یلدا؛ یلدایتان سبز و سرخ و سپید باد

متن ذیل برگرفته ازنوشته ی دکتر محمود  ک. است.
 
===================
 

یلدا یلدایتان سبز و سرخ و سپید باد سفره ی یلدایتان پر  از بوسه و لبخند. ترانه و شادی. انار و هندوانه ** برای یلدا  معانی گوناگونی نوشته اند. این نیز گمان من است:... یلدا باید همان هیلدا باشد. هیل همان است که در واژه ی هلیوس،هلن،هاله،هالی به معنی مقدس آمده است و بی گمان  معنی خورشید را دارد و واژه ای پارسی است. هم چنان که در عنوان اشکانیان آنان را  فیل هلن یعنی دوستدار خورشید خوانده اند. بر بسیاری از سکه های اشکانی این عنوان  دیده می شود. شاهان اشکانی نیز همواره خود را مهرداد یا میترا دات خوانده اند  زیرا که مهر همان خورشید است، آنگونه که در نام جای ها مانند مهرگرد و مهرآباد هم  آمده است( نام میبد نیز باید همان مهرپات بوده باشد). واژه ی هیل به صورت ایل و  ئیل هم آمده و معنی خدا گرفته است چنانکه در جبرئیل و عزرائیل مانده است و پیداست  که از همان هیل به معنی خورشید آمده است. دا نیز به معنی روز است چنانکه در فردا  از پرتا ی پهلوی به معنی روز بعد مانده است. پس هیلدا یعنی روز گرامیداشت  خورشید.

یلدا و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شودرا پیروان میتراییسم از  هزاران سال پیش در ایران برگزار می‌کردهاند. بسیاری بر این باورند که ریشه  پاس‌داشت شب چله درمیان قوم کاسپیان‌ است. کاسپ‌ها از اولین اقوام بومی ایران هستند  و نام دریای کاسپین و قزوین هم از نام ایشان است. کاسپ‌ها قوم نیرومندی بودند و  تمدن توانمندی را پایه‌گذاری کردند. آنان با ساخت چهارتاقی‌هایی توانستند انحراف ۲۳ درجهٔ مدار زمین در گردش به دور خورشید را اندازه‌گیری کنند. کاسپ‌ها  با استفاده از این ابزار به تقویمی دقیق دست یافتند و دریافتند که پس از آخرین شب  پاییز بر طول روزها اندک‌اندک افزوده شده و از طول شب‌های سرد کاسته می‌شود. این  جشن در ماه پارسی «دی» (تولد دوباره خورشید) قرار دارد که نام آفریننده در زمان پیش  از زرتشتیان بوده‌است که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد. واژهٔ روز در زبان  انگلیسی نیز از نام این ماه برگرفته شده‌است. رومیان پس از گسترش آیین مهر در  اروپا هنگام عید ساتورنالیا، که همان یلداست، اقدام به برپاداشتن جشن و سرورمی  کردند.کلیسای کاتولیک روم روز 25 دسامبر را به عنوان زادروز مسیح برگزیند تا به  مراسم میترایی در آن زمان معنا و مفهوم مسیحی بخشد. ایرانیان گاه شب یلدا را تا  دمیدن پرتو پگاه در دامنهٔ کوه‌های البرز به انتظار باززاییده‌شدن خورشید  می‌نشستند. برخی در مهرابه‌ها (نیایشگاه‌های پیروان آیین مهر) به نیایش مشغول  می‌شدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را آرزو کنند.روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز (روز خورشید) و دی گان؛ می‌خواندند و به استراحت  می‌پرداختند. خرمدینان، این روز را خرم روز یا خره روز می‌نامیدند که همان روز  خورشید باشد. در مصر باستان جشن «باززاییده‌شدن خورشید»، مصادف با شب چله،  برگزار می‌شده‌است. در یونان قدیم نیز، اولین روز زمستان روز بزرگ‌داشت خداوند  خورشید بوده‌است و آن را خورشید شکست‌ ناپذیر، ناتالیس انویکتوس،  می‌نامیدند.

 
 

 

 

====================================

گیسوی  بلند و سیاه یلدا

 

http://www.roozonline.com/uploads/RTEmagicC_anar.jpg.jpg

 
 

 

آخرین شب های بلند و سیاه امسال، یکشنبه ای که درپیش است پشت سر می ماند. یکوقت خیال سیاسی نکنید. اشاره ام به شب بلند و سیاه یلداست، که من جلوجلو به  استقبال پایان آن رفته ام. شبی به همان سیاهی که منوچهری دید و  سرود:

شبی گیسو فروهشته به  دامن

پلاسین معجر و قیرینه  گرزن

شبی چون چاه بیژن تنگ و  تاریک

چو بیژن در میان چاه او  من

ما شب یلدا را به این نام نمی خواندیم. این یک اسم ادبی است برای شبی که ما  به اسم شب «چله بزرگه» فرا رسیدنش را جشن می گرفتیم. یک جشن عجیب و غریب که مقررات  آن به هیچوجه با ترکیبش سازگاری نداشت، اما وقتی جا می افتاد چیز قشنگی می شد.

از اوایل آذر ماه که معمولا برف می بارید، بام ها را پارو می کردند و حیاط  خانه ها پر از برف بود. روی حوض ها را با تخته و حصیر پوشانده و توی پاشویه ها پهن  ریخته روی آن کاهگل کشیده بودند که حوض و خانه که عزیزتر از بچه های خانه بود؛ در  یخبندان های زمستان نترکد و اسباب گرفتاری بهار نشود. فقط گوشه ای از حصیر را بریده  بودند به اندازه ای که آفتابه ای مسین یخ حوض را بشکند. ما روی این حوض یخ زده؛ آدم  برفی می ساختیم با چشم هایی از ذغال و لبی از پوست آنار سرخی که روز پیش لیف کشیده  بودیم. بر سرش کلاه کهنه بابا را می گذاشتیم. یک پالتوی مندرس که باید به کاسه  بشقابی محل می رسید به دوشش می انداختیم و شال گردنی هم به گردنش می آویختیم. معمولا غروب شب چله این کارها تمام می شد و ما خشم سرمای دست و پا و جوراب های پشمی  دست بافت خیس را با زدن گلوله برف هایی که به آدم برفی ساخت خود می زدیم، فرو می  نشاندیم. ما خدایان کوچکی بودیم که چون خدای بزرگ، تحمل انسان ساخته دست خود را  نداشتیم.

به انتظار شب، گیس دختران سیاه چشم هم سن و سال مان را می کشیدیم و  فریادشان را به آسمان بر می داشتیم. کمی که بزرگ تر شدیم، این گیسوان بلند پر خم را  نوازش می کردیم و از بوی سدر و صابون آن مست می شدیم و وعده نظر بازی زیر کرسی را  می گذاشتیم.

روی کرسی مجموعه مسی بزرگی انباشته از آجیل گذاشته بودند. باسلق هایش را که  هم گران و هم خوش مزه تر بودند، اول غارت می کردیم و بعد سراغ جوزقندها می رفتیم. جوزقندهای هلویی سفت بود و دندان می شکست و جوزقندهای آلویی نرم و چسبنده و دندان  گیر. شب چله در شهر، آن هم در خانه های ما بازی های محلی وجود نداشت. شب چره بزرگ  ترین دلخوشی پیش از شام و خربزه گرگاب در تور مخصوص به سقف آشپزخانه آویزان و انگور «ریش بابا» و یا «مهره» به چفته آویخته و گاهی هم هندوانه ای سخت سرد و بی رنگ و بی  مزده بزرگ ترین لذت بعد از شام ما بود.

دور کرسی بزرگ، جای هر کس معین بود و سن آدم ها جای آدم ها را مشخص می کرد. تا بچه بودیم پله پایین کرسی جای ما بود و هر چند دقیقه یک بار نهیب مادر که پای  تان را به منقل نزنید؛ مواظب پارچ برنجی آب آقا که برای وضوی صبح کنار منقل است  باشید؛ هله هوله نخورید؛ خودتان را سیر نکنید، شام الان می آید؛ و غرغر مداوم پدر  را که این شب چله باید شام زودتر داده شود که به مراسم بعد از شام برسیم. یکی دو  خویشاوند و ما خدا خدا می کردیم که دخترهای "گیسو کمندی که زلف شان به درازی شب  یلدا بود، مهمان ما باشند، نه آن دخترهایی که مامان های متجدد زلفشان را، «آلاگارسون» می زدند. آخر زلف بلند یلداوار برای آویختن و در پایش جان دادن مناسب  تر از زلف کوتاه است. من نمی گویم، استاد بهار شصت ساله در سوئیس وقتی یاد زلف می  کند، این چنین به آن می آویزد:

شب هجرانم از جان سیر کرد، آن زلف پر خم  کو

که در دامانش آویزم به قصد انتحار  امشب

پدر سینه را صاف می کرد، حافظ چاپ سنگی بمبی را بر می داشت و با بستن چشم  ها فاتحه ای می خواند و آن را می گشود. صدای دلکش آرام و مهربانی داشت، بر خلاف خود  که چندان مهربان نبود یا نشان نمی داد. فال حافظ همه را ساکت می کرد. هر کس به  اندازه جام شعورش از این چشمه آب بر می داشت و هر کس تعبیرش را خود تدبیر می  کرد.

ای پادشه خوبان! داد از غم  تنهایی

دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز  آیی

ای درد توام درمان، در بستر  ناکامی

وی یاد توام مونس، در گوشه  تنهایی

مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم  کرد

کز دست بخواهد شد، پایاب  شکیبایی

و عمه خدیجه خانم که پسر عزیزش مرتضی خان در آلمان زیر بمباران های متفقین  بود و از او خبری نداشت، آهسته آهسته اشک هایی را که از چشم سبز غبار گرفته اش  سرازیر می شد، با نوک چارقد ململش خشک می کرد و ما جوزقند می خوردیم و به او دهن  کجی می کردیم و صدای پدر اوج می گرفت:

دائم گل این بستان شاداب نمی  ماند

دریاب ضعیفان را در وقت  توانایی

در دایره قسمت ما نقطه  تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو  فرمایی

و بعد به ما نگاه می کرد و به خنده بی جان ما و بعد درس مان می داد با این  دو بیت که امروز می فهمم یعنی چه.

فکر خود و رای خود در عالم رندی  نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و  خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می  ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر  مینایی

و بعد یک لیوان آب قرمز رنگ را که مادرم می گفت شربت سینه است و نجس، سر می  کشید و بیت آخر را می خواند:

حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل  آمد

شادیت مبارک باد، ای عاشق  شیدایی

و می کوشید تا با یک نوازش مهربانانه خواهر را آرام کند. شب درازتر از دراز  بود. دخترک ها کم کم چشمهایشان روی هم می افتاد و ما از خستگی، تک سرفه های آغاز  سرماخوردگی را آغاز می کردیم. پای کرسی به خواب می رفتیم و روز بعد آدم برفی با لب  هایی از پوست آنار و چشم هایی از ذغال به ما که تب کرده و باید جوشانده چهارگل و  عناب و سپستان می خوردیم، بوزخند می زد و انتقام آن گلوله های برفی را از خدایان  کوچک خود می گرفت و ما در فکر انشای مدرسه بودیم که آقای معلم گفته بود بنویسید:

- شب چله را چگونه سپری ساختید؟

 

 

منبع:پژواک ایران


فهرست مطالب  در سایت پژواک ایران