نوری زاد‏: هم اعدام کردند و هم ترسیدند!
محمد نوری‌زاد

 

سرتیم شان به من گفت: لیاقت تو همین است که با این عُمری ها باشی. و برایم خط و نشان کشید: فردا سرِ قبر مصدق نشانت می دهم ....( و ردیفی از فحش های مشمئز کننده که من هرچه کردم ابتدا و انتهای هر فحش را بنویسم و وسطش را خالی بگذارم، نتوانستم ).
***

محمد نوری زاد
سیزده اسفند نود و سه - تهران

هم اعدام کردند و هم ترسیدند!

یک: درتاریک روشن صبح روز ( چهارشنبه سیزده اسفند 93)، من بودم و مشت و لگد و دهان فحاش مآموران اطلاعات. سه بانوی همراه من - که نرگس محمدی یکی از آنان بود - هم تماشا می کردند و هم معترضانه و شرمگنانه فحش های رکیکِ پایین تنه ایِ مأموران بی چاک و دهن را تحمل می فرمودند. مأموران لباس شخصی، چهار نفری دست و پایم را گرفتند و از جا بلندم کردند و با سر مرا به داخل اتومبیل شان فرو تپاندند. درهمانحال دو نفرشان با لگد به پشتم می کوفتند و یکی شان به سینه ام مشت می زد و دیگری دهانش را به ناسزا و فحش های لجنی می آلود. برادران با عصبیتی که ریشه اش از مصاحبه های شبِ قبل من و خانم محمدی آب می خورد، محکم به دست های من دستبند زدند و جیب هایم را خالی کردند و همه ی مدارکِ همراه من و تلفن های همه ی ما را برداشتند.

به توصیه ی یکی، مرا از داخل اتومبیل شان بیرون کشیدند و پخش زمین کردند و یکی شان با باسنش بر صورتم نشست. درهمین حال، سرتیم شان که مردی سی و سه چهار ساله بود و قدی متوسط و ته ریشی به صورت داشت، سراسیمه با همکارش سر رسید و بی معطلی مشتی به صورتم کوفت و لجنی ترین فحش های متداولش را از قد و قواره ی من آویخت. این مردِ سرتیم، از من که خیالش راحت شد، به سمت خانم محمدی خیز برداشت و دهانش را وا کرد و یک کمپرسی لجنِ کلامی بر این بانوی پاک نهاد خالی کرد.

دو: دیشب ساعت هشت و نیم بود که من و بانو نرگس محمدی خود را به مقابلِ زندان رجایی شهر کرج رساندیم و بی آنکه پلک بر هم نهیم، یکسره تا خود صبح در کنار خانواده هایی ماندیم که شتابزده خود را از سنندج و جوانرود و روستاهای کردستان به آنجا رسانده بودند و جز بی پناهی و بی کسی، یاوری نداشتند. آنها را با یک تلفن به آخرین ملاقات و آخرین دیدار فرا خوانده بودند. ساعت چهار صبح، شش عزیز جوانشان به دار آویخته می شد. شش عزیزی که هریک، دوسال از شش سال زندانشان را در سلول های انفرادی شکنجه شده بودند و سرآخر، بازجویان از آنان با چشمان بسته اقرار و اعتراف و امضاء گرفته بودند. آنها با چشمان بسته، پای برگه هایی را امضاء کرده بودند که هیچ از نوشته های آن برگه ها خبر نداشتند.

این شش نفر، سنی بودند. این شش نفر، کرد بودند. این شش نفر، جوان بودند. چهارنفر از این شش نفر، طی نوشته هایی طولانی، جزء بجزء شکنجه ها و آسیب ها را نوشته و بیرون داده بودند. دو تن از این شش تن، برادر بودند. و مادرشان بانویی بود ریز نقش که این بانو از سر شب تا خود صبح دعا کرد و با دست های افراشته خدای آسمان و زمین را به یاوری طلبید. چه نفسی داشت این بانوی ریز نقش. وچه سوزی در کلمات کردی اش نهفته بود. امروز صبح که مأموران اطلاعات به جان من افتادند و دِ بزن و دِ فحش بده، با تبسم به یکی شان گفتم: با من که این می کنید، معلوم است در پستوهای خود با متهمینِ بی پناه چه کرده اید در این سالها.

سه: من و بانو نرگس محمدی از سر شب تا خود صبح، تا توانستیم با شبکه های رادیویی و تلویزیونی و با سایت های خارجی صحبت کردیم و از غیرقانونی بودن اعدام این شش جوان سخن گفتیم. من حتی با انتشار صدای خود، ملتمسانه از رهبر و از هر مسئول با نفوذی که صدای مرا می شنود خواهش کردم که در آن تنگنای وقت، همتی به کار اندازد و این شش جوان را از کام مرگ برهاند. کاش یک دوربین از صدا و سیمای رهبری در آنجا بود و ما هر چه در دل داشتیم رو به او می گفتیم.

چهار: ساعت به دو و سه و چهارصبح که رسید، سرما به تن ها دوید. مردها کپه ای از آتش برآورده بودند و مرتب بر آن تکه های چوب می نهادند. به دو نفری که می شناختیم و کرجی بودند، رو زدیم که چند پتو بیاورند. پتوها را به بانوان کرد دادیم که بر خود بپیچند. ساعت شد پنج. و کمی بعد: پنج و نیم. چهار اتومبیل پلیس با چراغ های گردان، پشت به درِ اصلی زندان به یک ردیف جا گرفتند. سربازان آمدند و با سپرها و باتوم هایشان صف بستند.

اینجا بود که درِ بزرگ زندان وا شد و آمبولانسی از محوطه ی زندان بیرون زد. با جلو آمدن آمبولانس، شیون و فریاد پدران و مادران بالا گرفت. یک زن جوان در آن میان سخت می گداخت. او شش ماه با مردش بیش نبوده و در همان شش ماه از شویش بار برداشته بود. مرد جوان در زندان بود و دخترش از یک روز و یک سال، تا شش سال بالا آمده بود. بی آنکه پدر را بر سر خویش دیده باشد. آمبولانس صف مردم را شکافت تا به راه خود برود. مشت بود که بر شیشه ها و بدنه ی آمبولانس کوفته می شد. یک سرگرد و یک سرهنگ نیروی انتظامی آمدند و با چهره هایی نشسته به اندوه، اعدام شش جوانِ این زنها و مردها را تأیید کردند.

خشم ها به هم پیوست، وضجه ها و نفرین های آتشین، بجای نجواها و نیایش ها و التماس های دیشب نشست. این زن ها و مردها، سی دقیقه ی تمام ضجه زدند و بر سر و روی خود کوفتند. خبرآمد که: جنازه ها را می برند به امامزاده بی بی سکینه. کاروانِ خنجر به دل، باید به سمت بی بی سکینه به راه می افتاد. در آن دمدمای صبح، مردهای کرد را یک به یک در آغوش گرفتم و سخت گریستم و به تک تک شان گفتم: شرمنده ام که هموطنان خوبی برای شماها نبوده ایم. و به بانو نرگس محمدی گفتم: این جمعیت، از دیشب تا به صبح، در التماس و خواهش و تمنا بود و اینک یک سره در خشم و نفرت و لعنت.

پنج: کاروانِ خنجر به دل، به سمت بی بی سکینه به راه افتاد و ما به سمت تهران. دو خیابان پایین تر، دو اتومبیل شخصی راه را بر ما بستند. مأموران با شتاب از اتومبیل ها بیرون زدند و با رد و بدل شدنِ یکی دو جمله، با همان شتاب به معرکه ی ضرب و شتم و فحش های ناموسی و پایین تنه ای فروشدند. سرتیم مآموران که کمی با تـآخیر سر رسید، اشتهایش برای زدن و مشت کوفتن و رجز خواندن و بارشِ فحش های لجنی فراوان تر از همه بود. او ظاهراً از بالادستی هایش برای زدن من اجازه گرفته بود. فحش های لجنی اش اما مال خودش بود. و جزیی از شخصیت و تربیتش. در آن گرگ و میش صبح، بجای این که ما بترسیم، آنها بودند که با زدن من و باراندنِ فحش های ناموسی و وقیحانه و پایین تنه ای، ترس خود را مخفی می کردند.

سرتیم شان به من گفت: لیاقت تو همین است که با این عُمری ها باشی. و برایم خط و نشان کشید: فردا سرِ قبر مصدق نشانت می دهم ....( و ردیفی از فحش های مشمئز کننده که من هرچه کردم ابتدا و انتهای هر فحش را بنویسم و وسطش را خالی بگذارم، نتوانستم ). این سرتیم اطلاعاتی، از من که خیالش راحت شد، خزید به سمتِ بانو نرگس محمدی و هرچه نوبرانه از فحش های لجنی در چنته داشت براین بانوی شریف افشاند. می گویم: چه رهبر و وزیر اطلاعات عمامه هایشان را بالاتر بگذارند و چه نگذارند، این بی تربیتیِ خیمه خوابانده بر کل دستگاه اطلاعات، مختصری از شاکله ی کلی آن است. وزارتخانه ای که در روز روشن آدم بکشد و سر به اندرون خصوصی ترین زوایای زندگی مردم فرو ببرد، چرا نباید زرورقِ صحبتِ متداولِ مآمورانش، فحش های لجنی و پایین تنه ای باشد؟

منبع:وبلاگ نوری زاد


محمد نوری‌زاد

فهرست مطالب محمد نوری‌زاد در سایت پژواک ایران 

*«پس از مرگ رهبر»، محمد نوریزاد   [2021 Sep] 
*۲۷ سوال محمد نوری زاد از خامنه ای   [2019 Jul] 
* خمینی باد کاشت، رضا شاه نهال   [2018 Dec] 
*نامه محمد نوری زاد به دونالد ترامپ   [2017 Oct] 
*نامه محمد نوری زاد به رهبر: ما اگر می رویم، شما بمانید  [2017 Apr] 
*نامه محمد نوری زاد به پادشاه عربستان سعودی  [2016 Aug] 
*آقای رییس و ساطورِ توی دستش   [2016 Aug] 
*اسلام واقعی و چیزی به اسم زباله  [2015 Dec] 
*در انتخابات شرکت می کنیم بشرطی که…  [2015 Dec] 
*سرشماری  [2015 Dec] 
*آقا جواد و رُخِ دیوانه!  [2015 Dec] 
*الم شنگه  [2015 Nov] 
*من سعید زینالی هستم ( داستان ربودنِ نوری زاد)  [2015 Nov] 
*واس ماس  [2015 Nov] 
*مالیخولیا  [2015 Nov] 
*می زنم به سیم آخر( نامه ای به پسرم)  [2015 Oct] 
*سیستم نجس  [2015 Sep] 
*دستگاه قضایی، محمود سهرابی و چاقو کش هایش!  [2015 Jun] 
*رهبر نیابتی   [2015 May] 
*عجب شنبه ای شد دیروز!  [2015 May] 
*سفینه هسته ای شدنِ نظام آخوندی به گِل تپید  [2015 Apr] 
*سی و دومین نامه ی محمد نوری زاد به رهبر؛ زهر که نه شربت سربکشید  [2015 Mar] 
*نوری زاد‏: هم اعدام کردند و هم ترسیدند!  [2015 Mar] 
*قدمگاه و جسم رنجور امیر انتظام + فیلم  [2014 Sep] 
*ما نمی گذاشتیم دوم خردادی ها روی کار بیایند  [2014 May] 
*در شیراز چه گذشت؟  [2014 May] 
*نامه ی سی و یکم محمد نوری زاد به رهبر: به شما هم آیا سفارش می دهند؟  [2014 May] 
*نامه ی سی ام محمد نوری زاد به خامنه ای   [2014 Jan] 
*نوری زاد و امیر انتظام  [2014 Jan] 
*«زن جوان هستم، شوهر ندارم، تلفن...»   [2014 Jan] 
*بدنه پاسداران نسبت به روال جاری سپاه معترض است  [2014 Jan] 
*دستهای خونین شریعتمداری  [2013 Nov] 
*آخر مگر کسی به عشق شلیک می کند بی انصافها؟   [2013 Nov] 
*رابطه‌ی ترورهای اخیر و سپاه پاسداران   [2013 Nov] 
*چرا نقد می کنم؟   [2013 Oct] 
*نامه ی بیست ونهم محمد نوری زاد به رهبر: غربتِ شادمانی های دمِ دست  [2013 Oct] 
*دکترملکی، وپوزشخواهی از یک مادر  [2013 Sep] 
*پوزشخواهی دکترملکی از « ترانه»ی محروم از تحصیل   [2013 Sep] 
*روحانى از سپاه می‌هراسد  [2013 Sep] 
*دیدار محمد نوری‌زاد با وزیر اطلاعات جدید  [2013 Sep] 
*بازنده اصلی فاجعه سوریه، ایران و شخص رهبر و پیروز آن، اسرائیل خواهد بود  [2013 Sep] 
*گام های لرزان روحانی   [2013 Aug] 
*بوسه برپای یک «بهایی» کوچک   [2013 Jul] 
*دو مجلس کوچک، دو شرم بزرگ  [2013 Jun] 
*رأی دادن یا رأی ندادن، مسئله این نیست! (محمد نوری زاد)  [2013 Jun] 
*تنها راه باقی مانده برای هاشمی  [2013 May] 
*ای کاش انقلاب نمی کردیم!  [2013 Jan] 
*رهبر چشم به راه شماست، داخل شوید!  [2012 Oct] 
*آقای آملی لاريجانی! شما نفر ششم دستگاه قضايی هستيد   [2012 Jul] 
*بلوغ، داشتن یا نداشتن، مسئله این است!  [2012 Apr] 
*نامه ای دیگر از محمد نوری زاد ؛ نامه ای به دخترم   [2011 Dec] 
*نامه پانزدهم نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*متن کامل نامه چهاردهم محمد نوری زاد به آیت الله خامنه ای  [2011 Dec] 
*نامه سیزدهم محمد نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*دواردهمین نامه نوری‌زاد خطاب به خامنه‌ای: جام زهر سربکشید! بیایید و جام زهری را که من برای شما تدارک دیده‌ام سربکشید  [2011 Nov] 
* شلم شوربا !  [2011 May] 
*اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر/ اف بر من اگر آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد  دستمان تهی از رویاها و وعده های انقلاب است [2010 Dec] 
*گلها و سیم خاردارها ۸ (عبدالله مؤمنی)  [2010 Nov] 
*نامه نوری زاد به صادق لاریجانی  آیا دختران عفیف شما را به آغوش هرزگی پرتاب کرده‌اند؟ و مادر و خواهر و خویشاوندان پاکدامن شما را به لجن جنسی آلوده‌اند؟  [2010 Nov] 
*از این که به اسم دین، از دیوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتیم، و به اسم دین، ذخایر شما را به باد دادم، به باد دادیم، پوزش می‌طلبم  [2010 Nov] 
*محمد نوری زاد: وقتی “عبید زاکانی” برمسند قضاوت می نشیند  [2010 Aug] 
*روسپی های سرزمین من!  [2010 Aug]