PEZHVAKEIRAN.COM چه کسی از اين گلو سخن می گويد؟
 

چه کسی از اين گلو سخن می گويد؟
اسماعيل نوری‌علا

برخی از دوستانی که آخرين مصاحبهء شاهزاده رضا پهلوی را با سيامک دهقان پور، مجری برنامهء افق در تلويزيون صدای امريکا، ديده اند، در برخوردها و گفتگوهای حضوری و تلفنی خود اظهار می دارند که «شاهزاده در اين برنامه بسيار خسته و عصبی بنظر می رسيد»؛ و سپس به اظهار نظر در مورد چرائی اين وضعيت می پردازند. در اين زمينه پرسش اصلی اين است که اگر «شاهزاده» عاقبت از اطاق صدور پيام هايش بيرون آمده و، بقول خودش، تصميم گرفته که در پاسخ به خواست بسياری از ايرانيان، قدم به ميدان نهاده و کاری عملی انجام دهد، و در اين راستا «آخرين تير»ش را در ترکش اقدام اش گذاشته، آنگاه چرا بايد در اين نخستين قدم خسته و عصبی باشد؟ من نيز چون ديگران به تماشای اين مصاحبه نشسته و دربارهء آن انديشيده ام و اکنون به اين نتيجه رسيده ام که يک چنين حالتی از لحاظ روانشناسی نمی تواند ناشی از «سرگردانی در تشخيص هويت و نقش خود در يک حرکت اجتماعی» نباشد. اگر به سخنان مختلف شاهزاده در موارد گوناگون توجه کرده باشيد بزودی در خواهيد يافت که اين مرد ايرانی، که تا دو هفتهء ديگر از مرز 53 سالگی خواهد گذشت، در گذر از نيمقرن تاريخ پر التهاب زندگی اش، مجبور بوده تن به تحميل شخصيت های مختلفی بر وجود و ذهنيت خود بدهد و اکنون در آستانهء میانه سالی نمی تواند خود واقعی اش را از ميان اين همه «هويت» پيدا کند، بقيهء ماسک های تحميلی را به دور افکند، و همانی باشد که خود می پندارد هست. کودکی که، در شکم مادر حتی، پادشاه آيندهء ايران است و تا سنين بلوغ «والاحضرت وليعهد» نام دارد و به او تلقين می شود که بزودی جانشين پدری می شود که در قلمروی قدرت اش شخص دومی وجود ندارد (اميرعباس هويدا می گفت: به شاهنشاه نگوئيد شخص اول مملکت، چرا که در اين مملکت شخص دومی وجود ندارد)، نوجوانی که هر کجا پا می گذارد زمين و زمان در برابرش سر خم می کنند، و چون برای تحصيل به خارج می آيد می بيند که همهء جهان در برابر ش به احترام می ايستند، ملکهء انگليس برايش ميهمانی می دهد و رئيس جمهور امريکا در برابرش خاضع است، مرد جوانی که هنوز به بيست سالگی نرسيده می بيند که آنچه در اين دو دهه ديده و باور کرده خانه ای ساخته شده بر آب بوده است؛ و مردمی که ديروز در مسير موکب اش هلهله می کردند اکنون به خيابان ها ريخته و مرگ پدرش را می خواهند، و پدرش را می بيند که با بغضی در گلو و قطرهء اشکی در چشم، هراسيده کشورش را ترک می کند؛ يا آن همه وزير و سردار و وکيل را می بيند که در برابر جوخه های اعدام سوراخ سوراخ می شوند؛ و پدر مريض اش را می بيند که از اين خاک به آن خاک می گريزد و تخت بيمارستانی می جويد تا در آن براحتی جان بسپرد؛ و در قاهره کنار پدر می نشيند و با چشمانی ناباور آخرين لحظات جان دادن اش را تماشا می کند، آوارهء يتيمی که يکباره به او می گويند آن روزی که اصلاً برای آن بدنيا آمده فرا رسيده است. همان روزی که در انتظارش، پدر تاجدارش سه بار ازدواج کرده و در انتظار تولد فرزند پسری که بتواند جانشين او شود با صدها دکتر و متخصص رايزنی کرده است. آری آن روز فرا رسيده است. اکنون پدر رفته است و تاج و تخت اش بی صاحب مانده اند، در همان قاهره که پيکر پدرش را به خاک می سپارند، او به ياد پدر بزرگ ناديده اش می افتد که او نيز ساليانی «اعليحضرت قدر قدرت ِ قوی شوکت» بود اما عاقبت تن به خاک همين قاهره سپرد. و فکر می کنم در همان مراسم تشييع پيکر پدر بود که شنيد چيزی در اعماق وجودش به او می گويد که «کدام تاج و تخت را به تو وعده می دهند، وقتی همه چيز مثل فيلم های هاليوودی قلابی از آب در آمده است؟» با اين همه، به ترغيب بازماندهء اطرافيان پدر و به تشويق مادر سوگوارش، تن به آئين قسم خوردن به قرآن می دهد، خود را شاه ايران اعلام می کند و از آن پس تشريفات سابق درباری، بصورتی عاريه ای و قلابی، همچنان ادامه می يابد. او را اکنون، در همان غربت و سرگردانی، اعليحضرت و شهريار ايران می خوانند؛ اما او رفته رفته در می يابد که در اين کمدی ـ درام دائم چيزی از واقعيت کم است. واقعيت همانی است که اتفاق افتاده. کشورش از دست رفته، قدرتی وجود ندارد، اوباش بر سرزمين اش حاکمند و قصد جانش را دارند، برخی از رانده شدگان از ايران چشم اميد به او دوخته اند تا او کاری کند تا آنها به قدرت و ثروت شان برگردند، برخی ديگر از فراريان که عمری در نفرت از پدران او گذرانده و دست شان به آنها نرسيده او را همچون جرثومهء استبداد و جنايت و شکنجه و سرکوب می بينند و از دل همان واقعيت پشت پنجره از او می خواهند که خود را برای پس دادن انتقامی مهلک آماده کند، يا حداقل بيرون آيد و اعلام دارد که پدرانش جانی و سرکوبگر و شکنجه چی بوده اند. او رفته رفته با اين زندگی جديد خو می کند. واقعيت را می پذيرد، به فکر کاری درآمد زا می افتد، از اقوام مادرش کمک می خواهد و يکی از آنها پول از ايران آورده ای را که بدست اش داده اند می ربايد و به حکومت اسلامی می گريزد تا در تلويزيون دولتی او و خانواده اش را هرچه بيشتر به لجن کشد. سياست مداران و سياست بازان گذشته و حال به ديدن اش می آيند و هر يک طمع های خام شان را در کلماتی سرشار از وطن و ميهن و شاهنشاه فرو می پيچند. اطرافيانی که برايش باقی مانده اند اما او را از درگير شدن با گروهی خاص برحذر می دارند. استدلال شان آن است که او «شهريار ايران است و به همهء ايرانيان تعلق دارد و نمی تواند عضو گروه و دسته ای خاص شود»؛ او فقط بايد لبخند بزند، دست تکان دهد، سخنانی کلی و بی هدف معين را بر زبان آرد و از همهء رزمندگان عليه دشمن «حمايت» کند؛ بی آنکه معلوم شود اين «حمايت» چه معنائی دارد. او گاه می خواهد همين فرمول را بصورتی واقعی عملی کند. مثلاً دعوت «کنگرهء مليت های ايران فدرال» را می پذيرد تا برايشان سخن بگويد. استدلال اش هم اين است که بهر حال کردها و ترک ها و آذری ها و عرب ها و ترکمانان و بلوچ ها هم همه جزئی از ملت ايرانند و من اگر شهريار ايرانم شهريار آنها نيز هستم و بايد با آنها رابطه داشته باشم. اما اين حرکت او بر طرفداران پادشاهی اش گران تمام می شود. شهريار ايران نمی تواند با «تجزيه طلب» هائی که خود را «مليت» می خوانند و می خواهند در ايران نظام فدرالی برقرار کنند بر سر يک سفره بنشيند. برخی حتی او را به تجزيه طلبی متهم می کنند و می گويند او می خواهد کشوری را که پدر بزرگش يکپارچه کرده است به دست قطعه قطعه شدن بسپارد. زمانی نيز به ديدار کمونيست ها و سوسياليست ها می رود و با آنان به گفتگو می نشيند و بلافاصله مورد تهاجم بخش ديگری از طرفداران اش قرار می گيرد که اين بخش از ايرانيان را خائن و وطن فروش می خوانند. يقيناً شاهزادهء ما، که اکنون شولای شهرياری را هم بر دوشش انداخته اند، از خود می پرسد که پس من شهريار کجای ايران و کدام ايرانيانم؟ آيا همين چهارتا و نصفی آدمی که در برابرم تعظيم می کنند و بوجودم دلخوشند برای شهرياری کافی است؟ مگر نه اينکه فيلم های هاليوودی از اين بيشتر سياهی لشگر دارند؟ بخصوص که او مضحکهء «رفراندوم ششصد ميليون امضاء» و سپس اعتصاب غذا در لوس آنجلس را هم ديده و مزهء واقعيت تلخ را چشيده است. آنگاه خواهرش در هتلی در لندن دست به خودکشی می زند و برادرش در آيارتمانی در بوستون گلوله ای را در مغز خود خالی می کند. آيا آنها طبيعی تر زيسته اند يا اين «شهريار در غربت؟» اما واقعيتی های ديگری هم در پشت پنجرهء «دفتر»ی که او از آن به طبيعت روبرو خيره می شود وجود دارد. اپوزيسيون هنوز نتوانسته چهرهء شاخصی را توليد کند. آنها که شاخصيتی داشتند به گلوله و چاقوی خمينی و خامنه ای کشته شده اند، و آنها که مانده اند در پيله های انزوای ايدئولوژيک خود گرفتارند. در طی سی سال، دو نسل تازه که دوران حکومت پدرش را تجربه نکرده اند پا بميدان زندگی اجتماعی نهاده و، اسير حکومتی قرون وسطائی و احمق و خونريز، در جهانی که در انقلاب ارتباطات غوطه ور است، از گذشته ای آگاه می شوند که در آن رفاه و آسايش و آزادی زندگی اجتماعی و فرهنگی امری بديهی شده بود و تنها آزادی مفقود به شراکت در زندگی سياسی بر می گشت. اين نسل ها درد مادران و پدران انقلاب کردهء خود را نمی فهمند. نمی دانند که پادشاهی که کشور را مدرن می کند، دانشگاه می سازد و دانشجويان را به خارج کشور می فرستند و طبقهء متوسط نوينی می آفريند نمی تواند به سبک شاهان قاجاريه بر آنها حکومت کند. آنها درد نداشتن آزای سياسی را در ميان همهء آزادی کشی های ديگر گم می کنند و مادران و پدران شان را به نفرين می کشند که قدر عافيت ندانستيد و ما را چنين خوار و ذليل و گرسنه و فقير کرديد. شاهزاده، يا شهريار غربت گرفته، رفته رفته خود را در آينهء ديگری می يابد. می بيند که سير حوادث او را به بازماندهء روزگار خوش ايرانيان تبديل کرده است. او می تواند نمادی باشد که ريشه در ديروزی دوست داشتنی دارد و ارزش هائی فردائی را در رفتار و گفتار خود تبليغ می کند. و اين را نسل های تازه زودتر از خود او دريافته و به او به چشم نقطه ای از اميد می نگرند. آنگاه جنبش سبز از راه می رسد. او دست زن و فرزند را می گيرد، دست بند سبز می بندد، و به تظاهرات خيابانی جلوی کاخ سفيد می پيوندند. اين جمع ديگر آن جمع «طاغوتی ِ» پالتو پوستی . پوشتی نيست؛ نسل جوان فراريان از حکومت اسلامی است که به ريشه های ايرانی اش بر می گردد. او يکباره سنگينی بلندگوئی تظاهراتی را در دستان اش حس می کند و، در شوقی نو و ژرف هموطنان اش را مورد خطاب قرار می دهد. مردم را می بيند که فرياد می زنند اما ديگر شعار «مرگ بر شاه» در فريادشان نيست. جنبش سبز از او مردی ديگر می آفريند. اين «فراری از کشور و گذشته» اکنون در می يابد که نگاه واقعی نسلی جوان بسوی او است. از ايران هم پيغام های دلگرم کننده فرا می رسند. آدميانی تازه نيز از ظهور می کنند. يکی خبر می دهد که اکثريت ديپلمات های حکومت اسلامی با او هستند، ديگری از وفاداری بخشی از سپاه پاسداران برايش خبر می آورد. جوانانی گريخته از ايران، که تجربهء کار در ستادهای انتخاباتی رفسنجانی و کروبی و موسوی را دارند و در مکتب اصلاح طلبی پروريده شده اند، از آمادگی هسته های محلی جوانان عاصی خبرش می کنند. و همه شان از او می خواهند که کاری کند. اما چگونه؟ مگر قرار نيست که او شهريار همهء ايران و ايرانيان باشد و در نتيجه نبايد به گروه و دسته و حزبی بپيوندد؟ مگر قرار نيست که شهريار ايران هرچه را خوب است «حمايت» کند و به هرچه بد است بی اعتناء بماند؟ در اين صورت چگونه می توان هم عملاً به ندای نسل های جوان پاسخ داد و هم در پيلهء انزوای شهرياری خويش باقی ماند؟ آنگاه، با شنيدن پيشنهادهائی تازه، فکری نو به سرش می زند. آيا من نمی توانم خود دسته و گروهی بوجود آورم و مرکزش شوم، بی آنکه به دسته و گروهی که خود نيافريده ام بپيوندم؟ اکنون حلقه خبر آوران تنگ و تنگ تر شده است؛ کارمندانی که از او حقوق می گيرند، همراه با خبرآوران و يکی دو چهرهء موجهی که فکر می کنند می شود اين جريان را بجائی رساند، مأمور تشکيل «شورای ملی» می شوند. جوانان اصلاح طلب نوشته ای از ايران را می آورند تا پايهء «منشور» تشکيل «شورای ملی» شود. اعضاء کميته ای که، پس از اعتراض های مختلف، خود را «موقت» می خواند، منشور را چهل و چند بار بازنويسی می کنند تا شامل «همهء حرف های خوب» باشد و عاقبت آن را بر روی يک سايت اينترنتی می گذارند تا ديگران هم اعتبار آن را تصديق کنند. تعداد امضاء کنندگان به 250 نفر نرسيده، شاهزاده هم همراه با مادرش، شهبانو، و همسرش، به صف امضاء کنندگان می پيوندند. صف بلند و طولانی می شود، شاهدوستان از راه می رسند، يکی تلويزيونش را و ديگری برنامه هايش را در اختيار «شورا» می گذارد. شاهزاده می بيند که ستارهء مجلس شده است، در حالی که هنوز کسی نمی داند که قرار است اين «شورای ملی» چگونه تشکيل شود. آيا اين ده پانزده هزار نفری که بيشتر با نام مستعار منشور را امضا کرده اند شورای ملی را تشکيل می دهند و يا نه، کار اصلی پس از اين و بزودی آغاز می شود؟ و چگونه؟ کسی نمی داند. يکی می گويد يک ليست بلند از نام آوران سياسی تهيه می کنيم و شاهزاده آنها را که می خواهد انتخاب می کند. ديگری پاسخ می دهد که اين از تشکيل حزب رستاخيز هم مضحک تر است. يکی ديگر حدس می زند که قرار است انتخاباتی برقرار شود. و... راستی اينکه در واقعيت ماجرا از حدود يک بازی اينترنتی خارج نمی شود. از شناخته شدگان سياست کسی اين جريان را تحويل نمی گيرد. و... و در اين ميانه است که سيامک دهقانپور، با توجه به هياهوئی که پيرامون شورای ملی و نقش شاهزاده بر پا شده، او را برای انجام مصاحبه ای که در ابتدای اين مقاله به آن اشاره کردم دعوت می کند و از نظر بسياری از مخاطبان شاهزاده، بر خلاف هميشه، آشفته و عصبانی ديده می شود. چرا؟ از نظر من، با کمی دقت جای پای همه آنچه را که در بالا نوشته ام می توان در چهره ای که از شاهزاده در اين گفتگو نشان داده می شود ديد. او برای اولين بار است که بعنوان «مسئوول» يک «تشکيلات سياسی» دعوت به مصاحبه شده است اما او خود اين موقعيت را هنوز هضم نکرده است. هنوز با آنچه که آفريده فاصله دارد. از يکسو از «آنها که نامی دارند» می خواهد که نام شان را برای سنگ قبرشان حفظ نکنند اما نمی تواند بگويد که «آنها» برای اين کار چه بايد بکنند. حتی خود نيز از اينکه بگويد به نهاد شورای ملی پيوسته (چه رسد به آنکه خود آن را آفريده است) عاجز بنظر می رسد؛ چرا که هنوز از «حمايت» گروه های مختلف سخن می گويد و به گذاشتن امضايش بر پای «منشور 91» (که اکثريت امضا کنندگان اش از ميان اصلاح طلبان می آيند) نيز نام می برد. نيز فکر می کنم که در مورد اين واژهء «حمايت» بايد دقت بيشتری کرد. اين واژه حامل همهء مفاهيم وابسته به «شهرياری ايران» است و، همانطور که گفتم، در ديد مشاوران ساليان دراز شاهزاده، شهريار ايران نمی تواند جزء دار و دسته ای شود و بايد هميشه در آن «بالا!» بماند و از همه «حمايت» کند. حال اين حمايت چه خاصيتی دارد و چه دردی را دوا می کند بر کسی معلوم نيست. در واقع، حمايت کردن تنها چراغی است که به نفع سلطنت طلبان روشن می شود و دل آنها را خوش می کند که «سلطانشاه» شان دست به کار اجرائی با شراکت دسته و گروه خاصی نمی زند. آنها در واقع از اين «حمايت خشک و خالی» هم چندان راضی نيستند و به امضاء شاهزاده، بعنوان يک حامی، در پای منشور شورای ملی و منشور 91 نيز ايراد می گيرند. باری، می خواهم بگويم که شاهزاده در اين گفتگو بين نقش های متعددی که بر گرده اش نهاده اند سرگردان است و نمی تواند تصميم بگيرد که چه می گويد و چه می کند. چندين صدا از يک گلو بيرون می آيند؛ صدای شهرياری که فقط اجازه دارد حمايت کند، صدای شخصيتی فراحزبی ـ فرا سياسی (به معنای بی معنايش کاری ندارم) که «امروز» همه را به «اتحاد»ی تعريف نشده می خواند، صدای مؤسس نهادی سياسی که از نپيوستن ديگران به آن عصبانی است، صدای نسل جوانی که از همه می خواهد برای وطن کاری کنند، صدای بن بست، صدای ندانم کاری، صدای مردی که از ميان ده ها شخصيتی تحميل شده بر خود می خواهد خودش هم باشد: يک شهروند فراری از ايران که دوست دارد در وطن اش بميرد و «تنها پهلوی باشد که در خاک ايران دفن می شود». بگذاريد سخنم را با اين اعتراف به پايان برم که من، همچنانکه هفت سال پيش در برنامه ای تلويزيونی گفتم و در چهار سال پيش در مقالهء «معمای رضا پهلوی» توضيح دادم، اين مرد نيمه جوان ايستاده بر آستانهء میانه سالی را بسيار دوست دارم. نيز فکر نمی کنم که، برای احراز هويت و تشخص، لازم است که بند ناف اش به پدر و پدر بزرگش وصل باشد و، در نتيجه، لازم آيد که از آنچه آنان کرده اند دفاع کند. فکر می کنم که سرنوشت او چنان بوده است که اکنون شناخته شده ترين ايرانی ای باشد که نماد کشوری در تضاد با حکومت اسلامی است و آنچه آنان دارند او ندارد و آنچه آنان ندارند او دارد و همين از او نمادی از ايرانی آزاد و آباد می سازد. من همواره او را «سرمايهء ملی» دانسته ام اما فکر می کنم که، از يکسو، هيچ سرمايه ای خود نمی تواند سرمايه گزار نيز باشد و، از سوی ديگر، سرمايه ای که من از آن سخن می گويم هيچ ارتباطی با «شهرياری» و ملزومات آن ندارد. تا ايرانيان صاحب کشور خود شده و در يک همه پرسی اراده و رأی خود را اعلام ندارند و سپس، اگر پادشاهی پارلمانی را برگزيدند، او را به شهرياری تشريفاتی خود انتخاب نکرده باشند، او يک شهروند فراری ايرانی، يک سکولار ـ دموکرات انحلال طلب، و يک عضو بالقوهء هر تشکيلاتی است که در آن می تواند، در راستای ايجاد آلترناتيوی برانداز حکومت اسلامی، عاملی تعيين کننده باشد.

منبع:پژواک ایران


اسماعيل نوری‌علا

فهرست مطالب اسماعيل نوری‌علا در سایت پژواک ایران 

*آیا کاربرد «سکولار دموکراسی» به وسیلهء چپ‌ها اتفاقی است؟   [2024 Apr] 
*چو ایران نباشد؟! نگاهی به آنچه در جشن سالگشت تأسیس کومله گذشت، اسماعیل نوری علا  [2024 Feb] 
*پيکار عليه نظارت استصوابی!  [2016 Jan] 
*ده سال جمعه گردی، از سکولاريسم نو تا سکولار دموکراسی  [2015 Oct] 
*از «سلطنت همه کاره» تا «پادشاهی هيچ کاره»  [2015 Oct] 
*جمهوريت يا جمهوری؟  [2015 Sep] 
*پيامبران سيارهء جديد ميمون ها  [2015 Aug] 
*چند و چون استراتژی ِ انحلال  [2015 Aug] 
*حزبی اینجائی برای روزگار فردائی؟   [2015 Aug] 
*تأملی در روند موضع گيری های سياسی  [2015 Aug] 
*آلترناتيوسازی يعنی آماده شدن برای فردا  [2015 Jul] 
*دست آوردهای يک کنار هم نشستن  [2015 Jul] 
*جنبش سياسی و برنامه های اجرائی  [2015 Jun] 
*ربط غيرمستقيم «مديريت نامتمرکز» با «حل مسائل اقوام»  [2015 Jun] 
*اپوزيسيون و سياست کشورهای غربی  [2015 Jun] 
*کنگرهء سکولار دموکرات ها و غيبت نواندیشان دينی  [2015 Jun] 
*وعده گاهی برای انديشيدن به ايران آزاد و آباد  [2015 May] 
*حکومت اسلامی و جنازهء نويسندگان سکولار  [2015 May] 
* تفاوت های اسلاميسم در ترکيه و ايران  [2015 May] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ دعوای اصلی بر سر چيست؟  [2015 May] 
*تفاهمی در غياب نمايندگان واقعی ملت ايران!  [2015 Apr] 
*نظريه های فقهی در خدمت منافع متغير دينکاران  [2015 Apr] 
*سکولاريسم و اژدهای هفت سر دينکاران  [2015 Mar] 
*گزارشی نوروزی به سکولار دموکرات های ايران   [2015 Mar] 
*سکولاريسم و سنجهء شکل گرفتگی نهاد مذهب   [2015 Mar] 
*اپوزيسيون ما با کدام دشمن مبارزه می کند؟  [2015 Mar] 
*موافق و ناموافق استقرار سکولاريسم در ايران  [2015 Feb] 
*شروط و موانع آلترناتيو سازی  [2015 Feb] 
*آلترناتيو های ديروز و امروز و فردا  [2015 Feb] 
*منافع ملی؛ ابهامات و خطرات  [2015 Feb] 
*معناهای کاربردی واژهء «سکولار»  [2015 Jan] 
*در اين سالگرد نقره ای  [2015 Jan] 
*«شارلی ابدو» و همپوشانی آزادی و اختيار  [2015 Jan] 
*نشانی های آينده ای آرزوئی  [2015 Jan] 
*سال نو، و فرصت صحبت  [2015 Jan] 
*آنچه حکومت اسلامی را بيمه کرده است  [2014 Dec] 
*نيروی سوم در کشاکش شرق و غرب  [2014 Dec] 
*کشوری گرفتار شرق و غرب  [2014 Dec] 
*تشابهات و تفاوت های متفکران و روشنفکران  [2014 Dec] 
*دربارهء حواشی يک بخشنامه  [2014 Nov] 
*رابطهء معکوس نارضايتی و مقاومت  [2014 Nov] 
*در چند و چون سکولار نبودن امام حسين!   [2014 Nov] 
*نقش ابتدا در شکل دادن به انتها   [2014 Oct] 
*سفرنامهء نيويورک  [2014 Oct] 
*قرائت های سياسی و غيرسياسی از اسلام  [2014 Oct] 
*مدلی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد  [2014 Oct] 
*دادخواهی يا گردنکشی؟  [2014 Sep] 
*يک انتخاب ساده اما مهم  [2014 Sep] 
*چو فردا شود فکر فردا کنيم!  [2014 Sep] 
*مجاهدين، احزاب کردی، و کنگرهء بوخوم!  [2014 Sep] 
*حکمت جداسازی «سيمين» از «شاملو»  [2014 Aug] 
* حاشيه های دلشکن يک کنگره  [2014 Aug] 
*آنچه در کنگرهء سکولار دموکرات های ايران گذشت  [2014 Aug] 
*تجزيه آفريننان خطرناک ترند  [2014 Jul] 
*تجزيه آفرينان و آيندهء ايران  [2014 Jul] 
*کشور نوين کردستان و زبان کهنهء سياسی ما  [2014 Jul] 
*در آزمون تيمور لنگ  [2014 Jun] 
*از فرهنگ انتقاد تا فرهنگ بوکو حراميان   [2014 Jun] 
*نامه ای برای دو عليرضا! اسم  [2014 Jun] 
*معنای گمشدهء مشروطيت  [2014 May] 
*بهاری پنهان در باغ جنبش سبز  [2014 May] 
*عمامه مداران پارسی می شوند!  [2014 May] 
*اعتدال يا روانپريشی گريز ناپذير؟  [2014 May] 
*مالکيت، فقر و گدائی ملی   [2014 May] 
*فعاليت ها چگونه سياسی می شوند؟  [2014 Apr] 
*انحلال طلبی؛ تنها چارهء رژيم های ايدئولوژيک   [2014 Apr] 
*مفهوم جعلی «ملت سازی»   [2014 Apr] 
*معناهای دوگانهء انتخاب   [2014 Apr] 
*دموکراسی، واژه ای با چند معنا  [2014 Mar] 
*نوروز: مژدهء پيروزی های ترديد ناپذير  [2014 Mar] 
*انقلاب و آلترناتیو  [2014 Mar] 
*سناريوهائی برای ايجاد رهبری  [2014 Mar] 
*در خوب و بد راديکاليسم  [2014 Feb] 
*استراتژی آلترناتیو سازی و دشمنان اش  [2014 Feb] 
*کيسه بوکسی برای نوخاستگان؛ چگونه در خارج کشور هم می شود ممنوع القلم شد  [2014 Feb] 
*از اوايل قرن هفدهم، و پس از پيدايش تصور مدرن از «کشور»، و اينکه کشورها دارای مرزهائی سياسی اند که بوسيلهء جامعهء بين المللی (در آن زمان اروپا)  [2014 Feb] 
*ويروس های دست ساخت رژيم  [2014 Jan] 
*محاصرهء خارج از داخل؟  [2014 Jan] 
*تغيير قبله، آميزه ای از دين و سياست!  [2014 Jan] 
*مدرنيته، سنت و مذهب؟  [2014 Jan] 
*گفتن به وقت خاموشی؟  [2013 Dec] 
*رابطهء سکولار دموکرات های داخل و خارج   [2013 Dec] 
*حقوق بشر؛ امری جهانی يا فراگير؟  [2013 Dec] 
*اپوزيسيون در اغما جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2013 Dec] 
*وقتی شيمی درمانی متوقف شود  [2013 Nov] 
*در چند و چون موضع گيری های سکولار دموکرات ها   [2013 Nov] 
*«طلب» هرگز «تقاضا» و «تمنا» نيست!  [2013 Nov] 
*واژه ای که از آن خون می چکد!  [2013 Nov] 
*مطالبه محوری: هم اکنون اما فقط در ايران  [2013 Oct] 
*سه يادداشت در تولد، نوزائی و ماندگاری  [2013 Oct] 
*سکوت شان سرشار از چيست؟  [2013 Oct] 
*فصل زودگذر مطالبات  [2013 Oct] 
*در چند و چون ارزيابی «فرصت» ها  [2013 Sep] 
*در جستجوی هم پيمان   [2013 Sep] 
*ايران، خط دفاعی روسيه؟  [2013 Sep] 
*در ميان بهائيان ايران  [2013 Sep] 
*روزی که «کليد» شوخی دردناک قفل سازان است  [2013 Aug] 
*آقای مهندس زعيم، با سکولار دموکراسی شوخی نکنيد!  [2013 Aug] 
*در جستجوی ده درويش  [2013 Aug] 
*چند ملاحظه دربارهء حواشی يک کنگره  [2013 Aug] 
*شرط فراموش شدهء اتحاد  [2013 Jul] 
*هدیهء تلخ و شيرين ما به مردم خاورمیانه  [2013 Jul] 
*مقولهء موازی سازی  [2013 Jul] 
*تحقق دموکراسی دينی، و دفع شر اصلاح طلبان  [2013 Jun] 
*سالگرد روز شوم 15 خرداد  [2013 Jun] 
*دوقرن آرزو  [2013 May] 
*انتخابات سلاطين   [2013 May] 
*سکولار دموکرات ها و انتخابات پيش رو  [2013 May] 
*پيرامون تحريم فعال و جوانگرائی   [2013 May] 
*سکولار دموکراسی؛ مأموريتی زمانمند   [2013 May] 
*در شناخت اصلاح طلبی های دوگانه   [2013 Apr] 
*چند و چون چهار سال به هدر رفته  [2013 Apr] 
*درسی از نوروز  [2013 Mar] 
*تجربه ای در کثرت مداری  [2013 Mar] 
*«سرمايهء ملی» يعنی چه؟  [2013 Mar] 
*نگاهی به مانيفست «اتحاد برای دموکراسی در ايران»  [2013 Feb] 
*وروديه های تغيير اجتماعی  [2013 Feb] 
*رضايت سنجی و قدرت سياسی  [2013 Feb] 
*نتايج «ناموسی کردن» امور  [2013 Feb] 
*نقش «افعال متعدی» در کارکرد سياسی ما!  [2013 Jan] 
*چرا انتخابات آزاد با همه پرسی فرق دارد   [2013 Jan] 
*چرا هويت مسئله ای سياسی نيست؟  [2013 Jan] 
*واقعيت و ضرورت تهاجم فرهنگی ما  [2013 Jan] 
*ايدئولوژی های منظم و سکولاريسم دموکراتيک   [2012 Dec] 
*نهادهای اجتماعی و پيوندهای خانوادگی  [2012 Dec] 
*گوناگونی های ملی در تلهء زبانی آشفته  [2012 Dec] 
*انتخابات آزاد و مطالبه محوری  [2012 Dec] 
*نگرانی آقای «نگهدار» از چيست؟   [2012 Nov] 
*دوگانهء زاينده و يگانهء مسموم  [2012 Nov] 
*پيوندهای درونی اصلاح طلبی با انتخابات آزاد   [2012 Nov] 
*معظلات و معيارهای سنجش ائتلاف  [2012 Nov] 
*چه کسی از اين گلو سخن می گويد؟  [2012 Oct] 
*روايت نسل نابهنگامی  [2012 Oct] 
*چرا سکولار دموکراسی و نه تنها دموکراسی  [2012 Sep] 
*«شورای ملی» در ترازوی سنجش  [2012 Sep] 
*گل های اپوزيسيون انحلال طلب به دروازهء خودی!   [2012 Sep] 
*نيروی دافعهء تبعيض  [2012 Sep] 
*معنا شناسی سياسی ملت جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ مردم سالاری، بهانه ای برای تداوم حکومت اسلامی؟!  [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ آلترناتيو و قدرت سياسی  [2012 Aug] 
*نگاهی به ماه مرگ و بی مرگی   [2012 Aug] 
*چشم انداز هزارتوی اپوزيسيون در خارج کشور  [2012 Aug] 
*ایران در انتظار رهبری کاریزماتیک یا انتخابی؟  [2012 Jul] 
*پاسخ به نامه ای از فاطمهء حقيقت جو  [2012 Jul] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2012 Jul] 
*سلطنت نرفته و جمهوری نيامده  [2012 Jun] 
*کوششی برای خروج از بن بست ائتلاف  [2012 May] 
*در آداب گفتگو با حريفان  [2012 Apr] 
*ترسی بدتر از مرگ  [2012 Apr] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا- در حاشيهء کنفرانس مهرداد مشايخی در واشنگتن  [2012 Apr] 
*جنگ نوين خدايان و نابهنگامی سیاست اوباما  [2012 Mar] 
*همايشی لازم، اما بر اساس برهان خلف!  [2012 Mar] 
*خاتمی، نماد برتر اصلاح طلبی  [2012 Mar] 
*فهرست دم افزون اشتراکات  [2012 Mar] 
*اتحاد عليه آلترناتيوسازی؟  [2012 Feb] 
*آسيب های چهارگانهء اتحاد  [2012 Feb] 
*اوباما هنوز با آنها است   [2012 Jan] 
*اسلاميست ها در آيندهء ايران   [2011 Nov] 
*بن بست سرپوشيدهء آقای اکبر گنجی  [2011 Nov] 
*سخنی ديگر دربارهء کنگره ملی و آلترناتيوسازی  [2011 Sep] 
*از مدنيت اسلامی تا شهروندی ايرانی  [2010 Oct] 
*چرا آلترناتيو حکومت استبدادی هميشه در «خارج» ساخته می شود؟  [2010 Oct] 
*آلترناتيوسازان و اصلاح طلبان  [2010 Oct] 
*ناسيوناليسم واقعی فقط سکولار است  [2010 Sep] 
*دربارهء کميتهء تدارکاتی کنگرهء ملی ايرانيان  [2010 Sep] 
*سنگ بنای همه مفاهيم سياسی مدرن «مليت» است  [2010 Sep] 
*ملاحظاتی در باب روند آلترناتيوسازی  [2010 Aug] 
*راهی برای خروج از بن بست «آلترناتیو»   [2010 Aug] 
*لنگ‌کردن از خارج گود؟  [2010 Aug] 
*اپوزيسيون زير يک سقف؟  [2010 Aug] 
*ترازنامهء سکولار  [2010 Jul] 
*نيروی جانشين کجاست؟  [2010 Jul] 
*چهار شب سکولار در شمال کاليفرنيا  [2010 Jul] 
*18 تير 1378، آغازگاه جنبش سکولار ايران  [2010 Jul] 
*چرا نبايد جنبش سبز را واگذار کرد؟  [2010 Jul] 
*پای سخن حجت‌الاسلام کديور  [2010 Jun] 
*فهرستی از اعتقادات سکولارهای سبز  [2010 Jun] 
*هنوز هم در ستايش بايکوت؟*  [2010 Jun] 
*از خردادهای بی «بروتوس»  [2010 Jun] 
*مشکل سکولار شدگی اصلاح طلبان مذهبی  [2010 May] 
*در زمينهء اهانت و بی خبری  [2010 May] 
*ميرحسين موسوی: محیل و قدرت پرست، يا ساده و گيج؟  [2010 May] 
*سکولاريسم در روياروئی با حکومت و حاکم  [2010 May] 
*مسلمان يا اسلاميست؟  [2010 Apr] 
*راهبندان سياسی برای نوانديشان مذهبی  [2010 Apr] 
*پرهيز از انحلال طلبی، چرا؟  [2010 Apr] 
*ارزيابی «انتخابات آزاد» همچون يک گفتمان  [2010 Apr] 
*راه حلی به نام سکولاريسم سياسی؟  [2010 Apr] 
*معرفی کتاب «درد اهل ذ مه»، نوشتهء يوسف شريفی  [2010 Mar] 
*اختراع همزيستی  [2010 Mar] 
*سال پسا اسلاميزم؟   [2010 Mar] 
*پل مفقودی بين خواست ها و شعارها  [2010 Mar] 
*جمهوری اسلامی سکولار را «خدا هم نافريد!»  [2010 Mar] 
*جهانگردی در شهر  [2010 Feb] 
*جوانهء سبز سکولاريسم در سرمای سپيد تورنتو  [2010 Feb] 
*گذشته اي که در حال گم شدن است   [2010 Feb] 
*تفکر دلبخواهی و مشکل تاکتيک ها  [2010 Feb] 
*اتحاد بد، اتحاد خوب  [2010 Jan] 
*آيا قطار به انتهای تونل نزديک می شود؟  [2010 Jan] 
*اصلاح طلبی مذهبی و منطق ماقبل تاريخ  [2010 Jan] 
*سقف خواست های اصلاح طلبان مذهبی کجاست؟  [2010 Jan] 
*مهر حلال و جان نا آزاد  [2010 Jan] 
*جنبش اجتماعی مدرن نمی تواند شکست بخورد  [2009 Dec] 
*شطرج‌باز مستأصل  [2009 Dec] 
*ترس، زادهء تنهائی ست  [2009 Dec] 
*زردها بی خود قرمز نشدند...  [2009 Dec] 
*چرا مذهب همان ايدئولوژی است؟  [2009 Nov] 
*چرا جامعهء ما «مدنی» نشده؟  [2009 Nov] 
*آقای کديور هم بهتر است در حد گليم خود بماند  [2009 Nov] 
*جنبش خودجوش سبز و حاکميت ايرانی  [2009 Nov] 
*از صراط مستقيم تا نوانديشی مذهبی  [2009 Oct] 
*اخيراً می گويند حکومت اسلامی هم سکولار است!   [2009 Oct] 
*جنبش سبز و حکومت نظاميان اسلامی  [2009 Oct] 
*سکولار بودن؛ همچون پيش شرط مدرن بودن  [2009 Oct] 
*استقلال ايران يا بيمهء اتمی ولايت فقيه  [2009 Oct] 
*چقدر از الله باقی مانده است؟  [2009 Sep] 
*رابطهء سکولارها با مراجع تقليد  [2009 Sep] 
*هزينهء تغيير، اما کدام تغيير؟  [2009 Sep] 
*آيا محاکمهء سکولاريسم هم در راه است؟   [2009 Aug] 
*آيا سکولاريسم بمعنای جدائی دين از دولت است؟  [2009 Aug] 
*نگذاريم اسلاميست ها رنگمان کنند، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2009 Aug] 
*ايران برای همهء ايرانيان؟  [2009 Aug] 
*حکومت کمی مذهبی، کمی سکولار؟!   [2009 Aug] 
*نسبت ميانه روی با قاطعيت  [2009 Jul] 
*از سکولاريسم صد درصدی تا سهراب و ندا  [2009 Jul] 
*سرگردان بين تاکتيک سبز و استراتژی خاکستری  [2009 Jul] 
*چرا موج سبز آقای موسوی کور رنگ است؟  [2009 Jul] 
*آيندهء اصلاح طلبان و نقش مهندس موسوی  [2009 Jun] 
*اردوگاه اپوزيسيون آلترناتيو ساز کجاست؟  [2009 Jun] 
*دولت سايه و آغاز دوران انحلال طلبی  [2009 May] 
*بايکوت نمايش اقتدار ملت است  [2009 May] 
*مصلحت نظام و بوسهء مرگ رهبر بر پيشانی کانديداها  [2009 May] 
*سعدی، ميان احمدی نژاد و اوباما؟  [2009 Apr] 
*دانش تجربی چگونه آسمانی شد؟  [2009 Apr] 
*نوروز، با اوين...  [2009 Mar] 
*رفتارشناسی اشغالگران  [2009 Mar] 
*ساکن خانه شيشه ای  [2009 Feb] 
*سال نو، سکولاريسم نو  [2009 Jan] 
*روزگار آلترناتيو  [2008 Dec] 
*يقين به آزادی عين آزادی است!  [2008 Nov] 
*فقه، سرطان مهلک جامعه امروز ما  [2008 Nov] 
*حکومت اسلامی و بند ناف نوانديشی امامی  [2008 Oct] 
*چرا نوانديشان مذهبی از سکولاريسم می گريزند؟  [2008 Sep] 
*مانیفست درماندگی؟  [2008 Sep] 
*در ستايش بتکده ها!  [2008 Sep] 
* بن بست نوانديشی مذهبی در حکومت اسلامی  [2008 Feb] 
*چگونگی   [2008 Feb] 
* آيا حکومت اسلامی ايران حکومتی ارتجاعی نيست؟  [2008 Feb] 
*گوهر سکولاريسم تقابل با تبعيض است/ دکتر نوری علا  [2008 Jan] 
*جای خالی احزاب غير ايدئولوژيک  [2007 Dec] 
*پیدایش و نقش دین‌کاران امامی در ایران  [2007 Dec] 
*«منطقهء خاکستری» در جغرافيای اپوزيسيون  [2007 Dec]