PEZHVAKEIRAN.COM وسوسه دیده شدن به هرقیمت
 

وسوسه دیده شدن به هرقیمت
اصغر جیلو

مقدمه
اخیرا جمعی سه نفره از ایرانیان مقیم سوئد ( علیرضا قزوینی زاده -اردبیلی، رضا داور نیا و خسرو عزیزی)، مطلبی منتشر کرده و از پدیده ای نادر سخن به میان آورده اند که گویا در زمان اقامت آنها در آذربایجان شوروی در 40 سال پیش به  ظهور رسید.
  ظاهرا درطی 10 سال اخیر، آنان چندین بار درصد انتشار نوشته خود در این مورد بر میآیند، اما هر بار به دلیلی از آن باز میمانند، تا اینکه این بار به خاطر داغ شدن هیستری ضد فدایی که خود واکنشی در تقابل با هیستری تقدیس "50 سالگی سیاهکل" بود، آن  را در دو سایت"ایران امروز" و "ایران گلوبال" منتشر میکنند، تا اینکه با تردید مسئولین این دو سایت در اصالت و اعتبار داده های موجود درآن، آن نوشته حذف میشود.
صاحبان نوشته، خشمگین از این ناکامی، با افزودن مطالب بیشتری بر نوشته خود، که در چاپ بیرونی قبلی حذف کرده بودند، برای اعتبار بخشی  بیشتر بر نوشته خود نام شیوا فرهمند را به عنوان ویراستار بر بالای آن اضافه میکنند و آن را به تعدادی از میلینگ لیستهای دم دست خود ارسال میکنند. انتشار مجدد، این بار در سایت  "پژواک ایران"  فاقد نام آقای فرهمند است، ولی دلیل این حذف از سوی صاحبان نوشته توضیح داده نشده است؟ ظاهر آقایان کوشیدند، برای رونق کسب وکار جعلیات خود از اعتبار ایشان هزینه کنند ولی موفق نشدند.
قصد نویسندگان مقدمتا، اثبات تاسیس یک "رژیم طالبانی-استالینیستی-فاشیستی مینیاتوری" است، که از سوی من و  چند نفر دیگر(قدیر و اصغر و اکبر و مهدی و ...)، برای کنترل پناهندگان ایرانی وابسته به "  فداییان اکثریت" ابتدا در اردوگاهی به نام زاگولبا و سپس در شهر با کو، در 1363 ایجاد شد.
اما هدف اصلی آنها طرح خود، به عنوان قهرمانان مبارزه ضد "رژیم طالبانی مینیاتوری" در میان مهاجران ایرانی در باکو ی آن زمان است.
با استناد به متن نوشته آنان، داستان فشرده کارنامه آن "رژیم طالبانی" حدودا چنین است:
با تاسیس آن "رژیم مینیاتوری" در اردوگاه زاگولبا، مصرف مشروبات الکی قدغن و شنا در دریا منع شد، و لی مخالفت همگانی با این ممنوعیت باعث باز شدن دریا شد، اما بعد دریا هم زنانه-مردانه شد، پوشیدن لباسهای راحت هم برای خانمها ممنوع شد. معترضین و منتقدین به رژیم طالبانی، تهدید به معرفی به ک گ ب به عنوان افرادضد شوروی و یا تبعید به سیبری و بازگرداندن به ایران شدند، سهمیه دانشگاهها  و مدارس حزبی با پارتی بازی به افراد چاپلوس و بی سوادی اختصاص یافت که به آدم فروشی وجاسوسی تن میدادند. نامه های خصوصی اعضا  تحت کنترل قرار گرفت، یک سیستم خبر چینی و جاسوسی ترسناک برای کنترل اعضای پناهنده بر قرار شد و هر کسی دست به خبر چینی و جاسوسی و آدم فروشی نزد، وارد لیست سیاهی برای تصفیه حسابهای بعدی گردید، تماس و ارتباط با افراد وابسته به فرقه دموکرات به بهانه جاسوسی انها برای دولت جمهوری اسلامی ایران منع شد، در آموزش زبان روسی یک سیستم تبعیض آلود بر علیه منتقدین و مخالفین بر قرار گردید، و ادعاهای دیگری که قلم از شرحش شرم میکند که من قصد پاسخ به بسیاری از آنها را ندارم.
اما آیا حقیت همین روایتی است که ذکر شد. مروری سریع و گذرا  برآن گذشته، پاسخی به این سوال خواهد داد.
مهاجرت به آذزبایجان شوروی
در تاریخ 28 بهمن 1398 (17فوریه 1984)، جمع ما مرکب از دوخانواده، از رودخانه مرزی آستارا گذشت و پای در خاک شوروی سابق نهاد.
صبح روز بعد، ما را به یک بیمارستان ارتشی در نزدیک لنکران منتقل کرده و بعد از چند هفته قرنطینه در شرایطی بسیار نابسامان در دو اتاق در یک بیمارستان و گذراندن پروسه های روتین بازجویی و احراز هویت، به استراختگاهی دولتی به نام زاگولبا در نزدیکی باکو؛ در ساحلی دور از آلودگیهای زیست محیطی و نفتی دریای خزر منتقل کردند. تاریخ تقریبی انتقال ماه مارس 1984 یعنی نزدیکیهای نوروز 1363 بود.
هنگام ورود به اردوگاه، مورد استقبال گرم، گروهی از دوستان و نیز همشهریهای جوان خود، که سابقه آشنایی و فامیلی باهم داشتیم، قرار گرفتیم.  همه آنها، مدتی قبل از ما پناهنده شده و در این اردوگاه مستقر شده بودند. مثل بقیه، یک واحد ویلایی برای یک خانواده سه نفری با امکانات ضرور در اختیار ما قرار گرفت و ما زندگی 6-7 ماهه ای را در این اردوگاه آغاز کردیم.
این محل، یک استراحتگاه نسبتا مدرن آنروزی با امکانات وسیع بود برای شهر وندان شوروی جهت تعطیلات سالانه آنها. ساختمانهای ویلایی این اردوگاه در یک ضلع آن، در اختیار پناهندگان ایرانی بود که اغلب وابسته به حزب توده و یا فداییان اکثریت بودند. شهروندان شوروی به این قسمت رفت و آمدی چندانی نداشتند.
جوحاکم بر اردوگاه زاگولبا
بعد ازرسیدن ما به اردوگاه زاگولبا، مدت زمان چندانی نیاز نبود، تا به نا بسامانی حاکم بر فضای مناسبات پناهندگان ایرانی آن پی ببریم. تنها معدودی از پناهندگان سازمان فداییان اگثریت به خاطر خطر دستگیری در ایران، با کمک و تایید مستقیم مسئولین خود، مجبور به خروج از کشور شده بودند، ولی تعداد زیادی با تصمیم خود و اغلب بی هیچ تهدیدی و صرفا به خاطر فضای رعب و وحشتی که حکومت بر علیه احزاب مخالف حاکم کرده بود و یا فرار از سربازی و ترس از کشته شدن در جبهه های جنگ با عراق، تن به مهاجرت داده بودند و عده معدودی نیز افراد ماجراجو و فرصت طلب که موقعیت  را برای فرار از کشور، با جا زدن خودن به عنوان فعالین سیاسی مساعد دیده  و خارج شده بودند. بیشتر پناهندگان در آن دوره نیز ترک زبان بودند. حتی کسانی بودند که به عنوان عضو رهبری سازمان سر اعضایی را کلاه گذاشته و توسط آنها از مرز خارج شده بودند و کسانی نیز در مرز یا اردوگاه خود را از مسئولین رهبری سازمان جا زده بودند.
رهبری فداییان اکثریت، گویا خود را  فقط برای سامان دادن به وضع تعداد محدودی از اعضاء که به تصمیم آن خارج میشدند، آماده کرده بود. اما، این اولویت به خاطر وجود همان دسته دوم پناهندگان، به تدریج از بین رفت و کوشش شد، برای حل مشکل همه آنها بعد از ورودشان به خاک شوروی، تا آنجایی که مقدور باشد، به یکسان برخورد شود.
قبل از ورود ما به اردوگاه، یک شورای چند نفره صنفی به کار خیریه داوطلبانه در امور مربورط به پناهندگان مشغول بود. اما  کمتر کسی آن را جدی میگرفت. چندین دسته دو سه نفره از پناهندگان که جمع آنها شاید از ده نفز هم تجاوز نمیکرد و بعضی هم  روحیات بزه کاری از خود بروزمیدادند، تشکیل شده و مشغول رقابت و یکه تازی با یکدیگر برای خودنمایی و کنترل اردوگاه بودند. هر گاه شورای صنفی به قصد ایجاد نظم و بهبود فضای حاکم، تدبیری به کارمی بست آنها با هم یکی شده و مانع تراشی میکردند. سرقت اقلام قیمتی مثل طلا و پول خانمهایی که همسرانشان در ایران مشغول مبارزه مرگ و زندکی بودند، هم زمانی رخ داد، که ما خودمان هنوز یکماهی نبود که وارد اردوگاه  شده بودیم. مواردی از اختلافات خانوادگی، که دیگر از کنترل خارج شده و دعواها و داد و بیدادهای شبانه اش خواب و آرامش دیگران را سلب کرده بود، به سر تیتر اخبار شفاهی روزانه بدل شده بود. عده ای هم شبها با زیاده روی در مصرف مشروبات الکلی، به داد و بیداد و عربده کشی و کثافتکاری در محیط مشغول شده، و از متلک گویی و مزاحمت برای دیگران  نیز ابا نمیکردند. برخی از پناهندگان جوان  فاقد کمترین تجربه کار و زندگی جمعی بود و به هر نوعی از ایجاد نظم در محیط واکنش منفی نشان میدادند، و با عادی سازی مناسبات جاری و رعایت مقررات پناهندگی مخالفت میکردند.
باقر فاطمی از مسئولین حزب توده ایرانريا، قبل از ما چند نفری را از درو ن این دسته ها متقاعد به اصلاح رفتارشان کرده بود ولی شکسن جو غالب به قول وی، به کار و تلاش جمعی عده بیشتری نیاز داشت که با پیوستن ما به  او میشد آن را شروع کرد. ما بعد از مدتی همفکری با همدیگر دست به اقدام زدیم. حزب  توده  تشکیلاتی در اردوگاه نداشت و باقر فاطمی نمیتوانست بدون موافقت قبلی حزب به برپا کردن حوزه های حزیی دست بزند. گرچه ما چنین محدودیتی  نداشتیم و لی فقدان شناحت و اطلاعات لازم از افراد مدعی وابستگی به سازمان کار را دشوار میساخت و ما باید مدتی برای احراز وابستگی قبلی سازمانی آنها  کار میکردیم و نمیشد به امید برپایی تشکیلات، وضع جاری را تحمل کرد. تقطه شروع ما در این وضعیت، سامان دادن به شورای صنفی اردوگاه به عنوان نماینده کل پناهندگان بود.
برای شروعی تازه، شورایی صنفی با اعضایی بیشتر و کاری تر که قادر  به نمایندگی اکثریتی که هر روز بر تعداد آنها اضافه میشد لازم بود. بعد از تدارکات اولیه، ترکیبی از افراد در یک گرد همآیی عمومی به رای حاضرین گذاشته شدند. تعدادی از مسئولین قبلی تشکیلات آذربایحان درایران، که برای بخشی از آذربایجانیهای حاضر در اردوگاه از قبل آشنا و شناخته شده و قابل اعتماد بودند در میان اعضای شورا بودند.
یکی از اعضای سازمان به نام احمد از بخش کارگری تشکیلات تهران، که انسانی خوش طینت ولی همیشه عصبی بود نیز مستقلا کاندید گردید ولی رای کافی نیاورد و انتخاب نشد و به همین خاطرهم دلگیر شد و به بهانه ای به فحاشی در انظار عموم بر علیه شورا و یکی از اعضای انتخاب شده آن (مهدی) زده و به قصد کتک کار ی در دم در خانه مهدی به او حمله کرد، که با ممانعت به موقع عضو دیگر شورا (اکبر)، قضیه موقتا فیصله یافت. اما خبر در اردوگاه به گوش همه رسید و باعث عصبانیت و نگرانی عده ای که شورای تازه انتخاب شده را آغازی برای آرامتر شدن محیط می دیدند، گردید. بعد از این واقعه، احمد صحبتی دوستانه و مملو از احساس گناه با حمید( از مسئولین قبلی تشکیلات تهران) داشت و قول داد از کار خود عذر خواهی کند و همین کار را هم کرد و موضوع تمام شد.
 نویسندگان مطلب مورد بحث بعد از این همه سال هنوز هم اشتباه میکنند و شورای انتخابی را با تشکیلات سازمان یکی می بینند، زیرا نه باقر فاطمی و نه من هیچ یک عضو این شورا نبودیم، اما در مورد مسایل مهم با هم و با شورا همفکری میکردیم. وظایف این شورا، هم  وظایف حزبی یا سازمانی نبود و تمرکزش هم بر رفع و رجوع مسایل روز مره مربوط به زندکی پناهندگان مستقر در اردوگاه بود و عمرش هم با انتقال اغلب پناهندگان به باکو در تابستان 1363 پایان یافت. مسئول این شورا، (اصغر) مسئول تشکیلات پر جمعیت مازندران بود که با تصمیم سازمان، قبل از ما به شوروی پناهنده شده بود.
علیرغم کار شکنیهای افرادی، اوضاع با همکاری بقیه پناهندگان با شورا به تدریح رو به بهبود گذاشت و نرمهای عادی زندگی و آرامش نسبی به مناسبات میان افراد جمع بازگشت. افراد این شورا شبانه روز در حال دوندگی برای رسیدگی به وظایف خود و راحتی پناهندگان بودند و به خود وخانواده شان حیلی کمتر از بقیه توجه داشتند و بدون آنها وضع آشفته اردوگاه اصلا به سامان نمیرسید، گرچه که کار و خدمتشان، مورد نفرت افراد نا فرمان قرار میگرفت.
در میان توده ای ها هم مسائلی وجود داشت که البته ارتباط مستقیمی به ما نداشت.
دریا رفتن  توسط مسئولین شوروی اردوگاه قدغن شده بود. این منع هم، خصوصا  به غرق شدن یکی از توده ایها به نام جعفرهم ربط داده میشد که مدتی قبل از ورود ما  رخ داده و هیچ ربطی به تصمیم مسئولین شورا نداشت. البته این مسئله مربوط به قبل از شروع فصل شنا بود که پرسونل غریق نجات و قایق نجات می بایست در ساحل موجود باشند
بعد از شروع فصل شنا، خانمها بیشتر تمایل داشتند که خودشان باشند و مدتی بود این تمایل خود را ابراز میکردند و به هیچ وجه شورای صنفی در اینمورد مبتکر هیچ نظری نبود و بعضی مزاحمتهای مردان پناهنده نیز مزید برعلت شده بود. یک قسمت صخره ای در نزدیکی بخش ایرانی استراحتگاه وجود داشت که خانمها ترجیح میدادند به آن قسمت بروند، چون میتوانستند دور از چشم  لباسهای خود را در پناه تخنه سنگها عوض کنند. اما کسانی پشت همین تخنه سنگها قایم میشدند و از بالا آنها را می پاییدند و یا مزاحمتهایی در اشکال دیگر در خود ساحل و یا در درون آب برایشان فراهم میکردند، یکی از شاکیان هم خانمی بسیار محترم و خوشنام بود که اکنون متاسفانه در قید حیات نیست و خواهر یکی از همین نویسندگان بود.
نتیجه این شد که شورا تمایل خانمها را به اطلاع همه رساند و آنها بخشی جداگانه از ساحل را برای شنا انتخاب کردند.
مطلقا هیچ منعی در ادوگاه  برای خانمها در مورد نوع لباسی که باید در انظار عمومی بپوشند و جود نداشت و ادعای نویسندگان در اینمورد هم نادرست است.
خروج غیر قانونی بعضها از اردوگاه گرچه زیاد معمول نبود ولی رخ میداد. ما طبق مقررات پناهندگی  اجازه خروج از محوطه اردوگاه را نداشتیم، اما عده ای مثل کپک سرخود را زیر برف کرده و انگشت نمای همه شده بودند ، ولی کسی هم کاری به کار آنها نداشت.، نویسندگان، اکنون بعد از 40 سال به آن تخلف خود به عنوان مبارزه ضد طالبانی افتحار میکنند. آن زمان این دیگربرعهده خود مسئولین شوروی اردوگاه بود که قانون خود را به اجرا بکذارند و یا بر آن چشم بپوشند و شورا در این مورد نه دخالتی میکرد و نه اختیاری داشت. هیچ کس به ما در اردوگاه زاگولبا نگفت که  از فرقه ایها بر حذر باشید و یا بعدا که به باکو رفتید از تماس با آنها حود داری کنید. اغلب مسئولین سازمان در باکو دارای روابط عادی با آنها بودند. من بارها چه موقعی که در اردوگاه بودیم و چه وقتی که به باکو منتقل شدیم، به لاهردوی  زنده یاد مسئول فرقه دموکرات برای حل برخی مسایل پناهندگی و درخواست امکاناتی از صلیب سرخ و یا اطلاع از ورود افرادی از سازمان به اردوگاه سومقایت  که در دسترس ما نبود  و یا کمک به من برای سر زدن به آنجا  به سراغ او  رفته و به جز یک مورد که کاری از دست وی ساخته نبود به پیگیری درخواستهای ما کمک کرده بود. وی سیستم و روابط  موجود را به خوبی میشناخت و با چند تلفن ، کار چند روزه ما را  در عرض نیم ساعت انجام میداد. من، هیچ وقت، جز رفتار صمیمی و محترمانه از وی نسبت به خودم و دیگرانی که به دفتر او وارد میشدند، ندیدم و با هیچ تکبر و تبختری هم از سوی وی نسبت به دیگران و خصوصا زیر دستانش رو برو نشدم.
آما، آنچه به ما از سوی مسئولین اردوگاه گفته شده بود، محدود ماندن به چهارچوب اردوگاه تا انتقال به باکو  وعدم اعلان هویت سازمانی و حزبی و خصوصا پناهندگی خود به دیگران در اردوگاه و یا خارج از آن به خاطر حفظ امنیت خود ما و نیز شاید پیشگیری از دردسرهای دیپلماتیک برای خود شورویها بود، که ممکن بود از سوی جمهوری اسلامی  با درخواست استرداد افراد با هویت واقعی و مبتنی بر شواهدی که وجود آنها را در شوروی اثبات میکرد، روبروشوند.
وقتی پیگیری باقر فاطمی و بعد هم ما  نتیجه داد و کلاسهای زبان روسی در اردوگاه از سوی صلیب سرخ تشکیل شد ونه تنها هیچ نوعی از تبعیض و مانع تراشی برای شرکت افراد پناهنده در کلاسهای زبان روسی نبود، بلکه تشویق هم و جود داشت. تنها مشکل موجود کمی تعداد کتابهای درسی بود  که ناچارا باید به شکل گروهی از آنها استفاده میشد و هر کس نمیتوانست یک کتاب برای خود داشته باشد. البته نویسندگان، به بدگویی از ما در نزد معلم آذربایجانی پرداخته و این محدودیت اجباری استفاده از کتابهای درسی را تبعیض نسبت به خود معرفی کردند. دلیل آنهم این بود که یکی از همین نویسندگان مطلب یعنی همین آقای علیرضا، بخشی از این کتابها را به انحصارخود در آورده و باعث محرومیت عده دیگری از دسترسی به آنها شده بود، که اکبر با مراجعه به وی یک بخش را برای استفاده خود او و هم اناقیهاش گذاشت وبقیه را پس گرفت تا دیگران هم بتوانند از آنها استفاده کنند  و این بهانه ای میشود برای عقده گشایی وبدگویی بچه گانه آنها بر علیه ما در نزد معلم زبان روسی.
نه دراردوگاه و نه در باکو، در دوره مورد بحث این نوشته، هیچ کسی را به خاطر تخلفات غیر قانونی به جز یک مورد، بازداشت و یا زندانی نکردند. این یک مورد هم، مربوط به یک پناهده بود که بعد از انتقال به با کو رخ داد. ظاهرا چون محیط برای او مناسب و رضایت بخش نبوده، وی تصمیم میگیرد با ماشین باری محل کارش به همراه خانواده خود به ایران فرار کند ولی گویا نرسیده به لنکران یا جایی که ورود به آن به غیر محلیها مجاز نبود دستگیر شده و به باکو برگشت داده میشود. در آن هنگام، به لحاظ قوانین پناهندگی وی هنوز اجازه چنین مسافرتی را نداشت و ماشینش هم متعلق به محل کارش بود و نه برای استفاده شخص او. موارد دیگر از نقض قانون و مقررات عادی از سوی پناهندگان هم رخ داده بود، که یکی هم مربوط به یکی از همین نویسندگان بوده که به شهادت یکی از اعضای کمیته باکو (ش-ک) با وساطت او و مسئول کمیه باکو فیصله یافته بود. هم چنین ما تنها از یک مورد دپورتی از اردوگاه زاگولبا به ایران در زمان  اقامت خود در آنجا اطلاع یافتیم که بسیاری از همدوره ایهای ما در آن زمان از آن خبر دارند که موضوع بر سر چی بود و من به دلایلی که با حیتیت بعضی از افراد در آن زمان مربوط است به همین بسنده میکنم. شکایتهای متعددی از سوی افرد مختلف هم به ما و هم به سید آقا و  هم قبل از ما به کمیسر یاشار صورت گرفته بود، تا اینکه یک روزی وی را از اردوگاه میبرند و به ایران برمیگردانند.
در نوشته مورد بحث هم چنین افرادی که عضو حزب توده بودند را وابسته به سازمان معرفی کرده و از قول آنها اتهاماتی به مسئولین سازمانی زده شده که هیچیک نمیتوانسته اصولا مطرح باشد، کسی که عضو حزب توده ایران بوده چگونه می توانسته سازمان یا شورا را مسئول مشکل حزبی خود بشناسد.
آن زمان، تبعید گاه سیبری هم به مفهوم قبلی خود که در واقع اردوگاه مرگ بود، چندین دهه بود که برچیده شده بود.
یکی از واحد های ویلایی در بخش ایرانیان به مسئول اردوگاه تعلق داشت که وی در طول اغلب روزهای هفته در آنجا مستقر میشد و مسئول نظارت و کنترل پناهندگان ایرانی و رتق و فتق بعضی از امور آنها بود. همزمان با ورود ما کسی به نام کمیسر یاشار این پست را برعهده داشت ولی وی به یک اردوگاه دیگر متعلق به پناهندگان ایرانی منتقل شده و شخصی به  نام سید آقا عون الاهی به جای وی نشست. او که دیگر یک شهروند شوروی محسوب میشد شخصی بود اهل یکی از دهات سراب که در زمان فرقه دموکرات به شوروی پناهنده شده بود ولی با وجود اینکه بعد از انقلاب به ایران سر زده بود سعی میکرد که تصورش از ایران را  خیلی عقب مانده و مربوط به زمان فرار خود به شوروی جلوه دهد، شاید در آن اوایل نمیخواست ما بدانیم که وی با فرقه دموکرات بوده و به ایران هم رفته است.
سید آقا عون اللهی تبعه ایران و از اعضای فرقه دموکرات بود. در جوانی و در پی حوادث آذربایجان به شوروی رفته و تاریخدان بود. تز دکترای تاریخ او کتابی است که در سالهای اخیر بنام تاریخ پانصدساله تبریز بفارسی ترجمه شده است. او پس از انقلاب به ایران رفت و در تبریز با روزنامه اذربایجان همکاری کرد. ولی دوام نیاورده و به باکو بازگشت.
 اکبر به یاد میآورد اولین بار که سید آغا به جلسه ما آمد، فروردین 63 بود و خودش را سیداقا معرفی کرد  و پا برهنه به وسط پرید (ایاق یالین تپیلدی اورتایا) که:  ببینیم برای اول ماه مه چه کرده اید؟ گویا می خواست ایرانی بودنش پنهان بماند. در هنگام تنفس و یا بعد از جلسه اکبر به وی گفت که تو عون اللهی هستی. به تبریز آمده بودی و کتابی درباره تاریخ تبریز نوشته ای او ابتدا انکار کرد ولی بعد پذیرفت و گفت به کسی نگو...
هر هفته یا دو هفته یکبار، شخصی به نام صابر به دفتر وی میامد و کسانی را برای سوال جواب صدا میکرد و هم اطلاعات مورد نظر خود را از پرونده های پناهندگی  تکمیل میکرد و هم ظاهرا،  فرمهای مربوط به اختصاص خانه های دولتی برای هر پناهنده در آینده را در باکو پر میکرد و میرفت. گاها هم فردی دیگر به نام نصیروف که گویا از ژنهای برتر  و از دستیاران آخوندف مسئول شعبه  بین الملل حزب کمونیست آذربایجان شوروی بود به زاگولبا سر میزد. وی شخصی به غایت بی نزاکت و تند خو و بد دهن بود.
باقر فاطمی و من مسئول تشکیلات فداییان اکثریت در کمک به شورا  گاها بر سر مسایل مشترک پناهندگی، دو نفری با سید اقا کلنجار میرفتیم و معمولا هم باوی به توافق میرسیدیم. به نظر من وی انسان حوش طینتی بود. یکی از اختلافات ما با سید آقا بر سر گوش کردن به اخبار بی بی سی و پیاده کردن آن و زدنش در تابلو دیواری بود. به تصور وی این کار خلاف نرم بود و نباید انجام میشد، ولی ما کارمان را ادامه دادیم و در صحبتی که وی در گزارش ما به مسئولین بالا داده بود مسئله ظاهرا حل شده بود چون دیگر مزاحم ما در این مورد نشد.
قبل از آمدن سید آقا، بد مستی های مکرر شبانه  که با مزاحمت و عربده کشی و دردسر برای دیگران و بعضا هم خرد کردن شیشه های آبجو در زیر پای دیگران همراه بود، که به پیشنهاد به جا و درست باقر فاطمی و سپس تصویب شورای صنفی منع شد. اما با وجود این، بعد از آمدن سید آقا این موارد گاه و بیگاه رخ میداد و وی خواهان جدیت بیشتر از سوی شورا در این مورد میشد. وی اگر به کسی مشکوک به مشروب خواری شبانه میشد دنبالش راه میافتاد تا مچش را بگیرد و حتی گاها با وی بگو مگو میکرد و نارضایتی اش را از عدم رعایت مقررات توسط افراد متخلف، با ما در میان میگداشت. در  مواردی هم که مطلع میشد  بعضی از پناهندگان از دیوار اردوگاه بالا رفته و بر خلاف مقررات پناهندگی و دستور مقامات مسئول به اطراف اردوگاه ویا به باکو میروند، مزاحم مسئول  شورا و یا من و باقر فاطمی میشد.
شورای زاگولبا و یا مسئولین حزب و سازمان، تنها مرجع برای رسیدگی به شکایات نبودند، برخی از پناهندگان  ترجیح میدادند شکایات خود را از مزاحمتها و خلافکاریهایی که میدیدند، مستقیما با خود سید آقا در میان بگذارند. گاها هم اتفاق می افتاد که غیبت بعضیها از اردوگاه نظر کسی را جلب و موجب نگرانی اش میشد و به ما یا سید اقا مراجعه میکرد و  یا کسی که خلافی در محوطه اردوگاه مثل بدمستی میکرد، موجب ناراحتی افراد حاضر در محوطه و مراجعه شان به اعضای شورا میشد و این یک واکنش دفاعی عمومی بود، نه کسی آنها را تشویق به خبر چینی میکرد و نه اصولا سیستمی در هیچ زمانی در اردوگاه و یا باکو بدین منظور برقرار شده بود.
 در طی اقامت ما در ادروگاه زاگولبا، امکان ثابتی برای ارسال و یا دریافت نامه برای افراد پناهنده و جود نداشت. بعدها در باکو، به تدریج امکانی از سوی سازمان برای ارسال نامه ها فراهم شد. به کسانی که با استفاده از کمک سازمان نامه به خانواده های خود ارسال میکردند، گفته شده بود که شواهد و نشانه های مربوط به محل و کشور اقامت خود را  در نامه ننویسند و آن را به صورت در باز به کمیته باکو تحویل دهند تا بعد از اطمینان از عادی بودن آنها ارسال شود. تا آنجا که به سازمان مربوط میشد، تصمیم به چنین اقدامی هم نه در باکو بلکه قبلا در تاشکند گرفته شده بود و هیچ ربطی هم به "رژیم طالبانی " در باکو نداشت. شاید در ادروگاه زاگلوبا قبل از رفتن ما حزب نامه افراد پناهنده را یکبار بدون پاکت و در باز جمع کرده بود و برای پست کردن از اروپا به ایران برده بود ولی من در این مورد مطمئن نیستم. همانگونه که قبلا گفته شده، منظور این بود که از افتادن هر نوع شواهد مستند به دست جمهوری اسلامی که گویا میتوانست به نوعی به تقاضای استرداد کسانی و یا اعتراضات دیپلماتیک از سوی ایران منجر شود، جلوگیری شود ( ظاهرا،  طبق یکی از تفاهم نامه های بین دو دولت که به زمان شاه مربوط میشد). اما این مسئله در مورد نامه های دریافتی به آدرس سازمان در اروپا که برای اعضا از ایران میرسید، موضوعیتی نداشت و چنین نامه هایی نیز فقط به تشکیلات تاشکند و یا کابل مربوط بودند و نه به تشکیلات باکو، آنهم در سال  1363 و 1364.
تعداد قابل توجهی از کادرها و اعضا تحت خطر فداییان اکثریت (حد اقل 16 نفر)، که برای پناهندگی به خاک شوروی وارد شده وخود را به مامورین مرزبانی تحویل داده بودند، به جای اعزام به اردوگاه پناهندگان دوباره و البته بدون تحویل به مامورین مرزبانی ایران، به داخل ایران برگرداننده شده بودند. بعضی از این افراد نیز بعدا دستگیر و شکنجه شده و در سال 1367 اعدام شدند. رهبری فداییان، طی یک نامه اعتراضی به شعبه بین الملل حزب کمونیست شوروی، خواهان پی گیری  جدی موضوع و پاسخ شد که من به یاد ندارم به نتیحه ای هم منجرشد. خود همین پدیده، بیانگر نوعی از آشفتگی در کار مسئولین مرزبانی شوروی بود و نشان میداد بر عکس تصور غالب در مورد مرکزیت تصمیمات، هرج و مرج در تصمیم گیری ها در یک جامعه ای بسته با قدرت متمرکز هم میتواند رخ دهد.
یکی از ادعاهای نوشته سه نفره، وجود یک سیستم خبرچینی در درون و حاشیه تشکیلات در اردوگاه زاگولبا و باکو، برای کنترل و خفه کردن منتقدین سازمان و  شوروی و معرفی آنها به دولت شوروی ها برای دپورتشان به ایران و یا نبعیدشان به سیبری است.
این همولایتهای بی انصاف ما،  همه فدائیان ساکن زاگولبا - بجز چند نفر انگشت شمار مثل خودشان را جاسوس و خبرچین و...  غیره قلمداد می کنند، تا  از خود فهرمان بسازند. ولی نه آن ادعای آنها حقیقت دارد و نه زندگی امروزشان مطابق ادعاهای شیکی است که به آن زمان نسبتا دور تعمیم میدهند. کسانی که امروز با کرنش در برابر دولتها و نهادهای قدرت در ترکیه و جمهوری آذربایجان و ... کوچگترین انتقاد به آنها  را «ترک ستیزی» و دشمنی با آن دو کشور می نامند و برای منتقدین دموکرات پانترکیسم، پرونده سازی می کنند، اهداف دیگری را تعقیب می کنند.
اینها که مدعی حاکمیت جو اختناق و وحشت در زاگولبا هستند، خودشان اعتراف می کنند که جز  پنج شش نفر کسی خود را در رنج و تعقیب و تشویش نمی دید. این خود اعتراف به این است که نه آن عده بسیار، بلکه خود ایشان ماجراهایی داشته اند که برای پنهان کردن آن ها می کوشیدند و یا از عواقب کارهای خود در نگرانی بودند.
این یک داوری منصفانه و درست خواهد بود اگر بگویم تشکیلاتی که حواسش به نفوذ عوامل و خرابکاران جمهوری اسلامی به درون خود نباشد و حلقه های ضعیفی را که به طعمه آن تبدیل میشوند از خود دور نکند را نمیتوان حفظ کرد. مسئولین تشکیلات با کو را، اگر در این رابطه و ظایفی را پذیرفته و انجام داده اند به حای تخریب باید تشویق کرد.
شخصا، به جز یک صحبتی در ارذوگاه، آنهم در یک جمع محدود متعلق به اعضایی که عضویتسان از قبل در ایران برای ما محرز شده و برای شروع حوزه بندی و معرفی افراد کمیته رهبری تشکیلات جمع شده بود  و هیچ یک از این سه نفر هم در آن نمیتوانستند باشند، صحبتی نداشته ام وادعای نوشته را که من طی یک سخنرانی در جمع پناهندگان، آنها را تشویق به خبر چینی بر علیه همدیگر کرده باشم بسیار عجیب و مسخره میدانم.
آشنایی تدریجی با واقعیات
در آن زمان همه ما تصویری غیر واقعی از "جامعه سوسیالیستی شوروی" در ذهن خود داشتیم.  بعد از ورود از مرز تا اردوگاه، بعضی مشاهدات ما در خلاف جهت تصورات و شنیده های ما بود. در اردوگاه زاگولبا، این حس ابتدا  تا حدی زایل شد، ولی با گذشت زمان و طی یک پروسه کند و آهسته و با انباشت اطلاعات ما  واقعیتهای بیشتری چهره نمودند. باور به  سوسیالیسم در نزد بسیاری از ما، مانع درک عمق و وسعت نارساییهای گوناگون در جامعه میزبان بود.  به تدریج معلوم شد در برخی از زمینه ها،  آذر بایحان ایران و خصوصا تبریز و ارومیه پیشرفته تر و توسعه یافته تر از خود آذربایجان شوروی است.  کسانیکه زودتر از بقیه در باکو مستقر شدند قبل از دیگران به این حقیقت پی بردند. بعدها که در شهر باکو مسئولینی از صلیب سرخ برای اعزام پناهندگان به کارخانجات و موسسات دولتی جلساتی را با ما تشکیل دادند، ما با مشکلات بیشتری مواجه شدیم. سیاست جذب نیروی کار پناهندگان در سیستم آن زمان بسیار عقب مانده، ناعادلانه، ابتدایی و با حقوقی بسیار پایین و بر خلاف وعده هایی بود که در اردوگاه زاگولبا از زبان مسئولین شوروی شنیده بودیم. آنها بر اساس مدارک هویت و تحصیلی پناهندگان، که همه را در اردوگاه جمع کرده و در اختیارشان گذاشته بودیم، رفتار نکردند و متاسفانه علیرغم پی گیریهای طولانی ما، آن مدارک را به ما و یا صاحبانش که موجب مشکلات طاقت فرسا و رنج و دردسرهای بعدی بسیاری برایشان شد، برنگرداندند.
تغذیه در اردوگاه
صبحانه ونهار و شام پناهندگان در سالن غذاخوری عمومی، که دارای امکانات کافی برای پخت و پز و پذیرایی با انواع غذاها بود صورت میگرفت. کیفیت وتنوع غذاها خوب و کمیت آن بیش از  حد ضرور بود که به حیف و میل آن منجر میشد. در مرحله ای، شورای صنفی انتخابی اردوگاه کوشید در تماس با  مسئولین تهیه و پخت وپز، دلسوزانه از حیف و میل آن جلو گیری کند.
گرچه بردن و سایل غذا خوری به منازل منع شده بود ولی به خاطر فقدان کنترل لازم در آن اوایل، بعضی از افراد و خانواده ها از نمکدان گرفته تا قاشق و چنگال و بشقاب را  بطور موقت میبردند ولی سهل انگاری کرده و پس نمیآوردند  که باعث میشد هرچند مدت یکبار، رستوران با کمبود این وسایل برای سرو غذا مواجه شود. عده ای هم مثل این اقاین نویسنده مطلب برای تفریحات خارج از برنامه خود، مخفیانه و سایلی را از رستوران برده و موجبات بدنامی بقیه را فراهم میکردند. برای جلو گیر از آبروریزی بیشتر  کنترل معینی  در این موراد اعمال شد و مشکلات در این رابطه رفع شد.
 
پروسه پذیرش پناهنده
هرکسی از مرز وارد میشد  و خود رابه مامورین مرزبانی شوروی تحویل میداد، ابتدا یک یا دو سگ گرگی آلمانی لباسها و وسایل پناهنده را بو میکشیدند و به نقطه ای که پناهنده از مرز گذشته بود میرفتند تا مسیر را برای یافتن اشیایی که ممکن بود متعلق به پناهنده بود وافتاده باشد بازرسی کنند.  یکی از دلایل این کار، گویا پیشگیری از کشف عبور کسی از مرز توسط دیده بانهای مرزی ایران بود، که میتوانست زمینه را برای طرح ادعای عبورکسی به خاک شوروی آماده کرده و طبق قرارداد فیمابین دو کشور، به در خواست استرداد وی منجر شود.
بعد از این مرحله، پناهنده را مدتی در  منطقه مرزی در بازداشتگاهی تا اتمام بازجویی ها و احراز هویت واقعی اش نگه میداشتند و در صورتی که همه چیز رضایت بخش بود، وی به یکی از اردوگاههای اطراف باکو منتقل میکردند. قسمت اول این پروسه اغلب بسیار کند بود و چندین هفته طول میکشید تا پناهنده از منطقه مرزی به اردوگاه منتقل شود. در سال 1363 پروسه انتقال پناهنگان از اردوگاه به شهر بین 3 تا 6 ماه طول میکشید.
 
سهمیه دانشچویی سازمان در باکو
تعداد زیادی از پناهندگان سازمان و حزب دانشجویان دانشگاهای ایران بودند. در سال 1364 به بعد بود که تعداد محدودی سهمیه سالانه برای ورد افراد علاقمند به دانشگاههای باکو در اختیار سازمان قرار گرفته بود که بر عکس ادعای نویسندگان، سعی میشد در اختیار کسانی قرار گیرد که یا قبلا در ایران دانشجو بودند و یا شرایط اولیه لازم را از نظر مدارک تحصیلی قبلی برای استفاده از این سهمیه دارا بودند. همه هم درعین حال اگر میخواستند، میتوانستند مستقلا در کنکور شرکت کرده و یا اگر قبلا در ایران دانشجو بودند با مراجعه به مراجع دانشگاهی به دنبال نقد کردن واحدهای گذرانده قبلی خود و گرفتن پذیرش ورد به رشته مورد علاقه خود با در نظر گرفته شدن واحدهای گذرانده خود در ایران، باشند . این که چنین تلاش چقدر ثمر بخش بوده باشد من شحصا اطلاع ندارم . اما، بتدریج معلوم شد شهروندان شوروی با پارتی بازی و پراخت رشوه هم میتوانند بدون امتحان وارد دانشگاه شده و یا از آن فارع التحصیل شوند.
ذکر چند نمونه در اینمورد مفید است، افراد مسول کمیته باکو در تخصیص امکاناتی که برای استفاده اعضای تشکیلات قرار میگرفت بسیار محتاط وعادل بودند.  قدیر، یکی از اعضای کمیته تصمیم گرفت که ابتدا مدرک دیپلم خود را از باکو بگیرد چون مدرکی با خود به همراه نداشت و سپس در امتحان آن شرکت کرد و با نمره ای عالی هم قبول شد. بعد از این، بدون استفاده از هیچ سهمیه ای  در کنگور شرکت کرده و وارد دانشگاه شبانه عزیز بگف شد، وی روزها با شرافت و به سختی در کارخانه کار میکرد و شبها  نیز به داتشگاه میرفت و توانست 6 ترم را در رشته برق در آنجا با موفقیت پشت سر بگذارد. همه اعضای کمیته به جز یک نفر باید سر کار میرفتند، و رفتند.
نمونه دیگر، اکبر بود، وی میتوانست در رشته فرهنگ و ادبیات آذربایجانی در دانشگاه باکو تحصیل کند، ولی وی اولین کسی بود که داوطلباته و بدون معطلی به کار کارگری پرداخت و به درخواست خودش درتراشکاری مشغول شد. وی بعد از انتقال به تاشکند نیز به کار خود درکارخانه ادامه داد.
یکی از اعضا دیگر سازمان، که دانشجوی سال دوم زبان انگلیسی در ایران بود، بعد از دو سال انتظار بدون امتحان در دانشگاه پذیرفته شد. ولی وی رشته مورد علاقه خود را به زبان روسی خواند و دوره 5 ساله فوق لیسانش را در 4 سال تمام کرد که کاری دشوار و غیر معمول بود.
 
 
ختم سخن
ادعای موجودیت رژیم طالبانی در باکو تماما جعلی است و  طراحان آن نه جز راویان امین وصادق آن دوره، بلکه مخدوش کنندگان وقایع آن هستند. کاتب اصلی نوشته آنان، هرکس بوده کوشیده با جعل و قایع وحوادثی که یا رخ نداده اند و یا بطور جدی تحریف شده اند، همان شرایط و فضایی را نقاشی کند که کسانی مثل اورول در مورد سیستم توتالیتری شوروی ترسیم کرده بودند. نوشتن وگفتن بیش از این در مورد مطلب آقایان، فقط اتلاف وقت وانرژی خواهد بود.
اصغر جیلو
10/04/2021
پانویس
مبتکر و نویسنده نوشته مورد پاسخ آقای علیرضا قزوینی زاده (اردبیلی)، از مدافعین و "مفسرین"، سیاستهای دول ترکیه و آذربایجان در مسایل قومی مبتلابه این دو کشور است که به نوعی بامسایل قومی-ملی درآذربایجان ایران نیز ارتباط پیدا میکند. وی در عین حال یکی از کاشفان کروموزهای ناقص در وجود فارسها و از کسانی است که مشکلی در پیوند مسایل قومی آذربایجان و کردستان ایران با منافع دولتهای ترکیه و آذربایجان نمیبیند و در این مسیر به گفتمانی تسلیم میشود که نامش پان ترکیسم است و بیشترین سود ان نیز به جیب دولت ترکیه میرود.
وی گویا برای مدتی کوتاه، از اعضای جوان "سازمان فداییان اکثریت" دراردبیل بوده و قبل از مهاجرت به شوروی دیگر در آن عضو نبوده است و سپس به قول خودش برای رفتن به اروپا!؟، به همراه چند جوان دیگر از همشهریان خود ( رضا داور نیا یا رضا پروین و  سعید عزیزی)، به آذربایجان شوروی پناهنده شده و ابتدا در اردوگاه زاگو لبا و سپس در شهر باکو اسکان داده میشوند. علاقه مفرط وی برای دیده شدن، دوهمراه دیگر وی را هم گرفتار کرده و پیشه پرونده سازی برای دیگرانی که خوشایندش نبود را به سرگرمی مورد علاقه اش تبدیل میکند، که بعد از خروج از شوروی سابق نیز، به شکل دیگری ادامه مییابد.
 او وهمراهانش، وقتی وارد شوروی میشوند، بسیار جوان و  مثل خیلی از ما ها گرچه اغلب 10 سال بزرگتر از آنها بودیم،  بسی بی اطلاع از بسیاری مسایل بودند و بودیم.، اما امروز بعد از  40 سال از  گذشت آن دوره هنوز هم، تصور آنان بر این است که با تخریب کسانیکه مخالف اقدامات غلط آنها در آن زمان بوده اند، میتوانند بزرگ جلوه کنند. چهره ای که این سه نفر از خود در آن زمان رسم کرده اند، با روزگار سپری شده آنان در آن دوره، در تضاد کامل است. آنها سه جوان بی تجربه ای بودند که به جز در زمان شیطنتهای دوره جوانی خود مورد توجه کسی واقع نمیشدند وعلیرغم اینکه امروز خود را بسیار فکور و آگاه به مسایل زمان مهاجرت به شوروی نشان میدهند، اما کسانی بودند که بعد ازا قامت در ادروگاه زاگولبا (که یک تابلو ی به نام همان محل، برسر درش نصب بود)، وشهروندان ترک زیان آذربایجان شوروی هم در آن استراحت میکردند، یعنی به زبان مادری این سه نفر صحبت میکردند؛ هفته ها طول کشید تا تازه دریابند که نام محل اقامتشان چیست!؟
----
*این نوشتته بدون هیچ تغییر مضمونی، ادیت شده نسخه قبلی است.
 
 

منبع:پژواک ایران