دیالکتیک فردیت یا خویشتن شناسی
بر گرفته از کتاب «گذار از آتش » نوشته ایرج قهرمانلو (زیر چاپ) 

ایرج قهرمانلو

 

 نوشتهای را که هم اینک میخوانید دست آوردی است که پس از ماهها کند و کاو فکری در زندان در باره سفر در جستجوی "خود" بر روی کاغذ آوردهام . در این جا من نیاز میبینم  کمی‌به زمینه از خودبیگانگی انسانها  در درون پاره ایی از   گروه‌ها و سازمان‌ها  و احزاب سیاسی- ایدئولوژیکی را که خود تجربه کرده‌ام  بپردازم.      

"پاز" نویسنده و پژوهش‌گر  مکزیکی مساله در جستجوی” خود”و دیالکتیک تنهائی را در کتابی به اسم "سالیتود" به خوبی شکافته است. خواندن این کتاب در آینده به من کمک کرد تا رفته رفته سفرِ  خود را در جستجوی گم شده "خودم" بتوانم دریابم.

انسان از زمانی‌ که در سیر تکاملش  به خود آگاهی رسید یعنی‌ خودش را از طبیعت و جهان پیرامونش   جدا دید یا به دیگر سخن از بهشت بیرون شد، داستان تنهائی غم انگیزش آغاز شد  . احساسی‌ که درختان و حیوانات ندارند .حیوانات خود را جدا از طبیعت نمیدانند و احساس تنهائی نمیکنند و از این روی درک تنها بودن را ندارند .

   آین طبیعی‌است که “تنها” بودن توانایی‌ می خواهد.  در اینجا منظورم "تنهائی" با "خودآگاهی است  . آدم هایی

که هیچگاه با خود بودن را تجربه نمی کنند به درک زیبای انسان نیز نمی رسند. البته تنهائی با آگاهی, از تنهایی از سر ناچاری یا تنهایی اجباری جداست.

 بسیاری از آدم ها احساس تنهائی می کنند ولی توانا به درک خودآگاهی نیستند. از آین رویهنگامیکه تنها می شوند به هرچیزی

 چنگ و به هرجائی در می زنند تا از این تنهائی فرار کنند. فرد” تنها” یعنی فردی که به” خود آگاهی” نرسیده است  توانا به رودر

 روئی و مبارزه با مشکلات زندگیو به ویژه  سیاسی    نیست و به سختی‌ از جدا افتادن از جامعه.جمع،گروه و حتا از کسی که با او زندگیمیکرده است  می ترسد. او بههنگامی‌که از تنه گروه  جدایش می کنندبه هراس می‌‌افتاد و خود را

 گم می‌کند  و از اینجا این رنجِ" تنها بودن" و جدا افتادنش آغاز میشود. در آین هنگام او همچون کودکی حتی از گام برداشتن در زندگی

 باز می ماند.. همینجا است که "پاز" به خوبی این مساله را می شکافد که جامعه, گروه, حزب, خانواده و اجتماع با قرار دادن قرادادها

 با این “تنهائی آگاهانه” میجنگند و می خواهند این "خود" را در درون جمع نابود و تبدیل به ابزاری کنند تا او در چنبره سیستم موجود

هر آنچه جامعه یا گروه خواست, انجام دهد. آدم “خودآگاه” به آسانینیرنگ   نمی خورد ,لگد مال و ابزار نمی شود و به همین دلیل همواره توسط گروه, اجتماع و حزب تنبیه،طرد  و یا  سرکوب می شود. این موضوع در مورد احزاب،گروهها و سازمانهای کشورهاییکه تجربه دموکراسی ندارند میتواند صادق باشد .

 حزب یا گروه” خود” تو را از میان بر می دارد و تو را تبدیل به خمیر بی شکلی

 می کند تا گروه و حزب "تو" را به هرشکلی که خواست در آورد,  که خود پیداست این مخالف کشف آگاهانه  و درک درست انسان از پدیده هاست. حزب یا گروه یا سیستم ایدئولوژیک بویژه مذهبی(مجاهدین،جمهوری اسلامی (   این دوگانگی "تو" و سیستم بیرونی را از میان بر می دارد و "تو" را تبدیل به موجودی سترون می کند که جز

 باربری و سواری دادن کار دیگری نمی توانی انجام دهی .او نمی خواهد "تو" با این دوگانگی” خود” و “جهان  بیرون” به سازش

 و هماهنگی برسی و هر آن به کشف خود و زندگی پیرامونیت بپردازی. انسانها در حل شدن در کلّ احساس امنیت و آرامش میکنند،و حزب یا گروه درست از این ویژه گی‌ انسان استفاده می‌‌کند و او را به حل شدن در گروه دعوت می‌کند.انسان حل شده در جمع  ,دیگر "خود"نیست او "آنها"است

. او یک "کل" یک انسان "بیشکل" است. این روند نابودی خود و تبدیل انسان خودآگاه   به انسان کلی حتی توان دوست داشتن را هم از فرد باز می‌گیرد . انسان تنها که به انسان کلی تبدیل شده است می تواند ازدواج کند و

 بچه بسازد اما توان "خود" بودن را نداشته باشد. بی سبب نیست که گاهی‌ در این گونه سازمان های ایدئولوژیکی مانند سازمانی که من در درونش بودم, "عشق "یا "دوست داشتن" تبدیل به چیزی زیرزمینی و قهرمانانه می شود. از نظر جمع ایدئولوژیکی, چشیدن طعم سیب  عشق ممنوع می شود ,  زیرا که عشق  را رقیبی یا سدی در برار  خمیر شدن در گروه می‌بیند .اما با نگاهی‌  به ازدواجهای  متعدد مسئولین و تصاحب زنان اعضا یا مردان بیرون از سازمان , داشتن رابطه بیولوژیکی (حیوانی) زن و مرد  ممنوع نیست . زیبائی این پروسه خودآگاهی آنجاست که به آگاهی و گذشتن از خود برسی. یعنی با قرار دادن این "هست" یا این "خود" دربرابر "نبود" یا "گروه" تو می توانی "هست" یا "خود" را به اثبات برسانی. اما با فرو رفتن در "عدم" یا "نیستی" یا "گروه" دیگر نمی توان تجربه” بودن” را احساس کرد. اما می شود رو در روی "نیستن" و "مرگ" ایستاد تا بلوغ و شکوه "زیستن" را تجربه کرد. بدین سان است که با ورود به میدان عاطفه و عشق (چه میا‌‌ن دو  انسان و یا عشق به  آرمان ها)

 و گذشتن از خود می توان”بودن” خود را آزمود. فرد خوآگاه از انزوا رنج نمی برد. ولی انسان هائی که در تاروپود اجتماع حل شده اند و تبدیل به خمیر بی شکل اجتماع شده اند در هنگام تنهائی افسرده می شوند, رنج می برند وتوانا به ادامه زندگی نخواهند بود. زیرا آنها که همواره در درون گروه یا "جمع"  جای گرفته اند, اکنون که همه چیز به

هم خورده است و آنها به بیرون پرتاب شده اند دیگر توان تنها زندگی‌کردن را از دست داده اند. در چنین لحظاتی گم

می شوند و به هر دری در می زنند تا راه ورود به " گروه "را بیابند و در درون آن به آرامش برسند.

در زندگی گروهی یا حزبی انسان ها یا اعضا, درگیر مسائل زندگی روزانه گروهی می شوند. این "خود" فراموش شده گم می شود. آنجاست که دیگر این "خود" پاشیده از هم نه توانایی جدا شدن را دارد و نه می تواند دوشواری های گروه را ببیند و بر شمارد. این  "خود" دیگر "آن" ها شده و از همین رو سرانجام این پدیده دوگانگی         

 به سود کل یا  گروه حل می شود. در آن هنگام انسان ها دیگر   توانا به ادامه زندگی بدون پیوند  به گروه نیستند.     

آنها "خود" را نابود کرده یا به دیگر سخندر درون گروه "خود   ” کشی کرده اند.                                      

این کاریست که بیشتر گروه ها و احزاب و در جوامع  توتالیتری و حتی  سرمایه داری بر آن مبادرت می ورزند. سردمداران همواره

 برای اینکه بیشتر بر مردم یا اعضا تسلط داشته باشند سعی در خمیر کردن "خود" ها و حل آنها در کل جامعه دارند.

آنها با یکنواخت کردن افراد از کیفیت به یک کمیت کلی,  تلاش در بستن راه شناخت "خود" دارند .انسان در        دوگانگی است که هر آن خودش را می آزماید. انسان در بودن این "خود" یا "فردیت " و کوشش برای پیوند به

دیگری (کس یا گروه)  و در همزماننگهداری  این "خود" است که توانا به درک توانایی هایش و شناخت ژرف خویشتن می باشد و حتی توان عاشق شدن   را  در  می‌یابد .                                                               

. آدم هائی که توانمند به  دریافتن "خود" و به زندگی با "خود" نیستند, توانا به دریافت ژرف دوستی ها و حتی عشق هم نخواهند بود.

 آنها به دیگری پیوند می زنند تا از دلهرهِ تنهایی ‌و  شر این "خود" تنها نجات یابند. این وحدت دوگانگی "خود" و "آن",

انسان دیگر, “گروه” یا” اجتماع” است که انسان را ارزشمند, برومند و توانمند به کشف د ما دم خویشتن درونی و واقعیت های

بیرونی می کند نه در حل شدن یا خمیر شدن . به گفته ِ  "پاز" جامعه از انسان های تنها هراس دارد. زیرا انسان تنهای آگاه می تواند با جریان کلی جامعه بستیزد.

نا گفته پیداست که   انسان" خود " آگاه می خواهد که با حفظ” خود” در درون کل زندگی کند . خود پیداست

این پدیده جدائی” خود” و پیوند به” کل “یک پروسه دائمی است و این برون روی از دنیای "خود" و ورود به دنیای بیگانه دقیقا

برای درمان این تنهائی صورت می گیرد. شخصی که با آگاهی از خویشتن این راه بیرون شدن از خویشتن را نپیموده است آنگاه که

 از جمع گسسته می شود, پرت می شود, طرد می شود یا حتی دستگیر می شود خودش را می بازد و به آسانی تسلیم می شود.

گفتم این "خود" در میان سازمان ها و احزاب نیز به طور قوی مطرح است. رهبری سازمان با انسان های "خود “ساخته که در

 برابر خمیر شدن پایداری می کنند, همواره برخورد می کند. اصولا این پدیده نابودی "خود" و یا ندیدن "خود" در گروه های ایدئولوژیکی توتلیتاری بویژه در کشورهای بدون تجربه سیاسی ,

 چه مذهبی و چه غیر مذهبی,  بسیارهمه گیرو گسترده است.  تو باید "خود" را در درون گروه یا حزب حل کنی و تبدیل به یک خمیر

بشوی.

به عبارت دیگر تبدیل به ابزاری بشوی که “رهبری” تو را برای چرخاندن چرخ ارابه گروه یا حزب استفاده کند واز همین روی

 هرچه این "خود" جنینی یا خام باشد کار خمیر شدن و ابزار شدن نیز آسانتر خواهد بود. بی سبب نیست که آقای "لیوشائوچی

 در کتاب "چگونه می‌توان یک کمونیست خوب بود" تربیت کادرهای حزبی را در حل شدن و ندیدن "خود" می داند و کار نابودی

"خود" فرد را به سود حزب تبلیغ می کند. این همان تزی است که "استالین" با بکار گیری اعضای خمیری بخوان ابزار‌های انسانی یا بیولوژیکی , میلیون ها تن از بهترین افراد حزب کمونیست شوروی را اعدام کرد یا "پل پات" که بوسیله اعضای خمیری حزب, یک چهارم جمعیت 

  کامبوج را کشت )  Heuveline ,Patrick(1998) و در مقیاس کو چکتر چه بسیار قتل های درون گروهی که به وسیله افراد خمیری یا ابزاری انجام شد ه است.  در آموزش‌های حزبی یا گروهی ،خودآگاهی یا "فردیت " با        ایندیویدوالیسم, ،خودپرستی(نارسیسم)،یکی‌گرفته شده است .                                                                      

  حزب با حربه" خودپسندی"  (گفته یکی   ‌از آموزگاران  حزبِ توده‌ایران  راهتودهـواژهنامهسیاسی, انديويدوآليسم, امیر نیک‌آین  ) ،"خودپرستی," "لیبرالیسم "،تن پروری"  ،کوشش در کوبیدن و از بین بردن آین `خود آگاهی‌" " یا فردیت " می‌‌نمائد                                                                  .  .

در این گروه ها "خود" یک شخصیت بیولوژیک پیدا می کند نه یک شخصیت معنی دار وآزاد,زیرا که آین کل خمیری یا حزب است

 که معنا می گیرد.عضو تا ردیف یک هستی‌  بیولوژیک فرود می‌‌آید و بدین سان از بخش انسانی‌  خودش خالی‌میشود . او دیگر همچون

یک برده, ابزار زنده  یا انسان ابزار شده  در اختیار  "صاحب" یا برده دار , بخوان رهبری  قرار می‌گیرد . او اکنون تبدیل به ابزاری زنده شده است که دستورات را

بی‌چونِ   چرا انجام میدهد. نباید از یاد برد که آین اطاعت ابزاری همیشه زیر  نام های "  انضباط حزبی"،"انضباط انقلابی، قاطععت  

 انقلابی"،  "دستور گروه یا سازمانی" و غیره پوشیده میشود (پاورقی؛این تبدیل شدن انسان آزاد و خود آگاه به انسان ابزار شده را به بهترین شکل در گروه مجاهدین کنونی که از سازمان به فرقه دگردیسی پیدا کرده است به خوبی‌ می‌توان دید ) . در چنین گروه ها "خود"   یک گناهکار است و باید نابود و طرد و بد نام شده و

از صحنه  خارج شود. "خود" به آسانی باید به سود کل از میان برداشته شود. اما سخن در اینجاست که چه کسی این سود را تعیین

 می کند؟ اشکاراست  که این "رهبری" یا "سیستم رهبری" است که این تصمیم را می گیرد و همواره این "رهبران" هستند که طبل

 تبدیل شدن افراد به  یک کل خمیری یا ابزاری را به صدا در می آورند زیرا به سود آنان است که این چرخ بر همان روش ابزاری

 بگردد.

گفتم که انسان در حزب یا گروه های ایدئولوژیک به ردیف یک موجود بیولوژیک تنزل پیدا می کند . که این خود پدیده " خمیر شدن" را

   آسان تر می‌کند .  اعضا اشیای هم شکلی هستند که باید در اختیار کلّ یا رهبری باشند

. این رهبران ،سازمان یا حزب را به یک تشکیلات ما وارا ی طبیعیو مقدّس تبدیل میکنند و افرادیکه به این معبد مقدس کرنش نکنند مرتد ,خائن و بریده خوانده میشوند و باید تکفیر و مجازات گردند . در حالیکه این رهبران اند که پرده دار این امامزاده خیالی هستند وین آنها هستند که دستورات را صادر میکنند . این موضوع نه تنها در سازمانی که من در آن فعالیت داشتم کاملا جاری بود بلکه در  بسیاری از

 احزاب و گروه های ایدئولوژیک دیگر نیز امری کاملا معمول است. اگر نگاهی به کارنامه حزب کمونیست شوروی بیندازیم خواهیم دید چه بسا افرادی که وفادار به آرمان سوسیالیسم بودند و تنها گناهشان در مخالفت با خمیر شدن بودند آنها را  به نام مرتد و خائن در حالیکه سرود اینترناسینال

 را در جلوی ِ جوخه  اعدام میخواندند به رگبار گلوله بستند. این پروسه" خود "کشتن یا خمیری شدن ,خود به خود پروسه رسیدن به دیکتاتوری رهبری را بیش از پیش شتاب می بخشد و رهبری سرانجام تبدیل به یک دیکتاتور همه جانبه می گردد. ناگفته پیداست که همانگونه که اعضا از بخش انسانی خودشان جدا می شوند و تبدیل به موجودات بیولوژیکی می گردند، خود دستگاه رهبری نیز بخش انسانی خودش  را به مرور زمان

 از دست می دهد و تبدیل به به ماشین ادمخو اری میشود که به هیچ کس رحم نمیکند و برای رسیدن به هدف و حفظ قدرت از هیچ کار

 پلیدی فروگذار نخواهد کرد. به عبارت دیگر دیکتاتوری , بردگی سازمانی را پیش می آورد و بردگی یا برده شدن داوطلبانه,

دیکتاتوری را به دنبال می‌آورد

نمونه بارز رابطه تنهائی و ابزار شدن را میتوان در داستان غم انگیز و تکان دهنده درون سازمانی که در سال ۱۳۵۴ رخ داد به آشکارا دید .

داستان لیلا زمردیان یک تراژدی است ،تراژدی یک زن تنها .لیلا که در پیش, زن رضا رضایی بوده است اکنون به اصطلاح زن شریف واقفی است. از لابلای داستان چنین بر می‌‌آید که میان این دو هیچ رابطه عاطفی وجود ندارد بلکه او یک هم خواب یا هم بستر شریف است .. شریف دست از اندیشه مذهبی بر نمیدارد و تسلیم ایدئولوژی مارکسیستی پذیرفته شده گروه  بهرام   آرام و تقیشهرام نمیشود و اندیشه انشعاب دارد. لیلا میان  اختلافات شریف و رهبری سازمان گیر می‌‌افتد. شریف که مسول و  شوهر لیلا ست  از  او که اندیشه  مذهبی را کنار گذشته است می‌‌خواهد به سازمان برگردد ،اما سازمان او را نمی پذیرد و از لیلا میخواهد تا خبر چین آنان باشد .هوای خانه متشنج است . شریف لیلا را کتک میزند،ناسزا میگوید ، او گریه میکند و ساعتها با خودش کلنجار میرود تا راهیبیابد .اما هیچ پناهی ندارد .لیلا تنهاست.او حتا به خانه هم نمیتواند برگردد زیرا که چند زمانیست پنهان شده است و ساواک به  دنبالش میگردد . سر انجام سازمان از او میخواهد تا شریف را به قربانگاه ببرد . لیلا ندانسته  چنین میکند و  رفیق, همخانه،شوهرش  را به سر قرار میآورد و سپس به سازمان میپیوندد .آن روز شریف بدست آدم کشان  سازمان در سر قرار مرگ کشته میشود و لیلا هم  چندی بعد در یک تعقیب خیابانی توسط ساواک پس از خوردن کپسول  سیانور بر کف یکیاز کوچههای شهر تهران جان میسپارد . داستان لیلا یک تراژدی است.داستان زنیاست که نا خواسته و نا دانسته دستش به خون  هم بستر ،هم خانه  ،رفیق و مسول خودش آلوده میشود ،اما داستان زنیتنها هم است .و درست ناتوانی ااو در تنها ایستادن است که ااو را تبدیل به ابزار و بازیگر این نمایش  تراژیک  میکند

  تراژدی لیلا و شریف داستان دیرینهدارد . همچنان که در این یاد نامه خواندید در سال ۱۳۵۱ رهبری سازمان برای از میان برداشتن من ، به کمک همسر سابق من بیآنکه او بداند  مرا به سر قرار مرگ کشاندند  . اما از آن جائی که ماهیت سازمان بر من روشن شده بود بزودی پیبه نیرنگ آنان بردم  و با شتاب از آنجا گریختم. زمانی‌  را در میان کارگران کرد  خراسان در ساختمانی نا تمام  زندگیکردم و بدین سان سازمان   در انجام  نقشه ترور من  ناکام ماند .این بدرستی نشان میدهد که ابزار سازی اعضا و تبدیل آنها به موجودات تسخیر شده بخشیاز سرشت این سازمان بوده و هست 

 

                                                                       ***

. این طبیعی‌است که این خودکشی " سازمانیافته  یا سازمانیو تنزل از جایگاه ِ انسانی به حضور بیولوژیکی   اعضا   در تمام زمینه‌ها از جمله در زمینه های عاطفی نیز گسترش می یابد. خواننده در صفحات آینده خواهد دید

 که این شیوه بینش   بیمار   گونه به انسان ( اعضا ) چگونه به سواستفاده و کامجویی مسئولان از زنان سازمان منتهی می گردد.

 زن در اینجا نیز تبدیل به یک   ابزار می شود تا پاسخ نیازهای جنسی‌ِ مسئول یا مسئولین گروه را تامین کند تا آنجا که یکی از اعضا

 پس از دست به دست شدن های   زیا د بین مسئولان سازمان سرانجامبه زندگی‌  خودش پایان میدهد  . (برای   نگهداری حرمت  آن بزرگوار  از بردن  نامش خود داری می‌کنم). و نیز وسوسه رضا رضایی برایِ دست درازی به سیمین که با خشم او روبرو میشود و خواهش رضا رضایی را و ا پس میزند ,این در حالی‌بود که سیمین شوهر داشت, (1)

و نیز افشاگری منیژه اشرف زاده کرمانی عضو سازمان در دادگاهی که او به  مرگ محکوم شد  خطاب به اعضای سازمان از این روند کامجویی از زنان  به عنوان "فساد اخلاقی "سازمان نام میبرد (2)  

 اینها همه خود نشان ِ بارزی  از این شیوه نگرش ابزار ی  به اعضا می‌باشد

.  عشق گذ ر  آگاهانه از "خود" برایِ  پیوند به  انسانِ دیگری است  که در این سفر عشق, او توانا  به کشف  خویشتن میگردد .

 ولی‌در سازمانها و احزابِ یا جامعه های خمیری ، جامعه یا دستگاه رهبری تاب دیدن رابطه انسانی  درست بین دو عضو را ندارد و

 آنها   را در حد یک حیوان فرود می آورد. در حالیکه رابطه جنسی باید  توام با کشش عمیق انسانی باشد تا از رابطه حیوانی تمیز

 داده شود که این خود طی یک پروسه زمانی به هستی می آید. در سایه همین نگرش بیولوژیکی به انسان است که دختری که تا

 دیروز  خواهر یا  همسر برادر یا رفیق یا همرزمش بوده است به فاصله یک شب هم بستر مسئول دیگری می شود.

فراموش نشود که مسئولین حزب یا گروه همه این هوس کاری ها و  کامجویی ها را زیر پرچم  معیارهای   انقلابی‌، دستور سازمانی، انقلاب ایدئولوژیکی، ضرورت تشکیلاتی،  دستور رهبریپوشش امنیتی و غیره به انجام می رسانند که اگر نگاهی درست به این  شیوه   برداشت از  اعضا بیندازیم گرایش لمپنیزم را در حوزه   اخلاق به روشنیمی‌بینیم .                                                                                                                                       

در این جاست که لمپنیسم بخشی از فرهنگ زبانیابزارهای تهیی شده از حرمت و کرامت انسانیمیگردد .انسان ابزار شده زبان گفتگوی ویژه خود را دارد .ااو بجای زبان منطق از زبان بیحرمت فحاشی و تهمت زدن بهره می‌‌برد  .در این فرهنگ ، دروغ فضیلت  و تهمت و برچسب زنی، انتقاد نامیده میشود .نگاهیبه اطلاعیهها و حملات سازمان به انتقاد کنندگان یا اعضای سابق یا حتا همکاران سابق سازمان ،به کارگیری   لمپنیسم زبانی‌  را آشکارا میتوان دید                                                   .

این روند ابزار سازی اعضا همچنان در سازمان مجاهدین کنونی نیز با شدت بیشتر ادامه دارد . در گزارشات منتشر شده اعضای سابق  سازمان مجاهدین  خلق که برخیاز آنان سالهای زیادی را در درون سازمان سپری کرده اند بهخوبی نشان میدهد که چگونه آقای رجوی رهبر سازمان مجاهدین انسانها را نه بلکه از خصلت انسانی آنها تهی کرده است بلکه با تزریق عنصر مذهبی و دگرگون کردن شخصیت اعضا ، موفق گشته است تا آنها را به موجودات تسخیر شده ایی تبدیل کند  که تنها به او می‌‌اندیشند و بس.او از آعضا  می‌خواهد تا     

   زیبا‌ترین عواطف انسانی  مانند عشق،دوست داشتن،عشق به فرزند , همسر,میهن،مردم،مهربانی،و هر چیز زیبا را                                                    

 بدور بریزند و تنها عشق مریم و آقای رجوی را در سینه خود جای دهند .این خطر ناکترین و تراژیک‌ترین دگردیسی‌ یک عضو به ابزار است.  آقای رجوی آرزوی آفرینش موجوداتی تسخیر شده،تهی از عواطف زیبای انسانی را برای جامعه آینده ایران در سر می‌ پروراند.

البته فراموش نشود که او این نابودی و کشتن داوطلبانه تمام خصلت‌های زیبای انسانی را انقلاب ایدئولوژیک مینامد .

براستی که انسان تراز نوین او،چه اندازه خطر ناک می‌تواند باشد.                                              

----------------------------------------------------------------------------

1: سیمین این را سالها بعد به من گفت ،داستان چنین رخ داده است که روزی او  در خانه با رضا رضایی تنها بوده است و رضا با گرفتن دست او  و پیش کشیدنش قصد تجاوز جنسی‌ داشته است که سیمین او را پس میزند و رضا با شرمندگی قصد پلیدش را به عنوان دوستی توجیه می‌کند . سیمین هنگامی که بهرام  آرام به خانه می‌آید موضوع را با او در میان میگذارد . بهرام  آرام می‌گوید                                      :

" ولش کن ، این مرتیکه احمق  مدت شش ماه است  که از خانه بیرون نرفته  و مغزش پوسیده شده است      "  

 -2 کیهان شماره . ۹۷۶۸ صفحه ۱۰ ، اول اسفند ۱۳۵۴                                             

سایر منابع                                                                                                :

نگاهی به فروغ جاویدان، ۵۲ سال بعد                                                                                                   

http://www.pezhvakeiran.com/pfiles/negahi_be_FroghJavidan_Hanif_Heidarnezhad.pdf)

 -گزارش ۹۲، نامهی سرگشاده به مسعود رجوی :ایرج مصداقی                                                              

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-51362.html            

 -تاریخ و تجربه  :   کمال رفعت صفایی                                                                                                   

http://www.pezhvakeiran.com/pfiles/kamal-rafat-safai-tarikh-o-tajrobe.pdf

 

   

 

 

 

 

 

منبع:پژواک ایران