آوازه ی شهر و کوی و برزن شد
تا آنسوی خاک تشنه ی خونین
فریاد زدی که زندگی این نیست
در یک شب سرد و تیره ی پائیز
جرم تو چه بود؟ عشق ورزیدن
چون گنگ به خواب رفته ای بودم
اینک، اما، هزار سال بیدارم
هرکس که ترا شنید، بینا شد
عاشق شد و بی درنگ زیبا شد
تو هستی و در منی و می مانی
من راز ترا به باد می گویم
من شعر ترا همیشه می خوانم
من راه ترا دوباره می پویم
آوازه ی شهر و کوی و برزن شد
فریاد زدی که زندگی این نیست
تا آن سوی خاک تشنه ی خونین
عاشق شد و بی درنگ زیبا شد
هزار و نهصد و هشتادو پنج - استکهلم ...مینااسدی