او بود/ فاطمه دوست من نبود
آذین ایزدی فر

فاطمه دوست من نبود.

من در زندان هیچ دوستی نداشتم. همکلاسی و دوست صمیمی ام مرا لو داده بود. خودش آمده بود، با چادر سیاه و دمپایی و دو پاسدار گروه ضربت اوین. توی بند هم که آمدیم تا مدتها از من جدا نمی شد. خودش هم که نبود دوستان توابش دور و برم بودند. به خیال خودشان "هوایم را داشتند" که سر موضعی ها شکارم نکنند. "جدیدی ها" که وارد بند می شدند زندانیان قدیمی سعی می کردند هم برای گرفتن تازه ترین اطلاعات بیرون و هم برای آنکه به سرعت آنها را وارد تشکیلات بند کنند با آنها تماس بگیرند. چند هفتۀ اولی که وارد بند شدم خودش  ودوستانش حصاری گوشتی دورم کشیده بودند تا از این تماس ها جلوگیری کنند. با ورود "جدیدی" های دیگر من رفته رفته به حاشیه خزیدم و کم کم به خواست خود نامرئی شدم. فکر نمی کنم از هفتصد هشتصد زندانی آن بند کسی مرا به خاطر داشته باشد. تنها چیزی که ممکن است به خاطر آن در یاد کسی مانده باشم طناب زدن های دیوانه وارم در گوشۀ حیاط بند است.

- "کی؟ آهاااان... اون دختره که همیشه اون ته طناب می زد...."

روزی دو هزار تا طناب می زدم. و اگر یک روز به هر دلیلی این کار را نمی کردم سهمیۀ روز بعدم چهار هزارتا می شد. یک سال آخر زندان را هر روز بی وقفه طناب زدم.    

 فاطمه دوست من نبود.

 او هم یکی از پنجاه شصت نفری بود که با آنها هم اتاق بودم. یکی ازصدها شبح سایه وار بند سه زنان اوین. همۀ آنچه که از آدم های پیرامونم می دانستم محدود می شد به اینکه به جرم هواداری از کدام گروه در زندان افتاده اند، سرموضعی هستند یا تواب یا بریده، متاهلند یا مجرد، مادرند یا نه، زیر بازجویی هستند یا اعدامی واگر حکم گرفته اند، چند سال. اینها کسانی بودند که می شناختمشان. اما بودند کسانی که در راهرو یا در حیاط بند هنگام قدم زدن صدها بلکه هزاران بار از کنارشان رد شده بودم و درموردشان هیچ چیزحتی نامشان را نیز نمی دانستم. بعضی نام ها راهم صدها بار از بلند گو شنیده بودم اما نمی توانستم آنها را به هیچ یک از زنانی که در پیرامونم رفت و آمد می کردند، غذا می خوردند، نماز می خواندند، در صف دستشویی می ایستادند، شلاق می خوردند، به ملاقات می رفتند و با چشم گریان بر می گشتند مربوط کنم. هر کدام از آن اشباح سایه وار برای خود انسانی بود، با تجربه ها، خاطره ها، دردها و حرف ها و رویاهای بسیار. اما برای من آنها تنها در همان پوسته ای که این اطلاعات محدود از آنها ساخته بود خلاصه می شدند. من هم برای آنها چیزی نبودم جز شبح سایه واردختری که دیوانه وار در گوشۀ حیاط بند طناب می زد.

 فاطمه دوست من نبود.

 پیش از آن روز جز چند کلمۀ ساده مربوط به کارهای روزانه، یک بارهم با او حرفی نزده بودم. مدت زیادی نبود که به بند  واتاق ما آمده بود. می دانستم که مجاهد بوده و هنوز زیر بازجویی است. تا پیش از آن روز او هم یکی از آن پیکرهای محو پیرامون من بود و شاید اگر آن روز، آن روز تابناک بهاری، باران، آن باران دیوانه بر ما نمی بارید از او نیز مانند بسیارانی دیگر جز تصویری مبهم ومه آلود چیزی در خاطرم به جا نمی ماند. آن روز اما، باران آمد.

 باران، چه بارانی! باران سیل آسای بهاری. انگار که آبشاری از فراز کوهسار بلند ابرها فرو بریزد. انگار که رودی از بلور بارفتن آبی آسمان سر ریز کند وهمه چیز، از رخت و لباس های آویزان بر بند ها گرفته، تا شیشه ها ومیله های پشت پنجره ها، جاصابونی ها و لیف های گره خورده بر میله ها و طناب ها، تودۀ دم پایی های پلاستیکی رنگی رها شده پشت در بند و تک تک آجرهای قرمز خیس دیوار بلند اوین را در عبور سهمگین خویش بشوید.

 آن روز وقتی که بلندگو وقت هواخوری را اعلام کرد برخلاف همیشه از هجوم زندانیان به در بند خبری نبود. معمولا در ساعات هواخوری هیچ کس در بند نمی ماند ودر حیاط جای سوزن انداختن نبود. گروهی وسط حیاط کنار شلنگ آب چمباتمه می زدند و در تشت های پلاستیکی رخت می شستند. نیمۀ انتهایی حیاط طناب کشی شده بود وهمیشه گروهی لابه لای طنابها در حال جلو و عقب بردن رخت و لباس دیگران و یافتن جایی برای پهن کردن لباس های شسته شدۀ خودشان بودند. دسته ای در کنار دیوارها نشسته آفتاب می گرفتند و بقیه هم در همان چند متر فضای باقی مانده به تندی قدم می زدند. اما آن روز باران همه را در بند نگه داشته بود. باران و بیم. بیم از سرماخوردگی در شرایطی که نه شیر و نه میوه و نه سوپی برای تقویت بدن پیدا می شد و نه دارویی برای تخفیف عوارض بیماری. چند نفری دوان دوان رفتند و رخت ولباس هایشان را جمع کردند و به سرعت به داخل بند بازگشتند. یکباره تنها من ماندم و او. آن روز برای نخستین بار حیاط بند را خالی می دیدم. تنها ما دو نفر مانده بودیم که خیس و آب چکان شتابان حیاط را دور می زدیم. آن وقت دیدم که در کنار هم راه می رویم. این نخستین بار بود که من در هواخوری همراه کسی قدم می زدم. فاطمه گفت:

- چه باروووونی ی ی !

- آره.

- همه رفتن تو!

- آره.

- خیلی بارون و دوست دارم!

- منم.

زیر چشمی نگاهش کردم. از همۀ سرو هیکلش آب می چکید؛ از لبۀ روسری قهوه ای تیره ای که بر سر داشت، از موهای بورش که از زیر روسری بیرون زده بودند، از مژه های طلایی  ونوک بینی خمیدۀ سرخش. چشم های قهوه ای روشنش از هیجان می درخشیدند. پوست خشک پریده رنگش زیر باران جان گرفته بود و روی گونه هایش دو گل سرخ غنچه کرده بودند. باران چونان که  دیوانه ای از خود بی خود و جامه دران فرو می بارید. می شد جنبش دانه ها و بی تابی شوریده وارشان برای روییدن را زیرخاک احساس کرد. حیاط بند اما یکسره سیمان بود. در دو ضلع حیاط دو باغچۀ خالی وجود داشت که جز خاک سترون و سنگ چیزی در آنها یافت نمی شد. در کل آن بند دو طبقه و حیاط آن حتی یک برگ سبز هم وجود نداشت. تنها جایی که می شد نشانی از طبیعت یافت در فرو رفتگی کوچک مربع شکلی که ته حیاط بین دو باغچه وجود داشت بود. ازانتهای این فضا می شد تک درختی را بالای یکی از تپه هایی که بندهای عمومی در درۀ بین آنها ساخته شده بود دید.

 فاطمه هم به من نگاه کرد. آن وقت هر دو به مانتوهای نازک خیسمان که به تنمان چسبیده بودند و به قطرات باران که از پایین آنها مانند ناودانی بر جوراب های خیس و دم پایی های پاره مان فرو می ریخت نگاه کردیم. خندیدیم. به خودمان که مثل دو موش کوچک آبکشیده شده بودیم. به خودمان که هیچ چیز رویمان را کم نمی کرد. با همۀ جوانی مان در آن قفس برساخته از آجر وسیمان زیر باران راه می رفتیم که بگوییم هنوز زنده ایم. هنوز چیزی در تنمان میل به روییدن دارد. می خواستیم بگوییم پوست شلاق خورده هم می تواند عاشق باران باشد.

 نمی دانم از کجا سر صحبت باز شد. می دانم که او حرف می زد و من گوش می کردم. در زندان کسی با کسی حرف نمی زد. یا حداقل من با کسی حرف نمی زدم. دیواری قطور تر و بلندتر از دیوار اوین دور خودم کشیده بودم که هیچ یک از اشباح سایه وار پیرامونم را به آن راهی نبود. اما آن روز او حرف زد. حرف های واقعی. حرف هایی که گفتنش جرات می خواست و شنیدنش نیز. نمی دانم چطور شد که شروع کرد به تعریف کردن از زندگیش. کاری که هیچ کس در زندان نمی کند. در زندان ممکن است آدم ها بحث سیاسی کنند یا زیر لب از اطلاعات لو نرفته و سرنوشت هم پرونده ای هایشان حرف بزنند اما او ازخودش می گفت. از خانواده اش. از مادرش که مهربان بود و از پدرش که روی چرخ دستی میوه و سیب زمینی می فروخت. از فقری که در مغز استخوانهای چهار برادرش همراه با آنها قد کشیده بود. آن وقت خندید و گفت فکر کنم بدن ما همه اش از سیب زمینی درست شده باشد. باز نگاهش کردم. خنده اش زیبا و زلال بود. بدنی لاغر و تکیده داشت وسری نسبتا بزرگ و صورتی کشیده. آثار سوءتغذیه را می شد در بدنش دید. حرف که می زد با  هیجان دست هایش را در هوا حرکت می داد. پوست دست هایش سرخ و نازک و خشکیده بود. کسی دست های جوانش را دزدیده بود و به جای آن  دست های  پیرزنی را که پنجاه سال در آب یخ رخت شسته باشد به مچ های لاغرش پیوند زده بود. آن وقت از جذب شدنش به سازمان گفت. از دشواری تصمیم مهیبی که با آن روبه روشده بود. آیا باید باری از دوش مادر و پدر زحمت کش تنگدستش بر می داشت یا باید به قیمت رها کردن آنها راهی را بر می گزید که فقر از همۀ خانه ها ریشه کن شود. تا دیگر بچه ای با سیب زمینی بزرگ نشود و مرد و زنی گرسنه به خواب نرود. از خانۀ تیمی گفت. ازلو رفتن و فرار و استخدام به عنوان خدمتکار در یک خانۀ اعیانی. از شبی که مرد خانواده سعی کرده بود وارد اتاق او شود. از ساعات طولانی که در هراس و با ساکی بسته در انتظار صبح گذرانده بود. و از فرار سحرگاهیش از آن خانه. باران انگار تمام حرف هایش را می شنید که چنان شوریده وار خود را بر در و دیوار می کوفت و بر زمین فرو می ریخت. همه را پشت هم بی وقفه برای من می گفت و من تنها گوش می کردم. شگفت زده از اینکه چرا همۀ اینها را برای من تعریف می کند. مگر او نمی دانست که آنجا کجاست؟ مگر نمی دانست که این ها همه اطلاعات است؟ مگر نمی دانست که اطلاعات در زندان یعنی درد، یعنی شکنجه و شلاق؟

از شجاعتش درگفتن این حرف ها تعجب می کردم و از خودم که بهتر بود هیچ یک از اینها را ندانم اما همچنان به او گوش سپرده بودم. مسحور باران و مسحور صدای او که هردو دیوانه وار بر من می باریدند. بارانی که دیگر باران نبود. خود جنون بود که فرومی بارید. چیزی وحشی و بدوی مثل حس شگفت زندگی. صدای باران به شیونی جنون آمیز می مانست. شیونی نه در هراس از مرگ که همزاد لحظه های زندگیمان در اوین بود. شیونی در ستایش جنون آمیز زندگی. صدای فاطمه اما از جنس رویش بود. نجوای دانه ای را می مانست که در ستایش خورشید سرود رویش سر داده باشد. صدایش از جنس امید بود. امید به جهانی که در آن انسان گرگ انسان نباشد. صدایش دری بود که به آهستگی روی پاشنه می چرخید و به روی من گشوده می شد. دری به جهان انسانی دیگر. و من برای نخستین بار مسحور و شیفته وار از آستانۀ این در گذشتم و پا به درون جهان او گذاشتم. کاری که سال ها بعد صدها بار با تمام شاگردانم انجام دادم. به آنها گوش سپردم و از دری که پیش پایم گشودند پا به جهان درونشان نهادم. جهان فاطمه دنیای بزرگی نبود. خانۀ خشت و گلی کوچکی بود با زیلویی کهنه بر زمین. اما پنجره ای وسیع داشت. به دشتی پر گل. به جهانی که در آن از کودکان گرسنه، مادران رنجور و پدران زحمتکش شرمسار خبری نبود. پنجره ای به باغ عدالت. به بهشت کرامت انسان. بدنش به کوچکی همان دو اتاق خشت و گلی بود و دلش به وسعت دشت های پشت آن پنجره. بدنش خرد و شکنجه دیده و نحیف بود و روانش به فراخنای آرمانش.

 

بلند گو پایان هواخوری را پیش از زمان معمول اعلام کرد. به بند بازگشتیم. هر کدام در یکی از کابین های حمام به سرعت لباس هایمان را عوض کردیم. آن وقت به راهرو رفتیم . لباس هایمان را کنار هم روی شوفاژ همیشه نیمه گرم راهرو گذاشتیم. جوراب های خیسمان را درشکاف هایش جای دادیم. آن وقت تنگ هم خودمان را به شوفاژ چسباندیم و انگشت های سرمازدۀ دست ها و پاهایمان را در شکاف های آن جا دادیم. این طور هم گرمای بیشتری می گرفتیم و هم آنکه دیگران می توانستند در فضای پشت ما رفت و آمد کنند.  بند سرد بود و انگشتانمان ذره ذرۀ گرمای خفیف رادیاتور را در خود فرو می کشید. فاطمه در حالی که کمی می لرزید گفت : " وای ی ی چه کیفی می ده" من خواستم بگویم:" کاشکی چایی داشتیم" اما چیزی نگفتم. آموزه های نانوشته و ناگفتۀ زندان به من یاد داده بود که از آنچه می خواهم و وجود ندارد حرفی نزنم. حتی آن را نخواهم. با گذشت زمان یاد گرفته بودم هوس چیزی را که در زندان نبود نکنم. هوس یک لیوان چای گرم خانگی با هل و بی کافور برای لحظه ای از ذهنم عبور کرد و محو شد. از گرمای ناچیز شوفاژ لذت عمیقی می بردیم. لبخند محوی بر صورت فاطمه نشسته بود. من هم چشم هایم را روی هم گذاشتم و در دلم لبخند زدم. بعد از دو سال تنهایی، حالا کنار یک دوست نشسته بودم و آرام گرم می شدم.

 

همان جا در سکوت کنارهم نشستیم . بلند گو ادعیۀ پیش از اذان را پخش می کرد. بلند شدیم و وضو گرفتیم و به اتاق برگشتیم تا نماز بخوانیم. هنوز سجاده هایمان را پهن نکرده بودیم که صدای دعا قطع شد.

- " خواهرا توجه کنن. خواهرا توجه کنن. اسامی ای که خونده می شه به دفتر بند مراجعه کنن"

فراخواندن زندانیان به دفتر بند به معنای فرستادن آنها به بازجویی بود.

همان طور که بستۀ پلاستیکی حاوی چادر و جانمازم را از قفسه بیرون می کشیدم زیر چشمی نگاهش می کردم. چادرش را از میان بقیۀ چادرها از قفسۀ دیواری بیرون کشید و به سرعت آن را بر سر کرد. از در که به راهرو می پیچید چادر سیاهش چون گردابی سیاه دور پیکرش چرخید. در میان آن سیاهی مواج صورت پریده رنگ و گونه های گلی اش برای لحظه ای درخشید. به من لبخند زد. پیش از آنکه فرصت کنم لبخندش را پاسخ دهم حرکت نرم دستش را که برای خداحافظی بالا آمده بود دیدم. آن وقت گوشۀ پایین چادر سیاهش موجی زد و پشت زردی دیوار اتاق گم شد.

 

به نماز ایستاده بودم که بلند گو اعلام کرد:

- "مسئول بند بالا، کلیۀ  لوازم فاطمه کزازی به دفتر بند....کلیۀ لوازم فاطمه کزازی به دفتر بند."

دلم می خواهد بنویسم: "زانوهایم سست شد. به سجده در آمدم. اشک ریختم و دعا کردم" اما این طور نشد. خودم را می بینم که بلند شد و به راهرو رفت. لباس ها و جوراب های نمناک فاطمه را از کنار لباس ها و جوراب های خودش برداشت، آنها را در کیسه نایلونی نان لواش ماشینی گذاشت و آن را دست تواب مسئول اتاقمان که ساک کوچکی را به دفتر بند می برد داد. آن وقت برگشت و به نماز ایستاد.

همه می دانستند که  وقتی "کلیۀ وسایل" کسی به دفتر بند خواسته می شود یا او به بندی دیگر منتقل شده و یا می رود که اعدام شود. ابتدا خود زندانی را به دفتر بند می خواستند. مثل همه دیگر دفعاتی که برای بازجویی صدایش کرده بودند. بعد به مسئول اتاقش می گفتند که وسایل او را به دفتر بند ببرد. به این ترتیب صحنۀ خداحافظی اتفاق نمی افتاد.  

 

سر نماز برایش دعا نکردم. گریه هم نکردم. شام را که آوردند به قدر لحظه ای کوتاه به این فکر کردم که می شد امشب بر خلاف همۀ شب های این دو سال اخیر سر سفره با کسی که کنارم نشسته بود حرف بزنم. به قدر لحظه ای کوتاه. دوست داشتم بنویسم :"آن شب نتوانستم به غذا لب بزنم" اما اینطور نشد. غذایم راخوردم. شب هم خوابیدم. سحرگاه با صدای شلیک چند گلوله ازخواب پریدم. نخستین فکری که از ذهنم گذشت این بود که پس صدای شلیک گلوله که می گفتند در سال شصت هر سحرگاه شنیده می شده این است. بعد فکر کردم این گلوله ها حالا توی قلب فاطی فرو رفته اند...اما بلافاصله به خودم گفتم: "نه، فاطی الان درست مثل من با صدای این گلوله ها ازخواب پریده... قلبش درست مثل من دارد به شدت می تپد...وحالا دوباره پلک هایش را روی هم گذاشته است..." چشم هایم را بستم و خوابم برد.

                                                                    

                                              **********      

سال هزار و سیصد وهشتاد وهشت. جنبش سبز. من در امریکا منتظر جواب درخواست پناهندگی هستم. با خودم فکر می کنم این همه سال در انتظار برخاستن مردم بودم وحالا درست وقتی که از ایران خارج شدم این انفجار غریب باورنکردنی که قلب همۀ ما را به حلقوممان آورده است. یکسره پشت کامپیوتر اخبار را دنبال می کنم. برای اولین بار می توانم همه چیز را بدون فیلتر بخوانم. خاطرات زندانیان سیاسی را یکی پس از دیگری با ولع می خوانم. یک روز صبح زود شروع به خواندن یکی از کتاب های ایرج مصداقی می کنم. تا غروب یکسره می خوانم. و درست وقتی که خورشید پایین می رود و تاریکی اتاق را فرا می گیرد به نام فاطمه می رسم. چشم هایم از حدقه بیرون می زنند. گلویم یک باره خشک می شود. هر چه می خوانم باورم نمی شود. پس یک نفر دیگر هم در این دنیا او را می شناخته است. حتی از خانواده اش نوشته، از پدر و مادر و برادرانش، از خانه ای که با دست خودشان بنا کرده اند. از فقر. از لباس شستن های فاطمه و دست های خشکیده اش. از چشم هایش که شبیه چشم های مادرش روشن بوده اند. نمی دانم قلبم کجاست. قلبم در تمام بدنم پخش شده همۀ رگ هایم با هم می تپند. به خودم جرات می دهم برای نخستین بار نامش را جستجو می کنم. وصیت نامه هایش را پیدا می کنم. دو وصیت نامه. یکی پر از جملات شعار آمیزی که آن روزها همه از بر داشتیم. وصیت نامه ای مانند هزاران وصیت نامۀ دیگر. دیگر وصیت نامه ای چند خطی خطاب به خانواده اش. صمیمی، مهربان و در لحظات پیش از مرگ هنوز نگران پیری پدر و مادر و درس و مشق برادرانش. کلماتش را بارها و بارها می خوانم. دیگر کلمات معنی خود را از دست داده اند. تنها چیزی که می بینم این است که دست هایش بی لرزش نوشته اند. از خود می پرسم چطور ممکن است. دستی که می داند تا چند دقیقۀ دیگر بی حرکت می شود بر کاغذ نلرزد. دستی که می داند این آخرین بار است که نامش را می نویسد و امضا می کند چطور نمی لرزد؟

شب همه چیز را در سیاهی در هم پیچیده است که عکسش را هم پیدا می کنم. چشم های به خون نشسته ام خواب ندارند. ساعت ها به تصویر او خیره می مانم. انگار برای اولین بار تازه باور می کنم که او به راستی "بوده است".

 

                                         ***********

 

پس از یک سال روان درمانی به از خواب پریدن همراه با به یاد آوردن تکه ای از خاطرات زندان عادت کرده بودم. آن شب، بیست و شش سال بعد از آن روز بهاری، با تصویری بسیار واضح در ذهنم ازخواب پریدم؛ یک کارتن مقوایی بزرگ که در گوشۀ بالای راست آن چند اسم با ماژیک سبز نوشته شده بود. نام فاطمه کزازی هم در بین آنها بود. سر جایم در رختخواب نشستم. خودم را دیدم که ته حیاط بند طناب می زنم. آن کارتن مقوایی بزرگ هم آنجا بود. تنها یک بار به آن اسم نگاه کرده بودم. بعد از آن تنها به درخت بالای تپه خیره می شدم و طناب می زدم. چشم هایم را بستم. آن وقت ناگهان درتاریکی پشت پلک هایم تصویر دو چشم بزرگ وحشت زده را دیدم. دیدم که درتمام مدتی که طناب می زدم آن چشم ها به آن نام سبزرنگ روی کارتن خیره مانده بودند. چشم هایی که سحرگاهی با صدای گلوله باز شدند. یک جفت چشم وحشت زدۀ از حدقه بیرون آمدۀ خونبار. در تمام این سال ها این چشم ها باز مانده بودند. تخم چشم ها خشک شده بود ومویرگ های برجستۀ سرخشان ترکیده بودند. از گوشۀ چشم ها باریکه ای از خون چکیده و خشکیده بود. خیس عرق بودم. انگار توی خواب چهار هزار طناب زده بودم. انگار در تمام آن روزها  با هر طنابی که می زدم فاطی را زنده نگه می داشتم. مناسک جادویی پنهان حتی از خودم. هزار و هشت صد و یک...هزار و هشت صد و دو....سه هزار و نهصد و بیست و یک...بدنم خیس عرق بود. بیست و شش سال زیر باران طناب زده بودم.

من در سه سال زندان به اندازۀ سه ساعت یک دوست داشتم.

 

                                               ***************    

می خواهند اوین را بفروشند. هیچ کس نمی تواند اوین را بخرد. اوین را پیشتر فاطمه با خون خود خریده است. اوین خانۀ همیشگی فاطمه هاست.

می خواهند اوین را پارک کنند. می خواهند برهمان زمینی که ما کنار هم زیر باران راه رفته ایم چمن بکارند. می خواهند بر خاکی که بهترین فرزندان این سرزمین بر آن شلاق خورده اند بلال بفروشند. از میان شما کدام می تواند بر جای پای فاطمه راه برود و بستنی لیس بزند؟ کدام بی شرمی می تواند بر خاک اوین راه برود و در غم فاطمه ها خون گریه نکند؟

کسی،از ته حلقومم فریاد می زند: او آنجا بود! فاطمه آنجا بود! تا من زنده ام نام او به گوش ها خواهد رسید. وقتی هم که نباشم این نوشته باقی خواهد ماند. او بود! فاطمه زنده بود، جوان بود و سرشار از امید و دل گرم به آینده. خون فاطمه از میان چمن های سبزتان خواهد جوشید. اگر بر آن خاک پا بگذارید خون گرمش بر صورتتان شتک خواهد زد!

کسی، دختری شانزده ساله با چشم های بیرون زدۀ خون بار و مویرگ های خشکیدۀ از هم دریده، از ته حلقومم فریاد می زند: فاطمه کزازی دوست من بود!

او بود! ما هستیم!

هیچ کس، هرگز، نمی تواند ما را از تاریخ ایران محو کند.

 

آذین ایزدی فر

جولای 2015

منبع:پژواک ایران


آذین ایزدی فر

فهرست مطالب آذین ایزدی فر در سایت پژواک ایران