PEZHVAKEIRAN.COM مصاحبه ای خیالی
 

مصاحبه ای خیالی
ن - مرآت

س – از اينکه اين فرصت را در اختيارم گذاشتي تا با تو به گفتگو بنشينم بسیار سپاسگزارم. خیلی دلم می خواد بدونم که اصولأ از چه زمانی شروع به نوشتن کردی؟

 

ج- والا ما از زمان نطفگی و جنینی شروع به نوشتن کردیم و از آنجائی که درآن مکان دسترسی به قلم و دوات و کاغذ نداشتیم، نوشته هایمان را بصورت مرس بر جدارۀ رحم مادرمان می زدیم. ولی چون آن خدا بیامرز بیسواد بود و مرس زدن هم حالیش نبود با دست می کوبید به شکمش و می گفت: الاهی دست بشکنه، پدرسگ.

البته اضافه کنم که چون دلمان نمی خواست بعدها ایشان به دیگران زحمت بدهند که برای یاد دادن الفاظ سریک حرف و دو حرف با ما بد خلقی بکنند و هی بکوبند توی کلهِ مان شخصأ در اوقات بیکاری تمرین کرده و سخن گفتن را نیز یاد گرفتیم، ولی از ترس صدایش را در نیاوردیم . چون هیچ دلمان نمی خواست که مثل جنین عزت خانم شامل سقط القا شده، شویم و در چاهک مستراح زندگی کنیم. پس هستی ما زخفه خون گرفتن خودمان است.

 

س – چه جالب ،پس حتمأ بعد ها ازکمک و مساعدت مخصوصی در خانواده برخوردار بودی؟

 

ج – مسلمأ بدون پشتیبانی و تشویق خانواده که نمیشود. آیندۀ کودکان بستگی به تربیت و حمایت پدر و مادر دارد .

ما هر وقت بقول ننه جانمان می رفتیم یه گوشه می تمرگیدیم و خرچنگ قورباغه رج می زدیم ایشان فوری هوار میزدند که: الاهی گور به گور بشهِ اونی که خواندن و نوشتن یادت داد، جونم مرگ شده گذاشتمت مدرسه که سواد یاد بگیری بلکم هر سال شکمت بالا نیاید، عوض نشستن و داستان حسین کردی شبستری سرهم بافتن بیا یک آش و إشکنه ای یاد بگیر که فردا اگر خدا زد پس سر یک قرمساقی مثل بابات و آمد و ترا گرفت، بتونی یک کوفتی درست کنی و جلوش بذاری که شکم تیر خوردهً خودش و سگ توله هاش را سیر کنی.

 

س – وا چه حرفها !! خوب بگذریم،  حتمأ توهم که درخانوادۀ فقیری به دنیا آمدی ،به این اصل معتقدی که فقر یک عامل اصلی برای مبارزات سیاسی است؟

 

ج – خوب بعلهِ، ببینید ما بچه های خانواده های فقیر و پرجمعیت از وقتی که زاده می شویم باید کاملأ خودکفا باشیم. زیرا که وقتی برای آموزش درست، پستان به دهان گرفتن نداریم و باید آن را با عجله به دهان بچپانیم، چون قبلی تو هنوز سر صف است و بعدی هم تخمش کاشته شده و یا اگر لنگ مادرمیشدیم که تا یک زمانی، اگر وقتی پیدا کرد که بیاید و دست ما را بگیرد و تازه تاتی تاتی یاد بده، که هنوزهم سر سفره نرسیده بودیم و از گشنگی مرده بودیم . پس اولین مبارۀ ما زنده ماندن است.

اگر هم سحر خیز شدیم ، حتمأ از برای کامروائی بوده. چون قدیم ها، زمانی که ما مدرسه می رفتیم همیشه نزدیکی های عید که میشد، درمدرسه به بچه های بقول خودشان بی بضاعت رخت و لباس و کفش میدادند. خوب چند سالی ما بعلت تأخیر ته صف افتادیم. همچین هم دیر نمی رسیدیم هان! ولی خوب هرسال جای ده پونزده نفر اول که رزرو اولیا ی مدرسه و اعضای انجمن خانه و مدرسه بود. سالی که ما خوش شانسی آوردیم و کفش بزرگترها با هرچی لته که درش چپاندند، بازهم اندازه نشد و مجبورشدند یک کفش نو برایمان بخرند، بابامان اینقدر به تهش نعل کوبید که انگاری پاتو تو هونگ کردی و همین امر باعث شد که روز اول مدرسه، بعد از تعطیلات عید، سر کلاس دیر برسیدیم و خانم معلم مان گفت: الهی چلاق بشی که فکردم یه طویله خر حمله کرده.

 

س- وا !! حتمأ ازاین توهین و تحقیرمعلمت خیلی خجالت کشیدی؟ نه ؟

 

ج – نه خیر. خیلی هم خندیدیم؛ و به این زمزمه های محبت که جملگی فقط شامل حال ما شده بود، کلی افتخار کردیم.

 

س- راستی از کی با سیاست آشنا شدی؟

 

ج-  سه چار سالگی....

 

س – !!!!

 

ج – .... توسط آقا داداشمان . یک روز سر سیاه زمستان که رفته بودیم لبو بخریم، چنان برفی باریدن گرفت که چشم چشم را نمیدید، بخصوص مال ما که همیشه سنده سلام هم داشت و همینطور که برای درمانش غلام وار تند و تند به ایشان سلام میدادیم، به اشتباه رفتیم خانه ی همسایه. بعد از چند روزی که آبجی خانم ترشیده ام .....

 

س – وا!...  اسمش بود!؟

 

ج – نه خیر لقبش بود. آخر برای کمک دستی ننه ام شوهرش نداده بودند ....

 

س- وا! به اون چه ربطی داشت! آیا به این ناعدالتی که در حقش کرده بودند هیچ وقت اعتراضی نکرد؟

 

ج - چرا، یک روزی که داشته جوش های غرور جوانیش را با دست می چلانده، سرننه مان بانگ زده بوده که دیگر وقت شوهر کردنش است. خانم هم دلخور چو آذر به طرف مطبخ بتافته و از کنج دیوار جارو را برداشته و افتاده بوده به جانش که، ای پتیارۀ ایکبیری، یادت رفته که شبها با زرزرت نمیذاشتی تا صبح بخوابم، بدبخت عرضه نداشتی یک بچه مگس را از خودت بپرانی، حتمأ زیادی خوردی که زیر سرت بلند شده و هوس کفتر پرانی کردی.

 

س – نه! نه! فقط به این میگویند ستم مضاعف .... ببخشید. بگو...

 

ج -  ...بعله، ایشان بعد از چند روز.....

 

س- وا!! چرا بعد از چند روز!؟ مگر خودت متوجه نشدی!؟ مگر خانه بنظرت نا آشنا وغریب نیامد!؟

 

ج – نه. از کجا می باید حالیمان میشد!؟ یه کرسی بود و یک گله کله زیرش، یک پاتیل آش شُله هم روش. زبان شیرین و نگاه پر مهر مادر هم که همان، وجود آرامش بخش پدر و دود چپقش در یک وجب اطاق هم همان.

ببینید در خانواده های پرجمعیت حساب و کتاب بچه ها دیگر دست کسی نیست. نه آنها فهمیدند که یکی بهشان اضافه شده و نه اینها فهمیدند که یکی ازشان کم شده. اسم ها هم که فقط مال شناسنامه هاست. ما هم مثل اعیان و اشراف به القابمان صدا میشویم، پسرها یا الدنگِ مفتخور، دخترها هم همگی نونخور اضافی.

خلاصه نمیدانیم چطوری شده بود که آبجی خانمم متوجه میشود که از سیزده سرعائله بابامان سر نحسش کم است و با ترس و لرز به ننه ام خبر میدهد ....

 

س – وای بمیرم!! چه حالی به مادرت دست داده!؟

 

ج - !!.. اولش که خوشحال میشود. ولی بعد با دلخوری فراوان به بابامان میگوید .

آقا داداشمان برایمان تعریف کرد که بابامان گفته بوده سیاست ایجاب می کند که ما فعلأ تا پایان زمستان به روی خودمان نیاوریم.

 

س – برای من که قابل فهم نیست! برادرت چی؟ او هیچ اعتراضی نکرده بوده؟

 

ج- چرا گرمبی کوبیده بوده توسرآبجی خانمم و گفته بوده: لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.

 

س – نه نه!!...ستم مضاعف اندر مضاعف و مردسالاری!!.. بگذریم.آیا در دوران تحصیلی ات کارهای سیاسی هم می کردی؟

 

ج- بعله اولین کار اعتراضی - سیاسی ما در یکی ازجشن های مخصوصی بود که باید ....

 

س- ... به جشن ها.....به....

 

ج – ... نه جانم... در... در یکی از جشن های مخصوصی بود که هرساله باید هرچه با شکوه تر برگزار میشد. برای آن سال که از لحاظ تاریخی سال مهمی بود و به لحاظ سیاسی زنگ بزرگ تمام مدارس را پنجاه بار بصدا در آورده بودند، خانم مدیرمدرسه مان از معلم موسیقیمان می خواهد که ایشان یک آهنگ مناسب اوضاع و احوال انتخاب کرده و با گروه رقاصی تمرین نمایند.

ایشان هم آهنگ کازاچوک را پیشنهاد می کنند. ولی خانم مدیر با توپ و تشرو تغیر می فرمایند، لازم نیست که شما بذر کفر و بی دینی را در دل این شپش برداشته های گشنه گدا بکارید. چه خیال کرده اید؟ یک هزارتایشان را که به کلاس نُه نرسیده به هر پاسبان و گماشته که گیرشان بیاید شوهرمیدهند؛ خود بی لیاقتتان هم به درک اسفل السافلین؛ لازم نکرده ما را از نان خوردن بیندازید.

و امرفرموده بودند که بروید با تصنیف « قر تو کمرم فراوونه » تمرینات را شروع کنید.....

 

س – هه...هه..هه...هه... هه....هه...هه.

 

ج ـ ..... ما گروه رقاصی هم معترضانه از برای گرفتن حق انتخاب خود، عصرها که مدرسه تعطیل میشد به زیرزمین مدرسه رفته و مخفیانه با رنگ «قر تو کمرم فراوونه» .....

 

س- هه...هه....ههه..هههههه....

 

ج – شما واقعأ شانس دارید ها، اگرحالا ننهً مان جای ما بود می گفت: حناق بگیری، سلاطون به گلوت بیفته، ببند در اون گالتو، ایشالله روتخت مرده شورخونه بخندی .

 

.....تمرین رقص کازاچوک می کردیم. کار خطرناک و مشقت باری بود. روز جشن بعد از اجراء برنامه معلم موسیقیمان که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود، دانست که بذرهایش در دل ما ماندگارشده است.

 

س –  هه.هه..خوب خانم مدیرتان که در مقابل عملی انجام شده قرارگرفته بود،..هه...هه.. چه  گفت ؟ چه کار کرد؟

 

ج – هیچی ایشان به خانم ناظم و ممد آقا فراش و زنش فاطمه خانم دستوردادند که اول لای انگشت های دستمان مداد گذاشته و خوب بچلانند. بعد با آن طرف خط کش که آهن دارد، یکی ده ضربه  بکف هر پایمان بزنند، و بعد که خستگی شان در رفت، همگی ما را در زغالدانی مدرسه حبس نمایند. و با دلسوزی و قلبی آکنده ازمحبت، رو به ما کرده و فرمودند: اینها درسهای مقاومت است. درآینده از من تشکرخواهید کرد.

 

س – نمی دونم چی بگم ! ... برای ثبت همین تجربیات بود که نویسند گی را انتخاب کردی؟

 

ج – نه والا، خودمان که هیچ قصدی نداشتیم؛ ولی خوب ازهمان کلاس ِاول دبستان وقتی که دیدیم  آن مرد در باران آمد و دستمان را بالا بردیم و پرسیدیم : خانم اجازه چرا آن مرد صبر نکرد تا باران بند بیاید و بعد بیاید؟ و ایشان فرمودند: خفه کره خر و همکلاسی ها زدند زیرخنده، و ما آمدیم به خانه واز ننه مان پرسیدیم و او گفت: حتمأ می خواسته خبر مرگ باباتونو بیاورد، و از آقا داداشمان پرسیدیم و او گفت:حتمأ خواستگار آبجی خانمومت بوده، و از آبجی خانممان پرسیدیم، و او گفت: گور پدرش حتمأ چائیده و تا حالا هم مرده؛ و سال بعد هم که اول خدا را شکر کردیم که به کلاس دوم آمدیم هم؛ هرچه فکرکردیم نفهمیدیم که آن کلاغ! چطوری جای دبۀ پنیر را پیدا کرد؟ چطوری درش را باز کرد؟ یا مگرکجای سد سوراخ شده بود!؟ که چشم آن پسرک بقول ننه ام، فضول علافه ،شبگرد، چچل زن دید و قدش هم رسید و توانست انگشتش را بتپاند توش! ویا  این گلهای خندان ایران خانم دیگرچه جوربچه هائی بودند!؟ والا ما که همیشه لبوهای گریان بودیم. حتی هیچ وقت هم بعد ازحمام مثل دستهً گل نمیشدیم، زیرا برای پانزده بیست روز بعد اینقدر کیسهِ مان می کشیدند که نگو.

و بعد ها هم که دیگر هر سال اول خدا را شکر نمی کردیم که به کلاس  بالاتر آمده ایم ،هم ،هر چه کتاب و مقاله و اعلامیه و شعر میخواندیم، چیزی حالیمان نمیشد و نمی فهمیدیم که نویسنده چه می خواهد بگوید!؟ و منظورش چیست!؟،البته منظورشان را می فهمیدیم که می خواستند بگویند حیف ما اساتید محترم که وقتمان را برای شما توده های بیسواد تلف می کنیم و همان بهتر که تا ابدالدهر در جهل مرکب بمانید.

 خوب ما هم که از جهالت خود خیلی خجالت می کشیدیم، بابامان هم که همیشه گفته بود؛ تو یکی هیچ گُهی نمیشی؛ بنابراین یک روزی تصمیم گرفتیم که یکی از کتاب ها را به زبان خرفهم شدن خود، ترجمه کنیم، وقتی حاصل کار را به یکی دو تا ازهمکلاسی های جاهل تر از خودمان دادیم که بخوانند، دیگر کارمان درآمد. هرکس یک کتاب میزد زیر بغلش و می آورد برای ترجمان . داستان از این جا شروع شد.

 

س – ولی داستان هائی به زبان ساده برای شما نوشته میشد که منبع الهامش از زندگی خود شما بود. پس قاعدتأ درک و فهم منظور آنها که نمی باید برایتان سخت بوده باشد .

 

ج - خوب! بعله!،

یک روزی ما رفتیم و نشستیم کنار دست آبجی خانمم.ازش پرسیدیم آبجی خانم تو هم دلت می خواست که یک عروسک داشتی که بتواند حرف هم بزند؟ با عصبانیت گفت: نه خیر ارزونی خودت، ننه تان یک کرور برام پس انداخته. ما هم به روی خود نیاورده و شروع کردیم به خواندن یکی از آن کتاب ها.

اولش گفت : برو پی کارت حوصله ندارم؛ برو واسه کسی بخون که نمیدونه. تکرار روضهً خودمون که دیگه از روخونی نداره. همش را هم که فوت آبیم.

گفتم نمی شود. آخرهیچ بچهً اعیان، لوس، تی تیش مامانیهً خودپسندی که بجای چاقو با تای اتوی شلوار کوتاه اش ، برای خودش خیار را قاچ می کند؛ حق خواندن این داستانها را ندارد. مگر اینکه اول فکر و رفتارش را درست کند.

و ایشان فرمودند: چه حرفها!! مگه دست خود بچهِ اس که کجا دنیا بیاد. نکنه خیال کردی که از ما پرسیدن و ما خودمون این آشغالدونی رو انتخاب کردیم؟. خوب این ننه مرده ها اگر اجازه نداشته باشن که قصهً ما را بخونن از کجا درد و بدبختی ما حالیشون بشه که بتونن فکر و رفتارشونو درست کنن؟

 

وسط هایش هم که دیگر مثل خود ما حیران ماند. ببینید ما یک سال عید رفتیم خانهً خاله جان اشرفمان، وارد اطاق مهمان خانه که شدیم از تعجب چارشاخ ماندیم. دیدیم گوشهً اطاق، دور از دسترس همه، در یک دوری، یک عالمه توپ نارنجی چیده اند! حالا شما خودتان بگوئید.

ما پرتقال ندیده با این چشمان بابا قوریمان چطوری می توانستیم ازاین راه دور یک قمرمصنوعی را که از زمین به آسمان فرستاده اند که همینطوری الکی برای خودش دور زمین بگردد را، میان آن همه ستاره ببینیم و بشناسیم؟ آبجی خانمم که آهی کشید و گفت: والا ما که تمام هوش وحواس و چشممان به پشت بام های دیگه بود که کسی نیاید و خودشو روی گرده مان بندازه. کجا حواسمون به آسمون بود.

 

آخرش هم هر دو گیج به مسلسلی که ماند روی دستمان نگاه کردیم و بلاتکلیف ماندیم؛ که خوب حالا سرش را رو به چه کسی باید بکنیم!؟ و نفهمیدیم که شتر به چه دردمان می خورد!؟ ولی آنهائی که فهمیدند خیلی هم به دردمان می خورد؛ مسلسل را برداشته، به صحرا زده، و شترالله عظما را برای ما آوردند.

 

س - آیا از مرگ می ترسی؟

 

ج – !! نه خیر. زیرا در خانواده هائی امثال مال ما، کودکان را از هم اوان طفولیت با این کلمه آشنا می کنند؛ که بقول خودشان ترسمان بریزد. ننه مان می زد توی سینه اش و می گفت: الهی خدا مرگ همگیتون رو یکباره بده. آقا دادشمان می گفت: شیطونه میگه آنقدر بزنم تو کلهِ تان که بمیرید. آبجی خانمم می گفت: روز مرگتون که روزعروسی منه. بابامان می گفت: حیف نان. چاره تان فقط مرگ موش است و بس.

 

س - ......و.... اگر یک روزی مرگ به سراغت بیاد چی؟

 

ج - مهم نیست. حرفی نداریم. ولی اگر قراربشود که از هر دوازده هزارتا ، برای یازده هزار ونهصد و نود و نه تایشان فرقی نکند و یا حتی بروی خودشان هم نیاورند، که آخرش یربه یر می شویم؛ و آنجاست که دلمان به حال خودمان خیلی می سوزد.

 

ن- مرات 2010

 

 

منبع:پژواک ایران