PEZHVAKEIRAN.COM «داش عباس» سمبل شرف و پایداری
 

«داش عباس» سمبل شرف و پایداری
حمید اشتری


صحبت کردن و نوشتن از «داش عباس» راحت است. صفا ، صمیمیت، مهربانی ، شجاعت، پهلوانی خصایصی است که در «داش عباس» موج می زند.
 جوانمردی است که زنگ زورخانه ها برایش به صدا در می آمد. جلوی ظلم و زور می ایستاد. معتمد محل بود و پشتیبان و پناهنگاه ضعیفان و بی کسان.
 
 
زمانی که همسر «داوود ارمنی» عرق فروش محل پیش او شکوه می کند که عده ای از اراذل و اوباش نزد او عرق می خورند و پولش را نمی دهند و از او می خواهد به دادش برسد ، این عباس است که جلوی آن عده را می گیرد و می گوید: «لاشخورها زورتان به یک پیرزن رسیده؟ اگر بفهمم یک بار دیگه بیایید اینجا و بخواهید عرق بخورید و پول ندید گوش هایتان را می برم»
عباس ضمن گرفتن پول عرق از آن ها به زن «داوود ارمنی» میگه «خیالت راحت باشه تا زمانی که من هستم هیچ کسی نمی تونه مزاحمت بشه. »
عباس پهلوانی است که جلوی هر ضد ارزشی می ایستاد. همانطوری که چند سال بعد سال 1358 وقتی که پاسداران شخصی به نام محمود خانی را به جرم عرقخوری توی محله می خواهند شلاق بزنند این عباس است که می رود جلو و نمی گذارد و می گوید لامصب ها «اسب را جلوه کره اش نمی زنند که شما می خواهید جلوی زن و بچه اش او را شلاق بزنید»
پاسداران وقتی مقاومت عباس را می بینند او را با تیر می زنند و دستگیرش می کنند و به کمیته می برند. با شنیدن این خبر اهالی محل، کمیته را محاصره می کنند و دست به تحصن می زنند. پاسداران هر کاری می کنند نمی توانند اهالی محل را متفرق کنند و لحظه به لحظه بر جمعیت افزوده می شود.
از بالا دستور آمده است که عباس را به اوین منتقل کنند. اما مردم اجازه نمی دهند. بالاخره به خود عباس متوسل می شوند و او می پذیرد در صورتی که آذری پاسداری که او را با تیر زده نیز به اوین منتقل شود مردم را متفرق کند.
عباس در اوین به جرم درگیری با پاسداران ، اخلال در نظم عمومی و جلوگیری از اجرای حکم شرعی به یک سال زندان محکوم می شود. با پایی که تیر خورده و در گچ است برای مدتی  در 325 قدیم هم بند محمدرضا سعادتی و تقی شهرام می شود و به خاطر تماس با سعادتی با پاسدار بند درگیر می شود.
پس از آزادی از زندان ، به خاطر شرایط ملتهب جامعه و جو خانواده ، و تحت تاثیر برادر بزرگترش که از اعضای فدائیان اقلیت بود سیاسی می شود و به خاطر انگیزه های مذهبی و حمایت از اعضای خانواده به مجاهدین گرایش پیدا می کند.
در مردادماه 1360 عباس به اتفاق دیگر اعضای خانواده دستگیر می شود و به دهسال زندان محکوم می گردد. یک سال از آن را به اتفاق پدرش «عمو جلیل» در قزلحصار سپری می کند.
او به خانواده ای تعلق دارد که افتخار ایرانیان هستند و با تقدیم 5 شهید و 5 زندانی سیاسی جایگاه خاصی در میان مبارزان دارند.
عزیز برادر بزرگتر او در سال 60 پس از تحمل شکنجه های هولناک در اوین اعدام شد. خواهرزاده اش حسین مجیدی که دانش آموز بود نیز در همان سال 60 به جوخه اعدام سپرده شد اما مسئولیت آن را چند سال بعد پذیرفتند.
خواهرش مهری که قبل از سی خرداد دستگیر شده بود پس از آزادی از زندان همراه با مادر صونا قصد خروج از کشور را داشت که دستگیر شد و دوباره همراه با مادر صونا به زندان افتاد. مهری به همراه سهیلا که از قبل در زندان بود در سال 67 از کنار مادر صونا به جوخه ی اعدام برده شدند. هوشنگ نیز پس از تحمل ده سال زندان همراه باعباس در سال 70 آزاد شد و در سال 71 دستگیر و مخفیانه به جوخه ی اعدام سپرده شد.
پس از گذشت سه دهه مادر صونا از محل دفن عزیزانش نیز بی خبر است.
 
تو گویی زندان و زندانیان در شرایط سخت دهه 60 به عباس نیاز دارند. هرجا که عباس است یعنی شادی و روحیه. بطوری که حاج داوود رحمانی به او لقب «کمپوت روحیه» می دهد.
همه زندانیان دهه 60 از هر حزب و گروهی که با عباس در بندی بودند خاطرات شیرینی از او به یاد دارند. بطوری که وقتی اسم عباس می آید خنده بر لبشان جاری می شود.
حسین ملکی یکی از دوستان او که از سال 60 با عباس هم بند بوده است تعریف میکند در سال 61 در بند 1 واحد 3 زندان قزلحصار برای زهر چشم گرفتن از زندانیان از هر سلول یکی دو نفر را انتخاب کردند و در 2 اتاق بند هر اتاق نزدیک به 20 نفر را محبوس کردند و در سلول را نیز بستند.  محمود ناطقیان تواب مسئول بند از پشت بلندگو اعلام کرد هر کس با این افراد صحبت کند به داخل همان سلول فرستاده خواهد شد.
صدای خنده و شادی از سلولی که عباس در آن بود قطع نمی شد. عباس تاتر بازی می کرد و سر به سر هم سلولی هایش می گذاشت. ما دیدیم به جای این که این سلول تنبیهی باشد همه خوشحالند و خندان. چند ساعت بعد تعداد افراد سلول نزدیک به 90 نفر شد. افراد از سر و کول هم بالا می رفتند با این حال هرکس که از کنار سلول عبور می کرد با آن ها تماس می گرفت تا بلکه به سلول تنبیهی ای که عباس در آن بود  منتقل شود. تواب ها دیدند سلولی که عباس در آن بود دیگر جا ندارد به همین دلیل آن را منحل کردند.
هستند افرادی که اگر عباس نبود جز بریدگان و توابان بودند و از این بابت عباس به گردنشان حق دارد اما اکنون برخی از همان ها جزو خودفروشان و قلم کشان هستند که در تقسیم بندی «داش عباس» جزو «بی وجود ها» و «بی جگرها» تقسیم بندی می شوند.
عباس پس از آزادی از زندان به هیچ وجه نمی تواند به زندگی عادی برگردد.
با آن روحیه آزادی خواهی و ظلم ستیزی اش اینک وارث و خونخواه دوستان و یارانش می شود. به دنبال آن بود که با حکومت ظلم و جور به مبارزه بپردازد. او در سال 1376 کودک 22 ماهه خود را نزد پدر و مادرش می گذارد و برای مبارزه به شکل غیر قانونی از طریق جنوب کشور نزد مجاهدین که در عراق بودند می رود. همسرش را نیز که از زندانیان دهه 60 بود همراه خود می کند.
وقتی همسرش اصرار می کند که پیش فرزندشان بماند عباس می گوید بچه را پدر و مادرم بلدند بزرگ کنند. ما باید برویم . نمی توانیم دست روی دست بگذاریم .
از ابتدای ورود او به اشرف آن چه که در ذهن او در مورد مجاهدین بوده فرو می ریزد. او می بیند گویا همه چیز سراب بوده است.
او با خودش می گوید می مانم و انتقاد می کنم تا بلکه درست شود. او نمی دانست بیش از یک دهه است که استارت فرقه زده شده و به قول مهدی ابریشم چی مجاهدین آن چه که بودند دیگر نیستند.
عباس با آن قلب پاک و ضمیر صاف و ساده اش شروع به انتقاد و نامه نوشتن می کند. یکی از این نامه ها را روزی عباس برایم خواند. ولی چه سود که آن ها در حال مستحکم کردن پایه های فرقه خود هستند و او در سودای مبارزه با ظلم. و این بار ظلم در اشرف است. می بیند و نمی تواند تحمل کند. متهم به محفل زدن می شود. زیر فشارش قرار می دهند. قصد آن می کنند که او را مورد ضرب و شتم قرار دهند ولی نمی توانند. نمی دانند او پهلوان و جوانمردی است که هنوز آثار گلوله پاسداران در پایش هست.
عباس می گوید:
«مدت ها بود که تو نشست ها نمی رفتم و بیرون برای خودم قدم می زدم. یک شب صدام کردند و گفتند بیا باهات کار داریم. چند تا از اون لاشخورها، مثل خواهران شورای رهبری اون بالا و یک سری لاشخورهای این پایین، نشسته بودند. رسم بود یکی رو بنشانند وسط و دوره اش کنند. بهش فحش بدن و فشار بیارن تا طرف کم بیاره و تسلیم بشه. اگر طرف مقاومت می کرد ، تف و کتک هم چاشنی اش بود.
خلاصه طرف رو می براندند. دیدم دارن این داستان را برای من هم پیاده می کنند. یکی از اون خواهران شروع کرد به صحبت کردن که سپهر تو باید تکلیف  ات رو روشن کنی. اگر نمیتونی اینجا بمونی بیا بذاریم ات لب مرز و برگرد ایران. نذاشتم زیادی وراجی کنه. پریدم وسط حرف هاش و گفتم من مبارز ارتش آزادی ام، من رو بذارید سر مرز؟ جنازه ام رو هم نمیتونید بذارید.  شما من رو بذارید بغداد، بقیه اش را خودم بلدم. من آمدم برای مبارزه . من خودم بلدم تضادم رو حل کنم. دشمن من خمینی است. یک دفعه دیدم این لاشخور هایی که این پایین نشسته بودند شروع کردن به فحش دادن و به سمت من آمدن. از جام بلند شدم و از سالن زدم بیرون و رفتم تویکی از اتاق ها. آن ها هم به دنبال من فحش می دادند ومی آمدند رفتم تو شیشه. شیشه شکست. یک تکه از شیشه را برداشتم گفتم مادر .... بیایید جلو ببینم. بی وجود ها همه ایستادند. یک قدم هم برنداشتند و جلو هم نیامدند. بعد از چند دقیقه دو نفر دیگه آمدند و به آن ها پرخاش کردند و به من گفتند برادر سپهر این کارها چیه که می کنی. ما تو رو دوست داریم. شروع کردن مسئله حلوابازی. فکر می کردند ما این بازی ها را بلد نیستیم. اون از اون چماق های بیریخت شون. این هم از این حلواهای  بی مزه شون.»
شهامت و شجاعت عباس در قلعه اشرف زبانزد است. یک بار در جمع اعلام می کند اگر راست می گویید بیایید رای گیری کنید ببینید من بیشتر رای می آورم یا مسعود رجوی؟
بعد ار حمله امریکا به عراق و خلع سلاح شدن مجاهدین عباس می گوید «ارتش بی اسلحه یعنی زرشک؛ این دیگه اسمش ارتش نیست. باید دکان را تعطیل کرد. این جا ماندن حل شدن تو بورژوازی است»
او وقتی دید که امکان جدایی از مجاهدین هست به تیف می رود و پس از 4 سال تحمل شرایط سخت زندگی در چادر به انگلستان می آید. از همان ابتدای ورودش به لندن زندانیان و دوستان سابق اش با خوشحالی خبر آمدن عباس را به اطلاع هم می رساندند.
از همان بدو ورود، تشکیلات مجاهدین دستور بایکوت عباس را صادر کرد. اما آنها می دیدند حتی نمی توانند جلوی تماس مزدورانشان با عباس را بگیرند. آن ها همچون زمان زندان که کم آورده و بریده بودند و عباس کمک شان می کرد این بار نیز که در زندگی شخصی شان کم آورده بودند به عباس متوسل می شدند و هنوز می دیدند عباس کوهی از نیرو و انرژی و شادی و روحیه است.
وقتی در مورد گذشته و حال آن ها صحبت می کردم عباس می گفت: « دمکراسی همینه دیگه. اون ها که معتقد به دمکراسی نیستند، ما که هستیم بایستی اجراش کنیم. »
می گفت: «اونها هم بی جگر و بی وجود هایی هستند که قبلا بودند. همه شون هم من رو خوب می شناسند. تو اشرف هم یک بار گفتم مسعود با این کارهایی که می کنه یک روز باید بالا بیاره. حالا هم میگم ، بعدا هم میگم».
عباس همه جا حرفش را می زد و نظراتش راجع به مجاهدین را با هوادارانشان هم مطرح می کرد. او از چیزی واهمه نداشت.
عباس از زمانی که به لندن آمد، افراد مختلف با یکی دو نشست و برخاست با او شیفته اش می شدند.
او جاذبه عجیبی داشت همه کسانی که عباس را می شناسند با نگرانی اخبار بیماری او را دنبال می کنند و به عیادت او در بیمارستان می روند.
عباس بر بستری بیماری همچنان می خندد و میگوید : «زندگی زیباست ، ای زیبا پرست». گویی که همه عیادت کنندگان احتیاج به روحیه دارند.
هیچ گاه از او نشنیدم که از زندگی شکوه کند. در همین روزهایی که بر بستر بیماری است هرگاه از او حالش را پرسیدم محکم جواب داد خوب خوبم. حتی روز گذشته که دیگر نایی برای او نمانده بود با ناله و صدایی ضعیف در پاسخ سوالم گفت خوبم.
عباس واقعا به مبارزه اعتقاد داشت و بر این اساس هر جایی که صدایی برای اعتراض بلند بود وظیفه خود می دانست که در آن جا حضور یابد. برای او فرقی نمی کرد تظاهرات سبزهاست یا سلطنت طلب ها یا چپ ها یا مجاهدین. می گفت: «دشمن من خمینی است. منم مبارز راه آزادی ام. »
هرجا که می دانست وجودش تاثیر دارد می رفت. به عنوان شاهد در گفتگو با قاضی جفری رابرتسون برای تحقیق در مورد کشتار 67 شرکت کرد و به عنوان شاهد در دادگاه مردمی ایران تریبونال در مورد آن چه بر سر خانواده اش رفته بود شهادت داد.
شهادت عباس یکی از مهم ترین بخش های گزارشی بود که ماه اکتبر گذشته از بی بی سی در مورد جنایات دهه 60  پخش شد.
تلویزیون «من و تو» نیز مصاحبه ی جداگانه ای با عباس داشت که در سال 1391 پخش شد.
او از ابتدای ورودش به لندن به فکر همسرش پروین بود و می خواست او را نجات دهد. می گفت: «من پروین را خوب می شناسم. او نمی تونه جلوی این ها وایسته. تو تیف هم که بودم چند دفعه براش نامه نوشتم. ولی نذاشتند به دستش برسه، می دونم».
با آمدن پسرش سپهر به لندن تلاش او چند برابر شد. از تماس با کمیساریای عالی پناهندگان و صلیب سرخ گرفته تا رفتن به دفتر مجاهدین و گرفتن وکیل کاری نبود که او انجام ندهد.
در مورد طلاق های اجباری او معتقد بود این قباله ازدواج من است. پروین را تحت فشار گذاشتند و یک دستخط ازش گرفتند، آوردند پیش من. من هم به خاطر این که به پروین فشار نیارن، گفتم باشه. طلاق کیلویی چنده؟ کی قبول داشت که من داشته باشم»
پروین چندین بار با سپهر و یک بار با عباس تلفنی صحبت کرد. موقعی که پروین با عباس صحبت کرد زمانی بود که سپهر پس از مراجعات مکرر به دفتر مجاهدین  آن ها را تهدید کرد که به روزنامه ها مراجعه می کنم و داستان زندگی خودم را از بچگی می گویم. چند روز بعد از دفتر مجاهدین به سپهر اطلاع می دهند که مادرت ظرف یکی دو روز آینده با تو تماس می گیرد.
عباس و سپهر تصمیم می گیرند عباس با پروین صحبت کند و به او بگوید که من هم هماهنگی های لازم را انجام دادم فقط تو به کمیساریای عالی پناهندگان مراجعه  و مصاحبه کن تا من بتوانم بر اساس شماره کیس پناهندگی ترتیب انتقال تو را به لندن بدهم.
سپهر تلفن را در منزل می گذارد. وقتی پروین زنگ می زند عباس قادر به صحبت با همسرش می شود و پروین که متوجه شده بود به جای سپهر با عباس صحبت می کند به گفتگو ادامه می دهد. هنوز عباس صحبت اصلی را شروع نکرده که با یک اشتباه او کسانی که تلفن را کنترل می کردند متوجه شده و اجازه ادامه گفتگو را نداده و تماس را قطع می کنند. بلافاصله عباس در تاریخ 5 مارس 2015 در صفحه فیس بوکش می نویسد:
 
 
«دوستان خوب من امروز پروین همسرمن از لیبرتی زنگ زد تا من گوشی را برداشتم تا سلام کردم بلافاصله قطع کردن. فاشیست های فرقه رجوی، آشغالا این همسر منه، مادر سپهر این برخورد از ایدئولوژی ضد دمکراسی بیرون میاد از زندان لیبرتی وقتی نمی گذارید مادری با فرزندش حرف بزند مرگ بر این ایدئولوژی ارتجاعی ، دوستان اینو تو اشتراک بذارید. مرسی »
 
مسعود رجوی بالاتر از خمینی
 
در نشست های انقلاب ایدئولوژیک دوم که در سال 1368 در قلعه اشرف برگزار شد تمام صحبت های رئیس فرقه و بانو این است که در رهبری، مسعود ذیصلاح تر از خمینی بوده و این خمینی بود که در سال 57 رهبری انقلاب را که حق رجوی بود ربود. آن ها مدعی هستند ترس خمینی از مسعود آن چنان بود که حتی برای مقابله با کلاس های تبیین جهان، خمینی شروع به تفسیر قران در تلویزیون می کند و می بیند که نمی تواند پس تصمیم می گیرند که انقلاب فرهنگی راه بیاندازند و با بستن دانشگاه ها از جمله دانشگاه صنعتی شریف جلوی کلاس های تبیین جهان مسعود رجوی را بگیرند. (1)
 
 
یا آن چه که مریم رجوی در رابطه با ولایت فقیه و مقایسه با رهبری عقیدتی می گوید بر آنست که جایگاه رهبری رجوی را نسبت به خمینی نشان دهد. حق با مریم رجوی است در بسیاری از موارد رجوی دست خمینی را از پشت بسته بود و ذیصلاح تر بود.
عباس وقتی می گفت رجوی مثل خمینی ارتجاعی است واقعا درست می گفت. آری مسعود رجوی در عمل نیز ثابت کرد که در شقاوت و پستی و رذالت و ... بالاتر از خمینی است. آن چه که در اشرف گذشت جنایت علیه بشریت بود.
آن چه که در زندان های خمینی بر عباس گذشت برخوردی بود که خمینی با دشمن خود کرد. اما برخورد رجوی با عباس و امثال او را چه می توان نامید؟ عباس برای مبارزه با ظلم و ستم به اشرف رفته بود. آیا می توان عباس را دشمن فرض کرد که با او این گونه برخورد کردند که می گوید تا عمر دارم آن ها را نمی بخشم؟
آری رجوی اعمال زشت تر از خمینی را انجام داد. او کارهایی کرد که خمینی نکرد.  
دشمنی رجوی با عباس بی جهت نیست. این دو نفر در دوسوی میدان ایستاده اند.
عباس سمبل شرف است که او ندارد.
عباس جوانمرد و پهلوان و نترس است در حالی که او زبون و ضعیف و ترسو است.
عباس دادخواه خون یاران و عزیزانش است ولی رجوی خونخوار آن هاست
عباس شاد و خندان و کمپوت روحیه است و رجوی افسرده و کینه جو و مغموم
چه زیبا شاملو در مورد این دو نفر سروده است:
گر بدین سان زیست باید پاک،
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه
 یادگاری جاودانه بر طراز بی بقای خاک
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را
به رسوایی نیاویزم بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
 
حمید اشتری 2 ژانویه 2016
پانویس:
1/ البته آن چه مریم رجوی در مورد همسرش می گوید دروغ محض است. خمینی پس از مرگ آیت الله طالقانی و مشاهده محبوبیت آیت آلله طالقانی با تقلید از او در تلویزیون تفسیر قرآن گذاشت. مجری کلاس های آیت آلله طالقانی و خمینی هم جلالی بود. در مورد دلیل انقلاب فرهنگی هم مریم رجوی دروغ می گوید. مگر کلاس تبیین را جای دیگری نمی شد گذاشت؟
 
 
 
 
 

منبع:پژواک ایران