روایت دردهای من...قسمت سی ویکم
رضا گوران

 

 نکته تکمیلی:

 یکی ازدوستان و همرزمان سابق به نام جابر طائی جملات مسعود رجوی در رابطه با پراکندگی و عدم بمباران که نیروهای ارتش آزادیبخش درهنگام حمله آمریکا به عراق درآن مستقر و یا پراکنده بودند، بمباران و موشک باران شدند و دهها رزمنده کشته و زخمی و مصدوم گردیدند را بصورت دقیق تری نقل کرده اند:

 مسعود رجوی اینطور گفت: ما مختصات تمام قرارگاه ها و نقاط پراکندگی را به نیروهای ائتلاف داده ایم و اعلام بی طرفی کرده ایم. در مرحله ای دیگر پیامی از مسعود رجوی رسید که برای همه خوانده شد این بود که: «خبر داده اند ما هدف نیستیم». این را در زمان پراکندگی گفتند.

البته این نکته روشن باشد  که رهبر عقیدتی فقط برای اینکه خودش پیش ما  مهم جلوه دهد این حرفها را میزد والا برای همه روشن بوده که این حرفها ادعاهای توخالی مانند همه حرفهای دیگرش بوده است. انگار آمریکا و انگلیس و بقیه منتظر این آقا بوده اند. اینکه رهبر عقده ای این اطلاعات را به آنها داده شکی نیست، اما آنها که گوششان به این حرفها نبود.

 

 

دروغی بنام جنگ و تهاجم به ایران و رژیم:

 

بعد از آخرین نشست سالن اجتماعات قرارگاه اشرف که با حضور مسعود و تعدادی از سران(بدون مریم) برگزار گردید به قرارگاههای خود برگشتیم. مسئولین گفتند: ازاین به بعد در«دوران آماد گی» و آماد سازی ومقدماتی اولیه برای سرنگونی رژیم قرار گرفته ایم. هر مجاهد خلق می بایست به تعهداتی که به رهبری داده عمل کرده و ثابت کند مجاهد انقلاب کرده مبارز اهل سرنگونی است. خودش را برای روزو«لحظه طلائی» و"نبرد نهائی" آماده سازد. بنابراین هر یکان ماموریت و تعهد دارد خرج و مخارج باطری زرهی ها ویا لاستیک خودروهای سبک و کامیونهای نیمه سنگین و سنگین و.... تهیه نماید! همه نیروها موظف هستند به دپوی قرارگاه مراجعه وقطعات بیشماری که در انواع و اقسام کامیونهای ریز و درشت نظامی درآنجا روی هم تلمبار شده بود از دل آنها به بیرون بکشند و زنده کرده و بفروشند و با فروش آن قطعات باطری و لاستیک خریداری کنیم!!!

 

 قرارگاه انزلی که پادگانی نظامی و متعلق به ارتش عراق بود صدام حسین به سازمان داده بودند.سمت غرب پادگان دپوی ارتش عراق بود که طی سالیان متمادی و بخصوص جنگ ایران و عراق صدها تن انواع و اقسام ماشین آلات و ادوات جنگی و کامیونهای ریز و درشت اسقاطی از رده خارج روی هم تلمبار شده بود. نیروهای هر قرارگاه در گوشه ای از آن شروع به کار و باز کردن انواع و اقسام قطعات یدکی شدند. یکان توپخانه که من در آن فعال بودم دستور گرفت رینگ و بچه رینگ های چرخ  کامیونهای فرسوده و کهنه را باز کنیم. ازسر صبح رزمندگان را به دپوی کذائی سوق می دادند. ما هم با پتک و تالیور و اهرم های بلند و سنگین آهنین به جان چرخ های زنگ زده وپوسیده می افتادم. شر شرعرق می ریخیتم دستانمان تاول و جراحت بر می داشت و به یمن انقلاب مریم کلی طوق و رینگ و بچه رینگ های مختلف در ابعداد گوناگون باز و در ظاهر به بیرون از قرارگاه برای فروش صادر می گشت.

باور بفرمائید بیش از2ماه و تا فرمان "دوران پراکندگی" در آن شرایط بحرانی که هر روز و ساعت خبرها در باره جنگ و حمله قریب الوقوع آمریکا به عراق بود  رزمندگان مشغول همین کاریهای سخت و سنگین و طاقت فرسای سرکاری بیهود بودند. در این راه اکثر افراد از درد کمر و کتف و شانه و دستان می نالیدند. یکی از کسانی که آسیب جدی دید، بنده بودم، در کار سنگین و سخت پتک کوبیدن به چرخهای کامیونهای نظامی زنگ زده هر دو تا مچ دستهایم از کار افتاد. طوری که دکترها خواستند عمل جراحی روی مچ های دستم انجام بدهند. چرا که به خاطر فشار کار از درون آسیب جدی دیده بود. دکترها برای تسکین دردها ی شدید و آزاردهنده آن ابتدای از آمپولهای کورتون استفاد کردند.اگرهم به کار بیهوده سرکاری اعتراض می کردم با عملیات جاری و جمع معجزه گر طرف می شدم.

 

 در آن روزگار سوال همه رزمندگان و از جمله بنده این بود. اگر سازمان برای سرنگونی می خواهد به ایران حمله ور شود پس چرا همه ی انرژی و توان نیروها را صرف این کارها می کند و به جان این خرمن  آهن های اسقاطی انداخته اند که همه رزمندگان از کار و فعالیت افتادند؟! مگر همه زرهی ها و خودروها باطری و لاستیک ندارند؟چرا مسئولین این دستور را صادر کرده اند؟مگر سازمان با این وسعت و گسترش و طمطراق پشت خرج و مخارج باطری و لاستیک گیر کرده ؟! و.....

 

بعدها و پس از تسلیم شدن با چشمان خود تمام قطعات باز شده ازماشین آلات و کامیونهای اسقاطی دربیابانهای بالاتر از پمب بنزین قرارگاه اشرف نزدیک جایگاه دیدم و فهمیدم که سران خائن خود فروش چقدر نیروها را سر کار گذاشتند وبا این نوع کارهای سخت و طاقت فرسا توان و رمق رزمندگان را گرفته و اذیت و آزار دادند.

 

 

 

فرمان دوران پراکندگی:

در اواسط اسفند ماه 1381 مسئولین و فرماندهان وقت رزمندگان را در سالن غذا خوری قرارگاه 9 درپایگاه انزلی گرد آوردند واعلام کردند: برادر مسعود دستور داده است، با تانک و توپها و تجهیزات کامل از قرارگاهها خارج و در زمین های که از قبل مشخص شده و توسط نیروهای تدارکات و پشتیبانی سنگروآشیانه تانک و توپها ساخته شده استتار کامل کرده و منتظر دستور عملیات فروغ 2 به طرف ایران باشیم. نیروها هم با شور و شعف و اشتیاق با سوت و کف زدنهای بسیار هیجانی و احساساتی خود، جواب دستور و فرمان رهبر عقیدتی را دادند. شب هنگام تقریبا ساعت 10 شب هر یکان به یکان پشت سر هم از قرارگاه انزلی به طرف نوار مرزی به حرکت درآمدند. یکان توپخانه که در آن سازماندهی شده بودم با کاتیوشا و توپهای122 میلیمتری هویتزر روسی که به کامیونهای ایفای نظامی یدک کش وصل همراه مهمات در درون اتاق پشت خود ایفا که از قبل تدارک و آماده کرده بودیم به سمت مرز حرکت کردیم. نیروهای قرارگاه 9 در محدودی پشت شهر جلولا از سه راهی سعدیه تا سه راهی خانقین درآن ناحیه و محدوده که تپه ماهور و کوهستانی بود پراکند و درسنگرهای که از قبل آماده شده بود، ادوات جنگی اعم از تانکها و کاتیوشا ها و توپها  و تسلیحات را مستقر و تا دم دم های صبح در حد توان خود سلاح ها را استتار و اختفاء کردیم.

هریگان و دسته و گروه برای محل استراحت خود نیز درسنگرها و مابین خاکریزها چادرهای بر پا کرده ودر گذشت زمان سنگرهای زیر زمینی و سنگرهای حفر روباه تک نفره با زحمات و مشقات طاقت فرسائی با کلنگ و بیل انفرادی با دستان تاول و جراحت زده کندیم و آماده ساختیم. ازآن روز تا پایان حمله نظامی کشورهای ائتلاف به رهبری آمریکا و تا سقوط صدام حسین یعنی تا اوایل اردیبهشت ماه 1382 درهمان سنگرها و جانپناه ها ودره ها و وادیها ی طبیعی ماندگار بودیم. زجر و رنج کشیدم گرسنگی و تشنگی تحمل می کردیم ولحظه شماری و چشم به راه و انتظار پایان شمارش معکوسی که آغازیده برای «لحظه طلایی» که بارها و بارها رجوی در نشستهای مختلف نوید آن را داده بود به سر می بردیم. ارتش آزادیبخش وسازمان مجاهدین پس ازآماده سازی های اولیه وکسب آمادگی جنگی در شرایط بهم ریختگی و نا متعین و وضعیتی نامعلوم که در آن برهه از روزگار در عراق بوجود آمده بود،  آمادگی کامل خود را برای نبرد نهایی و عملیات عاشورا گونه با علمداری و فشردن پرچم سرخ حسینی با شعارهیهات من الذله در دستان مسعود و مریم و پیشاپیش حرکت کردن آنها درجلو و سر ستونها و صفوف تانکها و توپها و زره پوشهای ارتش آزادیبخش و سازمان مجاهدین به سوی خانه پدری و سرزمین اجدادی اعلام و مترصد و آماده دستور آتش و حرکت واجرای فرمان مسعود مبنی برعملیات فروغ جاویدان2 و سرنگونی رژیم  به سمت داخل ایران بودیم.......... که البته هرگز صادر نگردید، خبری از آن نشد، و بجای آن خیانتی و احساس خیانتی بزرگ بر دل همگی نشاند.

کشته شدن ناصر کیومرثیان توسط فرمانده اش:

ناصر کیومرثیان اسم مستعار است، ازهم میهنان آذربایجان واهل شهرو یا منطقه ارومیه بود. قدی به تقریب 185 و سرو صورتی تقریبا سرخ رنگ و کمی کک مکی و موی بوری داشت. دانشجوی در حال تحصیل در کشور هلند بوده که سازمان او را فریب داده و به عراق و داخل مناسبات کشانده بودند. ناصر مسئله دار بود، در اکثر نشستهای عملیات جاری ساکت و هیچ گونه موضع گیری و یا عربده کشی و توهین و تحقیری برعلیه هیچ همرزمی نمی کرد و قبول نداشت. برای اینکه کمتر زیر تیغ برنده و بی رحم انقلاب مریم برود چند فاکت بیهود می خواند و همیشه با نشستهای تفتیش عقاید در تضاد کامل و بشدت زاویه داشت. چندین بارهم علنا و به صراحت خواستار خارج شدن از تشکیلات شده و در نشستهای عملیات جاری هم بارها برخواسته اش برای برگشت به کشور هلند محل اقامت قبلی خود پا فشاری و اصرارمی ورزید. در بحث و نشستهای طعمه پاسپوت او را مصادره انقلابی! کرده بودند و کسی توجهی به حرفها و درخواستها ی مکرر او برای خروج نداشت. ناصر کیومرثیان در دسته زرهی های چرخدار کاسکاول سازماندهی و راننده یکی از کاسکاولها به فرماندهی اکبر مجرد که اونیز آذری بود، کرده بودند. البته این داستان مفصلی است و همیشه بصورت طعنه و جوک بین رزمندگان گفته میشد که با اینگونه آدمها میخواهیم رژیم را سرنگون کنیم؟؟؟

  شب اول که فرماندهان دستور خروج از قرارگاهها را صادر کردند گامی به سوی خانه پدری تلقی گردید. گفته شد باید به طرف نوار مرزی حرکت کنیم و یگانهای زرهی به نوبت و با هماهنگی از قرارگاه انزلی خارج می شدند. یگان زرهی های کاسکاول ستونی از قرارگاه انزلی خارج و از روی پل بلند و طولانی دیالی و یا سیروان گذشته و ازجاده سمت شمال شهر جلولا به طرف سه راهی خانقین در حال حرکت بودند. در نقطه از جاده ودر دومین پیچ آن ناصر کیومرثیان کاسکاول را از ستون خارج و به کناری هدایت و متوقف می کند. او از دریچه کاسکاول به بیرون می پرد و به سمتی در دل تاریک شب می گریزد. در همان حین فرمانده اش اکبر مجرد بی رحم چون می دانست او مسئله داراست و نمی خواهد وارد جنگ قدرت رجوی بشود و مسئولین بالا هم سفارش کنترل او را خوب کرده بودند. از روی تانک با یک رگبار کلاشینکف از پشت سر ناصر کیومرثیان را نقش زمین کرده و به قتل فجیع می رساند.

همانجا با مسئولین و فرماندهان دیگری سریع جنازه او را  برداشته و معلوم نیست درکجا و چه محلی به خاک می سپارند. یکی از مسئولین و نفرات قدیمی "شاهد ماجرا" که نزدیک به سه دهه درسازمان زندگی و جوانی و عمر خود را برای آزادی و برابری و عدالت اجتماعی صرف مبارزه کرده، درآن دوران و روزگار سیاه و بسیارتهوع آور پلیسی حاکم بر تشکیلات به  طور مخفیانه دوستی و رابطه محفلی با هم داشتیم. او در حال حاضر در کشور آلمان زندگی می کند. بعد از بالا بردن پرچم سفید و فراموش کردن پرچم سرخ حسینی و تسلیم شدن خفت بارسازمان مجاهدین وارتش عراقیبخش در قرارگاه اشرف این داستان را برایم تشریح کرد. درزمان شنیدن سرنوشت بسیارتلخ و غم بار ناصر کیومرثیان و حالا در بازگو کردن آن واقعه فجیع و آزاردهنده طی این سالیان هر از گاهی به یادش افتادم، ناراحت و افسرده شده و برایش گریستم. امیدوارم روحش قرین رحمت پروردگار باد و با نوشتن این سرگذشت که مردم شریف مطلع می شوند روحش آرام بگیرد.

به قتل رساندن داریوش مهرابی به دستور فرمانده قرارگاه:  

داریوش مهرابی اهل ایل قلخانی از توابع استان کرمانشاه با قدی کوتاه که تقریبا کمتراز 160 سانتیمترداشت. خانواده داریوش در ابتدای جنگ 8 ساله خانمانسوز ایران و عراق در روستاهای نوار مرزی همچون هزاران هم میهن دیگر به اسارت ارتش عراق در آمد بودند. داریوش دراسارتگاه رمادی متولد شده و درسال1370 همراه خانواده اش بخاطر جنگ خلیج فارس و بمباران وحمله اول آمریکاه به ارتش عراق در اشغال کویت به ایران برگشته بودند. داریوش بخاطر بیکاری و فقر شدید مالی ناچار شده بود مجددا به عراق برگردد و در نهایت سر از درون تشکیلات مجاهدین درآورده بود. درابتدای سال 1376 که من با دیگر هم میهنان در ورودی  و یا پذیرش سازمان مجاهدین گرفتار شده بودیم داریوش را برای اولین بار در آن محل دیدم و با هم آشنا شدیم. مسئولین سازمان مدتی او را در همان ورودی نگه داشته و مشغول فرامین و آموزش های ابتدائی سازمانی بود. در دوران "راه گشایی" بعد از مدتی مسئولین او را برای جذب نیرو کاندید و به داخله اعزام کرده بودند. اواز سمت غرب واز مرز قصرشیرین وارد ایران شده و در یکی از ایست بازرسی های بین راهی شناسائی و دستگیرمی شود. مامورین مربوطه داریوش را به وزارت اطلاعات کرمانشاه منتقل و بازداشت و مدتها تحت شدید ترین شکنجه های جسمی و روحی روانی قرار گرفته بودند.

 داریوش گفت: نیروهای اطلاعاتی رژیم مرا خیلی شکنجه کردند(آن زمان هنوز آثار شکنجه ها روی بدنش دیده می شد) برای اینکه از زیر شکنجه نجات پیدا کنم به بازجویان و شکنجه گران گفتم: با شما همکاری می کنم، مدتی در خیابانهای کرمانشاه  مامورین اطلاعاتی لباس شخصی را سر کار گذاشتم و چرخاندم. به دنبال راه فراری از دست  شکنجه گران اطلاعاتی بودم. روزی فرصتی پیش آمد سریع استفاده کردم و از دستشان گریختم و مجددا به عراق و به سازمان رسیدم. هرآنچه که در ایران برایم پیش آمده بود دقیق مو به مو نوشتم و به مسئولین گفتم و گزارش کردم.  یک شب خواب بودم  فرمانده مرا بیدار کرد و گفت: باهات کار دارند. مرا به زندان بردند و گفتند: تو اطلاعاتی و مزدور رژیم هستی واز طرف وزارت اطلاعات رژیم برای جاسوسی و نفوذ بین مجاهدین گسیل داده شده ای و....

داریوش نگونبخت این بار توسط اداره اطلاعات و امنیت آقای رجوی دستگیرو بازداشت و 2 سال در زندان انفرادی و زیر وحشتناکترین شکنجه های جسمی و روحی روانی در زندان انفرادی (هتل 4 ستاره انقلاب مریمی) شکنجه گران رجوی ازش پذیرائی شایانی به عمل آورده بودند. بارها و بارها پیش من می گفت: خالو رضا (داریوش با احترام مرا با زبان کُردی خالو «دائی»صدا می زد) به علی قسم زندان و شکنجه اینها مثل زندان رژیم و شکنجه گران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بی رحم و وحشی هستند. همانطوری که در نوشته های قبلی بیان داشتم من و داریوش و اکبر مجرد مدتها با هم تن واحد بودیم.هر زمان من و داریوش با هم تمرین و کار با سلاح انجام می دادیم برایم درد دل می کرد.

آخرین باری که داریوش را دیدم و با هم مختصر صحبتی کردیم در روز سیزده بدر سال1382 بود. به دستور مسئولین همه رزمندگان  قرارگاه را در محل و نزدیگی سنگر فرماندهی قرارگاه 9 حکیمه سعادت نژاد در زمین و بین تپه ماهورهای پشت شهر جلولا گرد آمدند. آن روز نهار با هم خوردیم و جشن کوچکی برگزار گردید. در آن روز داریوش خودش را به من نزدیک کرد و به آرامی گفت: دائی جان با هزار امید و آرزو به اینجا آمدم اما بجز شکنجه و دروغ و خیانت از اینها ندیدم و اصلا نمی خواهم دیگه اینجا باشم دلم برای برادران و خواهران کوچکم تنگ تنگ شده طوری که می خواهم بال و پردر آرم وپرواز کنم و کنار آنها بر زمین بنشینم و تک تک آنها را در آغوش بگیرم و ببوسم بخصوص خواهر کوچکم و.... سپس اضافه کرد و گفت: در اینجا گرفتار شدیم و هیچ راهی نداریم ولی بالاخره یک روزی من فرار می کنم.

 هیچوقت برق نگاهش را فراموش نخواهم کرد. از صحبت های که کرد، فهمیدم تصمیم خودش را گرفته و مصمم است به هر قیمت از فرصتی که برایش در پراکندگی و آن شراط وخیم و نا متعین پیش آمده بود برای رهائی از چنگال باند رجوی نهایت استفاده را بکند و خودش را نجات بدهد. با این آگاهی باز دلم طاقت نگرفت و خواستم او را هر طور شده منصرف و پشیمان کنم. دستان بسیار کوچک و گرمش را در دستم فشردم و چند بار تاکید کردم داریوش فرار نکنی تو را می کشند. اگر حرکت اشتباه و هولناکی ازت سر بزند کارت ساخته، آخرعاقبت خوبی نخواهی داشت. آرام باش تا ببینیم وضعیت پیش رو به چه جهت و سمت و سوئی می رود. من هم می خواهم نجات پیدا کنم ولی حالا فرصتی پیش آمده و باید با رژیم مبارزه کنیم شاید توانستیم مردم ایران را از چنگال این ملاهای جانی نجات بدهیم. تمام منطقه بهم ریخته نیروهای ایران، نیروهای کُردها وعربها، ارتش عراق همه و همه مخالف و بر ضد ما هستند. تک تک ما ها وهمه رزمندگان بدبخت که می بینید خواهر و برادر پدر و مادر و فامیل و قوم خویش داریم. سالهاست هیچ رابطه ای با خانواده های خود نداشتند وهمه دل تنگ خانوادهای خود هستند. کمی دیگر باید صبر کنیم. به خاطر همان برادر و خواهرهات هم شده تکان نخور و آرام باش اگر اشتباه کنی جانت را از دست می دهی.

 در زمان خدا حافظی او را در آغوش گرفتم و سوگندش دادم فرارنکند با خنده و شوخی گفت: باشه خالو؛ باشه خالو؛ شوخی کردم. این آخرین دیدار و ملاقات ما بود. 2شاهد زنده دارم که هم یکان داریوش بودند و همان زمان آنها هم قصد همراهی و فراربا داریوش را داشتند که با منطق و استدلالهایی که برایشان کردم منصرف و پشیمان شدند. یکی ارسلان اسماعیلی و دیگری شروین محمدی که بعدها در زندان تیف از من تشکر می کردند وبا خنده به هم بندان می گفتند: اگر رضا نبود ما هم سرنوشت داریوش مهرابی را داشتیم و حالا زیرخروارها خاک خوابیده بودیم و..

داریوش یک کلاشینکف قنداقدار داشت که بخاطر قد کوتاهش اذیت می شد و از آن خوشش نمی آمد. بارها درخواست سلاح تاشو داده بود، ولی کسی توجهی به درخواستش نکرد. چند روز بعد از سیزده بدر نیمه های شب سلاح تاشو فرمانده اش برادر بهمن را بلند می کند و به طرف ایران فرار می کند. مسئولین و اطرافیان متوجه ناپدید شدن داریوش شده و حکیمه سعادت نژاد سریع به استخبارات و اداره امنیت منطقه جلولا و خانقین و ارتش عراق که در تمام منطقه پراکنده بودند گزارش داده بود. از طرف خود نیز چند اکیپ گشت سیاراز نفرات و نیروهای سازمان را بسیج کرده و به فرماندهی افشین ابراهیمی بی مخ و عباس ترابی  به دنبال او روانه کرده بودند. عصر روز فرار در نزدیکی خانقین توسط  یک تک تیرانداز ارتش عراق هدف قرار گرفته به پشت سرداریوش مهرابی شلیک کرده که گلوله از پیشانیش خارج شده بود. عراقی ها با هماهنگی مسئولین سازمان جنازه داریوش مهرابی را در قبرستان خانقین دفن کرده بودند.

 این همه جنایت پشت جنایت و خیانت پشت خیانت توسط رهبرعقیدتی و شرکاء. حکیمه سعادت نژاد خواهر شورای رهبری جانی جنایت کار که در دوران رفع ابهام درسال 1373  درزندان و شکنجه کردن اعضای ناراضی زنان معترض و منتقد که خواهان جدائی از تشکیلات باند رجوی بودند شریک بود. او به مسئولین و فرماندهان بخصوص افشین ابراهیمی خونریز دستوراکید داده بود. هر رزمنده ای قصد فرار کردن داشت و یا در حال فراردیده شد بدون هیچگونه اخطار اولیه و رحمی فراریان را مجازات و به سزای اعمالشان برسانند، نیازی به دستگیری نیست. بدین سان ناصر کیومرثیان و داریوش مهرابی جان خود را توسط  فرمان و دستور حکیمه سعادت نژاد دختر ایدئولوژیکی مریم رجوی از دست دادند.این حوادث خونین  و مسائل و موضوعاتی که در «دوران پراکندگی» اتفاق افتاد بود را ازهمه مخفی می کردند وبا تمام توان سر پوش روی آنها گذاشته بودند. اینها مواردی بود که خود شاهد بودم والا از اینگونه نمونه در سایر یگانها زیاد بود.

سران فرقه رجویه سالهاست انسانهایی را به تله انداخته و از خون آنها تغذیه میکنند و با این اقدامات وحشتناک نشئه ایدئولوژیکی می شوند. فکراین نبودند که خدایی هم هست و طبیعت قانونمنده و پیش می رود. من وامثال من شکنجه شده بیدار و هشیار می شویم و در همان زمان با بدبختی تحقیق و پرس جو خواهیم کرد. مسئولین و فرماندهان شرافتمند و با وجدانی هنوز در دستگاه ولایت مطلقه فقیه رجوی ذوب نشده باقی مانده است که شاهدان و ناظران بر جنایات و خیانت های بیشمار تشکیلات مافوق دموکراتیک!! رجوی بوده اند. کل اخبار و اطلاعات جنایت ها را دقیق مکان؛ محل و.. برملا و بیان کردند.

 طبق وظیفه موظف بودم هرآنچه شاهد و ناظر بودم ویا از همرزمان و دوستان نزدیک شنیده بودم درگذشت زمان در برگ برگ این روایات و خاطرات تلخ و بسیاروحشتناک وآموزنده برای ثبت در دل تاریخ وآگاهی و روشنگری نسلهای پیش رو به مردم ایران زمین مو به مو و جزبه جزء گزارش کنم، تا بدست فراموشی سپرده نشود. بایدعموم مردم رامطلع ساخت که نسل ما چه مصائبی را پشت سر گذاشته و دچار چه بحرانها و چه خسران هائی جبران ناپذیری شده ایم.

حمله آمریکا به عراق و بمباران قرارگاهها و تسلیحات سازمان:

در آواخر اسفند ماه 1381 نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا تهاجم همه جانبه و گسترده هوائی و زمینی خود را به عراق شروع کردند.  در ابتدای حمله فقط صدای هواپیماهای جنگی و انفجاهای پیاپی  بمبارانها و موشک بارانها به گوش می رسید. یکی دو روز بعد همراه گروهی از همرزمان برای حمل و انتقال مهمات سلاح ها که در نوار مرزی مستقر شده بودند به قرارگاه اشرف رفته ودر نیمه های شب در زاغه های مهمات ارتش صدام حسین که در شمال اشرف قرارداشت چند کامیون و تریلرمهمات برای زرهی ها و توپها و کاتیوشاها تا صبح بارگیری و آماده حرکت کردیم. حدودهای ساعت 8 صبح جت های جنگی آمریکا رادار جلوی درب اصلی قرارگاه اشرف را هدف موشک قرار داده و منهدم  کردند.  کاروان تریلرو کامیونهای حمل مهمات درنوبت و در حال خارج شدن از درب اصلی اشرف بودیم وبا محل رادارمنهدم شده کمتراز100 فاصله داشتیم که به خیر گذشت.

لحظه بمباران یاد صحبتهای مسعود رجوی افتادم که در نشستهای قبل از حمله گفت: اگر آمریکا به هردلیل اولین بمب را روی سر قرارگاه اشرف و یا دیگر قرارگاههای سازمان ریخت مسئولین و فرماندهان ارتش آزادیبخش و سازمان مجاهدین موظف هستند بدون درنگ به طرف ایران حرکت کنند و... . روی این جمله تاکید خاص کردند. آن روز تا منهدم شدن رادار دم درب اشرف را دیدیم از تریلر پایین پریدیم و در چاله چوله های اطراف خیابان 100 پناه گرفتیم تا ترکش نخوریم، همانجا به فرمانده اکیب اسماعیل صمدی گفتم برادر اسماعیل مگر برادرمسعود نگفت: با اولین بمباران نیروهای ارتش آزادیبخش باید به طرف ایران حرکت کنند و...؟ ایشان مرد بسیار محترم و دوست داشتنی و مبارزی است با خونسردی تمام فقط با یک لحظه خیره شدن به من و با سکوت جواب مرا داد و از نگاه کردن ایشان فهمیدم هیچ حرکتی در کار نیست. سپس یاد گفتن کشک گفتند، کشک گفتید، پس من هم کشک گفتم آقای رجوی در قرارگاه  باقرزاده افتادم. پس نتیجه حرکت به سوی ایران هم کشکی بیش نبود.  

درجاده اصلی در حال حرکت به طرف نوار مرزی بودیم که در نزدیکی شهر خالص یکی از هواپیماهای مهاجم مورد اصابت موشک زمین به هوای ارتش عراق قرارگرفت و سرنگون گردید. خلبان  با چترنجات در حال فرود آمدن بود که صدها انسان بمباران شده تبر و داس وبیل وسلاح بدست به طرفش می دویند که باهاش تصفیه حساب کنند. نفهمیدیم  پلیس نجاتش داد ویا مردم خشمگین بمباران و موشک باران شده قطعه قطعه اش کردند. اوضاع و احوال بسیار نا آرام و ناهنجارو بهم ریخته ای بوجود آمده بود. یاد زمان جنگ ایران و عراق افتاده بودم که هواپیماهای عراقی هر روز شهرهای ایران را زیر بمبارانهای مدام خود قرار داده بودند و شهروندان بیگناه زن و بچه پیر و جوان همه و همه به خاطر هیچ پوچ کشته می شدند و زیر بناهای کشور نابود و تخریب گردید و....

 اطلاعیه مرگ ابراهیم ذاکری رئیس اطلاعات رجوی:

اوایل فروردین ماه سال 1382روزی مسئولین مربوطه رزمندگان را در مکانی فرا خواندند. مسئول قرارگاه یوسف از طرف سازمان مجاهدین اطلاعیه ی فوت ابراهیم ذاکری دراثر بیماری سرطان در بیمارستانی در پاریس فرانسه  قرائت نمود که در آن متذکر شده بودند ابرهیم ذاکری رئیس کمیسیون امنیت و ضد تروریسم  طی سالیان متمادی چه فعالیتها و خدمات شایانی به جنبش کرده و چطور یکی از فعالین و مبالغان انقلاب ایدئولوژیک بوده و... در اطلاعیه مذکور از همه نوع ویژگیهای و فعالیتهای مبارزاتیش بیان و نوشته شده بود، الا این که از فعالیتهایش در زندان انفرادی و شکنجه کردن منتقدین ومعترضین اسمی به میان بیاورند. همان لحظات یاد رفتار و گفتار و حرکاتش افتادم که این پیرمرد با آن غده ای که روی کله اش بود چطوری خودش را به هوا پرت می کرد و پا به زمین می کوبید و  شیشکی پشت شیشکی و زرپ، زرپ از دهانش خارج می کرد. و.... در شکنجه گاه آخرین دیدار و حرفش به من این بود، گفت: اگر سرعقل آمدی به من نامه بنویس و..... جواب دادم من نامه ای ندارم که بنویسم. ادامه داد و گفت: برو برای خودت بخواب تو رفوزه شدی! می دونی رفوزه یعنی چه، یعنی رد شدی؟!! در لحظه ای که  اسم ابراهیم ذاکری به میان آمد و خواستار قرائت فاتحه برای روح پر فتوحش شده بودند از پروردگار برایش طلب بخشش و آمرزش کردم که از سرگناه و تقصیرات بیشمارش بگذرد.

تهاجم نیروهای کُرد:

 در پراکندگی زمین و بیابانها و مابین تپه ماهورهای که در سنگرها و جانپناه ها در گذشت زمان ساخته ودر آن مستقر شده بودیم. کل نیروهای زرهی قرارگاه 9 در محدوده ی سه راهی خانقین تا سه راهی سعدیه و در پشت شهر جلولا پراکنده و سنگر گرفته بودیم. این محدوده به حالت و شکل نعل اسب مانندی بود. جاده اصلی اسفالته جلولا به سه راهی خانقین سعدیه یک جاده فرعی خاکی از آن انشعاب پیدا کرده بود که راه  مواصلاتی به آن منطقه را بوجود آورده بود که محل و راه تردد وایاب و زهاب قرارگاه محسوب می شد. تا آنجا که به رزمندگان یگان توپخانه مربوط میشد بغیر از اینکه آمادگی کامل برای هر نبردی با کاتیوشاها و توپهای 122 میلیمتری هویتزر داشتیم، مآموریتهای دیگرنیز با پشتیبانی رزمندگان قرارگاه چون مسئولیت تامین و مراقبت جاده فرعی نیز برعهده و دوش نیروهای توپخانه  گذاشته شده بود. فرماندهان و مسئولین قرارگاه هرشبانه روز به نوبت یک گروه 9 نفره از نیروهای قرارگاه را برای کمین و مراقبت حفاظت هر چه بیشترمکان استقرار نیروها درابتدای جاده فرعی بالای ارتفاعات و نزدیک به جاده اصلی اسفالته می گذاشتند. یک روزغروب که هوا رو به تاریکی می نهاد از طرف گروه کمین و تامین جاده صدای شلیک و تیر اندازی شنیده شد.

یکی از فرماندهان به نام مالک که مسئول تدارکات و پشتیبانی بود با دویدن خود را به یگان توپخانه که در کنار جاده وجلوتر از کل نیروهای قرارگاه به خاطر حفاظت از جاده مستقر شده بودیم رساند. با فرمانده توپخانه اسماعیل صمدی به توافق رسیدند که سلاح دو لول چهارده و نیم که ضد هوائی ویژه توپخانه محسوب می شد در محل مناسبی مستقر کنیم که جلوی تهاجم مهاجمین که به نیروهای پیش قراول حمله برده بودند و به سمت نیروها ی قرارگاه در حال پیشروی بودند را بگیریم. مسئولیت سلاح ضد هوائی که روی خودروی جیپ سوار بود به من سپرده شده بود. فرمانده مالک دستور داد سلاح را در یک بلندی که بتوانیم با آتش تهیه آن جلوی تهاجم را بگیریم مستقر کنیم و این کار با سرعت انجام پذیرفت. داشتم سلاح را آماده می کردم  که  فرمانده مالک با انگشت اشاره محلی را برای من مشخص کرد و گفت: برادر رضا اگردشمن قصد گذشتن از آن خط الرس را داشت سر دو لول را پایین بیار و بزنشون  نگذارید از آن جلوتر بیایند و...

  در حال طرح ریزی برای دفاع بودیم یک مرتبه دیدیم یکی از رزمندگان با تمام توان و قوا روبه سمتی که ما حضور داشتیم ولی با فاصله می دود و از پشت و فاصله ای کُردها به طرف او شلیک کور و بی هدف می کردند. مالک با صدای بلند داد زد ایست، ایست   او را متوقف کردیم دیدم که فرمانده یگان «م.ر.ب.ز» است نیروهایش را که شامل تعدادی جوان ملیشیای کم سن وسال خارجه نشین  بی تجربه بوده رها کرد و جان خودش را برداشته و از صحنه رویا روئی مبارزه گریخته. آماده پشت دولول نشسته بودم، به پایین پریدم و به سمت و سوئی که درگیری بوجود آمده بود و نیروهای محافظ  و کمین متواری شده بودند رفتم. یک مرتبه دیدم اکراد همانند مو و ملخ  سواره و پیاده با چراغ روشن به سمت ما می آیند.  با صدای بلند و با لهجه سورانی کُردی گفتم  من کُرد هستم و شما هم کُردید، با هم برادریم. ما با شما دشمن نیستیم، دشمن ما ملاها در ایران هستند، برادر کشی نکنید، اگر می خواهید من را بزنید من هرگز سلاحم را رو به برادر خود نمی گیرم.(سلاح کلاشینکف را با دست راست و لوله آن روبه پایین گرفته بودم که تحریک نشوند) اگر بخواهید جلوتر بیائید تک به تک شماها کشته می شوید. نیروهای ما پشت تانکها آماده شلیک هستند. نگذارید خون ناحق و بیخودی ریخته شود.

 کُردها مهاجم که مسلح به انواع و اقسام سلاح های سبک و نیمه سنگین بودند و ریش های بلندی داشتند متوقف شدند. بعد از دقائقی گویا با هم مشورت کردند بدون کوچکترین شلیک و یا درگیری به آرامی عقب نشینی کردند و رفتند. ولی هرآنچه سر راه خود دیدند مانند دیزلهای که پراز مهمات توپخانه و زرهی ها بود و یا جیب های واز و... که درسنگرها و خاکریزهای دراستتار بودند مصادره انقلابی کردند و با خود بردند. بخیرگذشت و نفس راحتی کشیدم. شرایط آن لحظات بسیار شکننده و حساس و حیاتی بود. باور کنید درآن لحظات  که با صدای بلند صحبت می کردم شاید نیم لیتر عرق از سر و رویم چکیده باشد، چرا که هر لحظه ممکن بود یکی از مهاجمین با یک تیر مرا نقش زمین  سازد و درگیری خونینی در می گرفت که آن سرش ناپیدا بود. این نوع حوادث تا تجربه نکنید متوجه اضطراب ودلشوره و فشارهای عصبی آن نخواهید شد.

 بعدها متوجه شدم و فهمیدم نیروهای مهاجم از یک گروه اسلامی کُردی به نام« شه ئی» که در کردستان عراق فعال هستند بودند. در آن درگیری و حادثه کوچکترین آسیبی به کسی نرسید. رزمندگان کمین کرده متواری شده در دل تاریکی شب خودشان را نجات داده و به محل استقرار خود برگشتند. تنها روسیاهی برای فرمانده نالایق ماند که بچه های مردم را رها کرده بود. همان زمان که از صحنه مبارزه گریخته و نفس نفس می زد یاد صحبت و موضع گیریهایش افتادم که در دفاع از انقلاب مریم در پشت میکرفون با مسعود رجوی در قرارگاه باقر زاده بیان کرده بود. کلی از دستش حرص خوردم.

این اتفاق یعنی تهاجم و عقب نشینی نیروهای اکراد در هنگامی رخ داد که سه روز بود در گرسنگی و تشنگی بسر می بردیم. چرا که قرارگاهها بمباران شده بود و سپس به دست نیروهای اکراد و ارتش آمریکا که از جبهه شمال آمده بودند تسخیر واشغال شده و تمام مایحتاج رزمندگان از دست رفته بود. درابتدای امر و اولین روزی که دستورداده شد نیروها با زرهی ها از قرارگاه خارج شوند هرآنچه نیاز بود در اختیار رزمندگان قرار گرفت الا جیره جنگی چون مسئولین و سران بالا فکر کرده بودند اگر جیره جنگی به دست رزمندگان سپرده شود امکان فرار افراد بیشتراست. بنابر این خبری از جیره جنگی نبود. بعدها در پراکندگی و در سنگرها به هر رزمنده یک عدد خوراک به وزن تقریبا دویست گرم داده شد و گفته شد این جیره سه روز است. شخصا چند بار پرسیدم مگر در داخل این پلاستیک چه غذای غنی شده ای است که تا سه روز می تواند به ما انرژی و توان کار و فعالیت بدهد؟! جواب های متفاوت و متناقضی شنیدم.

 بعد ها درروزگار زندانی شدن در زندان تیف ارتش آمریکا که به ما زندانیان غذای جیره جنگی می دادند متوجه شدم یک تکه ی جیره جنگی مجاهدین که در دوران پراکندگی به نیروها داده بودند یک نوع خورش و یا یک تکه گوشت بیف و برنج و.... از یک بسته بندی جیره جنگی به نام «ام آر ای» سربازان آمریکائی بوده که مسئولین بسته را باز کرده وفقط خورش ویا گوشت بیف و برنج  که در یک نوع فویل آلومینیمی بسته بندی شده بود را شانسی بین رزمنده  تقسیم و دیگرمخلفات آن را نداده بودند. یعنی مسئولین مجاهدین کارتن های بسته بندی 12 عددی «ام آر ای» که در انبارها خود داشتند باز کرده و بسته های داخل آن هم باز کرده و از آن  همه مواد خوراکی داخل آن که شامل دو تکه نان خشک، یک تکه گوشت،مقداری برنج، یک قطعه شکلات، یک بسته کاپیچینو ویا کافه و یک هیتر کاربن برای گرم کردن خورش و برنج و... درآن برای یک وعده نهار ویا شام و صبحانه سربازان گذاشته شده فقط یک تکه از آن به گوهران بی بدیل داده بودند.

همان روزگارکه گاهی اوقات به خاطر مسائلی مجبور می شدم به سنگرفرماندهی زنان شورای رهبری مراجعه کنم می دیدم درسطل زباله ای که دم درب سنگرداشتند پرازقوطی های خالی کنسروهای تن ماهی و ... بود. درحالی که تمام نیروها گرسنه و تشنه بودند.

سربازان ارتش عراق با زیر پیراهن و لباس های شخصی بدون کفش وبا پاهای برهنه در تپه ماهورها و کوهها در حال فرارمی کردن دیده می شدند. یک بارجلوی تعدادی از آنها را گرفتیم و به آنها گفتیم از وطن خود دفاع و مقاومت کنید، فرارنکنید. سربازان و درجه داران گفتند: ما نمی خواهیم برای صدام حسین بجنگیم و کشته شویم و رفتند. با صدای بلند برای تعدادی از افراد بلوچ جدید الورود که مدت کوتاهی بود گول خورده و از پاکستان به درون جهنم عراق کشانده بودند گفته سربازان فراری را توضیح می دادم. آنها هم هاج واج با دهانی تا بنا گوش باز نگاهم می کردند. یک مرتبه بهزاد صفاری با صدای بلند گفت: برادر رضا اشتباه شنیدی و خوب برای بچه ترجمه نکردی!! من نیز بدون اینکه منظور بهزاد صفاری را بفهمم بر صحبتهای بیان شده اصرار ورزیدم که نزدیک شد و یک چشمک زد.  فوری گرفتم حتمی موضوعی است که من متوجه نشدم. بهزاد مرا به کناری کشید و گفت: رضا جان اینها تازه وارد هستند و حالا می ترسند و ممکن است دست به اقدامی بزنند که دودش به چشم ماها می رود و..... متوجه شدم دچار اشتباه بزرگی شده ام ولی کار از کار گذشته بود. دردرگیریهای که پیش آمد چند تن از آنها کشته شدند و بعدها بیشتر بلوچ ها از زندان تیف به پاکستان برگشتند.

 بعد ازفرارو تار مار شدن ارتشیان مردم عادی عرب زبان بومی منطقه هم از دست غارت و چپاول حمله و هجوم بی رحمانه کُردها خانه و کاشانه خود را رها وبه طرف بغداد می گریختند. گله های گوسفند خود را به محدوه ای که نیروهای مجاهدین حضور داشتند آورند که حداقل گوسفندهایشان توسط اکراد مصادر انقلابی نشوند. روستاها خالی و بدون سکنه گردیدند. چند بار از زمین و هوا  به ما حملاتی صورت گرفت که هواپیماها تانکر سوخت بنزین قرارگاه را زدند و منفجر شد. زاغه مهمات ارتش عراق را زدند که منفجر شد و موشک ها و گلوله های که خرج هایشان آتش می گرفت به پرواز در می آمدند و بر روی کل منطقه  و سر رزمندگان یکی پس از دیگری فرود می آمدند ومنفجر می شدند. یکی از موشک ها در 5 متری یکی از قبضه کاتیوشاها فرود آمد. و... یک جهنم واقعی  و به معنی واقعی کلمه تداعی شده بود. از زمین هم کلی کامیون با بار مهمات، جیپ، لودر و امکانات و لوازم دیگر به غارت رفت. دربگیرو ببندها یکی دو کیسه آرد از روستائیان خریداری شد که بچه ها آردها را خمیر می کردند. یک تکه حلبی پوسیده زنگ زده پیدا کرده بودیم و با بوته های خار آتش روشن می کردیم و خمیر را روی حلبی می ریختیم با حرارت برشته می شد. در زمان برشته شدن و برداشتن نان از روی حلبی لایه های ریز و درشت زنگ همراه نان بلند می شد و بچه ها زنگ زدائی از نانها صورت می دادند و تناول می کردند. 

بعد از چند روز زهره اخیانی که فرمانده ستاده ارتش مجاهدین محسوب می شد با یک لندگروز مدل بالا همراه با محافظان مرا خواستند. من نیز با آن وضعیت آشفته که مدتها بود حمام نکرده بودیم و با گودالهای آبی که پر از قورباغه و وزغ بودند خود را می شستیم به نزد آنها رفتم. دیدم زهره اخیانی همراه چند تا دختر کم سن و سال که بوی ادکلن و عطرازآنها به مشام می رسید همراه یک برادر مجاهد منتظر ایستاده بودند. سلام و احوالپرسی کوتاهی با هم کردیم گفت: برادر رضا شنیدم شاهکار کردی و بچه های قرارگاه 9 را نجات دادی چه کار کردی چه گفتی که نیروهای اکراد آروم شدند و عقب نشینی کردند؟؟! اقدام وعمل تو از انقلاب خواهر مریم سر چشمه و نشآت گرفته!!! از تکرار این کلمات که هر لحظه تکرار میشد حالم داشت بهم میخورد داشتم سکته می کردم و حرص می خوردم، پیش خودم فکر کردم هرآنچه مثبت باشد به انقلاب مریم وصل ومرتبط است و هرآنچه منفی باشد به مزدوری، نفوذی و.. رژیم وصل می شود. با لبخند هی می گفتم بله، بله.....

زهره به یکی از دختران گفت: شیرینی را بیارید.دیدم یک جعبه شیرینی بزرگ که نزدیک 4 کیلو می شد آورد. درب آن را باز کردند و تعارف کردند که من نگرفتم. شیرنیهای آن همانند گردو در یک نوع ورق های طلائی رنگ پیچیده شده بود که درعمرم ندیده بودم.احتمالا یا بخاطر روستائی بودن من بود و یا شیرینیها متعلق به جامعه بی طبقه توحیدی بورژوازی ضد انقلاب بوده که فقط مختص بالا بالائی ها بوده. به هر حال دست نزدم و از گرفتن آن خود داری ورزیدم. با احترام گفتم خواهر این 3 روز است که بچه ها هیچی نخوردند. محمد اخوان یک بچه است دارد از گرسنگی می میرد فکری به حال آنها بکنید. با خنده الکی گفت: باشه و سوار شدند و رفتند.سلاحم روی دوشم آویزان بود دستانم را رو به آسمان گرفتم و از خدا گله کردم و یاد شعر دو بیتی از بابا طاهر عریان افتادم.

گر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چین است و آن چون
یکی را میدهی صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آلوده در خون

خلاصه میگویم باید می بودید و میدید که نقش و فرماندهی رئیس ستاد ارتش آزادیبخش در پخش کردن شیرینی و زدن عطر و ادکلن خلاصه میشد.

محمد اخوان14ساله:

در اینجا بهتر است مختصرشرح حالی ازآن2 برادر نوجوان برای اطلاع عموم بنویسم. سعید و محمد  اخوان از مادری مجاهد که درعملیات دروغ جاویدان کشته شده بود در اشرف متولد شده بودند. اکثر رزمندگان فکر می کردند دوقلو هستند ولی سعید چند سال از محمد بزرگتر بود. این دو در دوران کودکی به بهانه جنگ اول خلیج فارس ازپدر خود به اجبارگرفته شده و به آمریکا ویا کانادا منتقل و در آنجا بزرگ شده بودند. در سال 1378 مجددا همراه تعدادی دیگر نوجوان کم سن و سال به نام ملیشیا به عراق و سازمان کشانده بودند. آنها با زبان انگلیسی صحبت می کردند ولی به مرور زبان فارسی نیز در اشرف آموخته بودند. سعید اخوان در10 شهریور  1392در اشرف کشته شد. در دوان پراکندگی درسنگرها بخاطر مشکلات متعدد و نبود امکانات تعدادی از ملیشیاها مریض و دچار مشکلاتی شدند از جمله همین محمد اخوان و سیاوش نظام الملکی،علی رضا گل مریمی، موسی و...

سیاوش نظام الملکی:

 سیاوش نظام الملکی فرزند نسرین پارسیان و حسن نظام الملکی که هردوازمسئولین بالای سازمان بودند است. او متولد سال 1360 درخرد سالی به بهانه جنگ خلیج فارس در سال 1369 از والدین خود همچون صدها طفل و کودکان دیگر گرفته وبه کشورسوئد منتقل شده بود. نزدیک به 18 سال سن داشت که مجددا به عراق و قرارگاه اشرف کشانده شده بود. مادرش نسرین پارسیان در سال 1372 در حادثه تصادف رانندگی در نزدیکی بغداد جان خود را از دست داده بود. پدرش حسن نظام الملکی یکی از مجاهدان بازجو و شکنجه گر بی رحم اطلاعاتی می باشد که دستش تا مرفق در بازجوئی و شکنجه کردن معترضین و منتقدینی که خواهان جدائی از   سازمان بودند غرق است.

در دوران پراکندگی درسنگرها طبق گفته فرمانده و همرزمانش سیاوش شدیدا مریض و اسهال خونی گرفته بود. سه روز در حال خیلی بدی درتب ولرز می سوخت. مطلع شدم وضع بیماریش وخیم شده و هر لحظه امکان مرگ او می رفت. هیچ گونه امکاناتی در دسترس نبود و بخاطر شرایط نامساعد جنگی منطقه کسی هم اجازه و جرات نداشت از سنگرها و محوطه و محدوده ای که داشتیم خارج شود. با فرمانده صحبت کردم ودرخواست کردم اجازه بدهند با مسئولیت خودم او را به دکتر برسانم. ابتدا گفته شد اگر روی جاده اصلی رو به اشرف حرکت کنیم امکان درگیری با کُردها و عربها و کشته شدن حتمی است ما نباید ریسک بکنیم.و....اصرار کردم که حاضرم او را به دکتر برسانم یا کشته می شوم و یا او را نجات می دهم.خلاصه مسئولین قبول نکردند به تنهائی سیاوش را به دکتر برسانم. فرمانده مالک و فریبرز با یک جیپ آماده کمک شدند. من هم سیاوش که فقط استخوان و پوستش مانده بود را روی صندلی جیپ دولول ضد هوائی گذاشتم و کمربند او را بستم و در مسیر حرکت بهش گفتم سیاوش اگر درگیری پیش آمد فقط  در کنار جاده دراز بکش و نترس یا امروزبا هم کشته می شویم یا از بیماری نجات پیدا می کنید.

قبل از حرکت گفته شد سیاوش را باید به بهداری قرارگاه علوی ببریم. من هم تا آن روز به قرارگاه علوی نرفته بودم و فقط یک آدرس و مسیر کلی  به من داده شد. با هماهنگی گفته شد اگر درگیری پیش آمد سر نشینان هر خودرو جان سالم بدر بردند باید خود را به قرارگاه علوی برساند. و.... چادر روی دولول کشیده بودم و با سرعت بالا حرکت می کردیم. در طول مسیر حرکت به ایست بازرسی های کُردی بر می خوردیم چون جلو دار بودم با لهجه کُردی با نیروهای پیشمرگه چاق سلامتی گرم می کردم و رد می شدیم.از چندین ایست بازرسی مردم عشایر عرب هم گذشتیم و هیچ مشکلی پیش نیامد. به نزدیکی شهر منصوریه و قرارگاه علوی رسیدیم. از پشت سر مالک با چراغ به من علامت داد که سرعت را کم کردم و او سبقت گرفت و دریک جاده فرعی به طرف قرارگاه علوی پیچاند.

نزدیک درب اصلی قرارگاه علوی شدیم در ابتدای ورود در اثر بمبارانهای شدید چند برجک همراه لوله« بی ام پی وان» که همانند کله گنجشک به سمتی پریده و از زرهی ها جدا و متلاشی شده به چشم می خورد. اجازه ورود داده شد که مقداری راهبندان شده بود. قرارگاه علوی را هم بمباران کرده بودند. کابلهای برق فشار قوی و تیر برق ها متلاشی شده روی جاده اصلی به چشم می خوردند. به آرامی از روی سیم ها برق و قطعات بتن و خورده شیشه ها و... رانندگی می کردیم. سیاوش بیمار را به بهداری رساندیم و تحویل دادیم کمی  از دلهره و اضطرابم کاسته شد و حالت آرامش بهم دست داد.  پروردگار را شکر کردم  که توانستم به انسانی کمک کنم.  با کمک و یاری همرزمان سیاوش را از مرگ حتمی نجات دادیم ولی آقای رجوی در گوشه امنی نشست وبا شعار بیا، بیا به نیروهای مسلح هارعراقی در روز سه شنبه 6 مرداد 1388 سیاوش بدبخت همراه تعدادی دیگرازاسیران اشرف نشین را به کشتن داد. چرا خودش و عیالش همراه سران باند تبهکاراز صحنه و مبارزه واقعی فراری مقیم اروپا، اشرف نشین نشدند که شعار بیا بیا سر بزنند بماند؟!.         

علی بخش آفریدنده (رضا گوران)

یک شنبه 30 آذر 1393/21 دسامبر 2014

 

 

منبع:پژواک ایران


رضا گوران

فهرست مطالب رضا گوران در سایت پژواک ایران 

*میان دو دنیا خاطراتی از سه سال اسارت در سلول‌های انفرادی قرارگاه اشرف  [2020 Mar] 
*«عباس رحیمی(سپهر) چه زیبا جاودانه گشت»  [2016 Jan] 
*درک و دریافت پیام رهبری همراه عملیات جاری در تشکیلات بعد از هرموشک باران  [2015 Nov] 
*ادعاهای تکراری و مشمئز کننده مریم رجوی در باره حقوق بشر و دموکراسی فرقه رجویه از زندان و شکنجه رهبر عقیدتی و بانو تا حقوق بشر؟؟!! [2015 Oct] 
*آقای داوود باقروند ارشد(جلال پاکستان) برای یک بارهم شده با مردممان رو راست باشیم  [2015 Sep] 
*روایت دردهای من.... قسمت پنجاه وسوم(قسمت آخر)  [2015 Jul] 
*روایت دردهای من...قسمت پنجاه و دوم  [2015 Jul] 
*روایت دردهای من...قسمت پنجاه و یکم  [2015 Jul] 
* روایت دردهای من ...قسمت پنجاهم  [2015 Jun] 
*روایت دردهای من... قسمت چهل و نهم   [2015 Jun] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل وهشتم  [2015 Jun] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و هفتم  [2015 May] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و ششم  [2015 May] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و پنجم  [2015 May] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و چهارم  [2015 Apr] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و سوم  [2015 Apr] 
*روایت دردهای من...قسمت چهل و دوم  [2015 Apr] 
*روایت دردهای من ...قسمت چهل و یکم  [2015 Apr] 
*روایت دردهای من...در کمپ تیف قسمت چهلم  [2015 Mar] 
*روایت دردهای من...درکمپ «تیف» قسمت سی و نهم  [2015 Mar] 
*روایت دردهای من ... درکمپ"تیپف" قسمت سی و هشتم  [2015 Mar] 
*روایت دردهای من...قسمت سی وهفتم  [2015 Feb] 
*روایت دردهای من...قسمت سی و ششم  [2015 Feb] 
*روایت دردهای من ...قسمت سی وپنجم   [2015 Jan] 
*روایت دردهای من...قسمت سی و چهارم  [2015 Jan] 
*روایت دردهای من...قسمت سی و سوم  [2015 Jan] 
*روایت دردهای من...قسمت سی ودوم  [2015 Jan] 
*روایت دردهای من...قسمت سی ویکم  [2014 Dec] 
*روایت دردهای من...قسمت سی ام  [2014 Dec] 
*روایت دردهای من...قسمت بیست و نهم  [2014 Dec] 
*روایت دردهای من ... قسمت بیست و هشتم   [2014 Nov] 
*روایت دردهای من... قسمت بیست وهفتم  [2014 Nov] 
*روایت دردهای من... قسمت بیست وششم   [2014 Nov] 
*روایت دردهای من...قسمت بیست وپنجم  [2014 Nov] 
*روایت دردهای من... قسمت بیست و چهارم   [2014 Oct] 
*روایت دردهای من...قسمت بیست وسوم   [2014 Oct] 
*روایت دردهای من.... قسمت بیست و دوم  [2014 Oct] 
*روایت دردهای من... در تشکیلات قسمت بیست و یکم  [2014 Oct] 
*روایت دردهای من...اینبار درتشکیلات قسمت بیستم   [2014 Sep] 
*روایت دردهای من ....قسمت نوزدهم  [2014 Sep] 
*روایت دردهای من ....قسمت هیجدهم  [2014 Sep] 
*روایت دردهای من .....قسمت هفدهم  [2014 Sep] 
*روایت دردهای من.... قسمت شانزدهم  [2014 Sep] 
*روایت دردهای من... قسمت پانزدهم  [2014 Aug] 
*روایت دردهای من....... قسمت چهاردهم  [2014 Aug] 
*روایت دردهای من قسمت سیزدهم  [2014 Aug] 
*روایت دردهای من ـ قسمت دوازدهم ـ خاطراتی چند از سه سال اسارت در سلول‌‌های انفرادی قرارگاه اشرف  [2014 Aug] 
*روایت دردهای من ......قسمت یازدهم، شکنجه، شکنجه، شکنجه  [2014 Jul] 
*دستگیری و زندان-روایت دردهای من و .... قسمت دهم  [2014 Jul] 
* روایت دردهای من ......قسمت نهم خاطراتی چند از سه سال اسارت در سلول‌‌های انفرادی قرارگاه اشرف  [2014 Jul] 
*روایت دردهای من... قسمت هشتم  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت هفتم)  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت ششم)  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت پنجم)  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت چهارم)  [2014 Jun] 
*روایت دردهای من (قسمت سوم)  [2014 May] 
*روایت دردهای من... قسمت دوم  [2014 May] 
*روایت دردهای من......(خاطراتی چند از سه سال اسارت در سلول‌‌های انفرادی قرارگاه اشرف  [2014 May]