موش‌ها و آدم‌ها در بند
فریدون نجفی

موش صدائی از پشت در دستشوئی امد.  موشی از لای اشغالها سرش را  بیرون اورد، کمی  بعد بدن لاغرش هم  نمایان شد.  دوید جلوی در و دماغش  را گذاشت روی زمین.  چند بار بو کشید و  به سرعت برگشت و لای اشغال ها ناپدید شد.  صدا تکرار شد ،  باز سرش از  اشغال ها بیرون امد.   کمرش  گیر کرده بود به  درخم شده ئ یک قوطی حلبی  کمپوت.   نرم قوسی به بدن لاغر داد و قوطی زنگ زده  را با دست عقب راند،  هر دو  پایش را کمی خم کرد و یک دفعه پرید جلوی در.  سرش  خورد به در بسته توالت.   بدنش را بسرعت تکاند  و بعد دوباره سرش را گذاشت  زیر در.  صدا بلند تر شد،  صدای پای  چند  ادم  بود که هر لحظه هم نزدیکتر می شد. گوشهایش  با ضرب اهنگ هر صدا تغییر جهت می داد.  ناگهان در دستشوئی باز شد.  دو چشم بزرگ  و سیاهش برقی زد و دو نقطه سفید  دروسط ان روشن شد.   مهتابی کریدور نوری به فضای بسته ئ دستشویی انداخت. گرد و غبار کف دستشوئی با  باز شدن  سریع در، به هوا برخواست.   زندانی ها یک به یک از میان ذرات غبار ابی رنگ  داخل دستشوئی  شدند. فضای کوچک دستشوئی متروک  خالی خالی بود، نه شیر ابی، نه ائینه ای، در دیوار دو طرف، جای چهار کاسه ئ  دستشوئی از جا کنده شده کاملا مشخص بود، در زیر ان سر لوله های اب هم کور شده بود.  در دیوار انتهای  سه  درکوچک توالت قرار داشت. به غیر از ان ذرات معلق در هوا روی موزائیک های کف هم چند سانت گرد و خاک نشسته بود.  دیوارها همه دود گرفته و کثیف بود.  وقتی همه ئ زندانی ها داخل شدند پاسدار با خنده ای بلند  محکم زد پشت سر اخرین زندانی   و گفت :"توی    لا مذهب اوینی رو هم حاجی قاطی این جنور های بند شیشی کرد،  بدبخت شدی اقای کومونسیف، فاتحه "، بعد هم در را بست و قفل کرد و رفت.   سیاهی باز بجای غبار ابی در هوا ایستاد.  موش  دور و بر را نگاهی کرد و باز در  میان اشغال ها ناپدید شد.  حرکت موش و جابجای اشغالها  سکوت دستشوئی را شکست.  یکی از زندانی ها سینه اش را صاف کرد و گفت : "به جان خودم این موش بود".   دیگری در حالی که سعی می کرد از زیر چشمبند دور و بر را نگاه بکند  گفت : "شاید زندانی باشد". هنوز هیچ کدام  چشم بند ها را برنداشته بودند.   عاقل مردی کوتاه قد با  هیکلی تپول و شکمی بسیار بزرگ  چشمبندش را برداشت ارام گفت :" چرا چشمبند ها را بر نمی دارید"  صدایش کمی گرفته بود.  بقیه تقریبا هم زمان و هولکی چشمبند ها را برداشتند.  یکی با حالتی طلبکار گفت " اصلا چه فرقی کرد ؟" او جوانی  بود قبراق با قدی متوسط.  عاقل مرد شکم گنده ته ریشش را خاراند  و گفت : یکی دو دقیقه چشم ها را باید بست،  تا به تاریکی عادت کرد.   ارامش سکوتی کوتاه، به موش ظاهرا این فرصت را داد که سریع از بین اشغالها   رد شده  از سوراخ بین  دو دیوار توالت هم بگذرد و داخل توالت بعدی  شده  یک ضرب برود داخل یک کارتون صابون.  دو موش نسبتا چاق  دران کارتون روی چند تکه حوله ئ نرم   ایستاده بودند و خرچ و خرچ بیسگویت می جویدن.  همانطور که دو دستی بیسگویت را گرفته بودند یک ان دست از جویدن کشیدند و  به موش لاغر نگاه کردند. موش  چند بار با قدم های کوتاه و سریع از کارتون خارج شد و برگشت وبه انها  نگاه کرد  و سر انجام  بی حرکت ایستاد.  کمی می لرزید و انگار خطری را احساس کرده باشد و بخواهد حسش را انتقال بدهد، با دو دست چند بار دماغ و پوزه اش را مالاند.  نوک چند سبیل بلند و سیخش هماهنگ با لرز تنش می جمبید. کمی بعد بازاز کارتون خارج شد، یکی از ان دو موش چاق،  بیسگویت  را انداخت و سراسیمه بدنبال موش لاغر روان  شد، اما دیگری انگار دلش نیامده باشد از خیر بیسگویت بگذرد هم انجا ماند.   اول اذر بود و هوای قزل حصار سرد. چند روزی برف باریده بود  و هوا بعد از ان،  سوز و سرمای بدی پیدا کرده بود.  سرما و یخبندان انقدرشدید بود که بیشتر لوله های اب زندان  یخ زده، ترکیده بود  و حالا انگار تمام ان سوز و سرما  سر می خورد از زیر در دستشوئی می امد داخل.  زندانی ها  شل و ول،  بدون لباس کافی بی حرکت ایستاده بودند.   زمین  کثیف تر از انی بود که بشود  کفش ولو شد.  همه دمپائی به پا داشتند، بعضی با جوراب و تعدادی هم بدون جوراب.  دمپائی های پلاستیکی  نازک که اکثرن با نخ و سوزن وصله و پینه شده، بهترین هادی سرما بودند.  در جمع فقط یک غریبه بود، او کفشی بدون بند به پا داشت.  چهره اش در ان سیاهی خوب معلوم نبود، اما لباسش کامل بود.  در ان سرما و سکوت یکی  بزور بحرف امد که " من  دارم یک چیزهای می بینم، نور زیر درز در کم کم انگار داره زیاد تر می شه،  نه؟ ".  زندانی ها دیگر ساکت  سر بر گرداندند به طرف زیر در. صدایی بسیار ارام هم زمان در فضای ساکت دستشوئی بلند شد. صدای جا بجای چند قوطی و خش خش پلاستیک.  تقریبا همه  درخود مچاله و جمع شده بودند،  یکی دو  تای که لاغر تراز بقیه بودند می لرزیدن.   نگاه ها به غریبه زیاد دوستانه نبود، گرچه صورتش  هنوز خوب پیدا نبود.  یکی که دو دگمه ئ بالای پیراهنش کنده شده  و چند خط سرخ روی گردنش   نقش بسته بود،  دستی به گردن مالید و  دو قدم برداشت و دستگیره دراولین توالت  را فشار داد پایین.  صدای فنردستگیره بلند شد،  در اما باز نشد.  دیگری که نزدیک در دوم ایستاده بود، از همان جا دستش را بلند کرد و زد روی دسته ئ دستگیره.  در به یک باره   باز شد وکوهی از اشغال ریخت روی پایش.  صدای ریختن اشغالها  در فضا پیچید. اخوی پایش را پس کشید  و گفت :"  چقدر امکانات".  کمی بعد نفر دیگری که هیکل  نسبتا  درشتی داشت یک با اجازه گفت و  با لگد و مشت افتاد به جان در سوم.  مقاومت در زودتر از انچه تصور می رفت شکست و باز شد، در اصلا قفل نبود.  پسرکی که بزور هم نمی شد  جوان حسابش کرد، در حالی که سعی    می کرد جلوی خنده اش را بگیرد با  صدای دورگه گفت :" زنده باد به این  می گن خود کلنگ".   نفر   لاغری که هنوز می لرزید در حالی که سعی    می کرد پشت در باز شده را ببیند با لبخند گفت : خستو جان، منظورت برخورد کلنگی است دیگر، نه؟  هنوز جوابی نگرفته بود که  لبخند  در دهانش ماسید،  نوری که  به زور خودش را به توالت رسانده بود  چشمان او را متوجه ئ   کاسه ئ توالت کرد، سرش را برد جلو و با دقتی بیشتر نگاه کرد بعد  با صدای بلند گفت :" چشم های من البالو و گیلاس   می چینه، یا  این..جا..  ". در ان سیاهی روشن کاسه ئ توالت پیدا نبود، مدفوع چشمه وار از کاسه ئ  توالت زده بود بیرون و  رسیده بود  به کف زمین.   اخوی لرزش از یاد رفت.  چند نفردیگر با کنجکاوی کله  کشیدند.  در ان میان  مرد جا افتاده ای که قاعدتا  سی سالی بیشتر نداشت،  ارام و شمرده گفت : "فکر  می کنم   بهتر است همه خودشان را به این دوست معرفی کنند، این طوری هم همدیگر را       می شناسیم و هم می توانیم نظافت را بعدش شروع بکنیم، احتمالا در این جا  ماندگاریم، البته اگر همه موافق باشند،  در هر حال من فرزین ام  واین عزیز، عمو علی، این جوان هم  برادرم فرید".  "من عادلم، اما جان هر کس که دوست دارید زودتریک کمیسیون تشگیل داده نظافت را شروع کنید،  من یکی که  دارم یخ میزنم". " دمت گرم، ای گفتی، من زیدیشم، این  فریدون، اون هم مسعود".  "من  سید ام و این دوست ساکتم هم ابیش".  دوست ساکتش گفت " اولن منظورش از ابیش همان ابراهیم هست، دومن پا نداده و گرنه  ما خیلی هم  شلوغیم".  من هم سیامک ام. غربیه دستی پشت سر کشید و ارام به صدا در امد که،" من هم رسول، ده روز پیش از اوین امدم".  این تنها حرف ان غریبه بگوش فریدون سخت اشنا امد.  معطل نکرد، رفت جلو و کمی خیر خیره صورت رسول را نگاه کرد و یک دفعه بغلش کرد و با شادی گفت:" رسول جان خوش امدی، بالاخره حکم گرفتی؟ کی به قزل  امدی؟"رسول در حالی که با بازوانی عضلانی وقوی فریدون را در اغوش محکم گرفته فشار می داد گفت:"وای،  پسر تو این جای؟  چقدر دوست داشتم باز ببینمت"  بلافاصله فریدون رو به جمع کرد و گفت:"این عزیز از بچه های راه کارگر است، ما با هم چند ماهی زیر حکم در بند یک  بودیم".  هنوز خوش و بش رسول با بقیه تمام نشده بود که  زیدش یک با اجازه  گفت و با مشت گذاشت وسط  دستگیره ئ در اولی.  انگار می ترسید کمیسیون تشکیل بشود و جلویش را بگیرد.  زده بود اما درست وسط اهن دستگیره ئ در بسته.  دستگیره ظاهرا فنرش در رفت و شکست.  در باز شده محکم خورد به دیوار.  هم زمان، زید دستش را گرفت و شروع کرد به بالا و پایین پرید.  مسعود با لبخند  رو کرد به فرید وگفت "صد دفعه بهش گفتم وقتی حاج داود وارد بند می شه، عینکت را اماده بگذارد در جیب".   کسی به زید توجهی نکرد،  منظره ئ توالت گویا جذاب تر از گرفتاری او  بود.  یک سطل و دو تا کارتون پشت در مخفی شده بود.  سیامک  مثل بقیه نگاهی به جعبه ها کرد و با هیجان،  بلند   گفت : "زنده باد به این  دیسگاوری"، بعد دست راستش را بالا برد و هم زمان پنجه اش را کامل باز کرد و محکم گذاشت تخته پشت زید.  زید که تازه از بالا و پایین پریدن فارغ شده بود با ر دیگر گرفتار شد، ضربه انقدر قوی بود که زیدش به لقمه افتاد. عمو با خنده  روبه سیامک کرد و گفت " ای بابا،  این جا هم دست از این انگلیسی بر نمی داری، نفس بچه مردم گرفت،  ضربه دیسگاوریت دیسگ این بابا رو جا بجا کرد"،  بعد رویش را برگرداند به طرف ابراهیم و در حالی که سیامک را نشان می داد اضافه کرد که، کلنگ واقعی این اخوی کاراته بازه، نه ان سید که بجان در افتاده بود".  جماعت نمی دانستند بخندند یا که  به حال زیدیش گریه کنند. زید بعد از ان لقمه روی پاشنه ئ پا نشست و گفت " اشتباه نکنم این سیامک کاراته را با تشویق تیلیت کرده ".  سیامک با ان قد بلند و شانه هائ پهن خم شد و سرش را  اورد بغل گوش زید  و گفت" خیلی مخلصیم ها، در عین حال، حقیر فقط عرض ارادت کردم. ".  سید که هم قد و قواره ئ سیامک بود، دستش را گذاشت روی سر زید و با ته لهجی ترکی   گفت :" این زیدیش تخمی طلا کرده، کارتون ها را نگاه کنید."  عمو علی گفت :" خدا کنه توی یکیش حداقل دو نخ سیگار باشه".  فریدون بی توجه به این کشف بزرگ، رو کرد به سید و گفت " ببخشید، شما  بچه ئ زنجان  نیستید؟"  سید  قدمی برداشت و امد نزدیک فریدون و در حالی که ظاهرن از خوشحالی به هیجان امده بود  گفت" مگر شما بچه ئ زنجان اید؟"  ابراهیم زد زیر خنده و بلند بلند گفت:"این دو تا را نگاه، دو ماه تو یه  بن  بودن و نفهمیدن هم شهرین".    سوال سید و ارزوی سیگار عمو علی و همهمه  شادی جمع ناگهان قطع شد. لگد های محکم پاسدار به در دستشوئی و  فریاد خفه شوید، خفه شوید، چه مرگ تان شده همه را ساکت کرد.  فرزین  بی توجه به داد و بی داد پاسدار رفت پشت در و قبل از این که پاسدار برگردد و برود گفت:" ما نه شام خوردیم و نه چیزی داریم برای گرم شدن".  پاسدار  لگدی محکم تر به در زد و گفت :  اون کتک های که خوردید جای شام بود، اگر سیر نشدید بگم تا  بچه ها بیان،   بعد  هم رفت.  همه ساکت شدند.  کمی بعد فرزین روبه فرید و زید کرد و گفت :" بچه ها، کارتون ها را بیاورید ببینیم  داخلش چیست"؟ ان دو هنوز تکان نخورده بودند که کلید داخل قفل  در چرخید  و در باز شد. انگار پاسدار صدای فرزین را شنیده باشد، همه مات زل زدن به پاسدار، او شش  پتوی سربازی اورده بود،  پتو ها انداخت وسط  دستشویی  و برگشت و در را  قفل کرد و رفت. ابراهیم هولکی پتو ها را برداشت.  چشم ها دوباره از سو رفت.  کمی بعد اما  باز همه چیز برگشت به حالت اول.  بچه ها دو کارتون را اوردند وسط دستشوئی و گذاشتند جلوی نور زیر در.  عمو علی  دستی به هم مالید و  گفت :" یا حق"، جمع زل زده بود به دستان او، دستانش ارام در کارتون اول را باز کرد. چیزی اما پیدا نبود، نور به داخل جعبه  نمی رسید، بناچار جعبه را کج کرد. در مقابل چشمان حیران جماعت، ناگهان موشی بسرعت از جعبه خارج شد و از زیر پای سید مستقیم رفت بطرف  توالت  پر از اشغال. سید با شلوار کردی  گشاد تقریبن هم زمان پرید هوا و با صدای بلند گفت " جل الخالق، سیچانا باخ".  فریدون که  فرار موش را دیده، اما رفتنش به توالت را ندیده بود،  رو به سید کرد و گفت : تومانا  گیر مده که؟ ابراهیم و زیدیش و فرزین  زدند زیر خنده، اما بقیه هاج و واج نگاه می کردند.    سید  حاضر جواب، گفت " خیر قربان، تومانا گیرن دیر ده".  باز یک سری زدن زیر خنده.  مسعود پرسید تومانا گیرن یعنی چی؟ زید سری متفکرانه تکان  داد و گفت " یجور فشفشه ست که تومانا گیرر".  ابراهیم دیگر  از خنده منفجر شده نقش زمین شد.  عمو همان طور که      می خند ید  با احتیاط  کارتون را کج کرده تکان داد و گفت:"این زیدش را به عنوان مترجم باید بفرستیم سازمان ملل.  این بار دو صابون ارتشی و یک  پیراهن و دو تکه حوله و یک بسته بیسگویت مادر سوراخ شده افتاد بیرون.  ابراهیم باز مثل برق دولا شد و تمام غنائم را از زمین برداشت.  همه ئ کله ها هنوزمتوجه داخل جعبه  بود.  رسول  ارام بحرف امد که" بچه ها مواظب باشید، اگر پاسدار یک دفعه در را باز کند به غیر از یک فصل کتک مجدد، همه ئ این غنائم را هم خواهد برد". عمو انگار دستش ان تو گیر کرده باشد نگاهی به رسول کرد و گفت"راست می گی، باید بجمبیم، اما  فکر می کنی توش چه باشد"؟   رسول دستی به پشت سرش  کشید و گفت : یک بسته قرص اسپرین  و یک کمپوت البالو.  فرزین رو کرد به رسول  و چشم هایش را تنگ کرد و گفت "سرت درد  می کنه؟" رسول سرش را پایین اورد و گفت "بله  نامرد درست زد ان جا که درد می کرد، اما بی خیال، کمپوت البالو مهمترست".  دست عمو ارام بالا امد.  دو شیشه ئ پر در دستش  بود. جمعیت منتظر بودند  دو شیشه را ببرد جلوی نور زیر در.  او اما انها را داد به دست فرید و  کارتون بعدی را کشید جلو. زید رو کرد به فرید و گفت " شیشه ها را بگیر جلوی نور". فرید با اینکه  چشمش به کارتون بعدی بود، ناخداگاه اطاعت کرد. نوری خفیف  بدنه ئ دوشیشه را روشن کرد.  روی یکی نوشته بود مربای البالوی یک ویک، دیگری ترشی لیته بود اما بدون مارک.  فریدون با دیدن عکس البالو رسول را نگاهی کرد و لبخند زد.  بچه ها هنوز هیچ عکس العملی نشان نداده بودند که دست عمو  در کارتون دوم را باز کرد، کارتون لب به لب پر بود از نان خشگ.  سیامک دستی به چند نخ ریش تاره سبز شده اش کشید و گفت "قضیه کمی مشکوک است". عمو یک بشکن زد و گفت " اهان، صبر کنید"،  کارتون دومی را خالی کرد داخل اولی.  ته نان  خشگ ها یک بسته خرمای  وچند کاغذ  بود، کاغذ ها در نگاه اول بنظر  نامه  می امد، یک پاکت نصفه سیگار شیراز هم در بین نامه ها بود، داخل پاکت سیگار چند چوب کبریت هم بود.  عمو علی و ابراهیم با دیدن سیگار ها  صلوات  فرستادن.  درست همزمان با صلوات انها  سایه ئ  از جلوی در رد شد. عادل خیلی ارام گفت " بچه ها لطفا  کاغذ ها را بگذارید برای بعد، حالا شروع کنیم نظافت".  سرما و سایه همه را ظاهرا با نظر او موافق کرده بود.   ابراهیم دستی به هم مالید و گفت "قبل از کودتای تواب ها من مسئول نظافت بند بودم، اگر موافقید باشید به مسئولیتم ادامه بدم". جمع  تائید کرد و او بلافاصله گفت "خوب دو نفر داوطب لاغر می خواهم برای باز کردن توالت".  سیامک و فریدون دست ها را بالا کردند، ابراهیم با تکان سر مخالفت کرد. " سیامک شما دستت بزرگه، تو سوراخ گیر می کنه، در ثانی همان یک بار که در بند این کار را کردی کافیست، یکی دیگه؟"  عادل نگاهی به دست چپش کرد و به علامت موافقت دست راست را برد بالا و چشمکی به فریدون زد.  دست چپش زخم بود،  خون خشگ نشده ئ زخم ارنجش را استین پیراهن پوشانده  بود.  فریدون به عادل چیزی گفت و هر دو  بلافاصله  رفتند داخل توالت پر از اشغال. زیدیش زد به شانه ئ رسول و با خنده گفت : خبره ئ کار شدن.  کمی بعد ان دو با چند  کیسه ئ پلاستیکی که  از میان اشغالها پیدا کرده بودند بیرون امدند و لخت شدند و رفتند داخل توالت سوم.  بعد از ان دو بقیه هم با تقسیم مسئولیت و به کمک ان سطل  نظافت را شروع کردند.           یک ساعت بعد همه جا شد مثل دستی گل.  به پیشنهاد سیامک یکی از دو توالتی که کامل باز شده بود، شد توالت و دیگری که کمی تمیز تر بود با یک درجه ترفیع شد  حمام.  عادل و فریدون خود اول حمام را افتتاح کردند، وقتی اب سرد را بر سر می ریختند از بدنشان بخار به هوا بر می خواست.  نظافت  تمام شد، موزایئک های کف خشگ و تمیز برق می زدن، اشغال  توالت دوم  هم کاملن تفکیک  و در چند کیسه ئ بزرگ و کوچک قرار داده شد بودند.  عمو علی در حالی که سر یکی از پتو ها را گرفته بود تا پهن کند از ابراهیم پرسید" پس تکلیف موش چه می شود"؟ ابراهیم در حالی که با انگشت سبابه عینکی که به چشم نداشت را به عادت بالا می برد گفت "فعلا که قصر در رفته، اما اگر گرسنگی فشار بیشتری بیاورد فکری بحالش خواهیم کرد".  شش  پتو پهن شد کف دستشوئی. همه نشستند.  صدای قارو غور شکم های خالی شده بود اسباب خنده.  فرزین پا شد وضو بگیرد عمو دستش را گرفت و گفت"شکم گرسنه دین و ایمان نداره، بجای نماز در بزنیم بگیم یه چیزی بدن بخوریم".  همه موافقت کردن و فرید شروع کرد به در زدن. انگارکسی در سالن نبود. دو ساعتی گذشت، فرید خسته  وا داده بود. تعدادی چرت         می زدند، یکی دو نفراز حال رفته، خوابیده بودند، الباقی هم  در فکر بودند و حال حرف زدن دیگر نداشتند.  عمو یواشی گفت: من می توانم یک پیشنهاد جنگی بدهم؟ جمع سر ضرب قبول کرد.  عمو با لبخند  بسته ئ خرما را بلند کرد و گفت" خرما کرمو مرده را زنده می کند"، او سپس در حین باز کردن بسته ئ خرما   ادامه داد که نفری دو خرما و چند کرم دیگر خدا می داند".  خرماهای گندیده با کرم قاطی بود، بعضی کرم ها را کشتند ولی اکثریت  خرما را با کرمش خوردند.  فرزین ویتامین کرم ها را در ان شرایط حیاتی  عنوان کرد.  بعد از خرما، ابراهیم یکی دو بار سیگار سیگار کرد اما  با مخالفت جمع ارام شد. کمی به نیم شب مانده بود که سایه ئ  پشت در پیدا شد و بلافاصله  در دستشوئی  باز شد.   پاسدار دو عدد نان لواش و یک کاسه اب ابگوشت داد داخل و باز با عجله در را بست.  زیدیش قرقر کنان گفت"نا مرد می ترسه طاعون بگیره".  عمو علی بزور بلند شد و رفت سراغ   کارتون نان خشگ، اوردشان و گذاشت کنار دستش، بعد هم هر دو مشتش را پراز نان خشگ کرد و ریخت داخل کاسه.  نان خشگ از سر کاسه ئ فلزی زد بالا. ابراهیم خوابالو گفت " عمو چکار کردی، تیلیت خفه کرد".  سیامک ارام زد پشت سر ابراهیم و گفت"به اشپز سازمان هم ایراد می گیری؟" یکی با خنده گفت :"هنوز خوابه.  عمو بعد  با  وسواس  نان ها را ده قسمت کرد.  رسول گفت:" کاش یک قاشوق شکسته داشتیم".  عمو علی بعد از این که گرت نان خشگ را از دستانش  تکاند با دو انگشت دو طرف لبش راجمع کرد و گفت:" عمو جان امروز انگار رو دوری، کاش یک ارزوی بزرگتری می کردی"، بعد باز  بزور روی دو زانو ایستاد و دست کرد داخل  جیب پیر جامه ئ گل و گشادش و یک قاشوق   بی دسته در اورد.  قاشق را از میان اشغالها پیدا کرده بود. عادل سر عمو را ماچ کرد و گفت "عمو جان دیگر معطل نکن، ساندویچ ها را لوله کن بده دست مشتری که تلف شد".  بو و عطر ساندویچ های تیلیت  تمام فضای توالت و دستشوئی را پر کرد. سه موش در داخل سوراخ بین دو توالت لوله شده بودند و با این که بوی تلیت فضای ان لوله را هم پر کرده بود، اما تکان  نمی خوردند.   " چند سالی بود که غذائی به این خوشمره گی نخورده بودم، فقط حیف که کم بود."   هنوز این حرف مسعود تمام نشده بود که زید چشمکی به  ابراهیم زد و رو کرد به عمو و پرسید" اون اب اضافه ئ ابگوشت را چه می خواهی بکنی؟" عمو نگاهی به ته خشگ کاسه کرد و  گفت " عمو جان کف اش  سوراخ شده،  می خواهی بیاندازی گردنت؟  بعد کاسه را داد به دستش  و گفت:"  به جریمه ئ این گسداخی بپر و کاسه را  با صابون خوب بشور و از شیر مستراح  پر اب خنک کن و بیاور.   هنوز بساط شام جمع نشده بود که در با لگدی محکم بلرزه افتاد، اما نه باز شد و نه صدای فحشی امد، یکی ارام گفت:انگار پاسدار نذر کرده  هر وقت از بغل در رد می شود یک لگد هم به در بکوبد.     کمی بعد چند تای فرزین  را بزور پیشنماز کردن و همه پشت سرش به نماز ایستادند، همه به غیراز رسول.  بعد از نماز هم سیگاری ها  سیگاری در توالت اتش زدند و به وصال دل رسیدند.   هم زمان غیر سیگاری ها هم سرفه ئ شان را در مشت جلوی دهان خفه می کردند.  وقت خواب شده بود.  به پیشنهاد سیامک قبل از خواب یک برنامه برای طول روز ریختند و بعد  همه دراز کشیده،  تقریبن همه دو به دو با هم شروع کردند ارام حرف زدن.  فریدون کنار رسول بود، انها با شور و حرارت بیشتری حرف می زدند. فریدون از مسعود متحدین پرسید، رسول گفت: وقتی می امدم هنوز در سلول بود، بعد هم توضیح داد که وقتی وارد قزل شده  بر سر نماز خواندن با حاج داود  حرفش شده و به عنوان سرموضع  ده روز  با چشم بند در راهرو  بلاتکلیف بوده و سرانجام  به انها ملحق شده.  بعد فریدون برای او توضیح داد که ازچند هفته پیش سیاست زندان تغییر کرده و کنترول بند ها را سپردن به دست توابین.   هنگامی که زندانیان به این مسئله اعتراض کردن  حاج داود با این محمل  بجان  بچه ها افتاده.  حاجی  با ضرب و شتم  زندانی ها شروع کرده به تصفیه ئ کل بند ها، از بقول خودش  افراد سر موضع، او با توصل به گزارشات توابین  زندانیان را از بند بیرون می کشیده و بعد از کتکی پر ملات می فرستدشان به این به اصطلاح گاودانی ها.  رسول شروع کرد به خندیدن.  عادل با چشم رسول را نشان داد و ارام با تکان سر و پیچاندن دست از فریدون دلیل خنده ئ او را پرسید.  فریدون یواشی گفت: عادت دارد هر چه شرایط سختر شود او خنده روترمی شود.  کمی بعد همه با تذکر مسئول سکوت خاموش  شدند.  چشم زندانی ها  هنوز گرم نشده بود که باز سایه ای پشت در پیدا شد، پاسدار با لگدی به در گفت"اقایان منافق راحت بخوابید تا فردا شب".  ابراهیم  شاکی از پاره شدن چرتش،  بلند گفت :"گور پدرت". کمی بعد تعدادی خوابشان برد اماچند جفت چشم هنوز باز بود که ابراهیم و عمو سمفونی را شروع کردن.  ان دو بغل هم خوابیده بودند. ابراهیم با  جسه ئ  نصف عمو، پا بپای او میزد. در حالی که شکم لاغرابراهیم با صدای خور پایین  می رفت بلافاصله شکم بزرگ عمو در جوابش با صدای  پففففففف بالا می امد".  مسعود اسم موج را برای سمفونی انها انتخاب کرد. نیمه های شب صدا فریدون را بیدار کرد، صدا از دو طرفش   می امد، رسول در سمت چپ  در خواب اه می کشید، در طرف راستش هم  عمو علی وحشتناک خود به تنهای میدان دارشده بود و خورناسه می کشید، او  ابراهیم را کاملا ا ز دور خارج کرده بود.  قبل از این که باز بخواب برود، نگاهی به بقیه  انداخت، همه خواب بودند، همه به غیر از فرزین، او نزدیک در با حالتی نیم خیز و کاغذ به دست غرق فکر بود، تحریک شد بداند که در ان کاغذ ها چه نوشته شده که باز به خواب رفت. خواب شیرین، دستشوئی ارام را کاملا در بر گرفت.   دیگر حتی فرزین هم  خواب بود.  سکوت بود و سکوت که ناگهان،  صدای رعد اساء همه  جا را به لرزه انداخت .همه با شوک از خواب پریدند. اذان صبح بود که از بلندگوی کریدور پخش می شد.  دردستشویی ریز می لرزید.  بلندگوی غول اسائی که درست بغل در دستشوئی بود برای کل واحد یک قزل  می زد.  همه عصبی در جایشان نشسته بودند،  فقط رسول  با شادی از جا بلند شده به توالت رفت.  عمو همانطور که ژولیده نشسته بود  با  خنده رسول را از پشت در توالت مورد خطاب قرار داد که  "عمو جان نکنه اذان بنفش خورد به گیجگاهت و مسلمان  شدی".  رسول  متین تر از ان بود که از پشت توالت جواب بدهد. وقتی  از ان جا خارج شد، شاد و خندان به حرف امد که سردردم خوب شده بعد هم رفت و تخت خوابید.  نماز صبح که تمام شد چند تای خواستند ورزش را شروع کنند که فرزین با اشاره به رسول و با باز کردن دو پنجه ساعت ده را نشان داد.  ان روز نه ازصبحانه خبری شد و نه از نهار، اگرچه ازصدقه ئ  سر نان خشگ های کپک زده و ان مربا که کمی همی ترشیده  بود شکم ها از قار و غور افتاد. ساعت ده شب باز در باز شد و یک کاسه اب ابگوشت و دو نان لواش امد داخل.  زندانی ها تازه معنی حرف دیشب پاسدار را فهمیدند. یکی ارام زمزمه کرد که" لوله تیلیت ها با ترشی لیته خوشمزه تر از قبل شد". در بین روز چند تای از ان دست نوشته ها پرسیدند که هر بار فرزین سر خورد گفت: "عجله نکنید، خواهم گفت".  ورزش نیم ساعته  ده صبح هم طوری همه را گرسنه و بی حال کرد که قرارشد دیگر هرگز تکرار نشود.   شب موقع خواب فرزین از فرید خواست بخوابد زیر در و مواظب پاسدار باشد، بعد  یکی از ان نامه ها را از بالای دیوار توالت براشت و برد نزدیک در و گفت:"این کاغذ ها دو قسمت است، قسمت اول نامه ئ کسی است که این غنائم را برای مان گذاشته و قسمت دوم هم گزارشات توابین به حاج داود ، من اول  نامه ئ خود اخوی را می خوانم".  قبل از  شروع ، رسول خیلی ارام از فریدون پرسید"این فرزین کیست؟".  مختصر پاسخ داد که" جراح است"، رسول با پوست  خند، چشمانش را کمی تنگ کرد و رویش را کرد به طرف دیگر.  فریدون تبسمی کرد، اما چیزی نگفت.  تمام حواسش به ان کاغذ بود و فرزین.   نمی دانم این نامه بدست کی خواهد افتاد، اما دیگر زیاد مهم نیست. مسائلم لو رفته و بزودی رهسپار اوینم، در اخرین فرصت ها این نامه را     می نویسم. تا انجا که توانستم گزارشات توابین بند را نابود کردم، مطمئن هستم به دلیل کم حافظه بودن قادر نخواهند بود دوباره این اراجیف را بنویسند، این چند تا را دیگر نتوانستم کاری بکنم، نمی دانم چه خواهد شد. احساس می کنم به سرامد معینم نزدیک شدم، اما باکی نیست. فقط ارزو می کنم بعد ها اسمم به بدی یاد نشود، چون زمانی که از بند خارج شدم بچه ها فکر می کردند توابم. طاهر ونکی.   دهم ابان هزاروسیصدوشست و یک.  نگاه ها مات به گوشه ئ تاریک سقف مانده بود، کسی چیک نمی زد.  فرزین بعد از مکثی طولانی  گفت" گزارش ها را من دیدم مربوط به بند یک و دو از واحد یک هست، اگر کسی را انجا می شناسید، شما هم چک کنید. همین امشب باید همه را نابود بکنیم"، فرید سایه ئ دید.  فرزین خونسرد کاغذ را در دهان گذاشت و جوید و درست قبل از این که سایه بدر برسد ان را غورت داد.  پاسدار لگدی بدر زد و گفت:"هنوز فرصت دارید" همین بعد هم رفت.  کمی بعد زید از فریدون پرسید سر امد معین یعنی چه؟  او سرش را برگرداند به  طرف فرزین.  فرزین سری خاراند  و گفت:" از قران گرفته، احتمالن ایه سوم سوره هود، این شاید  ترجمه ئ ایدولوژیک اجل مسمی باشد، یعنی سرامد نامبرده یا مرگ اجتناب ناپذیر، مرزی که تعین شده، یا مرگی که انتخاب می شود، گاهی یک مبارز احساس می کند برای زنده ماندن و ادامه دادن مبارزه بهای سنگین و جبران ناپذیری باید بپردازد، در ان صورت مرگ به زندگی و حتی مبارزه شرف دارد، مثلن، حلاج". همه گوش شده بودند.   ابراهیم  ابرو هایش در هم گره خورد و شروع کرد به غرغر که این همه خودمان شهید داریم ان وقت تو می گوی  حلاج؟  فرزین سری دوباره تکان داد و گفت: ببخشید،  موسی.   رسول رو کرد به فریدون و یواشی  گفت: "حلاج،  با شما فرق داشت.  فریدون تبسمی کرد و پرسید چه فرقی؟ رسول دستی بر پیشانی کشید و گفت" بحثش را قبلن کردیم او که مبارزه مسلحانه نمی کرد ".  عادل نزدیک انها بود.  حالش هیچ خوب نبود، با این حال سرش را از زیر پتو در اورد و گفت"رسول جان  جای گیرکردیم که این حرف ها حالیشان نیست، بکشی یا نکشی می کشند.  ان شب همه تا صبح بیدار بودند، فقط عادل توانست بخوابد، او تب داشت و تا خود صبح هذیان گفت.  روز بعد تبش که قطع نشد هیچ  سرفه هم به ان اضافه شد، گلویش هم چرک کرد.  هر چه در زدند کسی نیامد.  روز سوم مریضی، فرزین گفت:"اگر او را به بهداری نرسانند خواهد مرد، تشخیص فرزین ذات و ریه بود.   همه انقدر  در را زدند که بجای یک پاسدار یک گروهان امد، چک و لگد بود که از اسمان بر سر همه می بارید، فرزین و ابراهیم سهم شان دوبل بود،  دلیل ان را اما کسی نفهمید.   سرانجام عادل را بردند،  معلوم نبود کجا ، اما همین که بردند، خودش یک پیروزی بود، پیروزیی که سیگاری ها با اتش زدن سیگار ان هم  وسط  روز جشن گرفتند.  ان شب  عمو دو کارتون را از  توالت وسطی برداشت و گذاشت جای عادل یعنی کنار خودش و فریدون. فرید گفت:"عمو نگران دستبرد موشی؟ ". عمو با جمع کردن چشمان درشتش  شروع کرد به دندان قوروچه. نزدیکی های صبح  یک چشم عمو  باز شد، صدائی خش خش     می امد. موشی درست از بالای سرش  مثل برق گذشت، رفت و داخل کارتون  بیسگویت ها  شد، عمو نیم خیز  منتظر موش بود تا به محضی که از کارتون بیرون امد با مشت بحسابش برسد که در مقابل دو چشم حیرانش دو موش چاق دیگر هم بدو از توالت خارج شدند و از مقابل مشت عمو هم رد شدند و وارد همان کارتون شدند. عمو دیگر معطل نکرد، بلند شد و دست گذاشت روی سوراخ  کارتون و ان را از زمین بلند کرد و گرفت رو به هوا. سید   چشم ها را باز کرده و نکرده گفت:"عمو چرا کارتون رو گرفتی از سرت و  مثل سرخ پوست هو هو می کنی؟" این اولین باری بود که جماعت قبل از اذان بنفش از خواب بیدار می شدند.  عمو و ابراهیم می خواستند موش ها را به سزای عمالشان برسانند، رسول و فرزین اما مخالف بودند.  الباقی هم فقط می خواستند بخوابند. عمو می گفت طاعون   می گیریم.  استدلال فرزین اما برای زنده ماندن موش ها مستدل تر بود، او می گفت این موش ها از قبل ما این جا بودند، نشانه اش هم سوراخ بودن بسته ئ بیسگویت و جویده جویده بودن بیسگویت هاست، در ثانی هر موشی که ناقل طاعون نیست." در واقع از نظر فرزین این ما هستیم که  به حقوق موش ها تجاوز کردیم نه بالعکس" مسعود در حالی که ظاهرن از خیر ادامه ئ خوابش گذشته بود این را گفت و ادامه داد که" ما که رغبت نکردیم به بیسگویت ها دست بزنیم".  سیامک هم با خنده گفت"من رو بعنوان قاضی قبول دارید؟".  زید گفت:"نه تو اگر فرزین بگوید برو تو چاه بجای پا با کله می روی". اخرسر قرار شد رای گیری بکنند.   چهار به پنچ عمو باخت. جریان مغلوب تعهد کرد  بسته ئ بیسگویت را بگذارد داخل توالت وسطی و بکار موش ها هم کار نداشته باشد. به این ترتیب جای عادل رو سه موش گرفتند.  چند روزی بی عادل گذشت.    کارتون نان خشگ و صابون نصف شده بود، همینطور مربا ترشده،  ترشی لیته اما تمام شده بود.  سه نخ سیگار هم بیشتر نمانده بود.  سه نخ سیگاربدون  چوب کبریت.  روز نهم نزدیکی های ظهر بود که در باز شد،  عادل سر و مور گنده با یک اردنگ پرت شد داخل، همه ریختند به سرش برای روبوسی،  از حالش بپرسند،  خبر می خواستند، تنها یک نفر چیز دیگری پرسید و ان ابراهیم بود،  اوگفت:"چیزی از بهداری توانستی کش بری؟".   عادل پیروزمندانه  دو نخ کبریت از کش شورتش در اورد و گذاشت کف دست ابراهیم و او را ساکت کرد. ابراهیم با خنده  گفت: موقع ای که از در  می رفت بیرون بهش گفتم بی چوب کبریت بر نگردی. سیگاری ها بی هوا یک هورا کشیدند. عادل سیگاری نبود.  ظاهرا خوب شده بود، کمی بعد از این که نفسش جا امد و جماعت ساکت شدند گفت:"یک خبر خیلی مهم دارم،  یک خبر خوب و یک خبر بد، حالا بگویید کدامش را اول می خواهید"؟ یکی گفت:خوب، یکی گفت: ان بده را اول بگو و خلاص مان کن. عادل گفت:"هر چه عمو بگه". عمو دستی به سینه گذاشت و گفت:"خیلی مخلصیم هااا بعد اضافه کرد که عمو جان اول ان مهمتره را بگو، اگر زنده ماندیم بقیه را هم بگو، بعد هم چشم هایش را درشت کرد و گفت بابا دیوانه شدیم د یاالله بگو دیگر". "در بهداری  دکتر محمدی را دیدم. به همه سلام رساند و گفت اولا بند، بدون شما هیچ لطفی ندارد، دوما  از حرف های پاسدار  بهداری بو برده که احتمالن بزودی  زندانی های قرنطینه ئ یا بقول خودشان گاودانی را تنبیهی به  انفرادی های گوهردشت خواهند فرستاد، او تقریبا مطمئن بود که زندان گوهردشت راه اندازی شده. فریدون یواشی گفت:"خدا کند ان جا یک وعده ئ نباشد". خبر خوب هم دیدار مسعود با شاه حسین در پاریس هست،   و جالب تر این که دیشب  خمینی  در تلویزیون شاکی می گفت این  حسین اردنی هم جان های اخرش را می کند، بعد خنده از لبش پرید و رو کرد به فریدون  و ارام اضافه کرد که  و اما خبر بد، مسعود متحدین،  را هم یک هفته پیش زدن و بعد با سکوتش فضا را بست و همه را برد به فکر.   فریدون با چشمانی پر از اشگ لبخندی زد و رو کرد به رسول گفت:" چه روزهای خوشی داشتیم"،  اگر چه انتظارش را داشت اما  باورش نمی شد.  همه به دورش حلقه زدن.   سه، چهار روز بعد طرف های غروب بود که قفل در به یک باره صدایی کرد و در  دستشویی چهار طاق باز شد.  با باز شدن  در  نور طلایی رنگ خورشید  تمام فضا را روشن کرد.   نور افتاب زردی  چهره ئ  زندانی ها  را هم گرفت.  پاسداری که چهره ئ خشن و نا اشنا داشت با لباس کماندویی یک مشت چشمبند  نوی سیاه  انداخت داخل و با صدای محکم و بلند گفت: بدونه معطلی هر چه دارید بردارید و چشم بند زده بیائید بیرون.  اخرین نفر فریدون بود، وقتی از چهار چوب در خارج شد  خطی سیاه انعکاس نور طلائی چشمان موش لاغر را قطع کرد. موش از زیر در توالت وسطی داشت تماشا می کرد.  دو موش دیگر اما مشغول جویدن  مقوای بسته ئ بیسگویت بودند.    سیدنی                 28/  9/2010

منبع:پژواک ایران