مصاحبه با ر. اعتمادی سردبیر پیشین اطلاعات جوانان در آستانه ۸۰ سالگی
همانگونه که نسل قدیم ایران به یاد دارد ، مجله اطلاعات جوانان یکی از نشریاتی بود که در رژیم گذشته هوا خواها زیادی نزد جوانان داشت . این مجله هفتگی که در زمره نشریات موسسه بزرگ اطلاعات به مدیریت سناتور عباس مسعودی بود ، به سردبیری ر. اعتمادی منتشر می شد که به غیر از کار مجله ، دستی هم در نویسندگی داشت و کتابهای زیادی که هم اکنون نیز در ایران خوانده می شود نوشته و منتشر کرده بود.. ماهنامه تجربه در روایت شرح حال او می نویسد :
« ر ـ اعتمادی بیشترین شهرت خود را مدیون پاورقیهایی است که در دهه ۴۰ و ۵۰ در هفته نامه جوانان نوشت و آنها بعد از آن تبدیل به کتابهای جیبی شد. اما اگر آن پاورقیها توانست تیراژ هفتهنامه جوانان را به میزان چشمگیری افزایش دهد، کتابهای او در دهه ۶۰، دقیقا در زمانی که رمانهای عاشقانه و ملودرام اجازه انتشار نداشتند، به صورت «قاچاق» در تیراژ بسیار بالا، در کیوسکهای مطبوعاتی و دستفروشهای خیابان انقلاب، توزیع و به فروش میرفتند. قیمتهای این کتاب، نسبت به قیمت کتابهای روز، بسیار بالاتر بود. اما برخی از جوانان آن روز که به دنبال کتابهای اینچنینی بودند، حاضر به پرداخت چنین رقمهایی میشدند. بدینترتیب ر ـ اعتمادی سلطان داستانهای عاشقانه شد و سالهای سال، اغلب کسانی که به دنبال نگارش این داستانها بودند، زیر سایه او قرار میگرفتند.
در واقع برای ناشرین بازاری ر ـ اعتمادی معیاری شده بود که با آن داستانهای دیگر را محک میزدند که مثل ر ـ اعتمادی میفروشد یا نمیفروشد.اما این همه داستان نبود شخص ر ـ اعتمادی با آن شدت، روزنامهنگاری بود که تولدش را با روزنامه اطلاعات آغاز کرده بود و تمام هنر روزنامهنگاریاش در زیر سایه داستانهای عاشقانهاش قرار گرفته بود.تنها تصویر از او، طرحی از مردی بود که دستی بر زیر چانه زده است. حتی بسیاری نام اصلی او را که رجبعلی اعتمادی بود، نمیدانستند.سالها بعد، داستاننویسان درجهدومی پیدا شدند که ملودرامهای عاشقانه خود را از روی دست اعتمادی کپی میکردند. بدون این نفر اصلی، اجازه انتشار کتابهایش را داشته باشد…..» این مصاحبه را با هم بخواینم :
در اولین گفتوگویی که چند سال قبل با هم داشتیم اشاره کردید برای به دست آوردن شغل و کمک به اقتصاد خانواده وارد حرفه روزنامهنگاری شدید؟
همینطور است. من بین سالهای ۱۳۳۴ و ۱۳۳۵ از سربازی برگشته بودم. پسر اول خانواده بودم. خیلی دوست داشتم به خدابیامرز پدرم در چرخاندن امور خانه از لحاظ اقتصادی کمک کنم و طبیعتا دنبال شغل میگشتم.
وضع و شرایط اقتصادی ایران در آن سالها به چه صورت بود؟
در اواسط سالهای ۳۵ و ۳۶ اقتصاد خانوادهها بیشتر با فقر روبهرو بود. پول نفت هنوز نیامده بود. البته این را هم بگویم شرایط کشور پس از ماجرای ملی شدن نفت در دهه سی در حال تغییر بود. من هم زودتر از سن سربازی به خدمت رفته و برگشته بودم تا شاید در آن روزگار که شغل کم بود و برای گرفتن یک کار باید پارتی گردنکلفتی جور میکردی بتوانم کاری برای خودم دستوپاکنم.
شغل ایدهآل در نظر شما چه بود. آیا به کار خاصی فکر میکردید؟
اصلا، تمام فکر و هدفم این بود که در آن شرایط پولی به خانواده برسانم.
پس این جوهره نوشتن و کار روزنامهنگاری از کجا پیدا شد؟
من از سن چهارده سالگی علاقه زیادی به نوشتن داشتم. انشاهای خوبی مینوشتم. یادمه در همان سن و سال یک بار مطلبی را برای روزنامه «ساسانی» آقای صادق بهداد فرستادم که چاپ شد. بعد هم چند مقاله دیگر فرستادم که کار کردند. یک بار هم دعوتم کردند تا به دفتر روزنامه بروم که از ترس نرفتم میترسیدم سن و سال مرا متوجه شوند و دیگر مطالبم را چاپ نکنند.
اشاره به نام «صادق بهداد» کردید. یک پرانتز اینجا باز کنیم که سرنوشت این صادق بهداد چه شد؟ ظاهرا او تا آخر کار دیگر روزنامهنگار نماند؟
درست میگویید. صادق بهداد وکیل دادگستری بود و از روزنامهاش برای راهافتادن کارهایش استفاده میکرد. او بعد از مدتی کار روزنامه و روزنامهنویسی را رها کرد و بیشتر دنبال کارهای وکالت حقوقی و مالیاتی بود. البته بهداد مرد وطنپرستی بود و در روزنامهاش بیشتر از مطالب ناسیونالیستی استفاده میکرد.
ظاهرا بسیاری از روزنامهها و شغل روزنامهنگاری در همان دهه سی و چهل شمسی پلکانی برای رسیدن به موقعیت، مقام و ثروت بود؟
همینطور است. بسیاری از روزنامهها نردبان رسیدن به اهداف بود. کار به حدی بود که از هر شخصی که میخواستند امتیاز میگرفتند. هنوز روزنامهنویسی به معنای واقعی پدید نیامده بود. البته تعدادی انگشتشمار هم بودند که در زمینه ادبیات کار میکردند که بحث آنها جداست اما بسیاری از روزنامهها پلکان رسیدن به پول و ثروت بود.
برگردیم به بحث خودمان. حتما حواستان هست که چندوقت پیش تولد هشتادسالگی موسسه اطلاعات و پیدایش این موسسه بود؟
نه متأسفانه توجهی به این موضوع نداشتم و در جریان هم قرار نگرفتم.
از چه زمانی از موسسه اطلاعات دور هستید؟
من از سال ۱۳۵۹ تا به امروز دیگر موسسه را ندیدم.
احتمالا در این سالها از خیابان خیام که موسسه اطلاعات و دفتر جوانان آنجا بوده گذر کردهاید؟
یکبار همان اوایل که بیرون آمده بودم از آنجا رد شدم که حالم خیلی بد شد. خیلی اشک ریختم. از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگر از آن طرف نروم که همین هم شد. تمام روزگار شغلی من در آن ساختمان گذشت.
اشاره به شرایط اقتصادی دهه سی و استخدام در موسسه داشتید. وضعیت و شرایط درآمد شغل روزنامهنگاری به چه شکلی بود؟
در آن سالها (دهه سی) روزنامهنگاری شغل اول نبود. اکثر روزنامهنگاران نامی شغل دومشان روزنامهنگاری بود. صبحها در اداراتی مثل دارایی، دادگستری یا شهرداری مشغول به کار بودند. درآمد روزنامه هزینه زندگی را کفاف نمیداد. ۹۵درصد روزنامهنگاران این شرایط را داشتند. روزنامه نمیتوانست مخارج زندگی را بدهد.
بهطور متوسط چقدر بود؟
یک روزنامهنگار خوب بین دویست تا دویستوپنجاههزار تومان میگرفت که پول کمی بود. زمانی که کارم را شروع کردم عهد کردم زندگیام را با این حقوق بگذرانم که همین هم شد. یادمه در آن سالهای اول صدوسی تومان اجاره خانه در نظامآباد را میدادم. به مخارج خانوادهام حواسم بود و هرطور بود با این حقوق دویستوپنجاه تومانی زندگی را میگذراندم.
برسیم به آزمون استخدامی در موسسه اطلاعات، درباره آن توضیح میدهید؟
بله همانطور که اشاره کردم پس از خدمت سربازی دنبال شغل میگشتم که توسط یکی از دوستانم متوجه آزمون استخدام موسسه اطلاعات شدم. این اولین و آخرین آزمون موسسه برای جذب کادر جدید و تربیت آنها برای روزنامهنویسی بود. مرحوم عباس مسعودی در آن سالها متوجه شده بود که روزنامه احتیاج به خون و جان تازهای دارد. شرایط کشور هم در حال تغییر بود و باید سبک جدیدی در کار ایجاد میشد.
ظاهرا افراد معروفی هم در آن دوره استخدامی حضور داشتند؟
همینطور است. ما پانزده نفر جذب شدیم که بعدها در میان این جمع روزنامهنویسهای بزرگی مانند مرحوم غلامحسین صالحیار، هوشنگ پورشریعتی و کیهانیزاده پدید آمدند.
یادتان هست این پانزده نفر از میان چند داوطلب انتخاب شدند؟
اتفاقا به نکته جالبی اشاره کردی. روز آزمون هشتصد نفر داوطلب آمده بود که بیشتر آنها لیسانس بودند. یادمه وقتی آنها را دیدم نگران شدم که قبول نمیشوم. گفتم بیفایده است و آمدم از موسسه بیرون بروم که نگهبان دم در اجازه نداد. مرحوم مشباقر نگهبان ورودی موسسه که بعدها او را شناختم در را بسته بود و گفت آقای مسعودی دستور داده هیچکس حق خروج ندارد. این ماجرای حضور و استخدام من در روزنامه اطلاعات هم ماجرای خاص خودش را دارد و انگار تقدیر این بود که من وارد عرصه روزنامهنویسی شوم.
چطور؟
آگهی آزمون را یکی از دوستان سربازی به من رساند و گفت تو علاقه خاصی به نوشتن داری چرا در این آزمون شرکت نمیکنی. بعد هم ماجرای این مشباقر نگهبان ورودی موسسه پیش آمد که اجازه خروج نداد. پیش خودم وقتی آن جمعیت هشتصدنفری را دیدم گفتم حتما پارتیدارها صاحب شغل میشوند. پیرمرد با مهربانی به من گفت: آقاجان منصرف شدی عیبی ندارد. برو در امتحان شرکت کن ورقهات را سفید بده. بعدها که در موسسه او را میدیدم میگفتم مشباقر تو فرشته نجات سرنوشت من هستی.
بعد چه شد؟
به راحتی در آزمون قبول شده و دیداری هم برای آزمون شفاهی با خود مسعودی داشتم.
ماجرایی که به عنوان سرمقاله مجله جوانان در سال ۱۳۵۵ همزمان با فوت مسعودی نوشتید؟
بله همینطور است. در آن دیدار اول خیلی صادقانه گفتم که دنبال شغل هستم. البته طبیعت ماجراجویی داشتم و با همین روحیه هم وارد کار شدم یادمه در همان سالهای اول کار یک زلزله در سنگچال آمل رخ داد که ده روز تمام در کوه و کمر میگشتم تا زیر آوار ماندهها را پیدا کنم. با هر وسیلهای به همهجا سرمیزدم و یادمه اهالی محل زلزله لقب «آواره» به من داده بودند. از سال ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۲ خبرنگار بخش داخلی روزنامه بودم. از کنار سوژهها بیتفاوت نمیگذشتم. برای اولین بار گزارشی درباره کوچه ملی لالهزار نوشتم که در پاریماچ فرانسه هم ترجمه و چاپ شد. به جوانها حواسم بود. یکجورهایی میتوانم ادعا کنم که فرم گزارشنویسی را در مطبوعات ایران عوض کردم. در سرویس ادبی ـ اجتماعی ـ ورزشی روزنامه همهنوع گزارش مینوشتم. دبیر شدم اما پشت میز نمینشستم. خودم دنبال خبر میرفتم. حتی در دوران سردبیری جوانان هم حواسم به خبرها بود.
یک لحظه روزنامه اطلاعات را اینجا بگذاریم و به سراغ رقیب برویم. کیهان در آن روزگار کجا بود؟
کیهان هنوز عقب بود. یکسری کارها میکردند که به پای اطلاعات برسند اما هنوز خواننده اطلاعات را نداشتند. اطلاعات یکجوری بین تمام خانوادههای قدیمی جایگاه خودش را داشت.
این رقابت اطلاعات و کیهان در آن سالها از چه زمانی پیدا شد؟
اوایل دهه چهل بود که رقابت شروع و به اوج رسید. یک زمانی هم بین مدیران دو موسسه (مسعودی ـ مصباحزاده) یک جنگ قلمی پیدا شد که توجه خیلیها را جلب و در نهایت به سود موسسه اطلاعات تمام شد.
مثل اینکه رقابت زیادی هم بین روزنامهنگاران دو موسسه وجود داشت؟
ماجراهای عجیب و غریبی بود. تلفن سرویس حوادث یکدیگر را اشغال میکردیم تا از اخبار دادگستری عقب بمانند. در گزارشهای گروهی دنبال خراب کردن نگاتیوها و عکسها بودند. به دوربین عکاس نور میدادند تا روزنامه رقیب عکس نداشته باشد. خود من در جریان زلزله لار که با هواپیمای شیروخورشید میرفتیم مرحوم سیامک پورزند را که خبرنگار کیهان بود جا گذاشتم و در شیراز به خلبان گفتم او صبر نکرده و با ماشین رفت. زمانی که هواپیما روی باند راه افتاد او را دیدم که با تمام توان میدوید و دست تکان میداد اما در نهایت جا ماند. جالب اینجا بود وقتی به لار رسیدیم ظرف دو ساعت با دویدن به این سو و آنسو گزارش کاملی را تهیه کرده، عکس گرفتم و با همان هواپیما به تهران برگشتم تا اولین خبرها از زلزله لار را روزنامه اطلاعات منتشر کند که همین هم شد. یک موضوع را هم تا یادم نرفته بگویم اصلیت ما لاری است. در همان زلزله چهارصدهزار تومان برای کمک به زلزلهزدگان لار جمع شد که با این پول هنرستانی در آن شهر ساختند که تا به امروز سرپاست و افراد زیادی از آن فارغالتحصیل شدهاند.
این ماجرای حضور در سرویس داخلی روزنامه و دبیری سرویس تا چه زمانی طول کشید؟
تا سال ۱۳۴۳ که مهندس کردبچه سردبیر روزنامه بود. یک روز با خودم گفتم چرا من سردبیر روزنامه نباشم. تمارض کرده و خودم را به مریضی زدم. عباس مسعودی متوجه شد و صدایم زد. آن مرحوم رابطه خوبی با کارمندانش داشت. از هر روزنامهنویسی که استعداد داشت حمایت میکرد. پرسید: چه کلکی داری؟ گفتم آقا چرا من سردبیر نباشم. اولش جا خورد. اما بعد توضیح قانعکنندهای داد که برگشتم سر کار.
چه گفت؟
مسعودی توضیح داد که سن و سال تو جوان است و برای سردبیری زود. اگر میبینی مهندس کردبچه سردبیر است سازمان امنیت به خاطر سن وسال او کاری ندارد اما اگر یک جوان ۲۸ساله سردبیر شود گرفتاریها شروع شده و هر روز به یک بهانهای گیر میدهند.
این بحث مجله جوانان از چه زمانی شروع شد؟
تا اوایل دهه چهل، دو موسسه اطلاعات و کیهان مجلاتی را در کنار روزنامه منتشر میکردند. مجلههایی که در آنها هم فضای رقابتی دو موسسه کاملا دیده میشد. اطلاعات با اطلاعات هفتگی شروع کرد که جمعهها منتشر میشد و خیلی زود مجله پرتیراژی شد. اطلاعات هفتگی در فروردین ۱۳۲۰ با سردبیری احمد شهیدی منتشر شد که تا به امروز هم رسیده. در سال ۱۳۳۵ هم دو مجله اطلاعات بانوان و اطلاعات دختران و پسران متولد شدند که عمرشان کوتاه بود. در اصل این دو مجله مغلوب مجله «زن روز» کیهان شدند که سردبیری با مجید دوامی منتشر میشد. «زن روز» ظرف یک سال اطلاعات بانوان را کنار زد که این موضوع خیلی مسعودی را اذیت میکرد. اینجا بود که دست به کار شده و طی نامهای به مسعودی ایده انتشار مجله اطلاعات جوانان یا همان جوانان خودمان را دادم.
در آن سالها وضعیت جراید و مجلات دیگر به چه شکل بود؟
مجلاتی چون سپیدوسیاه، فردوسی هم روش کار خود و خوانندگان خودشان را داشتند. بعضی هم همانطور که گفتم دنبال ترقی و رسیدن به هدفشان بودند. مجلههایی مانند ترقی، صبا، ایران ما و چند نشریه دیگر که الان حضور ذهن ندارم. تهرانمصور هم در ردیف سپیدوسیاه و فردوسی بود. روشنفکر هم با رحمت مصطفوی منتشر میشد. در آن زمان رقابت اصلی بین اطلاعات و کیهان بود که به مرور زمان مجلههای معتبری هم در کنارشان پدید آمد که تا به امروز منتشر میشوند مانند اطلاعات هفتگی، جوانان، کیهان بچهها،کیهان ورزشی، دنیای ورزش، زن روز.
اشاره به عقبماندن اطلاعات بانوان از رقابت با مجله زن روز و دادن ایده انتشار مجله جوانان کردید؟
سال ۱۳۴۵ بود. تا قبل از آن موسسه آمده بود با اطلاعات دختران و پسران مجلهای برای قشر جوان جامعه منتشر کند که موفق نبود. برای مسعودی نوشتم این نشریات برای جوانها نیست. به آنها امرونهی میکند که چهکار کنند که درست نیست. بعد هم در دیداری که برای انتشار مجله با او داشتم گفتم: مجله جوانان باید حرف آنها را بزند. تریبون جوان باشد. بههرحال راضی شد و جزئیات کار را خواست. نوشتم و دادم. حتی مدعی شدم که میتوانم تیراژ «زن روز» را گرفته و از آنها جلو بزنم که همین هم شد. البته از مسعودی درخواست پشتیبانی هم کردم. یادآور شدم ما میخواهیم نوآوری کنیم و احتمالا مخالفتهایی میشود که مرحوم همانجا قول داد پای کار میایستد وایستاد.
مجله جوانان چه زمانی منتشر شد؟
ببینید تا یادم نرفته این را هم بگویم مجلهای با اسم جوانان دوبار با سردبیری تورج فرازمند و احمد احرار منتشر شده بود اما توفیقی پیدا نکرده و خیلی زود جمعش کردند. من با در نظر گرفتن تمام شرایط با تیراژ پنجهزار تا شروع کرده و به چهارصد هزار تا رسیدم که در شماره اسفند ویژه نوروز ۱۳۵۶ به این موضوع اشاره شده و تیراژ چاپ شده.
از نقشههایی که برای انتشار یک مجله حرفهای داشتید و در نامهای به مسعودی به آنها اشاره کردید یاد میکنید؟
من ریزبرنامهها را نوشتم. نویسندگانی مانند سالور، دکتر صادقی، جلالی و چند نفر دیگر را دعوت به کار کردم. حواسم به خبرنگاران اطلاعات هفتگی هم بود و از آنها هم استفاده میکردم. روال موسسه بود که خبرنگارها علاوه بر روزنامه با مجلهها هم همکاری داشتند. هوشنگ حسینی، جعفر دهقان، ذکایی و رفیعزاده را از کلاسهای خبرنگاری مجله اطلاعات هفتگی پیدا کردم که بعدها در دهه پنجاه تبدیل به خبرنگاران معروف و آرتیستهای مجله شدند. دنبال اخبار واقعی بودیم. آن زمان هنرپیشهها به مجلهها پول میدادند که عکسشان روی جلد باشد اما من با مسعودی شرط کرده بودم که چنین برنامههایی نداریم. الحق که باید بگویم مرحوم مسعودی با تمام دل و جانش از موسسه حمایت و پای خبرنگاران و سردبیرانش میایستاد. او مثل یک روزنامهنگار حرفهای فقط به فکر پیشرفت و رسیدن به استانداردهای جهانی بود. ما بهترین استفاده را از جلد به عنوان ویترین داشتیم. مرحوم علی مسعودی در کار فنی و میزانپاژ نفر اول موسسه بود و با جوانان کار میکرد. حواسم به تصاویری بود که مردم و خوانندگان میخواهند.
اولین شماره را به یاد دارید؟
در آرشیو موجود است. یک مجله پیشرو با حرفهای جدیدی آمده بود تیراژ پنجهزار تا بود که همان روز تمام شد. یادمه خیلیها آمده بودند از خود موسسه آن را بخرند. هیچوقت آن روز فراموشنشدنی را از یاد نمیبرم. گروه توزیع موسسه که در همان ساختمان موسسه بود زنگ زدند و ساعت به ساعت تا ظهر را توضیح دادند که مجله با سرعت فروخته شده و نایاب است.
این وضعیت تا چه زمانی ادامه داشت؟
تا سال ۱۳۴۷ که به تیراژ چهل تا پنجاههزار رسیدیم. همان وقت بود که از چیزی که نگرانش بودم ضربه خوردیم.
چطور؟
سازهای مخالف کوک شد. امیرانی نفر اولی بود که با مجله خواندنیها به سراغمان آمد. یادمه یک جشن سالگرد در ورزشگاه امجدیه (شهید شیرودی) برگزار کردیم که سیهزار نفر آمده بودند. این مسائل در نظر دیگران زیاد جالب نبود. امیرانی به متلک نوشته بود این جوانک ادای سرخها را درمیآورد. این مسائل باعث شد تا کمی بااحتیاط حرکت کنیم. زهر مطالب را گرفتیم که تیراژ افتاد. یکدفعه به پانزدههزار رسیدیم و این وقت بود که مخالفین مجله در داخل موسسه ضربه نهایی را زدند تا مسعودی اعلام کند تعطیلش کنید.
چه زمانی بود؟
شب عید ۱۳۴۷ بود. مسعودی نامه زد شماره مخصوص نوروز که قرار است منتشر شود دیگر نباشد. بغض کردم. حالم خراب بود. یک نامه به مسعودی نوشتم مگر قول ندادید حمایت کنید. نامهای که باعث شد مسعودی نظرش برگشته و سه ماه دیگر فرصت بدهد. البته یکسری امتیازات چاپ را هم کم کردند. دو، سوم کاغذ مجله کاهی شد اما با این حال اینبار به هدف و قولی که به مسعودی داده بودم رسیدم مجله را خبری کردم. دنبال گزارشهای واقعی رفتیم و خیلی زود دوباره تیراژ گرفته و امکانات سابق هم برگردانده شد.
وضعیت زنروز کیهان به کجا رسید؟
بالاترین تیراژ آنها با مجید دوامی به صدوبیست و حتی صدوپنجاه تا هم رسید اما دیگر رقیب و حریف جوانان نشدند. آنها را جا گذاشتیم.
وضعیت درآمد شما به عنوان سردبیر در چه شرایطی بود؟
اوایل کار دوهزاروپانصد تومان حقوق میگرفتم که در نهایت در دهه پنجاه به هفتادهزار تومان رسید. ببینید آن زمان مدیر مجله با سردبیر درباره تیراژ هم قولوقراری داشت. هرچه تیراژ بالا میرفت پاداش داشت.
با توجه به موقعیتی که در مجله جوانان پیدا کردید از جاهای دیگر هم پیشنهاد با حقوق بالاتر میرسید که جوانان را ول کنید؟
بله بود ولی ما قبول نمیکردیم. اطلاعات، خانه اول و آخرمان بود. موسسه اطلاعات خانه آرامش بود. مسعودی از همه روزنامهنگارانش حمایت میکرد. حواسش به همهچیز بود و دلیلی نداشت او را رها کنیم.
در آن روزگار گرفتن امتیاز و انتشار روزنامه یا مجله کار راحتی بود وسوسه نشدید خودتان مجله بزنید؟
هیچوقت به این فکر نیافتادم که خودم مجلهای داشته باشم. در موسسه اطلاعات طوری رفتار میشد که انگار مجله خودت بود. همه کارکنان موسسه نسبت به روزنامه و مجلات اطلاعات تعصب خاصی داشتند.
مجید دوامی را چقدر میشناختید؟
دوامی یکی از برجستهترین روزنامهنگاران آن دوران بود که با خود ما جذب همان آزمون استخدامی شد که الان یادم آمد بگویم. خیلی قبولش داشتم. او به جرات یکی از پیشگامان روزنامهنگاری نوین است. دوامی از اطلاعات به کیهان رفت و سردبیر مجله زن روز شد.
برای رسیدن به تیراژ طلایی حواستان به چه سوژههایی بود؟
برای رسیدن به مجله جوانان به آن تیراژ چهارصدهزارتایی که اشاره کردم تمام زندگیام در دفتر کارم میگذشت. حواسمان به همهجا بود. در دادگستری، کلانتری و محلهایی که امکان رسیدن به سوژه بود خبرنگار داشتم.
یک بخش از موفقیت مجله هم به داستانهای دنبالهدار و پاورقیهای خودتان مربوط میشود؟
ما بخشهایی با عنوان سنگصبور داشتیم که خوانندگان را در برابر مشکلات راهنمایی میکردیم. در هفته بین هشتصد تا هزار نامه میآمد. برای پاورقیها نامه میآمد که به مرور زمان کار به جایی رسید که این نامهها را با گونی میآوردند و تحویل میدادند.
ظاهرا اکثر سوژههای داستانهایتان واقعی است؟
تمام آنها واقعی است. سوژههایی که از داخل نامهها یا حوادث داخل جامعه پیدا میشد.
جذابترین سوژههای خبری مجله یادتان مانده؟
سوژههای زیادی است اما جذابترین آن کشف یک دفتر فساد در شمال تهران بود. دفتری که آگهیهای شیک و گرانقیمتی برای استخدام ماشیننویس چاپ میکرد و متوجه شدیم که دختران جوان را به این بهانه به آنجا کشانده و اغفال میکنند. آنها آگهیهای خود را در نشریات خارجی مثل «ژورنال دوتهران» که فرانسوی بود چاپ میکردند تا جلبتوجه کنند.
چطور متوجه ماجرا شدید؟
یکی از قربانیان ماجرا داستان را برایمان تعریف کرد. سرویس فوقالعاده درست کردم و چند هفته دنبالشان بودیم تا مچشان را گرفتیم. پلیس آگاهی هم در این ماجرا همراه بود و تمام متهمین ماجرا دستگیر و داستانشان با آب و تاب در مجله چاپ و به همه خانوادهها هشدار دادیم که مواظب باشند.
ماجرای «ایاز» چه بود؟
ماجرای ایاز در دهه پنجاه بود. ما سبکی جدید با عنوان گزارشنویسی پلیسی ایجاد کردیم. یادمه همان زمان در یک سفر خارجی دیداری با سردبیر مجله «نیوزدی» آمریکا داشتم که وقت ناهار او، با هم بودیم. مجله آنها در آن زمان با چهارده رتاتیو چاپ میشد و این امکان را داشتند که هر صفحهای را هروقت که دلشان بخواهد تغییر دهند. وقتی از روش کار گفتم خیلی استقبال کرد و گفت ما هم همین سبک گزارشنویسی حوادث را داریم. اخیرا تقلب و سوءاستفاده در لاتاری بزرگ نیویورک را کشف کردیم. این مثال را زدم تا متوجه شوید که در آن روزگار در حال رقابت با چه نشریاتی بوده، و تا حدود زیادی به استانداردهای روز دنیا نزدیک شده بودیم. یکجور خبرنگاری تحقیقاتی که متأسفانه این روزها در نسل خبرنگاران کمتر دیده میشود.
یک جورهایی این استقبال از نشریات آن روزگار به خاطر کمکاری و نقش کمرنگ تلویزیون نبود که هنوز فراگیر نشده بود؟
شاید اینجور باشد اما یادتان نرود که تلویزیون آن زمان هم هشت ساعت برنامه سرگرمکننده، فیلم سینمایی و سریالهای خودش را داشت و ما اصلا به فکر رقابت با آنها نبودیم.
به ماجرای «ایاز» اشاره نکردید؟
ایاز قاتل یک دختربچه کرجی بود که فراری شده بود. خبرنگاران ما او را از یک تنور نانوایی در روستایی در اراک بیرون کشیدند. ما با هر اتفاق مهم و خبر قتل و جنایت از همان اول در محل مستقر و به همه جزئیات توجه میکردیم. الان قویترین مرد ایران را شبانه داخل یک خیابان با یک چاقو میزنند هیچکس درست و حسابی به سوژه توجه نمیکند که این درگیری از کجا شروع شد. چرا قاتل با چاقو رها بوده، چطور اینها مست کرده و در خیابان ایجاد مزاحمت کردهاند. پلیس کجا بوده، به سوابق کودکی و وضعیت روانی قاتل توجه نمیشود.
خبر کوچکی نیست. قویترین مرد ایران و جهان کشته شده آن وقت بیاعتنا از کنارش میگذریم. فکر میکنید این قمهکش اعدام شود بعدی نمیآید.
به نظر شما با اینجور سوژهها چطور باید برخورد شود؟
باید پیگیری شود که چرا قانون مجازات حمل سلاح سرد تا به امروز اجرا نشده. علت جنایتها چیست؟ حرفهای ناگفته زیادی را میتوان به عنوان سوژه پیش کشید.
در آن زمان که جوانان به اوج تیراژ رسید تکلیف مجله اطلاعات هفتگی چه شد؟ یکجورهایی فکر نمیکنید آنها هم از روی مجله شما کپی میکردند؟
کپی که نبود. قصد رقابت داشتند اما همیشه یکدرجه پایین بودند. یادمه خبرنگارهای آن مجله برایم تعریف میکردند ارونقی کرمانی سردبیر آن زمان مجله با انتشار جوانان و اطلاعات هفتگی سوژهها را مقایسه می کرد و صدایش به هوا میرفت که چرا فلان سوژه را ما نداریم.
این ماجرای تعطیلی گروهی نشریات و مجلات در سال ۱۳۵۲ چیست؟ فکر نمیکنید این تعطیلیها هم به نفع شما شد و با نبود مجلاتی چون سپیدوسیاه و فردوسی به بالاترین تیراژ رسیدید؟
یادمه بهانه دولت در آن زمان برای تعطیلی نشریات سال ۱۳۵۲ هزینههای بالای عدهای از آنها و باجگیری از دولت بود. بعضیها تیراژشان به زور به هزار تا میرسید اما مدیرانشان هزینههای گزافی داشتند. البته بهانه تعطیلی مجلههایی مثل فردوسی، سپیدوسیاه، مخالفخوانی بود و ظاهرا بعضی از مطالب آنها به مذاق آقایان خوش نمیآمد. روی همین حساب تروخشک با هم سوختند. در جواب سوال شما هم باید بگویم که این مجلهها و بود و نبودشان هیچ تاثیری در کار ما نداشت.
ماجرای دیدار مدیران مجلاتی چون فردوسی، سپیدوسیاه و تهرانمصور و روشنفکر با عباس مسعودی را به یاد دارید؟
بله اواخر دهه چهل بود که با تیراژ گرفتن مجلههای جدیدالانتشار دو موسسه کیهان و اطلاعات مدیران این مجلات نگران شدند که مبادا تیراژشان را از دست بدهند. آنها دیداری با مسعودی داشتند که از انتشار مجلات جدید منصرف شده و به فکر تقویت و بالا بردن دو مجله اطلاعات و دنیای ورزش باشد که مسعودی قبول نکرد.
درباره پاورقینویسی صحبت کنیم؟ زمانی که شروع به نوشتن کردید پاورقینویسان مشهور چه کسانی بودند؟
حسینقلی مستعان در اوج شهرت بود اما زمانی که من شروع کردم او کنار رفته بود. ذبیحالله منصوری بود که بیشتر تاریخی مینوشت و خوانندگان خاص خودش را داشت. یکی دو نفر دیگر مانند سالور و نقیبی بودند که شهرت این دو را نداشتند. دکتر جلالی هم درباره داستانهای حماسی و شاهنامه مینوشت.
اتفاقا یک ایرادی که به پاورقینویسان گرفته میشود بحث نویسنده بودن یا نبودن آنهاست؟
بله یکسری مخالفت هست، آقایان به اصطلاح روشنفکرنما مدعی شدهاند که پاورقینویس نویسنده نیست. این درحالی است که بهترین نویسندگان جهان مانند بالزاک، ویکتور هوگو و داستایوفسکی کارشان را با پاورقینویسی شروع کردند.
عدهای هم به شما با عنوان «ر-اعتمادی» ایراد میگیرند که مبتذلنویس هستید؟
اتفاقا این سوالی است که خیلی دوست داشتم بپرسی و جوابش را بدهم. هرگز این حرف را قبول ندارم. اگر مبتذلنویس هستم چرا کتابهایم بعد از انقلاب جلوی دانشگاه با قیمت دوهزار و چهارهزار تومان خرید و فروش میشد. هشت سال از انقلاب گذشته بود با چشمان خودم و گوشهایم دیدم و شنیدم که کتابهایم با این قیمتها درحالی که پشت جلد قیمت خورده بیست تومان چندهزار تومان خرید و فروش میشود. این زمانی بود که دوره دهجلدی یکی از آقایان نویسنده که نویسنده بزرگی هم هست دوهزاروپانصد تومان فروخته میشد.
من در راستای داستانهای عاشقانه مینویسم و جا افتادهام. آیا میشود به آگاتاکریستی ایراد بگیریم که تو چون رمان ادبی و سیاسی ننوشتهای نویسنده نیستی. آگاتاکریستی تا آخر عمر در ژانر پلیسی کتاب نوشت. داستانهایی که دانشجویان آکسفورد هم از مطالعه آن غافل نبودند.
یکسری هم معتقدند مجله جوانان با مطالب سطحی بنیان خانوادهها را تهدید کرده و از هم میپاشید؟
متأسفانه این کوتاهنظری است. ما عشق پاک را در مجله جوانان ترویج میکردیم. الان وقتی با نسل دوره خودم که سنوسالی از آنها گذشته برخورد میکنم با شنیدن اسمم و مجله جوانان میگویند ما با مجله جوانان و داستانهای شما عشق را شناختیم. یادمه وقتی پاورقی «شب ایرانی» را منتشر کردم جمالزاده معروف نشست و نقد زیبایی درباره این داستان نوشت که بر ایرانیان خارج از کشور چه میگذرد.
از این مسائل که بگذریم معروفترین سوژه شما که آنها را پیدا کرده و معروف کردید لاله و لادن دوقلوهای بههم چسبیده بودند؟
یکی از سوژههای هیجانانگیز و جنجالی بود، آقای صفائیان سرپرست آنها در کرج خیلی زحمتشان را کشید. بچههایی که در بیمارستان نمازی شیراز رها شده بودند. دوقلوهای بههم چسبیده که بعدها شنیدیم والدینشان به خاطر خرافات محلی آنها را گذاشته و رفته بودند.
ظاهرا مجله جوانان آنها را به تهران آورد؟
بله خبر آمد که این دوقلوها بدون سرپرست در شیراز هستند. آنها را به تهران آورده و اعلان دادیم که این دو بچه در درجه اول خانواده میخواهند. چهل نفر داوطلب شدند که دست آخر آقای صفاییان که اهل کاشان و ساکن کرج بود برگزیده شد. احتمالا آقای صفاییان یادش هست که بعد از انقلاب این بچهها را پیش امام خمینی(ره) هم بردند. امام فرموده بود چه کسی این کارها را برای دوقلوها کرده که گفته بودند فلانی (رـ اعتمادی) و آقا دعا کرده بودند.
کدام کارها؟
ما بعد از حضور دوقلوها در تهران و پیدا کردن سرپرست جدید از طریق مجله برای هزینه جراحی و جداسازی اعلام کمک کردیم. هزینه سفر به هامبورگ، جراحی توسط معروفترین پروفسور و مسائل دیگر که کمک زیادی جمعآوری شد. یک هیات امنای دوازده نفره مسوول مستقیم کار شد و یک شرکت هواپیمایی هم مخارج سفر را به عهده گرفت.
نتیجه کار چه شد؟
پروفسور آلمانی در نظر نهایی اعلام کرد یکی زنده میماند دیگری میمیرد که قبول نکردیم. به من خبر دادند چه کار کنیم گفتم برگردید بههرحال تا چند سال دیگر علم پیشرفت کرده و راهکارهای جدیدی پیدا میشود. گفتم: اجازه قتل آنها را نمیتوانم بدهم. این موضوع را طی گزارشی در مجله نوشتم که در آرشیو هست.
آخرین سوژه جذابی که دنبال کردید چه بود؟
تقلب در کنکور یکی از دانشگاهها که عدهای را بدون کنکور جذب کرده بود. اسامی آنها را از جعبه اعلانات آوردند و دادند. تحقیق کردیم دیدیم درست است. این موضوع تا نخستوزیری آن زمان هم کشید و عاملان ماجرا دستگیر شدند.
با محرمعلیخان سانسورچی آن دوران برخورد داشتید؟
به شخصه یکی، دو بار او را در موسسه دیدم که چای میخورد. بابت سانسور هم چون ما کمتر سیاسی بودیم مشکلی نبود.
در کدام طبقه موسسه اطلاعات در خیابان خیام مستقر بودید؟
طبقه هفتم طبقه جوانان بود.
سرنوشت مجله را پس از انقلاب هم پیگیر بودید؟
تا مدتی بودم اما دیگر دنبالش نبودم. یک دورهای برای آنکه از لحاظ روحی اذیت نشوم از خاطرات گذشته دوری میکردم مثل گذر نکردن از خیابان خیام که توضیح دادم.
جوانان دوره دهه شصت یادتان هست. آن زمان مجله با پاورقیهای پلیسی احمد محققی قاضی ویژه قتل، جانی دوباره گرفت؟
نه در اینباره پیگیر نبودم.
به نظرتان تفاوت جوانان این دوره با دوره شما چیست؟
وقتی دنبال نمیکنم نمیتوانم توضیح دهم. اما یک دوره تیراژ افتاد که خیلی دلم سوخت. برای رسیدن به آن جایگاه خیلی زحمت کشیدم.
در یک دوره هم عدهای آمدند و پس از مدتی کار بیرون رفته و برای خودشان مجلات خانوادگی راه انداختند. مجلاتی که برای اولین بار در تاریخ جراید منتشر میشد؟
بله شنیدم عدهای جوان آمده و دنبال یاد گرفتن کار هستند. ظاهرا تمام دورهها را مطالعه کرده و یادداشتبرداری کردهاند. اما یک اصلی را نباید هیچوقت فراموش کنیم: کار کپی هیچوقت کار اصلی نشده و به جایگاه آن نمیرسد.
به نظرتان نسل خبرنگاران فعلی چه تفاوتهایی با دوره شما دارند؟
بعضی وقتها وقتی میبینم به این همه سوژه که در اطراف ماست بیتوجهی میشود دلم میسوزد. نمونه بارز آن را توضیح دادم. روزنامهنگاری امروز از لحاظ تکنیک و لوازم کار خیلی خوب شده اما از لحاظ محتوا روزنامهنگاری نیست. بیشتر بولتن نویسی است. به مخاطب و خواننده توجه نمیشود که این مجله یا نشریه را برای چه قشری از جامعه منتشر میکنیم، یک زمانی چهارصدهزار خواننده با ما دنبال قاتل بودند اما فکر نکنم امروز چنین قدرتی در نشریات باشد. گهگاه این موارد را با دوستان مطبوعاتی در میان میگذارم.
اما الان با توجه به فراگیر شدن تلویزیون، اینترنت و ماهواره، کار سخت شده؟
نه این حرف را قبول ندارم. در همین سالها روزنامههایی داشتیم که از لحاظ سیاسی تیراژ گرفتند. مهم سردبیری است. ما نباید در یک بخش حواسمان به تیراژ باشد. بابت مطالب غیرسیاسی هم میتوان تیراژ گرفت. از سوی دیگر خبر روزنامه با تلویزیون فرق دارد. شما در نشریات گزارشنویسی را دارید که میتوانید با هنر قلم ذهن خواننده را با خود همراه کنید.
ظاهرا دلتان خیلی برای روزنامهنگاری تنگ شده؟
خیلی. روزنامهنگاری مثل پرواز است. وقتی بال پرواز را از دست میدهی چه حالی میتوانی داشته باشی.
آخرین بار که با هم صحبت کردیم چند سال پیش توضیحی درباره اسم مستعار خود ندادید و گفتید «ر ـ اعتمادی»یک راز است؟
هنوز هم یک راز است. نام پدربزرگم است که قدیمیها دوست داشتند نام افراد از دست رفته خانواده را روی بچههایشان بگذارند. پدرم و مادرم هربار که صاحب فرزند پسر میشدند بچهشان از دست میرفت. نام جد پدری را روی من گذاشتند تا بمانم اما یکبار که مریض شدم مادرم به نیت امام غایب مهدی صدایم کرد که نزد دوستان و خانواده به همین اسم صدایم میزنند. در دنیای نویسندگی و روزنامه هم همان «رـ اعتمادی» هستم که هنوز هم یک راز است.
منبع:خواندنیها