غزل بهت
مینا اسدی
سالی دگر گذشت و به دل آرزو نماند
جز دُردِرنج ودربدری در سبو نماند
کشتند هر چه دوست، که در دشت عشق بود
برخاک خسته ،جز دد و دیو و عدو نماند...
با من که از تبار گل و نور و آتشم
غیر از شب سیاه ستم روبرو نماند
از آنهمه تحرک و شورو نوا و بانگ
جز پاسدار توطته در چارسو نماند
از دست دشمنم چه شکایت،که دوست بود
آن کس کزو برای برای وطن آبرو نماند
دریاب ای امید رهایی مرا که
باز
از بهُت جهل و جنگ مرا خُلق و خو نماند
استکهلم...مارس 1984...نوروز 1362
منبع:پژواک ایران