من سعید زینالی هستم ( داستان ربودنِ نوری زاد)
محمد نوری‌زاد

یک: در روز روشن مرا مثل یک شکارِ از نفس افتاده به دندان می کشیدند. مأموران قرارگاه ثارالله از یکطرف، و مأموران وزارت اطلاعات از طرف دیگر. افتاده بودند بجان هم بدجوری. کار بالا گرفته بود تا هفت تیر کشیِ اساسی! صبح می رفتم پیِ دکتر ملکی که با هم برویم جلوی دفتر مرکزی دنا. همین که از خانه بیرون زدم، یک خیابان دورتر، یک اتومبیل 206 نوک مدادی مثل اتومبیل خودم، پیچید جلو. که بیا پایین. من دیگر به این صحنه ها عادت کرده ام. این که شما انتظار داشته باشید فلان مأمور عبوس و قلچماق  حکمی از دستگاه قضایی و کارت شناسایی اش را به شما نشان بدهد، به یک طنز اسلام رهبری بدل شده. سه نفر بودند. سه جوان. سرتیمشان تا نشست کنار من، دست بندش را در آورد و به دستانم زد. به او گفتم: پسرم، دستبند به دست کسی می زنند که قتلی مرتکب شده باشد یا اساساً آدم بی قرار و زیر تیغ اعدام باشد. من که با پای خودم آمده ام داخل اتومبیل شما و از شما هیچ نخواسته ام چرا؟ گفت: اجازه بدهید من کار خودم را انجام بدهم. ما دستور داریم.

دو: یکی شان نشست پشت فرمان اتومبیل من. جوان سرتیم  تلفنی با “حاجی” در تماس بود. که: سوژه با ماست. النگو هم زده ایم. دستور آمد: النگو نه اما  اتومبیلش را برگردانید و در حوالیِ خانه اش یکجا پارک کنید. برگشتیم سمت خانه. اتومبیل را یکی دو کوچه دور تر ازخانه پارک کردند. همانجا من دیدم یک اتومبیل سفید شاسی بلند با سه چهار جوان هیکلی در اطرافش، زل زده اند به اتومبیل برادران. مرا هم  می دیدند. برایشان دست تکان دادم. دو بار. 206 برادران تا به راه افتاد، صدایی از پشت سر برخاست: 206 بایست. 206 اما به راه افتاده بود و تیز می رفت. سرتیم جوان با حاجی در تماس بود. که: یک شاسی بلند افتاده دنبال ما. چه بکنیم؟ دستور آمد: بی خیال. راننده گاز داد و دو سه جا به تندی از اتومبیل ها سبقت گرفت اما در یکجا مجبور به کند کردن سرعت شد و همین، شاسی بلند را جلو انداخت. پیچید جلوی 206 و یکی شان که جلو نشسته بود با راکتِ ایست محکم کوبید روی کاپوت جلو.

سه: فیلمی بود برای خودش دیروز. چهار مأمور شاسی بلند با کلت های کشیده و آماده ی شلیک بیرون پریدند و یقه ی راننده ی 206 را گرفتند و بیرونش کشیدند که: چرا هرچی ایست می دیم وای نمی ایستی؟ راننده گفت: ما خودمون مأموریم. طرف گفت: مأمورِ چی؟ غلط کردی. بگو مگوها بالا گرفت. کمی بعد کلت ها را غلاف کردند. یکی از مأموران شاسی بلند آمد و در را گشود و به من گفت: بیا پایین. پیاده شدم. مرا برد و سوار شاسی بلند کرد و در راه دم گوشم گفت: ما از وزارتیم. اینا اگه می بردنت معلوم نبود چی سرت می اومد.

چهار: مأموران آمدند و سوار شدند و شاسی بلند به راه افتاد. اما سرتیمِ 206 راه را بر شاسی بلند بست. همینجور که گوشی تلفنش دم گوشش بود و با یکی صحبت می کرد، جلوی شاسی بلند ایستاده بود و اجازه نمی داد برود. مأموری که کنار من نشسته بود به راننده گفت: هلش بده برو. شاسی بلند جلو می رفت و جوان سرتیم  عقب عقب. از این جلو رفتن و از او عقب عقب رفتن. مأمور کناری من مرتب راننده ی شاسی بلند را تشویق می کرد به رفتن اگر چه با زیر گرفتنِ جوانِ سرتیم. در یکجا شاسی بلند، جوان را جا گذاشت و به سرعت به سمت چهار راه فرمانیه پیچید. راننده به آینه نگاه کرد و گفت: 206 دنبالمونه. شاسی بلند سرِچهار راه فرمانیه  افتاد به ورود ممنوع مثل این فیلم ها. چند تا اتومبیلِ بخت برگشته را تا مرز له کردن پیش برد و نهایتاً پیچید به راست و رفت به سمت اقدسیه.  انگار ماها یکی از قسمت های سریال  کبری 11 را بازی می کردیم.  شاسی بلند در این پیچیدن های ناگهانی و ورود ممنوع رفتن ها،  به یک موتوری زد و به یک پراید سفید. اما گذشت و رفت. راننده عذاب وجدان داشت. گفت: زدم موتوری را داغون کردم. مأمور کناری به راننده  دلداری می داد: برو مهم نیست. شماره ی ما رو یادداشت می کنن شکایت می کنن  وزارت هزینه شونو می ده.

پنج: 206 اما ول کن نبود. شاسی بلند به یک خیابان فرعی پیچید. مأموران شاسی بلند هم با حاجیِ خودشان تماس گرفتند و خبر دادند که یک 206 در تعقیب شان است. و گفتند: اینجور که می گویند بچه های قرارگاه ثارالله هستند چه بکنیم؟ تا دستور بیاید که چه بکنند، شاسی بلند نفیرکشان خیابانهای فرعی را در می نوردید. مأمور کناری من که مرتب راننده را تشویق به رفتن و گاز دادن می کرد، به همکارانش گفت: یه تیر بزنم به لاستیکش؟ یکی از جلویی ها گفت: نه، نمی خوایم  با اینا درگیر بشیم که.

شش: از حاجی خبر آمد که یکجا بایستید و باهاشان صحبت کنید. تا شاسی بلند زد کنار، پراید سفید پیچید جلوش. راننده و سرنشین پراید که هر دو کارگر و زحمتکش می نمودند، پایین پریدند که: حالا می زنی و فرار می کنی؟ مأمور جلویی رفت  بطرف 206 برای صحبت و راننده ی شاسی بلند رفت طرف راننده ی پراید که: طوری نشده بیا این پولش. و از جیبش دو تا ده هزار تومنی در آورد. راننده ی پراید گفت: بیست تومن؟  پول نمی خوام وایسا درستش کن. راننده ی شاسی بلند که با راننده ی پراید بگو مگو می کرد، تلفنی با حاجی در تماس بود. که: بله نوری زاد پیش ماست و بچه ها دارند صحبت می کنند.

هفت: کمی بعد – همچنان که پیش بینی می کردم – قرار گاه ثارالله غلبه پیدا کرد و شکار را از شاسی بلند بیرون کشید و سوار ماشین 206 خود کرد و دِ برو که رفتی. وزارت اطلاعات کی باشد که در برابر سپاه قد علم کند؟ در راه، سرتیم جوان با حاجی تماس گرفت و گفت: سوژه با ماست. النگو بزنیم؟ خبر آمد که النگو نه اما چشم بند حتماً. سرتیم جوان چشم بندی به من داد و گفت:  تا می توانید سرتان را خم کنید. شیشه ی سمت مرا با یک کاپشن پوشاندند و 206 سرعت گرفت. شاید یک ساعت و نیم در راه بودیم. یکجورهایی احساس کردم که بزرگراه امام علی را تا انتها رفتند و در آنجا یا به جاده ی قم در افتادند یا به جاده ی خاوران یا به جاده ی ساوه. خلاصه هر چه که بود یک ساعت و نیم در راه بودیم. صدای رفت و آمد اتومبیل ها کم کم فرو نشست و اوضاع جاده  به سکوت انجامید. تا این که  سرتیم جوان به حاجی زنگ زد که: ما داریم به محل مورد نظر نزدیک می شویم یکی را بفرستید برای ریموت.

هشت: جلوی یک ساختمان توقف کردند. دست مرا گرفتند و مرا به داخل بردند و رو به دیوار بر یک صندلی نشاندند. یک ساعت بعد، یکی از مراقبان  آمد و مرا به داخل اتاقی برد و گفت: می توانید چشم بندتان را بردارید. این اتاق، همه چیز داشت الا دستشویی.  جوان مراقب تلویزیونی را که در اتاق بود راه انداخت و چای آورد.  و من، نشستم  پشت به درِ اتاق و رو به تلویزیون و از این کانال به آن کانال. عجبا که در شبکه ی مستند، فیلمی پخش می شد از گله ی شیران که به شکارها حمله می کردند و با کلی کمین و زحمت، یکی از آنها را می گرفتند. تا مشغول می شدند به دریدن و خوردن، شیر نر گله و شیرهای نرِ سرگردان سر می رسیدند و بعد از یک درگیری کوتاه، شکار را می کشیدند و با خود می بردند. و این درگیری برای ربودنِ شکار، یک چند باری تکرار شد.

نه: جوان مراقب یک برگ کاغذ آورد چاپی. که مشخصات کلی متهم در آن باید نوشته می شد.  جلوی نام و نام خانوادگی نوشتم: سعید زینالی. نام پدر؟ هاشم. نام و نام خانوادگی مادر: اکرم نقابی. شغل؟ دانشجوی برده شده  و سر به نیست شده  توسط برادران سپاه.

ده: تلویزیون در چند شبکه  گفتگوهای اجلاس گازی را نشان می داد. و شبکه ی خبر، دیدار رییس جمهورها را با رهبر. و اهدای یک جلد قرآن قدیمی به رهبر از جانب پوتین.  عجبا که بعضی ها رگ خواب بعضی ها را چه نیک بلدند. پوتین با قرآنی که به رهبر هدیه داد  یک سخن پنهانی نیز به رهبر می سراید که شاید مفهومش این باشد: شما ای رهبر مسلمین جهان،  با این قرآن مشغول باشید. که ما بی خدایان از همین قرآن گراییِ شما کلی کاسب شده ایم در این سی و هفت سال قرآنی تان. 

یازده: ساعت ده  یازده  شب بود که جوان مراقب آمد با کاغذی و قلمی.  گفت:  شنیده ام شما را بخاطر خطری که تهدیدتان می کرده به اینجا آورده اند. گفتم:  شاید داستان از این قرار باشد که: امروز برادران نمی خواسته اند به موازات  اجلاس گازی، و حضور جناب پوتین در بیت رهبری، ما جلوی ساختمان مرکزی دنا به اعتراض بایستیم. و حال آنکه اگر مختصری شعورشان می رسید، حضور معترضانه ی ما می توانست به نفع شان تمام شود.  جوان مراقب کاره ای نبود. و ما، اساساً با مأموران طرف نیستیم. گنده های اینان اند که دستور می دهند و اینان باید اجرا بکنند. اینها هم که نباشند، دیگرانی هستند که همان کارهای سفارشی را انجام بدهند با کله.  جوان مراقب کاغذ و قلم را به سمت من گرفت و گفت:  اگر از رفتار ما رضایت داشتید یا نداشتید بنویسید. نوشتم: یک این که: در روز روشن بدون حکم قضایی مرا از خیابان ربوده اند و با چشمانی بسته به جایی نامعلوم آورده اند. و دو: در این مدت اما از نظر ناهار و شام و چای و رفتار مؤدبانه ی مأموران،  من جز سپاس ندارم. نیمه شب  بعد از یک ساعت و نیم رانندگی، مرا از اتومبیل شان پیاده کردند و گفتند: چشم بندت را بردار. کجا بودیم؟ یک کوچه پایین تر از منزلمان. ظاهراً پوتین به خانه اش رسیده بود و از نگرانی برادران کاسته شده بود.

دوازده: به خانه که آمدم، متوجه شدم دوستان دنایی مرا بازداشت کرده اند. می گویم: عزیزان همراهِ ما چه در بند باشند و چه همین امروز و فردا آزاد شوند، شنبه های اوین و دوشنبه های دنای من و دکتر ملکی سرجایش هست. حتی اگر کسی نیاید. گویا داریم به نقطه ی آغازینِ این حرکت باز می گردیم. من و دکتر ملکی این حرکت را دو نفری شروع کردیم و دو نفری نیز ادامه اش می دهیم.

کانال تلگرام نوری زاد:  telegram.me/MohammadNoorizad

محمد نوری زاد سوم آذرماه نود و چهار – تهران

منبع:وبلاگ محمد نوری‌زاد


محمد نوری‌زاد

فهرست مطالب محمد نوری‌زاد در سایت پژواک ایران 

*«پس از مرگ رهبر»، محمد نوریزاد   [2021 Sep] 
*۲۷ سوال محمد نوری زاد از خامنه ای   [2019 Jul] 
* خمینی باد کاشت، رضا شاه نهال   [2018 Dec] 
*نامه محمد نوری زاد به دونالد ترامپ   [2017 Oct] 
*نامه محمد نوری زاد به رهبر: ما اگر می رویم، شما بمانید  [2017 Apr] 
*نامه محمد نوری زاد به پادشاه عربستان سعودی  [2016 Aug] 
*آقای رییس و ساطورِ توی دستش   [2016 Aug] 
*اسلام واقعی و چیزی به اسم زباله  [2015 Dec] 
*در انتخابات شرکت می کنیم بشرطی که…  [2015 Dec] 
*سرشماری  [2015 Dec] 
*آقا جواد و رُخِ دیوانه!  [2015 Dec] 
*الم شنگه  [2015 Nov] 
*من سعید زینالی هستم ( داستان ربودنِ نوری زاد)  [2015 Nov] 
*واس ماس  [2015 Nov] 
*مالیخولیا  [2015 Nov] 
*می زنم به سیم آخر( نامه ای به پسرم)  [2015 Oct] 
*سیستم نجس  [2015 Sep] 
*دستگاه قضایی، محمود سهرابی و چاقو کش هایش!  [2015 Jun] 
*رهبر نیابتی   [2015 May] 
*عجب شنبه ای شد دیروز!  [2015 May] 
*سفینه هسته ای شدنِ نظام آخوندی به گِل تپید  [2015 Apr] 
*سی و دومین نامه ی محمد نوری زاد به رهبر؛ زهر که نه شربت سربکشید  [2015 Mar] 
*نوری زاد‏: هم اعدام کردند و هم ترسیدند!  [2015 Mar] 
*قدمگاه و جسم رنجور امیر انتظام + فیلم  [2014 Sep] 
*ما نمی گذاشتیم دوم خردادی ها روی کار بیایند  [2014 May] 
*در شیراز چه گذشت؟  [2014 May] 
*نامه ی سی و یکم محمد نوری زاد به رهبر: به شما هم آیا سفارش می دهند؟  [2014 May] 
*نامه ی سی ام محمد نوری زاد به خامنه ای   [2014 Jan] 
*نوری زاد و امیر انتظام  [2014 Jan] 
*«زن جوان هستم، شوهر ندارم، تلفن...»   [2014 Jan] 
*بدنه پاسداران نسبت به روال جاری سپاه معترض است  [2014 Jan] 
*دستهای خونین شریعتمداری  [2013 Nov] 
*آخر مگر کسی به عشق شلیک می کند بی انصافها؟   [2013 Nov] 
*رابطه‌ی ترورهای اخیر و سپاه پاسداران   [2013 Nov] 
*چرا نقد می کنم؟   [2013 Oct] 
*نامه ی بیست ونهم محمد نوری زاد به رهبر: غربتِ شادمانی های دمِ دست  [2013 Oct] 
*دکترملکی، وپوزشخواهی از یک مادر  [2013 Sep] 
*پوزشخواهی دکترملکی از « ترانه»ی محروم از تحصیل   [2013 Sep] 
*روحانى از سپاه می‌هراسد  [2013 Sep] 
*دیدار محمد نوری‌زاد با وزیر اطلاعات جدید  [2013 Sep] 
*بازنده اصلی فاجعه سوریه، ایران و شخص رهبر و پیروز آن، اسرائیل خواهد بود  [2013 Sep] 
*گام های لرزان روحانی   [2013 Aug] 
*بوسه برپای یک «بهایی» کوچک   [2013 Jul] 
*دو مجلس کوچک، دو شرم بزرگ  [2013 Jun] 
*رأی دادن یا رأی ندادن، مسئله این نیست! (محمد نوری زاد)  [2013 Jun] 
*تنها راه باقی مانده برای هاشمی  [2013 May] 
*ای کاش انقلاب نمی کردیم!  [2013 Jan] 
*رهبر چشم به راه شماست، داخل شوید!  [2012 Oct] 
*آقای آملی لاريجانی! شما نفر ششم دستگاه قضايی هستيد   [2012 Jul] 
*بلوغ، داشتن یا نداشتن، مسئله این است!  [2012 Apr] 
*نامه ای دیگر از محمد نوری زاد ؛ نامه ای به دخترم   [2011 Dec] 
*نامه پانزدهم نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*متن کامل نامه چهاردهم محمد نوری زاد به آیت الله خامنه ای  [2011 Dec] 
*نامه سیزدهم محمد نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*دواردهمین نامه نوری‌زاد خطاب به خامنه‌ای: جام زهر سربکشید! بیایید و جام زهری را که من برای شما تدارک دیده‌ام سربکشید  [2011 Nov] 
* شلم شوربا !  [2011 May] 
*اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر/ اف بر من اگر آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد  دستمان تهی از رویاها و وعده های انقلاب است [2010 Dec] 
*گلها و سیم خاردارها ۸ (عبدالله مؤمنی)  [2010 Nov] 
*نامه نوری زاد به صادق لاریجانی  آیا دختران عفیف شما را به آغوش هرزگی پرتاب کرده‌اند؟ و مادر و خواهر و خویشاوندان پاکدامن شما را به لجن جنسی آلوده‌اند؟  [2010 Nov] 
*از این که به اسم دین، از دیوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتیم، و به اسم دین، ذخایر شما را به باد دادم، به باد دادیم، پوزش می‌طلبم  [2010 Nov] 
*محمد نوری زاد: وقتی “عبید زاکانی” برمسند قضاوت می نشیند  [2010 Aug] 
*روسپی های سرزمین من!  [2010 Aug]