زن در قفسِ نامرئی مرد!
محمد هادی
در مراسم سوّم و ختمِ عباس آقا در سالن عزاداری طفلک عذرا خانم را بعنوان صاحب اصلی عزا در ردیف اوّل و زیر عکس بزرگی از عباس آقا نشانده بودند و مطابق معمول اینگونه مراسم بیچاره بمحض ورود و عرض تسلیت هر تازه واردی-صرفنظر از اینکه گریه اش می آمد یا نه-میبایستی با صدای بلند میزد زیر گریه و زاری و نوحه وار در فراق عباس آقا مرثیه و نوحه میخواند : آخ خدا مرگم بده! عباسم چرا منو تنها گذاشتی و رفتی؟ آخه منو به کی سپردی و رفتی؟ آخه چرا؟ و در صورت امکان نیز یکی دو دفعه در آغوش اطرافیان غش کند و از حال برود تا مبادا خدای ناکرده کسی خیال کند که واقعاً بیچاره عذرا آزاد و راحت شده است!
گریه کردنهای نوبتی و سفارشی عذرا خانم همینطور چند دقیقه به چند دقیقه تکرار و ادامه داشت تا اینکه نوبت من شد تا بعد از گفتن تسلیت به دیگر بازماندگان عباس آقا، بروم جلوی عذرا خانم و تسلیتِ اصلِ کاری را به او بگویم. شاید کلِ ایستادن و توقف من جلوی عذرا خانم و گفتن تسلیت، چند لحظه بیشتر طول نکشید امّا این چند لحظه از آن لحظه ها بود و با دیگر لحظات معمولی خیلی فرق داشت! انگار چند ساعت گذشت! با ذهنیتی که از زندگی عذرا و عباس داشتم وقتی در مقابل عذرای سیاهپوش قرار گرفتم ناگهان حالت و احساس عجیبی بهم دست داد گویی برای مدّتی من و عذرا-هر دو- از جمع و از آنچه که در آنجا میگذشت جدا شدیم و در فضایی عاری از زمان و مکان، معلق و سرگردان شدیم! در همان حالتِ عجیب و غریب، خواستم به عذرا خانم تسلیت بگم امّا یهو دیدم انگار دوتا عذرا خانم روبروم نشسته بودند یکیشون گریه میکرد و دیگری خنده! مثل آهنگِ گاهی گریه، گاهی خندۀ گوگوش! خواستم چشمامو بمالم تا بلکه بیدار شده و از عوضی و دوتا دیدن خلاص بشم امّا با تعجب زیاد دیدم که خودم هم دونفرم! یکیشون به عذرا خانم تبریک میگفت و دیگری تسلیت! تا آمدم بخودم نهیب بزنم که مردتیکه این چه جور تسلیت گفتنه! مگه اینجا جای تبریک گفتنه؟ مگه نمی بینی که طفلک عذرا خانم از شدّتِ گریه زاری داره از حال میره؟ مگه کور و کری؟ امّا راستش نه من کور بودم و نه کر! برای اینکه خود عذرا خانم هم موقع تبریک گفتنِ من، اصلاً گریه نمیکرد! اگر قطرات اشگی هم در کار بود بیشتر گریه شادی بود تا گریۀ عزاداری! خلاصه حال و هوا و حالت عجیب و غریبی بود من و عذرا هر دو در برهوت و برزخ میان واقعیت و رویا مشغول درد و دل شدیم گاهی دچار لکنت زبان و پته پته می شدم! لحظاتی عذرا خانم چند چهره می شد! هر لحظه شبیه کسی می شد! گاهی شبیه مادرم، گاهی شبیه خواهرم و اصلاً گاهی شبیه تمام زنهای ایرونی می شد! از اینطرف منهم دو چهره و دوگانه شده بودم سعی میکردم به عذرا تسلیت بگم امّا زبان تا به تلفظ حرف تِ ی تسلیت میرسید نمیدونم چه جوری تبدیل به تبریک می شد! بین حرف دل و حرف زبانم فاصله افتاده بود آنهم چه فاصلۀ دور و درازی! در آن لحظات حتّی گوش ها هم عوضی می شنیدند، بیچاره عذرا جیغ میزد که: اِی وای عباس آقا چرا به این زودی رفتی و منو تنها گذاشتی؟ امّا گوش بدجنس من عوضی می شنید که: عباس آقا چرا زودتر نرفتی؟ عذرا هق هق و گریه کنان میگفت: آخه عباس آقا منو به کی سپردی و رفتی؟ و من می شنیدم که عذرا میگفت: همینقدر که چهل سال سپرده ثابتِ خودت بودم برای هفت پشتم کافی بود! منهم هر چی به عذرا خانم میگفتم مثل اینکه عوضی می شنید و عوضی تر جواب میداد! بهش تسلیت میگفتم امّا او با خوشحالی جواب میداد که: از تبریکتون ممنونم! میگفتم: انشاله آخرین غمتان باشد! میگفت: تازه اوّل خوشحالیم! و . . .!
این عوضی گفتنها و عوضی شنیدن ها همینطور ادامه داشت تا اینکه نفر پشت سرم-که منتظر بود تا من تسلیتم تمام بشه و اون بیاد جلوی عذرا خانم، یواشکی و در گوشی گفت: آقا لطفاً زودتر تسلیت بگوئید و راه را برای بقیه باز کنید! شما همینطور چند لحظه است که انگار خوابتون برده و همینطوری ذول زده اید به عذرا خانم! مگر تا بحال به کسی تسلیت نگفته اید؟ من، هاج و واج و با عذرخواهی از جلوی عذرا خانم رد شدم! بدون اینکه واقعاً بدونم آخرش من به عذرای شوهر مرده تسلیت گفتم یا تبریک؟ یا هردو؟
تا اینکه حدود چند ماه بعد از ختم خدابیامرز عباس آقا بود که یکی از دوستان-که در ختم هم شرکت داشت- را دیدم ضمن صحبتهای متفرقه گفت که چند روز پیش عذرا خانم را دیده بود که با گرمکن ورزشی دور ساختمانهای محل سکونت اش خرامان خرامان مثل آهو میدویده و میگفت چقدر سرحال به نظر میرسید! بمحض شنیدن این خبر-بعنوان تسلیت گویی ناشی-از ته دل آه کشیدم و گفتم: ایکاش آنروز، در ختمِ عباس آقا-بدون تردید و دو دلی-حرف دلم را میزدم و بجای تسلیتی نابجا، تبریکی جانانه نثار جان خستۀ عذرا خانم میکردم! ایکاش!
محمّد هادی-آمریکا
منبع:پژواک ایران