اطاقِ انتظارِ عزرائیل!
محمد هادی
چندی پیش به اتفاق یکی از دوستان برای عیادت یکی از آشنایان که به سرطان کُشنده ای دچار شده است رفتیم. محلی که فرد بیمار در آن بستری بود ساختمانی یک طبقه و نسبتاً قدیمی با 20-30 اطاق بود که در هر اطاق یک یا دو بیمار بستری بودند. از در و دیوار این ساختمان و اطاق ها غم و غصه میبارید و سایه سنگین درد و رنج و مریضی و مرگ بر فضا حاکم بود! کلیه بیماران این قسمت کسانی بودند که دچار سرطان و سایر دردهای بی درمان بوده و دکترها نا امید از مداوا و کنترل درد و رنج، آنها را به اصطلاح جواب و روانه اینجا کرده بودند و هر کدام از قرار معلوم از چند روز تا چند ماه دیگر بیشتر زنده نخواهند ماند! بهمین دلیل و به معنی واقعی کلمه اطاقها بیشتر به اطاق انتظار عزرائیل شباهت داشت تا به بیمارستان و یا هر چیز دیگر! دوست بیمار و نیمه بیدار و نیمه بیهوش ما در حالیکه بستگانش دور بستر او حلقه زده بودند ظرف 1-2 ماه از زمان تشخیص بیماری حدود 20-30 پوند لاغر و 10-15 سال پیر تر شده بود! ساکنان سایر اطاق ها نیز کم و بیش همین وضعیت را داشتند در چهرۀ هیچکدام رنگی از زندگی و شادابی زنده بودن دیده نمی شد اغلب اسکلت هایی خمیده و استخوانی بودند که پوستی رنگ پریده آنها را پوشانده بود تصور غلطی که در اولین برخورد-بصورت خودبخودی و ناخودآگاه-به ذهن عیادت کننده میرسد این است که بعنوان فردی تماشاچی و خارج از صحنه و مسئلۀ بیماری و مرگ-که این بیماران رو بقبله با آن درگیرند-به آنها نگاه کند و حتّی دلش برای آنها سوخته و نمِ اشگی هم بریزد غافل از اینکه بر خلاف ظاهر قضیه هیچکس و هیچ موجود زنده ای-از جمله خود عیادت کننده هنوز سالم-از پنجۀ بیرحم مرگ و همان قانومندیهایی که این بیماران رو بقبله را به چنین روز و حال ترحم انگیزی انداخته است-معافیّت و مصونیت ندارد و حضار عیادت کننده نیز همه-دیر یا زود و لی حتماً-هم سرنوشت همین کسانی خواهند شد که امروز مورد عیادت آنها قرار گرفته اند! اگر کسی عمق چنین صحنه هایی را خوب فهم و درک کند مشکل است بتواند بشکل قبلی و عادی زندگی کند! البته تاثیر اینگونه لحظات و صحنه ها در همه یکسان نیست! در بسیاری بعد از چند ساعت یا چند روز! روز از نو! روزی از نو! زندگی بهمان روال سابق!
برخورد انسان-بعنوان تنها موجود زنده در عالم هستی که بقول اریک فروم میداند که موقتی و مردنی است-با مسئله مرگ، متناقض و پیچیده میباشد. از یک سو به حکم موجودی غریزی و ژنتیک نسبت به مرگ و نیستی-همانند سایر موجودات زنده-دارای واکنش و عکس العمل فرار از خطر مرگ است، که در این قسمت هیچ فرقی با دیگر موجودات زنده ندارد. امّا از طرفی و بر خلاف تمامی موجودات زنده در طبیعت، تنها موجودی است که بطور ذهنی و آگاهانه میداند که رفتنی است همانگونه که جد اندر جدش رفتند! آنهم رفتنی حتمی، همیشگی و بدون بازگشت!
تناقض و طنز برخورد دوگانۀ انسان با مرگ در اینجاست که می بینیم در حالیکه ظاهراً اغلب باور دارند که بمحض مردن به ملاقات خدا نایل میشوند ولی معلوم نیست که چرا با هزار و یک وسیله و لولۀ آزمایش بدست و از این مطب دکتر به آن بیمارستان رفتن و . . . از ملاقات با خدا فراری و خواستار تاخیر آن هستند! و دیگر اینکه برخلاف گفتار رایج-که میگویند فلانی از دنیا رفت-در واقعیت هیچکس با زبان خوش و با پا و خواست خود از دنیا نمیرود بلکه همه را بزور و بر خلاف میل به ملاقات اجباریِ خدا میبرند! بهمین دلیل در چهره یکایک بیماران حاضر در اطاقها همه چیز دیده میشد الا اشتیاق و آرامش دیدار خدا! در چشمان بیفروغ و فرو رفته آنها بیشتر تجسم عینی شعر سئوال گونۀ مولوی قابل رویت بود که:
ز کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود به کجا میبری آخر ننمایی وطنم!
عطش فهم و درک این آمدن و رفتنهای اجباری و بدون اختیار، بهمراه درد جانکاه جسمی، خدا میداند در بدن های خمیده و خسته و زانوهای غم بغل گرفتۀ آنها چه میکرد! در تک و توک آنها که هنوز توان جویدن غذا و نوشیدن وجود داشت براحتی میشد میل سیری ناپذیر به زندگی و زنده ماندن را دید! پرستاری میگفت میل بیش از حد برخی از اینان به زندگی و زنده ماندن را، حتی در دیر و زود مردن آنها تاثیر دارد! چرا که گویی پریز زندگی را دست آخر خود آنها باید قطع کرده و به رفتن رضایت بدهند! پرستار مزبور میگفت بعضی مواقع در آخرین دست و پازدن آنها برای بیشتر زنده ماندن، مجبوریم در گوش آنها زمزمه کنیم که: آرام باش و بگذار برود! ولش کن! بگذار برود! درست مانند خواب زده ای که با تلاش و تقلا سعی میکند در برابر خوابیدن مقاومت کند هر چند نهایتاً چاره ای جز پذیرش خواب آخرین ندارد! در مسیر اجباری کهولت و فرسودگی نمیتوان مانند برخی پیرانه سر با سرنوشت سرشاخ و گلاویز شد و مثلاً با شلوار جین و پیراهن پلوی آستین کوتاه، استخوانهای پوک و پوسیده را پوشاند! دویدن و به اصطلاح ورزش بعضی از پیرمردها و پیر زنها بیشتر به فرار از دست عزرائیل شباهت دارد تا ورزش! حافظ شاعر همیشه حاضر در فرهنگ ایران در روزگار جوانی و سرکشی میگفت:
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک چرخ ویران کنم گر غیر مرادم گردد!
و همین جناب حافظ در دوران کهولت و پیری در شکایت از همان چرخی که در جوانی سودای زیر و رو کردن آنرا داشت مینالد که:
زین دایرۀ مینا(همان چرخ و فلک)خونین جگرم می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی!
شاید ندانستن راز مرگ از خود مرگ مهّم تر باشد! آخر در حافظۀ انسان هیچ رد و نشانی از مسئله ای بنام مرگ وجود ندارد حافظۀ انسان زنده پر از زندگی و خاطرات زنده بودن است! و بقول خیام: کو آمده ای که گوید راز! از طرفی براساس قانونمندیهای حاکم بر جسم انسان هر موجود زنده بطور ژنتیک هر لحظه قدمی به سوی کهولت و تلاشی بر میدارد بنابراین مرگ بعنوان نقطه ختم زندگی فیزیکی، در عین حال پایان همیشگی تمامی درد و رنجهای جسمانی است! تا آنجا که به عدم درک این رفتن و آمدهای تکراری و بیهوده-حداقل در ظواهر فعلی مرگ و زندگی-مربوط است به نظر میرسد که طبیعت داغ فهمِ راز این آمدن و رفتن ها را به دل آدم میگذارد و همه را ناکام از دنیا میبرد! و این ظاهراً ربط چندانی به سیر و پر بار زندگی کردن ندارند چرا که گاهی چنین به نظر میرسد که اگر آدم خوب و مفید به حال جامعه بشری زندگی کند احتمالاً بدون حسرت و آرزو و شادکام از دنیا میرود در حالیکه در واقعیت چنین نیست و تقریباً تمامی بزرگان بشریت و نوابغ تاریخی نیز در محدودۀ زندگی شخصی خود، کم و بیش مانند بسیاری از انسانهای عادی و معمولی از ناپایداری و بیوفایی دنیا و رنج پیری و فرسودگی و عدم فهم چرایی به دنیا آمدن و رفتن و . . . نالیده و گله مند بوده و هستند! چنین مینماید که با توجه به ناچیز بودن قد و وزن انسان در برابر بیکرانکی و عظمت هستی اساساً توانِ درک راز هستی از توانایی انسان خارج و دست نیافتنی باشد!
مرگ بمعنی قطع زندگی در عین حال نوعی ترک اعتیادِ دشوار و جانکاه میباشد! آدمی ظرف 70-80 سال زندگی به زنده بودن عادت میکند بجز مرگ های ناگهانی-که در نوع خود نعمتی نادر است-مرگ های معمولی، همیشه و درهر سنّی که فرا رسد سرزده، ناگهانی و تعجب آور است! مرگ بعنوان پادذهر زندگی، تنها واقعۀ و حادثه ای است که با هزارانِ هزار نشانه و علامت آمدن بازهم آمدن آن، ناگهانی و باور نکردنی میباشد!
محمّد هادی-کالیفرنیا
منبع:پژواک ایران