شکنجه
فریدون نجفی

 هم زمان با صدای زنگ دوچرخه راننده زد روی ترمز و بلند داد زد که الاغ مگه کوری، بعد هم  چند تا بوق زد و با سرعتی تند پیچید، کمی پیش رفت و باز  پیچ دیگری زد. همانطور که ماشین پیش می رفت صدای ضعیف قران کم کم بلند می شد.  ماشین از روی مانعی رد شد و بلافاصله  ایستاد. پاسداری که جلو نشسته بود، برگشت و  بدنش را کش داد و قفل دو در عقب را باز کرد وبا تحکم گفت"سرها را بلند کنید و از ماشین بزنید بیرون.  سرم را که بلند کردم  از پشت چشمبند  کمی می توانستم ببینم.  چشمبندم  پارچه ئ کرم رنگ و تور مانند بود.  هنوز خیلی مانده بود به غروب و هوا روشن بود.   

دو پاسدار ما را کنار ماشین گذاشتند و خود با عجله رفتند داخل.  نور خورشید گرما را چند برابر می کرد.  نگاهی سریع به دور و بر انداختم، نزدیک مان کسی نبود، زیر لب گفتم: "هی همایون من می‌بینم".
  گفت: "چی؟"

"یعنی که چشمبندم یک کم نازکه و .."" کجاییم؟ "

" نمی دانم،   اما ...وایسا ..انگار  راننده سمت دروازه شمیران  می راند، نه؟  خیلی هم که  تو راه نبودیم، پس نباید زیاد از شریعتی دور شده باشیم".

فتان یواش پرسید: "یعنی بالاخره گفتی کجاییم؟"

"تو حیاط  یک خانه ئ بزرگ، احتمالن کمیته است......ساکت، یکی آمد".

موتور قرمزم  پت پت کنان از مقابلم گذشت و جلوی ایوان   ایستاد، پسرک کمیته چی کمی بالا و پایین موتوررا نگاه کرد،  شاید نمی توانست خاموشش بکند، موتور را روشن گذاشت و رفت داخل.

راننده با عجله برگشت و سوارماشین  شد و بلافاصله  دنده عقب گرفت و از حیاط خارج شد.   همان دم  من هم از فرصت استفاده کرده و کمی چشمبندم را بالا زده، کج ایستادم.  در طرف راستم   ساختمانی یک طبقه قرار داشت  با چند پنچره بزرگ قدی که همه  با پارچه های سبز و سیاه گرفته بود،  و در سمت چپ،  حیاطی بزرگ و بی درخت   با دری دو تکه، که چهار طاق باز بود و پاسداری که جلوی در ایستاده بود.

پاسداری از در آهنی ساختمان بیرون آمد و بدو خود را رساند به ما، و همایون و فتان را  به داخل برد. کمی  بعد، پاسداری قد بلند و پر ریش، که نفهمیدم از کجا یک دفعه کنار پایم پیدایش شد، بدون هیچ حرفی گوشه‌ئ پیراهن سربازیم را  گرفت واز همان در با عجله مرا هم برد داخل.  ذهنم در گریز از ترس، یاد امیرارسلان  و آن دیو سیاه خالدار فیلم فردین افتاد، دیو من اما گویی  شاخش برعکس در آمده بود،  بجای دو شاخ، یک شاخه ریش  داشت.  از انتهای چشم بند شلوار طوسی کثیف و پوتین بی بند سربازیش را راحت می شد دید، تا بحال پای به این بزرگی ندیده بودم.  نگران و وحشت زده، بدنبالش روان بودم.  بعد از راهرو  وارد اتاقی  نسبتن بزرگ شدیم، که دور تا دورش پر بود از  بسته های بزرگ و سیاه که بنظر  کیسه‌ئ زباله  می آمدند. حرکت پا بپا و سریعم پاسدار را مشکوک کرد.  ایستاد و خیره شد بصورتم ، دست  بزرگش را برد عقب و  مشت کرد، بعد از مکثی کوتاه پرت کرد بطرفم.  شاید انتظار داشت سرم را بدزدم.  لحظه ای بی اراده،  فقط   مثل برق، چشمم را بستم.

باد دستش اما کم از چک نبود. رفت پشت سرم  و بند چشم بندم را محکم کشید.   بند قیژی صدا کرد، اما پاره نشد.  باز براه افتاد.  دیگر جرات نکردم چشمم را باز کنم. دو سه پیچ  خورده و نخورده دری را باز کرد و هلم داد داخل و در را قفل کرد.  سکندری رفتم توی تاریکی و سرم محکم خورد به دیوار. همه جا تاریک بود  و سرم  سنگین. سر درد و ترس از یک طرف، دلشوره و اضطراب از طرف دیگر سخت آشوبم کرده بود، علاوه بر آن دهانم خشک و مثانه ام پر پر بود.

ترس راندمان مغزم  را از کار انداخته بود.  بدنم آبی را که سخت نیازمند و  تشنه اش بود،  با شتاب می خواست از خود دور کند.  با این همه  جرات زدن  یک تلنگور ساده به در را نداشتم.  در آن حیر و بیر یکی هم یک بند قران  می‌خواند.  نیم ساعتی ایستاده این پا و آن پا کردم، آنقدر که از پا افتادم،  کلافه  از قید جک و جانور گذشته  پخش زمین  شدم.  در آن میان  دستبند هم با هر تکان تقی صدا می کرد و یک دنده تنگ تر می شد.  چشم بند را به سختی کمی شل کردم. وقتی چشمانم به تاریکی عادت کردند،  نگاهی به بغل دستم انداختم. انگار این اشغالدانی یک زمانی حمام بوده. وانی بغل دستم بود که در آن تاریکی بنظر پر از آشغال می آمد.  دیگر معطل نکرده خود را خلاص کردم.  سرم  اما هنوز درد می کرد.

                                                                                                                                                                                      کمی  گذشت و  نفسم  جا  آمد،  باز اما خیلی زود از زور گرسنگی شل و بی حال شده نزدیک بود خوابم ببرد که صدای قاری بلند تر شد. با کمی دقت لابلای صدای  او  آه و ناله هم شنیده  می شد.   کم کم صدای آه و ناله از قرآن هم جلو تر زد.  لحظه ئ صدای  قاری  قطع شد،  در آن خلاء فرصتی پیش آمد تا صدای آه و ناله را بدون پارازیت و به وضوح بشنوم.

" واسه چی سوال نکرده می زنی؟".   

  صدای همایون بود،  نه حتمن خیالاتی شدم. " نزن بابا.... به دادم برس" .

نه صدای خودشه. با کف دست  زدم  وسط پیشانیم.  سرم محکم خورد به کاشی دیوار و کمی سوخت.  صدای وحشتناک قاری باز شروع شد، اما انگار عمدی کم اش کردن.

در لایه های  هر فریاد ، قاری آیه ای  می خواند، باز  این صدای آه بود که بالا  می  زد.

همایون داد می زد: "بابا به پیر به ..."  قاری می خواند "و ما نقمو ا منهم الا ان یومنوابالله..."
باز همایون داد می زد: " واسه یه اعلامیه  ...مجاهدین...نمی دانم...."                                                             "چی، جانور عوضی رو محکم تر بزن،  حرامزاده می گه مجاهدین، بگو منافق".  "هر چه ... می گی، من .. از این...واااای....آخر .. می زنی ؟"  باز موزیک متن زیاد شد.  قاری معلوم نبود از خودشان است، یا که از ما. یکی به نعل می زد و یکی به میخ.  آهنگ صدایش آّه و ناله ئ اخوی را خفه  می کرد، اما در معنی به او روحیه می داد.  همچنان  که ضجه های اخوی از لای کلمات عربی قاری زبانه می کشید و بسختی بالا می زد و جانم را               می سوراند،  صدای شلاق  مثل اکورد پشت سر هم و یک نواخت، بدون وقفه  بگوش می رسید.

با پنجه ئ دست جمجمه ام را گرفته بودم  و نا خودآگاه فشار می دادم که یک لحظه احساس کردم  از پشت گردنم خطی  سرد آرام پایین می آید.  ترسیدم، نکند جک و جانوری، چیزی باشد، بعد گفتم شاید عرق کردم، دستی آرام کشیدم  به رویش،  نوک انگشتم تر شد.  بو کردم،  بوی خون می داد.  تازه فهمیدم که وقتی  سرم  خورد به دیوار،  برای چه سوخت.  دست زدم، کاشی پشت سرم انگار شکسته بود، در تاریکی  پیدا نبود.  حتمن سرم درست خورده  به لب تیز کاشی.  اما همین که دردی نداشت کافی بود.  " رجایی رو می کشین... شرق .....شرق...

"نزن  می گم".

"غلط کردی، بزن کثافت خبیث رو، دروغ می گه"  صدای شلاق لحظه ئ ایستاد و شلاق‌زن گفت : "حاجی می گه،  غلط کردم، می گم".

"غلط کرد، متقلب جنایتکار،  ما رو داغ دار می کنین؟ یک چریک نشانش بدم، می خواد نفس تازه کنه کذاب".  این شاملو کجا بود که ببیند نازلی می خواست سخن بگوید، اما گوش خریداری نبود.

شلاقی  که به  بدن اخوی می نشست،  دردش بجان من می پیچید، زورش اما  به قاری می آمد. معلوم نبود چرا آنقدر زور می زد،  گویی کلمات را کش می داد تا که آه  ناله ئ همایون  را محو کند.

در آن میان دلهره و ترس من از بریدن، بیشتر از خود شلاق بود، همش فکر می کردم، شانس رو ببین،  کی دستگیر شدیم،  یکی دو بار به خود نهیب زدم که دیوانه نترس، اگر همایون بتواند تحمل بکند، چرا تو نتوانی؟ اما کارگر  نمی افتاد.  هر چه  می گفتم"  چیز بدرد بخوری که از ما نمی دانند،  در جواب می گفت" اگر رفتی زیر شلاق و بریدی چی؟ اگر لو رفتین چی؟ یک بار هم  چشمم گرم شد ودر خیال شیطان را دیدم، آمد کنارم وگفت " انشاالله همایون می برد و همه چیز را می گوید و دیگر خلاص".  اما غلط کرد، چون اگر همایون می برید  کار صد بار خرابتر می شد.  کل خانواده به یک بند شلاق  یک وسوسه ئ شیطان وصل بود.  آنقدر شیطان شیطان کردم که  یاد  امام علی افتادم، از میان همه ئ خطبه ها و نامه هایش  یک جمله  در ذهنم رژه می رفت،  آدم ترسو بجای یک دفعه صد دفعه می میره. داشتم این جمله ئ جادوئی  را مزه مزه  می کردم  تا مثل شربت روحیه، بخورد تن رنجورم دهم و بز دلم را از ترس و تب و تاب انداخته، سرگرم کنم  که ناگهان چراغ حمام روشن شد.

از فرصت استفاده کردم و نگاهی به دور و بر انداختم، ای داد بی داد،  وان  پر بود از کتاب مفاتیح الجنان و پوسترهای لوله شده.  همه را بی نظم روی سر هم ریخته بودند و حالا،  نیم بیشترشان هم خیس شده بودند.

اگر آمدند داخل و حال روز وان  را دیدند چه کنم؟ از فکر دسته گلی که به آب دادم،  بیرون نیامده بودم که کلید در قفل  چرخید و  در باز شد.  دو نفر، که یکی شان همان پاسدار بزرگ پا بود، داخل شدند.

اولی با صدای کلفت رو کرد به  پاسدار و  گفت:  برو بشین بغل این سگ  آشخور منافق، تا نوبتت برسه،  شلاق بازجو منتظر هر دوی تان هست.  بعد هم در را بست  و رفت.  قفلش  اما نکرد.  چه صدایی  آشنایی داشت.

پاسدار آمد کنارم و  بسختی نشست.  معلوم نبود آستینش را برای کتک بالا زده بود یا که برای وضو. کفش های بزرگش نصف عرض حمام را گرفت. حضورش  چنان دلهره ای به جانم انداخت که باز شاش بند کردم.

انگار نیمه شب چیزی از خواب بیدارت کند بعد احساس کنی  بدنت مور مور می شود، وقتی پتو را کنار بزنی، درملافه  سپید  و نرمت یک عقرب  موذی سیاه ببینی که می جنبد. حمام دنج من همان رخت خواب بود.

کمی این پا و آن پا  کرد، بعد گویی از همین چند ثانیه حبس کلافه شده باشد آرام شروع کرد که " برادر شما هم تازه دستگیر شدی؟"  آنقدر عجله داشت که نگذاشت عرقش خشگ شود.  تا آن لحظه نشده بود خنده خنده  زهر ترک بشم.  از ترسم  گیج و بی اختیار  گفتم" همم"؟  دوباره با حالتی بظاهرمعصومانه تکرار کرد که "شما هم مجاهدی برادر؟"

باز گفتم :  "چی بابا؟" معلوم بود خون خونش را داشت می خورد.  من اما نمی دانستم چه باید بکنم، جواب بدهم، یا که خفه شده و حناق بگیرم.

اگر ساکت می ماندم، می گفت" طرف پیچیده است، اما حرف اگر می زدم، چه بسا هول شده،  چیز بی ربطی می گفتم و کار بیخ پیدا می کرد.

صدایش  جدی تر شد و گفت" بابا مجاهدی؟" جرات نمی کردم لای چشمم را باز کنم.  دهانم خشگ و زبانم  چسبیده  بود به سق.  کمی گذشت و باز شروع کرد که "اینا بد جوری می زنن، رحم ندارن".  بوی دو سه  چیز را با هم می داد، بوی عطر و عرق و پیاز، اگر همین حالا می رفت، قطعن کتاب های بغل دستم رنگی هم می شد.  سرم کم کم داشت باد می کرد.

گویی دیگر پاک از حوصله رفت،  نیم خیز ، داشت از جا بلند می شد  تا  احتمالن شرش را  کم کند که، آخرین تیر را هم ظاهرن در کرد، که "بقول برادر مسعود باید مقاومت کرد، اینها  رفتنی اند" . نمی دانم چرا یک دفعه بی اختیار بفکرم رسید کمی راست بزنم، شاید از فشار کابل های بعدی  کم  کند. زبانم انگار منتظر بود، سر تیر چرخید و گفتم " من  مجاهد نیستم، من سربازم". بعد هم  به خیال خودم تیر خلاصش را گذاشتم کف دستش و ادامه دادم که" بقول آقا   اصل خود اسلام همین است"، ندانستم  چه گفتم، کاشگی او هم نفهمیده باشد.                                                                                 اما عجب جراتی پیدا کردم، چه مسلط، یعنی ..ممکنه؟  شاید اگر خدا بخواهد تا  دو  سه ساعت دیگر  سوار اسب قرمز راهی پادگان باشم،  یا که نه،  ممکن هم  هست با یک تی پا ولم  کنن و موتور را نگهدارند.  گاو که نیستند، می بینند هم چیزی ازم ندارند و هم سربازم. ولی آزادی بی همایون چه حالی می تواند داشته باشد؟ طرف باز نشست و با ته لهجه‌ی اصفهانی، اما ترسناک گفت: چی  تو؟   دلم هری ریخت. عجب اشتباهی کردم، یارو داشت می رفت ها.  دیگر اما مجبور بودم ادامه بدم، هر چه بادا باد.                                                                این بار با کمی احتیاط  بیشتر گفتم: من خودم چند وقت جبهه بودم، اسلام ناب اسلامی همین ها هستن،  بعد هم لرزان، دو دستم را گذاشتم روی سر و ساکت شدم.  از لای بازو هواسم بهش بود. احساس کردم سرش را تکان می دهد. تکان تکان های سرش شیرم کرد، خدا کند کلک ام گرفته باشد. ساکت  بود. شاید هم لباس سربازیم از خر شیطان کشیده بودش پایین. ولی هنوز مطمئن نبودم، نگران از سکوت ترسناک باز بی اراده زبانم  کش آمد  که" تو هم اگر وابسته به جریان نفاقی،  تا دیر نشده از عطوفت سپاه اسلام بهره‌مند شو".  حرفم که تمام شد،  دستم  را به بهانه ئ خاراندن سر بالا بردم و در همان حال از زیر چشمبند نگاهی به صورتش انداختم. تازه فهمیدم که چه خبطی کردم. بالا و پایین سرش سیاه و وسط دو سیاهی یک گوله آتش شده بود. دهانش بسته بود، چرا که  زوزه‌هایش مبهم و گنگ شروع شد. از جا بلند شد. لحظه ای باز سر بزرگش را  تکانی داد، حالا  شک نداشتم که این عادتش بود، دیگر طاقت نیاورد و با لگد محکم گذاشت وسط  دوبرم، که "پدر سگ منافق ملعون، من رو مو خای (می خواهی)رنگ کونی" همانطور که از درد به خود می پیچیدم، یک آن به هوش آمدم که ای داد بی داد،  چرا زودتر نفهمیدم،  صدایش، صدای بازجوی همایون بود.

شروع کرد با تخماغ و مشت کوبیدن. انگار چشمبند من به چشم او بود، کلافه،  یکی بر سر من و یکی بر دیوار می زد. یک آن یاد کاشی شکسته افتاده، خدا خدا کردم دستش به تیزی کاشی نگیرد، که دیگر محشر کبری خواهد شد.

با این که از درد مچاله شده بودم اما چیز دیگری که به وحشت ام انداخته بود،   با این غیض اگر ببردم بازجویی چه خواهد شد؟  آن هم درست بعد از بمبگذاری، یاد مادرم افتادم، در مواقع خطر فقط آیت الکرسی می خواند، اگر هوا خیلی خیلی پس بود و تمرکز نداشت، مثل حالا،  صد تا صد تا نذر می کرد تا بعدن بخواند. دلم سوخت، کاش افکار سریش دیالکتیکی در سرم رسوخ نکرده بود و من هم مثل مادر با چند جمله جادویی آرامش پیدا می کردم.  هو و جنجالش همه را کشید داخل حمام.                                                                                پاسداری  که  یک آن در نظرم صدایش آشنا  امده بود،  یقه ئ پیراهنم را گرفت و از زمین بلند کرد و همانطور که  خرکش از در حمام خارج می کرد گفت: دوای درد سگ  کور زبان دراز کابل است. خدایا از کجا صدایش آن قدر آشناست؟.

قلبم چنان محکم می زد که  گویی روانه‌ی میدان تیر  بود،  انگار شش ساله شده بود.  خیلی کوتاه ظاهرن از راهرو میان بر زد به اتاق شکنجه، دو قدم پشت در پیچ خورده و وارد اتاقی دراز و پهن شدیم.  پایم را که گذاشتم کف اتاق، شعر شکنجه زنگ زد در سرم، .... شکنجه نعره می زاید، و نعره ناله  یاد آرد، و من  اینک بیاد ناله ئ خلق سیه روزم.....پسرکی بچه سال در اتاق تحویلم گرفت.  بوی امشی می داد.  خوشبختانه هنوز قاری خاموش بود.  سرعتم رو کم کردم تا از پشت سرش راحت اتاق رو چک کنم.  از زیر چشمبند دور و بر اتاق تا حدودی پیدا بود. گوشه ئ اتاق میز تحریر کوچکی قرار داشت که رویش پر بود.  یک ضبط صوت هم بود و چیزی دیگر، یک چیزی شبیه لاستیک فرغون. وسط اتاق هم تخت بزرگی قرار داشت که رویش چند طناب و دستبند افتاده بود، آرام از کنار تخت گذشتیم. در دیوار پشت تخت یک چیزی مثل تابلو پیدا بود.  آنقدر کنجکاو شدم، که  تا پاسدار به خود بجنبد،  یک لحظه بی اختیار سرم را کاملن بالا کرده و تابلو را دیدم.  پنج جور کابل با سلیقه چیده شده بود روی دیوار. از دور و از پشت چشمبند مات و تار،  تابلویی برجسته بود اما از نزدیک نه تنها برجسته نبود بلکه حتی وحشتناک بود. قطر کابل ها متفاوت بود، علاوه بر آن دسته ئ هر کدام هم رنگی خاص داشت.  در آن اضطراب و ترس و یاس تنها دو رنگ را تشخیص دادم.  سبز سیدی و قرمز.  سبز زشت،  تسمه‌ئ بود نازک و بلند، با دسته ای نوار پیچ، دسته ئ قرمز اما  کابلی بود ظاهرن از جنس سیم بکسل ماشین، که البته زیاد هم بلند نبود.

گوشه ئ انتهای تخت را اما به راحتی می شد دید، چند پتوی سربازی کثیف با لکه های قرمزسیر روی زمین افتاده بود.  در طرفی دیگر گیتاری  شکسته افتاده بود  که  سوراخی به بزرگی یک سر داشت.  آن طرف تر یک لنگه کفش زنانه هم بود. کفشی  پاشنه بلند و نارنجی رنگ.  پشت تخت زیر تابلوی پنج کابل ایستاد.  رویم را چرخاند بطرف میز و بسیار خونسرد دستی دوستانه به بازویم زد.

در دل آهی کشیده با  خود اندیشیدم که، احتمالن قبل از شکنجه اول کمی حرف می زنند، کسی چه  می داند، شاید بخاطر حرمت لباسم حتی اول یک چای هم بدهند، گمان کنم بخاطر همین افکار بود که کمی عضلاتم خود بخود باز و شانه و گردنم  شل شد.  گویی او هم  دید، چون بلافاصله با مشتی محکم گذاشت زیر شکم  خالیم.  نفسم قطع شد و مثل یک کیسه ئ شن،  تالاپی افتادم روی  دو زانو. مغزم هنوز درگیر بر گرداندن نفس بود و ساق های خسته ام  آمادگی پذیرش ناگهانی  وزنم را نداشتند. پخش زمین شدم. افتادنم پاسدار را به خنده  انداخت، خنده خنده گفت:" چریک  منافق ضد خلق به این ریقوئی ندیده بودیم".

دمی بعد، منگئ  مختصر با صدای گرمپ گرمپ پوتین  از سرم پرید.  لای چشمم را باز کردم،  پوتین های بزرگ  از در آمد تو، از کنار میز  گذشته  و مستقیم امدند به طرفم. بعد آرام رفتند پشت سرم و بازجو  با دو انگشت، پشت یقه پیراهنم را گرفت و یا علی گویان از زمین بلند کرد. همانطور که آرام بالا می آمدم، نمی دانم چرا یک لحظه احساس کردم در خوابم، ناباورانه آرزو کردم که وقتی چشمانم را باز کنم، کابوس تمام  شده، از خواب بیدار خواهم شد. اما  وقتی چشمم باز شد، پشت میز تحریر، خودکار بدست نشسته بودم. بازجو هم روبرویم پشت میز نشسته بود، ظاهرن آبی، شربتی، چیزی خورده بود، چون اوقاتش بنظر زیاد تلخ نمی آمد.  تقریبن  بفهمی نفهمی نفس من هم  جا آمده بود.

ریتم انگشتان بازجو بر لب میز را از صدای تق تق اصابت انگشترهایش  می شد فهمید.  سینه را صاف کرد  و گفت : در نیروی هوای،  جاسوسی می کردی؟  شاید مزاح می کردند، بناچار لبخندی  زورکی زده، مظلوم گفتم:  خدمت ام تمام شده، دوره ئ احتیاط را می گذرانم، دو ماه از احتیاطم گذشته.  دهانم آنقدر خشگ بود که  در یکی دو کلمه ئ اول صدام در نیامد. با این حال  زیرکانه و بسیار دقیق موضع را چیدم تا چاره ای نداشت باشد  مگر با نصیحت شروع کند.  هنوز چیزهای از تاتر و بازی در نقش  را بخاطر داشتم، باید چنان غرق نقشم می شدم که هیچ  نتواند پیدایم کند.  و چه نقشی بهتر از یک سرباز لمپن از ترس مؤدب شده.  سر و شانه ها را پایین انداختم و دستم را گذاشتم روی سرم.  از زیر چشمبند شش دونگ حواسم به دستانش بود.  چند بار خودکار را لای انگشتان پر از انگشترش بازی داد، ظاهرن مردد بود نمی دانست با خودکار بازی کند یا که با ریش بلندش، بهرحال دوستانه جلو آمد، البته گاهگاهی هم به خاکی میزد، اما تا همین جایش صد بار بهتر از وضعیت اخوی بود. قلبم چنان تند می زد که گوی  جلوی جوخه ئ اعدام ایستاده است. برادر بازجو هم احتمالن فهمیده بود.  او که به  عربی کاملن مسلط بود، در میان نصایح گوهر بارهراز گاهی که پای تهدید به میان می آمد،  با ته لهجه ئ اصفهانی چند آیه ئ هم از قران یاد می کرد.  درست در همان دم، من نیز نگاهی  دزدکی به تخت شکنجه می انداختم.  تختی که می توانست، برای من تابوتی دربست به جهنم  باشد.  بو و فضا، کم کم باعث شد، در دلم ترس جای کینه را بگیرد. هر چه سعی کردم بقیه ئ شعر یادم نیامد. کینه ئ انقلابی ام  مثل گلوله‌ی برف در حرارت شعله ترس کم کم  داشت آب و محو می شد.  ترس، حس محافظه کاریم را بشدت تحریک می کرد. برای نگهداشتن وضعیت مسالمت، هر از گاهی از موضع راست  تک مضرابی هم می زدم،  کلمات را بسیار دقیق انتخاب  می کردم، مباداء که  گافی خطرناک و مرگ بار بدهم.                                                                         چانه ئ او هم گرم شده بود و از زمین و آسمان می گفت، از انفجار دو، سه روز قبل، از رجایی و باهنر، خلاصه گفت و گفت وآمد و آمد تا رسید به کمرکش نصیحت، " که خوب پسر جان، ما دلمان برای تو و مادرت می سوزد".  زانوهای لرزانم  را به هم چسباندم تا دستم را رو نکنند.  "شما که گناهی نکردید، چرا باید به آتش چند منافق خبیث بمب گذار بسوزید".  کمی گیج شده پرسیدم " عذر می خواهم منظور تان از بمب گذار اخوی بنده که انشاالله نیست؟" تند شد و تیز گفت: خفه شو"، و باز ادامه داد که "کجا بودم؟"

"گفتم  والله در ردیف بمب و بمب گذاری مطالبی عرض می کردید".  با خود دو سه بار تکرار کرد که "عرض .....عرض می کردید....دو ماه دیگر خدمت داری"،  باز ناقافل پریدم میان کلامش که "چهار ماه".

مکثی کرد و با غضب گفت "هر چه،  بعد هم به امید خدا یک کار درست و حسابی برایت ردیف  می کنیم، بعد هم."... به این جا که رسید شاگردش از پشت سرم کمی چرخید، شاید می خواست  صورتم را ببیند،  حتمن  فکر می کرد  دیگر حسابی  کیفور شدم، چون خودش  شروع کرد هر هر خندیدن. ولی بلافاصله ساکت شد،  گویی چشم غره ئ دیو دهانش را بست، چرا که سریع باز برگشت پشت موضع.

سخنان بازجو  مرا برد به چند ماه قبل از انقلاب، آن شور و شوق اوایل انقلاب.  شعر آن انقلابی بزرگ، چه بود خدایا، فدایی بود....علیحضرت عنایت فرمودند و شما را به ساواک آوردند. بعد از این پست مهمی به شما خواهند داد...با خود گفتم  که، ای گند بزند در دروازه ئ این تاریخ ضایع ما را،  که هر چه می چرخد باز بر می گردد بر پاشنه ئ سابق اگر می دانستم درست همان بلاء بر سرم خواهد آمد،  صد سال آن را گوش نمی کردم.  احساس عجیبی داشتم، لحظه ای سرشار از غرور می شدم و دمی بعد لبریز از یاس و  ترس.                                                                        هراسم، هواسم  را پرت  می کرد،  ظاهرن او هم از خیر ادامه ئ نصیحت گذشت و ابتداء پرسید : "چرا به برادر ها اسم همایون را حسین گفتی؟" . " والله راستش ترسیدم،  این طور که برادر ها در را می زدن، گفتم شاید تصادفی، اتفاقی، چیزی پیش آمده باشد،  هول شدم".  "آره خودت بمیری تو گفتی و ما باور کردیم، حالا بگو این چی"؟ دولا شد و کاغذ پست پیازی کوچکی را گذاشت جلویم، هم زمان کمکش کمی چشمبندم را بالا کشید.  گزارشی درون تشکیلاتی بود از خواهرم، اما حیران شدم، پاسدار موذی کی آن را پیدا کرده بود که من ندانستم.

" نگاه کن،  باز خودت را بزن به حماقت؟"

آرام پرسیدم: "این چیست؟"

"انگار از ناف آسمان افتاده است، آخر نادان ابله  تو نمی دانی این گزارشی  تشکیلاتیست،  خوب نگاه کن،  هول نشو، می دانیم مال تو نیست، گزارش کتایون است، فقط خواستم بدانی که ما از این مدارک زیاد داریم".

 مزخرف  می گفت.  ساده گفتم:"مگر خل اند، این همه کاغذ را ول کنند و در این  زرورق کوچک بنویسند؟"

بی حوصله محکم کوبید روی میز که " اصلن می دانی چیه، خل ماییم که علاف تو شدیم".  کمی که گذشت نیم خیز شده  با چهار انگشتی که حداقل در چند تایش انگشتری عقیق داشت، چک نسبتن آبداری بر پیشانیم زد  و گفت:"  ختم کلام با همه ئ این تفاصیل چند دقیقه وقت داری تا خوب فکر کنی، اگر سرباز نظامی یا علی، اگر هم نیستی وای علی..." لب پرتگاه، نگهم داشت، دیگر محمل پاره و پوره ئ سربازی هم از دستم رفت.  واقعن عجیب بود،  راهی دیگر نداشتم،  طفل دلم را باید برای کاری گران که چه بسا می دانستم کار او نیست آماده می کردم.  پا به راهی گاشته بودم که باید انتظار این مراحلش را می‌داشتم.  با دو دست صورت داغم را پوشاندم تا از این چند دقیقه راحت نگذرم.

هنوز چند ثانیه از آن چند دقیقه نگذشته بود که  باز تمرکزم را بهم زده گفت: " قدر این دقایق را بدان، حالا، همین حالا اگر بشکنی  صد بار بهتر است تا زیر شلاق اشک عجز بریزی، می فهمی،  اشک عجز...اشک.

پیر مرد اشکش  را با دست لرزان پاک کرد و از پشت میز بلند شد و آمد بطرفم، بغلم کرد و گفت:"دایی جان از آسمان گلوله می بارد، می دانی چه می کنی؟ مشکل این مردم، قدرت و سیاست نیست که با فداکاری مشتی جوان راحت حل شود، کار این مملکت از ریشه خراب است، مشکل ما اگاهی و فرهنگ است،  دل دادی به شعر و شعار، کار اما، کار تیر و تفنگ نیست،  زمان می خواهد".  گفتم:" دائی جان من فقط انجام وظیفه می کنم، کاری که نسل قبلی،  باید انجام می دادند، من رو ببخشید، اما احساس می کنم، دقیقن با همین منطق مصدق تنها ماند ". دو دستش را از روی بازوانم برداشت و از کتابخانه ئ بزرگش که پشت سرم بود، دفاعیات مصدق را برداشت و گفت: "پس اگر می دانی چه می کنی و چه راهی در پیش داری، مرد باش و وسط کار خودت را خراب نکن، که صد بار بدتر از شروع نکردن است".

دقایق گذشته بودند ومن کاری را که شروع کرده بودم، نمی توانستم  نیمه کاره....محکم کوبید روی میز که "هی هواست هست کجایی؟"

یک آن دلم خالی شد،  گفتم حتمن جا زده، اما  جای خالیش از ترس نبود، نقشه ای داشت، رفت به رویا،  متین و آرام پرده ئ عقل را کشید و خود با وقار و لطیف  پروانه وار پر زد  و رفت روی سرپیچ لامپ نشست.  تن داد به گرمای جانسوز چراغ وچشم دوخت به ماوراء  نور و کمی، فقط کمی جلو تر را دید.  بر خلاف من که با دو چشم و یک عقل هم  خوب  نمی دیدم، او با یک دل و دو نگاه حال را  دید.

اول جسمی را دید، سیر و سر و مر، اما  دلش ذلیل و سرافکنده.  لحظه ای بعد  تنی دید پاره پاره اما دلش گرم و مغرور و سربلند.  در آن حال عقل هم بی کار نبود،  همان پشت پرده شروع کرد  چرتکه انداختن،  جوابش حفظ  تن بود، از ترس دل  جرات نکرد تا تن دهد،  سکه انداخت.  بر شانس بدش لعنت،  سکه ئ عقلم افتاد به خط، اما نه خط معمولی، خط شلاق.  حرف و راهی نداشت مگر همدلی با دل  و دل با آن فدایئ بود، که  می گفت، آهان، ای یک به دو صد بار بمیرم و من این ددمنشی را نپذیرم.

بازجوی محترم هم کارش را خوب بلد بود،  در خیالم شروع کرد با علامت دست،  ارکستر  را آماده  کردند.  از ترس سبیل باریکم را می کشیدم، ابتداء  با دست چپ، به شاگرد ضبط سوت را نشان داد، بعد نوک انگشتش را چرخاند بطرف تابلوی پنج کابل، و سرانجام خود در حالی که آستین  ها را بالا می زد یا علی گویان بلند شد. شاگرد  اول دکمه ئ ضبط  را زد و من تازه فهمیدم قاری بی چاره را هم  بزور اجیر کردن، با این حساب شاید  از روی عمد آن ایه را می خواند،  بعد مرا بطرف تابلوی پنج کابل راهنمایی کرد،  درست انگار خواننده را پای سن  می برد.  دیگر چشمم را نبستم، باید خوب می دیدم.  نمی دانم چرا نوار جدیدی گذاشت، در این نوار قاری سوزناک می خواند، ظاهرن دیو دستی به ریش مبارک  مالید با چند صلوات  کابل دسته قرمز را برداشت.  احساس عجیبی داشتم،  این بار گویی کینه و  ترس به توافق رسیدند که در کنار هم بنشینن. اگر انتخابی بود، برای اولین بار آن سبز ضایع سیدی را به قرمز جذاب ترجیح  می دادم.  سیم بکسول سوتی در هوا کشید و روی دست راستم نشست.  در دم خطوط سرخ مارپیچ خونی بر روی دستم ظاهر شد.   باورش برایم سخت بود، اما ترسم با همان یک ضربه جایش را به درد و سوزشش داد.  گیج مانده بودم،  تا به حال از کابل می ترسیدم یا که از درد کابل. از پشت درازم کرد روی تخت و دو دستم را بست.  اول سعی کردم ساکت باشم، اما خیلی زود پتو لازم شدم.  سوزش کابل نعره ام را در لابلای  پشم و پرز پتو می پیچاند و خفه می کرد.  کمی که گذشت بازجو کابل دسته قرمز را انداخت و داد زد که  دسته سیدی را بده.  کمک پرید هوا و کابل دسته سبز را برداشت و داد  به  جراح.  چند تای که از دسته سیدی خوردم دانستم باز صد رحمت به سیم بکسول.

از رعشه ئ  درد بریدم و با سر اشاره کردم که دست نگهدار می خواهم مقر بیایم.  او هم انگار شعر و شعار شاملو را شنیده بود.  دندان کینه را بر جگر خصم بسته بود و ول نمی کرد.  بهر حال کمی  گذشت تا لنگر را بیاندازد، پتوی خونی و خاکی را از گلویم بیرون کشیدن و گفت:"ما خیلی چیز ها می دانیم،  ما آخرین اعلامیه سازمان را از جیب شلوار برادرت در آوردیم،  برای خودت خوب است، تو نادان فقط یک کلام بگو خواهرت کجاست، البته ما خودمان بزودی خواهیم دانست،  اما اگر تو با ما همکاری کنی برای خودت خوب خواهد شد".  بعد هم خاموش و منتظر چشم دوخت به  دهان کثیف و به ظاهر شکسته ام.

به حرفش گوش نمی دادم، یعنی اصلن نفهمیدم چه گفت،  بی هوا داد زدم   " د  لامذهب چرا من رو می زنی،  من که از خودتانم، بعدش هم، من دو ماه بیشتر است که آماده باش در پادگانم، چیزی ندارم تا بگم".

دمی،  سکوت شد.

لحظاتی که من برای تجدید قوا سخت محتاجش بودم. تجربه اما می گفت باید ترسید، در سکوت این جراح آواری ست که هر لحظه باید منتظر  خراب شدنش  بود.  ظاهرن از خشم  با حالتی غیر قابل تصور شروع کرد به لرزیدن.

بلندم کرد و ایستاندم دقیق زیر تابلو، با فاصله ئ یک متری دیوار.  باز سرش شده بود دیگ آتش، دو سه بار به خود گفت:  به من موگود لامذهب، لامذهب.

باز سرش را شروع کرد تکان دادن.  ظاهرن در محاسبه ام بشدت اشتباه کرده بودم، لامذهب در او برشی به مراتب عمیق تر از آنچه تصور می کردم ایجاد کرد. شاگردش انگار آوار را دید، پرید کنار و حیرت زده زل زد به من.

خدایا چه شد، مگر چه گفتم.

میز بزرگ را با یک دست هل داد عقب وبا استفاده از فضای باز شده، دور خیز کرد و با نعره ای هم چون تندر، دوید به طرفم و چفت پا گذاشت وسط تخته ئ سینه ام.

می دیدم،  کاش دلش را داشتم و جاخالی می دادم،  در آن صورت  سفتی  گچ و سیمان،  ضربه برگشت دیوار، زانویش را در دهانش کامل جا می داد.

تنها کاری که کردم، باز بستن چشمانم بود.  یکی از دو پوتین بزرگش نشست روی جناق سینه ام. جناق، در دم تقی صدا کرد و من  از جا بلند شده چرخی در آسمان زدم و یک متر عقب تر درست زیر تابلوی پنج کابل، که حالا سه کابل بیشتر نبود، پخش دیوار شدم،  سرم  خورد به دیوار و دیگر چیزی نفهمیدم.

قطره ئ آب سرد به حالم آورد. وقتی  چشمم  را به زور باز کردم، دور و برم  سه نفر ایستاده بودند. در نگاه ماتم، اول بنظر ژنده پوش و زندانی می آمدند.      یکی گفت: صلوات بفرست. دیگری همانطور که دولا شده  و آب می پاشید روی صورتم، سرش را تکان می داد و با خنده، پشت سر هم فاتحه می خواند.   نفر سوم خونسرد می خندید، دولا شد و هولکی چشمبندم را میزان کرد.  خدا بزرگ یادم آمد.  او رئیس کمیته بود،  همان  که بازجو را برای جاسوسی فرستاد به حمام.  تازه یادم آمد که چرا صدایش  آنقدر آشنا بود، او رئیس کمیته ئ خیابان خورشید بود.  این باراز ترس باز نزدیک بود بی هوش شوم. خدا کند نشناخته باشدم.  اوایل سال گذشته، نزدیک دروازه شمیران مجاهد می فروختم، که ناگهان برو وبچه های مسجد هادی غفاری ریختند بر سرم و بعد از کتکی جانانه بازداشتم کردند و به این کمیته آوردندم.  آن روز هر چه  اصرار کرد تعهد ندادم، از کمیته که بیرونم  می کرد قسم خورد اگر باز برگردم راحتم کند.   صدای اذان محو در سرم پیچید و باز از حال رفتم.

شب شده بود.  مرا  بی حال،  در گوشه ئ حیاط رها کرده بودند به امان خدا. کمی که به حال آمدم نگاهی به اطرافم انداختم، آن  طرف تر، اسب قرمزم با فرمانی کج جلوی ایوان از نفس افتاده بود. همه جا ساکت بود. رادیو پاسدار جلوی در روشن بود.  کمی که گذشت در آهنی باز شد.  اول همایون و پشت سرش شاگرد بازجو وارد حیاط شدند. صدای هر هر جوانک کمک  بازجو حیاط را برداشت.  همایون را به طرفم هل  داد و خود  شاد و خندان  رفت به دنبال کاری.  اخوی هنوز دستبند بدست داشت، کور مال کور مال آمد نزدیک  و کمی دور تر  آرام نشست.  نگهبان جلوی در حواسش به ما بود.  با صدای خفه اخوی را صدا کردم. مویش پریشان،  پیراهنش پاره، آشفته و آش و لاش بود.  سر آویزانش با شنیدن صدایم هوشیار شده، شق و رق ایستاد. آمدم حرفی بزنم، چراغ روشن شد و جوانک  نردبان در دست، نوحه خوان برگشت.  با یک دست نردبان را داشت و با دست دیگر سینه می زد.  آمد نزدیک اخوی نردبان را گذاشت پای دیوار، سر فرصت  نوحه را تمام کرد و سر خوش آمد سراغ اخوی. یا علی گویان چند ضربه بر فرق اخوی زد، یعنی بلند شو. همایون  دستی بر کمر گذاشت و با لرزشی محسوس از زمین بلند شد.  من در آن حال خود را زده بودم به بی حالی،  گویی که خوابم، سرم را تکیه  داده بودم به دیوار و راحت از زیر چشمبند همه چیز و همه جا را زیر نظر داشتم

پاسدار دستش را گرفت و گذاشت بغل نردبان و با خنده گفت: یا علی. همایون شاکی گفت:" یعنی چه؟" هر هر کنان گفت:" یعنی یا علی، بعد با لگد محکم گذاشت وسط ساق پای اخوی و ادامه داد که نفاق مغزت را مثل خوره جویده، بدبخت، یا علی  را هم دیگر نمی فهمی.   یعنی برو بالا،.  "کدام بالا؟"  "بالای کله ئ من، بالای دیوار دیگر، الاغ  جان". اخوی با  دستبند  نردبان را گرفت و لرزان پا را گذاشت روی پله اول.  تکانی خوردم تا  بهتر ببینم،  درد  سینه ام نفسم را برید. جوانک حسین حسین  گویان با چک  گذاشت پشت سرش، که یعنی، زود باش.  اخوی اول کمی مقاومت کرد، اما وقتی لجاجت جوانک را دید،  پنج پله رفت بالاتر،  جوانک ناراضی شروع کرد  نردبان را لرزاندن. " برو بالا تر"."حالم داره بهم می خوره، بیشتر از این نمی تونم".   یا الله گویان، نردبان را محکم تر لرزاند.  "سرم  گیج  می ره، نکن" "می ری بالا تر یا نردبونو کج کنم؟"  باز دو پله‌ئ دیگر بالا رفت و گفت: "بیشتر از این نمی توانم ، الان بالا می‌ارم".  جوانک تازه داشت نرم نرمک سر حال می آمد.  هر هر کنان گفت: خوب حالا مثل بچه ئ آدم برو بالای دیوار.  درد سینه ام نمی گذاشت جم بخورم، سرم داشت  می ترکید،  اگر یک سانت اشتباه می کرد با سر پخش زمین  می شد. اخوی سر و ریشش انگار خیس شده بود.  مثل گربه، با احتیاط و نرم  پا را گذاشت روی دیوار،  در حال نشستن بود که ناگهان بالا اورد،  چند اق زد،  پهنای سنگ بالای دیوار کمکش کرد تا  سرانجام آرام  بشیند. فضلی، برادرفضلی.  پاسدار داد زد "آمدم" و بعد بدو بر گشت داخل و شرش موقت کم شد.  "نترس من دارم می بینمت، پاسدار رفت، زیر پایت را نگاه کن، از زیر چشمبند ..... نگاه کن، من می بینم، نترس ".   در حالی که با یک دست لب دیوار را گرفته بود، کمی سرش را بالا کرده از زیر چشمبند نگاهی به پایین انداخت و گفت : "تویی، فری؟"  "آره،  یواش حرف بزن، یک پاسدار جلوی دره،  چشمبند من پیداست، سرفه کردم، ساکت شو" ."این جا کجاست؟" "کمیته‌ئ خیابان خورشید، ژاله" " از کجا    می دانی؟" دو سرفه ئ پیاپی کردم، ساکت شد. بازجو و کمکش با هم و با عجله مستقیم بطرف ما آمدند، نکنه صدایم را شنیده باشند؟ یا که نه، حتمن نوبت من شده باشد. بازجو رو کرد بطرف گماشته اش و با خنده گفت: " چرا این منافق مثل خروس رفته آن بالا؟"  نعلین جای پوتین  بزرگش را گرفته بود. منتظر جواب نشد، ادامه داد که این بابا را بیاور پایین، قبل از اعدام با متهم مهربان باید بود، بعد رو کرد به من و  پرسید غذا خوردی؟ با این که از گرسنگی رو به موت بودم، خودم را زدم به آن راه و جواب ندادم.  پای چپش را از نعلین خارج کرد و با وسواس چند بار به زانوهایم نزدیک کرد، که یعنی با توام.  بریده بریده گفتم: "اگر با منی نه."  گفت:" شام آخر را مهمان هستید، بعد از صرف شام کار ها داریم. انشا الله با شکم سیر رهسپار لعنت آباد خواهید شد". رفتند  و کمی بعد پاسدار با دو ظرف پر ازعدس پلو برگشت، بدون قاشق. بشقاب پایین و اخوی بالای دیوار، گویی دلش نمی آمد همایون را بیاورد  پایین. بازجو از ایوان فریاد زد که پس چرا معطلی برادر؟ دیالله دیگه.   کلی طول کشید تا اخوی پای سالم بر زمین گذاشت، بعد هم نیم ساعتی طول کشید تا اخوی حالش جا بیاید و لقمه ای غذا بزنیم.  بشقاب را کشیدم جلو،  شام عجیبی بود، دستبند و چشمبند کم بودند تهدید اعدام هم بر آن افزوده شده بود.  وسط  غذا یک لحظه بالای سر اخوی را نگاه کردم، یک حلبی چهار گوش میخ دیوار شده بود، هر چه فکر کردم دلیل ان را ندانستم .  نگهبان  سرش گرم رادیو بود و جایی نشسته بود  که من در زاویه ئ دیدش نبودم، امکان نداشت کسی به ما نزدیک شود  و از چشم من پوشیده بماند، با خیال راحت و آرام گفتم"چیزی که از ما ندارند، یعنی واقعن ممکن هست اعداممان بکنند؟"سرش را بلند کرد تا از زیر چشمبند ببیند، آرام گفت:" از این بی شرف ها هیچیی بعید نیست.  راستی، یه چیزی، از ان جایی که هیچ اطلاعاتی از ما ندارند، من احتمال می دهم بچه‌های اتی لومان داده باشند، تو چه فکر می کنی؟" " من هم موافقم، اما طفلی مامان، اگر بفهمد پسرعمه هایش ما را  لو دادن چه حالی خواهد شد؟ نه؟

"راستی،  از فتان چه  خبر؟".  " گفتم هیچ کاره است، چیزی هم ازش ندارن، شاید شما دو تا را ول کنند، راستی، خودت را کاملن به کوچه ئ علی چپ بزن، مبادا یک دستی بخوری ها، هیچی رو قبول نکنی ها." " من، نترس، خیالت راحت راحت باشه، در ثانی اینا احمق تر از آن چیزی هستند که نشان  می دن، مگه ندیدی بچه ها چه راحت از دستشان پریدن".  "اگه بچه های آقا هادی رو  می گی، اونها کاملن با حساب در رفتن، کلی فیلم بازی کردیم تا سر پاسدار را  با میز توالت مامان گرم کردیم" "دو سرفه کردم...".پاسدار جلو در رادیواش را خاموش کرده آمد بطرف مان."کثافت منافق جی می گفتی؟""کی ما" "اره یابو، پس کی؟ یه دفعه دیگه ببینم از این غلطا می کنین چوب تو آستین تان می کنم ها.." .  نیم ساعتی با ترس و دلهره و انتظار  گذشت. ساعت از دستم رفته بود، از درد سینه نه می شد نشست،نه تکیه داد به دیوار، نه حتی نفس عمیق کشید.  آخر های شب بود که با صدای لخ لخ نعلین بازجو از چرت پریدم.  کلتی را با فشنگ پر می کرد ونزدیک  می شد. امد و درست بین ما دو تا ایستاد. ابتداء تق و توق اسلحه را در آورد تا ما را هوشیار کند، که بودیم.  ماشه را کشید و با صدای ملایم گفت:"ما برای اعدام منافقین بگفته ئ امام حکم شرعی داریم، همانطور که قبلن گفتم از شما هم اطلاعات کافی داریم، چارت روابط تشکیلاتی تان را هم در آوردیم، اما صرفن در جهت کمک به شما این امکان را در اختیار تان گذاشتیم، تا با اعتراف صادقانه کمی از جرم خود کم کنید، اما شما با سماجت سر موضع ایستاده و توبه نکردید" بعد از سخنرانی باز در انتظار کلامی از ما شروع کرد با اسلحه ور رفتن، زیاد منتظر نماند، بار دیگر ماشه را کشید و سر کلت را گرفت بطرف همایون، چشمم را بستم و اشهدم را خواندم. چند ثانیه گذشت و صدای شلیک وحشتناک دلم را از امید قطع کرد. در انتظار نوبت خود چشمم را دیگر نگشودم. بعد از مکثی کوتاه باز تیر دیگری در کرد، تیر دوم اما گویا به حلبی خورد، صدای توامان تیر و حلبی مشکوک ام کرد، نرم و وحشتزده گوشه ئ چشمم را باز کردم.  اخوی  سر در کف دست، خاموش نشسته بود.  من هم که سالم بودم، در همین اوضاع و احوال صدای رئیس کمیته از داخل راهرو آمد که "حاجی تلفن". "بگو خودم تماس می گیرم". " از اوینه". "کثافت ها شانس آوردید، اما منتظر باشید، بر می گردم".   هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که پاسداری آمد و همایون را برد داخل و من تنها شدم.  ساعتی بعد هم بنزی از در بزرگ داخل حیاط شد.  کمی بعد هم  رئیس کمیته و بازجو، که لباسی اخوندی بتن کرده بود، با عجله از در اهنی بیرون آمدند، بازجو رفت و سوار بنز شد و رفت، رئیس کمیته اما آمد بطرفم و  چمباتمه زد کنارم.  " آقا فری یادته؟، حاضر نشدی حتی اسمت رو بگی، باز گذر پوست به دباغ خانه افتاد، فکر کردی نشناختمت؟ بدبخت اگه همون موقع یه تعهد مردانه  می دادی و  می رفتی پی زندگی، امشب این جا شل و پل نیفتاده بودی زل بزنی به موزائیک، تو رخت خواب خانه تان راحت دراز کشیده، زل زده بودی به ستاره ئ زهره".  نم بادی ملایم، گرمای هوا را تکانی داد.  همانطور که ظاهرن بی تفاوت تکیه داده بودم به دیوار، آرام گفتم " ما رفتیم پی زندگی، این لباس سربازی رو نمی بینی؟ ، من تا نیم ساعت قبل دستگیری تو پادگان اماده باش بودم، اما شما، شما که با سربازهای خودتان این معامله را می کنید، وای به حال خلق الله". دستش را گذاشت به دیوار و در حالی که بلند می شد، با همان لحن لاتی گفت:" اولن اگه داشت اینا، حکومتو داشتند و ما بمب  گذاشته بودیم، با ما همین مامله رو نمی کردن؟  دویومن، منافق تو هر لباسی می تونه باشه، اما با همه ئ این حرفا، آره این لباست دو به شکم کرده،  شاید بجای این که بفرستمت اوین، تحویل نیروی هوای دادمت".  دیگر چیزی نگفت، شلوار کثیفش را تکاند و رفت. رادیو پاسدار جلوی در اخبار ساعت دوازده نیمه شب را با خبر پایان یافتن سه روز عزای عمومی انفجار دفتر نخست وزیری شروع کرد، بلافاصله  تا تنور داغ بود، خبر  اعدام صدها منافق و ملحد  را هم داد، بعد هم تکرار و تکرار.  آخر سر با تمام شدن  اخبار، رادیو را خاموش کرد، با خاموش شدن رادیو انگار فکر من رو روشن کرد، با این حساب حتمن می خوان همایون رو بفرستن اوین.  اما عجب حافظه ئ، داشت، چی گفت، ستاره ئ زهره، چشمبند را تا انجا که  می شد پایین کشیدم تا  از زیر ابرو، آسمان را ببینم، این ستاره ئ که می گفت، کو،  در آن دود و دم ماه کامل هم پیدا نبود، چه برسد به ستاره زهره.  ستاره ئ   زهره ام جلوی در سالن منتظر بود.  " چی شد، چه زود تمام کردی؟".  "تمام نشد، نصفه ولش کردم".   با صدای بغض‌آلود گفت : " واسی چی؟ مگر دیوانه شدی؟". "نه، تازه عاقل شدم".  "یادت رفته با چه زحمتی تا این جا رسیدی؟ مگر تاتر تمام عشقت نبود؟ وسط جلسه ئ امتحان یادت آمد که عاقل شدی  و لابد درس هم یک خصلت خرده بورژوازیست".   "مردیکه ئ دیوانه از من می خواست نقش رمئو را بازی کنم، اصلن از اول نباید شروع می کردم، تازه،  چه فرقی  می کنه، تو این وضعیت هنرپیشه ئ سینما هم بودم، واسه ئ آزادی باید از کار و زندگی دست می شستم و مبارزه می کردم". " با این وضعیت لابد چند ماه دیگه به جای روزنامه و اعلامیه با مبارزه ئ مسلحانه و تفنگ،  به شکار آزادی خواهی رفت؟".  " اگه لازم باشد، جا خالی نخواهم کرد". " با تفنگ فقط می شه حکومت رو گرفت. آزادی از اندیشه میآید، نه زور، سر سخنرانی مسعود هم اگر یادت باشد گفتم، بر خلاف شما، من معتقدم آزادی گرفتنی  نیست، آزادی رسیدنی است".  " خوب ما هم داریم زور می زنیم کار به تفنگ نکشه دیگه". "شما می خواهید یک شبه و به زور به أزادی برسید، اگر می شد، همین یک سال پیش می شد، تا مردم نفهمند آزادی چیست،  دو دستی هم که تقدیمشان کنید، درکش نمی کنند". "یعنی چی؟ ما داریم برای حفظ آزادی می جنگیم، می گی دست رو دست بگذاریم و رژیم را تماشا کنیم، تا هر کاری که می خواهد بکند".  "حرف مرا نمیفهمی، مشگل ما سیاسی نیست، ما هنوز یک مرحله قبلیم،  اول باید مردم باسواد بشوند، بعد بفهمند فرهنگ چیست، تازه بعدش خواهند فهمید آزادی چیست، آن وقت است که دیگر بکشید شان آن را از دست نخواهند داد". " انگار هر چه من به مجاهدین نزدیک تر می شم، تو از فدایی ها دورتر، اگه دوستت  نداشتم، مطمئن باش می گفتم توده ای شدی، چون این استراحت، مطالعه، پیروزی شعار آنهاست".  " ببین کی می گم، این هم یک بدبختی دیگر است، مرده شور حزب توده و روده و همه ئ شان را ببرند، که تا جم می خوری ، با ربط و بی ربط یه مارک نثار آدم می کنید، حیف، تو را خدا بیا از این مهمانخانه ئ مهمان کش  بزنیم بیرون، می ترسم فردا بگیرندت و دستمان به هیچ....". " جان من باز شروع نکن".  سکوت شب، با خنک شدن تدریجی هوا و خوشحالی، از گم شدن بازجو،   درد سینه  را از یادم برده  کف موزائیک های حیاط با احتیاط   بسیار  دراز  کشیدم،  اگر نبود تیر کشیدن های گاه گاهی چناق سینه شاید  خواب هم به چشمم می نشست.   چشمبند را تا آنجا که ممکن بود پایین کشیده غرق آسمان شدم،  غرق ستاره ائ،  مات و دودی،  که شاید زهره بود یا که نه، دیگر چه فرقی می کرد، یاد ان بگو مگو های بی پایان اخرین دیدار ها، گر چه یک خط در میان یاد حرف رئیس کمیته هم می افتادم، و نگران از آنچه قرار بود پیش بیاید، اذان صبح دو پاسدار زیر بغلم را گرفته، بردند به زیر زمین. آرام درازم کردند و خود رفتند.  چشمبند را که برداشتم، پنج شش تای از خودم بدتر دورم را گرفتن.  زیر زمین نمور و کثیف، بازداشتگاه کمیته بود،  دخمه ای پوشیده از آجر و خاک و رطوبت، با  نوری زرد و کم رنگ و چند پتوی سربازی.  با دیدن زندانیان  زخمی و شکنجه شده، که وضعی به مراتب بدتر از من داشتند، دردم از یادم رفت و نمازی خوابیده خواندم و خوابیدم...   7 / 11/ 2010  سیدنی.                                                                  ،

 

 

منبع:پژواک ایران