PEZHVAKEIRAN.COM مرگ بر کلمبوس
 

مرگ بر کلمبوس
ن - مرآت

 

 جونم واستون چی بگم  :

 

ازضربه ًناگهانی که ابوالعمامه ها و ولدالزنا الطُلبا و فقهای جامع الشرایط ، برسرعدل خواهان بپا خواسته زده بودند؛ ایران خانم مبتلا به تهوع سیاه شده و هر روز حالش بیشتر و بیشتر رو به وخامت می گذاشت. آشوبی شده بود که نگو و  نپرس!؟ لب مرز رودهً بزرگ و راست روده اش جهادالاصغری بپا کرده بودند و هزاران هزار رزمنده ی ِساده دل ِپیر و جوان و مغ بچهً مین یاب ِازهمه جا بی خبرش را با کلیدهای خاصی که به سفارش ِتاجرالتجارنائب ِالحق جمکرانی1،ساخته و با طلای سیاه و گازوگوزش تاخت زده شده بود؛ را در خون و به خاک کشانده بودند.از بس که دود آتش و دم ِ خون هوا را سنگین کرده بود. جرأت نفس کشیدن نداشت. قلبش را به یکباره چهل تیکه کرده بودند. پشت و کمر و کپل و کف پاهایش از دست این زالوها که کسی نمی دانست!؟ چی شد!؟ که اینطوری شد!؟ و وسط آن حیری بیری از کجای زمین سبز شده بودند!؟ خونین و مالین بود.

 

حیران مانده بود!؟ که پاکی دامن فاطی خانم والدهً حسین آقا، چه دخلی به این چار دانه شویدش دارد؟! مگر آنرا از پشم سر این بدبخت ریسیده اند و بافته اند که اینطور چادری سیاه تر از بختش رویش کشیده اند و زمین و زمان را جلوی چشمانش تیره و تار کرده اند.

این شیر شتر و سوسمار خورده ها، طوری بلور بارفتن ایران خانم، را به بادیه مسی خانم! بند و بست زده اند که برای خودش شده بقدر تشت و تغاری! تا تاقی به توقی می خورد یا رخت همدیگر را در آن می شورند و یا خمیرنان همدیگر را می مالانند .  یک بارکی شده بود بچه یتیم مجلس و مسجد، هر از عقب زاده ای کار خلافی می کرد؛ چنان گرمبی میکوبید بر سرش که مرده مادر سر گیجه و گوگیجه را با هم می گرفت.

اگر از ترس سنگ مثانه و سنگ کلیه آب رویش بند آمده بود؛ در عوض هر چه مغز ران برای قوت تن و بدنش در معده ذخیره کرده بود؛ گُر و گُر ازش می رفت. از این زهرشیرینی که بخوردش داده بودند رنگش به زردی گذاشته بود. پاد زهرهایش را هم یا حلق آویز، یا گروه، گروه، سوراخ، سوراخ، کرده بودند.

خلا صه به حال نزاری افتاده بود. تاجرها و کار چاق کن ها و معرکه گیرها که محض احتیاط ، تمام در و پنجره ها را خوب چفت و چوب کرده بودند؛ دیدند نه! مثل اینکه بوی خونریزیهای داخلی و بوی سوختگی جگر ایران خانم، از لای درز ها به بیرون نیز سرایت کرده؛ و به دماغ همسایه های فضول دور و نزدیکش هم رسیده. دیدند؛ که ای داد و ای بی داد! اگر همینطور پیش بروند ممکن است شوخی شوخی آنها دلشان بسوزد و به فکر دکتر و دوا و درمان بیافتند و این ایران خانم خوش برو روی ثروتمند ِ خانواده دار ِبا اصل و نسب را از چنگشان در بیاورند و سرلایق طنابشان بی کلاه  بماند.

 

درست است که ایران خانم خودش یک زن است و در زمین و آسمان و کتاب و دفتر و دستک چندان اهمیتی به او داده نشده؛ ولی به چراغش که نه! نه، این یکی به خانهً دیگران کلاً و شرعأ و ناموسأ حرام است. پس به فکر چاره افتادند. اول از همه تا دیدند ایران خانم به درد و مرض ِخودش گرفتار است و دیگر نائی برایش نگذاشته اند؛ و از بس پایش به سنگ هائی که جلویش انداخته بودند؛ خورده و آش ولاش شده؛ و توان حرکت، و دوباره بلند شدن؛ و جاروجنجال به راه انداختن را ندارد؛ فوری فوتی رفتند سراغ صندوق خانه اش و هر چه طلا و جواهر و عتیقه جات و سند و قبالهً ملک و املاک بود را برداشتند وما بین خودشان تقسیم کردند. شیرنفت انبار شده در زیرزمین های ایران خانم راهم باز کردند و برای خدای نا کرده روزهای به زمین ِسرد خوردنشان، بشکه ها را پرکرده؛ و تند تند به همسایه های خیلی دور ِ رفیق دزد و شریک قافله به قیمت نازل فروختند و پولهایش را هم پیش خود آنها به امانت گذاشتند.

 

بعد یواشکی و بی صدا بدون اینکه کسی مُلتفت بشود؛ هر چی عمامه سفید و عمامه سیاه و هرچی ریش دار و بی ریشو، کت و کتخدا بود را خبرکردند و به شورومشورت نشستند. متفقأ به این نتیجه رسیده؛ که اگر خودشان زرنگی کرده؛ دستی به سر و روی ایران خانم بکشند؛ می توانند حالا حالا ها از قِبلش خیلی بیشتر از آنی که تا بحال برده اند و تا هفت پشتشان را هم بسته اند، بخورند و بالا بکشند.

اینطوری ، هم دهان فضول ها را می بندند و هم برای خودشان کسب آبروئی می کنند. فقط مانده بودند؛ که آخر چطوری؟ چه کار کنند؟ که هم سیخ دیگران بسوزد؛ هم کبابشان.

 

مجادله کردند. از چرنده و پرنده گفتند و شنیدند. هر کسی حرف خودش را زد و حرف دیگران را گوش نداد؛ و بنفع خودش و دار و دسته اش حکمی داد و نسخه ای پیچید، که دیگران را خوش نبود.

در این های ها، و هوی ها بود؛ که یکی بلند شد و رو به نائب التجار2 کرد و گفت3:

آ ملا میگم : رمل و اسطرلاب بیاریم        دعای جمعه بخانیم

یکی گفت:

نه ملا کاسنی و قدومه بدیم          آش فراوان بپزیم

یکی گفت:

آخه بابا جان زخم و جراحت آش نمی خاد    قدومه و اسطرلاب نمی خاد

یکی گفت:

آ ملا بریم دکتر و جراح  بیاریم ؟

یکی گفت:

بله، بله طبیب و بیطار بیارید

یکی با نیش خند گفت:

حضار محترم طبیب خندان بیاریم؟

نایب التجار گفت: هان بعله بعله خودم

دوای درمان میارم        سید خندان میارم

هم سیده هم خندان        هم حکیم و هم دانا

هم از ما و خودیهِ        هم نخودیه ِبی خودیه ِ

 

نایب التجارشبانه برای خاتم الاطبّا سید محمد الخندان4 پیغومه سر بسته فرستاد و برای به انجام رسانیدن این کار خیر ازش خواست که آب به زمین بگذارد؛ سریعأ و به عجله خودش را به جلسه برساند.

 

با صد تا چون و چرا        با صد تا عور ادعا

صل علی محمد              سید خندان آمد

پای سید که به مجلس گذاشته شد؛ همگی بخواه و نخواه، به اکراه و نه اکراه، جلوی پایش بلند شدند.

نایب التجار بی معطلی همانطور که شرح ماجرا میداد؛ طبیب را برد بر سر بالین بیمار.

خاتم الاطبّا نظری به ایران خانم که داشت همینطوری از این سرطان سیاهِ آسمانی که ریشه در رگ و پی اش دوانده و جانش را به لب رسانده بود؛ و از درد بی دوائی به خود می پیچید انداخت.

سری تکان داد و گفت:

بله،! بله،! وضع از آن چیزی که ما شروع کرده بودیم خرابتر شده! با دست، کمی تن گُر گرفتهً ایران خانم را بلند کرد؛ به پشت یک تخته به خون نشسته اش نگاه کرد و گفت: خون زیادی هم ازش گرفته ایم! چاره ئی نیست جز اینکه فعلاً و موقتأ کمی جلوی خونریزی ها را سطحی بگیریم ،

 

وای ،وای ، وای ، تجار ِلات و لوطی که زحمت کشیده و از شهرهای نو آمده بودند؛ مستقیم در چشم های سید نگاه کرده؛ یک ابرویشان را بالا انداخته؛ یک نوچ بلندی کشیده و سرشان را به علامت مخالفت به شدت تکان تکان دادند.

یا سید مُلتفت نشد و یا ترجیح داد به روی خودش نیاورد و ادامه داد : خوب است چند تا از این سنگ های گنده را هم عجالتأ ازجلوی پایش برداریم و بیاندازیم پشت پاش که...

 

وا ویلا. غلغله ای بر پا شد. ازهر طرف بانگی بر آمد. ای بابا اینکه نشد طبابت!! ملا جمعهً ها استغفرالله گویان و سر زانو زنان بلند شدند. تجار سنگ و آهک و آجر هم همچنین، روًسای بنیاد پا برهنه ها هم صدایشان در آمد.

چرا!؟ خب معلوم است دیگر؛ همین سنگ ناقابل می تواند دست خیلی ها را برای کارهائی که کرده اند؛ و یا می خواهند بکنند؛ باز بگذارد. برای هر قماشی کار  بردهای فراوان دارد. منبع در  آمد و راهگشای خیلی چیزهاست.

می شود آنجا که سنگ رو سنگ بند نمی شود؛ روی هم گذاشت و شهرک و برج و بزرگ راه ساخت.

می شود جلوی پای کاسب های بدبختی که پول باج و خراج و خمس و ذکات ندارند؛ و یا خدای ناکرده، نداده اند؛ و باز خدای ناکرده تر، نمی خواهند؛ بدهند انداخت.

می شود به پای هر موج گرفتهً نصفه نیمهً که درشتی کرده و پول چیزی را که با سهل انگاری! و طمع و طماع ! در راه دیگری از دست داده! و از اینها طلب می کند!؟ زد.

می شود؛ به کام خودت برای کارهای خیریه به سینهً مردم زد.

می شود؛ با آن برای مردم سرگرمی های مختلف راه انداخت؛ مثلأ:

فرستادشان که بروند دور بزرگترین و سیاه ترینش چرخ چرخ عباسی بازی کنند.

می شود؛ آخرین و ناب ترینش را در چاهی انداخته و عجالتأ، برای آل عبا و ردا قولکأن ذخیرتأ درست کرد.

تازه از همه بهتر، نرنیه و مادینه استثناٌئأ می توانند با هم و در کنار هم، هفت سنگ بازی کنند؛ و سنگ هائی که نه زیاد بزرگ و نه زیاد کوچک است را بر سر و کلهً بی خبران ِ لال مانی گرفته ای که نمی دانستند!!! فقط کافی بود قبل از خاک تو سری دو کلام صیغهً راه گشای محرمیت بخوانند! زد و به حماقتشان خندید. اینطوری با یک سنگ می توانند چندین نشانه را بزنند؛ هم بازی و تفریح کرده؛ هم ثوابی کرده، دل خیلی از عفیفه های نجیبه را خنک کرده؛ و خودشان هم نیز مشمول اَجر اُخروی می شوند. و الی الا آخر.

 

بعله اینطوری شد؛ که نایب التجار صدایش را بلند کرد و فرمان به سکوت داد.هر چی نباشد می دانست که اگراین رندان از رو می خوانند این سید نابکار از برمی داند؛ پس با کمی شرمندگی سرش را اندکی خم و طبیب را به ادامهً پیشنهادهایش دعوت کرد.

سید طبیب که از قطع شدن حرفهایش دلخور بود. ادامه داد: بد نیست قدری لای یکی دو پنجره را باز کنیم.....

و بلافاصله از ترس اعتراض مُعممین ومُکلمین و اُدبا و فُقها مُتذکر شد؛ که اول یک توری نا پیدا جلوی آنها می کشیم تا فقط آن هوائی را که لازم و ضروری می دانیم داخل و یا خارج  شود؛ و امر هم نیز به این خانم مشتبه می شود که از این منبعد می تواند نفسی راحت تر بکشد.

 

گوشهایش را تیز کرد. ولی این بار صدای اعتراضی به گوشش نرسید!!! از این پیش گیری که کرده بود از خودش خیلی خوشش آمد. پیش خودش حساب و کتاب کرد و دید، درست است که اینها از او دعوت کرده اند و راهنمائی می خواهند؛ ولی آنطورهم نیست که حکم و حرفش حجٌت باشد. در این مجلس، وکلا و وزرائی هستند که منافعشان در خطر است. پای جان خودشان و مال ایران خانم در میان است. پس سعی کرد مثل یک نعلبند حرفهً ای با این اسبهای ترکمنی5، رفتار و گفتار کند.

 

....این لچکش را هم می باید کمی بالا بزنیم.....

 

یا مصیبتا !! یک دفعه تمامی حضار محترم دو دستی بیضه هایشان را چسبیدند و هاج و واج و پریشان همدیگرو طبیب را نگاه کردند! و فریاد زدنند یا  باب الحوائج کمک. بازرس تاجرناطق ِالنوری 6 که از سرطان بیضه خیلی وحشت داشت وحاضر بود همه چیز دیگران و حتی خونشان را هم بدهد تا به این درد مبتلا نشود؛ یک دفعه با صورتی بمانند لبو بلند شد و با عصبانیت حرف سید را قطع کرد.

 

نه آقا جان حکمأ مزاح می فرمائید!؟ طبابت چه دخلی به این نیم قواره پارچه ، که در اصل حافظ تمامی ما نُجبا از پلیدی ها می باشد دارد؟! به یکباره بگوئید قصد برانداختن ما را کرده اید!؟

ای تجار رزمنده ی محترم به این زودی فراموش کرده اید اوامر تاجر التجار ِراحل را؟

مگر خود ایشان، هم به هنگام حیات و هم به هنگام رحالت، برای حفظ و حراست و عفت و پاکدامنی این قوم طاغوت زده، بیضهً مبارکشان را در دست ما و بر فرق سر این خانم نگذاشتند؟ مگر تأکید و پافشاری نفرمودند که:

ا ُس و قُس، ایمان و اعتقاد فقط و فقط با نگاهداری این ارثیهً ی دست به دستمالی شدهً هزار صد ساله میسر است.

مگر آن بیضهً الهی و متبرکه، دنبلان اسماعیل بود؟ که برای صادراتش، آن همه خرج طبق کشان ِگدای سوری و بی خانه مان های حماسی و کله پران ِ لبنانی کردند7؟ مگر آن عزیزِ از دست رفته بی خودی هفتاد و دو تن از تجار باهنر بهشتی8 را به جهنم فرستادند؟ مگر بیخودی فرمان به جمع آوری و نابودی تخم کافران دادند9؟

این یتیمان، بی چوپان که نیستند؛ کار و فرمان دارند. امر به معروف و نهی از منکر دارند. می باید همیشه برای منتری در صحنه آماده باشند. نه اینکه برای انجام فرایض غسلی که انواع  و اقسام دارد و بسیار هم وقت گیر است؛ بمانند آب إماله ما بین گرمابه  و صحنه در رفت و آمد باشند.

 

و سرفه زنان، و ما بینش نه نه گویان به اعتراض از ترس بی مایه ترکیدن بیضه های نازنینش جلسه را ترک گفت. پشت سرش هم چند تاجر پارچه و چماق و قمه وعمله و اکره جلسه را ترک کردند.

 

نطق قرا و غرای تاجرنوری مجلس را بهم ریخت. مخالفان و مدافعان به فحاشی و کتک کاری با یک دیگر پرداختند.

سید همینطور که هاج و واج نگاه میکرد. دانست که اسب را عقب درشکه بسته. از ترس جانش و از بی گدار به آب زدنش و بی محابا انگشت گذاشتن روی تیکه و تکیه ای به این حساسی، رفت پشت سر نایب التجار قایم شد.

اگرکسی درحسرت دیدن جنگ کربلا بود. می توانست بیاید اینجا. اگرحسین واهل و بیت اش و رفقایش هم اینجا بودند؛ حتمأ به این محشر کبرائی که وارثانش بخاطر یک لچک و دو بیضه برپا کرده بودند؛ ایول می آورند.

نایب التجاردید نمی شود که، صممُ بکمُ بنشیند و همینطور دست روی چوب10 بگذارد و نگاه کند. با اینکه خودش هم از این تجویزآخری زیاد خوشش نیامده بود؛ یک دو دو تا هشت تائی کرد و دید ای بابا خودش نا سلامتی، ولی و فقیه و نایب است؛ پیش اُمت و عصمت آبرو دارد؛ هنگام گرفتن حکمش رو در روی هزارو چهارصد و چند نفر، به سر کردگی دوازده نفر، و شهادت پنج نفر قسم خورده بود؛ که بنام آنها و بکام خودش و اینها، حافظ منافع و مداخل باشد؛ پس مهم این است که ایران خانم حالا حالا ها از کیسشان نرود. تازه، این ها دودستی، دودستی می بردند؛ کو تا من بدبخت یک دستی بهشان برسم . اینها که حالیشان نیست. اگر آن یکی از بیضه هایش ترسید؛ چرا من از جانم نترسم!؟ 

تو همین حساب و کتابها بود که دست به تفنگ پر خشاب و همشیه آماده به خدمت ِوصله شده به پایش برد و برایش خواند11:

 

تفنگ دردت بجونم         تفنگ بی تو نمونم

تفنگ آهو بکش              آهو لذیذه   

تفنگ جوون هم بکش       که بر نخیزه 

و اونو سر یک دست بلند کرد. صدای شلیک که در هوا پیچید؛ به آنی همه ً حضار در هر سوراخی که گیرشان آمد چپیدند و مجلس را مثاله ماتحتشان پاک و پاکیزه کردند.

 

نایب التجار خنده سرداد و گفت: ای نواده های محمد خان و علی جان! این است شجاعتتان در جنگ و جهاد؟ این است حفاظتتان از حکم ِحُکما ؟

 

و روی کرد به پشت سرش و به سید گفت :

بیا جلو، بیا جلو، تا به گربه دزد شدنت راه زیادی مانده؛ مالرو رفتن هم دیگر بس است. ما این ضعیفه را به شما، و شما را به پاسداران ِحزب الله می سپاریم؛ ولی این بدان معنا نیست که هر دوا و درمانی را که تشخیص می دهید لازم و ضروری است؛ خود سرانه انجام دهید. اول از همه، باید از بنده که رهبری این محترمین را بعهده دارم در مورد قرص و غذا و جوشانده و تنقیه مشورت کنید و بعد پیش از هر اقدامی از تجار ذینفع کسب اجازه فرمائید.

 

تو دل سید کله قند آب شد. طبابت ایران خانم مزایای بسیاری برایش داشت. با این صورت نورانی و مهربانی که خداداد بود؛ واین لبخند همیشگیش که حاصل خرابی نردبانهای ژنتیکی ننه جانش بود؛ می توانست خودش را خوب، در دل ایران خانم جا کند و قلبش را بدست بیاورد و حسرت داشتن چنین طبیبی را به دل همسایه های گرو گور گرفته اش بنشاند. با اینکه ازاین همه شرط و شروط  خوشش نیامد؛ و عارش بود با تحصیلات عالیه ای که کرده، می باید از سگ و سگ توله های پری خانم خوش قد و بالا کسب اجازه کند؛ ولی خوب درعوضش به طبیب الاطبٌا ملٌقب میشد و درهای رحمت اندرونی و بیرونی ولو برای چند صباحی هم که باشد؛ برویش باز میشدند.

 

......انشاالله...انشاالله. اللّهمّ مثل علی و مثل محمّد و مثل آل محمّد.....

 

صدا که بلند تر از خیالات سید بود او را دوباره به مجلس برگرداند. با این که رشته سخن از دستش در رفته بود؛ و از این همه جار و جنجال کلافه بود؛ و نمی خواست که کسی ملتفت ذوق زدگیش هم بشود؛

به، احتیاط از پشت سر نایب بیرون آمد و فهمید که کارتمام است. و به همین زودی ها می تواند رسمأ پنجمین12 آقای بالا سر ایران خانم بشود. و نیز ملتفت هم شد که شغل شریفش نه درمان و طبابت بلکه ماله و رفاقت است.

دیگر مجالی به کس نداد صدایش را بلند تر کرد و با اطمینانی بیشتر چنین ادامه داد:

 

بله تجارمحترم ما باید پلی باشیم، یعنی با اجازه خود بنده، ما بین بیرون و اندرون مگر هدف فقط حفظ ایران خانم نیست و بست؟  بنابراین می باید الکی اقدامات عمومی و اصلاحات اصولی کرد. ازهم اینک نیز باید برای باور ابلهان به بهبودی، به پشتیبانی نائب التجار با هم جنگ برادرانهً عمامه سفید وعمامه سیاه کنیم.

نائب التجار با ملاحت لبخندی زده و سر را به علامت قبول عندالمطالبه و عندالاسطتاعه خم کرد.

 

زمزه هائی شد. کم و بیش همگی راضی و ناراضی صلوات گویان سید را برای نشستن به روی آخرین پلهً صندلی ریاست و رذالت هدایت و حمایت کردند. خودشان هم چهار چنگولی و چهار دست و پا و با چهل گوش تیز و چهل چشم بینا دور و برش را گرفتند.

به اسرافیل ها و همشهری ها و ملابنویس ها امر دادند؛ که بر سر هر کوی و برزن، راه و کوره راه، در صورها یشان تا آنجا که نفس دارند؛ بدمند و بنویسند و بخوانند که:

 

بنام حزب الله        بخاطر روح الله

ازجیب خلق الله     بکام عضم الله 

طبیب حاذق آمد     دورهً غم سر آمد

 

ایران خانم که متوجه این همه سر و صدا شده بود. با نا باوری! با شک و دودلی! با ترس و لرز، بفهمی نفهمی، لای چشم هایش را باز کرد. گوش هایش را هم تیز کرد. دید و شنید؛ که نه، انگاری برایش طبیب آورده اند. هرچند که امید ش را برای بیداری از این خواب بی پایان کامل ازدست نداده بود؛ ولی به هر دیده و شنیده ای ناباور بود. خوب می دانست که سرکرده ی این تخمان ابلیس همان، راحل راحلان، رفیق ناکسان، حامی ظالمان، دشمن جوانان، عاشق خونریزان، سرکردهً فضولات است. و می دانست که تاجر مرده و تجار به امید گنج بی رنج به بالینش جمع اند.

 

طبیب سید خندان دهانش را به بیخ گوش ایران خانم گذاشت و مقولهً یاسین را خواند و چنان به دلجوئی از او پرداخت که حکمأ این یکی تافتهً جدا بافته ای است.

به او قول درمان و بهبودی داد! قول آسایش و آرامش داد! قول چوب و فلک کردن دشمنانش را داد! قول داد؛ چنان آن طرف صورتش که از تیغ کشیدن ها و اسید پاچیدن ها کمی سالم تر مانده بود؛ را طوری صاف و صوف و بزک کند؛ که اگر خود صورتگر نقاش چین هم شخصأ به ملاقاتش بیاید از این همه مهارت پنج انگشتش را به حیرانی بچپاند در دهان دور و بری ها که برایش بگزند. بعد هم می دهد همان آقا عکسش را دو طرفه بکشد و خودش شخصأ؛ آنرا چو گرزی گران،محکم بکوبد؛ بر فرق سر یاوه گویان.

خام و خوش خیال نبود این ایران خانم، سنی ازش گذشته بود. اولین بارش که نیست اینطوری هاگور و واگور و در گورش میکنند. از دیده هایش یاد ها دارد. می دانست که این سید، فقط عرعرش را نرم و نازک تر کرده و پالانش را هم بیشتر جغه و طلا دوزی کرده. مگر نه اینکه سالهای بسیار بسیار دور که ایران خانم دختر بچۀ بیش نبود؛ جد یتیم نوازشان؛ و سال های دورتر پدرهای میخواره و زنبارۀ  ِحرم پرستشان13، و این سالها خود نکبت گرفته شان، او را به خاک سیاه نشانده اند؟ درست است که هر بار هم  کمر همت بسته و دوباره از بستر رنج و خون بلند شده؛ ولی تا بوده و بوده، همین آش یک وجب و حالا شش وجب روغن دار است که هست.

 

الهی، این سید تمام تن به زمین سرد بیافتد؛ که با قولهای طلائیش باعث و بانی دو دستگی ما بین درونی ها و بیرونی های ایران خانم شد. طرفداران مغز بیدارو جگر سوخته اش، با هوادارن، دل ِساده و قلب ِخوش باور، و خیال ِهمیشه خوش، و مزاج ِدمدمی، و معده ای ِبخار گرفته اش به بحث و جدل نشستند. کم و بیش بیست ملیونی ازترس آنکه، مبادا زبانم لال، رویم به دیوار، فشاری به چندین جایشان بیاید و از این نان و آبی که به فلاکت در می آورند و به بدبختی به دهان می گذارند؛ وا بمانند؛ با این دلیل و برهان که چه فرقی می کند همیشه شعبان، عیب ندارد؛ این دفعه هم باز شعبان. گیریم که رمضان آمد. تازه شب از نو شبانه کشتن ها و روزانه به انبار زدن ها از نو؛ و به ده ملیون دیگر که هی در رد حذاقت و کفایت ِ طبابت ِسید استناد به شواهد میکردند؛ پیروز شدند و با قیل و قال و امید و امیدواری به نفع طبیب سید خندان رأی دادند.

 

گرگ باران دیده ای بود این بره پوش سید که توانست برای بنا کردن پلَُش با شکستن تخم لق در دهان ها ، پا روی ویرانگی ها و خرابکاری های اندرونی بگذارد، و با پاچیدن تخم هرز و نفاق درشیار ترک خوردۀ باور بیرونی ها برای خودش جای پائی باز کند. و چه پاک و پاکیزه شست خون را به آب کوثر.

سید روی زخم های ایران خانم تنزیب های نو و تمیز گذاشت. همهً گل های لاله و لاله عباسی سر بر آورده از جگرش را کند و جایش گلهای خرزهره و دم خروسی کاشت. دو شمع پت پتی تو چشم هایش را فوت کرد و نئونهای سبز چشمکزن ِ پرنوری گذاشت؛ که چشم هرراه گم کردهً را هم از دور کور می کرد و به راه سید می آورد. زبان سرخش را هم داد چنان با سفیداب لری سائیدند که دیگر نتواند بلای سر بو گرفتهً ایران جان بشود. مقدار زیادی هم واجبی ناب سفید که بوی کمتری دارد و نمی تواند باعث دل بهم خوردگیش شود نیز، برای ازبین بردن مویهای زاید دماغ به خوردش داد.

دبیت ِزردآب انداخته را ازسرش برداشت. گَََل و گیسش را شانه زد و با قلیا تشعشعات جلوی گیس را از بین برد، و یک توسریهً رنگ و رودار ِگل منگلی رویش انداخت. پول فراوان و سفیر فرستاد به چین و ماچین که پارچه های زربفت و تور و اطلسی آوردند و برایش رخت و لباس وحدت دوختند و روی همان لباس عزا تنش کرد؛ یعنی می خواست که آن را در بیاورد! ولی دید نه نمی شود! همچنان به تنش چسبیده، که تو نه بگو خود پوست و گوشت و استخوانش شده. آخرکم سالی نیست که جز همین یک دست لباس چیز دیگری نپوشیده. یعنی نشده است که بپوشد. هر دفعه که امیدی در دلش جان گرفت چنان بی جانش کردند که این بیچاره مادر هنوز پایش به صندوق خانه نرسیده برش گردانده بودند.

 

سید سرتا بهِ پای ایران خانم را ورانداز کرد.هنوز درمانها لازم بود. با این وجود، الحق و ولانصاف که برازنده و نشان آدمیت شده بود این ایران خانم! ولی هرکاری کرد پاهای ورم کرده و تاول زدهً ایران خانم، درکفش های پاشنه صنارئ  که راه بر پا برهنه ها قول وارداتش را داده بود و هنوز در گمرک خیالات خاک میخورد. نرفت که نرفت!!!!

داد عمله های پیمانکارازمرقد مُصلای همان راه برراحل برایش مقدار زیادی گِل آوردند و بقولی با یک من گِل دو سوراخ را گرفت. هم اینطوری، پا ها دیده نمی شد؛ هم اینکه دیگرکو مانده بود تا خانم بتواند پا از این کفش متبرکه بیرون بکشد.

از این ابتکارعمل، هم خودش راضی، هم نائب التجار از انتخاب طبیبی به این کاردانی راضی.هر چند که هنوزعده ای چوب لای چرخ گذارمشکوک و ناراضی و نا مطمئن بودنند؛ ولی مهم نبود.

 

دیگر کارسید آسان شده بود.جمعه بازارها را با عنتری های سرگرم کننده تر، رونق دیگری داد؛ با هزاران قوطی زرق و برق دار بگیر و بتمرگ، بازار مدینهً به راه انداخت که  سر اندرونی ها گرم بشود14:

هرکی بکاری مشغول     بی کلک و بی بامبول

 

تجار پارچه و پرده از هر طرف دم گرفته بودند و می خواندند: 

نرخ پرده دخترون        نرخ پرده دخترون 

به دلار و پونده           آی به دلار و پونده

 

پرده دوزها در مقابل ، نخ و سوزن و بخیه بدست به کُر ادامه میدادند:

ما می دوزیم دوباره      ما می دوزیم دوباره

 

هرکی بکاری مشغول          بی کلک و بی بامبول

کور و گدا و بی پول           تو کوچه و بیابون

کلیهِ   آی  کلیهِ                 گروه ِ آ  و  ب

بی سنگ و بی زائده           برای خانم والده

 

هرکی بکاری مشغول            بی کلک و بی بامبول

کافور و بوی واجبی              وافور و تریاک قمی

سنگ و چماق و تیشه            کارت همیشه پیشه

خونت و بده درمونگا            پولش و بیار به این جا

اسید و بنگ و افیون             ارزون تر از پول نون

 

هرکی بکاری مشغول            بی کلک و بی بامبول

با کمی باج و همت               وا کرده ام یک جنت

پستونا انار و به                   خیمه زدم کنار ده

خواهرا همه تمیزن                نزد همه عزیزن

بچه سالو فقیرن                   بی صیغه تن نمیدن

فراری  خونه ها                  سرگردون  کوچه ها

محض رضای خدا                جمعشون کردم بیک جا

گلهای من محمدی                 تبرکن بر هرتنی

 

با اینکه نقاشان و طراحان پول هنگفتی گرفته بودند؛ در عوض هر چه هنر در چنته و سر پنجه داشتند تا دسته با مهارت بکارگرفته بودند وعکسی از ایران خانم تصویر کرده بودند که نا بسم الله عکس ِخود حال و روز ایران خانم بود. سید خبر احوالات ایران خانم را از لای درزهای از قبل تعیین و تأئید شده را به گوش بیرونی ها رسانید و همگی را برای دیداراز ایران خانم وعده برای سر خرمن گرفت.

 

ترسون، ترسون. لرزون، لرزون. یکی دو تائی آمدند در خونشون. دیدند که گروهای مطرب، دسته گل به دست، سر بزرگ راه ها و کوچیک راه ها نشسته اند و با هم رنگ گرفته اند15 :

 

گفتند آره  گفتند آره            گفتند بخدا قهر گناهه 

ملا منتظره                        چشم براهه

ای عمه ات  ای عمه ات   به فدات     ناز مکن تو

گر سیاه رفتی                      شرم مکن تو

یه دو روزی بیا                  با هم آشتی کنیم 

که بهار شما     تودستای ماها   گلفشونه  آی  گلفشونه

 

دل ِخوش خیال ِایران خانم تصور کرد که این ها یکی دوتا از هزار هزار برادرونش هستند که به تقاص خون جگرش آمده اند و فکرکرد که وقت را غنیمت بشمارد و شکوه و شکایت کند؛ به ایما و اشاره، حالیشان بکند؛ که یک دستی رو دلش بگذارند؛ یک نگاهی به پاهای گل ِ گرفته اش بکنند؛ اینان که خاک غربت را به جان خریده اند مگر می شود گوشهً چشمی هم بهش نیندازند؟!

 

زهی خیال باطلایران خانم جان! و هیهات !هیهات! از این برادران ِبرادرکُش ِدر چاه افکن.

بچه های کشور گل و بلبل چنان از دیدن خرزهره های کاشته شده روی دسته گلهای به خاک پنهان شده به چه چه وبه به افتادند؛ که پنداری تا بهشت آ آ آ.همانطوری که با چشمان مضطرب آمدند؛ نابینا نگاه کردند؛ و با چشمان کور و حریص و با چهل کلاغ سر و سوغات رفتند و نگفتند که :

 

ما رفتیم و گو خوردیم       از کون ملا خوردیم

لیسش زدیم با زبان           پاکش کردیم زاتهام

شرمنده ایم به مولا           خجل ز روی آقا  

 

گرچه آهسته آمدند؛ ولی با دسته های ارکستر و تیاتر و ادبا و مشاهیر برگشتند. و به هفت زبان زنده و مرده درگوش صغرا آیه یأس خواندند؛ درهفت دوری، دورکبرا بادمجانهای قلمی حبشی چیدند و برسر نهاده، دوره افتادند که:

پاشو برو بخونت                       بگیر حقوق موندت

کارت شناسائی میدن                   مقام ِ بالائی میدن

مسترا شُستی تو خارجه                پولشو ببر به داخله

ارزا همه تو ایرون                     سر میزنه به ملیون

قلابو محکم انداز                       از حالا بکن پس انداز

خرما پزونه اهواز                      دستگاه  ِخوب یخ ساز

خونه و کارخونه بساز                  واسه ما بقی بکن ناز

 

حلوای تنترانی                           کارت ِ خوب ِتجاری

معامله کن دو دستی                     ازهر طرف که خواستی

کتاب بده ِبچاپ خونهِ                   عکسش بده ِبه روزنومهِ

کُنسرت و فیلم و تیاتر                  همگی بذار تو تالار

 

ول کن بتی و توله ها                   اون کتی و وا مونده ها

دختر به زیر مقنعه ِ                    صیغه ِبکن یه عالمهِ

ببر اصلأ به چارده                     دلت نخواست به سیزده

بکر و بَکیر و باکرهِ                    چندر غازی به مهریهِ

 

برگرد بشو سخنگو                    مُدافعی جنگجو

چماق ِپنهانی بگیر                     مقام رجالی بگیر

کت دادی کلا دادی                    دوغازونیم بالا دادی

دلایلت معنوی                         رگهای گردنت قوی   

صداتم ببرتو بالا                      رُفقات بگن ای ولا

 

زنتو بیار به خارجهِ                 به هر مجلس مداخلهِ

اه اه و به به بگهِ                     دیده ای وارانه بگهِ

توضیح ِمسائل بُکنهِ                 آفتابهَ رو رواج بدهِ

 

عتینه و متینه ِ                        پسر بشه ختینه ِ

دخترکه رفت تو کوچه              بکارتش پاره میشه

بی عفت و ضایع میشه              بابا جونش رسوا میشه

برادرش قاتل میشه                  زندون و دادگاهی میشه

طبق ِاُصول ِسُنت                    قانون ِ خوب ِ شریعیت

تبرئه و خلاص میشهِ               سرمشق دیگران میشهِ

 

بجای قرص و تنقیهِ                  سفره برای رُقیهِ

خانم نشد حاملهِ                       چارهِ دارهِ یه عالمهِ

فوتی بُکُن بدورش                    نوارِ سبز بدستش

 

کارا که پیش نمیره                   چله به احیا بشینید

اسفند به آتیش بریزید                درد و بلا بگردانید

آتیش به وافور بذارید                آقا را سرحال بیارید

 

میت به سبک ِعیسوی               فردا میشه ِجهنمی

نماز وحشت بخونید                 بعد تو خاکش بذارید

خودم دارم فراوان                   خاک ِ تربت شهیدان

آبی دارم ز ِزمزم                   توشیشه و تمیزتر

 

نذر و نیاز با تعرفه                  قیمت من صد تومنه 

قران سرم بگیرم                     بی صلوات سی تومنه

خُمس و ذکات و فطریهِ             از واجبات شرعیهِ

حج و حاجی و حاجیهِ               از کارای تبلیغیهِ

با پول ِ خون ِ شُهدا                  تور می برم کربُلا

طالب باشید به مکهِ                 میریم به حج عُمرهِ

 

و چنان صدای آوازیه ًدُهل شان در گوش سگ پشمان های رند خوش آمد! که همگی شکر خوران قول دادند که:

چو کرارحیدر16، می زنند آنها شمشیر، این ها به روی خود نیاورند و رخ بپوشاند؛ و اگر رفقا به هوای چشمک محبان دُر فشانند این ها سر افشانند17.

 

الحق و الانصاف که کاتبِ و کاسب ِو ضارب ِو مضروبِ، چه سنگ تمامی برای سید گذاشتند. دو پایهً پل را طوری روی چشم خودشان و در قلب ایران خانم سفت و سخت بنا کردند، که هر چهار و چهل ستونی درمقابله ِاش لرزونکی بیش نبود. از هر دو طرف روی پل را چنان رفتند و روبیدند، که انگار نه انگار، خانی آمده و کشته؛ و نه خانی خورده و برده.

تجار و اوباش ِتازه ِ به مال و مکنت رسیده؛ برای سید خط و نشان کشیدند و خوب حالیش کردند که صرفه ًداد و ستد و رونق بازار فقط با بزرگان و خاقان چین است. وگر نه آنها لنگ این؛ از آن جا ماندهً از این جا رانده ها که نیستند؛ تا دراندرونی هزاران هزار لیسندهً جان بکف هست! دیگر چه نیازی به زبان مهاجران!؟

خود سید هم این ها را خوب می دانست. نقشه ها داشت.نمی خواست که خرجای اسب ببندد.و گر نه بی خودی که برای ورود تجار و همسایه های اعیان ِگبر و نصارا دوازده نسخهً درمانی برای ایران جان ننوشته بود18.

 

پس ترجیح داد آبرو داری کرده؛ و راه ابریشمی روده ی ایران خانم را به جای تنقیهً گل ختمی، با شیاف نخل طلائی19، که سریع الُعمل تر بود و گُل سر سبدش با پول فراوان و زد و بندهای بسیار از تاجری که در شهر دوری به اسم کن حجره داشت خریداری کرده و با خود آوده بود؛ یک دست مفصل شستشو بدهد .

کار شق القمری کرده بود این سید. چقدر با خانم سر تنقیه ِخوب ِیا شیاف؟ چک و چانه زده بود. راضی که نمیشد؛ می گفت: مرده شور؛ دو تاشان را با هم ببرد. شکم گُشنه چه لزومی به شستوشو؟ نکند! خیالات برتان داشتهِ که این غار و غورها، آرغ سر سیری است ؟! اگر ترستان از آشی است که هر روزه به خوردم می دهید؟ چه شیاف کنی، چه تنقیهً ختمی، هردوبی تأثیر است چاره اش تنها سیل عرم است  و دیگر هیچ.

و تا خانم چشمش به خارهای نخل طلائی افتاد وحشت برش داشت. آمد تکانی بخورد، که سید کار را تمام کرد. آه از نهان ِایران خانم چنان بلند شد  که خودش و تمام پریای نازنین ِ آبی و هوائی و  زمینی و  زیرزمینی های های به گریه نشستند.

 

سر همین یک قلم درمان نا قابل نزدیک بود خود سید را نشسته، بازنشسته، و گُلش را درهمان سبدش پرپر کنند. ولی این زنازاده با زیرکی و فراست توانسته  بود با کمک همان دستیارش که حالا دیگر مهارت خاصی در بازکردن راه های بسته پیدا کرده بود، تجار ذ ینفع را متقاعد کنند و از نقش کلیدی و خواص پنهان و  آشکار این شیاف طلائی کم یاب داستان ها بگویند و بلا از سر خودشان بگردانند.

 

هفت خطتان ِ نستعلیق نویس هم جانی گرفته، برداشته بوده اند به آب طلا زیر عکس ایران خانم برای خرفهم و شیر فهم شدن ِتجار نخود صفت ِمته به خشخاش گذار به انواع و اقسام زبان ها نوشته بودند:

 

حق و حقوق و تعرفهِ             بشر میخواین بی دغدغهِ

پاشید بیاید تماشا                  هی نشینید به حاشا 

ایران خانم که طب داره         درعوضش رطب داره

پاش تو گِله به تو چهِ            به ما نگو به ما چهِ

حُکمی داریم از خدا             فرمان اومد از بالا

و سر تا سر ِپل صراطِ سید را مستقیمأ با آن آذین بندی کرده بودند. فاتِحة مَع الصَلواَت کار به انجام رسید.

اندک اندک 20،جمع مستان ومی پرستان و پول پرستان، ناز نازکنان و به سرعت ازهمدیگر سبقت گیران بر سر خان گسترده رسیدند و نیز سیل توبه ِپرستان و ماله ِبدستان و شیفتگان و خوش نشینان ِسید هم دوان دوان در راه بودند.

با ورود اولین گروه از تجارخرسوار ناصری سوراخ راه آب و دعا با هم باز شده بود. چه برو و بیائی، همینطور نقل و نبات و پول و سکه و قر و قرارداد بود که در آن حیاط پخش و پلا و بذل و بخشش داده میشد و سنگ نبات و نخ نبات بود که در این حیات پرتاب و بردار میشد.

دراین مجلس جشن وسرور، گروه پاسداران آتش زیردامن ایران خانم، با گروه سقاهای سید دستهایشان را در یک کاسه کرده و به لفت و لیس و زد و بند مشغول بودند.

نایب التجار هم از یک طرف دست چوب شده اش را گذاشته بود زیر دامن ایران خانم که مبادا شعلهً آتش کم بشود و هی به تاجر ناطق ِنوری الاانوار چشمک می زد؛ و با آن یکی دست کاسهً آب تشنگان را پرمیکرد و راضی تر ازهمه، کنارعروس بدبخت که داشت زیر آنهمه سرخاب و سفیداب و چراغ و چراغانی و بده بستون زخمهایش به چرک می نشست؛ روی بیضه های پر شده از پشم نرم و نازک ناب شتربا روکش های خاچیه نجفی21لم داده بود و برای خودش در آسمان ها چچل میزد. اصلا و ابدا به روی خودش هم نمی آورد که تخم و ترکه هایش با چه قیل وقالی در فضای باز اندرونی و بیرونی دارند به فرمانش طناب بازی و هفت سنگ و گرگ دارم و گِله گِله می برم و کی بود، کی بود، من نبودم و عمو زنجیرباف بازی میکنن:

 

عمو امامی22                     بعله  

زنجیر منو ساختی                بعله

از صدتا سر بافتی                بعله 

پشت کوه انداختی                 بعله

روحی آومده                      چی چی آورده

قانون ِ شمشیر                    بکش و بیا

با صدای چی                     الله  اکبر  الله    اکبر

 

سید به دیگ پر حلیمی که روی سر ایران خانم بار گذاشته بود نگاه خریدارانهً ای انداخت؛ از وعده و وعید ها؛ واز تأئید رسم های جدید که روزگار را به کام دل همه شیرین کرده بود؛ هم خودش به خودش هم بزرگان عیسوی و موسوی بهش آفرین گفتند؛ و برای استراحت و سیاحت و مُصالحه و مُعامله، برایش روادید و یابو فرستادند.

سید هم قاچ یابو را چسبیده؛ به همراه الدنگ و ولدنگ هایش در کارتاخت و تاز بود.هی می رفت آنور پل می خندید و غیبت و وراجی می کرد؛ عذر بدتر از گناه می آورد؛ ژست آرتیستی می گرفت، با سرکردهً بی خدایان و شریک خدایان و بزرگان ممالک دست ِمحبت و دوستی می داد وعکس می انداخت. مدال و سردوشی و تقدیر نامه می گرفت؛ می آمد اینور پل، پزش را می داد و با منٌت فراوان سوی ایران خانم پرتاب می کرد و براش می خواند23:

 

بکن این ها را زیب سرت        ای دلبر من   

یاد مرغی که پرید ازبرت        ای دلبر من

 

قافیه نداره !؟ اما حقیقت که داره:

 

اتل و متل زُبالهِ                  دُکونه سید به ِراهِ

هم میخونه یه ِنوحهِ             هم میده چند بیونهِ

خودشو کرده علمدار           سفره انداختهِ قلمکار

دست ِهمه ِتو کارهِ              سر ِبچه ها به ِدارهِ

ننه میگه ِهوار هوار            سید میگه ِزهرمار

نایب میگه ِخفش کُن            لیلی لیلی حوضکش کُن

جوجوش آومد آب بُخورِ        بگیر و زِندونش کُن

کشته و پرپرش کُن             هدیه ِبهِ رهبرش کُن

 

اتل ومتل تابستون                شبهای خوب ِشمرون

اتل ومتل رو کوه ها             تکبیر و تک  تیر ها

اتل ومتل یه بابا                  موجی شده تو دعوا

اتل ومتل یه مادر                شیش تا بچه و بی یاور  

اتل ومتل برادر                  بی کاکُل و بی خواهر 

اتل ومتل یه خواهر             صیغه شده تو قطر

اتل ومتل جعبه ها               خوابیدن توش بچه ِها   

اتل ومتل بچه ِها                ویلون توی کوچه ِها 

اتل ومتل کوچه ِها              جوونا و شیشه ِها 

اتل ومتل شیشه ِها              پُر ز خون آدما

اتل ومتل هاچیند                هر چی پا بود ورچیدن

اتل ومتل بازی نیست          ملا هنوز راضی نیست

 

کم کمک در دل ایران خانم پچ پچ ها و آشوبک هائی به پا شد. خوشباورهای ساده دل دیدند که نه تنها این نقاش مارکش گرهً ازاین کلاف سردرگم را برایشان باز نکرده؛ هیچ! بلکه ساطور برداشته؛ و روی تختهِ سینهً ایران خانم دارد برای خودش و پا منبری هایش تند و تند تره و تنه و کله خرد می کند؛ علم و کتلی هوا کرده؛ تعزیهً راه انداخته و هفتاد و دو تن را چنان بجان ملیون ها انداخته که شمرو یزید چهار شاخ وسط تکیه و تعزیه هاج و واج مانده اند. گروه سنج، کوبه طبل وتمبال زنها پشت سر سید:

 

برای بحث و کنفرانس24

برای جعل اسناد 

به همت ِنیرومند

با سبزهای ِبرومند

رفتند به شهر ِنازیا

با هم کنند بازی ِها

کلاه شرعی بسازن

بر سر ملا بذارن

ماست و تغارو با هم

بر سر مردم بمالن 

دفاع کنن ز اوباش

از قتلها و اعدامش

گروه قمه زنها و نوحه خوان ها هم کماکان مشغول به شاخ و شانه کشیدن برای یک دیگربودند؛ و

مُحجبه های مُکرمهً همیشه باکره هم، دعا خوان و گریان، چادر همت به کمر گره زده و در حال پخت و پزآش زیر پای ایران خانم شدند.

بلدرچین با تجربه ای شده بود ایران خانم می دانست که کس نماند پشت او جز عقل و هوش و مشت او. اگر قلم ِ پاهای آن چهار کارچاقکن ولدچموش می شکست و به آن جزیرهً کوفتیهً دارالکفر25 نمی رفتند، و این تحفه را زیردامنش نمی چپاندند؛ این زانی ِ لواط پرست، کی جرأت می کرد با الدروم بولدروم هایش روی درروی ایران خانم بایستد؛ و یاد دیده بان پیر26و با تجربهً کمیساریا افتاد که سالها پیش

برای تفحص و تجسس وتهیهً گزارشی موقت، ولی مفید و مناسب از اوضاع و احوال ایران خانم، برای گره زدن طناب های پاره شده؛ برایش تقاضای روادید کرده بودند.

پیرک بار و بنه اش را بسته، قلم و دفتر زیر بغل، منتظر اجازه ًورود. نه یک روز! نه دو روز!! نه یک ماه!!! ونه یک سال!!!! بلکه هفت سال!!! به انتظار نشسته بود. هی پیغام و پسغام فرستاده بود که :

بابا جان این روادید بنده چی شد؟ مگر دارید آن را با میخ رو یک تیکه گل حکاکی می کنید!؟

و هر بار جواب آمده بود که:

دکی شهر هرت و خانه خاله که نیست اینجا. ما تازه مفاسدین ِ فی الارض درارض کردیم ، محاربین و مخالفین بر- دار- ی- کردیم؛ حبس تکانی و گردگیری و نظافت و تعمیرکاری و تعویض کاری و صاف کاری و دیوارکشی داریم. کارمان که تمام شد خبر مرگت روادید را صادر می کنیم.

در عوض بعد از این همه معطلی، چه چادردرانی برای پیرمرد کردند؛ چه عزت و احترامی؛ ازترس ننه من غریبم بازی مستقبلین ِخون به دل ِازدیو و دد ملول و انسان آرزوی ِآدم ندیده؛ روز ورودش، و مابقی روزها را همگی پس و پیش کردند.

برای اینکه بتواند کارش را خوب به انجام برساند؛ از کوچه علی چپ های دو طرف گل کاری شده گذرش دادند؛ تا جگر ِبا بلدوزرصاف شده ی ایران خانم بهتر درمعرض دیدش باشد و برای بازدید آموزشگاه حد و تعزیر از بیراهه های درک و مالروهای مصفای در بند یک راست؛ صلات ظهر، بردندش به باغ دلگشا. بعد از سان و رژه و سرود افتتاحه27:

 

ما گل های خندانیم       سربازان امامیم

فرمان ِپاکسازی را      از جان بهتر میدانیم 

ما باید قائم باشیم         تو ذات الله باشیم

از بهر ِحفظ کتاب       باید مهیا باشیم   

آباد کردیم قبرها را     آزاد کردیم سرها را

ازما مجریان خود       دلشاد باشی ای آقا   

الماموروالمعذور        خدا خودش جوابگو

و درجوارمرشدان ِمقرب ِدرگاه و مربیان ِتعلیم و تربیت، نشاندندش سر سفره ی درد دل مشابه های در تابه توبه داده شده؛ متملقان نصوح از خود بی خود شده؛ خودیهای مضروب ِضارب شده؛ تا هر چه دل تنگشان اجازه دارد؛ بگویند و ایشان در دفترچه اش رج بزنند؛ در ضمن تأکید هم کردند؛ که ما در این آموزشگاه فرزندان دلبند خود را مانند جان می دانیم و نظام تربیتی مدرسین محترم، همان چوب بی صدای خدا است؛ که بر پایهً دو اصل مهم ِ، تا نباشد چوب تر/ فرمان نبرند گاو و خر؛ و چوب ملا گُل است/ هرکی نخورد خُل است؛ استوارمی باشد. زیرا که تنها با این زمزه های محبت است که می توان؛ این طفلان گریز پا را که باید دانا و هوشیار و بینا شوند را، جمعه ها نیز به مکتب آورده؛ تا برای امتحانات نهائی که توسط ممتحنین حضرات آیات النکیرو المنکر برگزارمی شود؛ در کلاس های تک نفره با آخرین متدهای سمعی و بصری، آموزش داده؛ و آن ها را برای قبولی صد درصد آماده نمایند.

 

وازاینکه قرارو مدارهای اینها با رئیس و رؤسایش هم یادش نرود؛ و رشتهً کار دستش باشد؛ و فضولی بیجا هم نکند؛ از مطبخ آموزشگاه برایش یک کاسه آب رشته دار، و ازپسش یک دوری قاطی پلو با بوی پیاز داغ و کشمش و خرمای خیالی و پوست ران مرغ را به خوردش دادند؛ و رویش هم یک لیوان پراز آب؛ و به او فهماندند که در دارالشفای ما، بعد ازهرمفصل خوری، آب خنک به فرمان سردار تشنه لبان چقدر برای پاکی و طهارت و سلامتی عقل و باز شدن گوش و دید چشم و شستشوی دهان واجب و ضروری است؛ و پیرک را دست از پا دراز تر راهی خانه اش کرده بودند که برود و  تعریف ها کند. پیرک هم با رضایت از دیده ها، بی تفکر و تعمق از شنیده ها، چنان واضح و مبرهن در سفر نامهً خود بشر بهتر است یا معامله، بهار خزان زده ای ایران خانم را شرح داده بود؛ که حتی ابولیش نه از غرور جوانی، بلکه از غضب بانگ بر او زده بود که:

 

دگر پیری و خرفتی میکنی              حقایق به زیر خاک میکنی 

به خیر سرت دیده بان دیده ای          اشارات ابرو ز بر خوانده ای

سر نیزه گر رو به خوبان شود          سپر از برای پلید مردان شود 

کسی کو خرد را ندارد ز پیش          دل دیگران گردد از او ریش ریش

به دنیا نماند است بدی پایدار            همان به که تو کورشی و لال

گراز من بپرسند نام آوران              چو گویم  پدر را نماندست روان

پدر کو ندارد نشان از پسر              تو دیوانه خوانش مخوانش پدر

ز تخم تو من نیستم   دگر               خجل شرمسار و بشرنیستم   دگر 

زمانی برآمد چو آمد به هوش /  جهان دیده با ناله و با خروش 28  و از درشتی ابولی که خردی یادش رفته بود، دل آزرده چو خری مانده در گِل، به کنجی نشست، و از آنجائی که به تیرینج قبایش هم بر خورده بود؛ برای بازگرداندن آبروی رفته و بدست آوردن دل پسرش، دوباره تلاش و تقلا کرد؛ دم این و آن را دید و برای دومین بار با سمبهً پر زور برگشته بود. سراغ گم و گور شده ها و غل و زنجیری ها را گرفته بود. خط و نشان کشیده بود. با اخمو و تخم سر کم و کسری ها چک و جانهً زده بود. اسم خوب ها و بد ها را نوشته و برگشته بود:

 

بد بختک ایران خانم

قامتش عین کُمون

از کُمون خمیده ِتر

روز و روز تکیده ِتر

مردمش برگ ِخزون

از خزون زردترند

ازنفس افتاده ِاند

غُصه نان و آب دارند

داغ جوان به ِدل دارند

کاتبا به ِزندونن

قاتلا تو ایوونن

کفترا پریده اند

پشت بوما خونیند

 

ها جستم و واجستم

رو شاخه ها نشستم

سرک کردم تو دخمهِ

جلوم بودش یه ِتیغهِ

پشت شو من ندیدم

حرف هاشون نشنیدم

همهمه و صدا بود

بازی بچه ها بود

 

سر میدونا شلوغ بود

پشت همه سیاه بود

قبرهای ِبی نام و نشان

گُم شده ها فراوان

زنا به جای ِطنازی ِ

رفته ِبودن برا سنگ بازی

 

رفتم به باغ  بالا                پیش خود آمُلا

مُلا بهم کتاب داد               جواب سر بالا داد:

 

اصول دین اینهِ                بخواید نخواید همینهِ

چهار ستون دین داریم         پنج تا اصول دین داریم

چارتا ستون تا دستهِ           هزار ساله ِگذاشتهِ

نوبّت ش راحل شده ِ          امامتش به ِچاه شدهِ

توحید وعدلش به ِکنار        روزمعاد هم بی خیال

مُداخله تو کار ما              کفره ِبه فرمان خدا

برو که وقت ندارم            حوصله ات رو ندارم

نِق بزنید غُربزنید             جهاد میدیم تو پنجدری

 

گزارشو نوشتش

بر کُمیسر گذاشتش

یارو گرفتو خوندش

چوتلی نشستو گفتش:

 

گلی بجمال ِپنوشهِ

روسفید شده ِپیش الندهِ

سرهنگ های یونانی

افسرهای آلمانی

فرانکو از اسپانیا

جنوبیای افریقا

همگی با هم  رُفوزه

یه وری برن تو کُوزه

ایران خانم امید چندانی نداشت که این بار وقتی عریضه و شکایت نامه ها بدست کمیسر برسد به فوریت آنها را خارج از رج به دست قاضی القضات 29برساند و حضرت عالی هم با مشاورت چهارده رفیق دیگرش حکم مجازات و بازداشت سید و نایب و میرغضب باشی ها را به دستشان بده و کار را

تمام کند.

غافل نبود از بازیهای پشت پرده. دیده بود که نه تنها ازکمسیاریا و قاضی القضات و دیگر همپالکی هایشان، که گروگر آمدند و دیدند و گزارش کردند؛ نه تنها برای خودش و وفاداران بیرونی و گرفتارهای اندرونیش جز غرولند و ایراد های قوم موسی ائی و کمی دمبه ًآبگوشتی، آتش چندانی از این تنور کم نشد؛! هیج! بلکه تازه مبصرهای دزدان دریائی 30از راه دوربا دوربین، برای انتخاب کاندیداتی در شأن و شئونات ِ نشان نیم زر طلایشان؛ ایران خانم را خوب برانداز و ورانداز کرده بودند و از دیده ها زیاد هم تعجب نکرده بودند؛ و پیش خودشان فکر کرده بودند؛ که خوب اینها شرعیات فقهی و تفسیرالمیزان خودشان را دارند:

 

ما برای سرگرمی ملت در میادین چرخ و فلک می گذاریم. خوب این ها برای ماند دولت چوب و فلک

ما برای جوانان دانشگاه ادبیات داریم . این ها آموزشگاه ادب  یادت  بیاد

ما بچه ها را می فرستیم دبستان . این ها مین ستان

ما گُل ها را تک تک در خاک می کنیم . این ها دسته دسته

ما زن ها را گاهی وقت گلباران می کنیم . این ها وقت و بی وقت سنگباران  

و با احترام به رسم و رسومات شرقی! و ناموس مردها ! با چشم پاکی، نا دیده!؛ دوربین از زیر دامن خون گرفتهً ایران خانم بسوی باختران چرخانده بودند.

 

ارم روح الله بن شداد بن عاد31. حوض کوثرو فوارهً خون. مکتبخانهً صراط المستقیم اندرزمین. گلزار ِ قاب عکس. آلبوم بچه های دبستانی. میز و نیمکت همه از مرمرسیاه. تغذیهٌ رایگان. حلوا و خرما.  شادی نوحه. شعف و رقص سماع . کلید طلا و اسب و نورسفید. حنابندان و حجلهً بی خفت وخیز. افتخار ِ مادر و سربلندی پدر. سند تضمین جهاز خواهر و شغل برادر.

 

باروت فروشان بی مروت از دیدن ِروح سرگردان این کودکان سحر شده که با ایمان ِقرص و محکم و جسم و جان ِایثارشده به هوا رفته و در زمین چال شده، نه تنها فاتحهً نخواندند؛ بلکه حتی یادی هم از برادر کوچک آن عزب دینامت سازترقه باز32 که از خجالت مامی جانش این دکانه ماست مالی و شیره مالی را در پیشخوان، و فروش اختراعات و اکتشافاتش، درپسخوان را باز کرده بود؛ و اینان را سر کار گذاشته بود؛ نکردند که نکردند.

پس، نفسی، عمیق، کشیده، و بی معطلی دوربین وامانده شان را به سوی خاوران33 چرخانده بودند. ازدل سیری یک نگاهی انداخته، چهره برنیفروخته، وازهمدیگرنپرسیدند! که چرا این بیابان را سراسر غم گرفته؟ و چرا دیگر سگان هار قریه از ترس بیدارند؟

خوب آخر این مبصرها درس تاریخ خوانده و بعضی هایشان عتیقه شناس بودند. ازسن و سال ایران خانم هم خوب خبر داشتند فکر کردند حکماً این خواهران و برادران و مردان و زنان جسور، کارگران اداره کل عتیقات هستند که اینطوربا جد یت و دست خالی به عشق یافتن اثری و یا تکیه ًازاسطوره ها یشان زمین را این چنین با جان و دل کند و کاو می کنند.

پس بی خیال رخ بگرداندند؛ چرا که سالهاست شیران سنگی در قفس های شیشه ً از دست این جاهلان بی تمدن ِ مال نشناس ِ خراب کار؛ در گنجینه های دور از دسترس در امان هستند و این شیران به خاک خفته هم ارزانی خودشان.

چشمان دریدهً بی حیایشان به چهار گلدستهً طلا اندود نود و یک متری 34که افتاده بود؛ از خوشحالی فریاد برآورده بوده اند؛ که این است ستونهای دفاع از مُلک و ملت، امنیت جانی و آرامش خیال، و به معمار باشی تاجرالتجار راحل که خشت اوٌل را اینچنین راست نهاده بود؛ و طبیب الطببا سید خندان که در راه رساندن ایران خانم به ثریا ماتحت خود و نعلینش را پاره کرده بود؛ صد آفرین کردند.

نتیجتاً موارد صلاحیت نامزدی سید با نشان صلح را برای شیرینی خوران با گزارشات دقیق و مفصل و تجزیه و تحلیلها ی شرق شناس تحویل کمیتهً خواستگاری دادند:

 

ایران خانم گُلدستهِ                   رو فرش نفت نشستهِ

اورانیمو گاز دارهِ                   تو اهواز و نطنز دارهِ

آهن ومس زیر زمین               برنج و چای روی زمین

زعفران و فیروزهِ                  گلیم و فرش و گبهِ

پستهً خوب دامغان                  خاویار فراوان

 

تو نقشه ی جغرافیا                 جاش چه خوبه ِبر ما

همسایهاش کوروکچل              رئیساشون دزد و دغل 

مرد اش کنار ِدیوار                 تو آفتاب و تو زندان

زنا ش همه ِگرفتار                 تو بُرقعه ِو پریشان

 

برای حفظ منطقهِ                   برای هر نوع معاملهِ

                 ملا خوبه بی دغدغهِ

 

لیاقت بزرگون                      لوح و بدین به ایشون

سیدک جوازمیخاد                   جواز مشروطه ِمیخاد

مدال و سردوشی دارهِ              ردای روپوشی دارهِ

هیچی اَ شارون کم ندارهِ           از شیمون هم مشهور ترهِ  

خنداش که عین کارترهِ             خودشم یه پا کیسنجرهِ

اخلاق و رفتار را ببین             یادی بکن تو از بگین

دشمن بوده ِبه سادات               چاکر اون عرفات

یاسری رفته ِبه اسلو                سید بیره ِیونسکو

بنام پدر و پسر و روح الله ،ما مبصران و مفسران پیشنهاد میکنیم که لوح مقدس صلح را بدهید به این سید خدا، تا بتواند با آن، دهان حیف نان های حرف ِمفت زنه ِبیرونی یا بقول خودشان شاهدان ِ! والا

بیخودی زنده مانده! را ببندد؛ و سر بچه مکتبی های اندرونی را هم برای مدتها گرم کند؛ که هی از بیکاری شلوغ و پلوغ نکنند، و با آن چشم های تیز و بزشان اینجا و آن جا را دید نزنند و ایراد های بند تنبانی نگیرند و بتمرگند سر جایشان و به جای اینکه شبها نامه پرانی و فضولی در کار علما و ادبا کنند؛ به درس و مشقشان برسند.

راپرت ها و بررسی های موشکافانهً ما نشان می دهند که ، اگر خودشان کرم نریزند و شیر نفت بخاری ها را تا ته باز نکنند؛ اطاقها یشان که بیخودی آتش نمی گیرد! کلاس درسشان که تعطیل نمی شود؛ اگر  برای فضولی یا به قولی هوای تازه! چفت پنجره ها را باز نکنند! و دست و پا چلفتی هم نباشند! که تپ و تپ به بیرون پرتاب نمی شوند 35 . تازه همهً این ها را میگذارند به گردن ِ این روحانیون از خود گذشتهً  که جز تنور را برای مردم و  فقط نان را برای خودشان

که خاک را برای روی مردم و فقط گندم را برای خودشان

که آب را برای زیرمردم و فقط آسیاب را برای خودشان؛ نمی خواهند و طالب چیز بیشتری نیستند.

 

به ولای مرتضی علی خودشان قسم؛ که مقصر اصلی خود این سید است  با آن لیلی به لالا گذاشتن؛ و برنامه های رفع و رجوع مشکلات جوانان و حزب درست کردنش؛ بی خودی برگشت گفت36: از تعداد رأی ها حالیم شد که شما جوانان به بنده محبت  و اعتماد دارید؛ می دانم که در این مدت گروهها و  ناکسانی  آمدند؛ یک کارهای خلافی انجام دادند؛ اندیشه را محور قرارداده! وعدهً از شما را اذیت و آزارکردنند؛ تن و بدن خیلی هاتان جدا از زیرخاکی ها، هنوزهم زخم و زیلی می باشد؛ که من شرمندهً روی ماه همگی شما هستم؛ می دانم که احساسات پاکتان نیز جریحه دار شده است؛ این حقیرهم تا آنجا که می توانم برای بدست آوردن دل شما تلاش کرده؛ هنر نمائی می کنم؛ کاری کرده کارستون؛ خدا که راضی نیست هیچ؛ مابقی هم همینطور، ولی می دانم که شما عزیزان خیلی شاد خواهید شد. پس قبول زحمت کرده؛ یک راست میروم به "جزيره اميد"37؛ درِمغازهً سیگار فروشی فیدل خان 38و از ایشان  دعوت میکنم که بیاید یک چند روزی میهمان شما باشد؛ میدانم که ایشان بر روح و روان چهار نسل از شما آرام نشینهان تأثیر بخصوصی گذاشته؛ که خب کم هم موجب دردسرما و قبلی ها و قبلی ترهای ما نشدید.

 

والا ما که نمی دانیم !؛ این نمک خوران ِ نمکدان شکن دیگر چه مرگشان است؟؛ آخر شما بگوئید؛ تا بحال کجای دنیا رسم بوده که رهبر مومًن و خداشناس یک مملکت اینطوری!، تِلک وتِلک پا بشود؛ به دارالکفاربرود و از رهبر خدانشناس آنطوریش! که دین و ایمان را هم کنار گذاشته؛ وعده به میهمانی بگیرد؟!! خوب پیرمرد بدبخت هم دید که سالهاست دستش درکاسهً حنا گیرکرده؛ درهای لاغربی که بسته، دیوارهای لاشرقی هم که روی هم رُمیده؛ بازخدا پدر اینها را بیامرزد که سالی چندرغاز بهش مواجب میدهند؛ پس نتوانسته بود روی سید را به زمین بندازد و گفته بود: اوکی

سید جان هیچ کس نمی تواند مثل ما مواضع کله شقی و سرسختی شما را درک کند؛ برادر جان ما باید با هم معامله ها کنیم شما هم کمی مواجب ما را بیشتر کنید؛ من هم می آیم به دانش پژوهان خیالپرورتان حالی میکنم که رهبر ریشوپشم فلفل نمکی شما همان المثنای برابر اصل رهبر ریشوپشم در آسیاب سفید کردهً ما می باشد!؛ خدا وکیلیش هم هرچه فکر می کنم میبینم از لحاظ روحی و روانی چندان فرقی هم بین ما نیست. احساس می کنم که ما در مملکتمان جدا از سیمان و سردکن و خودرو، یک چیزی مثل دین کم داریم؛ اگر ازمرام و مردم و فروپاشی مملکتم نمی ترسیدم؛ می گفتم حالا که قرار است ما آلت دست شما بشویم؛ پس کنزالعمال کرده، ما را از شرعلافش خلاص کنید تا من هم بتوانم انشاالله وتبارک به مانند شما، صاف و پوست کنده و راست و حسینی از پس و پیش به مردمم خدمت کنم.

و برای حسنختام معامله اش؛ با همان دستی که دامن نیکیتا 39را گرفته بود عبای سید را هم گرفت، با همان دستی که تو دهن کلمبوس زده بود؛ مدال فرهنگ ملی ِ برابری و برادریشان را ات به سینهً این سید زحمت کش مردم بدار چسباند؛ و با تمام علیلی و بیماری دکان سیگار فروشی اش را بست و آمد به پابوس مرقد ِ مطهر!!

و بعد از سرود ملی مرگ بر کلمبوس40:

 

جز من کسی نداشتی کلمبوس     مرگ بر کلمبوس

پشتی دادی به پشتم کلمبوس       مرگ بر کلمبوس

دستمو تو گرفتی کلمبوس         مرگ بر کلمبوس 

طلبه بودم توعراق کلمبوس       مرگ بر کلمبوس

سرکار منو گذاشتی کلمبوس      مرگ بر کلمبوس

که توسط باقی ماندهً دانش آموزان ِستادعملیات مین یابی دیروزی و دانشجویان امروزی، اجراٍ شد؛ دسته گلی را که تاجرالتجار راحل به آب داده بود؛ از آب گل آلود گرفته و برسرمرقد گذاشت و پرت و پلا گوئیش را با چرت و پرتی ازهمان راحل در همین مکان مقدسه برای مردم آغاز کرد:

ان‌الحياة عقيده و جهاد. من که یک بی خدای بی دین هستم و به شرعیت شما خیلی ارج می نهم سخنم را با حرفی از بت شکن زمان آغاز می کنم.

کلمبوس هیچ غلطی نمی تواند بکند41! جوانان مطمئن باشید! نترسید، غلط می کند غلطی کند! مگراو نمی خواست با عملیات منگوزش 42به من بگوزد؛ دیدید که هیچ غلطی نتوانست بکند. جوانان نترسید کلمبوس نمی تواند به ایران خانم با توان معنوی روحانیت؛ و با تکیه به مردمان غیور همیشه در صحنهً به مانند شما آسیبی برساند......

 

همه فریاد زدنند: وی  وا  چیرو ، وی  وا چیرو

 

.....من خودم یک بار تو دهن او زده ام، یک بار دیگرهم بخاطر شما میزنم؛ من بر سر جانم نه، فقط بر سر مظنهً سیگارم  چانه می زنم........

 

عاشق سیگار برگ کلمبوس               مرگ بر کلمبوس 

ارزون می خواد از فیدل کلمبوس        مرگ بر کلمبوس

 

..... اصلأ خودم یک کلمبوس جدید کشف می کنم......

 

وی  وا  چیرو ، وی  وا چیرو

 

......جوانان عزیز، هرکس که من مولای او هستم، این سید هم مولای اوست و اگر از ختینه نمی ترسیدم، اعلام می کردم که من هم از خانوادهً جعفری ها هستم .

 

تمام دانش پژوهان در صحنه با سه بار خواندن:

 

عین خود محمده     چیرو ز کوبا اومده

علاقه و حمایتشان را ابراز کردنند .

 

شما فکر می کنید که برای "چه" بود!؟ که از پی خودش دو طفلان معصوم یتیم را برای ریختن آب پاکی روی دست این همیشهً خدا، نه گویانه ِ ناراضی و پشت چاکان پدرشان راهی کرد؟ سیدشان را دست کم می گیرند اینها؛ یادمان نرفته، دیدیم که پاپی جان شانزدهم43، یک حبه قندی خورد نقل قولی کرد؛ و مشاورانش از ترس قتل درمانی مجبور شدند فوری یک مهمانی بزرگ ترتیب بدهند که تازی و تازی زده را سیر نگهدارند. مگر نیم ساعت شانزده بار به نیت چهارده تا معصوم و یکی تاجرالتجار راحل و یکی هم نائبش دست سید را تکان تکان نداد؟ که ای بابا بنده برای سود و تفاهم گفتیم امپراتور مانوئل44 ده من شکرخورده که غیبت محمد آقا را کرده؛ اگر برای شما به غلط ترجمان کرده اند گناهش به گردن خودشان. ناسلامتی ما قوم و خویش هستیم، از ما دختر به عروس برده اید45، مگر نه اینکه یا ازبی محاباتی! و یا چون و چرایش را که خودتان بهتر می دانید!، چی شد!؟ که یک دفعه بچهً دسته گلش به چاه افتاد!؟ مگر پی اش را گرفتیم؟ مگرتا بحال پا پی شما شدیم و تاوانش را خواستیم؟  اگر بلعکس می شد که تا به حال تخم ما را از روی زمین برداشته بودید.....

 

دراینجا بود که مشاور بدبخت پرید وسط حرف پاپی که تازه یاد تسویهً حسابهای هزارساله افتاده بود.

فوتی گفت: ای آقا الهی قربان عبایت شوم این پاپای ما ده زبان میداند ولی هر کاری می کنیم زبان شما حالیش نمی شود. پاپی جان قبلی 46که به ما گفته بود مابین آنها تنها فقط شما مرد معتدل و صلح جوی هستید؛ مبادا بذله گوئی کنید شوخی وشوخی به کاظم خان 47گوئید دارابی دستت است بگذار زمین و بیا و باعث زحمت ایشان و دوستان شریفش شوید هان؛ ایشان تازه بعد از آخرین مأموریتشان تعویض شده و در مرخصی هستند.

این پیرمرد نه سینماتوگراف و عکاس باشی است، نه مضحک کش و کاتب، نه خبرچین، نه مرد سیاست. ایشان هم به مانند آن راحل عزیز از دست رفته طلبه ً بیش نیست. نه رغبت شخصیش، و نه وضع مزاجیش، اجازه نمی دهند که بعد از دود سفیدی که دیگران در چشم مردم کردند؛ شخصأ نقشی در اداره امورممالک داشته باشد؛ هیچ مقام رهبرئی هم نمی خواهد؛ ازهمان ابتدا هم گفته که می خواهد برود و در حجره ی شیشهً خودش بنشیند.

درست است که حالا آفتاب ما نزول کرده؛ ولی ما هم بمانند شما گرفتاری ها داشته، جنگ ها کرده، تفتیش عقل و خانه کرده، قپان به دنبلان گوساله ها انداخته، عاقله ها و قابله ها و زانیه ها به آتش انداختیم. ایشان هم در نماز یکشنبه هایمان، که برابر با جمعه های شما می باشد. فقط شعبانی مردمان را می کنند. حالا درعوض این قلم نویس دو سرطلا را به رسم یادگاراز طرف ایشان تقدیم نایب التجار کرده تا ایشان بداند هرحکم و قراری را که صالح و واجب و ضروری می دانند امضاٌ فرمایند ومطمئن با شند که از طرف ما خفه خوان مطلق است و بست.

 

ازصد و بیست روزمهلت کمیتهً خواستگاری فقط چند روزی باقی مانده بود. روز عقد کنان هم با استخاره های مختلف در آخرماه مبارک الژانویه که قمردرعقرب است و برای شمسی ها و قمری ها و گروگوری ها با شگون می باشد نیز تعیین شده بود.پس می باید هرچه زودتر از مابین کاندیدات ها یکی را انتخاب می کردند.

 

گیرم ما نمی دانیم ! خودشان که بهتر از هر کس می دانند این همه قیل و قال هیچ و پوچ است. دل خوش کنکی است برای بد بخت بیچاره ها. این نشان فقط اسمش صلح است و خاصیتش چیز دیگر. مگرچندین و چند بار نبود که وسط خون و خونریزی یکی دو تا از این آتیش بپا کن ها را مفتخر نکردند!؟ این نیم مثقال طلا جلو دارشان شده؟ نه والله بدو بدو آمدند مدالشان را گرفتند؛ باج نقدش هم با توپ و تفنگ تاخت زدند؛ بدو بدو رفتند سر جنگ و جدالشان؛ فقط آن چشم تنگهً 48با معرفت بود که با اخم و تخم و تشر گفت: چه لوحی ؟  چه نشانی؟  و ماست و کاسه ماست را پس شان فرستاد.

آی از این توهین و قهر ورچوسان و طاقچه بالا گذاشتن این خارجی نظر تنگ بهشان بر خورد ه بود که نگو و به سلطان اسکار 49حق دادند که با اهدای این جایزهً بزرگ و پر افتخار ملی به غیر خودی ها مخالف بود.

اگر این نیم مثقال طلا و یک تیکه کاغذ و کیسهً پول، برای فاطی خانم ما و مریم جان خودشان تنبان میشد؛ صدتایش را میدادند به آن کوتولهً سرمائی کوره ساز50.

انسان باید عقل و منطق داشته باشد. اگر اینطور شود که همهً مردم دنیا کنارهم ساکت و صامت وخوش وخرم زندگی کنند؛ تجار بدبختشان که می باید در دکانها یشان را تخته کنند؛ خودشان را از کاروکاسبی و مردمشان را از نان خوردن بیاندازند. آخه هر سال که نمی شود سر این لوح کوفتی آنقدرسم به تنشان کنند و خونشان را کثیف فرمایند.

 

خلاصه براتون بگم که کمیته چی ها بعد از شهید شدن دوقلوهای عمو جان سام و خر تو خر شدن دنیا تصمیم گرفتند که برای دلجوئی و اصلاح طلبی و صلح و دوستی نو آوری کرده؛ به نفع تمامی تجار و پیسوزی و کون سوزی ایران خانم لوح کوفتی را این بار51:

 

به کسی بدن که کس باشه         قبای تنش اطلس باشه

تخم هزار ساله باشه               نوادی کوروش باشه  

هرچی رو گل ِنوشته              از بهر و فوت آب باشه

یک نفری که زن باشه            مسلمون ونجیب باشه  

حراف و حقه باز باشه            پشتیبان ملا باشه

رقاص مطربا بشه                 پا منبر آقا باشه

شیرین بیان عابد باشه            از زنای امام باشه

چاق و کوتاه بی ریخت           در عوضش دلال باشه

بی مقنعه ِخارج بیاد               بی دغدغه ِداخل بشه

إقر و بسملائی بگه               دل به دل الا بده 

کتیبه وکتاب و                    قاطی و وارانه کنه   

هرچی عرب نوشته              ترجمهً میخی کنه

چشماشو هم بزاره                به روی خود نیاره

پرتوپلا مزخرف                  با رنگه کُردی بگه

 

جونم این طوری بود و اینطوری شد که بانو عابد شیرین زبان وجه نقد را گذاشت؛ تو جیبش کاغذش را هم گذاشت در کوزهً آب مردم و لوح را گرفت به دستش و به همراهی یک ملیون نفر، شبانه به بالین ایران خانم آمد و او را از خواب همیشه پریشانش بیدار کرد و گفت: خانم جان بیدار شو که برای درد بینوایت زردک آوردم و چنین فرموند:

من که یک زن مومنیهً دین داری هستم و مخالف هر گونه ایما و اشاره و درز گیری سانسور و مانسور می با شم پس52 :

 

پاشو پاشو ایران جون       کمی لنگاتو  واکن

لوحی طلا گرفتم             بچپونو حالی کن

رفته بودم خارجه            سوغات برات آوردم

دفاع کردم زاسلام           ختمتو  ورچیدم . تمام .

 

 

ن- مرآت 2009

 

موارد لازم ا لتوضیح :

 

این نوشته که زمانش از شکست انقلاب تا ضرورت انتخاب سید محمد خاتمی به عنوان رئیس جمهوراصلاح طلب و اعطای جایزۀ صلح نوبل می باشد، تمامأ براساس(با اجازه و تشکر) اسناد و مدارک ضبط شده دررایانه ها و کتب خاطرات و زندگی نامه ها با حفظ روند تاریخی و با کمک گیری از زبان سادهً شعرها، ضرب المثلها، ترانه های کوکانه، تصنیف های محلی و کوچه و بازار، و سخنرانی های افراد مختلف تهیه و تنظیم شده است.

 

1- تاجرالتجارنائب ِالحق ِجمکرانی: روح‌الله مصطفوی موسوی خمینی نايب برحق ولي عصر(عج) رهبرانقلاب اسلامی ایران( 1357)؛ که درزمان جنگ هشت سالۀ ایران و عراق( شهریور1359 - مرداد1367)، مقررکرده بود که کودکان 12ساله نیز بدون رضایت والدین می توانند به جبهه های جنگ رفته؛ و توسط کلید های پلاستکی کوچکی که به سفارش ایران درکشور تایوان ساخته شده بود؛ درهای بهشت را بروی خود باز کنند.

 

2- نائب التجار: سید علی حسینی خامنه ای سومین رئیس جمهور ایران (1360 - 1368)

که پس از روح الله خمینی ازطرف "مجلس خبرگان رهبری" به مقام "رهبرجمهوری اسلامی ایران"برگزده شد. (1368-    )

 

3- نمایشنامهً معروف شهرقصه اثر بیژن مفید نمایشنامه نویس وکارگردان تاتر.(1314 / 1363 )

 

4- خاتم الاطبّا سید محمد اَلخندان: سید محمد خاتمی

 

5- اسب ترکمنی : اسبی است که هم از توبره می خوره هم از آخور.

 

6- بازرس تاجر ناطق النوری: علی اکبرناطق نوری عضو جامعه روحانیت مبارز و رئیس  کنونی دفتربازرسی رهبری .او همچنین رقیب سید محمد خاتمی در انتخابات ریاست جمهوری سال 1376 بوده است.

 

7- کمکهای مالی جمهوری اسلامی ایران به سازمان جهاد اسلامی، حزب الله لبنان و حزب حماس برای بازسازی توان نظامی ومالی و لوجستیک.

 

8- بمب گذاری های 7 تیر1360دردفترحزب جمهوری اسلامی که منجر به کشته شدن تعداد زیادی  ازنمایندگان مجلس شورای اسلامی و هیأت دولت منجمله آیت الله سید محمد بهشتی رئیس دیوان عالی کشور، و8 شهریور1360 درساختمان نخست وزیری که محمد علی رجائی اولین نخست وزیرومدت کوتاهی دومین رئیس جمهوربود به همراه محمد جواد با هنردومین نخست وزیراسلامی به قتل رسیدند.

 

9- فرمان خمینی به هیأتهای مرگ مبنی برکشتارزندانیان سیاسی "رحم كردن بر محاربین ساده‌اندیشی‌ است. قاطعیت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول تردید ناپـذیر نظام اسلامی‌ است ـ امیدوارم با خشم ‌و كینه‌ انقلابی‌  خود نسبت به‌ دشمنان اسلام رضایت خاگر خداوند متعال را جلب نمایند."

 

10- عامل از کار افتادن دست راست سیدعلی خامنهً حاصل ترور نافرجام 6 تیر ماه 1360 در مسجد ابوذر تهران است که توسط سازمان مجاهدین خلق ایران انجام شد.

 

11- ترانهً محلی لُری :

تفنگ جا گله کت سینه پلنگه / تفنگ دردت وه جونم / تفنگ بی تو نمونم

تفنگ تا تونه دارم غمی نارم یه برارم / تونی یارم رفیق روز روشه شو تارم

 

12- سید محمد خاتمی پنجمین رئیس جمهور، جمهوری اسلامی در ایران (1376 تا 1384 ) که به عنوان نمایندۀ اصلاح طلبان داخلی در انتخابات ریاست جمهوری سال( 1376) شرکت کرد و بر رقیب اصلی خود علی اکبرناطق نوری پیروز شد.

 

13- حمله اعراب به ایران (سال 23 هجری – قمری) و دوران سلطنت صفویه. (بین سالهای 880 تا 1111 خورشیدی)

 

14- صحنهً بازاردر فیلم حسن کچل (1348) ساختهً علی حاتمی.کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس (1323 – 1375)

 

15- ترانهً معروف پرسون پرسون / یواش یواش / اومدم در خونتون. خواننده بانو دلکش.

 

16- حیدرکراریکی از القاب علی بن ابی طالب اوٌلین امام شیعیان.

 

17- چون دلارام میزند شمشیر/ سرببازیم رخ نگردانیم. ( سعدی)

 

18- برنامه 12 مادهً محمد خاتمی برای انتخابات دوم خرداد 1367

 

19- مهم‌ترین و پر افتخار‌ترین جایزه در جشنواره بین المللی فیلم کن جایزه نخل طلائی می باشد که در سال1376 به عباس کیارستمی برای فیلم طعم گیلاس داده شد.

 

20- اندک اندک جمع مستان میرسند/ اندک اندک می پرستان میرسند. (مولانا)

 

21- خاچیه نجفی گرانترین عبا می باشد که پارچهً آن از جنس پشم شتر است و با دست بافته میشود.

 

22- سعید امامی یکی از مأموران بلند پایه وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی وعامل اصلی قتلهای زنجیرهً معرفی شده بود که در زندان اوین با داروی نظافت خودکشی کرد.(1378)

 

23- عاشقی محنت بسیار کشید/ تا لب دجله به معشوقه رسید ( ایرج میزا)

 

24- کنفرانس برلین«ایران پس از انتخابات»: همایشی سه روزه بعد از انتخابات دوره ششم مجلس شورای اسلامی (19 تا 21 فروردین 1379) بود که از طرف حزب سبزهای آلمان و به دعوت بنیاد هاینریش بل درشهر برلین برگزارشد. بهمن نیرومند نویسنده و تحلیلگرسیاسی مقیم آلمان یکی از عوامل اصلی برگزاری این کنفرانس بود.

 

25- کنفرانس گوادلوپ (17 دی 1357): پیش از انقلاب 57 والری ژیسکاردستن رئیس جمهور فرانسه ازسران کشورهای آمریکا جیمی کارتر، انگلستان جیمزکالاهان، وآلمان هلموت اشمیت درخواست کرد که در جزیزه کوچک گوادلوپ واقع درشرق دریای کارائیب با یکدیگر به بحث وتبادل نظر دربارهً آینده ایران بپردازند.

 

26- رینالدو گالیندوپل نماینده ویژه سازمان ملل که در سالهای 1368،1369 و1370 در مورد وضعیت حقوق بشر در جمهوری اسلامی از ایران دیدن کرد.

 

27- ترانه های کودکان: ما گلهای خندانیم/فرزندان ایرانیم  .ایران پاک خودرا / مانند جان میدانیم.(عباس یمنی شریف)

 

28 – داستان سیاوش (شاهنامهً فردوسی)

 

 29 - قاضی القضات: رئیس دیوان بین المللی دادگستری یا دادگاه جهانی که رکن قضائی سازمان ملل متحد درشهرلاههً هلند می باشد. این دیوان 15 قاضی دارد.

 

30 – مبصرهای دزدان دریائی: هیئت‌های مخصوص و کمیته‌های تخصصی جوایز نوبل.

 

31 – ارم روح الله بن شداد بن عاد: بهشت زهرا قطعهً شهدا

 

32 -آلفرد نوبل :مهندس، اسلحه سازو شیمیدان سوئدی و مخترع دینامیت.

درپی آزمایشات گوناگون،چندین انفجاردرکارخانهً اسلحه سازیش به وقوع پیوست که در یکی ازآنها در سال1864 برادر کوچک آلفرد و چند نفراز کارگران کشته شدند.

 

33- گلزار خاوران: قبل ازفرمان کشتارمخالفین جمهوری اسلامی ،مقامات دولتی تصمیم به تدارک دیدن گورستانی برای دفن اجساد برآمدند. درروز 13 خرداد 1360 محمد علی رجائی نخست وزیر وقت با شماری از وزیران به همراه شهردار تهران و چند کارشناس شهر سازی برای تائین مکانی مناسب تشکیل جلسه داده و تكه‌ زمين برهوتی درخاتون آباد كناره‌ جاده‌ً خاوران، در مسیر تهران‌- سمنان‌ـ مشهد را تحت نام لعنت آباد در نظر گرفتند.این مکان نزد مردم ایران به گلزارخاوران معروف است چرا که محل دفن بسیاری ازاعدام شدگان دهه شصت و بویژه قتل عام شدگان تابستان 1367 می باشد.

 

34- در اطراف محل دفن روح الله خمینی چهارگلدسته به بلندی 91 متر به شماره سالهای زندگی او بنا شده است.

 

35 – 18 تیر 1378 تهاجم وحشیانه نیروهای امنیتی و لباس شخصی به کوی دانشگاه تهران و به خاک و خون کشیدن نزدیک به صد دانشجو و بازداشت نزدیک به 200 نفر از آنان

 

36 – سخنرانی محمد خاتمی بعد از انتخبات 2 خرداد برای جمعی از دانشجویان و پیام او به کنگره حزب جوانان

 

37 – در دهه 40 هیاتی از طرف حزب توده برای یادگیری روش های مبازه با سازمان ساواک به جزیره کوبا رفتند .آنها کوبا وانقلابیون آن را جزیرهً امید و اردوگاه سوسیالیسم می دانستند.

 

38 – فیدل کاسترو : رهبرانقلاب و رئیس جمهورکوبا (1976 – 2008) و محمد خاتمی اولین رئیس جمهورایران بود که در سپتامبرسال2000 به کوبا سفر کرد.

فیدل کاسترو ملقب به چیرو درتارخ مه 2001 از ایران دیدار کرد.« نقش انقلابی اسلام» را ستود،دست دردست آیت الله علی خامنه ای گذاشت، برسر خاک خمینی رفت ، برای دانشجویان سخنرانی کرد، قراردادهای مختلفی بست، ازدانشگاه تهران دکترای افتخاری گرفت و ایران را با خاطره ی خوش ترک کرد.

 

30 - نیکیتا خروشچوف، رهبر روسیه در دهه شصت میلادی

 

40 - یکی از شعارهای معروف در انقلاب 1357

دشمن خلق های جهان آمریکاست      مرگ بر آمریکا

 

41 - سخنرانی روح لله خمینی در بهشت زهرا 12 بهمن 1357

 

42 – عملیات منگوز یک مبارزۀ تروریستی علیه کوبا بود که از اکتبر1959 آغاز شد.درعملیات منگوز سالانه حدود 50 میلیارد دلار هزینه می‌شد و حدود 2500 نفر در آن عملیات مشغول بودند.

 

43 – جوزف آلویس راتزینگر رهبر کاتولیکهای جهان است که نام بندیکت شانزدهم را برای خود انتخاب کرد.

 

44 – امپراتور مسیحی قرن چهاردهم (مانوئل دوم قسطنطنیه)

 

45 – حضرت نرجس خاتون مادر محمد بن الحسن عسگری  دخت یشوعا فرزند قیصر و نوۀ امپراتور روم است که جد مادری او جناب شمعون (پطرس) وصی حضرت عیسی(ع) بود.

 

46 – پاپ ژان پل دوم رهبر فقید کاتولیکهای جهان محمد خاتمی را مردی صلح جو و معتدل و بذله گو می دانست.

 

47 - کاظم دارابی کازرونی فرمانده عملیات ترور سران حزب دموکرات کردستان در رستوران میکونوس برلین .

 

48 – لی دوک تو وزير خارجه ويتنام شمالي که در 1973 به همراه هنری کیسینجر برنده جایزه صلح نوبل شده بودند و این در حالی بود که جنگ در ویتنام همچنان ادامه دشت. لی‌ دوک‌ تو با این استدلال که صلح هنوز محقق نشده‌است از دریافت جایزه خودداری کرد.

 

49 - شاه اسكار دوم، پادشاه سوئد، (1829 - 1907) در ابتدا از اهدای جایزه  نوبل به افراد خارجی جلوگیری می‌كرد اما بعد‌ها به منظور جلب اذهان عمومی و تبلیغاتی كه برای كشور سوئد می‌شد از این اقدام استقبال كرد

 

50 – آدولف هیتلر (1889 – 1945 ) رهبرحزب ملی کارگران سوسیالیست آلمان (حزب نازی)

 

51- سخنرانی شیرین عبادی در مراسم اعطای جایزه صلح نوبل

 

52 – ترانۀ کودکان: پاشو پاشو کوچولو/ از پنجره نگاه کن/ با چشماي قشنگت/ به منظره نگاه کن

 

 

 

 

 

 

 

منبع:پژواک ایران