PEZHVAKEIRAN.COM در اين سالگرد نقره ای
 

در اين سالگرد نقره ای
اسماعيل نوری‌علا

 

دعوت مشروط!

          من اين هفته از خوانندهء مقالهء حاضر دعوت می کنم که کمی هم به مسائل و تجربيات شخصی و خصوصی زندگی من توجه کنند و اجازه دهند که بحث های اجتماعی و سياسی و فرهنگی را، که در حد توان اندک خود هر هفته مطرح می کنم، به آينده محول سازم. و اگر حوصلهء آن را ندارد تا پای سخن مردی بنشينيد که می خواهد اندکی هم از زندگی شخصی و خصوصی اش بنويسد، حق دارد که همينجا بقيهء مطلب را رها کند. من که خبر نمی شوم. اما حتی اگر خبر شوم نيز ناراحت و دلگير نخواهم شد. شايد اگر من نيز بودم وقتم را صرف حرف های خصوصی کسی که هر هفته به «جمعه گردی ها»ی عام می پردازد نمی کردم. پس اجازه دهيد همينجا يا با هم خداحافظی و يا بهم سلام کنيم.

          اما علت اينکه در اين هفته چنين قصدی کرده ام آن است که من اين جمعه روز از مرز 72 سالگی می گذرم. در عين حال، 25 سال پيش در چنين روزی، شکوه ميرزادگی و من در شهرداری منطقهء «يوستون» شهر لندن روبروی «عاقدی مدنی ِ» (يعنی نمایندهء رسمی ثبت احوال، و نه ملا و کشیش و...) ايستاديم و در حضور دوستان مان، که به مشاهده و نظاره آمده بودند، بقيهء عمرمان را بهم گره زديم. امريکائی ها برای بيست و پنجمين سالگرد ازدواج شان اهميتی خاص قائلند و آن را «سالگرد نقره ای» می خوانند که، اگر طرفين «پيوند» تا بيست و پنج سال ديگر هم دوام آورند، تبديل به «سالگرد طلائی» می شود. من که خود را، به دلايلی روشن، در آن 97 سالگی بيست و پنج سال بعد نمی بينم فکر می کنم که، چه باشم و چه نه، آن سالگرد طلائی را از هم اکنون در کارهايم به ثبت رسانده ام و، به استناد آن، کسی نمی تواند مرا از آن شادمانی محروم کند.

          باری، اگر تا اينجای داستان من با من راه آمده ايد شما را صميمانه به خواندن بقيه اش دعوت می کنم.

 

25 سال پيش، در تالار شهرداری

          معمولاً در مواقعی که «ازدواجی مدنی» ثبت می شود، مأمور مربوطه از حاضران در مجلس می پرسد که «آيا در بين شما کسی هست که به اين پيوند اعتراضی داشته باشد و يا آن را از لحاظ حقوقی و قانونی جايز نداند؟» و معمولاً حضار پاسخی نمی دهند و عاقد هم به کار خود ادامه می دهد.

          25 سال پيش اما چنين نشد. يعنی، وقتی مأمور ثبت پرسش اش را مطرح کرد، صدای دوستی از ميان حاضران برخاست که: «بله، من ملاحظه ای دارم!» يکباره سکوت بر مجلس حاکم شد و سرها به سوی صاحب صدا برگشت. او هادی خرسندی بود که، گمشده در پالتو و شالگردن و کلاه، از جايش برخاسته بود و به عاقد نگاه می کرد. عاقد با نارحتی آشکار گفت: «بله، بفرمائيد». و هادی لبخندی زد و گفت: «با شما نبودم. با خود اين دو نفر هستم که جلوی شما ايستاده اند. خواستم بپرسم که آيا شما همهء فکرهاتان را کرده ايد؟ اگر اين آقا اعلام کند که شما زن و شوهريد و شما پنج دقيقهء بعد از کردهء خود پشيمان شويد، حداقل بايد دو سال بدويد تا رشته ای را که امروز گره می زنيد بتوانيد با سرانگشت تدبير دادگاه و قوهء قضائيه باز کنيد. تازه اگر تا آن روز همديگر را نکشته باشيد!..» و صدايش در خندهء حضار گم شد. عاقد هم نفس راحتی کشيد و، رو به شکوه و من، گفت: «بواسطهء اختياری که قانون به من داده است، شما دو نفر را زن و شوهر اعلام می کنم».

          آنگاه دفتر ثبت را رو به ما گشود تا امضاهای خود را پای «سند ازدواج» مان بگذاريم. کنارمان «شاهدان عقد»، دو زن از سوی شکوه و دو مرد از سوی من، هم نشسته بودند. از ميان شان يک نفر را شما حتماً می شناسيد. نام اش دکتر اسماعيل خوئی است، رفيقی که هزار سال است با هم قهرها و آشتی ها کرده ايم و ديگر جائی برای فصل و گريز بين مان نمانده است. او، همين تابستان گذشته، عصا زنان، اما قوی و سرزنده، از لندن به بوخوم آلمان آمده بود تا کنگرهء سکولار دموکرات های ايران را، که رياست افتخاری اش با او بود، افتتاح کند.

          باری، آن روز و بدان ترتيب، سفری 25 ساله آغاز شد که نمی دانم کی واقعيت جسمانی اش پايان خواهد گرفت اما، عليرغم آن پايان محتوم، می خواهم واقعيت حادث اش را در همين يادداشت کوچکی که اکنون پيش روی شما است به دست روزگار بسپارم تا همچنان ادامه پيدا کند؛ شايد به پنجاه سالگی پيوند ما نيز برسد!

          من، چندی پيش از اين پيوند، در يکی از شعرهایم نوشته بودم:

          «پنجاه سال ديگر / عطر تو / از خطوط و تصاوير شعر من/ بيرون خواهد زد؛ // وقتی که من هنوز جوانم / در شعرها و / رؤياهايم. // پنجاه سال ديگر ـ ای عمر! ـ / تصويرهايم را / در قاب های حس و خون و / رفاقت / خواهند آويخت؛ // و در کتاب های کهنه و پر خاک من / رد عبور عطرآلودت را / طی خواهند زد. // پنجاه سال ديگر / وقتی خطوط مبهم اين نامه را بروشنی خواندند / چيزی نظير گذشت زمان / از چشم ها عبور خواهد کرد / و گونه های سرخ و کودکانهء عشاق / از روشنائی تدبير کهنه خواهد سوخت. // آنک بگو، مرا / بر شعله های آتش پيدا کنند!»

          و اکنون، از آن پنجاه سال، بيست و پنج سال اش در چشم بهمزدنی شيرين گذشته است و شادمانه می بينم که شکوه همچنان «رد عبور عطرآلود» اش را در «شعرها و رؤيا هايم» جا می گذارد و با ذهن جوان و کنجکاو و رزمنده اش به جهان من و هموطنان فرهنگ دوست مان انرژی می بخشد و من نيز، در سايهء امن اين حضور، بيش از هميشه خود را مشتاق زندگی کردن در آرزوهای واقع گرايانهء آزادی و به روزی ِ هموطنانم غرقه می بينم.

 

معنای پيوند

          حال اجازه دهيد کمی هم به کوچه و پسکوچه های تجربه و دست آوردهايم بزنم؛ شايد سخنی که می خواهم بگويم به درد نسل جوانی که در آستانهء ازدواج ايستاده و يا از آن آستانه گذشته و زندگی مشترک را تجربه می کند بخورد.

          من دانسته ام که در آستانهء هر پيوندی می توان اين پرسش را پيش روی خود نهاد که پيوند مورد نظر بين کدام دو پديده اتفاق می افتد؟ يادم می آيد در سال 1342، شبی با دوستان در منزل فروغ فرخزاد به شادخواری ميهمان بوديم و هر کس شعری از خود می خواند. نوبت به فروغ که رسيد او کتاب «تولدی ديگر» اش را باز کرد و شعر «فتح باغ اش» را خواند. تکه ای از آن چنين بود و هست:

          «سخن از پیوند سست دو نام / و هم آغوشی / در  اوراق كهنهء یك دفتر نیست // سخن از گیسوی خوشبخت من است / با شقایق های سوختهء بوسهء تو / و صمیمیت تن هامان در طراری / و درخشیدن عریانی مان // مثل فلس ماهی ها در آب...»

          می بينيد که فروغ «پيوند سست دو نام، و هم آغوشی در اوراق کهنهء يک دفتر» را مهم نمی داند بلکه پيوند را در رابطهء ای فراتر از کلمات مأموران ثبت زمينی و آسمانی، که حد بين «حلال» و «حرام» را معين می کنند، می جويد. اما اکنون که به آن زن 32 ساله که دو سال ديگر از ميان مان پر می کشيد و می رفت می انديشم می فهمم که پيوندی که او از آن نام می بـُرد نيز با اهميت تر از آن پيوندی که ردش می کرد نيست. «شقايق های بوسه» نيز در گذر و گذار عمر پژمرده می شوند و «صميمت تنهای عريان» نيز، لامحاله، در نزول ميزان مواد شيميائی بدن، معناهای سحرآميزشان را از دست می دهند.

          می خواهم بگويم که بنظرم می رسد که فروغ هرگز نتوانست به آن اداراک ديگری برسد که پيوند را، نه در «دفتر»، نه در «تن»، که در گستره ای والاتر و پاياتر می يابد. و من امروز می خواهم از آن گستره بگويم که هر که به آن رسيده باشد بی شک توانسته است اين نکته را دريابد که آن «من» که «در من» و «در تن من» خانه دارد کجا و چگونه به آن «او» که «در تن او» نشسته و از پشت پنجرهء چشم هايش به جهان می نگرد می رسد و با او پيوند می خورد.

          می دانيد چرا؟ زيرا اين «من» که می گويم پنهان ترين حلقه از حَلـَقات موجوديت و ماهيت هر آدمی است. يک انسان در پشت تن و نام و جاه و مقام و منزلت اش پنهان است و هر انسان ديگر، که خود نيز در استتاری همانگونه چند لايه پنهان شده، بايد از «هفت شهر مشکل عشق» بگذرد تا به «او»، يا آن «ديگر»، دست يابد و پيوند اش را از آن «سستی» که فروغ می گفت برهاند.

          ببينيد اين مواد شيميائی با آن «من» که در پنهان ترين حلقه نشسته و اسير تلاطمات و تمنيات تن است چه می کند: شعرهای عاشقانه را بخوانيد؛ کمتر شعری براستی دربارهء آن «او» ست که در ميان تودهء خاکستری سلول های مغز نشسته است. شاعر با «چشم سر» يک پيکر و جسم را می بيند؛ از چشم افسونگر معشوق، از گيسوی پر شکن او، از خنده های ديوانه سازش، و خراميدن رعنا و سرو وش اش سخن می گويد. و براستی آيا شما شعر عاشقانه ای را هم سراغ داريد که از اين پرده ها بگذرد و وارد حريم و حرمی شود که «منِ» معشوق در آن پنهان است؟ در شعر کلاسيک، کلام عاشقانهء «تن خواه» تنها زمانی اوجی ديگر می گيرد که شاعر به ندرت خدا را بجای معشوق نشانده باشد؛ يا مخاطبی مذهبی بکوشد تا لب و دندان و گيسو و «پيرهن چاکی» و «مستی خرامنده»ی معشوق را نيز از آن ِ خدا بداند و بکوشد تا عشقبازی زمينی شاعر را به گسترهء آسمان بکشاند، تا مبادا در ديوان های شاعر سرزمين اش گناهی اتفاق افتاده باشد!

          می خواهم بگويم که تا رسيدن به اوئی که نه «چشم است و دهان و گوش و بينی»، و، تا دل نبستن به آن نامرئی که در درون هرکس رفتار و گفتار و ذهنيات اش را می سازد و معين می کند، و، تا پيوند نخوردن اين نامرئی به آن نامرئی، همهء ديگر پيوند ها «سست» و گسستنی اند. و آن دو تنی که تصميم می گيرند بقيهء عمر خود را با هم شريک شوند و در کنار هم به پيشواز آينده بروند بايد آگاه باشند که خود را، بر اساس کدام احتياجات و تمنيات خويشتن، با کدام حلقه از حلقات وجودی و ماهيتی آن ديگری پيوند می زنند. و آيا می توانند، در آستانهء پيوند، واقعاً دريافته باشند که خودِ واقعی شان خواستار پيوند خوردن به اوی واقعی است؟ چرا که جز اين، هر عقد و معادله و معامله جنبه ای گذرا دارد.

 

فرهنگ های واقع گرا و واقع گريز

          اما چون نمی خواهم اين مطلب تنها بصورت شرح خاطرات و احوالات شخصی و احتجاجات فکری شخص من تمام شود، با اجازهء شما، لحظاتی نيز از وقت تان را به تجربه هائی که در مورد «پيوند دو نام» داشته ام نيز می گيرم و به تفاوت های فاحش فرهنگی جامعه ای سنت زده و جامعه ای مدرن و پيش رفته اشاره می کنم.

          من، کمتر از پنجاه سال پيش، توانستم ـ برای اولين بار ـ در موطنم، تهران، بر هواپيمائی بنشينم و به ديدار جهان فراخ بروم؛ سفری بود که از پاريس و لندن می گذشت تا در واشنگتن، در دانشگاه مريلند، پايان بگيرد. اواسط سال 1346 بود، در اقامتی چند روزه در پاريس و لندن به سير و سياحت در خيابان ها و پارک ها و موزه ها پرداختم. دههء مشهور شصت فرنگی ها بود، عصر هيپی ها، عصر دختران و پسران جوانی که در قطار و نيمکت پارک و راهروی موزه، يا کنار کوچه ها و خيابان ها، مشغول عشقبازی بودند. شايد امروز هم اينگونه منظره ها را بشود در جهان غرب مشاهده کرد. اما در آن انقلاب و انفجار سال های کهنه، اين منظره غالب ترين صحنه ای بود که می شد ديد. گوئی جانشينان حسن صباح فرمان برداشته شدن همهء منهيات را به گوش اينها نيز رسانده باشند. مانده بودم که اين «آزادی» را چگونه برای خود معنی کنم.

          در آغاز سال تحصيلی دانشگاه (که برای من چند ماهی هم بطول نکشيد و هوای وطن چنان به سرم زد که شتابان به تهران جوانی هايم برگشتم) ما «دانشجويان خارجی» را در منازل خانواده هائی که داوطلب شده بودند تا تازه واردان را با محيط امريکا آشنا کنند جا دادند. خانواده ای که ميزبان من بود پسری 14 ساله داشت که عصرها، وقتی از مدرسه بر می گشت دست «دوست دختر» اش را می گرفت و به اطاق پسرک می رفتند. من، بی اختيار، از تصور اينکه دختری داشته باشم و او «دوست پسر» اش را جلوی روی من به خانه بياورد و با او در اطاق اش خلوت کند بخود می لرزيدم. همهء آن آموزه ها که در وطن 24 ساله ام ياد گرفته بودم غير از اين به من ديکته می کردند.

          عاقبت طاقت نياوردم و موضوع را با پدر خانواده در ميان گذاشتم. پرسيدم «آيا شما نارحت نمی شويد که پسرتان دختری را به خانه می آورد و با او در اطاق اش خلوت می کند؟ يا پدر و مادر اين دختر چطور؟ آنها هم ناراحت نمی شوند؟» پدر با تعجب مرا نگاه کرد و گفت: «اوه، نه. ما اين دختر را می شناسيم. دختر با تربيتی است، از يک خانوادهء محترم. پدر و مادر او هم پسر ما را و خود ما را می شناسند. نه، نگرانی خاصی وجود ندارد!»

          ديدم که او اصلاً معنای حرف مرا نفهميده است. من از رابطهء جنسی آن دو جوان سخن می گفتم و او به هماهنگی وضع خانوادگی آنها می گفت و اصلاً مشکلی با مسئلهء جنسی بچه ها نداشت و می گفت که در اين مورد در خانه و مدرسه «آموزش های لازم» را به آنها داده اند. من مجبور شدم موضوع «غيرت» خودمان را با زبان بی زبانی حالی اش کنم و حيرتم را از اينکه رگ گردن او، يا خانوادهء دخترک، بالا نمی زند توضيح دهم. او خنديد و گفت: «هان. بله. ديده ام بعضی ها همينطور که شما می گوئيد "گِي رت" دارند. اما اگر فکر اين بچه ها در حد همين رابطه های جنسی بماند و، بی رد شدن از اين مرحله، کارشان به ازدواج برسد و بعد، در زندگی مشترکی که آغاز می کنند، بفهمند که در طرز فکر و عقيده و سليقه با هم اختلاف دارند تکليف شان چه خواهد شد؟ آيا زندگی شان پايدار می ماند؟ و اگر بچه دار هم شده باشند چه بلائی بر سر آن بچه می آيد؟ من فکر می کنم که تنها از راه مجاز دانستن روابط جسمی معصومانه است که به اين بچه ها اجازه می دهند تا از حد خواهش های تن بگذرند و چشم و گوش شان به واقعيت وجودی يکديگرشان باز می شود و بتوانند بفهمند که آيا هر يک زوجی مناسب برای بقيهء زندگی خود يافته است يا نه».

          من البته در آن زمان چندان قانع نشدم. اما سال ها بعد، وقتی دوباره در قامت دانشجوئی نه چندان جوان در لندن درس می خواندم، شاهد اين صحنه شدم که، از يکسو، کار يکی از دوستانم که دختر 15 ساله اش پسری را به خانه آورده بود به آسايشگاه روانی کشيد و، از سوی ديگر، ازدواج بچه هائی را ديدم که آزادی گرفتن «دوست» و تجربهء با ديگری بودن بدون اجبار به دائمی کردن رابطه را نداشتند و کارشان به جدائی سريع کشيد. امروز هم در گزارشات آماری می خوانيم که حداقل 40 در صد ازدواج های داخل کشورمان در همان يک سال اول به طلاق می کشد.

          باری، اکنون مسئله برايم روشن تر از گذشته است. می بينم که پيوندها اغلب ربطی به واقعيت وجودی و ماهيتی طرفين ندارند. يکی دنبال زيبائی طرف است، ديگری دنبال پول و امکانات اش، و آن يکی شيفتهء قدرت و منزلت اش. اما «چون به خلوت رفتند» و رفته رفته در برابر يکديگر، هم از لحاظ ظاهر و هم از لحاظ باطن، عريان شدند، به اغلب احتمال، تازه در می يابند که هيچ سنخيتی با هم ندارند؛ در حالی که پای سندی را در محضر «نمايندهء الله» امضاء کرده اند که می تواند کارشان را به ورشکستگی و زندان بکشد. می گويد بسياری از اسيران دادگستری حکومت اسلامی بعلت ناتوانی يا امتناع از پرداختن مهريه به زندان افتاده اند.

          من البته آنچه را در مغرب زمين می گذرد تنها نسخهء کار نمی دانم و مسلماً فرهنگ های ديگر برای پايداری ازدواج ها از تمهيدات ديگری استفاده می کنند. مثلاً در هندوستان، و حتی ايران خودمان، يعنی در وضعيتی که ازدواج ها بر اساس تصميم خانواده يا بزرگ ترها صورت می گيرد، «ارزش ها»ی فرهنگی و تربيتی آنچنان است که «طرفين پيوند» در دهان ِ مقراضي از خجالت ها و رو در بايستی ها گرفتارند و مجبورند که «بسوزند و بسازند». اما آيا می توان اين سوخت و ساز را طبيعی و انسانی هم دانست؟ خانوادهء غربی به گريزناپذيری خواهش های تن تسليم می شود و می گذارد که جوان اش از اين مرحله بگذرد و به انسان واقعی نشسته در پشت پردهء تمنا برسد، او را بشناسد و تصميم اش را آگاهانه بگيرد. حال آنکه فرهنگ سنتی ما عليه طبيعت و واقعيت می شورد و می کوشد آن را مهاری شکنجه آور بزند.

 

در هايهوی ماشين چاپ

          برگردم به داستانی که آغاز کرده بودم. 25 سال پيش، چهار سالی پيش از آنکه به امريکا مهاجرت کنيم، شکوه و من در چاپخانه ای در شهر لندن کار می کرديم. او مسئول ماشين چاپ بود و من مأمور تهيهء طرح ها و حروفچينی و آماده کردن کليشه ها و صفحات آمادهء چاپ. شبی مجبور بوديم که تا صبح فردا مجله ای را که به چاپخانه سفارش داده شده بود آماده کرده و تحويل مشتری دهيم. ماشين چاپ در زيرزمين قرار داشت و اطاق طراحی در طبقهء هم کف مغازه. ساعت ها از شب رفته بود. من، پشت ميز طراحی، ستون های حروفچينی شده را چسب می زدم و بروی کاغذ صفحه بندی می چسباندم و در آن سکوت فقط صدای «تق تق» ماشين چاپ شکوه بود که خود را از پله ها بالا می کشيد و در اطاق کوچک من پخش می شد. بعد صدا متوقف شد. مدتی گذشت، صدای پای شکوه را شنيدم که از پله ها بالا می آمد. در اطاق را گشود و داخل شد. دست هايش غرق جوهر چاپ بود. با پشت دست عرق پيشانی اش را پاک کرد و گفت: «نمی خواهی شام بخوريم؟» و پاسخ من شعری بود که به يکباره بر روی کاغذ نشست:

          «به صدای کار شبانه گوش کن / که دل دل کنان بلندای شب را می گذرد / آنسان که کوهپايه ها را / در سحرگاهان / قدم های اوج پرستان // آنسان که عاشقان در بستر شيرين ِ کام. / آنسان که من /

همراه پله هائی که / به سوی کوچه / پر کشيده اند. // شبانه، بيداری را با هم قسمت کرده ايم / به لقمه نانی و نگاه رفاقتی / و در گفتگويمان / صدای کار و انتشار / سرودی عاشقانه شده است. // ترا و افزار کارت را دوست دارم / شب را و يگانگی در کار را، / و  از پله های صدا / فقط به آسمان تو فراز می آيم. // ترا دوست دارم / که طنين زنده بودنی، / پيام آور حرکت؛ / و خستگی در دستان تو لانه ندارد. // ترا دوست دارم / که اينسان، به صدای کار / کنارم به لقمه نانی می نشينی / و بساط سفره ام را / رنگين تر از شادخواری ِ شاهان می کنی. // با صدای کار به سوی صبح می رويم / و پلکان آنگاه تمام می شود / که خورشيد / آستان خانه مان ر  / روفته باشد. // پس، به صدای اين کار افزار گوش کن / که در سينه باز و بسته می شود!»

          و، در اين «سالگرد نقره ای»، چه چيزی دارم جز عشق ژرف و پايان ناپذير، و کلمات و رؤياهايم که به پاداش جان دوباره ای که به من بخشيده شده، تقديم آن کسی کنم که هنوز می نويسد و منتشر می کند و با همهء عشق از من می خواهد تا در کنارش با جهان رذالت های بشری به ستيز برخيزيم؟

23 ژانويهء 2015

منبع:پژواک ایران


اسماعيل نوری‌علا

فهرست مطالب اسماعيل نوری‌علا در سایت پژواک ایران 

*آیا کاربرد «سکولار دموکراسی» به وسیلهء چپ‌ها اتفاقی است؟   [2024 Apr] 
*چو ایران نباشد؟! نگاهی به آنچه در جشن سالگشت تأسیس کومله گذشت، اسماعیل نوری علا  [2024 Feb] 
*پيکار عليه نظارت استصوابی!  [2016 Jan] 
*ده سال جمعه گردی، از سکولاريسم نو تا سکولار دموکراسی  [2015 Oct] 
*از «سلطنت همه کاره» تا «پادشاهی هيچ کاره»  [2015 Oct] 
*جمهوريت يا جمهوری؟  [2015 Sep] 
*پيامبران سيارهء جديد ميمون ها  [2015 Aug] 
*چند و چون استراتژی ِ انحلال  [2015 Aug] 
*حزبی اینجائی برای روزگار فردائی؟   [2015 Aug] 
*تأملی در روند موضع گيری های سياسی  [2015 Aug] 
*آلترناتيوسازی يعنی آماده شدن برای فردا  [2015 Jul] 
*دست آوردهای يک کنار هم نشستن  [2015 Jul] 
*جنبش سياسی و برنامه های اجرائی  [2015 Jun] 
*ربط غيرمستقيم «مديريت نامتمرکز» با «حل مسائل اقوام»  [2015 Jun] 
*اپوزيسيون و سياست کشورهای غربی  [2015 Jun] 
*کنگرهء سکولار دموکرات ها و غيبت نواندیشان دينی  [2015 Jun] 
*وعده گاهی برای انديشيدن به ايران آزاد و آباد  [2015 May] 
*حکومت اسلامی و جنازهء نويسندگان سکولار  [2015 May] 
* تفاوت های اسلاميسم در ترکيه و ايران  [2015 May] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ دعوای اصلی بر سر چيست؟  [2015 May] 
*تفاهمی در غياب نمايندگان واقعی ملت ايران!  [2015 Apr] 
*نظريه های فقهی در خدمت منافع متغير دينکاران  [2015 Apr] 
*سکولاريسم و اژدهای هفت سر دينکاران  [2015 Mar] 
*گزارشی نوروزی به سکولار دموکرات های ايران   [2015 Mar] 
*سکولاريسم و سنجهء شکل گرفتگی نهاد مذهب   [2015 Mar] 
*اپوزيسيون ما با کدام دشمن مبارزه می کند؟  [2015 Mar] 
*موافق و ناموافق استقرار سکولاريسم در ايران  [2015 Feb] 
*شروط و موانع آلترناتيو سازی  [2015 Feb] 
*آلترناتيو های ديروز و امروز و فردا  [2015 Feb] 
*منافع ملی؛ ابهامات و خطرات  [2015 Feb] 
*معناهای کاربردی واژهء «سکولار»  [2015 Jan] 
*در اين سالگرد نقره ای  [2015 Jan] 
*«شارلی ابدو» و همپوشانی آزادی و اختيار  [2015 Jan] 
*نشانی های آينده ای آرزوئی  [2015 Jan] 
*سال نو، و فرصت صحبت  [2015 Jan] 
*آنچه حکومت اسلامی را بيمه کرده است  [2014 Dec] 
*نيروی سوم در کشاکش شرق و غرب  [2014 Dec] 
*کشوری گرفتار شرق و غرب  [2014 Dec] 
*تشابهات و تفاوت های متفکران و روشنفکران  [2014 Dec] 
*دربارهء حواشی يک بخشنامه  [2014 Nov] 
*رابطهء معکوس نارضايتی و مقاومت  [2014 Nov] 
*در چند و چون سکولار نبودن امام حسين!   [2014 Nov] 
*نقش ابتدا در شکل دادن به انتها   [2014 Oct] 
*سفرنامهء نيويورک  [2014 Oct] 
*قرائت های سياسی و غيرسياسی از اسلام  [2014 Oct] 
*مدلی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد  [2014 Oct] 
*دادخواهی يا گردنکشی؟  [2014 Sep] 
*يک انتخاب ساده اما مهم  [2014 Sep] 
*چو فردا شود فکر فردا کنيم!  [2014 Sep] 
*مجاهدين، احزاب کردی، و کنگرهء بوخوم!  [2014 Sep] 
*حکمت جداسازی «سيمين» از «شاملو»  [2014 Aug] 
* حاشيه های دلشکن يک کنگره  [2014 Aug] 
*آنچه در کنگرهء سکولار دموکرات های ايران گذشت  [2014 Aug] 
*تجزيه آفريننان خطرناک ترند  [2014 Jul] 
*تجزيه آفرينان و آيندهء ايران  [2014 Jul] 
*کشور نوين کردستان و زبان کهنهء سياسی ما  [2014 Jul] 
*در آزمون تيمور لنگ  [2014 Jun] 
*از فرهنگ انتقاد تا فرهنگ بوکو حراميان   [2014 Jun] 
*نامه ای برای دو عليرضا! اسم  [2014 Jun] 
*معنای گمشدهء مشروطيت  [2014 May] 
*بهاری پنهان در باغ جنبش سبز  [2014 May] 
*عمامه مداران پارسی می شوند!  [2014 May] 
*اعتدال يا روانپريشی گريز ناپذير؟  [2014 May] 
*مالکيت، فقر و گدائی ملی   [2014 May] 
*فعاليت ها چگونه سياسی می شوند؟  [2014 Apr] 
*انحلال طلبی؛ تنها چارهء رژيم های ايدئولوژيک   [2014 Apr] 
*مفهوم جعلی «ملت سازی»   [2014 Apr] 
*معناهای دوگانهء انتخاب   [2014 Apr] 
*دموکراسی، واژه ای با چند معنا  [2014 Mar] 
*نوروز: مژدهء پيروزی های ترديد ناپذير  [2014 Mar] 
*انقلاب و آلترناتیو  [2014 Mar] 
*سناريوهائی برای ايجاد رهبری  [2014 Mar] 
*در خوب و بد راديکاليسم  [2014 Feb] 
*استراتژی آلترناتیو سازی و دشمنان اش  [2014 Feb] 
*کيسه بوکسی برای نوخاستگان؛ چگونه در خارج کشور هم می شود ممنوع القلم شد  [2014 Feb] 
*از اوايل قرن هفدهم، و پس از پيدايش تصور مدرن از «کشور»، و اينکه کشورها دارای مرزهائی سياسی اند که بوسيلهء جامعهء بين المللی (در آن زمان اروپا)  [2014 Feb] 
*ويروس های دست ساخت رژيم  [2014 Jan] 
*محاصرهء خارج از داخل؟  [2014 Jan] 
*تغيير قبله، آميزه ای از دين و سياست!  [2014 Jan] 
*مدرنيته، سنت و مذهب؟  [2014 Jan] 
*گفتن به وقت خاموشی؟  [2013 Dec] 
*رابطهء سکولار دموکرات های داخل و خارج   [2013 Dec] 
*حقوق بشر؛ امری جهانی يا فراگير؟  [2013 Dec] 
*اپوزيسيون در اغما جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2013 Dec] 
*وقتی شيمی درمانی متوقف شود  [2013 Nov] 
*در چند و چون موضع گيری های سکولار دموکرات ها   [2013 Nov] 
*«طلب» هرگز «تقاضا» و «تمنا» نيست!  [2013 Nov] 
*واژه ای که از آن خون می چکد!  [2013 Nov] 
*مطالبه محوری: هم اکنون اما فقط در ايران  [2013 Oct] 
*سه يادداشت در تولد، نوزائی و ماندگاری  [2013 Oct] 
*سکوت شان سرشار از چيست؟  [2013 Oct] 
*فصل زودگذر مطالبات  [2013 Oct] 
*در چند و چون ارزيابی «فرصت» ها  [2013 Sep] 
*در جستجوی هم پيمان   [2013 Sep] 
*ايران، خط دفاعی روسيه؟  [2013 Sep] 
*در ميان بهائيان ايران  [2013 Sep] 
*روزی که «کليد» شوخی دردناک قفل سازان است  [2013 Aug] 
*آقای مهندس زعيم، با سکولار دموکراسی شوخی نکنيد!  [2013 Aug] 
*در جستجوی ده درويش  [2013 Aug] 
*چند ملاحظه دربارهء حواشی يک کنگره  [2013 Aug] 
*شرط فراموش شدهء اتحاد  [2013 Jul] 
*هدیهء تلخ و شيرين ما به مردم خاورمیانه  [2013 Jul] 
*مقولهء موازی سازی  [2013 Jul] 
*تحقق دموکراسی دينی، و دفع شر اصلاح طلبان  [2013 Jun] 
*سالگرد روز شوم 15 خرداد  [2013 Jun] 
*دوقرن آرزو  [2013 May] 
*انتخابات سلاطين   [2013 May] 
*سکولار دموکرات ها و انتخابات پيش رو  [2013 May] 
*پيرامون تحريم فعال و جوانگرائی   [2013 May] 
*سکولار دموکراسی؛ مأموريتی زمانمند   [2013 May] 
*در شناخت اصلاح طلبی های دوگانه   [2013 Apr] 
*چند و چون چهار سال به هدر رفته  [2013 Apr] 
*درسی از نوروز  [2013 Mar] 
*تجربه ای در کثرت مداری  [2013 Mar] 
*«سرمايهء ملی» يعنی چه؟  [2013 Mar] 
*نگاهی به مانيفست «اتحاد برای دموکراسی در ايران»  [2013 Feb] 
*وروديه های تغيير اجتماعی  [2013 Feb] 
*رضايت سنجی و قدرت سياسی  [2013 Feb] 
*نتايج «ناموسی کردن» امور  [2013 Feb] 
*نقش «افعال متعدی» در کارکرد سياسی ما!  [2013 Jan] 
*چرا انتخابات آزاد با همه پرسی فرق دارد   [2013 Jan] 
*چرا هويت مسئله ای سياسی نيست؟  [2013 Jan] 
*واقعيت و ضرورت تهاجم فرهنگی ما  [2013 Jan] 
*ايدئولوژی های منظم و سکولاريسم دموکراتيک   [2012 Dec] 
*نهادهای اجتماعی و پيوندهای خانوادگی  [2012 Dec] 
*گوناگونی های ملی در تلهء زبانی آشفته  [2012 Dec] 
*انتخابات آزاد و مطالبه محوری  [2012 Dec] 
*نگرانی آقای «نگهدار» از چيست؟   [2012 Nov] 
*دوگانهء زاينده و يگانهء مسموم  [2012 Nov] 
*پيوندهای درونی اصلاح طلبی با انتخابات آزاد   [2012 Nov] 
*معظلات و معيارهای سنجش ائتلاف  [2012 Nov] 
*چه کسی از اين گلو سخن می گويد؟  [2012 Oct] 
*روايت نسل نابهنگامی  [2012 Oct] 
*چرا سکولار دموکراسی و نه تنها دموکراسی  [2012 Sep] 
*«شورای ملی» در ترازوی سنجش  [2012 Sep] 
*گل های اپوزيسيون انحلال طلب به دروازهء خودی!   [2012 Sep] 
*نيروی دافعهء تبعيض  [2012 Sep] 
*معنا شناسی سياسی ملت جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ مردم سالاری، بهانه ای برای تداوم حکومت اسلامی؟!  [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ آلترناتيو و قدرت سياسی  [2012 Aug] 
*نگاهی به ماه مرگ و بی مرگی   [2012 Aug] 
*چشم انداز هزارتوی اپوزيسيون در خارج کشور  [2012 Aug] 
*ایران در انتظار رهبری کاریزماتیک یا انتخابی؟  [2012 Jul] 
*پاسخ به نامه ای از فاطمهء حقيقت جو  [2012 Jul] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2012 Jul] 
*سلطنت نرفته و جمهوری نيامده  [2012 Jun] 
*کوششی برای خروج از بن بست ائتلاف  [2012 May] 
*در آداب گفتگو با حريفان  [2012 Apr] 
*ترسی بدتر از مرگ  [2012 Apr] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا- در حاشيهء کنفرانس مهرداد مشايخی در واشنگتن  [2012 Apr] 
*جنگ نوين خدايان و نابهنگامی سیاست اوباما  [2012 Mar] 
*همايشی لازم، اما بر اساس برهان خلف!  [2012 Mar] 
*خاتمی، نماد برتر اصلاح طلبی  [2012 Mar] 
*فهرست دم افزون اشتراکات  [2012 Mar] 
*اتحاد عليه آلترناتيوسازی؟  [2012 Feb] 
*آسيب های چهارگانهء اتحاد  [2012 Feb] 
*اوباما هنوز با آنها است   [2012 Jan] 
*اسلاميست ها در آيندهء ايران   [2011 Nov] 
*بن بست سرپوشيدهء آقای اکبر گنجی  [2011 Nov] 
*سخنی ديگر دربارهء کنگره ملی و آلترناتيوسازی  [2011 Sep] 
*از مدنيت اسلامی تا شهروندی ايرانی  [2010 Oct] 
*چرا آلترناتيو حکومت استبدادی هميشه در «خارج» ساخته می شود؟  [2010 Oct] 
*آلترناتيوسازان و اصلاح طلبان  [2010 Oct] 
*ناسيوناليسم واقعی فقط سکولار است  [2010 Sep] 
*دربارهء کميتهء تدارکاتی کنگرهء ملی ايرانيان  [2010 Sep] 
*سنگ بنای همه مفاهيم سياسی مدرن «مليت» است  [2010 Sep] 
*ملاحظاتی در باب روند آلترناتيوسازی  [2010 Aug] 
*راهی برای خروج از بن بست «آلترناتیو»   [2010 Aug] 
*لنگ‌کردن از خارج گود؟  [2010 Aug] 
*اپوزيسيون زير يک سقف؟  [2010 Aug] 
*ترازنامهء سکولار  [2010 Jul] 
*نيروی جانشين کجاست؟  [2010 Jul] 
*چهار شب سکولار در شمال کاليفرنيا  [2010 Jul] 
*18 تير 1378، آغازگاه جنبش سکولار ايران  [2010 Jul] 
*چرا نبايد جنبش سبز را واگذار کرد؟  [2010 Jul] 
*پای سخن حجت‌الاسلام کديور  [2010 Jun] 
*فهرستی از اعتقادات سکولارهای سبز  [2010 Jun] 
*هنوز هم در ستايش بايکوت؟*  [2010 Jun] 
*از خردادهای بی «بروتوس»  [2010 Jun] 
*مشکل سکولار شدگی اصلاح طلبان مذهبی  [2010 May] 
*در زمينهء اهانت و بی خبری  [2010 May] 
*ميرحسين موسوی: محیل و قدرت پرست، يا ساده و گيج؟  [2010 May] 
*سکولاريسم در روياروئی با حکومت و حاکم  [2010 May] 
*مسلمان يا اسلاميست؟  [2010 Apr] 
*راهبندان سياسی برای نوانديشان مذهبی  [2010 Apr] 
*پرهيز از انحلال طلبی، چرا؟  [2010 Apr] 
*ارزيابی «انتخابات آزاد» همچون يک گفتمان  [2010 Apr] 
*راه حلی به نام سکولاريسم سياسی؟  [2010 Apr] 
*معرفی کتاب «درد اهل ذ مه»، نوشتهء يوسف شريفی  [2010 Mar] 
*اختراع همزيستی  [2010 Mar] 
*سال پسا اسلاميزم؟   [2010 Mar] 
*پل مفقودی بين خواست ها و شعارها  [2010 Mar] 
*جمهوری اسلامی سکولار را «خدا هم نافريد!»  [2010 Mar] 
*جهانگردی در شهر  [2010 Feb] 
*جوانهء سبز سکولاريسم در سرمای سپيد تورنتو  [2010 Feb] 
*گذشته اي که در حال گم شدن است   [2010 Feb] 
*تفکر دلبخواهی و مشکل تاکتيک ها  [2010 Feb] 
*اتحاد بد، اتحاد خوب  [2010 Jan] 
*آيا قطار به انتهای تونل نزديک می شود؟  [2010 Jan] 
*اصلاح طلبی مذهبی و منطق ماقبل تاريخ  [2010 Jan] 
*سقف خواست های اصلاح طلبان مذهبی کجاست؟  [2010 Jan] 
*مهر حلال و جان نا آزاد  [2010 Jan] 
*جنبش اجتماعی مدرن نمی تواند شکست بخورد  [2009 Dec] 
*شطرج‌باز مستأصل  [2009 Dec] 
*ترس، زادهء تنهائی ست  [2009 Dec] 
*زردها بی خود قرمز نشدند...  [2009 Dec] 
*چرا مذهب همان ايدئولوژی است؟  [2009 Nov] 
*چرا جامعهء ما «مدنی» نشده؟  [2009 Nov] 
*آقای کديور هم بهتر است در حد گليم خود بماند  [2009 Nov] 
*جنبش خودجوش سبز و حاکميت ايرانی  [2009 Nov] 
*از صراط مستقيم تا نوانديشی مذهبی  [2009 Oct] 
*اخيراً می گويند حکومت اسلامی هم سکولار است!   [2009 Oct] 
*جنبش سبز و حکومت نظاميان اسلامی  [2009 Oct] 
*سکولار بودن؛ همچون پيش شرط مدرن بودن  [2009 Oct] 
*استقلال ايران يا بيمهء اتمی ولايت فقيه  [2009 Oct] 
*چقدر از الله باقی مانده است؟  [2009 Sep] 
*رابطهء سکولارها با مراجع تقليد  [2009 Sep] 
*هزينهء تغيير، اما کدام تغيير؟  [2009 Sep] 
*آيا محاکمهء سکولاريسم هم در راه است؟   [2009 Aug] 
*آيا سکولاريسم بمعنای جدائی دين از دولت است؟  [2009 Aug] 
*نگذاريم اسلاميست ها رنگمان کنند، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2009 Aug] 
*ايران برای همهء ايرانيان؟  [2009 Aug] 
*حکومت کمی مذهبی، کمی سکولار؟!   [2009 Aug] 
*نسبت ميانه روی با قاطعيت  [2009 Jul] 
*از سکولاريسم صد درصدی تا سهراب و ندا  [2009 Jul] 
*سرگردان بين تاکتيک سبز و استراتژی خاکستری  [2009 Jul] 
*چرا موج سبز آقای موسوی کور رنگ است؟  [2009 Jul] 
*آيندهء اصلاح طلبان و نقش مهندس موسوی  [2009 Jun] 
*اردوگاه اپوزيسيون آلترناتيو ساز کجاست؟  [2009 Jun] 
*دولت سايه و آغاز دوران انحلال طلبی  [2009 May] 
*بايکوت نمايش اقتدار ملت است  [2009 May] 
*مصلحت نظام و بوسهء مرگ رهبر بر پيشانی کانديداها  [2009 May] 
*سعدی، ميان احمدی نژاد و اوباما؟  [2009 Apr] 
*دانش تجربی چگونه آسمانی شد؟  [2009 Apr] 
*نوروز، با اوين...  [2009 Mar] 
*رفتارشناسی اشغالگران  [2009 Mar] 
*ساکن خانه شيشه ای  [2009 Feb] 
*سال نو، سکولاريسم نو  [2009 Jan] 
*روزگار آلترناتيو  [2008 Dec] 
*يقين به آزادی عين آزادی است!  [2008 Nov] 
*فقه، سرطان مهلک جامعه امروز ما  [2008 Nov] 
*حکومت اسلامی و بند ناف نوانديشی امامی  [2008 Oct] 
*چرا نوانديشان مذهبی از سکولاريسم می گريزند؟  [2008 Sep] 
*مانیفست درماندگی؟  [2008 Sep] 
*در ستايش بتکده ها!  [2008 Sep] 
* بن بست نوانديشی مذهبی در حکومت اسلامی  [2008 Feb] 
*چگونگی   [2008 Feb] 
* آيا حکومت اسلامی ايران حکومتی ارتجاعی نيست؟  [2008 Feb] 
*گوهر سکولاريسم تقابل با تبعيض است/ دکتر نوری علا  [2008 Jan] 
*جای خالی احزاب غير ايدئولوژيک  [2007 Dec] 
*پیدایش و نقش دین‌کاران امامی در ایران  [2007 Dec] 
*«منطقهء خاکستری» در جغرافيای اپوزيسيون  [2007 Dec]