از جنس عشق بود
شهنام شرقی


سیزده سال پیش یک هفته مانده به سال نو میلادی وقتی مامان را به امانت خاک سرد و یخ‌زده‌ی تبعیدگاهم سپردم و از مراسم خاک‌سپاری برگشتم حسی دوگانه و مبهم گریبان‌گیرم شده بود. از سویی رفتن و نبودن عزیزترین موجود زندگی‌ام که بر پیکره‌ام آوار شده و بغض تا حد خفگی امانم بریده بود. و از دیگر سو حسی تؤام با شادمانی در درون از این‌که بالاخره راحت شد. آلزایمر لعنتی مدت‌ها بود که هم او و هم تمام خانواده را رنج می‌داد. فراموشی و فراموش‌شدگی بیش از هرچیز غرور و حافظه‌ی رشک‌برانگیز مادر را هدف گرفته و چون موریانه از درون آن را تهی کرده و می‌خورد. آلزایمر، عزت نفس مادر را هر روز لاغرتر می‌کرد.

مادری که به ذات شاعر بود! بی‌شمار ابیات شعر کلاسیک را در حافظه انباشته بود و هر زمان اراده می‌کرد هربیت و مصرع را در جای خود از آرشیو ذهنش بیرون می‌کشید و به‌‌هنگام آن‌را مورد استفاده قرار می‌داد. او زندگی‌اش سرشار از شاعرانگی بود و شعر بخش جدایی‌ناپذیر حیاتش. در سال ۱۳۰۲ در نمین اردبیل چشم به جهان گشود. با آن‌که خان‌زاده بود و فرزند مصباح‌الملک یکی از خان‌های معروف منطقه هرگز بدان فخر نفروخت و خاکی بود و ماند و رفت. حافظه‌ای بی‌بدیل داشت و شاهدی زنده‌ از رخ‌داد‌‌ها و حوادثی که بر کشور رفته بود. تغییر سلسله قاجار به پهلوی. حوادث آذربایجان و ماجرای فرقه‌ی دموکرات. ملی شدن نفت و فدائیان اسلام.

ترور رزم‌آرا و منصور و هژیر و خیزش ارتجاعی پانزده خرداد و بالاخره حوادث سال ۵۷ و ظهور اسلام شیعی. اسارت پسرش به دست خمینی و زان‌بیشتر پرپرشدن دخترش و متلاشی شدن مغزش لای میله‌های زندان قزل‌حصار در حسرت دیدار برادر دربندش. از سرگذراندن رخ‌دادهای تاریخی و دیدن فرازها و برش‌های پراهمیت آن مادر را به باوری رسانده بود که متأسفانه ما فرزندانش آن‌را ندیدیم و به حرفش بی‌توجهی کردیم. مادر می‌گفت: ترکیب روحانیت و آخوند با آزادی و دموکراسی جمع‌ناشدنی است. او روحانیت را به ذات مخالف مدرنیته و فرهنگ‌کش و ضد زن می‌پنداشت. به جرأت می‌توان گفت آخرین ضربه‌ای که بر جان‌اش آوار شد هنگام ترک وطن و پیوستن به فرزندانش رخ داد. هنگامی که سرایش‌ها و دفترهای شعرش این تکه‌های روح و روانش را در مقابل دیدگانش به‌غارت برده و پاره کردند. سو‌گ‌سرود واپسین مادر با یاد تمامی‌ی مادران خاوران‌ها بر روی سنگ مزارش در گورستان یخ‌زده‌ی استکهلم گل‌آذین مزارش است.

این‌که آسوده در این خاک منم                                                                                 

اشرف چشم و دل پاک منم                                                                              

روزگارم همه با آه گذشت                                                                                      

چه بگویم ز کدام راه گذشت                                                                                 

عمر کردم ولی با دل پاک                                                                                 

خفتم آسوده در این سینه خاک

 

منبع:پژواک ایران