تحت تعقیب
مینا اسدی
تا هفده روز پیش زنی بوده ام آزاد و باد پا که در کوچه و خیابان راه می رفتم و هر گز باور نمی کردم که باید رخ از مردم به پوشانم و در خانه ام پنهان شوم .آزاد بودم از هرچه قصه و حکایت و شایعه و شکایت..می رفتم و می دانستم که اگر چه بسان همه ی انسانها خطاکارم و تا زنده ام یک اشتباه را چند بار تکرار می کنم اما مرتکب جرمی نشده ام که سزاوار نگاه خیره و سرزنش بار مردم باشم. در اتوبوس ...در قطار در فروشگاه.. جوانترها با فاصله از من دور می شدند.
دوباره نگاه روز مره ام را مثل روزنامه نگاری که به دنبال خبر می دود و در نوشتن حقایق به فقیر و صغیر رحم نمی کند عوض کردم. و دوربینم را روی مردم «زوم» کردم..کاری نمی کردند فقط با آنکه صندلی کنار من خالی بود نمی نشستند. به سرتا پایم نگاه کردم..شلوار ..بلوز وکفش و جوراب و دستمال گردن و کت سرخ و یک گوشوار ه ی دراز به گوش چپم ، با موهای سرخ و تر وتمیز با گردن افراشته راه می رفتم و چون هر ماه مبلغ ششصد و بیست کرون بابت نقلیه ی عمومی می پرداختم هرروز سوار قطار و اتوبوس می شدم و بی هدف در یکی از ایستگاههای میان راه پیاده می شدم به تمام فروشگاهها بدون آنکه حتا یک بسته آدامس بخرم سرکشی می کردم .
ساعت هفت شب به ایستگاه محبوب خودم شیستا می رسیدم..ودوساعت باقی مانده را به کتابخانه ی محله می رفتم و تا ساعت نه شب روزنامه های روز رامی خواندم وغرق در خبرهای هیجان انگیز ،صدایی که از بلندگو پخش می شد چرتم را پاره می کرد که : تا پنچ دقیقه ی دیگر کتابخانه بسته می شود.و من شاد از انتقامی که از دولت و سیاستمداران کشور به دلیل گران شدن کارت قطار و اتوبوس گرفته بودم به خانه می رفتم وهر بار به خاطر تنهایی ام از عالم و آدم تشکر می کردم.ویروس به تنهایی نمی توانست مرا خانه نشین کند .پس اینهمه انرژی خورشیدی را کجا هدر بدهم؟ تا این که باخودم فکر کردم که به یکی از این مراکز که تقاضای کمک می کنند زنگ بزنم وآمادگی خودم را اعلام کنم . مردجوان آن سر سیم پیش از هر چیز تاریخ تولدم را پرسید و پس از لحظه ای سکوت گفت:میدانی؟ بهترین کمکی که می توانی به ما بکنی اینست که از خانه بیرون نروی.
انگار کسی سطلی از آب یخ به سرم ریخت..پس این همه می گویند و می نویسند سالخوردگان از خانه بیرون نروند شامل حال من هم می شود، منی که هنوز مثل یک نوجوان می دوم؟ حالا علت نگاههای مردم را می فهمیدم. زخم خورده و رنجیده ،تلویزیون را روشن کردم وبه تصاویری که از پیش چشمم می گذشتند خیره شدم که ناگهان یک پیرمرد پرجوش وخروش بر پرده ظاهر.شد و با صدای نتراشیده و نخراشیده همه ی جهان را تهدید به تحریم کرد..هرچه که در چنته داشت گفت وهمه برپا خاستند و به افتخارش دست زدند.این مرد هفتادو چهار ساله ترامپ نام دارد که امروز در نبودن خواننده های خوش الحان برای همه ی جهانیان آواز ابوعطا می خواند اگر این پیر مرد در خانه نمی نشیند و به او امکان سخنرانی می دهند چرا من باید پشت درهای بسته بنشینم؟از آنجا که قانون می گوید در این وضع بحرانی همه ی پیران قرنطینه شوند و زیر دست وپا وول نخورند لذا خواهش میکنم که شخص ایشان را از اجتماعات و سالنهای پر جمعیت جمع کنید ، تا حضورشان چون هر هفتاد ساله ی دیگر باعث شیوع این ویروس خطرناک نشود.!وگرنه من دوباره به خیابان می زنم!
مینا اسدی- چهارشنبه آپریل سال دوهزار و بیست- استکهلم زیبا
منبع:پژواک ایران