دریا و درنا
برزین آذرمهر
در ساحل خموش
می خواند پر خروش
دریا کنار او
خنیاگری غمین و پریشان بود ،
بر اطلس سیاهش عطری نه از طراوت باران بود ،
شوری نه از کشاکش توفان ها...
در جزر خویش
با همه جان زجر می کشید!
ای مانده در سفر !
در خون نشسته اند!
قلب تپان ماه !
زان مدِ گاه ، گاه !
بر صخره کو فتی،
و بارها فکندی لرزه به جان کوه...
قد بر نمی کشی،
شورِ نهفته را
عریان نمی کنی؟
د ر آرزویِ خیزش باد از کدام سو؟
آخرنشد مگر؟
در سینه ات چه جایکی
بر موجِ شادکام
از این سیاه دام؟
کی می کنی قیام؟
دریا ی شب گر فته
از درد کف به لب،
گوید به غمگساری:
"ای مرغ تیز پر!
گر سرنگیرد از نو پیوند قطره ها؟
قطره اگر نگرد د
چون بحر پهنه ور؛
گر ما ز یک دگر...
بر اوجها رسید ن،
بی آب،
درسر آبی ؟!
جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)
منبع:پژواک ایران