روایت دردهای من...قسمت بیست و نهم
رضا گوران

 

روایت دردهای من...قسمت بیست و نهم

 

 نشست با مسعود و مریم و سران باند در کاخ سفید:

به دنباله روی از وحید مسئول گارد آهنین مسعود رجوی از درون راهرو به یک درب رسیدیم. بعد از هماهنگی وحید گفت: برو داخل همین که خواستم به اندرون وارد شوم مهدی ابریشمچی با من دست داد و روبوسی کرد و گفت: بفرمائید یک مرتبه خودم را در یک سالن نشست با حضور تمام سران دیدم. یکه خوردم، مهدی ابریشمچی مرا تا پیش مسعود و مریم همراهی کرد. با مسعود رو بوسی کردم، سپس با سلام و احوالپرسی با مریم و مهوش سپهری و سر تکان دادن برای دیگر سران اجازه داده شد بنشینم. اگر شاخص خود را سمت شمال در نظر بگیریم مسعود پشت به شمال پشت میزهای بهم چسپیده ایستاده بود سمت چپ او مریم و سپس مهوش و زنان شورای رهبری قرار داشتند و سمت راست مسعود رجوی یک صندلی متعلق به مهدی ابریشمچی بود وکنار دست اوصندلی برای من در نظر گرفته بودند که با رهنمایی مهدی ابریشمچی  روی آن نشستم وبعد کنار دست من رزمندگان دیگری در طول میزهای به هم چسبیده نشسته بودند. بجزء من 5 رزمنده دیگر حضور داشتند که در طی جلسه متوجه شدم از مسلک اهل حق(یارسان) هستند.

 قبلا دوستان هم یگانی درمحل بازرسیهای بدنی تحقیر آمیز که در صف بازرسی و تفتیش بدنی برای رفتن به نشست سالن اجتماعات بودیم یکی از آنان به نام  شهاب اختیاری را در آنجا ازفاصله ای  به خاطر سبیل های بلند و کلفتش به من نشان داده بودند و تا آن روز هیچگونه برخورد ویا صحبتی با هیچ کدام از آنان نداشتم. در جلسه متوجه شدم و فهمیدم که ما 6 رزمنده از مسلک یارسان اهل حق هستیم. فضای آن جلسه و جوری که  همه چیز را چیده بودند بسیار رعب آور بود هم من و با اطمینان بقیه با حالتی بسیار نگران و با خود باختگی کامل وارد جلسه شدیم. همیشه همینطور بود تا فضایی که ایجاد میکردند آدمها بترسند و نتوانند حرفشان را بزنند و مرعوب آنجا بشوند. وقتی وارد آن سالن شدم با آن همه تشریفات و گارد و طبقاتی که برای افراد چیده بودند یاد داستانهایی افتادم که از پیامبر گفته میشد که وقتی کسی به جلسه آنها وارد میشد نمیتوانست بفهمد پیامبر کیست یا آن فقیر و بیچاره کیست تا همه باهم برابر باشند.

 در روبه روی ما زنان شورای رهبری پشت میزهای که تقریبا نزدیک به یک متر با ردیف میزهای مردان فاصله داشت نشسته بودند و هر چه صحبت و گفتگو رد و بدل می شد چند تا از آنان تند تندیاداشت بر می داشتند و روی میزها میکرفون و بلندگوهای کوچک و سیاهی قرار داشت و تمام صحبتها بیان شده بجزء اینکه یاداشت و ثبت می گردید به نظر می رسید ظاهرا برای روز مبادا ضبط هم می گردید. درانتهای میزهای که در دو ردیف بهم چسپیده بود نزدیک به 50 عضو از زنان شورای رهبری پشت سر هم در سالن روی صندلیها نشسته بودند. سالن هم مثل اینکه قبلا دو تا اتاق بزرگ در طول هم  بودند که دیوار وسط آنها را تخریب کرده و سالن نشست ساخته بودند به همین خاطر وسط سالن از دو طرف دیوارهای بر آمده ای داشت وسقف سالن با گچ بری گلهای تزئینی بر جسته ای اطراف لامپهای خوشه ای به چشم می خورد ازهرلحاظ یک سالن مناسب و با شکوه به نظرمی رسید.

 رهبرعقیدتی با اونیفرم سبز و کلت کمری پشت میز در حالی که سر پا ایستاده بود نطق خود را شروع کرد گفت:  شما ها را خواستم که خودم شخصا و با حضور خواهر مریم و فرمانده قرارگاهها و خواهران شورای رهبری شماها را تعیین تکلیف کنم!!! چرا که رژیم ضد بشری هیچ رحمی به مردم ایران و بخصوص مردم کرد اهل حق مخالف رژیم نکرده و نه تنها اهل حق بلکه بقیه اقلیت های قومی و دینی و مذهبی را هر روز اذیت و آزار می دهند و حتی اجازه کار و فعالیت هم به آنها داده نمی شود و همه جوانان اقلیت های دینی و مذهبی و قومی بیکار و فقیر و تهی دست هستند ولی ما بر عکس رژیم ددمنش ضد بشری آخوندی هستم و............. یکی ازرزمندگان اهل حق که در قرارگاه 8 به فرماندهی ژیلا دیهیم فعال بود و از اردوگاه رومادی عراق به آنجا کشانده بودند به مسعود رجوی نامه نوشته بود و پیشنهاد کرده بود مستقیما با رزمندگان اهل حق شخصا صحبت کند تا همگی مجاهد شوند و آنها را منزوی و ایزوله و......نکند چرا که رژیم هم همین بلاها را بر سر مردم اهل حق در ایران آورده و با این اقدام هیچ فرقی بین رژیم و سازمان مجاهدین در رابطه با تنظیم رابطه با اقلیت های دینی و مذهبی باقی نمی ماند و........

مسعود ادامه داد و گفت: یکی از رزمندگان به نام........ .........اسم را فراموش کردم نامه نوشته، من به نامه تک تک رزمندگان رسیدگی می کنم بر اساس همین نامه  شماها را خواستم. از ابتدای خلقت و بوجود آمدن بشر و پیامبران از حضرت موسی که در بیابانهای برهوت سینا همراه قومش چهل سال سرگردان بوده و 10 فرمان را از روی کوهی از خداوند گرفته بود را تشریح و زمین و زمان را بهم بافت تا به انقلاب علی الدوام مریم و خودش رساند که بعد ازسپری شدن قرنها او هم همچون حضرت موسی همراه قبیله اش سی و پنج سال در بیابانهای برهوت عراق گاز به تانک، نفربر، ام تی ال بی و....  اهدائی صدام حسین زدند، دنده عوض کردندو آموزش ومانور و.... دیدند وخاک خوردند (و بعد از آن هم یک مرتبه در نشست "رقص رهائی" وحی به او نازل گردید!! و 10 فرمان حضرت موسی به «پنجاه و هشت ماده »!!تکامل یافته ای ارتقاء پیدا کرده را صادر کرده و به قوم خویش ابلاغ نمود!!) نتیجه گرفت و گفت باید سنت شکنی بکنید و دین مبین اسلام از نوع تشیع انقلابی را بپذیرید. او برای اینکه وقاحت این درخواست وتحمیلش را بپوشاند شروع کرد به آلوده کردن آن و همه مسائل با همدیگر، و گفت: سازمان و مسئولین تشکیلات تصمیم گرفته اند خانه تکانی کنند و یک محیط یکدستی ایجاد نمایند و همه عناصر ناخالص را تصفیه کنند، حالا میخواهد ناخالصی ایدئولوژیک باشد و یا افرادی که میخواهند بفکر جیم باشند  و واداده غرق دردوران و جیم که میدهد «شیطان رجیم» و سپس تبدیل به «طعمه» می شوند را به بیرون بریزند.

در هنگام صحبت با دست به همه مسئولین اشاره می کرد وآنان هم  گهگاهی در تائید بحثهای های کشاف و مغرورانه مسعود نکاتی بیان می کردند که از این به بعد در سازمان "غیر مجاهد نداریم"!!! چرا که شرایط دنیا فرق کرده و رژیم در آستانه سقوط قریب الوقوع است و کسی که ادعای مبارزه دارد باید از هیچ چیزی اباء نداشته باشد ونهراسد خودش را فدای خلق قهرمان کند. باید ناخالصی ها را بزدایم. سالهاست در بیابانهای عراق خاک می خوریم و دیگر جای ما در عراق نیست و با یک حرکت عاشورا گونه در فروغ جاویدان 2 یا زنگی زنگ یا رومی روم یا همه کشته وجاودان می شویم و یا خواهر مریم را به تهران می رسانیم.

 یک راست 9 ساعت تمام مغلطه بافت مبنی بر اینکه ما شش تن باید وضع ظاهری خود را که همانا سبیلهای کلفت و بلند بود را کوتاه کنیم وشعائر که  آداب و رسوم مجاهد خلق است یعنی نماز و روزه را به جا آوریم والا کار همه ما تمام است، گاهی به نعل می زد و گاهی به میخ. با تک به تک افراد در حضورجمع حاضرصحبت می کرد.  مهوش سپهری که روبه رویم نشسته بود برای بار دوم بلند شد و کاغذ کوچکی که دردست داشت به طرفم دراز کرد دیدم نوشته رضا این برادرمسعود همه چیز ما است رویش را زمین ننداز!  بار اول نوشته بود رضا به برادر لبیک بگو. با درونی مالامال از تنفرنسبت به دم و دستگاه ارتجاعی و ضد ایرانی تشکیلات توتالیتر رجوی حرص می خوردم و فرو می بردم  وهر بار از سر اجبار و ترس با لبخندی جوابش را می دادم.

هر کدام از رزمندگان اظهار نظر کردند. همان فرد که نامه به مسعود نوشته بود و بهانه به دست او داده بود قبلا خودش انتخاب کرده و نماز و روزه به جا آورده بود از ویژگیهای نماز خواندن و روزه گرفتن برای ما توضیحاتی داد و در راستای حقانیت مسعود کلی صحبت کرد. یک پیرمردهم گاهی اوقات با حالت التماس و خواهش و با دلهره و لرزش بدن که هویدا بود می گفت برادر من می ترسم دین خودم را عوض کنم  خدا مرا نابود می کند می ترسم شرمنده هستم نمی توانم خواسته شما را بر آورده کنم نمی تونم نماز بخوانم و..... مسعود در جوابش می گفت: نترس، نترس به خاطر سرنگونی رژیم به خاطر خلق قهرمان شیرجه مریمی بزن به هیچ چیز و هیچ کس اهمیت نده بپر بپر تا احیاء شوید وبار دیگر از مریم زاده شوید و.... شهاب اختیاری به صورت گله مند به مسعود رجوی گفت: برادر شب در آسایشگاه خوابیده  بودم صبح بیدار شدم دیدم هر کس نگاهم می کند بهم می خندد متوجه شدم در خواب سبیلهای مرا با قیچی زده بودند! این درست نیست به من وعقیده و دینم در سازمان توهین شده و.... مسعود قه قه خندید و گفت: باید ظاهرت را درست کنی و خودت را اصلاح کنی باید رزمندگان خواهر مریم یک دست و تن واحد بشوند تا بتوانیم رژیم را سرنگون کنیم و.... .(منظوراز ظاهرت را درست کن یعنی سبیلت را کوتاه کن) عینا همان بلاها که بر سر مردم ایران آخوندها می آورند. بعضی وقتها میمانم از اینکه چقدر این دو حکومت (یکی در ایران و یکی در بیابانها عراق) بر سر جزییات هم مثل هم می مانند.

 ظاهرا آنها فکر کرده بودند چون من هیکلم گنده است و یا در برابر آنها ایستادگی کرده ام می توانم روی دیگران تاثیر بگذارم به همین خاطر و در همان جلسه مسعود با من کلی صحبت کرد طوری که گیج و ویج شده و همانند افسون شدگان ماتم برده بود نکاتی که بارها تکرارو در ذهن من برجسته گردید این بود که می گفت: باید به خاطر مردم نماز بخوانم تا همگی تن واحد شویم وشکافی در بین افراد و مناسبات تشکیلات باقی نماند چون افراد نادان و تنبل از این شکاف سوء استفاده می کنند و...... باید همه ی رزمندگان یک دست و همچون تنی واحد با هم هر روز در نماز جماعت شرکت کنند روزه بگیرند کار و فعالیت روزانه انجام بدهند تا مبارزه پیش برود و...... (یعنی اینکه اگر رژیم سرنگون نشده بخاطر سبیل شهاب است و دین یارسایی ما و الا بقیه کارها همه چیز درست است!!) مسعود هیچ گونه ارزش و اعتباری برای هیچ عقیده و ایده ای بجرعقیده خود قائل نبود در حضورجمع سرکوبگر ما را سفت و سخت گوشه رینگ گذاشته واز هرسمت سو تحت فشارشدیدی قرار داده بود تا مجاهد(مطیع بی چون و چرا) بشویم. باز هم درست مثل آخوند خامنه ای که میخواهد همه چیز را یا مثل خودش کند و یا بتراشد و کنار بگذارد.

 می خواست تمام رزمندگان همانند ربات ومهره های شطرنج باشند و هیچ گونه اراده و اختیاری از خود نداشته باشند و هر لحظه تصمیم گرفت و اراده کرد آنها را بازی دهد جابجا و بالا و پایین کند و هر کار و عملی خواست با دست باز بر سر همه بیاورد کما اینکه سالها بود همانطوری عمل و اقدام کرده بود وجالب اینکه به این عمل غیر اخلاقی و انسانی می گفت:«انتخاب آگاهانه» فرد در برابر جمع!!!.

بعد از فشار زیادی که از همه طرف به من می آوردند به مسعود گفتم برادر قربانت گردم در حضور شما و خواهر مریم و تمام مردان و زنان شورای رهبری می گویم حاضرم به خاطر مردم ایران بجنگم و کشته شوم شما همین حالا یک نارنجک به من بدهید تا بروم پشت همین دیوار و پنجره خودم را منفجر کنم ولی از من نخواهید دین ام را عوض کنم و یا مانند شیعیان نماز بخوانم و روزه بگیرم من آدم دگمی نیستم اما ما هم خدا داریم و برای خودمان اعتقاداتی داریم این مسائل که مشکلی ایجاد نمیکند و تا بحال هم نکرده و اگر هم مشکلی بوده بر سر موضوعات دیگری بوده که ربطی به دین و اعتقادات ما نداشته و..... مسعود گفت: به خدا به علی می دونم تو این کار را می کنی شکی در آن نیست که با نارنجک حاضری خودت را بکشی. برای ما ثابت شده تو چگونه انسان مبارزی هستی، نیازی به این کارها نیست و نمی خواهم. گفتم برادردر ایران زمان سربازی وقتی فرماندهان ارتش سربازان را برای نماز جماعت می بردند من و تعدای دیگر که اهل حق بودیم کار به کار ما نداشتند به زور و اجبار هم متوسل نشدند. مسعود گفت: قیاس نکن اون صف باطل است و این صف حق و خواهر مریم و.....تو باید مجاهد شوی و مجاهد بجنگی و مجاهد کشته شوی. (توجه داشته باشید که این یک صحبت ساده بین دو نفر نبود... با آن فضایی که ایجاد کرده بوده و انبوه جمعیت فشار خرد کننده روی تک تک ما ها بود).

 مسعودگفت: شما روزی انتخاب کرده اید با رژیم ضد بشری مبارزه کنید. می دونید هر لحظه ممکن است جونتون را از دست بدهید. حاضرید در راه سرنگونی رژیم عمل انتحاری انجام بدهید. گفتم برادر حاضرم به خاطر سرنگونی رژیم آخوندی قطعه قطعه شوم و جانم را فدای مردم ایران زمین کنم، این آرزوی قلبی من است. گفت: شما مرا به عنوان رهبر خودتون قبول دارید. مگر قصد و نیت شما سرنگون کردن رژیم آخوندی نسیت؟ پس من به شما راهشو نشون میدم و می گویم اگر اگر اگر نماز بخوانید و روزه بگیرید رژیم سرنگون می شود والسلام. گفتم برادر من تا به حال هیچ خیری از اسلام ندیدم بجز زندان و شکنجه و...گفت: درست می گوئید اون انقلاب اسلامی ارتجاعی قرون وسطائی خمینی است ولی این اسلام انقلابی و توحیدی مجاهدی دو دنیا با هم متفاوت است.

(باید توجه داشت درحالی این شاموروتی بازی را سرما اسیران گرفتاربی پشت و پناه در می آورد که 3 سال سلول انفرادی به زور به من تحمیل کرده بودند و زیر وحشتناکترین  شکنجه های روحی و روانی و جسمی اسلام انقلابی و توحیدی  مجاهدی مسعود رجوی زجر و رنج کشیده بودم و صدای فریاد و جیغ شکنجه شدگان معترض و منتقد در زیر دستان بی رحم شکنجه گران رجوی که از نای جان بر می خواست بارها و بارها شنیده بودم  و بدتر ازانقلاب اسلامی ارتجاعی  قرون وسطائی خمینی عمل کرده بودند) در همان حال برای بار سوم تکه کاغذی مهوش سپهری به طرفم دراز کرد. نوشته بود به برادر ایمان بیار و خودت را به درد سر ننداز سازمان تصمیم گرفته همه را تعیین تکلیف کند.(منظورمهوش سپهری از جمله خودت را به درد سرنینداز یعنی تهدید کردن به زندان و شکنجه شدن مجدد)

یک مرتبه دیدم مسعود رجوی از توی کاغذهای روی میزش برگه عضویت مرا در آورد و با خنده به همه حضار نشان داد و توضیح داد که من چه کار کردم و علت اینکه چرا برگه کاندید عضو را با خط کشیدن و محو کردن واژه و کلمه کاندید به عضو سازمان تغییر دادم جویا شد. بعد از توضیحات من گفت: بفرما این مدرک و سند سازمان را دستکاری وجعل کرده و این جرم محسوب می شود و حاضرین زدند زیرخنده. مریم رجوی با خنده گفت: رضا کار خوبی کردید از این کارها تا دوست داری انجام بده من ازت حمایت و پشتیبانی می کنم. مسعود با مهوش سپهری در رابطه با اینکه از چه زمانی باید برای من عضویت در نظر بگیرند گفتگو کردند. مهوش سپهری با  نگاه  کردن به مدارکی که در جلوی دست داشت از سال 75 سابقه محسوب می شد و قرار شد یک رده ازعضو بالاتر به من بدهند (متوسل شدن به باج دهی).

از ابتدای نشست چند بارمریم هم در راستای بحث و فحص های مسعود صحبت کرد و ما را تشویق و ترغیب به  مجاهد شدن می کرد و از آن سمت مهدی ابریشمچی هم چپ و راست سیخ می زد و پارازیت می انداخت و خلاصه همه و همه یک حرف و یک خواسته داشتند مجاهد شو مجاهد مبارزه کن و مجاهد کشته شود. با توجه به صحبت های پیش آمده به هر راه حل و مسائلی که  بتوان از دست رجوی نجات پیدا کنم  فکر کردم اما همانند افسون شدگان هیچی  به ذهنم نمی رسید که چطوری از دست تیر زهرآگین مسعود جان سالم بدر ببرم. متوجه شدم هیچ راه گریزی نیست. درنشستها شاهد و ناظربودم که چه بلایی سر بچه های مردم که هر کدام 2 و یا 3 دهه عمر خود را وقف مبارزه کرده بود می آوردند. من در مقابل سابقه و فعالیت های آنان صفر بودم. رهبر جنبشی که به کادر بیست و بیست پنج و سی ساله سازمان رحم نکند به من که سه سال در زندان و زیر وحشتناکترین شکنجه های روحی روانی و جسمی قرار داده بودند چطور و چگونه رحم می کردند؟؟!.دیگه در دوران زندان و بازجویی یاد گرفته بودم که چگونه سر و ته این مسایل را ببندم  بنابر این زمانی که مسعود دوباره تکرار کرد اینکه اگر نماز بخوانید و روزه بگیرید رژیم سرنگون می شود، گفتم برادر شما می گوئید با نمازخواندن و روزه گرفتن رژیم سرنگون می شود اگر چنین است حاضرم به خاطر شما که سنبل شهیدان راه آزادی هستید و رهائی مردم، تا ابد به اسلام و نماز و روزه  ایمان بیاورم و مراسم شعائررا به جا آورم تا مردم بدبخت ایران نجات پیدا کنند. من خودم و ایده و نظرم وهر آنچه که دارم را برای مردم می دانم و فدای همان مردم می کنم  و.......که بدنبال این سخنان مورد تشویق و تبریک جمعیت قرار گرفتم. اصلا احساس خوبی نداشتم اما توانسته بودم بخاطر اینکه بیشتر به درد و سر نیفتم خودم را راضی و قانع کنم.

هنوز لحطاتی نگذشته بود و من فکر میکردم که داستان تمام شده که  یک مرتبه مسعود و بعد مهدی ابریشمچی برگشتند و گفتند: خوب حالا مسئولیتت این است که شهاب را قانع و راضی کنی ظاهرش را درست کند و مجاهد شود. یکه خوردم و ماندم که چه خاکی بر سرم بریزم بعد از کمی تامل و فرو خوردن چند جمله خیلی کوتاه بیان کردم. گفتم شهاب قبول کن و گوش به حرف رهبری بده و.... در بحثی که رجوی کرد متوجه شدم قبلا شهاب را زیاد اذیت و آزار داده بودند ولی او مقاومت کرده بود مدتی هم او را زندان کرده بودند و......درنهایت شهاب پذیرفت سیبلهایش را کوتاه کند و بقیه نفرات نیز شعائر را پذیرفتند و به رهبرعقیدتی لبیک! گفتند و مجاهد شدند. جلسه به دلخواه و میل رجوی و سران قوم به اتمام رسید و ماجرا ختم به خیر شد!

ای کاش صدای ضبط شده آن شب انتشار بدهند تا هر آنچه رجوی و باندش من و دیگر گرفتارشدگان بیان کردیم مردم عزیز بشنوند و قضاوت کنند.بدین سان با زور و فشار رودربایستی روستایی قبول کردم به خاطر مسعود و مردم اسلام انقلابی را بپذیرم و نماز بخوانم و روزه بگیرم تا رژیم سرنگون شود. مدتی با ظاهر سازی نماز خواندم و روزه گرفتم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و رژیم همچنان سر جایش تکان نخورد اما رهبر عقیدتی از جایش تکان خورد و الان معلوم نیست در کدام سوراخ موش زندگی میکند... از قدیم گفته اند آنکه باد میکارد طوفان درو میکند.

به توافق دلبخواه رهبر«عقده ای» رسیدیم و این جماعت آنقدر خوشحال بودند که گویا قسطنطنیه را فتح کرده بودند. بعد از آن خود مسعود امضاء خون و نفس برای چند صدمین بار گرفت. سپس مسعود همه ی رزمندگان و از جمله مرا هم درآغوش گرفت و همدیگر را بوسیدیم و چند قطعه عکس یادگاری گرفتیم ودر کنار مریم ومسعود و مهدی ابریشمچی ایستادم و سرود مجاهد از بلند گو ها پخش گردید و ما هم با آن هم آوا شدیم. در حین خواندن سرود مجاهد، مسعود به شوخی و خنده چند مرتبه به من تنه می زد که یک بار به مهدی ابریشمچی که در سمت راست من ایستاده بود خوردم بعد از اتمام سرود مسعود خطاب به همه زنان فرماندهان قرارگاهها گفت: ای خواهران و برادران مسئول قبول دارید کار امشب از 50 تا عملیات مهمتر بوده هی برای رزمندگان درخواست عملیات می دهید، کار رژیم یکسره شده؟!! زنان هم تائید کردند و.....

باید یاد آور شوم زمانی که به مسعود گفتم باشه از این به بعد من شعائر را به جا می آورم چند تا از زنان شورای رهبری به همدیگر می گفتند دیدید اسلام آورد.دیدی اسلام آورد. بدبختهای جاهل نمیدانستند اهل حق  هم یک شاخه از اسلام است و به سمت شیعه متمایل است و پدر بزرگم هم شیعه بوده. آنها فکر میکردند ما کافر! بودیم و حالا مسلمان شدیم. از جمیع جهات تحت فشار و زور و رو در بایستی بین آن همه زن و مرد گرفتار شده بودم سکوت کردم و کوتا آمده بودم چون چاره ای نداشتم  فقط فرو می خوردم.

در آخرنشست مسعود هدایایی به ما شش نفر داد. نشست سران دقیقا 11 ساعت طول کشید با کوله باری از تجربه و اطلاعات ذیقیمتی از طرز تفکر و اندیشه ی بغایت انحصار طلبانه رجوی که عصاره وچکیده آن را که در بالا ذکر کردم از کاخ سفید خارج گشتیم.

تقریبا ساعت3 ویا 4 صبح ما را مرخص کردند برگشتم آسایشگاه از ناراحتی و غم وغصه خوابم نبرد و به سالن غذا خوری پیش نگهبانان رفتم.

 بعد از چهار روز برای اولین بار یک صندلی زیرم گذاشتم و در ردیف آخر نماز جماعت یک مهر نمازبه دست گرفته بودم و خودم را خم و راست می کردم. فریدون سلیمی فرمانده یگان سابق و مرحوم گفت: چرا سر پا نماز نمی خوانید؟! جواب دادم کمر درد دارم. در حین نماز خواندن به رجوی فحش می دادم وهر آنچه لایقش بود با زمزمه و آرامی با خودم بارش می کردم در این دردسر وباطلاق متوجه نشده بودم زمزمه های من به گوش اطرافیان که در حال نماز خواندن بودند رسیده بعد از اتمام نماز جماعت فریدون سلیمی  مرا به کناری کشید و گفت: تو نماز می خوانی یا به رهبری توهین و فحش می دهی؟ مانده بودم چه جوابی بدهم گفتم  من غلطت کنم به برادر فحش بدهم و..... اکثر رزمندگان گرفتار فهمیدند به زور و اجبار مرا وادار به شرکت در نماز جماعت کرده اند و.... کج دارو مریز ادامه دادم تا اینکه یک روزعصبانی شدم و گفتم مرا به زندان بفرستید من اهل این کارها نیستم. اشتباه کردم   قول دادم شعائر را بجا بیاورم مدتها بعد در قرارگاه انزلی زهره اخیانی مرا خواست و گفت: از این به بعد نمی خواهد فکر نماز خواندن باشید هر طور راحت هستی انجام بده بدین صورت بعد ازمدتها زجر و رنج  کشیدن از نماز خوندنهای ظاهری و الکی یک بار برو صد باردر رو نجات پیدا کردم.

آنچه نتیجه نشستهای پی در پی قرارگاه باقرزاده ونشست«پرچم» برای رجویها و باند مزبور حاصل گردید این بود که با زور برای چندمین بار و چندمین سال به نیروها بقبولاند علت سرنگون نکردن رژیم نداشتن استراتژی و نیرو و صداقت و صمیمیت نیست بلکه به مشکلات فردی افراد از "جیم و ف" مربوطه است و با بدست گرفتن یک پرچم سرخ به نشانه پرچم امام حسین و گشت زدن در قرارگاه باقرزاده همه مشکلات حل میشود و رژیم هم سرنگون میشود.

حالا همه ی اعضاء و پرسنل تشکیلات عنصر مجاهد خلق خالص و تازه متولد شده مریمی هستند وباید سازماندهی جدیدی به عمل آید و..... نشست شستشوی «غسل هفتگی» فشارهای جنسی زنان و مردان کنترل وازشرک و آلودگی ها بدور می مانند. مسئولیت این نشستها با مسئولین بالا وتجربه دار سپرده شد و "پرچم سرخ حسینی" برای مبارزه با جیم و فردیت و بورژوازی نامرد ناکس که به همه گوهران بی بدیل انقلاب کرده آسیب جدی رسانده و لپر زده بود به دست فرماندهان هر یکان  وقرارگاه داده شد. من نیزبه سهم خود موفق شدم همانند دیگران یک پرچم سرخ هیهات من الذله بدست آورم و با آن همه زجر و رنج و خون دل خوردنها به قرارگاههای خود برگشت خوردیم و با درخواستم که سازماندهی در توپخانه بود موافقت به عمل آوردند و به یگان توپخانه به فرماندهی احمد وشاق منتقل شدم. در این راه سخت و دشوار تعدادی ازهمرزمانمان را از دست دادیم ونفهمدیم زنده هستند ویا همسان افراد تیم های عملیاتی کشته و از بین بردند.

سرنوشت تلخ صادق مقصودی:

پس ازسپری شدن 4 ماه از سلسله نشستهای باقرزاده اوایل مهر ماه مسئولین و فرماندهان یک روزابلاغ کردند که باید به قرارگاههای خود برگردیم و گوهران بی بدیل رهسپارپایگاههای خود در مناطق مختلف عراق گردیدند و ما را هم به قرارگاه انزلی برگشت دادند. یک دانشگاه به نام دانشگاه آرام افتتاح گردید. هر روز ازصبح تا شب درآن آموزشهای گوناگون نظامی ، سیاسی، ایدئولوژیکی تشکیلاتی(منظور تکرار خزعبلات رهبری بود و نه چیز دیگری) و.... برگزار می گردید وهر یگان و رسته دررشته تخصصی خود آموزشهای لازم راهم فرا میگرفتند که من در یگان توپخانه سازماندهی شده وبا هم یگانیهای خود در حال فرامین آموزشهای تخصصی توپخانه ای و..... بودم. در همان حال برای ظاهر سازی و به اصطلاح دل خوشی و تشویق مرا مسئول تعداد 7 تن از افراد جدید که یکی دو سال می شد به سازمان کشانده  و در بردگی خود نگه داشته کرده بودند. یکی ازآنان شخصی به نام مستعار صادق مقصودی اهل کرمانشاه که او را از ترکیه فریب زده بودند به عراق و داخل مناسبات کشانده بودند. بنده خدا همیشه کلافه و سرگردان بود و دائما خودش را به تمارض می زد نمی دانست چه کار کند. اکثر روزها او را به بهداری قرارگاه انزلی که نزدیک درب اصلی قرارگاه قرارداشت می بردم و....... بعد از خلع سلاح سازمان توسط صاحبخانه جدید(ارتش امریکا) نیروهای تشکیلات سازمان را درپادگان نظامی تخلیه و متلاشی شده فیلق ثانی صدام حسین  نزدیک منصوریه گرد آوردند و تحت نظر قرار دادند.

 روزی صادق مقصودی در جمع عملیات جاری معجزه گر!! با مسئولیت خواهر شورای رهبری به نام شهزاد سئوال می کند: خواهر مگر برادر مسعود در آخرین نشست در اشرف نگفت اگر آمریکا به عراق حمله بکند ما به طرف ایران می رویم پس چی شد چرا نرفتیم؟!! شهزاد هم بدون هیچ شرم و حیایی با تمام قوا با پرخاشگری و تهاجم ایدئولوژیکی به صادق حمله می برد و با بمباران و آتشباری ایدئولوژیکی فحش و توهینهای رکیک او را حسابی عملیات جاری می کند و افراد حاضر در جمع را هم برعلیه او می شوراند و می گوید تو نفوذی و جاسوس رژیم هستی که در این موقعیت از این نوع سئوالات می پرسی که ذهن رزمندگان را باز می کنید و.... جمع حاضر متملق و چاپلوسان ولایت درست حسابی او را با آتشباری بی امان عملیات جاری می کنند. صادق در حضور جمع می گوید این همه توهین و فحش چرا به خاطر این سئوال بار من کردید مگر من چی گفتم؟! من نفوذی و مزدور رژیم نیستم و........... شهزاد می گوید اگر راست می گی جاسوس و پاسدار خمینی نیستی و مجاهد خلق هستی برو خودت را بکش صادق هم عصبانی می شود و از نشست عملیات جاری بلند شده و خارج می گردد. با شتاب به طرف آسایشگاه می رفت که در بین راه به من بر خورد بدون اینکه حرفی بزند رفت دیدم خیلی خیلی برافروخته وعصبانی به نظر می رسید. وی به محض اینکه به آسایشگاه میرسد صدای شلیک بلند میشود. صادق بدبخت وارد آسایشگاه شده بود در حضور چند رزمندگان سلاح کلاشینکف را زیر چانه خود قرار داده و شلیک کرده بود که مغزو خورده های گوشت و خون سرش به سقف چسپیده بود.

زمانی مسئول او بودم گاهی اوقات سفره دلش را باز می کرد و ازبیان درد های درونیش مرا هم غمگین و ناراحت و افسرده می ساخت. او را بغل می کردم و دلداریش می دادم.روحش قرین رحمت پروردگار باد.

 در اینجا باید این نکته را اضافه کنم  نشستهای تفتیش عقاید و آموزشهای غیر انسانی رجوی بلای سر پرسنل و کادرهای سازمان آورده بودند که هیچ کس به هیچ کس اعتماد نداشت و ظن آن می رفت که هر لحظه ممکن است توسط سلاح آماده شلیک دست همرزمان کنار دستی تحقیرشده ی پرازتناقض وکینه کشته شویم. باور بفرمائید بارها و بارها این فکرها به ذهن و ضمیرم خطور کرده همیشه با تمام رزمندگان از در مهربانی و رفاقت تنظیم می کردم و هرگز در هیچ نشستی کوچکترین توهینی و یا پرخاشگری به رزمنده ای  نمی کردم. کما اینکه مسئولین از انواع و اقسام راهها تلاش و کوشش زیادی کردند از من شعبان بی مخ بسازند ولی هر بار تیرشان به سنگ می خورد. به همین خاطر در نشستهای عملیات جاری و یا دیگ و.... زیر تیغ تیز و برنده انقلاب مریم می بردند و با آتشباری ایدئولوژیکی در گذشت زمان روئین تن و ضد گلوله شده بودم. بخصوص تجربه 3 سال سلول انفرادی مرا ساخته بود.

 یکی دو روز قبل از حادثه خود کشی صادق او را مسلح دیدم که ذهنش شدیدا درگیر بود و با خود تند تندحرف می زد و به سمتی می رفت پیش خودم گفتم این بدبخت را روانی کردند مرا با گلوله نزند و آن روز هنگامی که تند و سریع از کنار دستم گذشت گفتم این چرا اینجوری شده بلایی سر بی گناهی و یا خودش نیاره ؟!!!

 عباس ترابی فرمانده یگان و شخصی دیگر به نام تراب که بلوچ و فرمانده دسته بود و همیشه آتش تندی داشت و حالا جدا شده و با رژیم همکاری می کند با چند تن دیگر جسد صادق را با همان موکت کف آسایشگاه که رویش افتاده بود به جنازه او پیچیده و بدون سر و صدا او را به قرارگاه اشرف منتقل و در گورستان اشرف دفن کردند. بعدها شنیدم خانواده اش به درب قرارگاه اشرف آمده بود و خواستار ملاقات با او شده بودند که یکی از مسئولین به نام منوچهر الفت تکذیب کرده بود و گفته بود ما چنین رزمنده ای را نداریم و..... در قرارگاه اشرف از فرمانده قرارگاه 9حکیمه سعادت نژاد خواستار پاسخگوئی شدم که با بی شرمی و بی حیایی تمام در حضور چند مسئول با حالت طلب کارانه ای گفت: بله اون گور به گور شده نفوذی بود برای ما دستش رو شد تا خواستیم دستگیرش کنیم و تحویل اطلاعات ضد تروریستی سازمان بدهیم خودکشی کرد تا اطلاعاتش لو ندهد!!! درمقابل عصبانی شدم و گفتم شما فقط دروغگوئی و مارک زدن بلد هستید به جای اینکه پاسخ درست حسابی قانع کننده و منطقی بدهید همه ی عالم و آدمها را جاسوس و نفوذی تلقی می کنید و....  چرا مرا سه سال زندان انفرادی و شکنجه  کردید نکند من هم نفوذی بودم؟ شروع کرد گریه و زاری راه انداختن که با عصبانیت جلسه را ترک کردم و دو روز بعد با 4 رزمنده دیگر فرار کردیم که به دست ارتش آمریکا افتادیم و نزدیک 5 سال در زندان تیف حبس متحمل شدم. در آینده به تشریح جزئیات آن می پردازم.

فرار گوهران بی بدیل:

در آن روزگاراکثراوقات که صادق مقصودی تمارض می کرد مسئولین مرا همراه او به بهداری قرارگاه انزلی می فرستادند هنگامی که از قسمت و منطقه نیروهای قرارگاه 2 عبور می کردیم می دیدم اکبرآماهی درمحوطه و اطراف ساختمان و پارک انزلی و سنگر ضد بمب که در نزدیکی ستاد ارتش ساخته شده بود مشغول آبیاری گلها و باغچه ها است او تلاش میکرد نامردی که در حق من کرده را جبران کند . ظاهرا دیگر خبری از عملیات خمپاره زنی نبود و این ماجرا جوییها به اتمام رسیده بود و اکبر هم که جز ماجراجویی و بدست آوردن پول و هوس بازی و هر رقم کثافت بازی در هنگامی که برای عملیات داخله میرفت نداشت تمام کرده بود و هیچ انگیزه ای برای ماندن در آنجا نداشت. یکبار به من گفت که قصد فرار دارد و از من درخواست کرد کمک کنم و با او همراه شوم اما به او گفتم چی شده تو که نور چشمی خواهر مریم شده بودی حالا چی شده که قصد فرار داری و البته بدنبال این سخنان به او گفتم که شما ها همه تان از تو تا آن رهبر عقیدتی و مریم رجوی همگی مانند هم میمانید یعنی فقط به فکر منافع روزانه تان هستید و هر وقت کارتان تمام شود مثل یک تکه زباله همدیگر را پرتاب میکنید اما مطمین هستم که هیچ کدام از شماها آخر و عاقبت خوبی و خوشی نخواهید داشت نه آن رهبران و نه مزدورانی امثال تو در نهایت گفتم اکبردر مقابل نیکوئی و مهربانی و خوبیهای من تو خیانت کردی واز پشت به من جنجر زدی تو اطلاعات مرا و تمام دوستان را به خاطر حفظ موقعیت و منافع حقیر شخصی خود فروختی و به سازمان دادی که سه سال زندان کشیدم روزی باید به تک تک کارهات بهم جواب پس بدهی و از دست من در آمان و آسایش نخواهید ماند. اکبر آماهی گفت: راستش درست می گید کارهای که نباید می کردم نادانی کردم ومرتکب اشتباه شدم مرا ببخش  و......

اکبرگفت: زحمات زیادی برای سازمان کشیدم چندین عملیات خمپاره زنی انجام دادم خود مسعود رجوی مدال طلای حنیف نژاد را در حضور مریم و بقیه سران به گردنم آویخت و...... حالا مرا مسئول چند مرغابی و غاز و این باغچه ها کرده اند  آن زمان با آموزشهای شستشوی مغزی کله ام را داغ کردند و نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم؟!. حالا می فهمم تو چرا روبه روی آنها ایستادی و خواهان خارج شدن از سازمان شدی ای کاش تا آخر باهات بودم و....(اکبرهمیشه با احترام مرا دائی خطاب می کرد) دائی جان حالا تو می گی باید چه کارکنیم؟ گفتم هر کاری میکنی بکن اما من قاطی آدمهایی امثال شما نمیشوم.

چند وقت بعد او بهمراه احمد ویسی و عباس صادقی با یک جیب واز سفید رنگ  و برداشتن مقدارزیادی سلاح و مهمات با خودرو به طرف درب اضطراری ضلع غربی پادگان رفته و قفل و زنجیر آن را با قیچی قطع میکنند و از درون پایگاه پدافند هوائی سربازان عراقی که برای مراقب بمبارن هوای قرارگاه جلولا در آنجا مستقر بودند رفته و از جاده اسفالته و سپس از جاده جلولا به طرف شهر کلار در موازات رودخانه سیروان ویا دیالی به روستا ویا بخشی به نام کله جوب که در تقریبا 22 کیلومتری جلولا است رفته و خودرو را رها کرده و وارد خاک کردستان میشوند و به منزل آشنایانی که در شهر کلار کردستان داشتیم رفته و سپس خود را به سلیمانیه میرسانند.

یکروز ساعت یک نیمه شب در خواب بودم یکی انگشت پایم را فشار داد متوجه شدم ارسلان اسماعیلی است به دنبال او به سرویسهای بهداشتی رفتم گفت: رضا از سر پست نگهبانی آمدم، تمام قرارگاه بهم ریخته ونسرین(مهوش سپهری) آمده و با ماشین دارد دور قرارگاه می چرخد گفتم حتما اکبر فرار کرده گفت آری. گفتم حالا گیج شده اند بخاطر همین دور خوشان می چرخند که چطور ناز پرورده شان فرار کرده بعد به او گفتم برو بخواب ربطی به ما ندارد.

 شب چند خودرو به دنبال نفرات فراری روانه کرده بودند که آنها را دستگیر کنند ولی با سرشکستگی و خفت بر گشتند سر دسته گشتیهای اعزامی قرارگاه 9 افشین ابراهیمی بی مخ بود.روز بعد تمام قرارگاه بهم ریخته شده بود و مسئولین با سراسیمگی به هر طرف می رفتند.

 اکبر آماهی و احمد ویسی و عباس صادقی این گوهران بی بدل مریم فرار کرده و در سلیمانیه با تلویزیونهای خارجی مصاحبه کردند روزی  در زیر شکنجه به حسن محصل شکنجه گر رجوی گفته بودم که شما دنبال آدمهای مبارز نیستید و امثال اکبر که حاضر است مثل کرم لا بلای آشغالهابچرخد بدرد شما میخورد. و او گفت اکبر انقلاب خواهر مریم کرده دنیا بجنبد او با چسبیدن به انقلاب ایدئولوژیک استوار و محکم سر جای خود تکان نمی خورد و .......در آن روز سوز و گداز باند به هوا برخواسته بود. تمام نیروهای قرارگاه 2 و 9 را بار اتوبوس کردند و به باقرزاده بردند.

 رجوی در بالای سن عصبی عربده می کشید و خودش را به بالا وپایین پرت می کرد و به اکبر فحش می داد .... بعدهم مثل همیشه  آنها در نشریه و تلویزیون خود همانند گذشته با مشتی اراجیف و مزخرف بافی و نشان دادن کارت پایان خدمت اکبر آماهی از نیروی انتظامی و نامه ای جعلی که ادعا داشتند از کردستان برای رجوی فرستاده بودند و خواستار 50000 دلار شده بود می خواستند به همه الغاء کنند آنها اطلاعاتی و نفوذی رژیم بودند در حالی که اکبر معروف به شاهین تمام نیروهای سازمان او را خیلی خوب می شناختند و بخاطر  ظاهر سازی محبوب همه بود.

داستان همه کسانی که رهبر عقده ای میگوید نفوذی بودند از این قرار است.  این نمونه را از اول تا آخرش خودم در جریان بودم که برای شما خوانندگان گرامی توضیح دادم. حالا خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.

علی بخش آفریدنده(رضا گوران)

دوشنبه 10 آذر 1393/ دسامبر 2014

منبع:پژواک ایران


رضا گوران

فهرست مطالب رضا گوران در سایت پژواک ایران 

*میان دو دنیا خاطراتی از سه سال اسارت در سلول‌های انفرادی قرارگاه اشرف  [2020 Mar] 
*«عباس رحیمی(سپهر) چه زیبا جاودانه گشت»  [2016 Jan] 
*درک و دریافت پیام رهبری همراه عملیات جاری در تشکیلات بعد از هرموشک باران  [2015 Nov] 
*ادعاهای تکراری و مشمئز کننده مریم رجوی در باره حقوق بشر و دموکراسی فرقه رجویه از زندان و شکنجه رهبر عقیدتی و بانو تا حقوق بشر؟؟!! [2015 Oct] 
*آقای داوود باقروند ارشد(جلال پاکستان) برای یک بارهم شده با مردممان رو راست باشیم  [2015 Sep] 
*روایت دردهای من.... قسمت پنجاه وسوم(قسمت آخر)  [2015 Jul] 
*روایت دردهای من...قسمت پنجاه و دوم  [2015 Jul] 
*روایت دردهای من...قسمت پنجاه و یکم  [2015 Jul] 
* روایت دردهای من ...قسمت پنجاهم  [2015 Jun] 
*روایت دردهای من... قسمت چهل و نهم   [2015 Jun] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل وهشتم  [2015 Jun] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و هفتم  [2015 May] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و ششم  [2015 May] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و پنجم  [2015 May] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و چهارم  [2015 Apr] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و سوم  [2015 Apr] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و دوم  [2015 Apr] 
*روایت دردهای من ...قسمت چهل و یکم  [2015 Apr] 
*روایت دردهای من...در کمپ تیف قسمت چهلم  [2015 Mar] 
*روایت دردهای من...درکمپ «تیف» قسمت سی و نهم  [2015 Mar] 
*روایت دردهای من ... درکمپ"تیپف" قسمت سی و هشتم  [2015 Mar] 
*روایت دردهای من...قسمت سی وهفتم  [2015 Feb] 
*روایت دردهای من...قسمت سی و ششم  [2015 Feb] 
*روایت دردهای من ...قسمت سی وپنجم   [2015 Jan] 
*روایت دردهای من...قسمت سی و چهارم  [2015 Jan] 
*روایت دردهای من...قسمت سی و سوم  [2015 Jan] 
*روایت دردهای من...قسمت سی ودوم  [2015 Jan] 
*روایت دردهای من...قسمت سی ویکم  [2014 Dec] 
*روایت دردهای من...قسمت سی ام  [2014 Dec] 
*روایت دردهای من...قسمت بیست و نهم  [2014 Dec] 
*روایت دردهای من ... قسمت بیست و هشتم   [2014 Nov] 
*روایت دردهای من... قسمت بیست وهفتم  [2014 Nov] 
*روایت دردهای من... قسمت بیست وششم   [2014 Nov] 
*روایت دردهای من...قسمت بیست وپنجم  [2014 Nov] 
*روایت دردهای من... قسمت بیست و چهارم   [2014 Oct] 
*روایت دردهای من...قسمت بیست وسوم   [2014 Oct] 
*روایت دردهای من.... قسمت بیست و دوم  [2014 Oct] 
*روایت دردهای من... در تشکیلات قسمت بیست و یکم  [2014 Oct] 
*روایت دردهای من...اینبار درتشکیلات قسمت بیستم   [2014 Sep] 
*روایت دردهای من ....قسمت نوزدهم  [2014 Sep] 
*روایت دردهای من ....قسمت هیجدهم  [2014 Sep] 
*روایت دردهای من .....قسمت هفدهم  [2014 Sep] 
*روایت دردهای من.... قسمت شانزدهم  [2014 Sep] 
*روایت دردهای من... قسمت پانزدهم  [2014 Aug] 
*روایت دردهای من....... قسمت چهاردهم  [2014 Aug] 
*روایت دردهای من قسمت سیزدهم  [2014 Aug] 
*روایت دردهای من ـ قسمت دوازدهم ـ خاطراتی چند از سه سال اسارت در سلول‌‌های انفرادی قرارگاه اشرف  [2014 Aug] 
*روایت دردهای من ......قسمت یازدهم، شکنجه، شکنجه، شکنجه  [2014 Jul] 
*دستگیری و زندان-روایت دردهای من و .... قسمت دهم  [2014 Jul] 
* روایت دردهای من ......قسمت نهم خاطراتی چند از سه سال اسارت در سلول‌‌های انفرادی قرارگاه اشرف  [2014 Jul] 
*روایت دردهای من... قسمت هشتم  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت هفتم)  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت ششم)  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت پنجم)  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت چهارم)  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت سوم)  [2014 May] 
*روایت دردهای من... قسمت دوم  [2014 May] 
*روایت دردهای من......(خاطراتی چند از سه سال اسارت در سلول‌‌های انفرادی قرارگاه اشرف  [2014 May]