دواردهمین نامه نوری‌زاد خطاب به خامنه‌ای: جام زهر سربکشید!
بیایید و جام زهری را که من برای شما تدارک دیده‌ام سربکشید  

محمد نوری‌زاد

سلام به رهبر گرامی حضرت آیت الله خامنه‌ای

جنابِ خود را تجسم فرمایید که در یکی از خیابان‌های شهر تهران درحال رانندگی هستید. به ضرورتی، پای بر ترمز می‌فشارید. ناگهان دو نفر، با شتاب و بی‌اجازه داخل خودروی شما می‌شوند. یکی جلو می‌نشیند و یکی درست پشت سرتان. آن یکی که جلو نشسته و حدوداً سی‌وپنج ساله است و در هوای ابری عینکی دودی به چشم دارد و کلاهی پشمی به سر، فوراً آینه را رو به سقف می‌گرداند تا شما چهره‌ی نفر پشت سرتان را نبینید. با گردشِ نا پیدای سرو گردنِ خود، تلاش می‌کنید از ریخت و قیافه و سن و سال مهمانانِ ناخوانده‌ی داخل خودرو، خبر بگیرید. مرد سی و پنج ساله اما در کارِ خود کارکشته است. محکم روی داشبورت اتومبیل می‌کوبد و می‌گوید: جلوتو نگاه کن! و اما آن که پشت سر شما نشسته و لابد مقام بالاترِ این ماموریتِ بالاتر از خطراست، صدای گرفته‌ای دارد.

حداقل چیزی که عاید شما می‌شود این است که او متعمدانه سعی در تغییر صدای خود دارد. اوج قاطعیت و اقتدار و سربازی امام زمان را، یا نهایتِ درایتِ پاسداری از انقلاب را باید از سخنان همین نفر پشت سری دریافت: «یا زیپِ تو می‌کشی، یا هم ترتیب خودتو می‌دیم هم ترتیب زن و بچه تو!»

راستی بر من ببخشایید که جناب شما را به جای خود نشاندم و این یک جمله‌ی نامبارک را بر شما باریدم. شما کجا و ما کجا؟ شما خوشبختانه از لمسِ یک چنین هول و هراسِ هماره‌ای که مردمان ما با آن به همزیستیِ ناگزیر مبتلا شده‌اند مبرّایید. نه کسی جرأت می‌کند به دیوار بلند حریم جناب شما دست بساید، و نه کسی را یارای این است که تجسمِ ابرازِ یک چنین سخنِ سخیفی را رو به شما در ذهنِ خود بپروراند. با این همه، مرا چاره‌ای جز سکوت در آن بهتِ ناچاری نبود. مرد پشت سری که به فرو بردنِ تیزی سخن خود احتیاجِ مبرم داشت، بار دیگر همان خط و نشان بی‌ادبانه ‌ش را تکرار کرد: «شنیدی چی گفتم؟ یا زیپِ تو می‌کشی یا هم ترتیب خودتو می‌دیم هم ترتیب زن و بچه تو!»

من در پاسخ به او چه باید می‌گفتم؟ شما بفرمایید! می‌گفتم: چشم؟ من زیپم را می‌کشم، شما نیز کاری به من و به زن و بچه‌ام نداشته باشید؟ و لابد آن دو نیز از اتومبیل من پیاده می‌شدند و می‌رفتند و مرا با عهدی که با آنان بسته بودم، و با هول و هراس آن ملاقات ناگهانی تنها می‌گذاردند؟ اما نه، اوضاع جور دیگری پیش رفت. من هنوز در حیرتم چه شد که این جمله از دهانم بیرون جست: «من آنقدر ادب و شعور دارم که با زن و بچه‌ی کسی کاری نداشته باشم. اما فعلا این منم که ترتیب همه‌ی شما را داده‌ام.»

آن دو با تهدید به این که: ما بلدیم چطور پودرت کنیم و بلدیم چگونه داغ به دل تو و زن و بچه‌ات بنشانیم و توی صدتا سایتِ خبری وغیرخبری آبرو برایت نگذاریم، از خودروی من پیاده شدند و رفتند تا از فیض نماز جماعت اداره‌ی آسمانیِ خود بی‌نصیب نمانند. این واقعه را از این روی برای جناب شما باز گفتم تا اگر فردا روزی مرا پودر کردند و داغ مرا به دلِ خانواده‌ام، و داغ آنان را بردل من نشاندند و در یکصد سایت فراگیرشان مرا به خاک انداختند، هم شما و هم مردم ما شاهد باشید که در این مُلک، پاداش خیرخواهی و امر به معروف و نهی از منکر، چه گزاف و چه چشمگیراست.

و اما آغاز سخن:

چرا نگویم: این روزها، تلخ ترین روزهای عمر شماست؟ و چرا نگویم: سالهای آرام و پراز اختیار شما سپری شد و رفت؟ در جوار ما اما، حوزه‌ی اختیار فردی چون «امیرِ قطر»، هم همه‌ی کشور یک وجبی اوست و هم همه‌ی دنیای فراخ. او اکنون به هر کجا که بخواهد سفر می‌کند و با هر کشوری که بخواهد می‌آمیزد. چرا؟ چون دراین دنیای پرتلاطم، اندازه و مقدارِ خود را فهم کرده و سفره‌ای بقدر همان اندازه‌ی ناچیز خود گسترانیده است. امروز همان وسعتِ ناچیز او آنچنان قدروقیمت یافته است که هواپیماهای قطری باید آسمان حقارتِ ما را درنوردند و مغرورانه ما و شما را به اسم مسافر جابجا کنند. نمی‌دانم آیا این را شنیده‌اید: کشور قطر، درست درهمان سالی تأسیس شد که «ایران ایرِ» ما تاسیس شد؟!

برخلاف امیر قطر که اگر پای به هرکجای دنیا گذارد، همگان برای او و برای دلارهای نفتی‌اش آغوش می‌گشایند، حوزه‌ی اختیار ما و شما حتی در همین داخل کشورمان به چالش گراییده است. چه برسد به این که ما را به مراوده با افغانستان و تاجیکستان و چند کشور این‌چنینی محدود کرده‌اند.

من در حیرتم چرا جناب شما نمی‌توانید از کشور خود پای بیرون بگذارید؟ و چرا حتی نمی‌توانید برای بجای آوردنِ مناسک حج به عربستان سفر کنید؟ شاید به این دلیل که هم در داخل و هم در خارج، چهره عبوس و تند ما و شما افزون‌تر از چهره‌ی متبسم و فهیمانه‌ی ما به باور مردمان جهان راه یافته است! و باز به این دلیل که در جمهوری اسلامی ایران، هیچ امری استحقاقِ ثبات ندارد الا این که امضای ثباتش را از بیت حضرت شما دریافت کرده باشد.

این «هیچ»‌ی که من برآن تأکید می‌ورزم، یک قاعده‌ی نفوذ ناپذیر نیست. پس چه بهتر که بگویم: از استثنائات که بگذریم، تنها دو دسته از هر تصمیم و تحرکی در جمهوری اسلامی ایران، ثبات دارند. یک: هرآنچه که امضای ثباتش را از بیت رهبری دریافت کرده باشد، و دو: دزدی از اموال و اعتماد و اعتقاد مردم توسط مسئولین، و به تبعِ مسئولین: خودِ مردم از همدیگر. این دو شجره‌ای که ریشه‌ی ارتزاقشان یکی است، همان است که ما را درهدر دادن و ضایع کردن هزار هزار استعداد بخاک افتاده دراین مُلک ، متبحر ساخته است.

یک زمانی ما رو به آمریکا شعار می‌دادیم: «به بمب‌های اتم خود می‌نازی؟ ما ایرانیان هریک بمب اتمیم». و در توضیح این شعار خود می‌فرمودیم: «درایران – برخلاف آمریکا – حکومت نه بر جسم‌ها که بر دل‌های مردمان استوار است». و رجز می‌خواندیم: «حکومتی که پایه‌های استحکام خود را بردل مردمانش محکم کند، فرو ریختنی نیست». این رجزها نه از آن روی پوک و بی‌پشتوانه بود که ما هم طرفِ خود را نمی‌شناختیم و هم دستمان از توش و توان نظامی تهی بود، بل از این روی که: ما سال به سال بر همان دل‌های مردمانِ بی‌پناهِ خنجر کشیدیم و یک به یک آنان را از خود متنفر و دور ساختیم. رجزهای پوکِ ما بیشترب ه عربده‌های آن پهلوان سیلی خورده می‌مانست که هیبت پهلوانی‌اش، بلافاصله در آنسوی عربده‌هایش تمام می‌شد.

رهبرگرامی،

من، همچنان از باب ادب و دوستی و خیرخواهی تلاش می‌کنم منصفانه ترین راهکار خروجمان را از هزارتوی بُحران‌هایی که گرفتار آن شده‌ایم، تقدیم جناب شما کنم. عصاره‌ی این راهکار، این است که من کاسه‌ای و جامی را به نیابت از شما به درخانه‌ی یک یک ایرانیان می‌برم تا آنان به تناسبِ عُلقه‌ای که به ما و شما و نظام دارند، چیزی در آن فرو بریزند. سرآخر، من این جام لبریز از نوشیدنی را برای شما باز می‌آورم. به این شرط که شما نیز بی‌تأمل شربت این جام را سر بکشید. اگرچه در او شهد باشد یا شوکران. شوکران‌نوشیِ بزرگان که تنها برای دفنِ در کتاب‌های تاریخی نیست. در همین نزدیکی‌ها، حضرت امام نیز برای به‌در بُردنِ کشور از بلایی که برسر مردمان ما پرپر می‌زد آن را نوشید. پس چرا شما ننوشید؟

شما از همان بدو انقلاب، و بویژه از همان بدو رهبری، عزتِ ما ایرانیان را در دشمنی با آمریکا تعریف فرمودید. و آنچنان براین دشمنی تأکید ورزیدید که گویا حیات ما با ابراز دشمنی با آمریکا معنا می‌گیرد و مرگ ما در مراوده با او. هر سفیر و کاردار و مسئولی اگر از چند صد متری یک آمریکایی عبور می‌کرد و تنه‌اش به او می‌سایید، با غوغایی غریب و آشوبی مفتضحانه از گردونه‌ی اعتبار به دور انداخته می‌شد. چرا که در تعریف جناب شما، به گناه نابخشودنیِ همنشینی با این عقرب جراره مبتلا شده بود و باید از حریم ما به دور می‌افتاد.

این برجِ بلندِ دشمن‌جویی و آمریکاستیزیِ ما و شما، آنقدر افراخته و پرآوازه بود که هرکُنشِ نادرستِ ما را به ضربِ توجیه خود مجاب می‌کرد. که یعنی اگر ما در داخل به خطایی دست می‌بریم و زیر گوش کسی می‌زنیم و هست و نیستش را به باد می‌سپریم، یا اگر قانون را به شوخی می‌گیریم و ثروت ملی را همچو ارث پدری بالا می‌کشیم، برما حَرَجی نیست. چرا؟ چون در حال ستیز با آمریکا هستیم و در مسیر ستیز با آمریکا، بروزِ این خُرده خطاها بدیهی و البته قابل اغماض است.

ایکاش در ستیز با آمریکا بقدر سالهای بی‌خبریِ خود صادق بودیم. و به موازات تربیت مردم در شعارگویی و شعارخواری و مرگ بر آمریکاهایی که مثل اکسیژن به ریه‌های مردم فرو می‌فشردیم، به تحکیم پایه‌های لرزان اقتصاد کشور، و ترمیم آشفتگی‌های فرهنگی، و به مدیریتِ اوضاع نابسامان اجتماعی‌مان همت می‌کردیم.‌ ای عزیز، زمان گذشت و ما با لباسی ژنده برهمان برج بلند شعارپراکنی جا ماندیم. با جامعه‌ای که هیچ نسبتی با آن همه هیاهو و شعار و خط و نشان بین‌المللی نداشته و ندارد. قبول بفرمایید که ما و شما راه را به خطا طی کرده‌ایم. پرچم دشمنی با آمریکا تنها فایده‌ای که برای ما و شما داشته و دارد، در همان کوفتن بر سر مخالفان و منتقدان خودمان است. که: خاموش! ما در حال جنگ با آمریکاییم! از باب نمونه به این سخن خام و تکراری وزیر اطلاعات خودمان که اخیراً در قم و در ارتباط با انتخابات اسفندماه آتی افاضه فرموده‌اند، توجه بفرمایید: «احیای مجدد فتنه برنامه جدی آمریکا علیه ایران است.» می‌دانید کارکرد همین یک جمله‌ی کوتاه در چیست؟ یعنی: هرکه به ابروی بالای چشم ما اشاره کند، آمریکایی است و ما خوب می‌دانیم با آنها چه بکنیم!

اگر پا به پای این نوشته با من همراه شوید، به رازِ پوکی این شعارها اشاره خواهم کرد. می‌دانم به مرحوم «جلال آل احمد» علاقه‌ی وافری دارید. او را نویسنده و روشنفکری سرآمد و اُسوِه می‌پندارید. ما نیز در امتداد شیفتگی جناب شما به این نویسنده‌ی گرانقدر و در تجلیل از او، بزرگراهی را به اسم جلال آل احمد نام گذارده‌ایم. سردرِ مدارس و کتابخانه‌ها و اماکن فرهنگی بسیاری را به نام او آذین بسته‌ایم. در یک نشست پر هیاهو به اسم جلال آل احمد، نویسندگان دولتی ما سالانه به انتخاب کتاب‌های برتر می‌نشینند. و کارهای بسیاری از این دست. اما چرا نگویم: نام جلال آل احمد بعنوان یک نویسنده‌ی مقبولِ جمهوری اسلامی، از آن روی برکشیده می‌شود که وی در اواخر عمر، آری دراواخر عمر، و در چند اثر پایانی‌اش، به حس و حال دینی و به روحانیان روی خوش نشان داده است؟

من شخصاً به شیوه‌ی نگارش این نویسنده‌ی خوب، و به نگاه تیز و صریح و کاوشگرانه‌ی او بسیار علاقه‌مندم. جلال آل احمد الحق در میان نویسندگان معاصر ما، صاحب وجاهت و جایگاه ویژه‌ای است. و صادقانه می‌گویم: ما و شما در برکشیدنِ او، دچار افراط نشده‌ایم. منتها در این گزینش گری ناشیانه و البته متعمدانه، ازیک تارموی او آویخته ایم و از چهل گیسِ دیگران روی برتافته ایم.‌ای عزیز، خود شما بهتر از هرکسی می‌دانید: جلال آل احمد تنها در اواخر عمر خود، به گرایش دینی ما گوشه‌ی چشمی نشان داد. و درهمه‌ی سالهای جوانی و میانسالی، بلحاظ شخصی و فردی، نویسنده‌ای بی دین و لامذهب و مشروب خور و بی قید بود. ما عجبا به جلال آل احمد که می‌رسیم به همان اواخر عمر او بسنده می‌کنیم و سال‌های معلق بودن او را در دوره‌های جوانی و میان سالی اش، به خصلت کاوشگرانه‌ی او ربط می‌دهیم و از سرِ خطاهای او در می‌گذریم!

من اگر بخواهم یک انتخاب خوب جمهوری اسلامی را برگزینم، همین برگزیدن جلال آل احمد را نمونه می‌آورم. منتها با این ادلّه که: جلال آل احمد در جوانی و میانسالی هرچه بوده و هرچه کرده، به خودش، آری به شخصِ خودش مربوط بوده. به ما چه که او در خلوتش چه می‌کرده؟ مهم پایان کار اوست. اما متاسفانه این انتخابِ خوب، در همین جلال آل احمد متوقف ماند. و ما بلافاصله پس از انقلاب، به محض تماشای یک خطای مختصر از جوانان و زنان و مردانمان، آنها را از پشت میز درس و از دانشگاه و از کوچه پس کوچه‌های اجتماع، و درست از میانِ کشاکشِ کسب تجربه، بیرون کشیدیم و به دلایلی که با روح قرآن و با طریقِ انسانیت مغایر است، به زندانشان انداختیم.

من با اطمینان می‌گویم اگر جلال آل احمد در زمان ما بود و برای فهمیدن و تجربه کردن و برگزیدن بهترین‌ها، به همان راهی می‌رفت که رفته بود، و مثلا از دین برمی‌گشت و می‌رفت و کمونیست می‌شد تا بعدها هوشمندانه‌تر به مسلمانی بازآید، یا در نوشته‌های آوارگونش برمفاسد جاریِ ما انگشت می‌نهاد، حتماً به دست خود ما دودمانش به باد می‌رفت و ما تلسکوپِ افشاگرانه‌ی خود را برهمان مسائل شخصی‌اش تنظیم می‌کردیم و آبرویش را برطبقِ بی‌آبرویان می‌نهادیم. چه برسد به این که خبردار شویم جلال آل احمد برای فهمیدن و تجربه کردن دو بار به اسراییل سفر کرده است و در کتاب «سفر به عزراییل»، موشه دایان و امثال او را در ردیف پیامبران بنی‌اسراییل و بلکه برتر از آنها اسم برده است. که در این صورت ما ابتدا پوستش را می‌دریدیم و سپس باقیمانده‌اش را تا خود جهنم فرو می‌تپاندیم.

من در زندان دو الفِ سپاه، با جوانی هم‌بند بودم که اتفاقاً زندگی‌اش مثل زندگی جلال بود. در نوشته‌های جوانی‌اش هم به نعل زده بود و هم به میخ. برای کسب تجربه، به کارهایی دست برده بود که به گرد پای کارهای جلال نمی‌رسید. ما اما با او چه کرده بودیم؟ او را از میانه‌ی راه کسب تجربه، گرفته بودیم و بعد از ماهها انفرادی و تهدید و فشارهای ویرانگرِ روانی، تلاش کرده بودیم از او جاسوسی چند جانبه بسازیم. بلافاصله درهمان چند ماه نخست برایش حکم اعدام صادر فرموده بودیم ولابد به اسم این که او جاسوس است و عمله‌ی دستگاه استکباری، او را از بدیهی‌ترین حقوق انسانی‌اش باز داشته بودیم. کمی که گذشته بود، دستگیرمان شده بود که نخیر، او جاسوس نیست و ما باید سروته این حکم اعدام را یکجوری به هم آوردیم. با چه؟ با نوشته‌های سالهای دور او. گشته بودیم و یک الفاظی در نوشته‌های دور او پیدا کرده بودیم تا چیزی در مجاورت اعدام برای او دست و پا کنیم. من کاری به سستیِ این احکام عهد عتیق ندارم، بلکه روی سخنم به این است که چرا ما مسیر تجربه کردن را به روی زنان و مردان و بویژه به روی جوانمان بسته‌ایم؟ و چرا برای برقراری خودمان، از خود خدا در تعریف دین او جلو زده‌ایم؟

همین اکنون، چه بسیار زنان و مردانی که می‌خواسته‌اند بعدها جلال آل احمد سرزمین‌شان شوند، زندانیِ بد فهمی ما هستند و به حکم‌های خنده‌داری چون تبلیغ علیه نظام و اقدام علیه امنیت ملی و توهین به سران نظام و احکامی اینچنینی، گرفتار ماهها و سال‌ها حبس بی‌دلیل‌اند. بار دیگر شما را دعوت می‌کنم به مطالعه‌ی احکام بُهت‌آوری که ما برای هنرمند نام آشنایی چون جعفر پناهی تحکم فرموده‌ایم!

رهبرگرامی،
من کاری به سرنوشت صدام و قذافی و رهبرانی همانند این دو ندارم، بلکه می‌گویم: رهبران لجوج و کج فهم و دیرفهمی چون صدام و قذافی، گرچه خود با خفت به دَرَک واصل شدند و ذخایر کشورشان را به تاراج اشقیا سپردند، اما همزمان مردمشان را، آری مردمشان را، درچشم مردمان جهان، حقیرو سرشکسته کردند. شما که قصد تحقیر و سرشکستگیِ ایرانیان ندارید؟ اگر می‌فرمایید: «نخیر، قصد من فرا بردنِ شوکت و شأن و بهروزیِ مردمان ایران است»، می‌گویم: اگرهم قصد شما این بوده باشد، امروز، آری همین امروز، به برکت جمهوری اسلامی، یکی از حقیرترین مردمان جهان ما ایرانیان هستیم. اگر این ادعای مرا باور ندارید و نمی‌خواهید به حال و روز جاریِ مردم بنگرید، یک نگاهی به آمارهای جهانی بیاندازید تا بدانید جمهوری اسلامی ایران حتی از نظر اخلاقی در کجای جدول بداخلاقان و تربیت ناشدگان و ورشکستگان تاریخ لمیده است.

ما و شما هرچه توانستیم شعار پوک سردادیم و بی‌خیالِ مناسبات جاریِ دنیا، به همه پشت کردیم تا در خفا و بناگاه شعبده‌ای به اسم قدرت اتمی برآوریم و بُهت دنیا را برانگیزیم و دیگران را در برابر یک عمل انجام شده قرار دهیم و بشویم: یک قدرت اتمی! بله، این شدنی بود و هست. بفرض که ما همین اکنون به خیلِ کشورهای اتمیِ دنیا پیوسته‌ایم و سری میان سرها درآورده‌ایم. آیا نباید دراین روند کاذب و سطحی، به تعارض ویرانگری که بدان مبتلا شده‌ایم بیندیشیم؟ کدام تعارض؟ «از دست دادن وحدت ملی»! نکند با این تفسیر نادرست خود را بفریبیم که: اگر ما به انشقاق داخلی دچار شده‌ایم و بخش وسیعی از مردم خود را از دست داده‌ایم، باکی نیست، پول بی‌زبان نفت که هست، این خلأ را با پول نفت و قدرتِ ناشی از دستیابی به انرژی اتمی پرمی‌کنیم!

رهبرگرامی،
شما نیک‌تر از همه‌ی ما به اوضاع اسفبار این روزهای کشورمان واقفید. این اوضاع اسفبار یک واقعیت بی‌تردید است. و نه یک سیاه‌نمایی مغرضانه. ما: ورشکسته‌ایم‌ ای عزیز. دستمان از آرزوها و آرمانهای انقلاب تهی ست. افق پیش روی ما تیره و تاراست. نه تنها تحریم‌ها، که هجومی از جهل‌های آذین‌یافته ما را محاصره کرده‌اند. اگر اکنون دهان گشوده‌ی تحریمها ما را بدهکار خود کنند، جهالت این روزهای ما، مدت‌هاست که ما را بدهکار نسل‌های بعدی مان کرده است.

چه کسی گفته ما مالکِ دار و ندار این سرزمینیم؟ که مرتب از کیسه‌ی دارایی‌های روبه اتمام مردم و نسل‌های بعدی خویش، برداریم و به دیگران ببخشیم و برای هرچه که خود می‌پسندیم خرج کنیم و جز خسارت و افسوس به آن کیسه‌ی تهی شده بازنگردانیم؟ نسل‌های بعدی ما بی‌بروبرگشت از ما مطالبه‌ی حق خویش را خواهند کرد. ما از همین امروز ، سخت بدهکار آنانیم. آخر چرا باید نسل‌های بعدی ما بدهکار خسارتهایی باشند که ما با ندانم‌کاری‌های امروزینِ خویش آن‌ها را ببار آورده‌ایم؟

بیایید و جام زهری را که من برای شما تدارک دیده‌ام سربکشید و مردمان این سرزمین رها مانده را از سرگشتگی، و از غارت اغنیا ونوکیسه‌ها و پاسداران اسلحه به دست به در ببرید. جام زهر من آمیخته‌ای از این عصاره‌هاست:

یک:
قدر و اندازه‌ی خود را بدانیم و رسماً به سازمان‌های بین‌المللی اعلام کنیم از این پس ما به همه‌ی تعهدات معقول و منطبق با منافع ملی مان پایبندیم. تعهداتی که سایر کشورها آن را امضا کرده‌اند و هرگز نیز نگران فروپاشی خود نیستند.

دو:
داستان دستیابی به انرژی هسته‌ای را بنحوی آبرومند و با بهره مندی از ظرفیت‌های معمول جهانی به سرانجام برسانیم. اگر قرار باشد به ما حمله کنند و نابودمان کنند، دانش نیم‌بند هسته‌ای به داد ما نخواهد رسید. پایه‌های برقراری ما اگر بر دل و فهم و همراهی مردمانمان جوش خورده باشد، هیچ قدرتی و هیچ بمبی ما را فرو نمی‌پاشد.

سه:
سپاه را در ارتش ادغام کنیم و ارتش کشور را از این ریخت نامناسبی که از او پرداخته‌ایم به درآوریم. اگر این برای جناب شما مقدور نیست، حداقل از ورود سپاهیان به مواضع پولی و سیاسی و اطلاعاتی کشور جلوگیری کنید. اتکای شما به سپاهیان، برای شما اطمینان، و برای آنان حاشیه‌ی امن ایجاد کرده است. این حاشیه‌ی امن، آنچنان بلایی برسر مقدرات کشور آورده است که مگر جناب شما با سرکشیدن این جام زهر و با مجاهده‌ای به یاد ماندنی، بتوانید سرسپاهیان را از سفره‌ی بلعیدن اموال مردم پس بکشید.

چهار:
یک نگاهی به جهان اطراف‌مان بیاندازیم. آخر چرا باید وهابی‌های عربستان سعودی به مردم معترض خود اجازه‌ی اعتراض بدهند و ما اما لجوجانه و البته ناشیانه، همه‌ی راههای نقد و اعتراض را که حق قانونی مردمان ماست، از آنان دریغ کنیم؟ این همه ترس از فریاد اعتراض مردم، اولین تعبیر بایسته‌اش، نابحق بودن خود ماست. به مردم اجازه بدهیم اعتراض کنند. فریاد بکشند. ما را با صراحت نقد کنند. اصلاً اجازه بدهیم خواستار سرنگونی ما باشند. مردم اگر امروز اجازه‌ی فریاد و اعتراض پیدا نکنند، فردا چشم به راه مجوز از دیوار بتنی وزارت کشور نخواهند ماند. اگر آنها امروز با ما به مسالمت سخن می‌گویند، فردا جور دیگر سخن خواهند گفت. آزادی را به صدا و سیما و سایر رسانه‌ها بازگردانید. اجازه بدهید مردم همه‌ی حرف‌های درگلو مانده‌ی خود را برسر ما و شما فرو بریزند. حرفشان که تمامی گرفت، حالا به میانه‌ی میدان بروید و به مردم بگویید: من همه حرف‌های شما را شنیدم و به تأسی از علی (ع) و به تأسی از دنیای عقل، آینده‌ی کشور را به تصمیم خود شما وامی‌نهم. اگر مرا بخواهید، می‌مانم و این باقیِ عمر را به جبران مافات می‌پردازم. وگرنه، این شما و این هرچه که اراده‌ی آن دارید.

پنج:
با سازمان‌های بین المللی وارد گفتگو شویم و برای بازآوردن آبروی از دست رفته‌ی ایرانیان و حذف تحریم‌های جهانی همه‌ی همت خود را بکار بگیریم. خط قرمزهای بین‌المللی را رعایت کنیم. آنقدر از خود حسن نیت - ونه عجز- نشان بدهیم تا مجامع جهانی و مردمان جهان صداقت ما را باور کنند. دراین مجامع جهانی که عمدتاً تحت سیطره‌ی آمریکا و قدرت‌های برتر جهان‌اند، هنوز آنقدر انصاف و شرافت هست که بشود سرفرازی ایرانیان را از زیر دست وپایشان بیرون کشید.

شش:
با آزادی بی‌قید و شرط زندانیان سیاسی و دلجویی از آنان و از خانواده‌های آنان، فضا را برای انتخاباتی پرشور و بدور از حساسیت‌های امنیتی فراهم کنید و مجلس و دولت و دستگاه قضایی و شورای نگهبان و نظارت استصوابی و پاسداری از انقلاب را به عرصه‌ی «بازتعریف» هدایت فرمایید. در حقارتِ رفتارما و بد اخلاقیِ ممتدِ ما همین بس که ما پاکمردی چون مهندس «محمد توسلی» را قریب به یک ماه درزندان نگاه داشته‌ایم و یک خبر مختصر به خانواده‌اش نداده‌ایم که او کجا زندانی است و اساساً آیا زنده است یا مرده!؟ مهندس محمد توسلی، هموست که هم درسالهای پیش از انقلاب به زندان شقاوتِ شاه رفته، و هم بارها در سالهای پس از انقلاب به زندان اسلامیِ ما. همو که هم اکنون داماد فهیم و فرهیخته‌اش مهندس فرید طاهری و دختر بی‌گناهش لیلا توسلی زندانی عصبیت ما هستند. ما با این همه لجاجت و کینه‌توزی به کجای آداب مسلمانی چشم دوخته‌ایم؟

رهبرگرامی،
از سخن تلخ من مرنجید. ما را چاره‌ای جز این صراحت نیست. می‌دانم سرکشیدنِ عصاره‌ی این شش منظرِ حیاتی برای جناب شما تلخ است. بسیار تلخ. با این همه من با اطمینان می‌گویم اگر شما شربت این جام را سربکشید – با هرنتیجه‌ای که برشما فرو بارد – نام مبارکتان در امتداد نامِ نیکمردانِ بزرگِ تاریخ جای خواهد گرفت و خدای خوب با تبسم به شما و به شرافتِ رفتار شما خواهد نگریست. یاعلی!

بدرود تا جمعه‌ی آینده
با احترام و ادب: محمد نوری زاد / چهارم آذر ماه سال نود


منبع:سایت محمد نوری‌زاد


محمد نوری‌زاد

*«پس از مرگ رهبر»، محمد نوریزاد   [2021 Sep] 
*۲۷ سوال محمد نوری زاد از خامنه ای   [2019 Jul] 
* خمینی باد کاشت، رضا شاه نهال   [2018 Dec] 
*نامه محمد نوری زاد به دونالد ترامپ   [2017 Oct] 
*نامه محمد نوری زاد به رهبر: ما اگر می رویم، شما بمانید  [2017 Apr] 
*نامه محمد نوری زاد به پادشاه عربستان سعودی  [2016 Aug] 
*آقای رییس و ساطورِ توی دستش   [2016 Aug] 
*اسلام واقعی و چیزی به اسم زباله  [2015 Dec] 
*در انتخابات شرکت می کنیم بشرطی که…  [2015 Dec] 
*سرشماری  [2015 Dec] 
*آقا جواد و رُخِ دیوانه!  [2015 Dec] 
*الم شنگه  [2015 Nov] 
*من سعید زینالی هستم ( داستان ربودنِ نوری زاد)  [2015 Nov] 
*واس ماس  [2015 Nov] 
*مالیخولیا  [2015 Nov] 
*می زنم به سیم آخر( نامه ای به پسرم)  [2015 Oct] 
*سیستم نجس  [2015 Sep] 
*دستگاه قضایی، محمود سهرابی و چاقو کش هایش!  [2015 Jun] 
*رهبر نیابتی   [2015 May] 
*عجب شنبه ای شد دیروز!  [2015 May] 
*سفینه هسته ای شدنِ نظام آخوندی به گِل تپید  [2015 Apr] 
*سی و دومین نامه ی محمد نوری زاد به رهبر؛ زهر که نه شربت سربکشید  [2015 Mar] 
*نوری زاد‏: هم اعدام کردند و هم ترسیدند!  [2015 Mar] 
*قدمگاه و جسم رنجور امیر انتظام + فیلم  [2014 Sep] 
*ما نمی گذاشتیم دوم خردادی ها روی کار بیایند  [2014 May] 
*در شیراز چه گذشت؟  [2014 May] 
*نامه ی سی و یکم محمد نوری زاد به رهبر: به شما هم آیا سفارش می دهند؟  [2014 May] 
*نامه ی سی ام محمد نوری زاد به خامنه ای   [2014 Jan] 
*نوری زاد و امیر انتظام  [2014 Jan] 
*«زن جوان هستم، شوهر ندارم، تلفن...»   [2014 Jan] 
*بدنه پاسداران نسبت به روال جاری سپاه معترض است  [2014 Jan] 
*دستهای خونین شریعتمداری  [2013 Nov] 
*آخر مگر کسی به عشق شلیک می کند بی انصافها؟   [2013 Nov] 
*رابطه‌ی ترورهای اخیر و سپاه پاسداران   [2013 Nov] 
*چرا نقد می کنم؟   [2013 Oct] 
*نامه ی بیست ونهم محمد نوری زاد به رهبر: غربتِ شادمانی های دمِ دست  [2013 Oct] 
*دکترملکی، وپوزشخواهی از یک مادر  [2013 Sep] 
*پوزشخواهی دکترملکی از « ترانه»ی محروم از تحصیل   [2013 Sep] 
*روحانى از سپاه می‌هراسد  [2013 Sep] 
*دیدار محمد نوری‌زاد با وزیر اطلاعات جدید  [2013 Sep] 
*بازنده اصلی فاجعه سوریه، ایران و شخص رهبر و پیروز آن، اسرائیل خواهد بود  [2013 Sep] 
*گام های لرزان روحانی   [2013 Aug] 
*بوسه برپای یک «بهایی» کوچک   [2013 Jul] 
*دو مجلس کوچک، دو شرم بزرگ  [2013 Jun] 
*رأی دادن یا رأی ندادن، مسئله این نیست! (محمد نوری زاد)  [2013 Jun] 
*تنها راه باقی مانده برای هاشمی  [2013 May] 
*ای کاش انقلاب نمی کردیم!  [2013 Jan] 
*رهبر چشم به راه شماست، داخل شوید!  [2012 Oct] 
*آقای آملی لاريجانی! شما نفر ششم دستگاه قضايی هستيد   [2012 Jul] 
*بلوغ، داشتن یا نداشتن، مسئله این است!  [2012 Apr] 
*نامه ای دیگر از محمد نوری زاد ؛ نامه ای به دخترم   [2011 Dec] 
*نامه پانزدهم نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*متن کامل نامه چهاردهم محمد نوری زاد به آیت الله خامنه ای  [2011 Dec] 
*نامه سیزدهم محمد نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*دواردهمین نامه نوری‌زاد خطاب به خامنه‌ای: جام زهر سربکشید! بیایید و جام زهری را که من برای شما تدارک دیده‌ام سربکشید  [2011 Nov] 
* شلم شوربا !  [2011 May] 
*اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر/ اف بر من اگر آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد  دستمان تهی از رویاها و وعده های انقلاب است [2010 Dec] 
*گلها و سیم خاردارها ۸ (عبدالله مؤمنی)  [2010 Nov] 
*نامه نوری زاد به صادق لاریجانی  آیا دختران عفیف شما را به آغوش هرزگی پرتاب کرده‌اند؟ و مادر و خواهر و خویشاوندان پاکدامن شما را به لجن جنسی آلوده‌اند؟  [2010 Nov] 
*از این که به اسم دین، از دیوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتیم، و به اسم دین، ذخایر شما را به باد دادم، به باد دادیم، پوزش می‌طلبم  [2010 Nov] 
*محمد نوری زاد: وقتی “عبید زاکانی” برمسند قضاوت می نشیند  [2010 Aug] 
*روسپی های سرزمین من!  [2010 Aug]