سال نو، و فرصت صحبت
اسماعيل نوری‌علا

 

 

1. حديث نفس در آستانهء پيرانه سری

       سال که نو می شود، آن هم يک بار در آغاز رمستان (با لهجهء فرنگی) و بار دگر در آستانهء بهار (با لهجهء دل آشنای ايرانی)، براي اغلب ما لحظه ای پيش می آيد برای فرصت بازبينی آنچه که گذشته، بعنوان تجربه اندورزی برای روياروئی با آينده. و اکنون هم می بينم که، در سرآغاز سالی که در آن بزودی از مرز 71 سالگی می گذرم، ميل چنين سفری بر جمعه گردی های هفتگی ام چيرگی يافته است.

       می بينم که، در آستانهء پيرانه سری، تا همين لحظهء «اکنون»، عمرم چقدر کوتاه و چه اندازه بلند بوده است؛ «کوتاه» به اندازهء فقط هفتاد و يک بهار يا هفتاد و يک زمستان؛ و «بلند» آن سان که قرن ها است بر زمين زيسته ام؛ با آميزهء تلخ و شيرينی که در يک چشم بهم زدن به سفری بی بازگشت رفته است.

       فکرش را بکنيد: به شما بگويند که هر سال عمرتان به اندازهء يک قدم است و هر قدم که برداريد يک قدم به پايان راهی که عمرتان باشد نزديک تر شده ايد. براستی کيست که در آن صورت در اين «راهپيمائی گريزناپذير» ميل به دويدن داشته باشد؟ اما ما همهء عمر عجولانه دويده ايم؛ کوشيده ايم هرچه سريع تر از امروز بگذريم و به فردا برسيم؛ آن هم فردائی که سرشار از همهء احتمالات نيک و بد، زيبا و زشت، آرامبخش و هولناک است. شاملو، در غمنامه ای که در مرگ فروغ سرود، وصف اين وضعيت را چه زيبا نقاشی کرده است: «...و ما / همچنان دوره می کنيم / شب را و روز را / هنوز را...» و اين واژهء «هنوز» چقدر خوب انتظار بی صبرانهء ما را برای هدر دادن بقيهء عمر توضيح می دهد. انگار عمر نوح داشته باشی و خيالت جمع باشد که زندگی چون فرصتی هميشگی استدر «هنوز» بگذرد.

       و نيز ديدم که همين راهپيمائی هفتاد و يک قدمی چقدر«بلند» و طولانی بوده است؛ آنگونه که هر لحظه اش سالی بوده باشد. در ميانه جنگی جهانی بدنيا آمدن، پايان اش را ديدن، زنان لهستانی پناهنده و سربازان سيک هندی ارتش انگليس را در خيابان های کودکی تماشا کردن، خبر تأسيس جمهوری آذربايجان و کردستان را شنيدن، رفتار خشن سربازهای روس را ديدن، داستان ملاقات قوام السلطنه با استالين را از بزرگ ترهای خود شنيدن، در جهان بی برق و آب آن سال ها، از گاری های آب شاهی کوزه پر کردن و  زير گردسوزهای دود زده مشق شب نوشتن، بر دوش پدر به تماشای بازگشت جنازهء رضاشاه رفتن، جنازهء رزم آرا را ديدن که شتابان به داخل بيمارستان سينا حمل می شود، پای سخنرانی دلهره آور رهبر فدانيان اسلام در مسجد سر کوچه نشستن، سخنرانی شاه تيرخورده را از راديو باطری دار «مارکنی» شنيدن، تظاهرات و تظاهرات و تظاهرات.. ملی شدن نفت، نخست وزيری دکتر مصدق، خريد برگ قرضهء ملی، لوله کشی آب تهران، سی تير خونين، کشتن رئيس شهربانی که دوست پدر تو بوده است و هنوز آمدن اش را بخانه تان بياد داری، و يکباره روزنامهء آسيای جوان را ديدن که عکس جنازهء او در غار «تلو» را چاپ کرده است، آمدن نمايندهء امريکا به تهران برای مذاکره، نوشتن عبارت «يانگی گو هوم» بر ديوارهای محله بی آنکه بدانی معنای اين جمله جيست، خبر کشته شدن دانشجويان در دانشکدهء فنی، با حيرت شنيدن اينکه اين راديوی تهران است که سر ساعت دوی بعد از ظهر «اخبار شاه فراری» را پخش می کند. 25 مرداد را تجربه کردن. سرنگون شدن مجسمه های شاهان پهلوی، و ديدن سری که در وسط پارک شهر سنگلج روی تنهء مجسمهء شاه نشسته بود و اکنون، جلوی مغازهء دوچرخه ساز محل، روی چهار پايه ای چوبين، با چشم های سنگی اش اجتماع فقير نسل در راه را تماشا می کند. 28 مرداد. چپاول مغازه ها، شعار «زنده باد شاه»، سخنرانی "تيسمار زاهدی" از همان راديوی تهران که دو ساعت پيش خبرهائی از شاه فراری را پخش کرده بود، دستگيری دکتر مصدق، اعدام اکبر دوچرخه ساز که در زيرزمين مغازه اش چاپخانهء حزب توده را داير کرده بوده، ذستگيری آقای ميرزاده معلم کلاس پنجمی که تو شاگرد اول اش شده بودی و جايزهء او را، کتاب گلستان سعدی را، هنوز بر دوش می کشی.

       و اين ها همه فقط در دوازده قدم اول عمرت اتفاق افتاده باشد؛ مثل شنيدن يک سمفونی پر سر و صدای بتهوون که رفته رفته در التهاب و تلواسه اوج می گيرد تا به قلهء صداها برسد و بعد، کودتای سنج ها و طبل ها، پايان ولوله ای سرسام آور را اعلام کند. بقيه را لازم نيست بنويسم. همين مستوره کافی است. انگار فيلم قدم زدن مان را با سرعت تند نشان داده باشند... و عمر را می بينم که ردانه می گذرد و هم کوتاه و هم ،به لحاظ آنچه هائی که در آن اتفاق می افتند، سخت دراز است.

 

2. مذهب خوش باشی

       البته نه طول عمر دست ما است و نه سرعت ما در مصرف کردن اش. مادر بزرگم، وقتی در کودکی های قبل از دبستانم، بر بالين خردسالی ام قصه می گفت، اغلب به خواهش من داستان پسر کوچکی را تعريف می کرد که هميشه مشتاق رسيدن به فردا بود.

       و شبی پير مردی به خواب اش می آمد و قرقره ای را به او می داد و می گفت: «اين قرقره کل عمر تو است که، اگرچه نخ اش خوبخود و آرام آرام باز می شود، اما تو اختيار آن را داری که، برای رسيدن به آينده، سر نخ اش را بگيری و تند تر بکشی. پسر بچه قرقره را می گيرد و، کنجکاو ِ اينکه فردا چگونه خواهد بود، تخ را اندکی می کشد. عقربه های ساعت سرعت می گيرند و فردا می شود، بيشتر می کشد و پس فردا می شود، می کشد و قدش بلند می شود و به مدرسه می رود، می کشد و... يکباره می بيند که پير مردی مو سفيد است که در آينه با حسرت به چهرهء چروکيده ای می نگرد که می گويند خود اوست. مادر بزرگم انگار می خواست بگويد: «عجله نکن فرزند، زندگی را بچش، مزه مزه کن. گذشته بر نمی گردد اما آينده در چشم بهمزدنی از راه می رسد». و بعدها که شعر خواندن ياد گرفتم اين بيت خيام تکانم داد که «از دی که گذشت هر چه گوئی خوش نيست / خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است».

       اما اين نصحيت خيامی در طبعم خوش نيامد. هميشه از آنچه که در فرهنگ ما «مذهب خوش باشی» نام گرفته بيزار بوده ام. فکر کرده ام که «امروز» تنها برای «خوش باشی» در اختيار ما نيست. در آن می توان، بر اساس تحربه های گذشته، برای آينده زمينه سازی کرد. و اگر گذشته دوست داشتنی نبوده بايد کاری کرد که آينده بهتر از آن باشد. بجای «خوش باشی» به «قدرشناسی امروز» رسيده و کوشيده ام کوله بار امروز را برای فردا از يادگار های بهترساز ِ آينده پر کنم.

       اما، در همين راهپيمائی آرام و بیقرار، زنان و مردانی ديگر را نيز ديدم که، به سودای بهتر کردن آينده، از مال و جان خويشتن گذشته اند و يا در اطاق های شکنجه شکسته اند و يا سينه به رگبار گلوله سپرده اند و، در همان دم، از طلوع سپيدهء فردائی گفته اند که چون ديروز و امروزشان نخواهد بود.

       يکی از اين آدميان آقای ميرزاده، معلم دبستان پرورش جواديه بود. سی و پنج سال پس از کودتا، هنگامی که سراغ او را از همکلاس کودکی ام، احمد کسيلا، گرفتم با حيرت در من نگريست و گفت «مگر نمی دانی؟ همان سال تيرباران اش کردند!» و بدينسان مردی که در حافظهء من، با کتاب گلستانی که به من داده بود، پا به پيری می نهاد، يکباره مسير را دور زد و برگشت و جوان شد و در گذشته فرو رفت؛ مردی سودائی که در تودهء خاکستری مغزم جا خوش کرده بود و با من پير می شد و اکنون می فهميدم که هيچگاه همسفرم نبوده است. از خود می پرسم آن سپيدهء روشن فردا که او به سودايش جان داد کی و کجا فرا رسيده يا خواهد رسيد؟ می بينم که او رفته است و اميدش را در جانم جا نهاده است.

 

3. مرگ ايدئولوژی

       اما آنچه در اين مسير مضرس، بيش از هر امر ديگر، بر من اثر گذاشته «فرو ريختن ديوارهای ايدئولوژی» بوده است؛ واقعه ای که فرو ريختن ديوار برلين تنها نمايش کوچکی از آن بشمار می آيد که در جهان بيرون از ذهن ما حادث شده است.

       من در عصر ايدئولوژی زدگی و در ميان نسلی ايدئولوژی زده بدنيا آمده و رشد کرده ام. ديده ام که ايمان به آنچه بعقل جور در نمی آيد همراه با ايقان به ناکجاآبادی که در راه ساخته شدن اش فقط می توان شکنجه شد و شکنجه کرد و خون ريخت، بر جوانی هامان حکومت داشته است. ديده ام که همهء ادعاهای آزاديخواهانهء ايدئولوژی ها تنها برای کشتن آزادی آدمی بکار می آيند، و همهء مظلوم نوازی های لفظی برای کشتن رنگارنگی ها و متحد الشکل کردن آدميانی است که هيچ يک با ديگری همشکل نيست. و ديده ام که مخالفت با ايدئولوژی می تواند آدمی را در بين همگنان اش منزوی و مطرود کند. ديده ام که ايدئولوژی ايدئولوژی است، چه به ادعای پيامبران، از آسمان نازل شده و چه از ذهن آدمی بيرون جهيده باشد. و ترسان ترسان از کوچه های ايدئولوژی رد شده ام، و بی آنکه جرأت بلند گفتن داشته باشم، در دلم از «مبداء ايمان» به «مقصد شک و احتمال» سفر کرده ام و در اينجای راه، که لمحه ای ايستاده ام تا نفس تازه کنم، می بينم که در خورجينم، جز باور به کرامت انسان و آزادی اش، هر خرت و پرت ديگری افسانه ای ساختهء اوهام اوست.

       و اين دو واژهء «افسانه» و «اوهام» بی اختيار مرا به ياد شاعری که دوست پدربزرگم بود، به ياد نيمای يوشی [يا به لهجهء مازندرانی، «يوشيج»]، می اندازد که در غوغای بيست و پنج سالگی اش، برگذشته از گذرگاه مشروطه و تحصيل در دبيرستان سن لوئی تهران، به همين ايدئولوژی زدگی (بيشتر از توع مذهبی و درويشی آن) پی برده و شعر بلند «افسانه» اش را سروده است؛ شعری دربارهء شاعری که بر بلندای کوهی نشسته و با موجودی خيالی به نام «افسانه» گفتگو می کند و در اين گفتگو در می يابد که همهء اعتقادات جزمی اش از جنس همان «افسانه» اند و، با اين «کشف»، مانيفست نسلی را رقم می زند که از انکار مراقبت ظالمانهء آسمان آغاز کرده اما هنوز از چاله درنيامده به چاه ايدئولوژی ديگری فرو می افتد. تکه ای از اين گفتگو، که من در اوايل بيست سالگی کشف اش کردم، همچنان در تالارهای ذهنم می پيجد که:

       «عاشقم! خفته ام! غافلم من! /.../ آنچه من ديده ام خواب بوده / نقشه ای بر رخ آب بوده / عشق، هذيان بيماري ئي بود  / يا خمار مئی ناب بوده؟ /.../ خنده زد عقل زيرك بر اين حرف / كز پي اين جهان هم جهاني ست / آدمي، زادهء خاك ناچيز / بستهء عشق هاي نهاني ست / عشوهء زندگاني است اين حرف! / ... / حافظا ! اين چه كيد و دروغي ست / كز زبان مي و جام و ساقي ست؟ / نالي ار تا ابد، باورم نيست / كه بر آن عشق بازي كه باقي ست. / من بر آن عاشقم كه رونده است!..»

       و يا سهراب سپهری را به ياد می آورم که او نيز، در اوج ايدئولوژی زدگی نوع ديگری که زمينی اش می خواندند، پنجاه سال پيش، هنگامی که او سی و شش ساله بود و  من به بيست و دو سالگی سفرم رسيده بودم، سفرنامهء عمر خود را، با نام «صدای پای آب» برای ادبيات فارسی رقم زد و آن را با خود از قريهء چنار کاشان به تهران آورد و برای انتشار به دست سيروس طاهباز سپرد تا يادگار او از سفر عمرش باشد:

       «من به مهمانی دنیا رفتم / من به دشت اندوه / من به باغ عرفان / من به ایوان چراغانی دانش رفتم / رفتم از پله مذهب بالا / تا ته کوچهء شک / تا هوای خنک استغنا / تا شب خیس محبت رفتم /.../  من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن / من ندیدم بیدی سایه اش را / بفروشد به زمین...»

       و آنگاه مانيفست خود را اعلام می دارد که: «چشم ها را بايد شست / جور ديگر بايد ديد /.../ چترها را باید بست / زیر باران باید رفت / فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد /.../ پشت دانایی اردو بزنیم /.../ روی پای تر باران به بلندای محبت برویم / در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم. / کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قرن / پی آواز حقیقت بدویم!»

       و هم او، در برابر اعتراض من که چرا «دانش» را حقير می شماری، گفته بود که:

       «منظور من از "دانش" مجموعهء يقين های ما به همه گونه از دانستن هامان است و نه "علم" (يا "ساينس"). در توبرهء دانش ما همه گونه خيال و يقينی يافت می شود و ما، آغشته به آنها، "آواز حقيقت»" را فراموش می کنيم تا به "آواز مجاز" ايمان می آوريم. بدين خاطر است که می گويم چشم ها را بايد شست». و بعد اين رباعی خيام را زمزمه کرده بود که «ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز / از روی حقیقتی، نه از روی مجاز!»

       من اما معنای واقعی سخن او را ده سال بعد دريافتم؛ آنگاه که، در لباس احرام حاجيان، در برابر خانهء کعبه ايستاده بودم و در شعاع باريک نوری که از شکاف ابرها صورتم را روشن کرده بود ديدم که آن «مکعب تو خالی و بی محتوا» خود نماد و نمود اين پيام است که اگر چشم خويش را بشوئی و از پردهء اوهام بيرون آئی خواهی دريافت که آن روز سهراب به تو چه گفته است. ديدم ما را سر و کار تنها با آئين و فرم و شکل و آدابی ست که بر هيچی درون يقين هامان پردهء ساتر کشيده اند.

       سخت بود. سخت است ترک کردن هر مذهب (که به معنای محل و نحوهء راه رفتن است)، ترک کردن هر آنچه از جنس ايدئولوژی است، ترک راه و روشی که آموخته ای، ترک شيوهء ديدن، بقول سهراب، چشم ها را شستن، جور ديگر ديدن، «شيشهء کبود» مولانا را، که لاجرم دنيا را کبودت می نمايد، از برابر چشم برداشتن. اما به ياد دارم که من، در بازگشت از آن اشراق تب زده، ديگر آن نبودم که بودم. می ديدم که آنک جهان و حيات و زندگان و آدميان از افق ديگری سر می زنند و آزادی انديشه و کردارها و گفتارهای رها شده از تعبدشان بگونه ای ديگر معنا يافته اند؛ گونه ای که نمی شد آن را در جای پای «چوبين» استدلال های ايدئولوژيک يافت.

 

4. فرصت صحبت

       باری، در آستانهء 72 سالگی، خود را مخاطب جمع بندی حافظ از سخن نيما و سهراب می يابم که می گويد: «جنگ 72 ملت [يا "مذهب"]، همه را، عذر بنه / چون نديدند "حقيقت" ره "افسانه" زدند!»

       می بينم که از افسانهء حافظ و نيما (حتی آنجا که نيما با حافظ در گير می شود) تا «شيشهء کبود ِ» مولانا و «دانش» سهراب، همهء حرف ها يکی است اما بی شمارانند آنان که در نمی يابندش: ايدئولوژی و مذهب، و ايمان به ترديد ناپذيری آنها، سد و حجاب درک «حقيقت» اند و آدمی بايد خود را از شر آنها نجات دهد.

       اما، در اين پيرانه سری، می بينم که هيچ کدام اين بزرگان آشکارا به ما نمی گويند که «حقيقت» مورد نظرشان چيست. مولانا و سهراب می خواهند شيشهء کبود را از پيش چشم ما بردارند و چشم هامان را بشويند تا حقيقت را «آنچنان که هست» ببينيم؛ و نيما تنها از «روندگی حقيقت» در برابر «پايندگی» حافظی اش سخن می گويد.

       پس آيا حقيقت امری شخصی و در نتيجه نسبی نيست؟ در ان صورت فرق جقيقت و ايدئولوژی چه خواهد بود؟ يا آيا اساساً تنها انسان است که می داند که مردنی است و، در جبران اين ادراک، خدا و دين و زندگی پس از مرگ را می آفريند به آنها ايمان می آورد و، عين حال، می تواند بداند که هيچ يک از باورهايش عين حقيقت نيست؟ و، در اين ميانه، تکليف من و ما چيست؟ آيا نه اينکه همهء افسانه ها برای روشن کردن تکليف آدمی در ميانهء زندگانی اجتماعی بوجود آمده اند و تا آنجا که پاسدار آن زندگی اند اثر و پيرو دارند؟ آيا ما نيز بايد همچون مولانا و حافظ و سهراب بدنبال آن حقيقت ازلی و ابدی برويم که خيال می کنيم عينک ايدئولوژی آن را از چشم ما پنهان ساخته است و در پايان تفحص خود نتوانيم سراغ روشنی از حقيقت به دست دهيم؟ آيا بايد در يکی از انواع مکاتب عارفانه غوطه ور شويم و «معرفت» را به جای «علم» بگذاريم؟ آيا اين ترس ما از مرگ نيست که ذهن مان را وا می دارد تا به «بقا» در برابر «فنا» بيانديشيم و مذهب و مکتب بيافرينيم؟

       نيما به ما می گويد: «من بر آن عاشقم که رونده است» و روندگی را تنها قانون جاودانهء هستی می يابد و، اگر در نکته ای که می گويد غوطه ور شويم، به راز گلسرخ سهراب بيانديشيم، در می يابيم که  مرگ و فنا زادهء همين روندگی اند. و در سير اين روندگی است که من و تو به دنيا «می آئيم» و از دنيا «می رويم» و زندگی مان فرمولی قرار گرفته در در بين هلالين (پرانتز)ی است که هر دو سويش به هيچ می انجامند.

       اما همين فرمول به ما دو گزينه را عطا می کند: می توانيم فرصت زندگی را نيز پوچ و بی فايده کنيم و يا می توانيم، با دخالت در ساختن آينده، از خود يادگاری برای روزگاری که نخواهيم بود باقی بگذاريم. و باز می بينم که حافظ از اعماق قرون سر بر می کشد و هشدارمان می دهد که: «فرصت شمار "صحبت"؛ کز اين "دو راهه منزل" / چون بگذريم نتوان ديگر بهم رسيدن».

       و من، در آستانهء پيرانه سری، جان گرفته در اين «دو راهه منزل»، حقيقت را فقط در خود «فرصت شماری صحبت» می بينم؛ و، در عين حال، می بينم که لازمهء «صحبت» وجود «جمع» است و ما در اين «دو راهه منزل» می توانيم با «فرصت شماری صحبت»  امکان ادامهء «گفتگوئی رونده» را تضمين کنيم.

       در اين مقام که بايستی می بينی که ديکتاتوری، استبداد، يکه خواهی و تحميل، پديده هائی همه کشندهء «صحبت» و ضايع کنندهء «فرصت» های کوتاه آدمی اند. شايد بيش از اين سخنم را با سياست درنياميزم بهتر باشد!

 

منبع:پژواک ایران


اسماعيل نوری‌علا

فهرست مطالب اسماعيل نوری‌علا در سایت پژواک ایران 

*چو ایران نباشد؟! نگاهی به آنچه در جشن سالگشت تأسیس کومله گذشت، اسماعیل نوری علا  [2024 Feb] 
*پيکار عليه نظارت استصوابی!  [2016 Jan] 
*ده سال جمعه گردی، از سکولاريسم نو تا سکولار دموکراسی  [2015 Oct] 
*از «سلطنت همه کاره» تا «پادشاهی هيچ کاره»  [2015 Oct] 
*جمهوريت يا جمهوری؟  [2015 Sep] 
*پيامبران سيارهء جديد ميمون ها  [2015 Aug] 
*چند و چون استراتژی ِ انحلال  [2015 Aug] 
*حزبی اینجائی برای روزگار فردائی؟   [2015 Aug] 
*تأملی در روند موضع گيری های سياسی  [2015 Aug] 
*آلترناتيوسازی يعنی آماده شدن برای فردا  [2015 Jul] 
*دست آوردهای يک کنار هم نشستن  [2015 Jul] 
*جنبش سياسی و برنامه های اجرائی  [2015 Jun] 
*ربط غيرمستقيم «مديريت نامتمرکز» با «حل مسائل اقوام»  [2015 Jun] 
*اپوزيسيون و سياست کشورهای غربی  [2015 Jun] 
*کنگرهء سکولار دموکرات ها و غيبت نواندیشان دينی  [2015 Jun] 
*وعده گاهی برای انديشيدن به ايران آزاد و آباد  [2015 May] 
*حکومت اسلامی و جنازهء نويسندگان سکولار  [2015 May] 
* تفاوت های اسلاميسم در ترکيه و ايران  [2015 May] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ دعوای اصلی بر سر چيست؟  [2015 May] 
*تفاهمی در غياب نمايندگان واقعی ملت ايران!  [2015 Apr] 
*نظريه های فقهی در خدمت منافع متغير دينکاران  [2015 Apr] 
*سکولاريسم و اژدهای هفت سر دينکاران  [2015 Mar] 
*گزارشی نوروزی به سکولار دموکرات های ايران   [2015 Mar] 
*سکولاريسم و سنجهء شکل گرفتگی نهاد مذهب   [2015 Mar] 
*اپوزيسيون ما با کدام دشمن مبارزه می کند؟  [2015 Mar] 
*موافق و ناموافق استقرار سکولاريسم در ايران  [2015 Feb] 
*شروط و موانع آلترناتيو سازی  [2015 Feb] 
*آلترناتيو های ديروز و امروز و فردا  [2015 Feb] 
*منافع ملی؛ ابهامات و خطرات  [2015 Feb] 
*معناهای کاربردی واژهء «سکولار»  [2015 Jan] 
*در اين سالگرد نقره ای  [2015 Jan] 
*«شارلی ابدو» و همپوشانی آزادی و اختيار  [2015 Jan] 
*نشانی های آينده ای آرزوئی  [2015 Jan] 
*سال نو، و فرصت صحبت  [2015 Jan] 
*آنچه حکومت اسلامی را بيمه کرده است  [2014 Dec] 
*نيروی سوم در کشاکش شرق و غرب  [2014 Dec] 
*کشوری گرفتار شرق و غرب  [2014 Dec] 
*تشابهات و تفاوت های متفکران و روشنفکران  [2014 Dec] 
*دربارهء حواشی يک بخشنامه  [2014 Nov] 
*رابطهء معکوس نارضايتی و مقاومت  [2014 Nov] 
*در چند و چون سکولار نبودن امام حسين!   [2014 Nov] 
*نقش ابتدا در شکل دادن به انتها   [2014 Oct] 
*سفرنامهء نيويورک  [2014 Oct] 
*قرائت های سياسی و غيرسياسی از اسلام  [2014 Oct] 
*مدلی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد  [2014 Oct] 
*دادخواهی يا گردنکشی؟  [2014 Sep] 
*يک انتخاب ساده اما مهم  [2014 Sep] 
*چو فردا شود فکر فردا کنيم!  [2014 Sep] 
*مجاهدين، احزاب کردی، و کنگرهء بوخوم!  [2014 Sep] 
*حکمت جداسازی «سيمين» از «شاملو»  [2014 Aug] 
* حاشيه های دلشکن يک کنگره  [2014 Aug] 
*آنچه در کنگرهء سکولار دموکرات های ايران گذشت  [2014 Aug] 
*تجزيه آفريننان خطرناک ترند  [2014 Jul] 
*تجزيه آفرينان و آيندهء ايران  [2014 Jul] 
*کشور نوين کردستان و زبان کهنهء سياسی ما  [2014 Jul] 
*در آزمون تيمور لنگ  [2014 Jun] 
*از فرهنگ انتقاد تا فرهنگ بوکو حراميان   [2014 Jun] 
*نامه ای برای دو عليرضا! اسم  [2014 Jun] 
*معنای گمشدهء مشروطيت  [2014 May] 
*بهاری پنهان در باغ جنبش سبز  [2014 May] 
*عمامه مداران پارسی می شوند!  [2014 May] 
*اعتدال يا روانپريشی گريز ناپذير؟  [2014 May] 
*مالکيت، فقر و گدائی ملی   [2014 May] 
*فعاليت ها چگونه سياسی می شوند؟  [2014 Apr] 
*انحلال طلبی؛ تنها چارهء رژيم های ايدئولوژيک   [2014 Apr] 
*مفهوم جعلی «ملت سازی»   [2014 Apr] 
*معناهای دوگانهء انتخاب   [2014 Apr] 
*دموکراسی، واژه ای با چند معنا  [2014 Mar] 
*نوروز: مژدهء پيروزی های ترديد ناپذير  [2014 Mar] 
*انقلاب و آلترناتیو  [2014 Mar] 
*سناريوهائی برای ايجاد رهبری  [2014 Mar] 
*در خوب و بد راديکاليسم  [2014 Feb] 
*استراتژی آلترناتیو سازی و دشمنان اش  [2014 Feb] 
*کيسه بوکسی برای نوخاستگان؛ چگونه در خارج کشور هم می شود ممنوع القلم شد  [2014 Feb] 
*از اوايل قرن هفدهم، و پس از پيدايش تصور مدرن از «کشور»، و اينکه کشورها دارای مرزهائی سياسی اند که بوسيلهء جامعهء بين المللی (در آن زمان اروپا)  [2014 Feb] 
*ويروس های دست ساخت رژيم  [2014 Jan] 
*محاصرهء خارج از داخل؟  [2014 Jan] 
*تغيير قبله، آميزه ای از دين و سياست!  [2014 Jan] 
*مدرنيته، سنت و مذهب؟  [2014 Jan] 
*گفتن به وقت خاموشی؟  [2013 Dec] 
*رابطهء سکولار دموکرات های داخل و خارج   [2013 Dec] 
*حقوق بشر؛ امری جهانی يا فراگير؟  [2013 Dec] 
*اپوزيسيون در اغما جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2013 Dec] 
*وقتی شيمی درمانی متوقف شود  [2013 Nov] 
*در چند و چون موضع گيری های سکولار دموکرات ها   [2013 Nov] 
*«طلب» هرگز «تقاضا» و «تمنا» نيست!  [2013 Nov] 
*واژه ای که از آن خون می چکد!  [2013 Nov] 
*مطالبه محوری: هم اکنون اما فقط در ايران  [2013 Oct] 
*سه يادداشت در تولد، نوزائی و ماندگاری  [2013 Oct] 
*سکوت شان سرشار از چيست؟  [2013 Oct] 
*فصل زودگذر مطالبات  [2013 Oct] 
*در چند و چون ارزيابی «فرصت» ها  [2013 Sep] 
*در جستجوی هم پيمان   [2013 Sep] 
*ايران، خط دفاعی روسيه؟  [2013 Sep] 
*در ميان بهائيان ايران  [2013 Sep] 
*روزی که «کليد» شوخی دردناک قفل سازان است  [2013 Aug] 
*آقای مهندس زعيم، با سکولار دموکراسی شوخی نکنيد!  [2013 Aug] 
*در جستجوی ده درويش  [2013 Aug] 
*چند ملاحظه دربارهء حواشی يک کنگره  [2013 Aug] 
*شرط فراموش شدهء اتحاد  [2013 Jul] 
*هدیهء تلخ و شيرين ما به مردم خاورمیانه  [2013 Jul] 
*مقولهء موازی سازی  [2013 Jul] 
*تحقق دموکراسی دينی، و دفع شر اصلاح طلبان  [2013 Jun] 
*سالگرد روز شوم 15 خرداد  [2013 Jun] 
*دوقرن آرزو  [2013 May] 
*انتخابات سلاطين   [2013 May] 
*سکولار دموکرات ها و انتخابات پيش رو  [2013 May] 
*پيرامون تحريم فعال و جوانگرائی   [2013 May] 
*سکولار دموکراسی؛ مأموريتی زمانمند   [2013 May] 
*در شناخت اصلاح طلبی های دوگانه   [2013 Apr] 
*چند و چون چهار سال به هدر رفته  [2013 Apr] 
*درسی از نوروز  [2013 Mar] 
*تجربه ای در کثرت مداری  [2013 Mar] 
*«سرمايهء ملی» يعنی چه؟  [2013 Mar] 
*نگاهی به مانيفست «اتحاد برای دموکراسی در ايران»  [2013 Feb] 
*وروديه های تغيير اجتماعی  [2013 Feb] 
*رضايت سنجی و قدرت سياسی  [2013 Feb] 
*نتايج «ناموسی کردن» امور  [2013 Feb] 
*نقش «افعال متعدی» در کارکرد سياسی ما!  [2013 Jan] 
*چرا انتخابات آزاد با همه پرسی فرق دارد   [2013 Jan] 
*چرا هويت مسئله ای سياسی نيست؟  [2013 Jan] 
*واقعيت و ضرورت تهاجم فرهنگی ما  [2013 Jan] 
*ايدئولوژی های منظم و سکولاريسم دموکراتيک   [2012 Dec] 
*نهادهای اجتماعی و پيوندهای خانوادگی  [2012 Dec] 
*گوناگونی های ملی در تلهء زبانی آشفته  [2012 Dec] 
*انتخابات آزاد و مطالبه محوری  [2012 Dec] 
*نگرانی آقای «نگهدار» از چيست؟   [2012 Nov] 
*دوگانهء زاينده و يگانهء مسموم  [2012 Nov] 
*پيوندهای درونی اصلاح طلبی با انتخابات آزاد   [2012 Nov] 
*معظلات و معيارهای سنجش ائتلاف  [2012 Nov] 
*چه کسی از اين گلو سخن می گويد؟  [2012 Oct] 
*روايت نسل نابهنگامی  [2012 Oct] 
*چرا سکولار دموکراسی و نه تنها دموکراسی  [2012 Sep] 
*«شورای ملی» در ترازوی سنجش  [2012 Sep] 
*گل های اپوزيسيون انحلال طلب به دروازهء خودی!   [2012 Sep] 
*نيروی دافعهء تبعيض  [2012 Sep] 
*معنا شناسی سياسی ملت جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ مردم سالاری، بهانه ای برای تداوم حکومت اسلامی؟!  [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ آلترناتيو و قدرت سياسی  [2012 Aug] 
*نگاهی به ماه مرگ و بی مرگی   [2012 Aug] 
*چشم انداز هزارتوی اپوزيسيون در خارج کشور  [2012 Aug] 
*ایران در انتظار رهبری کاریزماتیک یا انتخابی؟  [2012 Jul] 
*پاسخ به نامه ای از فاطمهء حقيقت جو  [2012 Jul] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2012 Jul] 
*سلطنت نرفته و جمهوری نيامده  [2012 Jun] 
*کوششی برای خروج از بن بست ائتلاف  [2012 May] 
*در آداب گفتگو با حريفان  [2012 Apr] 
*ترسی بدتر از مرگ  [2012 Apr] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا- در حاشيهء کنفرانس مهرداد مشايخی در واشنگتن  [2012 Apr] 
*جنگ نوين خدايان و نابهنگامی سیاست اوباما  [2012 Mar] 
*همايشی لازم، اما بر اساس برهان خلف!  [2012 Mar] 
*خاتمی، نماد برتر اصلاح طلبی  [2012 Mar] 
*فهرست دم افزون اشتراکات  [2012 Mar] 
*اتحاد عليه آلترناتيوسازی؟  [2012 Feb] 
*آسيب های چهارگانهء اتحاد  [2012 Feb] 
*اوباما هنوز با آنها است   [2012 Jan] 
*اسلاميست ها در آيندهء ايران   [2011 Nov] 
*بن بست سرپوشيدهء آقای اکبر گنجی  [2011 Nov] 
*سخنی ديگر دربارهء کنگره ملی و آلترناتيوسازی  [2011 Sep] 
*از مدنيت اسلامی تا شهروندی ايرانی  [2010 Oct] 
*چرا آلترناتيو حکومت استبدادی هميشه در «خارج» ساخته می شود؟  [2010 Oct] 
*آلترناتيوسازان و اصلاح طلبان  [2010 Oct] 
*ناسيوناليسم واقعی فقط سکولار است  [2010 Sep] 
*دربارهء کميتهء تدارکاتی کنگرهء ملی ايرانيان  [2010 Sep] 
*سنگ بنای همه مفاهيم سياسی مدرن «مليت» است  [2010 Sep] 
*ملاحظاتی در باب روند آلترناتيوسازی  [2010 Aug] 
*راهی برای خروج از بن بست «آلترناتیو»   [2010 Aug] 
*لنگ‌کردن از خارج گود؟  [2010 Aug] 
*اپوزيسيون زير يک سقف؟  [2010 Aug] 
*ترازنامهء سکولار  [2010 Jul] 
*نيروی جانشين کجاست؟  [2010 Jul] 
*چهار شب سکولار در شمال کاليفرنيا  [2010 Jul] 
*18 تير 1378، آغازگاه جنبش سکولار ايران  [2010 Jul] 
*چرا نبايد جنبش سبز را واگذار کرد؟  [2010 Jul] 
*پای سخن حجت‌الاسلام کديور  [2010 Jun] 
*فهرستی از اعتقادات سکولارهای سبز  [2010 Jun] 
*هنوز هم در ستايش بايکوت؟*  [2010 Jun] 
*از خردادهای بی «بروتوس»  [2010 Jun] 
*مشکل سکولار شدگی اصلاح طلبان مذهبی  [2010 May] 
*در زمينهء اهانت و بی خبری  [2010 May] 
*ميرحسين موسوی: محیل و قدرت پرست، يا ساده و گيج؟  [2010 May] 
*سکولاريسم در روياروئی با حکومت و حاکم  [2010 May] 
*مسلمان يا اسلاميست؟  [2010 Apr] 
*راهبندان سياسی برای نوانديشان مذهبی  [2010 Apr] 
*پرهيز از انحلال طلبی، چرا؟  [2010 Apr] 
*ارزيابی «انتخابات آزاد» همچون يک گفتمان  [2010 Apr] 
*راه حلی به نام سکولاريسم سياسی؟  [2010 Apr] 
*معرفی کتاب «درد اهل ذ مه»، نوشتهء يوسف شريفی  [2010 Mar] 
*اختراع همزيستی  [2010 Mar] 
*سال پسا اسلاميزم؟   [2010 Mar] 
*پل مفقودی بين خواست ها و شعارها  [2010 Mar] 
*جمهوری اسلامی سکولار را «خدا هم نافريد!»  [2010 Mar] 
*جهانگردی در شهر  [2010 Feb] 
*جوانهء سبز سکولاريسم در سرمای سپيد تورنتو  [2010 Feb] 
*گذشته اي که در حال گم شدن است   [2010 Feb] 
*تفکر دلبخواهی و مشکل تاکتيک ها  [2010 Feb] 
*اتحاد بد، اتحاد خوب  [2010 Jan] 
*آيا قطار به انتهای تونل نزديک می شود؟  [2010 Jan] 
*اصلاح طلبی مذهبی و منطق ماقبل تاريخ  [2010 Jan] 
*سقف خواست های اصلاح طلبان مذهبی کجاست؟  [2010 Jan] 
*مهر حلال و جان نا آزاد  [2010 Jan] 
*جنبش اجتماعی مدرن نمی تواند شکست بخورد  [2009 Dec] 
*شطرج‌باز مستأصل  [2009 Dec] 
*ترس، زادهء تنهائی ست  [2009 Dec] 
*زردها بی خود قرمز نشدند...  [2009 Dec] 
*چرا مذهب همان ايدئولوژی است؟  [2009 Nov] 
*چرا جامعهء ما «مدنی» نشده؟  [2009 Nov] 
*آقای کديور هم بهتر است در حد گليم خود بماند  [2009 Nov] 
*جنبش خودجوش سبز و حاکميت ايرانی  [2009 Nov] 
*از صراط مستقيم تا نوانديشی مذهبی  [2009 Oct] 
*اخيراً می گويند حکومت اسلامی هم سکولار است!   [2009 Oct] 
*جنبش سبز و حکومت نظاميان اسلامی  [2009 Oct] 
*سکولار بودن؛ همچون پيش شرط مدرن بودن  [2009 Oct] 
*استقلال ايران يا بيمهء اتمی ولايت فقيه  [2009 Oct] 
*چقدر از الله باقی مانده است؟  [2009 Sep] 
*رابطهء سکولارها با مراجع تقليد  [2009 Sep] 
*هزينهء تغيير، اما کدام تغيير؟  [2009 Sep] 
*آيا محاکمهء سکولاريسم هم در راه است؟   [2009 Aug] 
*آيا سکولاريسم بمعنای جدائی دين از دولت است؟  [2009 Aug] 
*نگذاريم اسلاميست ها رنگمان کنند، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2009 Aug] 
*ايران برای همهء ايرانيان؟  [2009 Aug] 
*حکومت کمی مذهبی، کمی سکولار؟!   [2009 Aug] 
*نسبت ميانه روی با قاطعيت  [2009 Jul] 
*از سکولاريسم صد درصدی تا سهراب و ندا  [2009 Jul] 
*سرگردان بين تاکتيک سبز و استراتژی خاکستری  [2009 Jul] 
*چرا موج سبز آقای موسوی کور رنگ است؟  [2009 Jul] 
*آيندهء اصلاح طلبان و نقش مهندس موسوی  [2009 Jun] 
*اردوگاه اپوزيسيون آلترناتيو ساز کجاست؟  [2009 Jun] 
*دولت سايه و آغاز دوران انحلال طلبی  [2009 May] 
*بايکوت نمايش اقتدار ملت است  [2009 May] 
*مصلحت نظام و بوسهء مرگ رهبر بر پيشانی کانديداها  [2009 May] 
*سعدی، ميان احمدی نژاد و اوباما؟  [2009 Apr] 
*دانش تجربی چگونه آسمانی شد؟  [2009 Apr] 
*نوروز، با اوين...  [2009 Mar] 
*رفتارشناسی اشغالگران  [2009 Mar] 
*ساکن خانه شيشه ای  [2009 Feb] 
*سال نو، سکولاريسم نو  [2009 Jan] 
*روزگار آلترناتيو  [2008 Dec] 
*يقين به آزادی عين آزادی است!  [2008 Nov] 
*فقه، سرطان مهلک جامعه امروز ما  [2008 Nov] 
*حکومت اسلامی و بند ناف نوانديشی امامی  [2008 Oct] 
*چرا نوانديشان مذهبی از سکولاريسم می گريزند؟  [2008 Sep] 
*مانیفست درماندگی؟  [2008 Sep] 
*در ستايش بتکده ها!  [2008 Sep] 
* بن بست نوانديشی مذهبی در حکومت اسلامی  [2008 Feb] 
*چگونگی   [2008 Feb] 
* آيا حکومت اسلامی ايران حکومتی ارتجاعی نيست؟  [2008 Feb] 
*گوهر سکولاريسم تقابل با تبعيض است/ دکتر نوری علا  [2008 Jan] 
*جای خالی احزاب غير ايدئولوژيک  [2007 Dec] 
*پیدایش و نقش دین‌کاران امامی در ایران  [2007 Dec] 
*«منطقهء خاکستری» در جغرافيای اپوزيسيون  [2007 Dec]