انقلاب اکتبر، انقلاب ایران و انقلاب اجتماعی
کورش عرفانی

در آستانه ی بیست و نهمین سالگرد انقلاب سال 1357 پرسش ورزی ها و تردیدها در مورد اینکه آنچه در آن موقع در ایران گذشت انقلاب بود یا خیر افزایش یافته است. به نظر می رسد نزدیک به سه دهه بعد از این رخداد تاریخی، جو فکری برای یک برخورد غیر احساسی با این موضوع مساعدتر شده است. از همین روی بد نیست با درکی نظری و در عین حال با برداشتی مقایسه ای با انقلاب اکتبر، نگاهی به پدیده ی انقلاب و معنای مردم گرایانه ی آن داشته باشیم.

 

انقلاب : پدیده ای سیاسی یا اجتماعی ؟

 

جنبش­های اجتماعی و حرکت­های سیاسی، رابطه­ی متقابل تنگاتنگی با یکدیگر دارند. برخی از جنبش­های اجتماعی موفق نمی­شوند قالب­های سیاسی خود را بیابند و بعضی از حرکت­های سیاسی نیز نمی­توانند پویایی وعمق جنبش­های اجتماعی را نمایندگی کنند. فهم دیالکتیک میان این دو مهم­ترین کلید فهم مارکسیسم سیاسی است. این دیالکتیک حکایت می­کند که هرجنبش اجتماعی برای تاثیرگذاری برعرصه­ی  تصمیم­گیری  باید ساختارها و فرایندهای سیاسی مناسب خود را پدید آورد و بعد به سوی کسب قدرت گام بردارد. برای این منظور جنبش­های اجتماعی باید از قدرت مادی و غیرمادی کافی برخوردار باشند. در نبود این قدرت، حرکت سیاسی یا به شکست می­انجامد و یا ارتباط ارگانیک خویش را با جنبش اجتماعی از دست داده و به سوی نوعی انحراف  قدرت طلبانه پیش می­رود. در ماه­های اخیر تظاهرات اندک شمار چند هزار نفری کمونیست­های شوروی بر علیه الیگارشی مافیایی قدرت در کشوری که بیش از هفتاد سال تحت سیطره­ی حزب کمونیست شوروی زیسته است بهترین نمونه­ی تاریخی یک جدایی میان ساختار قدرت منتج ازیک «انقلاب» و پایه های اجتماعی آن می باشد. نگاه عمیق تری به تجربه روسیه می تواند مفید باشد.

 

 درس­های تلخ انقلاب اکتبر

 

انقلاب اکتبر روسیه در سال 1917 نمونه­ای است از حرکتی سیاسی که فاقد پیوندهای لازم با بستر اجتماعی روسیه­ی آن زمان بود. استفاده از کلمه ی «لازم» در جمله فوق به نگرش واقع گرایانه ای برمی گردد که مارکس نسبت به انقلاب دارد و در این نوشتار مفصل به آن پرداخته ایم. بر اساس این نگرش رهبری انقلاب باید از میان بستر اجتماعی انقلابیون برخیزد نه از یک چارچوب بیرونی، حتی اگر این چارچوب حزبی باشد که خود را نماینده ی طبقه ی کارگر می داند. اگر قرار باشد یک حزب نماینده ی یک طبقه باشد باید آن حزب برخاسته از توان مادی و معنوی خود آن طبقه باشد. در مثال روسیه  لنین با رهبری سیاسی­گرا و حزب محور، سبب شد که حزب تحت اختیار وی با همکاری بخش­هایی از نیروی نظامی، در رده­های پایین آن، موفق شوند قدرت را از رژیم رو به زوال تزار به چنگ آورند. اما این فرایند کسب قدرت، که بخشی از نیروهای مردمی را نیز به طور محدود به همراه داشت، نمی­تواند به عنوان یک حرکت انقلابی به معنای توده­ای کلمه و یا به طوردقیق­تر به معنای جامعه شناختی کلمه ارزیابی شود. آنچه در اکتبر 1917 در روسیه اتفاق افتاد نمودی از یک انقلاب سیاسی بود نه یک انقلاب اجتماعی. در حالی که برداشت مارکس از انقلاب، یک برداشت به طور کامل اجتماعی است. بدین معنا که تشکیل نیروی انقلابی تابعی از شکل­گیری آن نوع از روابط اجتماعی است که بتواند شرایط زیررا دربرگیرد:

1-                              توده­ها به کسب آگاهی در باره­ی چرایی شرایط استثماری خود بپردازند،

2-                              توده­ها این آگاهی را از خود و توسط خود کسب کرده و توسعه دهند،

3-                              توده­ها این آگاهی را دستمایه­ی سازماندهی حرکت خویش برای تغییرگری سازند،

4-                              توده­های سازماندهی شده برای کسب قدرت سیاسی و اقتصادی اقدام کنند،

5-                              توده­ها بتوانند قدرت کسب شده را برای رها ساختن کل جامعه از قید و بند سرمایه به کار گیرند.

همان طور که دیده می­شود فرایند شکل­گیری انقلاب اجتماعی پیچیده و طولانی است. هرچند بروز انقلاب به زمان بیشتری نیاز دارد اما کسب قدرت می­تواند بسیار سریع و ساده­تر اتفاق افتد.

برای درک این پیچیدگی، بهتر است به برخی از جزییات هر یک از این مراحل بپردازیم.

- آگاهی توده­ها

شرایط سخت اجتماعی واقتصادی، محرومان جامعه ناچارمی­سازد که برای کسب آگاهی اجتماعی و طبقاتی آماده شوند. اما این آگاهی به طور خودبخود و مکانیکی حاصل نمی­شود. هیچگاه مقوله­ی محرومیت منجر به آگاهی نمی شود و فقط حساسیت لازم برای کسب آگاهی را فراهم می­کند. کنش آگاهی بخش، توسط افرادی انجام می شود که ممکن است یا خود دچار محرومیت باشند ویا تحمل محرومیت توده­ها را نداشته باشند بدون آنکه شرایط سخت اقتصادی زندگی درمحیط اجتماعی اقشار پایین جامعه را تجربه کرده باشند. عناصر آگاه هرجامعه­ای ممکن است به آگاه سازی دیگران اقدام کنند و ممکن است چنین نکنند. آگاه بودن و آگاه سازی دو پدیده مرتبط اما نه به طور لزوم پیوسته هستند. دلایلی که موجب می­شود عنصر آگاه به عرصه­ی روشنگری وارد شود و یا برعکس، مانع از ورود وی به این عرصه می شود، بسیار متفاوت و متعدد است. اما مسلم است که همه­ی نیروهای آگاه جامعه، نیروی آگاه ساز نیستند. بسیاری ترجیح می­دهند که برای حفظ امنیت و یا آسایش، آگاهی خویش را از چرایی محرومیت محرومان بیان نکنند. تنها اندکی از نیروهای آگاه هستند که خطرها و دشواری­های آگاه سازی محرومان را پذیرفته و به روشنگری می­پردازند. کم بودن تعداد روشنگران و سرکوب آنها توسط دستگاه امنیتی رژیم­های استبدادی سبب می­شود که آگاه سازی توده­ها کاری دشوار، طولانی و درازمدت محسوب شود. فرایند آگاه سازی، فرایندی است که باید توسط نیروهای آگاهی بخش، سازماندهی و اجرا شود. این سازماندهی به معنای تشکیلاتی نیست بلکه به معنای وجود پیوستگی و ارتباط و پایداری عناصر روشنگر است. ویژگی­ها و مدت زمان روشنگری به دیدگاه وهوشمندی عناصر آگاه بستگی دارد. یک دیدگاه محدود و تشکل­گرا چنین می­اندیشد که باید عناصر آگاه جامعه را شناسایی و به درون تشکیلات جذب کرد و از طریق سازماندهی آنها، برای به میدان کشیدن توده­ها و کسب قدرت، بهره برد. این نگرش سنتی نزدیک به یک قرن در دستور کار همه­ی سازمان های چپ جهان بوده است. حزب کمونسیت روسیه در اجرای این روش، موفقیت تاریخی بی مانندی کسب کرد که مدتی بعد، کم و بیش مشابه، مورد گرته برداری قرار گرفت. مائو همین الگو را با تغییراتی برای چین مورد اقتباس قرار داد و در سایر کشورهای پیرامونی نیز این روند پی گیری شد. تقریبا تمامی سازمان های سیاسی ما قبل از انقلاب بر اساس این الگو عمل می کردند و چنان در فرایند لنینیستی کسب قدرت حل بودند که به وجه اجتماعی و خصلت خودجوش انقلابی گری توجهی نداشتند و به جای کار عظیم روشنگری اجتماعی به کار محدود «عضوگیری تشکیلاتی» مشغول بودند.

 

 

 

نگرشی دیگر بر انقلاب

 

نگرش دیگری که محصول بازنگری تجربه­های ناموفق تاریخی گذشته، از جمله شکست بی مانند «کمونیسم از بالا»ی  لنینستی  و «توده گرایی» از نوع انقلاب ایران، است و رهنمود دیگری به ما می­دهد. بر اساس این نگرش، عناصر آگاه جامعه به جای سیاسی کردن روشنگری، باید به اجتماعی روشنگری بپردازند. یعنی به جای محدود ساختن و قالب بندی کردن این فعالیت در مرزهای بسته­ی تشکیلاتی به گشودن افق­های آگاهی بخشی اقدام کنند و اجازه دهند که کار فراگیر روشنگری در عرصه­های مختلف زندگی اجتماعی و فعالیت­های روزانه­ی توده­ها ترویج یابد. آگاهی بخشی، از طریق الگوی اجتماعی سازی سبب می­شود که دستگاه امنیتی رژیم استبدادی حاکم برای کشف و سرکوب آن ناتوان باشد و نتواند با تورهای امنیتی و جاسوسی، عناصر فوق را شناسایی کرده و از بین ببرد. مبارزه اجتماعی به راحتی مبارزه ی سیاسی سرکوب نمی شود. به طور مثال عنصر آگاه ساز در این الگو خود را با کدها، ظاهر و یا رفتار و زبان تشکیلاتی به یک هدف آسان برای شناخته شدن ودستگیری تبدیل نمی­کند بلکه بر عکس، با حل شدن در درون جامعه از چشم مهره­های امنیتی و جاسوسی پنهان می­ماند.

اما آنچه بیش از این بحث امنیتی اهمیت دارد، آینده­ی سیاسی این الگو از کار اجتماعی آگاه سازی است. در این روش، عناصر آگاه، با توجه به اینکه به صورت غیر تشکیلاتی عمل می­کنند، به این مهم می­پردازند که افراد بیشتری را از چرایی استثمارسالاری آگاه سازند و آنها را در مورد چگونگی پایان بخشیدن به آن به تفکر خلاق وادارند. این الگو از این جهت مهم است که توده­ها بر اثر کار ترویجی، مستمر و روابط تنگاتنگ میان خویش تبدیل به منابع خودجوش تولید آگاهی می­شوند و درمسیری گام برمی­دارند که در نهایت از آگاهی خویش بهره­ی عملی برند. توده­ها زمانی به سوی این مرحله­ی کنش گرایی جذب می­شوند که خود قادر به درک و تحلیل شرایط باشند و به ضرورت امکان پذیر بودن پایان دادن به شرایط نابرابر موجود باور داشته باشند. وقتی که این باور شکل گرفت راه برای آماده سازی تشکیلاتی گشوده می­شود.

مارکس در آثار خود پیوسته تاکید داشته است که به مرحله­ی نخست نباید کم بها داد. زیرا کارگران تا زمانی که به این مرحله از درک طبقاتی نرسند، نمی­توانند به کنش ضد طبقاتی متداوم بپردازند. به همین دلیل، این کنش سالاری نیست که مورد نظر مارکس بوده است، انقلاب برای انقلاب معنا ندارد، انقلاب به واسطه­ی احساسات و شور و هیجان دوامی ندارد، انقلاب توسط نخبه­گان، حتا به نام مردم و محرومان، چشم­اندازی مشخص ندارد، آنچه ماندنی است - مارکس نیز تنها این روایت از انقلاب را تایید می­کند - انقلابی است که توده­های خودآگاه، سازماندهی شده و دارای قدرت مدیریت، عنصری جداناپذیر از شکل دهی آن باشند. انقلاب­هایی که توسط توده­های غیرخودآگاه، به طورنامنظم و سازماندهی ناشده و یا فاقد توان مدیریت جامعه، در ابعاد پیچیده­ی خویش، انجام گیرد نمی تواند ره به جایی ببرد، چنانکه انقلاب اکتبر 1917 روسیه به جایی نرسید. سفارش مارکس در مورد شکل گیری حزب طبقه ی کارگر، به معنای ساخته و پرداخته شده توسط کارگران، هرگز در مورد روسیه تحقق نیافت و حزب کمونیست تحت رهبری لنین حزبی به نام این طبقه بود نه برخاسته از این طبقه.

انقلاب روسیه بدون آنکه کار عظیم و طولانی خودآگاه سازی توده­ها را فراهم کرده باشد، تنها و تنها با تکیه بر جذب مستعدترین نیروهای اجتماعی وسازماندهی آنها در یک حزب سیاسی کنش­گرا و قدرت­گرا توانست با ایجاد یک میان بر تاریخی، یک رژیم مستبد کهن را سرنگون کرده و قدرت سیاسی را به دست آورد. نبود آمادگی لازم در توده­ها برای مدیریت جامعه در فردای کسب قدرت سبب شد که حزب کمونیست به رهبری لنین با سیستم نیابتی، جانشین توده­ها شود و به جای آنها تصمیم­گیری کند. این روند سبب شد که انحراف­های ناشی از پس مانده­های تفکر طبقاتی و خودمحوری­های فردگرایانه، دستگاه حاکمیت را به سرعت به انحصار حزب تبدیل کند و سپس توده­ها را اسیر اقلیت سالاری حزب گرایی شورویایی کند. فروپاشی افتضاح آمیز اتحاد جماهیر شوروی و بروز گرایش­های قوی مذهبی، مافیاگرایی، یهودسالاری وسرمایه دارمنشی پس از آن نشان داد چگونه هفتاد سال حیات حزب بریده از توده­ها، زمینه را برای انحراف­هایی تا این حد گسترده آماده کرده بود. این تجربه­ی تاریخی که در واقع نه افتخار، که موجب خشم کمونیست­های واقعی است، به ما می­آموزد که هیچ وقت وهیچ بهانه­ای موجب نشود که برای نقش فعال و عملی توده­ها در مدیریت جامعه، جایگزینی قایل شویم و انقلاب را تنها زمانی اصیل و مردمی بدانیم که خصلت اجتماعی آن بر خصلت سیاسی آن بچربد. یعنی تنها زمانی که توده­ها توانستند از تجربه­ی گران­بهای خودآگاهی، خود سازماندهی و خودرها سازی عبور کنند و از این گذر، فن مدیریت خرد و کلان جامعه را فراگیرند و به کاربندند. در نبود چنین مسیری است که هر بار باید برای توده­ها جانشینی یافت و برای حفظ پشتیبانی مردم صدها دروغ را به خورد آنها داد [1] و در نهایت در اشکال ضد انسانی خویش کشتارو قلع و قمع جمعی مخالفان را سازماندهی کرد، چنانکه حزب کمونیست روسیه با ارجحیت دادن به موفقیت الگوی "سوسیالیسم استالینیستی" بر "جان انسان­ها"، هزاران نفر را قربانی نظامی ساخت که از سوسیالیسم جز نام آن چیز دیگری نداشت. در مورد انقلاب ایران نیز نیروهای چپ آن موقع که تحت نفوذ همین روایت انحرافی لنینیستی-شورویایی از انقلاب بودند نتوانستند تشخیص دهند که آنچه در 1356 و 1357 در حال روی دادن بود نه یک انقلاب به معنای مارکسیستی آن بلکه حرکتی توده نما است که بدترین نیروهای اجتماعی را به قدرت سیاسی خواهد رساند. هیچ کس به اصالت جامعه شناختی انقلاب به معنای حرکتی ازمردم، با مردم و برای مردم نیاندیشید و یا توجه نکرد.  

 

بازیگران واقعی انقلاب

 

خصلت خودجوش آگاه سازی، یا همان خودآگاهی طبقاتی، در این است که یکایک افراد را وادار به تفکر می­کند. هر کس با تحلیل و درک خودجوش خویش از شرایط، در حد خود، به روش خود و با سرعت خود اقدام می­کند. به این نوع نگرش، انتقادات فراوانی وارد می­شود از جمله اینکه چنین تصوری – یعنی توده­های به طور وسیع خود آگاه شده - رویاپردازانه، غیر واقعی و غیرعملی است. نگارنده بر این باور است که بیان و نیز پذیرفتن یا نپذیرفتن این انتقادات، به طور مشخص به نگرش ما بر انسان به عنوان پایه و اساس هر حرکت سیاسی و اجتماعی بستگی دارد. نگرش فوق همانقدر در یک دیدگاه «انسان محور» قابل پذیرش است که در یک دیدگاه «تشکیلات محور» قابل پذیرش نیست. دیدگاه انسان محور به نقش و اهمیت هر فرد در فرایند مبارزاتی باور دارد. در این دیدگاه هر فردی براساس آگاهی و اختیار خویش اقدام می کند و نه بر مبنای ضرورت­های تشکیلاتی. نگرش «انسان محور» بیشترازآنکه به دنبال آگاه سازی باشد در پی فراهم ساختن شرایطی است که بستر خودآگاهی انسان ها فراهم آید. تفاوت میان این دو بسیار است. تقدم قایل شدن به نقش درک فردی، اندیشه ورزی فردی و انتخاب آگاهانه­ی هرکس از بدیهیات دیدگاه «انسان محور» است.

هنگامی که این نگرش درپراتیک سیاسی حاکم باشد شاهد آن خواهیم بود که توده­ها فرصت لازم را برای درونی کردن ارزش­ها و آگاهی­ها می­یابند. به آنچه در حال گذار است فکر می­کنند، به چرایی­های آن می­اندیشند و به راه های نجات خود توجه می­کنند. در پس این اندیشه ورزی همگانی اندیشه­های بیش از پیش عمل­گرا شکل می­گیرد. این اندیشه­ها هر چقدر هم که بطئی و تدریجی باشند زمینه­های شکل­گیری سازماندهی و تشکل یابی توده­ها هستند. توده­ها همدیگر را پیدا می­کنند، با یکدیگر گفتگو می­کنند، هم فکری می­کنند، همدیگر را یاری می­دهند، به همدیگر اعتماد دارند، ضعف­ها و قوت­های خویش را می­یابند، روحیه­ی یکدیگر را تقویت می­کنند، راهکارها را کشف می­کنند، تجارب خویش را مورد مشارکت قرار می­دهند و به سوی شکل­های هر چه سازماندهی شده­تر فعالیت به پیش می­روند. تمامی این موارد به خصلت اجتماعی فعالیت سیاسی اشاره دارد. دوباره باید تکرار کرد که این امور به شکل مکانیکی و جبری رخ نمی­دهد، نیاز به عناصر پیشتاز و آگاه دارد. اما نکته­ی اساسی اینجاست که این عناصر با دیدی انسان محور به این کاردست زنند و پیگیر باشند که هر فرد بتواند با تکیه بر درک و اراده­ی خویش به یک فرد مبارز و فعال تبدیل شود. کسی به جای دیگری فکر نکند، کسی به دنبال آن  نباشد که فهم خویش را جایگزین فهم دیگران کند، کسی تحلیل خویش را به عنوان یگانه تحلیل ممکن ارایه ندهد، کسی خود را انتقاد ناپذیر معرفی نسازد، کسی دگر اندیشان را تخطئه نکند، کسی دیگران را از داشتن اطلاعات محروم نکند، اخبار را برای دیگران گزینش نکند. در نگرش انسان محور، احترام به اندیشه­ی دیگران همانقدر لازم است که احترام به اندیشه­ی خود. در سایه­ی چنین باور و چنین پراتیکی است که نیروهایی که قرار است مدیریت امور مختلف جامعه را در قالب مدیریت شورایی در دست داشته باشند تمرین دمکراسی و آزادی کنند. از همین طریق است که می­توان باور داشت حاکمیت فردای انقلاب، دمکراسی را می­شناسد و می­داند چگونه آزادی را به صورت نهادینه شده در جامعه مستقر سازد. بخش مهمی از این فرایند، اگر نگوییم تمامی آن، در مورد انقلاب اکتبر و انقلاب ایران غایب بود.

 

ضرورت پراتیک انقلابی برای توده­ها

 

تجربه­ی تاریخی انقلاب اکتبر و انقلاب ایران به شکلی دیگر نشان داد که بدون یک درک عملی از پراتیک دمکراتیک در طول دوران آماده سازی انقلاب و توسط بازیگران اصلی آن، یعنی توده­های محروم جامعه و به ویژه کارگران و زحمتکشان، استقرار چیزی به اسم دمکراسی در فردای انقلاب ناممکن و حتا غیر قابل تصور است. حاکمیت شوروی در طول دوران پس از لنین جلوه­ی مشخصی است از حاکمیت استبدادی یک اقلیت که اراده­ی خویش را به نام خلق و از طریق یک دستگاه عظیم دولتی بر مردم اعمال کرد. حاکمیت به این دلیل که از میان توده ها برنخاسته بود، مردم را به شکل ابزارهایی می­دید که باید در خدمت اجرای اراده­ی حزب حاکم باشند و بس. [2] این مثال نشان داد تا زمانی که پراتیک دمکراتیک میان توده­ها شناخته و رایج نشود، نه حاکمیت پس از انقلاب خود را موظف به استقرار دمکراسی در جامعه می­بیند و نه توده­ها به راستی می­توانند چنین حقی را طلب کنند، درنتیجه دمکراسی  در حد یک حرف و آرزو  باقی می­ماند.

در حالی که بر اساس مدل اجتماعی انقلاب، بازیگران انقلاب همان کسانی هستند که قرار است قدرت را پس از انقلاب در دست گیرند و به همین دلیل نیز ضرورت دارد که هم دمکراسی و هم مدیریت جامعه را پیشاپیش تمرین کرده و بیاموزند، زیرا چگونه قابل تصور است که کارگرانی که در طول حیات حاکمیت سرمایه­داری عهده دار شغل­های ساده­ و اجرایی بوده­اند، بتوانند بر اساس مدل جبری و کودکانه­ی انقلابی گری شورویایی، ناگهان توسط «حزب پیشتاز خلق»، قادر شوند ساختارهای پیچیده­ی اقتصادی و اجتماعی یک کشور عظیم مانند روسیه سال 1917 و یا ایران سال 1386 را اداره کنند؟ آیا به راستی فن مدیریت برای این کار لازم نیست و آیا قشر مدیران قادر هستند زیر فشار کارگران همان کاری را ارایه دهند که امروز به واسطه­ی موقعیت برتر اجتماعی- اقتصادی خویش ارایه می دهند؟

افزون بر این، یک نگرش واقع گرایانه، ما را به این سمت می­راند که فراگیری مدیریت جامعه، توسط کارگران و طبقات محروم در جریان یک فرایند به نسبت طولانی اما غیر قابل پرهیز بدانیم. در این فرایند کارگرانی که توانسته­اند وارد فاز خودآگاهی شوند، به تدریج به ضرورت سازماندهی و تشکل­یابی پی برده وبه کنش­ورزی در این زمینه اقدام می­کنند. در درون همین پراتیک است که آنها جنبه­های گوناگون مدیریت جمعی را کشف کرده و فرا می­گیرند:

·                                 اینکه چگونه مدیریت یک تشکل جمعی باید اهداف استراتژیک خود را به طور دقیق، تعیین و تعریف کند.

·                                 اینکه راه­های مشخص و قابل اجرای دستیابی به این اهداف استراتژیک باید تعیین و مشخص شود.

·                                 اینکه امکانات مادی لازم برای تحقق این راه­ها فراهم شود.

·                                 اینکه در مسیراجرای این هدف­ها، باید کار منظم  نظارت و ترمیم صورت گیرد.

·                                 اینکه انعطاف، بازنگری، نوآوری و بهبود روش­های تاکتیکی برای دستیابی به استراتژی باید جزیی از ارکان مدیریت باشد.

همه­ی این موارد و پیچیدگی­های فنی آن که از بدیهیات علم مدیریت هستند، نمی­توانند فقط در چارچوب یک حرکت تشکیلاتی کلاسیک و یک جنبش شبه توده­ای مبتنی بر احساسات مانند تجربه 1357 ایران آموخته شود. این روند به کار عملی و دانش نظری و تبادل دیالکتیکی میان این دو نیاز دارد. خصلت آموختن تجربی از واقعیت با آموختن نظری به طور کیفی متفاوت است اما آنچه کارآیی یک نظام مدیریتی را تضمین می کند حضور و رابطه ی نزدیک این دو با هم است.  

تشکیل شوراهای کارگری و توده­ای برای سازماندهی فعالیت اجتماعی خودآگاه­سازی و نیز سازماندهی مبارزه­ی اجتماعی و سیاسی، بستر مادی آموزش مدیریتی برای طبقات محروم است. به همین دلیل، لازم است که تشکیل شوراها برای موارد گوناگونی که کار جمعی کارگران و توده­ها را می­طلبد بسیار جدی تلقی شود. از کار شورایی برای ایجاد یک شرکت تعاونی محلی گرفته تا سازماندهی کارگران برای ایجاد اتحادیه­های مستقل بزرگ سراسری و سرانجام ایجاد حزب فراگیر طبقه­ی کارگر و سپس تشکیل ارتش خلقی برای تسخیر و حفظ قدرت. همه­ی این فعالیت­ها و مثال­های فراوان دیگر نمودهایی هستند از کار جمعی توده­ای که در آن، کارگران امکان اندوختن تجربه­های گران­بهای مدیریتی را خواهند داشت. در همین روند عملی است که دانش نظری مدیریت و ارتباطات در میان کارگران رشد و گسترش می­یابد و زمینه­ی تسخیر افکار عمومی و پیوند دادن سایر قشرها و طبقات اجتماعی به جنبش کارگری و منافع محرومان فراهم می­آید.

فراموش نکنیم که نظام سرمایه­داری برای سرکوب و خفه کردن اکثریت محروم جامعه، ازابزارهای مختلفی استفاده می­کند. از جهل و ترس توده­های محروم و به خصوص کارگران؛ از کنترل مادی و معنوی اعمال شده توسط اقشار میانی و طبقات متوسط به عنوان لایه­ی برتر نسبت به محرومان و کارگران و در نهایت از ابزارهای امنیتی سرکوبگر یا مسخ آفرین تحت اختیار خود برای اعمال سلطه ی مستقیم و غیر مستقیم بر آنها.

 

را ه برون رفت از بن بست انقلابی گری لنینیستی:

 

مسیر رهایی کارگران و محرومان از سه مرحله ی فوق می­گذرد:

1- رهاسازی خویش از بند جهل و ترس که با همان کار خود رهاسازی مبتنی بر روشنگری امکان پذیر است.

 2- رهاسازی خویش از قید قشرهای میانه و طبقات متوسط،؛ پس از خود آگاهی، به همت کار توضیحی و ارتباطاتی کارگران و محرومان برای طبقات متوسط، آنها نیز می توانند دریابند که رهایی واقعی شان در گرو رهایی رنجبران و استقرار نهادینه­ی  تفکر و آرمان برابری طلب و آزادیخواهانه­ی کارگری در جامعه است.

3 – توده­های آگاه و سازماندهی شده هجوم نهایی خویش را برای پایان بخشیدن به دستگاه سرکوبگر طبقه ی حاکم آغاز کرده و ابزارهای قدرت ورزی نظام سرمایه­داری را با هدف تغییر بنیادین جامعه در اختیار خود می­گیرند.

این روند و حرکت در انقلاب اکتبر مرحله به مرحله انجام نگرفت و بلشویک­ها به رهبری لنین با ایجاد یک میان بر تاریخی بدون گذشتن از مرحله­ی خود آگاهی توده­ها و متحد ساختن اقشار و طبقات متوسط، به سوی نهادهای حاکمیت هجوم آورده و قدرت سیاسی را بدون بستر اجتماعی آماده در دست گرفتند. این امر سبب شد که توده­ها نتوانستند به طور وسیع و نهادینه، نقش مهمی را در فردای اکتبر 1917 بازی کنند و این ضعف  اساسی سبب شد که قدرت از دست یک طبقه­ی برتر بیرون آمد و به دست یک قشر محدود حزب سالار افتاد که پس از مدتی، به واسطه­ی در اختیار داشتن ابزارها و قدرت اقتصادی، خود به طبقه­ی برتر جدید تبدیل شد. طبقه­ی سرمایه دار دولتی نیز توده­ها را در خدمت اهداف خویش به کار گرفت، بدون آنکه بستر مشارکت آنها را در فرایندهای تصمیم­گیری فراهم سازد. آغاز دوره­ی استالین پایان آخرین تلاش­های بیهوده ی توده­ای کردن حاکمیت در اتحاد شوروی بود.

برخلاف الگوی انقلاب سیاسی ازنوع روسی و لنینیستی آن، یا در بدترین مثال خود درایران 1357، در الگوی انقلاب اجتماعی که مد نظر مارکس است، تلاش برای کسب قدرت سیاسی بدون گذر از مرحله­ی خود آگاهی اجتماعی و پیوستن طبقات غیر سرمایه دار به طبقه­ی کارگر، هجوم به سوی قدرت می­تواند به مثابه یک ماجراجویی سیاسی قدرت طلبانه باشد. هر چند که ممکن است برای آن، نام ها و عناوین گوناگون بیان شود و یا حتی انگیزه­ی بسیار خوبی در نیروهای به دست­آورنده­ی قدرت موجود باشد، اما نبود بستر اجتماعی مناسب، سبب می شود که در بهترین حالت یک شبه دمکراسی یا یک دمکراسی طبقاتی شکل گیرد بدون آنکه شانس چندانی برای استقرار یک دمکراسی مستقیم و مشارکتی وجود داشته باشد. نبود آگاهی نهادینه شده در توده­ها سبب می شود که ندانند در کجا دارند بازی می­خورند، کجا حاکمیت جدید ممکن است به فریب دادن آنها اقدام کند، کجا باید عقب نشینی نکنند، کجا باید به شعارها و وعده­های حاکمیت اکتفا نکنند، کجا می­بایست  استقرار شوراهای مردمی و دخالت مستقیم در تصمیم­گیری را با نمایش­های انتخاباتی به ظاهر دمکراتیک تعویض نکنند.

به همین ترتیب، نبود سازماندهی، سبب می­شود که توده­ها نتوانند برای آزادی­های فردی، اجتماعی و سیاسی، در مقابل هجوم دیر یا زود حاکمیت جدید به نام حفظ «انقلاب»، بایستند و مقاومت عملی کنند. نبود ارتش خلق با فرماندهی شورایی متشکل از نمایندگان مستقیم مردم، این امکان را فراهم می­سازد که حاکمیت پس از انقلاب بلافاصله اقدام به بازسازی نیروی نظامی، انتظامی و امنیتی رژیم سابق کرده و از این ساختارها برای کنترل جامعه و درهم شکستن مقاومت­های دمکراتیک یا عدالت طلبانه بهره برد. چنین خطری هم در مورد انقلاب روسیه و هم در مورد انقلاب ایران مشاهده شد. حزب کمونیست روسیه با بهره بردن از قدرت ارتش سرخ که مجموعه­ای از نیروهای انقلابی حزب و نیز نیروهای ارتش تزاری که به انقلاب پیوسته بودند، اقدام به قلع و قمع نیروهای مخالف نمود. درایران نیز تمامیت نیروهای نظامی و انتظامی کشور در اختیار حکومت اسلامی قرار گرفت.

 

نتیجه گیری

 

با در کنار هم گذاشتن این موارد می­بینیم که در نهایت اگر قرار باشد برای جامعه­ی ایرانی در تدارک انقلاب باشیم، باید به این مهم توجه کنیم که این انقلاب نمی­تواند سیاسی بلکه باید اجتماعی باشد. یعنی برخاسته از فرایند کسب آگاهی طبقاتی، توسط طبقات محروم جامعه و به ویژه کارگران که می­بایست از چرایی شرایط کنونی و امکان خروج جمعی از آن آگاه شوند. در یک روند طولانی یکدیگر را آگاه ساخته، به یکدیگر اعتماد کنند، خود را سازماندهی کنند، دانش نظری و تجربه­ی عملی را در هم آمیزند، قدرت سیاسی را به دست آورند و سرانجام، مدیریت کارآ و موثر ساختارهای اجتماعی و اقتصادی را برعهده گیرند تا بتوانند جامعه را از قید استثمار . استبداد رها ساخته و به سوی یک جامعه­ی آزاد و برابر هدایت کنند. فراموش نکنیم که جامعه­ی انقلاب دیده، وارث هزاران تضاد اجتماعی و فردی بازمانده از حاکمیت نظام سرمایه­داری است. در نبود یک طبقه­ی کارگر آگاه، مدیر و فرهیخته، بی شک حل این تضادها به کاری ناممکن تبدیل شده و ضرورت حفظ نظم اجتماعی بار دیگر ضرورت «سرکوب انقلابی» را مطرح می­سازد و دور تسلسل بازتولید استبدادگری و استثمارسالاری آغاز می­شود. تنها در سایه­ی تامین خصلت اجتماعی انقلابی­گری است که می­توان از تله­ی تاریخی بازتولید جامعه­ی طبقاتی رها شد.

پیش شرط بروز یک انقلاب اجتماعی این است که نیروهای تغییر طلب رادیکال جامعه، نگرش حزب گرای سنتی را که به نادرست، نزدیک به یک قرن بر مبارزه و جنبش انقلابی سایه افکنده است، کنار گذاشته و به دیدگاه نوینی روی آورند که بر اساس آن نقش هر فردی به عنوان یک انسان در این فرایند اهمیت می­یابد. دیدگاه انسان محور می­داند که باید برای فرد این حق را قایل شد که بیاندیشد، بفهمد، تصمیم بگیرد وعمل کند. در چنین دیدگاهی، توده­های مردم به عنوان جمعی گمنام و کلی مطرح نیستند بلکه سخن از مجموعه ای است از انسان­های آگاه و دارای اختیار که به واسطه­ی درک و مسئولیت خویش به میدان مبارزه گام گذاشته و می­توانند در روند مبارزه، با ثبات و منطق به پیش روند. بازگرداندن نقش انسان به او بزرگ­ترین وظیفه­ای است که هر انقلابی چپ برای بازسازی انحراف حزب سالارانه­ی شورویایی به عهده دارد. فراموش نکنیم که در نظر مارکس « تاریخ هیچ کاری نمی­کند، هیچ ثروت هنگفتی در اختیار ندارد و دست به هیچ جنگی نمی یازد. انسان است، انسان واقعی و زنده که این همه را انجام می دهد... تاریخ هیچ نیست مگر فعالیت انسانی که هدف­های خود را دنبال می کند.» [3] به عبارت دیگر هیچ چیز و هیچ چیز، نه حزب، نه انقلاب، نه آرمان و نه هیچ ایده آل دیگری نیست که در یک روند سالم انقلابی بتواند جایگزین زندگی، کرامت و مقام انسان شود. هر باصطلاح «انقلابی» که بتواند این جابجایی شوم را انجام دهد از پیش محکوم به شکست است. فراموش نکنیم بازیگر انقلاب، انسان است، دلیل وجودی آن رهایی انسان است، هدف فردای انقلاب، تعالی انسان است، جز در این منظر، انقلاب هیچ ارزش ذاتی دیگری ندارد. اساس انقلاب، انسان است.

نسل جوان در داخل کشور و به ویژه دانشجویان و نیروهای چپ نسل نوین تباید اشتباه کمونیست­های نسل دیروز را تکرار کنند و به حزب سالاری یا انقلاب سالاری و یا آرمان سالاری روی آورند. این تنها بشر سالاری و انسان محوری است که می­تواند دستمایه­ی یک انقلابی­گری نوین و پیروزمند باشد. 

وظیفه­ی یک فرد انقلابی این است که در این فرایند روشنگری شرکت کند و باور داشته باشد که بروز انقلاب اجتماعی جز از طریق توده­های مورد احترام، آگاه و سازماندهی شده ناممکن است. به همین دلیل نباید به دنبال سناریوهای دیگری که قرار است به هر نحوی کسب قدرت سیاسی را توجیه کنند رفت و با ثبات و استواری هرچه بیشتر در مسیر آماده سازی و تقویت بستر خودآگاه سازی و خود رهاسازی توده­ها گام برداشت.  رهایی انسان در گرو تلاش ماست.

 

  * *

 

    www.korosherfani.com

22 بهمن 1386



[1] لنین خود نسبت به این خطر هشدار داده بود آنجا که گفته است:«دروغی که زیاد گفته شود حقیقت می شود».

[2] این انحراف بزرگ از نقش محوری انسان در سیاسیت را در یکی از گفته های لنین می یابیم آنجا که بیان کرده بود:«قدرت ما آزادی و عدالت نمی شناسد. قدرت ما روی اضمحلال خواست فردی مستقر است.» 

[3] جان ریز، جبر انقلاب، ترجمه ی اکبر معصوم بیگی، نشر دیگر، 1380، ص 200 .

منبع:پژواک ایران


کورش عرفانی

فهرست مطالب کورش عرفانی در سایت پژواک ایران 

*سرانجام: رژيم ايران در دام بحران نهايی خود  [2015 Jun] 
*همزمانی بن‌بست رژيم و اپوزيسيون  [2014 May] 
*رژیم کشتار، اکبر گنجی و مرحوم ماکس وبر (نگاهی به مقاله ی: «جمهوری اسلامی: رژیم کشتار"؟ نقد اکبر گنجی بر نوشته ی اخیرمحمدرضا نیکفر») [2013 Nov] 
*دمکرات نشویم دمکراسی نخواهیم داشت  [2010 Mar] 
*فروپاشی پایگاه اجتماعی رژیم: تضمین پیروزی جنبش   [2009 Dec] 
*نبرد ما با عکس یک مرده نیست، با فرهنگ مرگ است  [2009 Dec] 
*آماده اشتباه آخر رژیم باشیم   [2009 Dec] 
*16 آذر، محرم ، 22 بهمن مراحل منطقی پیروزی جنبش  [2009 Dec] 
*16 آذر فرصتی برای ورود طبقه ی محروم به جنبش   [2009 Nov] 
*گذار طبیعی جنبش به واقع گرایی سیاسی ورود به دوران جمهوری ایرانی  [2009 Nov] 
*پیروزی دور نیست اما هشیاری بسیار می طلبد   [2009 Oct] 
*حفظ نهادینه ی جان و حرمت انسان، بهترین محور وحدت ایرانیان   [2009 Oct] 
*پیوند جنبش غیرساختار شکن و جنبش ساختار شکن   [2009 Oct] 
*چه کسانی به مبرم ترین نیاز جنبش کنونی پاسخ خواهند داد؟   [2009 Oct] 
*قطب نمایی برای جنبش   [2009 Sep] 
*مشکل رژیم ضد انسانی با علوم انسانی   [2009 Sep] 
*نخست حذف تجاوزگران، بعد ریشه کن ساختن تجاوز گری  [2009 Aug] 
*بازخوانی اقتصادی جنبش حاضر   [2009 Aug] 
*پیوند دلایل ریشه ای و مقطعی جنبش کنونی   [2009 Aug] 
*دفاع از انسانیت: هم در تهران هم در اشرف   [2009 Aug] 
*چگونه نظم حاکم را درهم شکنیم  [2009 Jul] 
*تحلیلی بر جنبش اعتراضی اخیر در ایران  [2009 Jul] 
*ورود سپاه به صحنه: سرعت بخشیدن به فروپاشی رژیم  [2009 Jun] 
*درباره ی سازماندهی جنبش داخل کشور  [2009 Jun] 
*هشدار درمورد دخالت ولی فقیه برای حل بحران پس از انتخابات  [2009 Jun] 
*نقش ابزاری انتخابات در بقای نظام  [2009 Jun] 
*زن ستیزی نمودی ازمسخ اجتماعی   [2009 May] 
*روش های دستیابی به دمکراسی در ایران (قسمت هفتم – قسمت آخر)  [2009 May] 
*روش های دستیابی به دمکراسی در ایران - (قسمت ششم)  [2009 May] 
*روش های دستیابی به دمکراسی در ایران (قسمت پنجم )  [2009 Apr] 
*روش های دستیابی به دمکراسی در ایران (قسمت چهارم )  [2009 Apr] 
*روش های دستیابی به دمکراسی در ایران - (قسمت سوم)  [2009 Apr] 
*روش های دستیابی به دمکراسی در ایران - (قسمت دوم)  [2009 Apr] 
*روش های دستیابی به دمکراسی در ایران (قسمت اول)  [2009 Mar] 
*تهاجم دولت عراق به مجاهدین تهاجم رژیم به اپوزیسیون است  [2009 Mar] 
*زن، آفریدگار بشریت است (به مناسبت روز جهانی زن) [2009 Mar] 
*سه فرضیه در مورد ایران: حمله، تحریم، سازش   [2009 Feb] 
*قدرت، غارت و نقش ما   [2009 Feb] 
*سی و یکمین سال : تحلیلی بر آینده ی نزدیک ایران   [2009 Feb] 
*پیوستن به موج جهانی تحریم علیه اسرائیل   [2009 Jan] 
*چپ نمایی و چپ گرایی (بنیان های نظری برای مبارزه ی چپ در ایران)  [2009 Jan] 
*شکنندگی نظم اجتماعی در ایران   [2008 Dec] 
*بررسی احتمال شورش اجتماعی در ایران   [2008 Nov] 
*بررسی احتمال شورش اجتماعی در ایران   [2008 Nov] 
*اوباما، جهان، منطقه و ایران  [2008 Nov] 
*ویژگی نوین بحران سرمایه داری   [2008 Oct] 
*چپ گرایی، روش رهایی انسانیت از انسان نمایی  [2008 Sep] 
*دفاع از حقوق مجاهدین در عراق، مسئولیتی فراسیاسی  [2008 Sep] 
*انقلاب اکتبر، انقلاب ایران و انقلاب اجتماعی  [2008 Feb] 
*آینده ی ایران به چه سمتی می رود؟  [2007 Dec]