سفرنامهء نيويورک
اسماعيل نوری‌علا

 

       در هفته ای که گذشت، شکوه ميرزادگی و من، به دعوت «انجمن فرهنگی و انساندوستی ایرانیان» و دکتر بهمن مقصودلو، که علاوه بر همهء کارهای متنوع اش در قلمروی سينما، رئيس فعلی این انجمن هم هست، سفری داشتيم به منطقه ای از ايالت نيوجرسی امريکا که در فاصلهء اندکی از نيويورک و منهتان قرار دارد، آنگونه که می توان چنين سفری را رفتن به نيويورک هم دانست.

       هواپيما که بالای فرودگاه «نيو آرک» می رسد، می توان از پنجره اش نيويورک را با آسمانخراش ها و خيابان های جدول ضربی اش ديد و تجسم کرد که در شريان های اين شهر هيولائی چه اتفاقاتی در جريان است. مثلاً، می شود به ياد سفرهای رؤسای جمهور حکومت اسلامی برای شرکت در اجلاس ساليانهء مجمع عمومی سازمان ملل افتاد و تظاهراتی که هموطنان مان در برابر ساختمان سازمان ملل عليه آمدن آنها و در افشای جنايات رژيمی که نمايندگی اش می کنند براه می اندازند. چهار سال پيش ما هم در ميان همين معترضين بوديم. يا می توان جريان اعتصاب غذائی را به يادآورد که پنج سال پيش، به دعوت اکبر گنجی، و در پی ظهور و سقوط جنبش سبز، در همانجا برگزار شد و خيلی ها که با شوق آمده بودند اين واقعيت تلخ را تجربه کردند که گنجی با آوردن پرچم شير و خورشيد نشان ايران از يکسو، و نشان دادن عکس زندانيان غير اصلاح طلب از سوئی ديگر و يا حضور جريانات پادشاهی خواه از ديگر سو مخالف است.

من برای نخستين بار نيويورک را 50 سال پيشتر ديده بودم، هنگامی که برای تحصيل به دانشگاه مريلند آمده و در اولين تعطيل آخر هفته خود را به منهتان رسانده بودم.زمانه هنگامهء «هيپی» ها بود، آنها را هر کجا می ديدی، با گيتارها و گيسوهای بلند، در سرآغاز عصری نو برای ساختن امريکای جديدی که از خاکستر جنگ ويتنام بر می خواست تا آماج مخالفت نسل جوانی باشد که در ايران، با شعار «مبارزه عليه امپرياليسم به سرکردگی امريکای جهانخوار»، منتظر فرصتی بودند تا رژيمی را که به پشتوانهء امريکا بر سر قدرت بود و همه گونه آزادی جز آزادی سياسی را به آنها می داد از پای درآورند و، در خلاء قدرتی که در پی آن سقوط پيش می آمد، عقب مانده ترين نيروهای اعماق وحش تاريخ را بر سرنوشت خود و فرزندان شان مسلط سازند.

پنجرهء هواپيما يکباره دريچه ای شده بود نه بر جفرافيای محدود نيويورک، که بر تاريخی از حوادث 50 سالی از عمر که از شرق تا غرب جهان کوچک شونده ام را يکجا در خود داشت.

       سفر ما اما «ظاهراً» ربطی با آن تاريخ نداشت. شکوه دعوت شده بود تا در سالگرد جشن مهرگان از اين سنت نياکانی سخن بگويد و من آمده بودم که بمناسبت درگذشت سيمين بهبهانی در بزرگداشت او حرفی بزنم. و بهمن مقصودلو، دوست نديم و قديم جوانی های هر دوی ما، هم میهماندار مان محسوب می شد.

       سفر ظاهراً به آن تاريخ مربوط نمی شد اما، اگر توان آن بود که به اعماق ذهن نگرنده ای که از پنجرهء هواپيما به شهر زير پا خيره بود نقبی زد، می شد ديد که همهء اين بهانه ها ريشه در سرنوشت پنجاه سال گذشتهء ما دارند.

***

       تا شب سخنرانی ها، دو شبی را در منزل دوستانمان خانم و آقای دکتر مقصودلو ميهمان بوديم. مقصودلو تازه از سفرش به لوس آنجلس برگشته بود و می دانستم که برای نمايش آخرين فيلم مستندش به نام «عباس کيا رستمی: يک گزارش» در آن شهر بوده است. او، سرشار شادمانی و غرور، در همان شبی که ما را از فرودگاه برداشت و به خانه برد، فيلم را نشان مان داد و با اين کار به گوشهء ديگری از جانم آتش زد.

       من، پيش از انقلاب، با کيارستمی دوستی عميقی داشتم و فکر می کردم که او فيلمساز مهم و متفاوتی در سينمای ايران خواهد بود.او نيز برای قضاوت من ارزشی قائل بود و در کارهايش با من مشورت می کرد. حتی، پيش از انقلاب، به پيشنهاد او دو فيلم مستند را به نام های «روز معلم» و «عمارت نو» برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کارگردانی و تدوين مشترک کرده بوديم که البته هر دو توقيف شدند و مثل ديگر فيلم های متأخرش هرگز در ايران به نمايش در نيامدند.

       ديدار فيلمی که مقصودلو دربارهء مردی که اکنون جزو ده کارگردان مهم تاريخ سينما محسوب می شود تهيه کرده بود، دلم را با ياد دوستی که سه دهه نديده بودمش در هم فشرد. به ياد آوردم که آخرين ديدارمان در فرودگاه مهرآباد اتفاق افتاد؛ در روزی که من برای هميشه ايران را ترک می کردم و او از سفری به اروپا به ايران بر می گشت. يک سال و نيمی از انقلاب می گذشت و فضای کشور را «انقلابيون» چنان تيره و تار کرده بودند که هر کس ناچار بود تصميمی در مورد آيندهء خود بگيرد. به عباس گفتم که تصميم گرفته ام از ايران بروم؛ و او پرسيد چرا؟ توضيح دادم. موافق نبود و گفت اين يک تجربهء مهم است و نمی شود از آن گذشت.ديگرباره در آغوشش گرفتم و روی مهربان اش را بوسيدم و ديگر نديدمش. اکنون اما می ديدم که او، روی پردهء تلويزيون خانهء بهمن مقصودلو، جلوی دوربين نشسته و، در ميان پاسخ هايش به مصاحبه کننده، مرا هم به ياد می آورد و می گويد که سناريوی فيلم«گزارش» اش را به من داده بوده تا بخوانم و نظر بدهم. و سخن اش دربارهء آن روزها ذهنم را لبريز از ياد دوستی کرد که در فيلمی ديگر پرسيده بود که «خانهء دوست کجاست؟»

       اما در اين ميان هنرنمائی چشمگير بهمن مقصودلو هم بود که حاصل ده سال شکيبائی و جمع آوری منابع و مراجع را در اين فيلم مستند و جمع و جور گردآورده و به کمک آن مخاطب را دعوت کمی کرد تا از پشت عينک بزرگان سينمای جهان وصف عباس کيارستمی را بشنوند.

       و مهمترين ترفند مقصودلو، در راستای بيرون کشاندن و معرفی کردن «جادوی عباس»، آن بود که اين فيلم در عين استفاده از همهء آثار کيارستمی، کلاً بر محور فيلم بلند داستانی پيش از انقلاب او به نام «گزارش»ساخته شده و نشان می داد که چگونه عباس همواره از آن سرچشمه نوشيده، و چگونه می توان با دقت در اجزاء و کوچه و پس کوچه های آن فيلم دريافت که دوربين او چگونه از پرده های پوست و گوشت و استخوان (که تنها ابزار قابل ديدار در فيلم هستند) می گذرد تا به آن زنان و مردان و کودکانی برسد که، قفل شده در جمجمه ها و صورت ها و اندام هاشان، جهان را می بينند و نسبت به آن در رفتار و گفتارشان عکس العمل نشان می دهند. مقصودلو هنر فيلمسازی اش را به ساختن کلاسی آموزشی برای يافتن ترفندهای بيانی يک هنرمند جهانی کشانده و از موادی که در اختيار داشت سمفنونی جذابی ساخته بود که در آن نور و صدا، تصوير و موسيقی، و شعور و تخيل دست در دست هم ما را به اعماق مرموز کار فيلمسازی می برند که در ظاهری بی خشونت و ساده، و حتی گاه ملال آور، با هوشمندی تمام به «گزارش» جهانی نشسته است که در توفانی ارتجاعی و جنون زده بر فراز اوقيانوسی از خون نشسته است.

       در عين حال، انتخاب فيلم «گزارش»، بعنوان محور فيلم مقصودلو، يادآور چگونگی زندگی افرادی از طبقهء متوسط ايران پيش از انقلاب هم هست که انقلاب به دست آنها انجام يافت و به نابودی همان ها نيز انجاميد.مثل بغضی فشرده در گلو که عاقبت به خودکشی بيانجامد. مقصودلو در اين انتخاب، و در ظاهر جستجوی ترفندهای فيلمسازی کيا رستمی، راز سر بمهر آن انفجار خود ويرانگر را نيز در برابر ما می گشايد.

***

       آنگاه شب بزرگداشت مهرگان و سيمين بهبهانی فرا رسيد و ابتدا شکوه سخنرانی اش را در ميان استقبال پر شور حضار به پايان رساند. سخنان اش مرا تا یاد ماجرائی که اکنون او را به اين بزرگداشت و سخنرانی کشانده بود برد.

ده سال پيش بود که، در نيمه های شب «دنور»، زنگ تلفن ما را بيدار کرد. کسی از تهران زنگ زده بود و می خواست با شکوه ميرزادگی صحبت کند. خودش را معرفی کرد؛ بزرگمردی بود که در حوزهء باستانشناسی و سیاست ایران نام نيکی داشت. ما در آن روزها برنامه ای هفتگی داشتيم در تلويزيونی که از لوس آنجلس پخش می شد و «کارگاه انديشه» نام داشت و اختصاص اش داده بوديم به مسائل فرهنگی ايران؛ و می دانستيم که در وطن مان مورد توجه فرهنگ دوستان قرار گرفته است. باستانشناس ایراندوست به شکوه گفت: «دولت خاتمی می خواهد سدی را که چهارده سال است در منطقهء دشت بلاغی استان فارس زده بودند به آبگيری برساند و اگر اين کار انجام شود درياچهء پشت سدی که تاج اش 57 متر ارتفاع دارد آرامگاه کورش بزرگ هخامنشی را به زير آب خواهد برد». او خواستار آن بود که اين خبر (که انتشارش در ایران، به دلیل نفوذ بخشی از حکومت که منافعی در این آبگیری داشتند، امکان پذیر نبود) از طريق خارج کشور به اطلاع مردم داخل و خارج کشور برسد.

       از فردا صبح شکوه دست به کار شد و مرا هم بعنوان دستيار خود بکار گرفت. به همت او «کميتهء نجات آثار تاريخی دشت پاسارگاد»بوجود آمد، يک «پتيشن» در اين مورد روی اينترنت قرار گرفت و هزاران نفر از سراسر دنيا آن را امضاء کردند، خبر به سازمان يونسکو (که به تازگی محوطهء پاسارگاد را بعنوان يک ميراث بشری جهانی به ثبت رسانده بود) رسانده شد و مجموعاً چنان ولوله ای در جان جوانان ايران افتاد که وقتی احمدی نژاد، جانشين خاتمی، تصميم گرفت کار را (که در ترديدهای کابينهء سلف اش متوقف شده بود) يکسره کند، مأموران اش تصميم گرفتند درياچهء سد را حدود 27 متر پائين تر از نقشهء قبلی آبگيری کنند تا سطح آب چنان بالا نيايد که آرامگاه کورش را در خود غرق کند.

       آرامگاه کورش نجات يافت اما مهمتر نتيجهء اين تلاش آن بود که ماجرای مبارزه برای حفظ آرامگاه کورش کليد شروع حرکتی شود در بيداری جوانان ايران که پس از سال ها «سرگردانی هويتی»، در برابر هجوم فرهنگ غيرايرانی آخوند شيعهء امامی، در می يافتند که می توانند به فرهنگ ايران باستان خود نيز رجوعی امروزی کنند و بدين سرفرازی برسند که نياکان شان، به مدد ارادهء کورش بزرگ، نخستين مردمان زمين بوده اند که به «حقوق بشر» انديشيده و آن را به هنگام فتح بابل در منشور او در تاريخ جهان ثبت کرده اند. برای ملتی تحقير شده و بريده از جهان متمدن که به شادی هائی از اين دست قناعت کرده بود که تيم فوتبال اش گلی به دروازهء تيم قطر بزند تا جوانان اش به بهانهء اين «پيروزی» به خيابان ها بريزند و شادی کنند، وقوف به دست آوردهای نياکانی شان مايهء افتخاری بود که کسی نمی تواسنت منکرش شود؛ حتی عمال حکومت اسلامی هم که کوشيده اند تاريخ ايران پيش از اسلام را منکر شوند عاقبت مجبور شدند منشور را به تهران ببرند و در برابرش سر خم کنند.

       این ماجرا سبب شد که شکوه میرزادگی از آن پس همه ی زندگی اش را در اختیار کوشش برای حفظ میراث فرهنگی ایران، و بویژه جشن های ملی و ارزش های فرهنگ ایران، بگذارد و تنها در مراسم و برنامه هایی شرکت  کند که در ارتباط با این مقوله ها باشند. امسال نیز در جشن مهرگان ایرانیان نیوجرسی آمده بود تا سخن از این بگويد که، مثلاً، تفاوت آئين های ايرانی و اعياد و مناسبت های مذهبی در اين نکته نهفته است که آنچه از ايران داريم هم گسترده و فراگير است و هم، بخاطر ريشه داشتن در انديشهء ای انسانمدار، قابليت به روز شدن دارد؛ حال آنکه آئين های مذهبی (متعلق به هر مذهبی که باشند) هم انحصارگر و هم ارتجاعی اند؛ مگر آنکه، به مدد کار هوشيارانهء روشنفکران جامعه، ريشه های مذهبی خود را از دست بدهند و تبديل به آئين هائی عمومی شوند؛ همچون آئين کريسمس که اگرچه به عيسای مسيح مربوط است اما هرچه زمان گذشته جنبه های مذهبی آن به نفع جنبه هائی همگانی که در مراسم سال نو رخ می کند کمرنگ تر شده اند».

       دعوت از من نيز تنها بخاظر کارم در حوزهء شعر و نقد شعر نبود و ريشه ای هم در وقايع همين تاريخ معاصر داشت؛ چرا که از يکسو من با «سيمين خانوم» دوستی ديرينه داشم و هم بزرگداشت زنی در ميان بود که چنان در ميانهء هياهوی طوفان های فرهنگ کش قد کشيده بود که اکنون بمناسبت درگذشت اش در همهء شهرهای ايرانی نشين سراسر جهان مجالس بزرگداشت اش برقرار بود.

       نمی دانم شکوه قصد دارد که متن سخنان اش را کی منتشر کند اما من ترجيح می دهم که مطلب اين هفته ام را با متنی که برای آن شب تهيه کرده بودم و در حين ايرادش سعی کردم به آن وفادار بمانم به پايان برسانم. پس، اين شما و آن مطلب.

***

       با سلام به هموطنان عزيزم، خانم ها و آقايان گرامی که برخی تان را سال ها است می شناسم و با برخی تان امشب آشنا شده ام.خوشحالم که در شبی که شما جشنی نياکانی را در اين سر دنيا بر پا داشته ايد، در رکاب يار و همراه و همسرم، خانم شکوه ميرزادگی، در ميان شما هستم. بخصوص از دوست قديم و نديمم آقای دکتر بهمن مقصودلو تشکر می کنم که ما را به ميهمانی انجمن شما دعوت کرده است. اگر دوران دوستی را هم بتوان به نوزادی و جوانی و ميانسالی تقسيم کرد بايد بگويم که دوستی ما هم کم کم دارد سخت پير و، بقول قدما، کهن بيخ و ريشه دار می شود و پس، بنا بر نصيحت حافظ بزرگ، به همهء شما می گويم که: «فرصت شمار امشب، کز اين دو راهه منزل / گر بگذريم نتوان بهم رسيدن». که البته منظور حافظ  فراق و دوری جسمانی است چرا که عزيزان از دست رفتهء تک تک ما هميشه در روان ما زنده اند و عزيزان ملت ما هم تا اين ملت و اين زبان پايدار است در سينه های مردم عاشق ايران منزل خواهند داشت.

       در واقع، تقارن جشن مهرگان با يادبود شاعر بزرگ ما سيمين بهبهانی که به همهء ايرانيان تعلق دارد، و شاعر کمتر شناختهء ما، خانم فرانک زمانی، که جمع شما نيويورکيان سال ها می شناسيدش و اکنون سالی است که دوست عزيز ما، دکتر محمد زمانی به فراقش نشسته است، همانطور که خانم ميرزادگی گفتند، بازگشت ديگر ما است به سنن نياکانی مان در مورد مرگ، آنها که در فراق عزيزان شان نه سياه می پوشيدند و نه اشگ می ريختند و نه حلوا قسمت می کردند و، بر عکس، لباس های سفيد و روشن بر تن می کردند، شراب می نوشيدند و با ذکر جميل آن عزيزان دل هاشان را از اندوه می شستند.

       اکنون بيش از ماهی میگذرد که سيمين بهبهانی ديگر در جهان ما نيست. کالبد را جا نهاده است و به لامکانی پيوسته که هيچکس از آن خبری ندارد؛ اما همه می دانيم که «هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق» و ثبت است در جريدهء عالم دوام آدميانی همچون سيمين بهبهانی. چرا؟ چون می بينيم که با رفتن اش يکباره ايرانيان سراسر دنيا در شهرهای پراکندهء خويش گرد هم می آيند تا از او بگويند و، بقول سعدی، ذکر جميل اش را بر کوی و برزن بخوانند و يادش را گرامی بدارند.

       اما براستی سيمين بهبهانی چه گفته و چه کرده است که ما ايرانيان آواره از وطن و گريخته به چهار گوشهء دنيا اينگونه او را عزيز می داريم؟ ايران آنچه کم ندارد شاعر و سخنور و سخن پرداز و سخن شناس است. در اين آسمان پر ستاره چگونه می شود که يک ستاره بيش از بقيه نور می افشاند و بر تارگ آسمان می نشيند؟ راز بزرگی و ماندگاری سيمين در چيست؟

       من در ده سالگی ام، به مدد درس های پدر و مادرم، می توانستم شعرهای زن جوانی با نام سيمين بهبهانی را که 15 سال از من بزرگ تر بود بخوانم و لذت ببرم و در سراسر عمرم نيز هرگز در بزرگی شاعرانهء او شک نداشته ام. 15 ساله بودم که در نظرخواهی مجلهء آسيای جوان دربارهء اينکه بزرگترين شاعر زندهء ايران کيست شرکت کردم و سيمين بهبهانی را نامزد اين مقام دانستم و آقای سيروس بهمن، سردبير مجله، از من خواست که بعنوان نويسندهء بهترين پاسخ به دفتر مجله بروم و جايزه ام را از دست خانم سيمين بهبهانی بگيرم. پدرم مرا که در سال دوم دبيرستان بودم به دفتر مجله برد و اين نخستين ديدار من با آن زن 30 سالهء مهربانی بود که دو سال بعد مجموعهء شعر های يک دهه اش را در کتاب «جای پا» منتشر می ساخت.

       اين کتاب را که بخوانيد با سيمين خانم جوان و غزل سرای آن روزها آشنا می شويد، با اين ملاحظه که غزل از مغازله و عشقبازی و شور می آيد، و در برابر آن، از هجران و دوری و نتايج آن می گويد. کتاب اول شعرهای او خبر از تسلط و اشراف او بر همهء کليشه های شعر کلاسيک ايران دارد. من شعری را از اين کتاب برايتان می خوانم که بصورتی حيرت انگيز «سنگ گور» نام دارد، سنگی که اما همين ماه پيش که بر گورش نهاده شد خبری از آن را بر خود نداشت:

ای رفته زدل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم

...

ای رفته ز دل ـ راست بگو ـ بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سويم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نيم، او مرده و من سايهء اويم!/

من گور وی ام، گور ويم، بر تن گرم اش

افسردگی و سری کافور نهادم

او مرده و در سينهء من اين دل بيرحم

سنگی است که من بر سر آن گور نهادم.

       باری، شش سال بعد که به دانشکدهء ادبيات تهران راه يافتم و در مطبوعات ايران بعنوان شاعر و منتقد شعر فعال شدم، از طريق دوستانم در دانشکدهء حقوق، با خبر شدم که سيمين خانم هم در آن دانشکده به کار تحصيل بازگشته است. ديدارها تازه شد. و نشانی که دادم سيمين خانم مرا به ياد آورد.اما راست اش اينکه من ديگر چندان علاقه ای به شعر کلاسيک موزون و قافيه دار و استفاده از کليشه های سنتی عشق و فراق و هجران و غم و اندوه نداشتم و متأسفانه، از نظر من، سيمين خانم نيز همچنان به عنوان يک شاعر کلاسيک سرای مسلط بکار خويش ادامه داده و در کار شعر با شعر شاعران جوانی چون من، که از مکتب نيما و شاملو و فروغ فرخزاد و يدالله رؤيائی برخاسته بوديم، همآوا نبود.

       در آن روزها سيمين خانم از آقای بهبهانی نيز جدا شده و حياتی تازه از عشق و شور يافته بود. او در همان دانشکدهء حقوق يار واقعی خود را در قامت جوانی «کوشيار» نام يافت و با او ازدواج کرد و شعر او بيش از پيش زمينی و ملموس شد.

       فروغ فرخزاد که جان باخت سيمين خانم هم تکانی ديگر خورد؛ يادم هست که گفت دارد متن های مربوط به شعر نو و کارهای شاعران نوسرا را به دقت بيشتری می خواند. من آن روزها مسئول صفحات شعر مجله های بامشاد و سپس نگين و فردوسی شده بودم و در ديدارهای گاهگاهی خود و دوستانم با سيمين خانم و کوشيار با جرأت بيشتری در مورد مقابلهء شعر کهنه و نور با او بحث می کردم. او معتقد بود که سبک کلاسيک هم توان پرداختن به مسائل امروز  را دارد و لزومی برای «نوآوری های ساختارشکن»نيست؛ اما در کنار گفته اش نمی توانست نمونه ای در خور ارائه دهد. هنوز در پيوستن به موج روشنفکری ـ سياسی دهه های 1340 و 1350 نيز ترديد داشت. بخاطر دارم که وقتی در 1347 از او دعوت کردم که به کانون نويسندگان ايران بپيوندد اظهار علاقه ای نکرد. يک پايش در انجمن قلم زين العابدين رهنما بود و پای ديگرش در شورای موسيقی راديو ايران، که جايگاه رفيعی برای شعر و موسيقی کلاسيک بی خبر از زمانه بود.

       در 1354 من برای ادامهء تحصيل به انگلستان رفتم و تنها در تابستان 1357 بود که توانستم او را در جلسه ای از کانون نويسندگان ايران ببينم. کت و دامن چرمی سرخی به تن داشت و سلامم را با محبت پاسخ گفت. گفتم سيمين خانم شما هم که سرخ شده ايد! خنديد و گفت بالاخره نفس گرم نسل شما در من هم اثر کرد.

       من يقين کرده ام که شهريور 1357 که از راه رسيد و در آن شب هفدهم شهريور که حادثهء ميدان ژاله پيش آمد و خبرهای غلط و درست اش در شهر پيچيد سيمين ديگری پا بجهان نهاد؛ سيمينی که حس کرد ديگر نمی تواند در فضای سنتی شعر باقی بماند و نگذارد که هوای تازه و فرياد نسل جوانی که خيال می کرد انقلاب تنها راه رهائی اوست در شعرش نپيچد.

       در سال نخست انقلاب او را بسيار می ديدم و شعله های آتش شعر اجتماعی را در شعرش فروزان می يافتم. اما آغاز جنگ ايران و عراق و عهدشکنی های خمينی در او تأثيری شگرف گذاشت. از انقلاب و خمينی بريد و به نسل جوانی که در جبهه های جنگی که هنوز بيهودگی اش بر کسی روشن نبود دل بست و برای آنان سرود. شعر «دوباره می سازمت وطن» مال همان روزها است. من که در پايان تحصيلاتم شتابان به ايران برگشته بودم تا در ساختن ايران نو شراکت داشته باشم نيز بزودی دريافتم که چه گودال ژرفی در سر راه ملت ما گشوده شده است و تصميم به مهاجرت از ايران گرفتم.

       سيمين خانم که ديگر از حشر و نشر با شاعران قدمائی بريده و با نوسرايان نشست و برخاست می کرد تصميم گرفت برای من يک به اصطلاح«گودبای پارتی» بياندازد. آن روز مهدی اخوان ثالث، م. آزرم، رضا براهنی، م. آزاد، سپانلو، و حسن پستا نيز بودند. همه می خواستند بدانند که چرا قصد رفتن کرده ام اما سيمين خانم بود که در برابر پرسش های اخوان ثالث گفت: «خب، بگذاريد برود؛ شايد وجودش در آن طرف آبها مفيدتر باشد». و من، بدون آنکه بدانم، از فردای آن روز تا امشبی که در برابر تان ايستاده ام از ديدار وطنم محروم شدم. دو سال بعد در لندن بودم که پستچی پاکتی را برايم آورد. سيمين خانم کتاب جديد، دشت ارژن، را برايم فرستاده بود با يک يادداشت کوتاه در صفحهء اول کتاب. نوشته بود: «به يار دور از ديارم، شاعر گرامی، آقای اسماعيل نوری علا».

       کتاب را گشودم و ديدم که مقدمهء کتاب، در واقع، مانيفست شعری او را در خود دارد. بگذاريد دو سه تکه از آن مانيفست را برايتان بخوانم تا با تفکر سيمين خانم و سبک شعری که او انتخاب کرده بود آشناتر شويم:

       «1. روزی در حریر و ابریشم از خیابان می گذشتم و از عطر نوازشگر دالانی می ساختم در پی. و امروز، در پوشش ارمک و پای افزار کتان، هنوز از هیئت خویش به تردیدم که در چشم مادران داغدار و پدران امید از کف داده چگونه می نمایم...

      2. (من) کدام را در غالب قدیم غزل بگنجانم که با ساز خوانده شود و مضحکه نسازد؟

3. من هنوز آن شهامت را نداشته ام که از بنیان ويران کنم. هنوز از همان افاعیل معمول استفاده می کنم. اما ضرب را، آن ضرب رقصان و خوش آیند و آشنا را، به دور افکنده ام؛ ضربی تلخ، گاه کشیده و گاه تند، گاه کوبنده و گاه نالان را به کار گرفته ام؛ رابطه ی قراردادی میان افاعیل را گسسته ام.

4. غزل قدیم، و به  خصوص غزل حافظ و بسیاری از غزل های سبک هندی، در هر بیت کلیتی دارد که می توان بر اجزا و موارد جزیی منطبق شود. بنابراین هر غزل واحدهای پراکنده ای می سازد که بر موارد بیشمار پراکنده تری منطبق می شود. یعنی، در یک غزل ده بیتی ممکن است ده مضمون و پیام پراکنده و حتی در جهت تضاد با یکدیگر مشاهده شود. اما شعر امروز غالبا این پراکندگی و تشتت را پذیرا نیست ، و یک شعر از يک مضمون واحد، که حاصل توجه ذهن به جزیی از زندگی است، بوجود می آيد که ممکن است در کلیات مختلف منطبق شود.

5. در این شیوه (ی جدید غزلسرایی) فعالیت آزاد ذهن، در نهایت، منتج به يک نتیجه ی کلی و واحد می شود و همه ی پراکندگی ها در نقطه ی پایان، بر روی هم ، يک کل را یه وجود می آورند نه چندين جزء را.»

ديدم که سيمين خانم راه رستگاری شعری اش را يافته و شعر کلاسيک ايران را از درون متحول کرده است.

آخرين ديدارمان در هشت سال پيش اتفاق افتاد. او برای شرکت در مجلس بزرگداشت اش که با سالگرد تولدش همزمان بود به واشنگتن آمده بود و من و شکوه ميرزادگی هم که اتفاقاً در واشنگتن بوديم به شرکت در آن مجلس شتافتيم. سيمين خانم آن بالا نشسته بود، قد کشيده و شوخ، و داستان نابينا شدن اش را با طنزی گزنده تعريف می کرد. ديدم که حالا در آن بالا نشستن واقعيتی وجود دارد که با پذيرش همگان همراه است.

در تنفس ميان برنامه جلو رفتم و دست اش را گرفتم. کورمال و شادمان در حرکت بود. نمی دانست کی دست اش را گرفته است. گفتم سيمين خانم من اسماعيل نوری علا هستم.ايستاد و بی درنگ از من پرسيد: «شکوه ات کجاست؟» و چون شکوه را معرفی کردم او را در آغوش کشيد و گفت «خيال نکن که از کارهايت در مورد ميراث فرهنگی ايران بی خبرم». و تنفس که تمام شد به بالای صحنه برگشت و در آغاز خواندن شعرش گفت که اين شعر را به شکوه ميرزادگی و اسماعيل نوری علا تقديم می کنم. شعری بود که هم از بيدادی فرهنکی خبر می داد و هم به قدرشناسی کوشندگان راه حفظ فرهنگ ايران می کوشيد. با هم بخوانيم اش:

اي ديار روشنم، شد تيره چون شب روزگارت کوچراغي جز تنم؟ کاتش زنم در شام تارت: ماه کو؟ خورشيد کو؟ ناهيد چنگي نيست پيدا! چشم روشن کو؟ که فانوس اش کنم، در رهگذارت؟!

آبرويت را چه پيش آمد؟ که اين بي آبرويان مي گشايند آب در گنجينه هاي افتخارت؟ شيرزن شيرش حرام کام نامردان کودن کز بلاشان نيست ايمن گور مردان ديارت

مي فروشند آنچه داري: کوه ساکن، رود جاري مي ربايند آهوان خانگي را از کنارت گنج هاي سر به مهرت رهزنان را شد غنيمت دُرج عصمت مانده بي دردانه گان ماهوارت

شب که بر بالين نهم سر، آتش انگيزم ز بستر با گداز سوز و ساز مادران داغدارت در غم ياران بندي، آهوي سر در کمندم بند بگشا- اي خد!- تا شکر بگذارد شکارت

مدعي را گو چه سازي مُهر از گل در نمازت سجده بر مسکوک زر پر سودتر آيد به کارت! اين زن – اي من- بر کمر دستي بزن، برخيز از جا: جان به کف داري، همين بس بهره از دار و ندارت!

اما اين تنها اهميت عظيم سيمين خانم در ساحت فرهنگی ـ اجتماعی و سياسی کشور ما نيست. چرا که از نظر من معنای مدرنيسم، انسان مداری، و نوسازی جامعه، برکشيدن زن و بازشناختن حقوق و مقام مساوی او با مرد را در مرکز خود دارد و شورشی که «انقلاب اسلامی ايران» نام گرفت مقابلهء نيروهای عقب افتاده و ارتجاعی بود با مدرنيسم و انسان مداری و نوسازی و، خودبخود، بيش از هر قشر از جامعه، زن ايرانی را هدف قرار داده بود. اين نکته را سيمين خانم بزودی و خوبی دريافت و بار وظيفه ای تاريخی را بر شانه های قلم خود احساس کرد و دست بکار مبارزه ای روياروی با ارتجاع شد.

پس، امشب، در آستانهء جشن نياکانی مهرگان، ما به احترام زنی در اينجا جمع شده ايم که نه تنها خود و شعر فارسی و فضای روشنفکری ايران را متحول ساخت بلکه تمام قد، بعنوان يک زن ايرانی، در برابر ارتجاع ضد انسان و زن و مدرنيته ايستاد و تبديل به نمادی شد که تا تاريخ باقی است او نيز در برابر نيروهای واپسگرای جامعه ايستاده است و به وطن اش می گويد: غم مخور؛ دوباره می سازمت، اگرچه با استخوان خويش / ستون به سقف تو می زنم، اگرچه با استخوان خويش.

آری، هر تشکل اجتماعی آنتی تز خود را در شکم خود می پرورد. حکومت اسلامی هم در توفان عقب ماندگی های خود نشان داده است که آنتی تز اش از ميان زنان ايران برخواهد خواست. پس ما امشب به بزرگداشت زن بزرگی ايستاده ايم که پيشآهنگ انقلاب زنانه و مدرن ايران است. و ديديم که حکومت از جنازهء او حتی ترسيد و اجازه نداد که در کنار احمد شاملو به کام زمين فرو رود، اما من يقين دارم که اين سخن سيمين خانم عزيز ما هم هست که از قلم آن مرد جاری شده است، آنجا که می گويد: «ابلها مردا! عدوی تو نيستم، انکار توآم!» بنظر من، واژهء «مرد»، در اين سخن کوتاه، صدای شاملو را هم زنانه کرده است.

و بگذاريد سخن امشبم را از ميان آخرين شعرهای سيمين خانم انتخاب کنم که خود در وصف احوالات اش سروده است. آدم بزرگ بهتر از آن جوان 13 سالهء شصت سال پيش می داند که بزرگ است و در آينده ای که خود از ميان برخاسته بزرگ تر هم خواهد شد. شعری است به نام «ببين به هيئت نيلوفر»...

ببين به هيئت نيلوفر، فرانشستن بودا را:

نگشته دامن پاک اش تر، گذشته آب ز سر ما را.

گذشته آب ز سر، آری؛ چنين خوش است گذر، آری؛

که نيست رخصت انکاری، نياز ماهی و دريا را.چگونه مست که من هستم! برون ز هست که من هستم

مگر به جرعه کشيدستم  شرابخانهء دنيا را؟

نيم پرنده و، در اوجم؛ نيم رونده و، چون موجم؛

مکان بسنده نخواهد شد  خيال فاصله پيما را.

بلور دل، شده منشوری؛ سه بعد او سه زمان اينک

به هر مراقبه می بينم   در او بصيرت شيوا را.

من ايستاده چنان بالا   که چرخ زير قدم دارم

مدار زهره برآشوبد   اگر فراز کنم پا را.

خيال من رخ هستی را   چنان کشيده که من خواهم

به غير راست نپندارم  فريب عالم رؤيا را.

گياهوارهء رؤيازی    برون ز خواب نمی بايد

برون ز آب نيارد کس  گياه رسته به ژرفا را!

      

منبع:پژواک ایران


اسماعيل نوری‌علا

*چو ایران نباشد؟! نگاهی به آنچه در جشن سالگشت تأسیس کومله گذشت، اسماعیل نوری علا  [2024 Feb] 
*پيکار عليه نظارت استصوابی!  [2016 Jan] 
*ده سال جمعه گردی، از سکولاريسم نو تا سکولار دموکراسی  [2015 Oct] 
*از «سلطنت همه کاره» تا «پادشاهی هيچ کاره»  [2015 Oct] 
*جمهوريت يا جمهوری؟  [2015 Sep] 
*پيامبران سيارهء جديد ميمون ها  [2015 Aug] 
*چند و چون استراتژی ِ انحلال  [2015 Aug] 
*حزبی اینجائی برای روزگار فردائی؟   [2015 Aug] 
*تأملی در روند موضع گيری های سياسی  [2015 Aug] 
*آلترناتيوسازی يعنی آماده شدن برای فردا  [2015 Jul] 
*دست آوردهای يک کنار هم نشستن  [2015 Jul] 
*جنبش سياسی و برنامه های اجرائی  [2015 Jun] 
*ربط غيرمستقيم «مديريت نامتمرکز» با «حل مسائل اقوام»  [2015 Jun] 
*اپوزيسيون و سياست کشورهای غربی  [2015 Jun] 
*کنگرهء سکولار دموکرات ها و غيبت نواندیشان دينی  [2015 Jun] 
*وعده گاهی برای انديشيدن به ايران آزاد و آباد  [2015 May] 
*حکومت اسلامی و جنازهء نويسندگان سکولار  [2015 May] 
* تفاوت های اسلاميسم در ترکيه و ايران  [2015 May] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ دعوای اصلی بر سر چيست؟  [2015 May] 
*تفاهمی در غياب نمايندگان واقعی ملت ايران!  [2015 Apr] 
*نظريه های فقهی در خدمت منافع متغير دينکاران  [2015 Apr] 
*سکولاريسم و اژدهای هفت سر دينکاران  [2015 Mar] 
*گزارشی نوروزی به سکولار دموکرات های ايران   [2015 Mar] 
*سکولاريسم و سنجهء شکل گرفتگی نهاد مذهب   [2015 Mar] 
*اپوزيسيون ما با کدام دشمن مبارزه می کند؟  [2015 Mar] 
*موافق و ناموافق استقرار سکولاريسم در ايران  [2015 Feb] 
*شروط و موانع آلترناتيو سازی  [2015 Feb] 
*آلترناتيو های ديروز و امروز و فردا  [2015 Feb] 
*منافع ملی؛ ابهامات و خطرات  [2015 Feb] 
*معناهای کاربردی واژهء «سکولار»  [2015 Jan] 
*در اين سالگرد نقره ای  [2015 Jan] 
*«شارلی ابدو» و همپوشانی آزادی و اختيار  [2015 Jan] 
*نشانی های آينده ای آرزوئی  [2015 Jan] 
*سال نو، و فرصت صحبت  [2015 Jan] 
*آنچه حکومت اسلامی را بيمه کرده است  [2014 Dec] 
*نيروی سوم در کشاکش شرق و غرب  [2014 Dec] 
*کشوری گرفتار شرق و غرب  [2014 Dec] 
*تشابهات و تفاوت های متفکران و روشنفکران  [2014 Dec] 
*دربارهء حواشی يک بخشنامه  [2014 Nov] 
*رابطهء معکوس نارضايتی و مقاومت  [2014 Nov] 
*در چند و چون سکولار نبودن امام حسين!   [2014 Nov] 
*نقش ابتدا در شکل دادن به انتها   [2014 Oct] 
*سفرنامهء نيويورک  [2014 Oct] 
*قرائت های سياسی و غيرسياسی از اسلام  [2014 Oct] 
*مدلی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد  [2014 Oct] 
*دادخواهی يا گردنکشی؟  [2014 Sep] 
*يک انتخاب ساده اما مهم  [2014 Sep] 
*چو فردا شود فکر فردا کنيم!  [2014 Sep] 
*مجاهدين، احزاب کردی، و کنگرهء بوخوم!  [2014 Sep] 
*حکمت جداسازی «سيمين» از «شاملو»  [2014 Aug] 
* حاشيه های دلشکن يک کنگره  [2014 Aug] 
*آنچه در کنگرهء سکولار دموکرات های ايران گذشت  [2014 Aug] 
*تجزيه آفريننان خطرناک ترند  [2014 Jul] 
*تجزيه آفرينان و آيندهء ايران  [2014 Jul] 
*کشور نوين کردستان و زبان کهنهء سياسی ما  [2014 Jul] 
*در آزمون تيمور لنگ  [2014 Jun] 
*از فرهنگ انتقاد تا فرهنگ بوکو حراميان   [2014 Jun] 
*نامه ای برای دو عليرضا! اسم  [2014 Jun] 
*معنای گمشدهء مشروطيت  [2014 May] 
*بهاری پنهان در باغ جنبش سبز  [2014 May] 
*عمامه مداران پارسی می شوند!  [2014 May] 
*اعتدال يا روانپريشی گريز ناپذير؟  [2014 May] 
*مالکيت، فقر و گدائی ملی   [2014 May] 
*فعاليت ها چگونه سياسی می شوند؟  [2014 Apr] 
*انحلال طلبی؛ تنها چارهء رژيم های ايدئولوژيک   [2014 Apr] 
*مفهوم جعلی «ملت سازی»   [2014 Apr] 
*معناهای دوگانهء انتخاب   [2014 Apr] 
*دموکراسی، واژه ای با چند معنا  [2014 Mar] 
*نوروز: مژدهء پيروزی های ترديد ناپذير  [2014 Mar] 
*انقلاب و آلترناتیو  [2014 Mar] 
*سناريوهائی برای ايجاد رهبری  [2014 Mar] 
*در خوب و بد راديکاليسم  [2014 Feb] 
*استراتژی آلترناتیو سازی و دشمنان اش  [2014 Feb] 
*کيسه بوکسی برای نوخاستگان؛ چگونه در خارج کشور هم می شود ممنوع القلم شد  [2014 Feb] 
*از اوايل قرن هفدهم، و پس از پيدايش تصور مدرن از «کشور»، و اينکه کشورها دارای مرزهائی سياسی اند که بوسيلهء جامعهء بين المللی (در آن زمان اروپا)  [2014 Feb] 
*ويروس های دست ساخت رژيم  [2014 Jan] 
*محاصرهء خارج از داخل؟  [2014 Jan] 
*تغيير قبله، آميزه ای از دين و سياست!  [2014 Jan] 
*مدرنيته، سنت و مذهب؟  [2014 Jan] 
*گفتن به وقت خاموشی؟  [2013 Dec] 
*رابطهء سکولار دموکرات های داخل و خارج   [2013 Dec] 
*حقوق بشر؛ امری جهانی يا فراگير؟  [2013 Dec] 
*اپوزيسيون در اغما جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2013 Dec] 
*وقتی شيمی درمانی متوقف شود  [2013 Nov] 
*در چند و چون موضع گيری های سکولار دموکرات ها   [2013 Nov] 
*«طلب» هرگز «تقاضا» و «تمنا» نيست!  [2013 Nov] 
*واژه ای که از آن خون می چکد!  [2013 Nov] 
*مطالبه محوری: هم اکنون اما فقط در ايران  [2013 Oct] 
*سه يادداشت در تولد، نوزائی و ماندگاری  [2013 Oct] 
*سکوت شان سرشار از چيست؟  [2013 Oct] 
*فصل زودگذر مطالبات  [2013 Oct] 
*در چند و چون ارزيابی «فرصت» ها  [2013 Sep] 
*در جستجوی هم پيمان   [2013 Sep] 
*ايران، خط دفاعی روسيه؟  [2013 Sep] 
*در ميان بهائيان ايران  [2013 Sep] 
*روزی که «کليد» شوخی دردناک قفل سازان است  [2013 Aug] 
*آقای مهندس زعيم، با سکولار دموکراسی شوخی نکنيد!  [2013 Aug] 
*در جستجوی ده درويش  [2013 Aug] 
*چند ملاحظه دربارهء حواشی يک کنگره  [2013 Aug] 
*شرط فراموش شدهء اتحاد  [2013 Jul] 
*هدیهء تلخ و شيرين ما به مردم خاورمیانه  [2013 Jul] 
*مقولهء موازی سازی  [2013 Jul] 
*تحقق دموکراسی دينی، و دفع شر اصلاح طلبان  [2013 Jun] 
*سالگرد روز شوم 15 خرداد  [2013 Jun] 
*دوقرن آرزو  [2013 May] 
*انتخابات سلاطين   [2013 May] 
*سکولار دموکرات ها و انتخابات پيش رو  [2013 May] 
*پيرامون تحريم فعال و جوانگرائی   [2013 May] 
*سکولار دموکراسی؛ مأموريتی زمانمند   [2013 May] 
*در شناخت اصلاح طلبی های دوگانه   [2013 Apr] 
*چند و چون چهار سال به هدر رفته  [2013 Apr] 
*درسی از نوروز  [2013 Mar] 
*تجربه ای در کثرت مداری  [2013 Mar] 
*«سرمايهء ملی» يعنی چه؟  [2013 Mar] 
*نگاهی به مانيفست «اتحاد برای دموکراسی در ايران»  [2013 Feb] 
*وروديه های تغيير اجتماعی  [2013 Feb] 
*رضايت سنجی و قدرت سياسی  [2013 Feb] 
*نتايج «ناموسی کردن» امور  [2013 Feb] 
*نقش «افعال متعدی» در کارکرد سياسی ما!  [2013 Jan] 
*چرا انتخابات آزاد با همه پرسی فرق دارد   [2013 Jan] 
*چرا هويت مسئله ای سياسی نيست؟  [2013 Jan] 
*واقعيت و ضرورت تهاجم فرهنگی ما  [2013 Jan] 
*ايدئولوژی های منظم و سکولاريسم دموکراتيک   [2012 Dec] 
*نهادهای اجتماعی و پيوندهای خانوادگی  [2012 Dec] 
*گوناگونی های ملی در تلهء زبانی آشفته  [2012 Dec] 
*انتخابات آزاد و مطالبه محوری  [2012 Dec] 
*نگرانی آقای «نگهدار» از چيست؟   [2012 Nov] 
*دوگانهء زاينده و يگانهء مسموم  [2012 Nov] 
*پيوندهای درونی اصلاح طلبی با انتخابات آزاد   [2012 Nov] 
*معظلات و معيارهای سنجش ائتلاف  [2012 Nov] 
*چه کسی از اين گلو سخن می گويد؟  [2012 Oct] 
*روايت نسل نابهنگامی  [2012 Oct] 
*چرا سکولار دموکراسی و نه تنها دموکراسی  [2012 Sep] 
*«شورای ملی» در ترازوی سنجش  [2012 Sep] 
*گل های اپوزيسيون انحلال طلب به دروازهء خودی!   [2012 Sep] 
*نيروی دافعهء تبعيض  [2012 Sep] 
*معنا شناسی سياسی ملت جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ مردم سالاری، بهانه ای برای تداوم حکومت اسلامی؟!  [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ آلترناتيو و قدرت سياسی  [2012 Aug] 
*نگاهی به ماه مرگ و بی مرگی   [2012 Aug] 
*چشم انداز هزارتوی اپوزيسيون در خارج کشور  [2012 Aug] 
*ایران در انتظار رهبری کاریزماتیک یا انتخابی؟  [2012 Jul] 
*پاسخ به نامه ای از فاطمهء حقيقت جو  [2012 Jul] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2012 Jul] 
*سلطنت نرفته و جمهوری نيامده  [2012 Jun] 
*کوششی برای خروج از بن بست ائتلاف  [2012 May] 
*در آداب گفتگو با حريفان  [2012 Apr] 
*ترسی بدتر از مرگ  [2012 Apr] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا- در حاشيهء کنفرانس مهرداد مشايخی در واشنگتن  [2012 Apr] 
*جنگ نوين خدايان و نابهنگامی سیاست اوباما  [2012 Mar] 
*همايشی لازم، اما بر اساس برهان خلف!  [2012 Mar] 
*خاتمی، نماد برتر اصلاح طلبی  [2012 Mar] 
*فهرست دم افزون اشتراکات  [2012 Mar] 
*اتحاد عليه آلترناتيوسازی؟  [2012 Feb] 
*آسيب های چهارگانهء اتحاد  [2012 Feb] 
*اوباما هنوز با آنها است   [2012 Jan] 
*اسلاميست ها در آيندهء ايران   [2011 Nov] 
*بن بست سرپوشيدهء آقای اکبر گنجی  [2011 Nov] 
*سخنی ديگر دربارهء کنگره ملی و آلترناتيوسازی  [2011 Sep] 
*از مدنيت اسلامی تا شهروندی ايرانی  [2010 Oct] 
*چرا آلترناتيو حکومت استبدادی هميشه در «خارج» ساخته می شود؟  [2010 Oct] 
*آلترناتيوسازان و اصلاح طلبان  [2010 Oct] 
*ناسيوناليسم واقعی فقط سکولار است  [2010 Sep] 
*دربارهء کميتهء تدارکاتی کنگرهء ملی ايرانيان  [2010 Sep] 
*سنگ بنای همه مفاهيم سياسی مدرن «مليت» است  [2010 Sep] 
*ملاحظاتی در باب روند آلترناتيوسازی  [2010 Aug] 
*راهی برای خروج از بن بست «آلترناتیو»   [2010 Aug] 
*لنگ‌کردن از خارج گود؟  [2010 Aug] 
*اپوزيسيون زير يک سقف؟  [2010 Aug] 
*ترازنامهء سکولار  [2010 Jul] 
*نيروی جانشين کجاست؟  [2010 Jul] 
*چهار شب سکولار در شمال کاليفرنيا  [2010 Jul] 
*18 تير 1378، آغازگاه جنبش سکولار ايران  [2010 Jul] 
*چرا نبايد جنبش سبز را واگذار کرد؟  [2010 Jul] 
*پای سخن حجت‌الاسلام کديور  [2010 Jun] 
*فهرستی از اعتقادات سکولارهای سبز  [2010 Jun] 
*هنوز هم در ستايش بايکوت؟*  [2010 Jun] 
*از خردادهای بی «بروتوس»  [2010 Jun] 
*مشکل سکولار شدگی اصلاح طلبان مذهبی  [2010 May] 
*در زمينهء اهانت و بی خبری  [2010 May] 
*ميرحسين موسوی: محیل و قدرت پرست، يا ساده و گيج؟  [2010 May] 
*سکولاريسم در روياروئی با حکومت و حاکم  [2010 May] 
*مسلمان يا اسلاميست؟  [2010 Apr] 
*راهبندان سياسی برای نوانديشان مذهبی  [2010 Apr] 
*پرهيز از انحلال طلبی، چرا؟  [2010 Apr] 
*ارزيابی «انتخابات آزاد» همچون يک گفتمان  [2010 Apr] 
*راه حلی به نام سکولاريسم سياسی؟  [2010 Apr] 
*معرفی کتاب «درد اهل ذ مه»، نوشتهء يوسف شريفی  [2010 Mar] 
*اختراع همزيستی  [2010 Mar] 
*سال پسا اسلاميزم؟   [2010 Mar] 
*پل مفقودی بين خواست ها و شعارها  [2010 Mar] 
*جمهوری اسلامی سکولار را «خدا هم نافريد!»  [2010 Mar] 
*جهانگردی در شهر  [2010 Feb] 
*جوانهء سبز سکولاريسم در سرمای سپيد تورنتو  [2010 Feb] 
*گذشته اي که در حال گم شدن است   [2010 Feb] 
*تفکر دلبخواهی و مشکل تاکتيک ها  [2010 Feb] 
*اتحاد بد، اتحاد خوب  [2010 Jan] 
*آيا قطار به انتهای تونل نزديک می شود؟  [2010 Jan] 
*اصلاح طلبی مذهبی و منطق ماقبل تاريخ  [2010 Jan] 
*سقف خواست های اصلاح طلبان مذهبی کجاست؟  [2010 Jan] 
*مهر حلال و جان نا آزاد  [2010 Jan] 
*جنبش اجتماعی مدرن نمی تواند شکست بخورد  [2009 Dec] 
*شطرج‌باز مستأصل  [2009 Dec] 
*ترس، زادهء تنهائی ست  [2009 Dec] 
*زردها بی خود قرمز نشدند...  [2009 Dec] 
*چرا مذهب همان ايدئولوژی است؟  [2009 Nov] 
*چرا جامعهء ما «مدنی» نشده؟  [2009 Nov] 
*آقای کديور هم بهتر است در حد گليم خود بماند  [2009 Nov] 
*جنبش خودجوش سبز و حاکميت ايرانی  [2009 Nov] 
*از صراط مستقيم تا نوانديشی مذهبی  [2009 Oct] 
*اخيراً می گويند حکومت اسلامی هم سکولار است!   [2009 Oct] 
*جنبش سبز و حکومت نظاميان اسلامی  [2009 Oct] 
*سکولار بودن؛ همچون پيش شرط مدرن بودن  [2009 Oct] 
*استقلال ايران يا بيمهء اتمی ولايت فقيه  [2009 Oct] 
*چقدر از الله باقی مانده است؟  [2009 Sep] 
*رابطهء سکولارها با مراجع تقليد  [2009 Sep] 
*هزينهء تغيير، اما کدام تغيير؟  [2009 Sep] 
*آيا محاکمهء سکولاريسم هم در راه است؟   [2009 Aug] 
*آيا سکولاريسم بمعنای جدائی دين از دولت است؟  [2009 Aug] 
*نگذاريم اسلاميست ها رنگمان کنند، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2009 Aug] 
*ايران برای همهء ايرانيان؟  [2009 Aug] 
*حکومت کمی مذهبی، کمی سکولار؟!   [2009 Aug] 
*نسبت ميانه روی با قاطعيت  [2009 Jul] 
*از سکولاريسم صد درصدی تا سهراب و ندا  [2009 Jul] 
*سرگردان بين تاکتيک سبز و استراتژی خاکستری  [2009 Jul] 
*چرا موج سبز آقای موسوی کور رنگ است؟  [2009 Jul] 
*آيندهء اصلاح طلبان و نقش مهندس موسوی  [2009 Jun] 
*اردوگاه اپوزيسيون آلترناتيو ساز کجاست؟  [2009 Jun] 
*دولت سايه و آغاز دوران انحلال طلبی  [2009 May] 
*بايکوت نمايش اقتدار ملت است  [2009 May] 
*مصلحت نظام و بوسهء مرگ رهبر بر پيشانی کانديداها  [2009 May] 
*سعدی، ميان احمدی نژاد و اوباما؟  [2009 Apr] 
*دانش تجربی چگونه آسمانی شد؟  [2009 Apr] 
*نوروز، با اوين...  [2009 Mar] 
*رفتارشناسی اشغالگران  [2009 Mar] 
*ساکن خانه شيشه ای  [2009 Feb] 
*سال نو، سکولاريسم نو  [2009 Jan] 
*روزگار آلترناتيو  [2008 Dec] 
*يقين به آزادی عين آزادی است!  [2008 Nov] 
*فقه، سرطان مهلک جامعه امروز ما  [2008 Nov] 
*حکومت اسلامی و بند ناف نوانديشی امامی  [2008 Oct] 
*چرا نوانديشان مذهبی از سکولاريسم می گريزند؟  [2008 Sep] 
*مانیفست درماندگی؟  [2008 Sep] 
*در ستايش بتکده ها!  [2008 Sep] 
* بن بست نوانديشی مذهبی در حکومت اسلامی  [2008 Feb] 
*چگونگی   [2008 Feb] 
* آيا حکومت اسلامی ايران حکومتی ارتجاعی نيست؟  [2008 Feb] 
*گوهر سکولاريسم تقابل با تبعيض است/ دکتر نوری علا  [2008 Jan] 
*جای خالی احزاب غير ايدئولوژيک  [2007 Dec] 
*پیدایش و نقش دین‌کاران امامی در ایران  [2007 Dec] 
*«منطقهء خاکستری» در جغرافيای اپوزيسيون  [2007 Dec]