PEZHVAKEIRAN.COM کفشهای بابام
 

کفشهای بابام
فروغ شلالوند

علاوه برعفریت جنگ که بیخ گوشمان بود، خیابان های شهر جولانگاه سپاهیان و بسیج شده بود، سرکوب غیر خودی ها، کشتار جوانان آزاده و نیز جنازه های قربانیان جنگ شهر را عزادار، قبرستان را آباد و اختناق و نا امنی همه جا را ملتهب کرده بود.
در آن روزها من ۹ ساله بودم، با مادر، مادر بزرگ، عمه ها و برادرم زندگی می کردیم. پدر و عموهایم زندان و یا فراری بودند. در واقع تنها «مرد» خانواده ما برادرم بود که فقط یک سال از من بزرگ تر بود.
شبی سرد و بارانی را به یاد دارم که از مادرم خواستم تا دستشوئی که درگوشه دیگر حیاط بزرگمان قرار داشت همراهم بیاید، تنهائی برایم مشکل بود. راستش می ترسیدم طول حیاط را از کنار باغچه که نصف حیاط را گرفته بود در تاریکی شب طی کنم، مادر بزرگ (ننه) اجازه نمی داد چراغ های حیاط روشن باشند. می گفت از تاریکی می شه همه جا را دید و کسی ما را نبیند ولی در روشنائی فقط خودمان را می بینیم. بخصوص شب های تابستان که تو حیاط شام می خوردیم و تا پاسی از نیمه شب می نشتیم و با چای و هندونه ...سرگرم بودیم. کنار هم بودنمان احساس امنیت بیشتری به ما می داد.   
همین که مادرم درب اتاق را باز کرد بلافاصله من از زیر دستش که هنوز به دستگیره بود، و در پرتو نوری ضعیفی که به بیرون می تابید چشمم به کسی افتاد که در تاریکی خود را پنهان کرده کرده بود، از دیدن او میخکوب شدم، صدایم در نمی آمد در حالی که دامن مادرم را محکم گرفته بودم و رهایش نمی کردم با انگشت باغچه را نشان میدادم، مادرم به من نگاه کرد و گفت: چی شد؟ چته مادر؟ چرا اینجوری شدی ؟
بعد هم رد انگشتم را کنجکاوانه دنبال کرد سعی کردم کاری بکنم یا حرفی بزنم اما نمی توانستم، زبانم هم نمی چرخید ولی چشمانم همچنان حیاط را نشان میداد، با دلهره و تکان دادن سر از رفتن به حیاط امتناع کردم.
حیاط دراندشت بادرختانِ بزرگِ دَبه، لیمو، نخل و گل هائی که همیشه با عشق و علاقه محو زیبائیشان می شدم در آن شب در نظرم ترسناک شده بودند.
عمه ام که متوجه شده بود از اتاق کناری بیرون آمد با وجود نگرانی گفت: نترس من هم می آیم، فقط یه کم تاریکه، تو که نمی ترسیدی چی شد یهو؟
مادرم، تمام چراغهای حیاط را روشن و همه جا را نگاه کرد، با صدائی بلند گفت: چیزی نیست ببین هیچکس اینجا نیست همه جا را دیدم.
بعد شنیدم آهسته به ننه گفت: راست میگه، من هم صدای پایش را شنیدم که دور میشد.ِ
ننه دستم را در دستان زبرش به نوازش فشرد و پرسید خوب«روله »بگو چی دیدی که ترسیدی؟ کی بود؟
گفتم: یک نفر تو باغچه بود، اسلحه هم دستش بود خودم دیدم همین که در باز شد از لا به لای درختان باغچه رفت تا آخر حیاط و خیلی زود گم شد. درست کنارآن دیوار کوتاه عمو نوری (همسایه).
ننه که نمی توانست نگرانی اش را پنهان کند رو به عمه ها و مادرم گفت: هیچی نیست، برید تو، انگار تا حالا ندیده بودید؟ همه را که می شناسید. از آسمان که نیامده اند بعد رو به من به آرامی گفت عزیزم حالا برو بخواب همه چیز درست میشه. ننه که تا حالا آشپز و نانوا و کارگر خانه بود حالا خودش حرف آخر را می زد و سپر همه مشکلاتمان شده بود.
به اتاق خود رفتم. با صدای باران و ملودی یکنواخت ناودان ها و بغضی که درگویم بود کنار مادر آرمیدم.
                                                           ***
در طراوت و سکوت صبگاهی و آسمانی که دیگر صاف و آفتابی شده بود این ننه بودم که اطراف باغچه کنجکاوانه می گشت، زمین را تماشا می کرد تا مگر حرف های مرا در یابد.
مامان و عمه هام نیز با او همراه شدند، حالا همه رد او را که میان گل و لای باغچه مانده بود به یکدیگر نشان میدادند. باز هم این صدای ننه بود که می گفت: این حرامزاده ها راه بَلَد و از همین اطراف خودمان هستند، هم این هائی که سر در آخور بهشتی لعنتی دارند، دست از سرمان بر نمی دارند، دیگه چی می خواهید بی شرف ها؟ صدای ننه مثل همیشه بلند بود، سرِ سکوت نداشت، تا توی کوچه صدایش می رفت، وقتی عصبانی می شد بکلی فارسی فراموشش می شد. به زبان لری نفرین و ناله می  کرد و از خمینی تا بهشتی و خلخالی را کنار هم می گذاشت و سیفون را می کشید.
بعد از آن شب برای من همه چیز عوض شد، هر چه بود نا امنی و اضطراب بود، حالا بیشتر از همیشه جای خالی پدر و عموهایم را حس می کردlم. گاهی دل تنگی بر گونه هایم جاری می شد، هر آن منتظر حادثه ای بودم.
درد ما درد یک روز و دو روز نبود زخمی بود که هر روز تازه می شد، نگاه دور و نگران ننه که هر روز تکیده تر می شد بر همه ما سنگینی میکرد. ننه، در جستجوی راهی بود و نمی یافت، نگران بچه هایش که تا دیروز در کنارشان آسوده و آرام بود، صدای شادیانه خوانی های «لکی- لری» اش هنگام کار های خانه شنیده می شد نام پسرانش ترجیح بند اشعار و صدای دل نشینش بود.
حالا همه چیز عوض شده بود اما قاعده همان بود، تنها دنیایش بچه هایش بودند، زندگی به چه کارش میامد، یادم هست همیشه می گفت «هر کجا بچه ها بروند من هم میروم»  و مسیر دیگری نمی شناخت، این قاعده را از طایفه اش با خود آورده بود. ننه می دانست کوچکترین سستی پشت همه مان را خواهد شکست.
این منِ کودک بودم که زهر همه آن روزهای سخت در جانم می خُلید. هنوز همه آنچه گذشت به روشنی آینه ای در ذهنم باقی مانده آینه ای باندازه تمام دوران بچگی و نوجوانیم، گاهی فکر می کنم بچه ام و هنوز و آن آینه و تصاویر مقابل چشمان هست.
در مدرسه که بیشترین اوقاتم در آنجا می گذشت، ایمن نبودم، هنور به یاد دارم «آموزگانی» بودند، برای نزدیکی به دستگاه و ترس از پاک سازی آن روزها گاهی به ما نیش می زدند، چناکه مِهر و نوازش آموزگارانی که در هر فرصت و با هزار ایما و اشاره به ما روحیه می دادند و گاهی حال پدرم را جویا می شدند که زمانی همکارشان بود. تمام آن دوران با تردید و تهدید و مخفی کاری می گذشت، سکوت به جای «قیل و قال »کودکی مان جا خوش کرده بود.نا امنی آن روزهای نا بسامان را در چشمانِ هولِ برادرم هرگز فراموش نمی کنم.
اما برای ماندن و استوار بودن میبایست زخم هایمان را مرحم نهاده و می بستیم، پیش رویمان امید بود تا هنوز ایستاده ایم، دل مان چنین می خواست.
***                                                           
شب کنار مادرم بودم ولی خوابم نمی برد پریشان بودم و مرتب غَلت می زدم مادرم به آرامی گفت چرا بی تابی؟
گفتم نمی دانم.
بعداز جایش بر خاست چراغ را روشن کرد و به سراغ وسائل پدرم رفت و کارتون بزرگی را پیش کشید. من که الان دیگه وسط رخت خوابم نشسته بودم پرسیدم : اونا چی اند مامان؟
 -کفش!
پرسیدم کفش؟
 -آره کفشهای بابات
ناباورانه پرسیدم کفش های بابام! برا چی؟
-  گفت برای یه کم آرامش، کمی قوت قلب، از هیچ بهتره.
چشم از او بر نمی داشتم و با دقت حرکاتش را دنبال می کردم، جُفت کردن و چیدن کفش ها کنار هم و در پشت درب اتاق.
نگاهم کرد و گفت: الان بهتر شد، ظاهراً ما تنها نیستیم، مادر با تمام توان سعی در آرامش ما داشت، مدام از آینده ای بهتر و روشن سخن می گفت.
و این شد، کار هر شب او، خلاصه برای خودم هم جا افتاد، کمی به اعتماد ما می افزود و مرا آرام می کرد و با فکر و خیال خود مشفول می شدم.
شبی در خواب با رویائی دل نشین، در سحر گاهی بهاری، خود را در کنار پدر و مادر و عموها و عمه هایم  می دیدم که در دشتی سبز و زیبا، میان انبوهی از خانواده ها بودیم که شادمانه می خواندند و می رقصیدند و به خورشید می گفتند بدرخشد و ماه که رقصاب کند، گوئی نحسی آن روزها را بدور می ریختند و آرزوها، به سبزه زار گره می زدند. ناگه درب خانه با صدای مهیب و ممتدی به صدا در آمد. تمام رویاهم به اضطراب تبدیل شد، مادرم رفت تو حیاط و شنیدم به ننه گفت: کلید را بده در را از پاشنه در آوردند، همین که از اتاق بیرون آمدم پاسداری که منتظر باز شدن دَر بود نتوانست طاقت بیاورد و مثل دزدان از بالای در خود را پرت کرد تو حیاط درست جائی که همه ایستاده بودیم. در یک آن کلید را از دست مادر بزرگم که می خواست در را باز کند قاپید و خودش در را باز کرد وتا چشم برهم بزنی حیاط پرشد از پاسدار.
گریه امانم نمی داد در حین رفت و آمد و حشیانه پاسدارن که به اتاق خواب ها می رفتند و همه چیز را زیر و رو می کردند گاه به مادر و گاه به مادر بزرگم پناه میبردم .
عمه ام میان در اتاق ایستاده بود و مرا صدا می کرد و من اصلا نمی شنیدم که با اشاره دست گفت : بیا این بود که در آغوش عمه ام آرام گرفتم، اشک هایم را پاک می کرد و بغضش را قورت می داد، یک آن نگاهم با نگاه برادرم گره خورد اما نگاهش را از من ربود.
روز بعد ساکنان کوچه تعریف می کردند، برای دستگیری «منافقین» آمده بودند. ظاهراً همسایه های بسیجی گزارش داده بودند. وقتی پاسداران همه خانه را جستجو کردند، حین گشتن حیاط مدام درونم آشوب بود که نکند کتابهایم را پیدا پیدا کنند.
یعدها، روزی به مادرم گفتم : یادته کتاب هایم را توی حیاط چال می کردم؟
گفت: اره خوب یادم هست دائی، هم با خنده می گفت « اره لابد منتظره صمد سبز بشه».
گفتم اره، خوب یادمه، ولی هنوز هم فکر می کنم صمد باید سبز بشه. کلی با هم خندیدیم.
بعدها فهمیدم که مادرم بعد از چال کردن کتابها آن ها را برمی داشته و درجای امنی برایم پنهان می کرده، همانطور که کفشهای بابام رو هر صبح زود جمع میکرد و سر جایشان می گذاشت.
 

منبع:پژواک ایران