PEZHVAKEIRAN.COM زن در قفسِ نامرئی مرد!
 

زن در قفسِ نامرئی مرد!
محمد هادی

میگویند وقتی آدم در حال تسلیم جان به جان آفرین است، تمام زندگی و آنچه که بر او در سالهای عمر گذشته، بصورت فیلمی کوتاه و بسرعت برق از برابر دیدگانش میگذرد. در چنین حالتی شخص رو به مرگ میتواند در آخرین و در صمیمی ترین لحظات باقی مانده از عمرش، مروری بر کلّی ترین و مهم ترین سرفصلهای زندگی خود داشته باشد! شبیه این حالت را نیز وقتی که آدم خبر مرگ دوست و آشنایی را میشنود تجربه میکند یعنی بمحض شنیدن خبر، بی اختیار تمامی اطلاعات و خاطرات شخص فوت شده-قبل از بایگانیدر فراموشخانۀ تاریخ-در چند لحظه بصورت فیلمی کوتاه در تماشاخانۀ ذهن از نظر میگذرد! بهمین دلیل وقتی خبر مرگِ عباس آقا شوهر عذرا خانم را شنیدم بلافاصله و ناخودآگاه در ذهنم مشغول دیدن فیلمی از زندگی آن مرحوم شدم: عباس آقا مردی 60-70 ساله بود با چندین فرزند، که همگی بزرگ شده و با خانواده های خود جدا زندگی میکردند عباس آقا چهره ای عبوس و دائم الاخم داشت و مردی بود زن آزار و بدبین به کل کائنات و ساکنانِ ریز و درشت آن! و تمامی نفرت و خشم جمع شده از زمین و زمان و زندگی در غربت و ... را گاه بیگاه بر سر کیسه بوکس خانگی و دم دست خود یعنی عذرا خالی میکرد و بنوعی تلافی تمام زورگویی هایی را که در بیرون از چهاردیواری خونه میدید- باضافۀ نزول و بهرۀ آن- در داخل خانه و سر عذرای بیچاره در می آورد و حتّی گاهی اونو بباد کتک میگرفت! خدابیامرز عشق و علاقه سیخکی و بیمارگونه ای به عذرا داشت برای او گاهی لباسهای قشنگ میخرید و اگر عذرا آنها رو نمی پوشید، فوراً ناراحت میشد: چرا از سلیقۀ من بدت می آد و لباسهایی که من برات میخرم را نمی پوشی و یا اگر همان لباس رو عذرا در میهمانی میپوشید بازهم مورد سین جین عباس آقا قرار میگرفت که: برای کی اینقدر شیک و پیک کردی؟ حالا هرچی هم عذرا عذر و دلیل می آورد که: بابا این همون لباس هایی که خودت خریدی، در عصبانیتِ عباس عبوس کوچکترین تاثیری نداشت که نداشت! و تقریباً بعد از هر میهمانی لذّت و اوقات خوش آنرا از دماغ عذرا خانم در می آورد. عباس آقا حتی گاهی با آرایشگاه رفتن عذرا خانم هم مشکل داشت و وقت و بیوقت اونو تعقیب میکرد و از داخل پارکینگ و لابلای ماشین ها، سالن آرایشگاه را دید میزد و سرک میکشید ببیند در آنجا چه میگذرد؟ خدا میدونه شاید خدابیامرز فکر میکرد عذرا بجای موهاش زیر سرش بلند شده است! از دل عباس آقا فقط خودش خبر داشت و خداش! با توجه بهمۀ این دانستنی ها و دیده ها و شنیده ها بود که بمحض شنیدن خبر مرگ عباس آقا آهی از ته دل کشیدم و بی اختیار گفتم: خدا بیامرزدش! هر دوتاشون راحت شدن! هم عذرا از عباس و هم عباس از عذرا! بقیه دوستان و آشنایان-به نسبت دوری و نزدیکی و میزان شناخت آنها از آندو-با شنیدن خبرِ مرگ عباس آقا، واکنش و عکس العمل های مختلفی نشان دادند: یکی گفت: عباس آقا که رفت و راحت شد امّا طفلک عذرا تنها شد! درسته که اذیتش میکرد ولی بلاخره مونس هم بودند! آخه حتی زندانی هم بعد از مدتی به زندانبانش عادت میکند! یکی از دوستانِ همدرد عذرا گفت: خدا بخت و اقبال بده! خوشا بحال عذرا بخدا راحت شد! از این نعمت ها خدا نصیب هر کسی نمیکنه!

در مراسم سوّم و ختمِ عباس آقا در سالن عزاداری طفلک عذرا خانم را بعنوان صاحب اصلی عزا در ردیف اوّل و زیر عکس بزرگی از عباس آقا نشانده بودند و مطابق معمول اینگونه مراسم بیچاره بمحض ورود و عرض تسلیت هر تازه واردی-صرفنظر از اینکه گریه اش می آمد یا نه-میبایستی با صدای بلند میزد زیر گریه و زاری و نوحه وار در فراق عباس آقا مرثیه و نوحه میخواند : آخ خدا مرگم بده! عباسم چرا منو تنها گذاشتی و رفتی؟ آخه منو به کی سپردی و رفتی؟ آخه چرا؟ و در صورت امکان نیز یکی دو دفعه در آغوش اطرافیان غش کند و از حال برود تا مبادا خدای ناکرده کسی خیال کند که واقعاً بیچاره عذرا آزاد و راحت شده است!

 گریه کردنهای نوبتی و سفارشی عذرا خانم همینطور چند دقیقه به چند دقیقه تکرار و ادامه داشت تا اینکه نوبت من شد تا بعد از گفتن تسلیت به دیگر بازماندگان عباس آقا، بروم جلوی عذرا خانم و تسلیتِ اصلِ کاری را به او بگویم. شاید کلِ ایستادن و توقف من جلوی عذرا خانم و گفتن تسلیت، چند لحظه بیشتر طول نکشید امّا این چند لحظه از آن لحظه ها بود و با دیگر لحظات معمولی خیلی فرق داشت! انگار چند ساعت گذشت! با ذهنیتی که از زندگی عذرا و عباس داشتم وقتی در مقابل عذرای سیاهپوش قرار گرفتم ناگهان حالت و احساس عجیبی بهم دست داد گویی برای مدّتی من و عذرا-هر دو- از جمع و از آنچه که در آنجا میگذشت جدا شدیم و در فضایی عاری از زمان و مکان، معلق و سرگردان شدیم! در همان حالتِ عجیب و غریب، خواستم به عذرا خانم تسلیت بگم امّا یهو دیدم انگار دوتا عذرا خانم روبروم نشسته بودند یکیشون گریه میکرد و دیگری خنده! مثل آهنگِ گاهی گریه، گاهی خندۀ گوگوش! خواستم چشمامو بمالم تا بلکه بیدار شده و از عوضی و دوتا دیدن خلاص بشم امّا با تعجب زیاد دیدم که خودم هم دونفرم! یکیشون به عذرا خانم تبریک میگفت و دیگری تسلیت! تا آمدم بخودم نهیب بزنم که مردتیکه این چه جور تسلیت گفتنه! مگه اینجا جای تبریک گفتنه؟ مگه نمی بینی که طفلک عذرا خانم از شدّتِ گریه زاری داره از حال میره؟ مگه کور و کری؟ امّا راستش نه من کور بودم و نه کر! برای اینکه خود عذرا خانم هم موقع تبریک گفتنِ من، اصلاً گریه نمیکرد! اگر قطرات اشگی هم در کار بود بیشتر گریه شادی بود تا گریۀ عزاداری! خلاصه حال و هوا و حالت عجیب و غریبی بود من و عذرا هر دو در برهوت و برزخ میان واقعیت و رویا مشغول درد و دل شدیم گاهی دچار لکنت زبان و پته پته می شدم! لحظاتی عذرا خانم چند چهره می شد! هر لحظه شبیه کسی می شد! گاهی شبیه مادرم، گاهی شبیه خواهرم و اصلاً گاهی شبیه تمام زنهای ایرونی می شد! از اینطرف منهم دو چهره و دوگانه شده بودم سعی میکردم به عذرا تسلیت بگم امّا زبان تا به تلفظ  حرف تِ ی تسلیت میرسید نمیدونم چه جوری تبدیل به تبریک می شد! بین حرف دل و حرف  زبانم فاصله افتاده بود آنهم چه فاصلۀ دور و درازی! در آن لحظات حتّی گوش ها هم عوضی می شنیدند، بیچاره عذرا جیغ میزد که: اِی وای عباس آقا چرا به این زودی رفتی و منو تنها گذاشتی؟ امّا گوش بدجنس من عوضی می شنید که: عباس آقا چرا زودتر نرفتی؟ عذرا هق هق و گریه کنان میگفت: آخه عباس آقا منو به کی سپردی و رفتی؟ و من می شنیدم که عذرا میگفت: همینقدر که چهل سال سپرده ثابتِ خودت بودم برای هفت پشتم کافی بود! منهم هر چی به عذرا خانم میگفتم مثل اینکه عوضی می شنید و عوضی تر جواب میداد! بهش تسلیت میگفتم امّا او با خوشحالی جواب میداد که: از تبریکتون ممنونم! میگفتم: انشاله آخرین غمتان باشد! میگفت: تازه اوّل خوشحالیم! و . . .!

این عوضی گفتنها و عوضی شنیدن ها همینطور ادامه داشت تا اینکه نفر پشت سرم-که منتظر بود تا من تسلیتم تمام بشه و اون بیاد جلوی عذرا خانم، یواشکی و در گوشی گفت: آقا لطفاً زودتر تسلیت بگوئید و راه را برای بقیه باز کنید! شما همینطور چند لحظه است که انگار خوابتون برده و همینطوری ذول زده اید به عذرا خانم! مگر تا بحال به کسی تسلیت نگفته اید؟ من، هاج و واج و با عذرخواهی از جلوی عذرا خانم رد شدم! بدون اینکه واقعاً بدونم آخرش من به عذرای شوهر مرده تسلیت گفتم یا تبریک؟ یا هردو؟

تا اینکه حدود چند ماه بعد از ختم خدابیامرز عباس آقا بود که یکی از دوستان-که در ختم هم شرکت داشت- را دیدم ضمن صحبتهای متفرقه گفت که چند روز پیش عذرا خانم را دیده بود که با گرمکن ورزشی دور ساختمانهای محل سکونت اش خرامان خرامان مثل آهو میدویده و میگفت چقدر سرحال به نظر میرسید! بمحض شنیدن این خبر-بعنوان تسلیت گویی ناشی-از ته دل آه کشیدم و گفتم: ایکاش آنروز، در ختمِ عباس آقا-بدون تردید و دو دلی-حرف دلم را میزدم و بجای تسلیتی نابجا، تبریکی جانانه نثار جان خستۀ عذرا خانم میکردم! ایکاش!

                                                                              محمّد هادی-آمریکا

 

 

   

 

 

 

منبع:پژواک ایران


فهرست مطالب محمد هادی  در سایت پژواک ایران 

*مصداقی و یغمایی در آینۀ نامه ها! نکاتی پیرامون افشاگری های مصداقی و یغمایی علیه مجاهدین و شورا! [2013 Jul] 
*بچه هایِ اعماق! عمدتاً مردم آزار!   [2013 May] 
*مصداقی، مُبصر کلاس اپوزیسیون! نگاهی به نامۀ سرگشادۀ مصداقی به رجوی! [2013 May] 
*قایم موشک بازی در سایتها! نگاهی به سوء استفاده از اسامی مستعار در سایتها! [2013 Apr] 
* انتخابات، واقعیت ها و شک ها و تردید ها!  [2013 Apr] 
*زن در قفسِ نامرئی مرد!  [2013 Mar] 
*اصلاح طلبانِ اصلاحِ ناپذیر!  [2012 Dec] 
* انتقاد تنها بخشی از مبارزه است نه تمامی آن!  [2012 Dec] 
*مردم و رژیم، هر دو در تبِ انتظار!  [2012 Jul] 
*اطاقِ انتظارِ عزرائیل!  [2012 May] 
*کلمات رکیک در نوشتجات! تاملی در باب ضرورت استفاده از کلمات رکیک ! [2011 Dec] 
*سکولاریسم در جنوب شهر! جدایی کاملِ لات و لوت ها از سیاست! [2011 Nov] 
*بن بست یا پیچِ خطرناکِ مبارزه! وضعیت امروزِ مجاهدین در شهر اشرف لزوماً نتیجۀ اشتباهات دیروز آنها نیست! [2011 Nov] 
*آزادیِ آسان، عدالتِ سخت! اگر آزادی کاری به عدالت نداشته باشد از هفت دولت آزاد است! [2011 Oct] 
*هر مسافر به "ایران خودش" سفر میکند!  نگاهی به دیده ها و شنیده های مسافران ایرانیان مقیم خارج به ایران!  [2011 Sep] 
*چارۀِ پُر چانهِ گی در جلسات!   [2011 Jun] 
*مبارزه بمثابۀ مهمترین مسئلۀ زندگی! نگاهی به تفاوت مبارزه در نزد مجاهدین و سایرین! [2011 May] 
*سانسور زندگی سخایی در مراسم خاکسپاری!  [2011 May] 
* آخرین مجهول معادلۀ سرنگونی!  [2010 Dec] 
*ارتباط آلترناتیو و رهبری با نحوه سرنگونی!  [2010 Oct] 
*دردهای بی درمان رژیم و اتمام داروهای مُسکن!  [2010 Jun] 
*خورشت قیمه و خداشناسی آخوندی! نمونه هایی از نگاه شکم پرستانه و شهوت آلود آخوندها به جهان هستی و اجتماعی! [2010 May] 
*توقع واقعبیانه از جنبش سبز و سرخ و سپید!  [2010 May] 
*جنازه جهان قشقایی و لاشخورهای رژیم!  [2010 Apr] 
*جنبش داخل و ایرانیان خارج از کشور  [2010 Mar] 
*ماراتُن مبارزه و مفسّران عجول!  [2010 Feb] 
*معمّای رهبری در جنبش! نقطه ضعفی که بطور مقطعی نوعی نقطه قوت است! [2010 Jan] 
*خطر چپ روی بیشتر از راست روی است!  [2010 Jan] 
*توصیه به مبارزه مسالمت آمیز بمنظور حفظ رژیم!  [2010 Jan] 
*حساسیّت برخورد با موقعیت و مواضع موسوی موسوی را بایستی در متن منافع کل جنبش ارزیابی نمود! [2010 Jan] 
*هنگامیکه اسماعیل ابراهیم را به قربانگاه میبرد! نگاهی به مقالات و مواضع اخیر اسماعیل وفا یغمایی [2009 Nov] 
*بدلیل بی آبرویی آخوندها، در تظاهرات نیویورک از هیئت سینه زنان رژیم خبری نبود!  [2009 Sep] 
*رژیم در رفع مسئولیت از مجاهدین  در شروع مبارزه مسلحانه! [2009 Sep] 
*تحملِ تجاوز در راه آزادی  [2009 Aug] 
*«جمهوری ایرانی« پادزهر «جمهوری اسلامی» سبز فقط بهانه است! کل نظام نشانه است! [2009 Aug] 
*تحریم انتخابات، حفظِ حرمتِ نفس و اخلاق انسانی است!  [2009 Jun] 
*سوگنامۀ تسلیم طلبی! نگاهی به مصاحبۀ مرتضی مردیها، تئوریسین اصلاح طلبان! [2009 Mar] 
*خاتمی تُفِ سر بالای رژیم!  [2009 Feb] 
*کشفِ حقایق در شکنجه گاه اوین!  [2008 Dec] 
*برقِ پیروزی اوباما عبای آخوندها را خواهد گرفت!  [2008 Nov] 
*از نگرانی تا نصحیت و سرزنش مجاهدین!  نگاهی به برخی موضعگیری ها در رابطه با موقعیت قرارگاهِ مجاهدین در عراق!  [2008 Oct] 
*اکبر«گنجی» برای خودیها و«رنجی» برای بقیه!  [2008 Oct] 
*نگاهی طنزآلود به لابلای بحث ها و جلسات!  [2008 Oct] 
*مبارزۀ خوب! ايدئولوژی بد!  [2008 Jun]