هوشی و من و افغانستان
پ. مهرکوهی

پیشکش به بی گناه ترین رنجدیده گان ِ میهنم، هم میهنان ِ مسیحی و بهایی ام، و با آرزوی آنکه در ایران ِ آینده کسی برای باورهای دینی اش گرفتار رنج و تبعیض نشود. پ. مهرکوهی

  

 با همسرم رفته بودیم مادرید، به دیدن دایی اش که دچار سرطان شده بود و بستری در بیمارستانی. کسی نمی دانست که خیلی زود جان به جان آفرین واگذار خواهد کرد. می خواستند فردای آن روز جراحی اش کنند. گفته بودیم ساعت ِ یک ِ نیم روز به دیدن اش می رویم. دوساعتی وقت داشتیم و زمان دیر می گذشت. از جلوی چند تا از تاپاس فروشی ها رد می شدیم. به همسرم پیشنهاد کردم که برویم و نوشابه ای بنوشیم. نگاهم کرد. دستمالی را از کیف اَش در آورد و عرق ِ پیشانی ام را پاک کرد. من به عرق ِ نشسته برلبانش نگاه کردم و دیگر چیزی نگفتم. زیر ِ لب غُری غُری کرد ولی چیزی بلند نگفت که من بشنوم. خودم را چنان به نشنیدن زدم که گویی غُرغُر نکرده بود. می دانست که نوشابه بهانه ای بیش نیست. خوراک ماهی! اگرچه ماهی در تاپاس بارهای مادرید هرگز به پای تاپاس بارهای شهر ِ زیستگاهم "سه ویل" نمی رسد، ولی آدم که به مادرید می رود باید یک جوری سر ِ خودش را گرم کند که زمان بگذرد. مانده بودم که میان ِ دو تا تاپاس بار ِ کنار ِ هم به کدام یک برویم. با دودلی به ویترین ِ هر دو تا بار نگاه می کردم. می پاییدم، شاید دقت ِ بیشتر نشانه ای جذب کننده در ویترین های یکی از دو تاپاس بار گیرنده تر بود و کمکی به انتخاب ِ درست می کرد. ناگاه سایه ی کسی را درکنارم حس کردم. گمانم این بود که رهگذری است، شاید. شاید او هم به دنبال پیدا کردن ِ تاپاس بار ِ دلخواهش بود و دو دل. به او نگاه نکردم. ولی گویا او می خواست مطمئن شود که اشتباه نگرفته است. این را چند لحظه ی دیگر فهمیدم. حواسم به او نبود، چنان که برگردم و نگاهش کنم. ناگاه به پارسی گفت: تو این جا چه کار می کنی؟ خودش بود، "هوشی". باورم نمی شد که به یک باره و پس از چندین سال اکنون اینچنین در برابرم سبز شده باشد. نام خانواده گی اش هوشیدری بود. در آغاز، در آن سال های خیلی دور "هوشیدر" سدایش ( صدا) می کردیم و سپس شد "هوشی" و نام ِ "هوشی" بر او ماند. او هم همیشه مرا با نام ِ خانواده گی ام سدا می زد، گویی "مهرکوهی" نام ِ کوچک ِ من است! از بهاییانی بود که در سال های دهه ی چهل خورشیدی زده بود بیرون. دیگر تاب ِ زخم ِ زبان و آزار ِ مردم ِ خدا دوست را نیاورده بود. گلایه ای نداشت ولی من حس می کردم که در ایران ِ دوران ِ شاه بدبختی هایی کشیده بود از دست ِ مردم ِ خداجو. یک آدم و آن همه بردباری؟ از ایرانیان مگر تلخی ندیده بود، ولی ایرانی مانده بود و به فرزندانش و حتا به همسر ِ اسپانیایی اَش فارسی آموخته بود. پسر ِ بزرگ اش فارسی را چنان سخن می گفت که گویی همین دیروز از ایران به اسپانیا وارد شده، اگرچه آن جوان هرگز ایران را ندیده بود. ناراحتی ی پسر از آن بود که پارسی را نمی توانست درست بخواند و بنویسد.

 

هرگز از یادم نمی رود شبی را که سال ها پیش، سالیانی پس از بر تخت نشینی ی آخوند ها، مهمان ِ هوشی بودم. خواهرش زرینتاج هم آمده بود تا این دوست ِ دیرین ِ برادرش را ببیند. یک سالی می شد که رزینتاج از ایران گریخته بود، پس از آن اعدام های گروهی ی دختران و زنان ِ بهایی در شیراز. داستان ساده بود: یا اسلام بیاورید یا اعدام! و آنان ایستادن بر ایمان ِ خود بر بالای دار را برگزیده بودند. زرینتاج و شوهر اَش در آن روز های شوم در شیراز می زیستند و اکنون آواره در اسپانیا بودند تا کارشان برای رفتن به آمریکا درست شود.

 

آن شب سخن از ایران به میان آمد. زرینتاج به ناگاه آهی کشید. اشک را در چشمانش دیدم. روی برگرداند که دیگر اشکش را نبینم و من نگاهم به خطی از چهره و گردن اَش دوخته شد. گردن ِ هنوز زیبا و جوان مانده اَش به خوشتراش ترین ِ تندیس ها می مانست. زیبایی ی ساق های پاهایش ناگفتنی بود. واژه ها در برابر ِ زیبایی ی آن پاها لال می ماندند. سپس کمی بُغض اش را خورد و با سدای گرفته گفت: "دیگر ایران را نخواهم دید و این تلخ است". آن تلخی در گلوی من هم نشست. چه می توانستم گفت؟

 

من هوشی را هرگز در ایران ندیده بودم ولی زری را چرا. دو سالی را که در شیراز بودم، او هم کلاس خواهرم بود و به خانه ی ما می آمد و او و خواهرم با هم درس می خواندند. رازی میان زری و من بود و آن راز تا امروز راز مانده بود.

 

جوان بودم. بیست و دو سال داشتم و او شانزده سال. چه عشقی داشتم که در سر ِ راهش به دبیرستان به ایستم، با سدایی لرزان سلام اش کنم و او هم با سدایی لرزان تر بگوید: "سلام!". اگر رفقا می فهمیدند، جهان به آخر می رسید. چه بورژوایی بود پدیده ی عشق و عشق ورزیدن به یک دختر ِ زیبا. همه ی عشق ها به سوی پرولتاریا! من سخت به آن جفنگ ها باور داشتم، ولی ریشه ها و تار و پود ِ خرده بورژایانه ام نمی گذاشت ریشه ی عشق به زری را از برای یک هدف ِ مقدس در خود بسوزانم. سلام اَش که می کردم همه ی تنم از خواهش و عشق اش می لرزید. هربار که به او گفته بودم دوستش دارم، لرزش ِ دیوانه وار سدایم (صدا)، سخنم را نامفهوم کرده بود. واژه ها در دهانم لرزیده بودند. زیبایی ی چشم های سیاه و حشی اش کُشنده بود. شاید در لرزش ِ سدای او افزون بر عشق، ترسی هم از پدر اَش نهفته بود.

 

روزی خواهرم در خانه ی آن ها میهمان بوده بود. آن ها در آن روز میهمان ِ دیگری هم داشته بوده اند. یک مهندس ِ جوان، از خویشانشان. جوان سر ِ شوخی را باز کرده بود. پدر ِ زری خوش اَش نیامده بود. همان جا با آشفتگی و خشم در برابر ِ خواهرم به مرد ِ جوان گفته بود: "آقای بهمن خان! فکر می کنم سوء تفاهمی برای شما پیش آمده. دختر ِ من بی شیله پیله است. اگر به نمک پرانی های شما خندید، دلیل اَش از ساده گی ی اوست. شما نمی توانید سوء استفاده کنید! او این فرصت را به شما نمی دهد". و بهمن رنگ باخته بود و دیگر دم نزده بود.

من چه بارها در رویاهای شبانه ام زری را در آغوش گرفته بودم، چه تنگ! و لبانش را مکیده بودم، چه سخت و آتشین! و سینه هایش را در دستانم فشرده بودم و او را تا فراز ِ کوه های لذت با خود بالا کشیده بودم. همه رویاهای جوانی، که هرگز به واقعیت نپیویست. نخستین باری که توانستم گرمی ی دست اش را در یک روز ِ سرد ِ زمستانی در دستم حس کنم، کار دستم داد. و سپس آن بار ِ دیگر در سینما. نه او پس ترها به کسی گفت که در شیراز مرا دیده بوده است و نه من هرگز به بردارش که در اسپانیا با او آشنا شدم گفتم که در شیراز بوده ام و خواهر اَش را می شناخته ام. نمی دانم چرا؟ هنوز هم نمی دانم. روزی که هوشی آلبوم ِ عکس های خانواده گی اش را نشانم داد، پرسیدم این دختر کیست؟ گویی نیاز داشتم دروغ بگویم و خودم را به آن راه بزنم. او هم سدایش را صاف کرد و گفت: "این خواهرم است". نمی دانم، شاید می خواستم مطمئن شوم که پرسیدم. حال که می دانستم، چه باید می گفتم؟ باید می گفتم: "هوشی جان! از یکی از همان نخستین دیدار هایمان دانستم که برادر زری هستی، از روی شباهت چشم ها، و من عاشق خواهر اَت بودم و خواهر اَت عشقم را پس زد"؟

 

نمی دانم چرا زری عشقم را پس زد. گمانه هایی زده ام ولی او نگفت و من هم دیگر نپرسیدم. به تهران که بازگشتم کوشش کردم فراموش اَش کنم ولی تا چندی نشد. زمان بُرد تا که آموختم یاد ِ چشمان ِ سیاه ِ وحشی اش را در ته ِ صندوق یادها بگذارم.

 

در آن سال ها که تازه با هوشی دوست شده بودم، گاهی، جست و گریخته و به تلخی، از برخورد ِ زشت ِ همسایگان اَش در ایران یاد می کرد. اشاره هایش به باور های پوچ و سراپا دروغی بود که آخوندها در باره ی بهاییان در میان ِ مردم انداخته بودند: آیین چراغ خاموشان! یک بار که این گفت، عرق ِ شرم بر پیشانی ام نشست. چه گونه می شود آدم دیندار باشد و با خدا، و در کار ِ دادن ِ درس ِ آبرومندانه زیستن به مردم و این چنین با پلشتی به دیگران بهتان ببندد؟ خدای اینان چیست و کیست و کجاست؟ این چه خدایی است که با ریختن ِ آبروی خداباوران شکوه و بزرگی می یابد؟ این چه خدایی است که از پاک ترین بنده گان خود می خواهد که مهر او را با زور و تجاوز و تیر و دار و خنجر و شمشیر به ناباوران به پذیرانند؟

 

هوشی می گفت: "همسایگان ِ ما آدم های بی سوادی نبودند. در میانشان دکتر و مهندس هم بود. وای اگر شبی میهمان داشتیم. زن و مرد اَشان، پیاپی در پشت پنجره هاشان به گشت زنی می پرداختند تا بینند که ما کی چراغ خاموشان داریم! پدر و مادرم به این بهتان ها خو کرده بودند، اگر کسی به میهمانی ی ما می آمد همه ی چراغ ها تا رفتن میهمانان روشن می گذاشتند، ولی من نتوانستم. گاهی گمان می کنم که شاه ِ ایران هم که پزشکِ وی یک بهایی بود به این یاوه ها باور داشته است. زدم بیرون، اگر چه عشقم به ایران شاید بیش از عشق ِ هر ایرانی دیگر به ایران بود. من پوست ِ کلفت ِ خانواده ام را نداشتم". گنده نمایی می کرد. خانواده اش هم پوست کلفت نبودند. آن ها هم پس از آن که ورق به کام ِ اسلام پناهان گشت ناچار به کوچ به هندوستان شدند. و من از خود بارها پرسیده ام: چرا جوکیان ِ هند چنین بهتان های ناروایی به بهاییان هند نمی زنند؟ چرا چینی ها با بهاییان ِ آن کشور این چنین بدرفتاری نمی کنند؟ چرا بهاییان ِ سرزمین های دیگر برنامه ی چراغ خاموشان ندارند؟ و چرا تنها در سر زمین ِ خدایی ی ما است که هرکس مسلمان نیست بدکاره است؟ و چرا در هیچ روسپی خانه ای زنان بهایی یافت نمی شود؟ نمی دانم. شاید همه ی روسپیان ِ جهان وابسته به این فرقه ی ظاله باشند، ولی تقیه میکنند!؟

هوشی گفت: "تو، توی مادرید چه کار می کنی، مهرکوهی؟ فکر کردم تو هم رفتی. من که دارم می روم!".
گفتم: به سر اَت زده؟ کجا باید بروم؟ کجا می خواهی بروی؟
گفت: "خب، روشن است!، یعنی تو نمی دانی؟ می خوام بروم افغانستان. چند روز ِ پیش رفتم سفارت افغانستان، درخواست ِ گرین کارت ِ افغانستان را دادم. مُردم در این جا. دیگر بس است، این جا!".

 

تازه در افغانستان طالبانی ها را بیرون انداخته بودند و هوشی پس از چند سال که او را ندیده بودم اکنون با من شوخی اش گرفته بود، به جای سلام و حال پرسی! شاید می خواست با این شوخی درد ِ دوری یی را پنهان کند، که در هر دو ما، لب بسته، پنهان بود. آنروز که در اینترنت می خواندم که یک ارکستر ِ جوانان ِ افغانی، دختر و پسر، به زودی در آمریکا کنسرتی برگزار خواهند کرد و در آن برنامه هم موسیقی ی غربی و هم موسیقی ی افغانی نواخته خواهد شد. شاد شدم. نمی دانم چرا به ناگاه به یاد ِ هوشی و گرین کارت ِ افغانی اش افتادم. گفتم به او زنگ بزنم و بگویم:"هوشی! تو که هنوز این جایی!؟ خیال کردم می روی افغانستان و برای من هم دعوت نامه می فرستی. چه شد بدقول؟". همسر اش ماریا گوشی را برداشت. خیلی آرام سخن می گفت. گفت که هوشی هفت ماه است که رفته است. سکته ی قلبی کرده بود و پیش از آنکه به بیمارستان برسانندش، رفته بود. کمی از گذشته ها گفت و ناگهان ترکید و زد زیر گریه. سپس از من و از همسرم، لوپیتا، و از قند ِ خون اش پرسید. گاه فرقی میان گفتن یا نگفتن نیست. نخواستم بگویم، ولی گفتم. گفتم که یک ساعت ِ پیش از آسایشگاه بازگشته ام و این که لوپیتا دچار آلزایمر شده است، که امروز در آغاز دیدارمان من را نشناخت. ماریا گفت:"سنی هم ندارد. چند سال دارد لوپیتا؟". گفتم پنجاه و یک سال. گفت:"اختلاف سنی ی شما چقدر است؟". این را چندین بار پیشتر ها هم پرسیده بود. گفتم شانزده سال. گفت:"درست مانند من اختلاف ِ سنی ی من و سرییار". سی و اندی سال با هم زنده گی کردند. پارسی آموخت، ولی نتوانست نام ِ شوهر اش، شهریار، را درست تلقظ کند. از او درباره ی زری پرسیدم. گفت:"پس نمی دانی؟". سال ِ گذشته زری با شوهر اش و دختر بچه ای از کشور ِ پِرو که به فرزندخوانده گی پذیرفته بودند در اتوبانی در ویرجینیا تصادف کردند. ناگاه گوزنی در اتوبان پریده جلوی یک خود رو. تصادفی رخ می دهد. ده، دوازده تا خودرو به هم برخورد می کنند. زری و بهمن کشته می شوند. دخترک که از یک خانواده ی بی سرپرست مانده ی بهایی ی پرویی بوده، خوشبختانه جان به در می کند.

 

سرم گیج رفت. زری که دلبسته به شعر بود، دیگر نبود. دیگر زری نامه ای نخواهد فرستاد. در این سال ها چند بار برایم از آمریکا نامه فرستاد و هربار هم نامه اش با "برادرم" آغاز می شد، گویی که هرگز رازی میان ِ ما نبوده است. سپس شعری از قرة العین، که او هم نام اَش زرینتاج بود. من هرگز پاسخ ِ نامه های او را ندادم. خود اَش می دانست که در نامه نوشتن تنبلم. چیزی در من نمی گذاشت که به او نامه بنویسم. ماریا باز از لوپیتای من پرسید و گفت که زنت مسیحی ی با ایمانی بود و هر یک شنبه به کلیسا می رفت. و گاهی شعر هم می سرود. رفتارهای زنم را به یاد من می آورد؟ تاب نیاوردم. خودم را ناچار دیدم که یکی از واپسین شعرهای او را برای ماریا بخوانم: "و اشک را از چشمان ِ ما پاک کردی/ گام نهادی و روز را رهایی بخشیدی/ و من یک بار ِ دیگر تو را سپاس می گذارم./ هنوز بارانی می بارد رگبارگون/ و من به سختی سدای نجوای "تو" را در باران می شنوم: "من با تو هستم و تنهایت نمی گذارم"/ هم چنان که برکت ِ تو بر من می بارد/ دستانم را بلند می کنم و به سوی تو می گیرم/ تو را سپاس می گذارم، که می دهی و می گیری/ من تو را در توفان های زنده گی سپاس می گذارم/ باز دستانم را به سوی تو دراز می کنم، در هرجا که باشم/ و هرگاه گریه کرده باشم و هر گریه ای که کرده باشم، "تو" دستانت را از من دریغ نداشته ای/ و من با قلب ِ دلشکسته ام سپاس اَت می گویم که در توفانی که مرا در خود می پیچید، تو سدای کمکخواه ِ مرا شنیدی/ و دستانت را به سوی من دراز کردی/ و من را که افتاده بودم باز به پا داشتی/ ولی دیگر نیرویی در من نیست/ چه گونه بگریم؟ چه گونه فریاد ِ کمک خواهی برآورم؟ در توفانی که می آید و می پیچد، به سختی تو را می شنوم که می گویی:"من با تو هستم و تنهایت نمی گذارم".

 

اشک در چشمانم در گرفت. کوشیدم بغض را در گلویم بخشکانم. نشد. دهانم را از دهنی ی تله فون دور گرفتم. سر برگردانم. هم چهره ی لوپیتا در برابرم بود و هم چهره ی زری. یاد سخن ِ هوشی افتادم که گفته بود:"ما نه برای آسوده زنده گی کردن، که برای در آسوده گی مُردن به این جا آمده ایم". و من در پاسخ اَش گفته بودم آن را هم از ما دریغ خواهند کرد. بغضم را نتوانستم نگه دارم. گوشی را گذاشتم.   پ. مهرکوهی

منبع:پژواک ایران


فهرست مطالب پ. مهرکوهی در سایت پژواک ایران 

*خیزش نوین ایرانیان و رو در رویی ی همه ی اسلامیان با ایران و ایرانی   [2018 Jan] 
* کشور کردستان، یا کشور بارزان ها   [2017 Oct] 
*درود بر جمهوری ی کتالونیا!‎  [2017 Oct] 
*کشتار، کشتار است، چه در لاس وگاس و چه در ایران  [2017 Oct] 
*ترزا می، کسی که به دزدی ی نان تنگدستان و بینوایان آمده است‎  [2017 Jun] 
*پسر جان! دیگر از این کار ها نکن!‎  [2017 Jun] 
*آیا آقای ترامپ دارند تشریف می برند؟  [2017 May] 
*اندر چرایی و چند و چون ِ پیروزی ی امانوئل مکرون‎  [2017 May] 
*حال و هوای فرانسه خوب نیست   [2017 May] 
*از رام الله تا واشنگتن، انجز انجز انجز وعده کیلویی چند؟‎  [2017 May] 
*پیام رییس جمهور تاریخ به مناسبت یوم الله توحیدی کارگر‎  [2017 May] 
*پیام آقای رییس جمهور کل تاریخ به البشریت به المناسبات الیوم النوروز 1396 الهجریه و الشمسیه‎   [2017 Mar] 
* ناتنیاهو و اردوغان، دو گستاخ آشوب پرست  [2017 Mar] 
*اسکار ِ امسال و گَند توئیت ترامپ‎  [2017 Mar] 
*آیا ترامپ آهسته، آهسته آماده ی جنگ با ایران می شود؟  [2017 Feb] 
*ما، سرنوشت ِ ایران و کارزار جنگ خواهانه ی ترامپ پس از رفتن ِ مایکل فلین   [2017 Feb] 
*اندر داستان اندرزنامه ی اوباما برای اعلیحضرت ترامپ   [2017 Jan] 
*ساختمان پلاسکو را «آن» بساخت و اینان بسوزاندند  [2017 Jan] 
*ولادیمیر پوتین، اعلیحضرت ترامپ و آینده ی ناروشن نقش ِ ایران در سوریه  [2017 Jan] 
*اکبر! رفتی؟  [2017 Jan] 
*آنچه امشب آنگلا مرکل درپیام ِ سال نو خواهد گفت‎  [2016 Dec] 
*داستان ولادیمیر پوتین و پنجه ای که اوباما بر چهره ی ترامپ کشید‎  [2016 Dec] 
*آیا کارلوف، فرسته ی روسیه در آنکارا، به دستور اردوغان کشته شد؟‎  [2016 Dec] 
*ترکیه و کشتن یک فرستاده به دست یک مأمور خدا  [2016 Dec] 
*سلام دوباره آقای ترامپ! خسته نباشید!  گُل بودی و گُل ِ چهره ی نازنین اَت به زیور تازه ای آراسته شد: شخصیت سال [2016 Dec] 
*دیدار ترامپ با مردی که آمریکا بخت رییس جمهور شدن وی را از دست داد‎  [2016 Dec] 
*نگاهی به برآمدن ترامپ  [2016 Nov] 
*با من تا پایان راه عشق برقص   [2016 Nov] 
*در زیر پوست انتخابات آمریکا   [2016 Nov] 
*حجت‌الاسلام م شجونی در سن 84 ساللگی جوانمرگ شد و جهان را در غم درگذشت خود سوگوار کرد  [2016 Nov] 
*منصور پورحیدری، یا معنای انسان زیستن  [2016 Nov] 
*کشور پاکستان، یا چاهکنی که سرانجام در چاه خشونت پروری فرو خواهد رفت   [2016 Oct] 
* در سوگ گل نازنین گلستان ِ برنامه ی «گل ها»  [2016 Sep] 
*آن کس که جهان انسان ایرانی را جهانی کرد، رفت  [2016 Jul] 
*با این اقتدار اسلام که شما دارید، بدبخت تر شدیم، آقا!  [2016 Mar] 
* پیام رییس جمهور تاریخ به جهانیان به مناسبت آغاز سال نو فرنگی و ینگه دنیایی  [2016 Jan] 
*جب بوش و جنگ های احتمالی ی آمریکا در آینده ای نه چندان دور  [2015 May] 
*شوخی های ضد تروریستی ی آمریکا و عربستان در یمن  [2015 Apr] 
*از رفسنجانی و احمدی نژاد تا زمانی برای شادی؟  [2015 Apr] 
*اندر داستان آقای ناتنیاهو در پاریس  [2015 Jan] 
* همه چیز در پاریس آرام راست  [2015 Jan] 
*کریستمس ایرانی  [2014 Dec] 
*بحران پناهنده گی و مهاجرت در سوئد  [2014 Dec] 
*بی تفاوتی در برابر یک نام جعلی ی تازی برای آبراه پارس  [2014 Dec] 
*خداحافظی ی اوباما با «هاگل»اَش!  [2014 Nov] 
*مشکل آقای اوباما و کاپیتولاسیون ایران؟  [2014 Nov] 
*آیا عراق بر می خیزد؟  [2014 Nov] 
*در حاشیه ی نیایش - شماره ی یک، اسید پاشی  [2014 Oct] 
*دولت سوریه در ماه آپریل گذشته بمب شیمیایی به کار برده است  [2014 Aug] 
*چه کسی پیروز ِ جنگ ِ حماس و اسراییل است؟  [2014 Aug] 
*بانو کلینتون و عملیات جنگی ی اوباما در عراق  [2014 Aug] 
*حقوق بشر فرانسوی و خشم دروغین آقای فابیوس از حمام خون ناتنیاهو  [2014 Aug] 
* بگذار کودکستان ها را بمباران کنند  [2014 Aug] 
*تصمیم به انجام جنایت پیرامون سرنگونی ی هواپیمای خط هوایی‌ی مالزی [2014 Jul] 
*رسانه ها، صهیونیسم و هنر زنده، زنده سوزاندن آدم ها   [2014 Jul] 
*آمریکا و داعش در عراق  [2014 Jul] 
*جنگ سوریه در عراق  [2014 Jun] 
*تنش میان ایران و عربستان در عراق   [2014 Jun] 
*آیا جنگ در عراق خاک ایران هم می کشد؟  [2014 Jun] 
*در غم ِ مرگ ِ حضرت مهدوی ی کنی  [2014 Jun] 
*خوشحال ها و«هپی» ها به بهشت نمی روند  [2014 Jun] 
*پوتین، اوکراین و دو دوزه بازی ی جهان ِ غرب/ پ. مهرکوهی   [2014 Mar] 
*چرا آمریکا هواپیمای خط هوایی ی مالزی را سر به نیست کرد؟‎  [2014 Mar] 
*نگاهی به آینده‌ی احتمالی اوکراین و اروپا  [2014 Feb] 
*طنز: پیام ِ رییس جمهور ِتاریخ به مناسبت ِ عید ِ سعید ِ کریثطمس!  [2013 Dec] 
*هوشی و من و افغانستان  [2013 Dec] 
*​ آقا جون الکی بزرگش نکن!   [2013 Dec] 
*نامه ی سرگشاده به آقای جنتی پیرامون ِ بهداشت و آفتابه های سران ِ فتنه  [2013 Dec] 
*کشتن و تشویش ِ اذهان ِ عمومی پنجره ای به سوی خبر، شماره ی یک [2013 Nov] 
*بمب اتمی و امنیت ایران  [2013 Oct] 
*از جنگ تا امید دو یادداشت پیرامون جنگ در سوریه [2013 Sep] 
*جنجال ِ جنگ ِ آقای اوباما  [2013 Sep] 
* طنز: یادداشت های رییس جمهور تاریخ  دفتر یکم: از امام تا ژان پُل سارتر [2013 Aug] 
*قانون آزادی جهان  [2013 Aug] 
*شب های پُر آشوب ِ مصر  [2013 Jul] 
* این اصغر فرهادی اعدام باید گردد!  [2013 Jul] 
* نامه ای سرگشاده ی به آقای جنتی + سنفونی شماره ی پنج  [2013 Jun] 
*شما چه فکر می کنید؟- توییت های ایرانی- شماره چهار  [2013 Jun] 
*چه کسی را رییس جمهور می کنند؟- توئیت های ایرانی / شماره سه   [2013 Jun] 
*چرا من ولایتی را انتخاب می کنم؟- توئیت‌های ایرانی- شماره‌ی دو  [2013 Jun] 
*تویترهای ایرانی! شماره‌ی یک  [2013 Jun] 
*انتقاد پیرامون رد صلاحیت  [2013 May] 
*سنگی بر گور رفسنجانی  [2013 May] 
*نامزدی پ. مهرکوهی در انتخابات ریاست جمهوری اسلامی   [2013 May] 
*خواهش می کنیم، برای رضای خدا، بفرما!  [2013 May] 
* شوالیه های دروغین ِ ایرانی نما  [2013 May] 
*پیام ِ آقای رییس ِ جمهور ِ تاریخ در رثاء حاجی آقا   [2013 May] 
*فرار کنید آقا، بد بخت شدیم!  [2013 May] 
*جنگ در کره؟، کدام جنگ؟  [2013 Apr] 
*یادداشتی درباره‌ی یک مرگ  [2013 Apr] 
*پیام ِ نوروزی رییس جمهور ِتاریخ  [2013 Mar] 
*در نقد ِ گونه ای از سیاست و "بی بصیرتی" ی فراگیر  [2013 Mar]