آچار فرانسه
حمید اشتری

اولین بار که دیدمش دیماه سال ۱۳۶۱ در زندان گوهردشت بود. تازه بازجویی‌ها  و دادگاه مجددم در زندان گوهردشت تمام شده بود که داود لشکری حکم من و تعداد دیگری از بچه‌ها که در همان گوهردشت بازجویی شده بودند و به دادگاه رفته بودند را ابلاغ کرد و به سالن ۱۹ گوهردشت فرستاد. من براساس حکمم، نصیب اتاق ۶ شدم. تازه نشسته بودم  و تو حا ل و هوای دیگری بودم که سین جیم بچه‌ها که به آن تخلیه اطلاعاتی می‌گفتند، شروع شد (اتهام و تاریخ دستگیری و کدام زندانها بودی و مقدار محکومیت و...) یکدفعه دیدم زنده یاد حمید معیری [۱] با سیگاری که پشت گوشش داشت، از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پس از چند دقیقه صدای حمید می‌آمد که می‌گفت: «جون داش حسین یک دقیقه، شما تشریف بیارید، فقط یک دقیقه  بیا و برو...» و صدای مقابل می‌گفت: «دیگه چه خوابی برای من دیدی» و حمید می‌گفت: «هیچی، فقط یک دقیقه...» و دیدم حمید با جوان سیه‌چرده ایی که خنده‌ایی به تمام پهنای صورتش داشت و حوله کوچکی روی شانه‌اش انداخته بود، وارد اتاق شد و رو کرد به من و گفت: «بفرما آقای مهشید (حسین) رزاقی فوتبالیست تیم ملی و بازیکن تیم هما  و «آچار فرانسه» بند، داش حسین ما هم پنجاه ونهی است.» از جا بلند شدم و با حسین دستی دادم و سلام و علیکی کردم و حمید گفت: «داش حسین دیدی! همین! ما شما را دوست داریم» این اولین برخورد و آشنایی من با حسین بود.

حسین متولد شمیران و بچه محله‌ی مقصود بیک بود و عضو تیم فوتبال هما و تیم امید ملی ایران و رزمی کاری حرفه‌ایی و آشنا به والیبال که بخاطر شخصیت‌اش، یکی از محبوبترین افراد در محله و در میان دوستان و بازیکنان تیمشان بود. از بهمن ۵۷ تا دو سه ماه قبل از دستگیری‌اش در سال ۵۹،  عضو کمیته سعد آباد شمیران بود و از زمان دستگیری‌اش در سال ۵۹ بدون حکم بود که  بعدها به سه سال زندان محکوم می‌شود. «آچار فرانسه»! چه لقب قشنگی بود که حمید به حسین داده بود.  اتاقها هرکاری داشتند یا داخل سالن اگر نیاز به ملی کاری بود، می‌دیدی که این حسین است که با چهره ایی بشاش و خنده ای بر لب، برای کمک و انجام کار آماده است. زمستان سال ۶۱ توأم باسرما و برف شدیدی بود. بارها می‌شد برای بازی و ورزش، باید برف حیاط  را جمع می‌کردی و پیشاپیش همه این حسین بود که با تشت و پتو به جلو و بقیه بچه‌ها به دنبالش برای جمع کردن برفها و تمیز کردن حیاط و اماده نمودن ان برای هواخوری و ورزش به حیاط می رفتند. همیشه  و همیشه لبخند بر لبانش بود مگر زمانی که در مورد مسايل سیاسی یا مسايل سالن با او به گفتگو می‌پرداختی. آن موقع سراپا گوش می‌شد. و آن موقع بود که چهره معصوم و جدی حسین را می توانستی ببینی . حسین مسئول ورزش سالن بود. تو گویی مسئول جسم و روح بچه‌ها بود.  هر روز موقع هواخوری، دویدن و نرمش به میانداری حسین شروع می‌شد و طوری برنامه‌ریزی در حرکات و نرمش می‌کرد تا هر چه بیشتر بچه‌ها را به ورزش ترغیب کند. چه در موقع دویدن و چه در موقع نرمش،همیشه با ابتکار حرکاتی که بصورت بازی وشوخی بود، سعی می کرد تعداد بیشتری را به تحرک و ورزش جذب کند. مثلا موقع نرمش وقتی به حرکت شکم می‌رسید که همه روی زمین دراز کشیده بودند، به چند نفر که زیاد اهل ورزش نبودند (رضا عصمتی [۲]، آقا محمود...) می‌گفت بیایید و به صورت دو از روی شکم بچه ها رد بشوید. وقتی آنها این کار را انجام می دادند، به شوخی به آنها می‌گفت حالا نوبت شما است! شما بخوابید تا بچه‌ها از روی شکم شما بدوند! و بقیه بچه‌ها نیز خواهان این خواسته حسین می‌شدند و برای لحظاتی این شور و شادی بود که بچه ها را در بر می گرفت و یا با همین افراد، یک تیم  والیبال برای مسابقه با تیمهای دیگر تشکیل می‌داد. و همه قبول می‌کردند که بجز حسین، خطا پنجه و کف دست شامل دیگر بازیکنان تیم حسین نمی‌شود و این تیم، تیم پیرمردها[۳]لقب می‌گرفت و همه برای برنده شدنشان جمع شده و به تشویق انها می پرداختند و معمولا نیز آنها برنده می‌شدند. یکبار تعدادی از بچه‌های جوان شروع به  کری خوانی کرده  و با اصرار خواهان مسابقه والیبال با یک تیم از حسین و رضا بهمن‌آبادی[۴] و ... شدند. قرار شد که این مسابقه انجام شود. شروع بازی با برتری تیم حسین بود ولی تیم مقابل بازی را خیلی جدی گرفته بودند که در نهایت تیم حسین طوری بازی کردند که به تیم جوانان باختند. و انچه بعدها از بچه های قدیمی محله حسین و بازیکنان هما شنیدم ، این حس کمک به دیگران و انرژی و شادی و روحیه دادن و خصلت جوانمردی و از خود گذشتگی و... در وجود حسین از قدیم وجود داشت . خود او برایم تعریف می کرد که چگونه خواهر وبرادرها را در منزلشان جمع میکرد و با یک توپ ماهوتی فوتبال بازی می کردند و مادرشان را نیز به عنوان داور وارد بازی می کرد.

پاسداران نسبت به بعضی از بچه‌ها کینه‌ی عجیبی داشتند که حسین یکی از آنها بود. پاسداران موقع بازی بچه ها، با حسرت به بازی نگاه می کردند و ارزو داشتند که با بچه ها بازی کنند. به همین منظور، یکروز «حامد دست قشنگه» به حسین گفت یک تیم فوتبال از پاسداران میاید که با شما مسابقه دهند، بروید و خودتان را اماده کنید. پاسداران فکر می‌کردند بخاطر اینکه پاسدار هستند بچه‌ها ملاحظه می‌کنند و به آنها خواهند باخت و شکست تیم فوتبال زندانیان، با توجه به بازیکنانش، نوعی وجهه نیز برای آنها به ارمغان می‌آورد و می‌تواند مرهمی باشد بر عقده هایشان! روز موعود فرا رسید. حامد و تیمش به همراه تعدادی پاسدار برای تشویق وارد حیاط شدند. تیمی که حسین تشکیل داده بود شامل خودش و رضا بهمن ابادی و نادر بود. تمام بچه‌ها دور زمین بازی جمع شده بودند و تشویق بچه‌ها حال و هوای دیگری در داخل حیاط بوجود آورده بود. مخصوصا با پاسی که به حسین در وسط زمین رسید و حسین بصورت قیچی از کنار، توپ را وارد دروازه پاسداران نمود که صدای فریاد و شادی و دست زدن بچه ها به اسمان بلند شد و پاسداران گیج و منگ  همدیگر را نگاه می‌کردند که حسین چگونه این توپ را وارد دروازه کرده بود. بازی با برد تیم فوتبال زندان به پایان رسید و کینه بیشتری از حسین به دل پاسداران ماند. بچه‌ها تا مدتها به عنوان بهترین گل و حال‌گیری از پاسداران، بالاخص حامد دست قشنگه، در موردش صحبت می‌کردند.

سال ۶۲ بر اثر گزارش  توابها و با حساسیتی که نسبت به سالن پیدا شده بود، چند نفر از بچه ها را به انفرادی بردند و پاسداران خود در داخل بند مستقر شده و کلیه مسئولیتهایی (صنفی) که بچه ها در داخل سالن داشتند، لغو کرده و تمام مسئولیتها را  خود به عهده گرفتند و قوانین جدیدی را به اجرا گذاشتند.

اوایل مهرماه ۶۲ پاسداران لیست ۱۶ نفره‌ایی را خواندند که با کلیه وسایل به اتاق ۱۶ بروند. من  و حسین نیز در آن لیست بودیم. بجز رضا عصمتی که نامش در لیست بود و از قبل در ان اتاق بود، بقیه افراد قدیمی اتاق را نیز بین اتاقهای دیگر تقسیم کردند. چون تعداد بچه‌ها زیاد بود، قرار شد روزانه دو نفر از بچه ها با هم کارگری بدهند (نظافت اتاق و تقسیم غذا و شستن ظروف و...) من و حسین نیز با هم افتادیم. دریکی از روزها که نوبت کارگری ما بود، غذا لوبیا با نان بود و من شروع کردم به چیدن سفره و حسین مشغول کشیدن لوبیا در بشقابها شد. غذا برای هر دو نفر دریک بشقاب کشیده می‌شد و بچه ها دو نفر روبروی هم با هم غذا می‌خوردند. وقتی من بشقابها را بین بچه‌ها تقسیم کردم و برگشتم و نشستم که با حسین غذا بخورم، دیدم هیچی در قابلمه غذا نیست. خیز برداشتم که بلند شوم که حسین دستم را گرفت و با اشاره صورت گفت کجا  و من گفتم بروم از بچه‌ها غذا جمع کنم. گفت بنشین بذار بخورن نوش جونشون و من به صورت حسین خیره شدم مانند بهت‌زدگان با چشمی نمناک و به اینهمه ایثار و فداکاری حسادت می‌ورزیدم. آنروز برای انکه بچه ها متوجه نشوند ما غذا نداریم،  نان را درقابلمه خالی می‌زدیم و می‌خوردیم و هر از چند گاهی حسین می‌گفت بچه‌ها غذا ملی کسی نمی‌خواد؟... 

بعد از حدود یکماه که به اتاق ۱۶ منتقل شده بودیم، به اتفاق تعدادی دیگر از بچه های سالن که  بیش از سی نفر می شدیم،  به فرعی سالن ۱۹ منتقل شدیم و حسین و رضا بهمن آبادی را به انفرادی بردند و حدوداً بعد از دو ماه همگی افراد قدیمی سالن ۱۹ را که در سالن و فرعی و انفرادی بودند، به بند ۶ واحد یک  زندان قزلحصار انتقال دادند. پس از مدتی بخاطر گزراش‌های گذشته توابها و حساسیتی که روی حسین و رضا بهمن آبادی داشتند، از همین بند ۶ آن‌ها را به قیامت بردند و تا بسته شدن قیامت در انجا نگه داشتند. حسین در سال ۶۲ حکمش تمام شده بود ولی آزادش نکردند و ملی کش شد تا قتل عام سال ۱۳۶۷.

در قتل عام ۶۷ داود لشکری  بدنبال او بود که هرچه زودتر  او را پیدا کرده و به دار آویزد تا مرهمی باشد برعقده‌ها و کینه‌های گذشته‌اشان که از حسین داشتند. اما این سرو همیشه خندان، در این قتل عام  نیز جلودار شد و در هشتم مرداد ۶۷ یعنی اولین روز شروع قتل عام در زندان گوهر دشت، باز هم این حسین بود  که میاندار شد و با دیگر عزیزانش به جاودانگان تاریخ پیوست.

من پیرتم هزار سالی امروز       

با داغ هزارها جوانم بر دل

 

(اسماعیل خویی)

مرداد ۱۳۹۱

حمید اشتری          

 

۱- حمید معیری دانش آموزی که به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده بود. هنگام دستگیری ۱۷ سالش بود و به ۱۰ سال زندان محکوم شده بود. بعد از دو سال جای دستبندی که او را با ان آویزان کرده بودند هنوز  بر دستانش باقی مانده بود و به شوخی می‌گفت: اگر تا آخر حکمم این جای دستبندها باقی بماند خیلی خوبه... وقتیکه ازاد شدم، می‌گم ما هم حبس بودیم! حمید در مرداد ۶۷ در زندان اوین به جاودانگان پیوست.

۲-  رضا عصمتی زندانی سیاسی در زمان شاه بود و در رابطه با کومله دستگیر و به بیست سال زندان محکوم شده بود. رضا مسئول صحافی کتابهای سالن بود. انسانی دوست داشتنی و محرم اسرار که در شهریور ۶۷ در زندان اوین به جاودانگان پیوست.

۳-  وقتی اکثر بچه ها زیر ۲۰ سال بودند، ۳۰ ساله‌ها برای ما عمو بودند و بالاتر از آن را به شوخی پیرمرد می‌گفتیم!

۴- رضا بهمن ابادی مهندس راه و ساختمان که در سال ۶۰ به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر و به سه سال زنان محکوم شد. مدتی مسئول سالن و مسئول صنفی سالن ۱۹ گوهردشت بود. رضا پس از تحمل شکنجه های فراوان و انفرادی و قیامت و پس از یکسال ملی کشی در سال ۶۴ ازاد شد. رضا مجددا در سال ۶۶ دستگیر شد و در ان تابستان خونین ۶۷ در زندان اوین به جاودانگان پیوست.

منبع:پژواک ایران