زندگی و انتظار
فریدون نجفی

 

پاسدار، جوان زندانی را هل داد داخل اتاق و خود چند قدم جلو آمد و ده ورق لوله شده را گذاشت روی میز رئیس زندان و گفت:"حاج آقا فرج، این چند ورق رو تو سلول این آقای خبرنگارسر سبز پیدا کردیم. می گه وقتی هواکش سلول رو تمیز می کرده اونهارو تو لوله هواکش پیدا کرده."

حاج فرج عینکش را کمی بالا زد و نگاهی به ورق ها انداخت و از پاسدار پرسید، از کدوم بند؟"

پاسدار گفت:" از بند یک پایین، بند بقل حسینیه حاج آقا. سلول رو هم خوب گشدیم. اثری ازخودکار نبود."

فرج رو به زندانی کرد و گفت:"تو کاغذ های دادستانی چی نوشتی؟"

جوان ته ریش کم پشتش را خاراند و دستی به چشمبندش زد و گفت:"اگر با من هستید، من هنوز وقت نکرده بودم بهشون نگاه بیاندازم. اما دیدم که کاغذ ها خیای قدیمی و زرد بودن. اگه اشتباه نکنم حداقل مال بیست سال پیشن."

فرج به پاسدار اشاره کرد که زندانی را برگرداند به سلولش. موقع برگشتن زندانی بلند گفت:"حواست رو جمع کن. پات دیگه به دفتر من نرسه ها." بعد از بسته شدن در، کاغذ لوله شده را برداشت و با دقت آن را باز کرد. بعد هم آن را گرفت زیر نور پنجره و شروع کرد به خواندن.

(وقت، خودکار و کاغذ سفید، اگر بدست زندانی بیافتد، حتی اگرنیمه جان هم باشد رحم نخواهد کرد. ده دقیقه پیش وقتی پاسدار هل ام داد داخل سلول و گفت، چشمبندت را بردار و وصیتنامه ات را بنویس، فکر کردم دو، سه دقیقه بیشتر وقت ندارم. پس هول هولکی یه چیز بی سروته ای نوشتم و نشستم رو به قبله، تا در سلول باز شود و راهی دیار نیستی بشوم. اما چند دقیقه که گذشت و دیدم از پاسدار خبری نیست به سرم زد از کاغذ و قلم سو استفاده کرده و وصیتنامه حقیقی ام را بنویسم. اما وقتی خودکار را گرفتم به دستم دیدم اصلن حال وصیت

نوشتن را ندارم. پس امیدوارم وقت کنم و چند صفحه ای از آخرین لحظات زندگیم بنویسم. گرچه فکر نکنم وقت به اندازه کافی داشته باشم تا تمامش بکنم. در هر حال بهتر از ایستادن و منتظر مردن است. از اون مهمتر، نوشتن در انتظار، زیستن است. حد اقل من سعی خودم را کرده ام. اما این مقدمه را نوشتم تا اهمیت کارم را بیشترنشان بدهد. خوب اگر آن را ننویسم، خواننده ای که چند سال بعد آن را از جاسازی بالای هواکش پیدا خواهد کرد از کجا بداند این کار یک متهم پای چوبه دار است. با این حساب، دیگر وقت را تلف نمی کنم و می روم سراغ اصل ماجرا. فقط امیدوارم دست پاسدار جماعت به آن نیافتد.

وقتی با دستان سفید نیری پرونده بی جلدم بسته شد، چشمبند را زدم و از روی صندلی کهنه ارج بلند شدم وعقب عقب از اتاق هیات خارج شدم. پاسدار، پشت در، منتظرم بود. دستم را گرفت و آرام نشاندم در طرف چپ راهرو. یعنی در سمت حسینیه. در حقیقت نشستم درصف انتظار. در آن لحظات، بخاطرحرف های مزخرف نیری آنقدرعصبانی و گیج بودم که اگر پاسدارحرفی می زد، هیچ بعید نبود که عقده هفت ساله زندانم را بر سرش خالی می کردم. خوب، با حکمی که از هیات گرفته بودم دیگرلازم نبود زیاد نگران باشم. اما خوشبختانه پاسدار تا حدودی هوای کار دستش بود و برخلاف گذشته نسبتن محترمانه برخورد کرد.

***

وقتی نشستم و پاسدار رفت پی کارش، چند تا ازبچه های که درست در کنار و روبرویم نشسته بودند، کنجکاوانه سرک کشیدند تا بلکه چیزی بگویم. اما من اصلن حال و حس حرف زدن نداشتم. انگار یکی دو بار هم مسعود اسمم را صدا زد اما جواب ندادم. عمدی نبود، هنوز گیج بودم.

چند دقیقه که گذشت و بفهمی نفهمی کمی آرام شدم، سرم را از روی زانو بلند کردم تا دور و بر را چک کنم و بعد در صورت امنیت، گزارش کوتاهی از دادگاه سه دقیقه ایم بدهم که باز صدای داد و بی داد ناصریان از داخل اتاق بلند شد. بناچار ساکت شده گوشم را تیز کردم ببینم کدام بخت برگشته ای را بعد از من برده اند به دادگاه که صدا سریعن قطع شد.

همین داد و سکوت باز اضطراب و وحشت را در جودم زنده کرد. باز همان احساس گنگ ودرهم مرگ برگشت. با اینکه رو زمین نشسته بودم اما انگار در هوا معلق ام. حسی و حالی شبیه به تب و لرز. ذهن پریشانم لحظه ای بی اختیارمی بردم به روی تخت شکنجه و شلاق و لحظه بعد بی صدا برم می گرداند کنار تیرک اعدام. چند دقیقه که گذشت و همه چیز در گرمای راهرو تبدیل شد به عرق و ترس، تازه انگار بهوش آمده باشم، گرسنه شدم. خوب دو روز بود چیزی نخورده بودم. اما باز کمی بعد همه چیز از خاطرم رفت و برای چند دقیقه ای احتمالن از شدت گرسنگی و ضعف چرتم برد. نمی دانم دقیقن چند دقیقه بعد بازصدای از چرت پراندم. دهان خشکم انقدر بی مزه بود که گوئی هفته ها وسط کویر راه گم کرده بودم. اما با وجود ضعف شکم، اصلن میلی به غذا نداشتم، گرچه اگر هم داشتم، غذائی در کار نبود. ولی حداقل یک لیوان آب بد نبود. زبانم از خشکی به سق دهانم چسبیده بود و به راحتی می توانستم یک پارچ آب رو کامل سر بکشم، حتی اگر آن آب، آب حوض بود.

دقیقن نفهمیدم چند دقیقه در حسرت آب بودم که مجددن صدائی از وسط راهرو بلند شد. لشگری بود که با داد، یکی از بچه ها را تنها بطرف حسینیه می برد. راهرو سالن آنقدر ساکت بود که با کوچکترین صدایی آدم یک متر می پرید هوا. تمام حواسم رفت به دنبال آن دو که بسرعت از راهرو انتظار می گذشتند تا برسند به حسینیه و طناب دار و پایان انتظار.

هم زمان عرقی سرد از خط زیر گوشم سرازیر شد. دلم از این می سوخت که در این آخرین دقایق، آنقدر بی حس و حال و گرسنه بودم که دیگر حال وحوصله ایستادن و چشم در چشم انتظار دوختن را هم نداشتم. در مقابل این لحظات بی رحم زندگی، هیچ چیز بدتر از گیجی و منکی نیست. دو دست روی صورتم را به نرمی پایین کشیدم. ذرات ریز عرق در لابلای ابروانم، بالای چشمبند را خیس کرده بود. برای یکی دو دقیقه اول انتظار مرگ، دیوانه کننده می نمود. چون هر لحظه آرزو می کردم زودتر کار تمام شود. و یا اینکه با خود می گفتم ای کاش تو را زودتر از دوستانت بکشند. خوب مرگ آنها صدبار بدتر از مرگ خود آدم است. کف راهرو کمی خنک تر از در و دیوار و هوا

بود و در و دیوار و هوا صد بار خنک تر از آفتاب سوزناک پنجره، که حالا به نرمی، خزیده بود برسرو شانه ام. همیشه از گرما نفرت داشتم.

یک لحظه که سرم سنگین می شد، خودم را وسط شن های سوزان کویر می دیدم، و بعد که بخود می آمدم وباز خود را بی نوا و گرسنه و غمگین، نشسته در سالن انتظار مرگ می دیدم. )

***

"حاج آقا چائی آوردم."

"بگذار روی میز و برو."

***

(برای فرار از این افکار احمقانه و از دست ندادن این آخرین ثانیه های زندگی، تصمیم گرفتم مثل زمان انفرادی، به جای نظر داشتن به نقطه انتهای انتظار، در انتظار زندگی کنم. حتی اگر این زندگی برای چند دقیقه باشد. این را یک روزی فرزین وسط مورس، برایم زد. در زمان سپری کردن دوران انفرادی، همیشه شب ها قبل از خواب، با سلول بغل مورس می زدیم. یک شب وقتی همه حرف ها را زده بودیم، به هنگام شب بخیر فرزین زد، در انفرادی نباید انتظار پایان را کشید. باید در انتظار زیست. آخرش هم زد در نیچه. آن زمان فکر کردم منظورش در فلسفه نیچه است. بهرحال، حالا هم باید باز مثل همان دوران انفرادی به انتظار بیاندیشم. آن زمان ساکت می نشستم کنار دیوار وبه این فکر می کردم که چقدراین انتظار در حالت های متفاوت و حتی متضاد به یک شکل عمل می کند. انگار آنقدر محکم و پایداراست که نه به پایان می رسد و نه در موقعیت های متفاوت، فرم و شکل عوض می کند. بعد ها دانستم انتظار حتی وقتی بظاهر هم به پایان می رسد در شکل دیگری باز شروع می شود.

از آن زمان به بعد هر وقت به انتظار می اندیشم، ناخداگاه به یاد نیچه می افتادم. آن زمان فکر می کردم به راستی چطور یک آدمی مثل نیچه می تواند انتظار را به این دقت توصیف بکند. بدون اینکه در تمامی حالت ها و شرایط اش قرار

گرفته باشد. قبول دارم فلسفه چیز مسخره ای ست. اما همین چیزهای مسخره در شرایط سخت یک حالت جدی و لازم به خود می گیرند.

همین جا دست نگاه دارید. حالا دانستم چرا پاسدار زود نیامد به سراغم. با سر و صدای که می آید بنظر می رسد همگی در حال نماز هستند. خدا قبول کند. حداقل برای ما که بعد نشد. نیم ساعتی بیشتر زنده ماندیم. خوب کجا بودم. آهان داشتم در رابطه با احمقانه بودن افکار فلسفی می نوشتم. آن هم زیر اعدام. بهر حال بنظرخودم افکارم برای یک محکوم به مرگ کمی خنده دار است. اما فکر نکنید اگر به این مسائل نمی اندیشیدم می توانستم کار بهتری انجام بدهم. در لحظاتی که منتظر مرگ، تکیه داده ای به دیواری که در امتدادش دوستانت را یک به یک می کشتند، و یا اینکه جلادت به نماز ایستاده تا کارد اعتقادش را تیز تر بکند، کار دیگری نمی توانی بکنی. تازه همین مدت کوتاه درانتظار مرگ بودن هم برای خودش می تواند یک زندگی باشد.

چون تنها حریف مرگ، همین انتظار است. تنها این انتظار است که قدرت ایستادن در مقابل ثانیه ها را دارد. تنها این انتظار است که گذر زمان را می تواند کند بکند. فکر همین انتظار است که انسان را آرام آرام به عقب می کشید. انتظار وادارت می کند تابرخلاف جریان زمان حرکت کنی و از راهرو طبقه اول بگذری. کم کم در مسیر، از پله ها بالا بروی و سرانجام پا بگذاری به بند و سلول. به همان سلول انفرادی که سالهای طولانی زندگیت را در آن و در انتظار پایان آن گذرانده ای. در آن سال های طولانی و سخت، تازه به این باور رسیده بودم که انتظار جذاب ترین پدیده هستی می تواند باشد. در واقع بعد از مدت ها جنگ شاخ به شاخ با آن، و در حالی که زور هیچکاممان بر دیگری غالب نشده بود با شنیدن آن جمله های کذائی از فرزین تمام ذهنیتم عوض شد.

***

چهار سال پیش، یعنی در اواسط سال شست و سه، حدودن دوسالی از انفرادیم گذشته بود و سخت تحد فشار روحی بودم. انفرادی طولانی، بدونه ملاقات و هواخوری و هیچ امکاناتی کارم را ساخته بود. گوئی از تو خالی شده بودم. انتظار رهائی داشت عقلم را ضایع می کرد. نا امید و درمانده آرزوی مرگ می

کردم. اما علی رغم تمام فشارها، ظاهرم را حفظ کرده بودم و کارهای روزمره را انجام می دادم. از جمله این کارهای روزمره یکش هم تماس مورس با سلول های دو طرفم بود.

***

در یکی از شب ها، طبق معمول با سلول بغل در حال مورس زدن بودم. خوب این مورس زدن یکی از کارهای ضروری انفرادی ست. مورس از غذا برایمان مهمتر بود. به سرعت حرف زدن نبود اما هرچه بود تا حدودی همان کار را می کرد و بهتر از هیچی بود. درآن زمان در سلول بغلم فرزین بود، مورس مان طولانی شده بود ودیر وقت بود. از ترس لو رفتن تماس و برای تمام کردم ماجرا( آخر شب ها معمولن پاسدار ناغافل برای مچ گیری سری به بند می زد) زدم، کاش انتظار دیدار تمام می شد و در بندی عمومی این صحبت ها را می کردیم. در جوابم فرزین به جای شب بخیر زد، زندگی و انتظار رابطه دیالکتیکی دارند، نباید هیچ یک را فدای دیگری کرد. در انتظار باید زیست. نباید چشم به پایان آن دوخت. بعد هم زد، در نیچه..... درست به همین جا که رسید، پاسدار فرج دریچه سلول را باز کرد و مچم را در حال مورس گرفت. ابتدا با یکی دو تا از برادرهای سبزپوش رفت سراغ فرزین و با مشت ولگد از خجالتش در آمدند و بعد هم آمدند به سلول من. در آخر هم گفت، شما با انفرادی و گرسنگی وکتک آدم نمی شوید. شما فقط خوراک طنابید.

بعد از آن شب، بارها به این حرف فرزین فکر کردم. همیشه هم می خواستم از او بپرسم که منظورش از این در نیچه، چه بود. همیشه هم یادم می رفت. کم کم با خودم فکر کردم منظورش احتمالن در فلسفه نیچه بوده. بعد ها هم که با هم در بند عمومی بودیم یکی دوبار این سوال را از او پرسیدم، هر بار سرش شلوغ بود و بخاطر نیاورد که اصلن اسم نیچه را آورده باشد.

***

صدای داد پاسدار به خود آوردم. راهرو ساکت بود و یکی از بچه ها ظاهرن آب خوردن خواسته بود که پاسدار با داد گفت، چریک های مستحق یک لیوان آبو ببین. کمی که دور شد باز داد زد، نیم ساعت دیگه آب می آرم، کسی دیگه

صداش در نیاد. سرم را بلند کردم. کنارم فرزین و مسعود خستو ساکت نشسته بودند. آنها قبل از من رفته بودن به دیدار هیات مرگ. راهرو بلند خلوت بود و وقتی پاسدار رفت، با خیال راحت سرم را بالا کردم. همه خیس عرق بودیم. آن دور، یعنی نزدیک چادر سیاه جلوی در حسینیه، دوتا پاسدار ایستاده بودند. دو تا پاسدار هم آن سر دیگر راهرو رژه می رفتن. با صدای آهسته پرسیدم:"به شما چی گفتن؟"فرزین در خودش بود. سرش هم پایین بود و متوجه نشد طرف سوالم کیست.

باز سوالم را تکرار کردم، کمی بلند تر. آرام سرش را بلند کرد و با مکث، لبخند کوتاهی زد و گفت:"هیچی."یکی دو دقیقه بعد دوباره لبخندی طولانی تر زد و گفت:"دقت نکردم. فقط هرچی گفتن با خنده سر تکان دادم."

مسعود خستو همانطور که چمباتمه تکیه داده بود به دیوار، پایش را باز و بسته کرد و گفت:"به من گفتن، نوه حاج آقا طالقانی این جا چکار می کند؟ گفتم مگر قرار بود جایم در طرف دشمنانش باشد؟ نیری گفت، ننگ برآن خبث طینتت. پاشو برو بیرون. گفتم خیلی لطف دارید."این را گفت و بند محکم چشم بندش را کمی شل کرد و پرسید :"به تو چی گفتن ابراهیم؟"

بلند زدم زیر خنده و گفتم:"به من گفتن، امام عفو داده اند و می خواهیم همه را آزاد بکنیم. گفتم یکم دیره اما... گفتن، فقط یک شرط کوچک دارد. باید با ما همکاری اطلاعاتی بکنی. گفتم، من هشت سال حکم دارم و هفت سال آن را کشیدم. دست شما درد نکند اجازه بدهید آن یک سال را هم بکشم و بی منت شر را کم کنم." با صرفه ای بلند در اتاق باز شد و یکی از بچه ها بطرف چپ اضافه شد.

اخوی که نشست و صدا خوابید، مسعود گفت:"خوب بقیه اش چی شد؟"

گفتم:"رئیسی با داد گفت، لابد بعد هم ممکن است فیل ات هوس عراق بکند. عصبانی گفتم لابد شما هم از حالا می خواهید حکم این احتمال را برایم ببرید؟"فرزین دستی بر چانه گذاشت و کمی سرش را جلو آورد.

با این که پاسدار ظاهرن صدایم را شنیده بود و از دور داشت به طرفم می آمد ادامه دادم که:" آنقدر عصبانی شدم که دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم چشمبندم را کمی بالا زدم و گفتم، زندگی آلوده به همکاری با شما صدبار از مرگ بدتره. نیری گفت، پسرجان اگه توی وصیتنامه ات هم بخواهی از این زرت و پرت ها بکنی، می ره تو سطل اشغال."بعد ساکت شدیم. پاسدار بسیار نزدیک شده بود اما به ما کاری نداشت، سینی چائی در دست رفت داخل اتاق هیات. جالب است که انسان حتی در زمانی هم که منتظر اعدام هست باز دست از محافظه کاری بر نمی دارد. هنوز هم یک مشت، یک مشت است و جان از آن دوری می کند.

راهرو خلوت تر از معمول بود وتازه ساعت ده و خورده ای بود و احتمالن تا یازده، یازده و نیم باید منتظر می ماندیم. اما باور کنید این انتظار، یک انتظار معمولی بود. با این که این بار ما منتظر مرگ بودیم اما باز همه چیز مثل قبل بود. درست مثل زمان ملاقات. هنوز برای تشکیل صف مرگ، حداقل به هفت، هشت نفر دیگر احتیاج داشتیم. معمولن پانزده تا پانزده تا برای اعدام می بردند. تا به حال طعم انتظارمرگ را نچشیده بودم. همانطور که ذهنم، سرگردان و پراکنده به هر سو سرک می کشیدم، یک لحظه بدون اختیار و بلند گفتم:"یعنی مردن به همین راحتیه؟"سکوت راهرو را شکسته بودم ومتوجه نبودم. انگاردرست در همان لحظه پاسدار فرج بالای سرم بود. لگدی به زانویم زد وگفت:"زبان دراز، خفه. هنوز باید کمی منتظر باشی تا مطمئن بشی." یک لحظه خندم گرفت. چی بگم. با این صدا بعید نبود فکر کند دارم سر به سرش می گذارم. فکر نمی کردم یک روزی در این حالت انتظارهم باز فرج را ببینم. امیدوار بودم انتظار فرج دیگر بسر رسیده باشد.

پاسدارفرج من را خوب می شناخت. دوسال در انفرادی، نگهبان بندمان بود. ده دفعه بیشتر بخاطر تماس مرس با سلول بغل و ورزش و نرمش، کتکم زده بود. این آخری ها دیگر بریده بود و فقط می گفت، می دونی چیه؟ فقط یک بر. فقط یک بر به قبل فامیلت اضافه خواهیم کرد. یعنی بجای چوبدارمی شی، برچوب دار. بعد هم می گفت، التماس دعوا و می رفت.

وقتی خنده ام را دید باز یک لگد دیگری زد و ادامه داد که:"یادته چی می گفتم. فقط یه بر بهت اضافه می کنیم. المومنو اذا وعده وفا. التماس دعوا." این را گفت و رفت. منتظر نشد تا باز خنده مسخره ام را ببیند. شاید هم از گرمای راهرو فرار می کرد. با اینکه راهرو طبقه هم کف گوهردشت بسیار خنک تر از طبقات اول و دوم هست اما گرمای مرداد چیز دیگری ست. تازه من در بهترین جا راهرو، یعنی درست نزدیک در اتاق هیات نشسته ام و تقریبن همیشه باد مختصر از زیر در اتاق هیات به طرف راهرو در جریان است. تا انجا که یادم می آید داخل اتاق دوتا کولر کار می کرد. هم کولر آبی داشتند و هم کولر گازی. گویا فعالیت سنگین هیات، حرارتشان را بالا برده. این را از نفرات طرف چپ راهرو بخوبی می شود فهمید.

کمی بعد باز بسرم زد برای آخرین بار هم که شده از فرزین بپرسم راستی منظورش از در نیچه، چه بوده. می دانم سوال مسخره ای است اما ولم نمی کند.

از صورت جدی و مهربانش تنها یک دهان و لبخند پیدا بود. باز همانطور سنگین و متین لبخندی زد و گفت:"صبر کن. باید آن شب را یک بار دیگر در ذهن، مرور بکنم. چند دقیقه که گذشت نگاهی به سر و ته راهرو انداخت و گفت:" احتمالن آن موقع داشتم نظر و برداشت خودم را از زندگی می گفتم، من هنوز هم معتقدم که زندگی و انتظار، دو همزادند. در نتیجه، انسان با انتظار زندگی می کند. منتها اون وسط ها، فکر کنم شاید وقتی در نتیجه را زدم پاسدار در سلول را باز کرد و مورسم ناتمام ماند."از این اشتباه خنده ام گرفت. حالا، ت اضافه نتیجه هم که به کنار، این ج را نباید چ می گرفتم.

خندان، گیج این ج و چ بودم که مسعود خستوگفت:" فرزین، بنظر من، وصیتنامه ها را به خانواده ها نخواهند داد. نوشتنش کار بیهوده ای ست، نه؟" فرزین آمد جواب بدهد که در اتاق هیات با سر و صدا باز شد و فرج به همراه دو تا پاسدار دیگراز آن بیرون آمده شروع کردند به خواندن لیست. انگار تعدادی از بچه ها، قبلن آن جلو نشسته بودند و من آنها را ندیده بودم و در مدتی که غرق این افکار درهم و برهم بودم تعدادمان ظاهرن به حد نصاب لازم رسیده بود.

دیگر مطمئن شدم که ساعت باید نزدیک دوازده باشد. حالا من سر صف هستم و مسعود وفرزین و بقیه پشت سرم. هنوز چند قدم مانده به مرگ. هنوزداریم نفس می کشیم. فقط کاش پاسدار فرج، در کنارم نبود. او راهنمای ما در این مسیر مستقیم بطرف حسینیه مرگ است.

او هم پا به پایم بطرف چادر سیاه ته راهرو در حرکت هست. احتمالن منتظر است. چرا که عصبی، هر چند قدم، یک ضربه به شانه ام می زند و از حال گرفته و سکوتم شکایت می کند.

عجیب است که در من هم دیگررغبتی نیست تا سربه سرش بگذارم. یا که بخود آزار برسانم. شاید احمقانه باشه، اما می ترسم خنده ام بعدن، یعنی روزی که دیگر حرارت کینه اش در انتظار نوبت مرگ خود، سرد شده، دیوانه بکندش.

نماز جلادها تمام شده و صدای پایشان می آید. باید همین جا تما.....)......

بعد از تمام کردن آخرین سطر صفحه دهم، چشمان فرج، مدتی خیره به عکس جوانی خود مانده بود. صدای تلفن بخود آوردش. گوشی را که گذاشت عینکش را جابجا کرد و از روی صندلی بلند شد و رفت جلوی در و پاسدار نگهبان را صدا کرد. وقتی پاسدار آمد فندکی خواست و برگشت پشت میزش.

 

پایان

 

o فریدون سیدنی 13/6/2012

منبع:پژواک ایران