آقای رییس و ساطورِ توی دستش
محمد نوری‌زاد

آقای رییس و ساطورِ توی دستش

یک: پیرمردی کهنسال نفس زنان به سراغم آمد. تنها نبود. یکی دیگر که به پیریِ وی نبود همراهش بود. پیرمرد، صبح اول وقت رفته بود به محل کار یکی از بستگانم. که: من می خواهم نوری زاد را ببینم. خب، به اینجا و به من چه مربوط؟ من از استرالیا آمده ام و باید بروم کرمان. در کرمان یک مجتمع مسکن مهر بالا برده ام و در تهران برای مداوا سرگردانم. نشانیِ اینجا را از کجا بدست آورده اید؟ در یکی از سایت ها خواندم که در اینجا مشغولید و با نوری زاد نسبتی دارید. من شماره تلفن شما را می دهم به آقای نوری زاد تا با شما تماس بگیرند. و شماره اش را گرفته بود و همان روز دادش به من. تماس گرفتم. صدایش هم پیربود. گفت یک کار بسیار واجب دارد و تا مرا نبیند از تهران تکان نمی خورد. برای ساعت سه بعد از ظهر قرار گذاشتیم.

نفس زنان آمد. تنها نبود. یکی دیگر که به پیریِ وی نبود همراهش بود. مرد کهنسال با اشاره به مرد همراهش لب به سخن گشود که: راستش را بخواهید من با شما کاری ندارم. این آقا مرا به زمین و زمان سوگند داد تا واسطه ی ملاقاتش با شما شوم. وی را می شناسید؟ البته چند سال پیش در یک جلسه دیده بودمش اما این که همدیگر را بشناسیم، نخیر، من همین امروز صبح با این آقا آشنا شدم. و از خودش گفت: من یک مجتمع مسکن مهر در کرمان بالا برده ام همین فردا باید بروم کرمان. خانه تان کجاست؟ من خانه کوچ رفته ام استرالیا. هفته ی پیش بخاطر سرکشی به مسکن مهر کرمان، از استرالیا به ایران آمدم. پایین تنه ام درد می کرد. دیروز رفتم بیمارستان. معلوم شد سرطان پروستات دارم.

دلداری اش دادم که این روزها جراحی پروستات یک زنگ تفریح بشمار می رود. هم برای بیمار هم برای پزشکان. بویژه اگر که جناب پروستات شما را بر تخت بخواباند و چاکرانِ درگاه، جماعتی را به دیدارتان بیاورند از هر صنف. مرد همراه، که خودش را "جواد" نامید، بازنشسته ی یکی از دستگاه های نظامی بود. پنجاه ساله می نمود و لهجه ای شهرستانی داشت. و با همان لهجه ی شهرستانی اش به من فهماند که دوست دارد سخن محرمانه اش را بی حضور پیرمرد بگوید. پیرمرد را که چشمانش پراز خواب بود، فرستادم تا بیست دقیقه ای در همان حوالی قدم بزند. پیرمرد به زبان آمد که هیچ پولی در جیب ندارد. نیز دو بار گفت که در گذرنامه اش پانصد هزار دلار پول هست اما بخاطر تحریمها نمی تواند دلارها را به ریال تبدیل کند. خلاصه این که هر دو نفرشان مشکوک می زدند. من اما مگر چه کرده ام و قرار است چه بکنم که از حضور دو فرد مشکوک دست و پا گم کنم؟ من همیشه غلیظ ترین حالت ها را مجسم می کنم. مثلاً این که دو نفر از نادر مأمورانِ زیرکِ سازمان اطلاعات سپاه به بهانه ی خرید تابلو بیایند و بخواهند مرا سرِ کار بگذارند.

پیرمرد که رفت، مرد همراه، عکسی از خودِ نظامی اش را نشانم داد و شروع کرد به صحبت کردن. به هرکجای چند حادثه ی مشکوک و خونین سر زد و سخن را به کشتن های بفرموده در سپاه در پیچاند واز چند حادثه ی طراحی شده توسط سپاه – مثل ترکاندن یک بمب با کنترل از راه دور در محفل سردار شوشتری و سران بلوچ – پرده برداشت و از سقوط هواپیمای دستکاری شده ای که سردار احمد کاظمی در آن بوده خبر داد. رشته ی مونولوگِ درازش را بریدم و از وی خواستم سخن اصلی و پایانی اش را بگوید. نفس عمیقی کشید و گفت: من یک مدرک بکلی سری دارم که هم خطرناک است هم راهگشا. چی هست؟ مدرکی است که اگر شما بگیرید و منتشرش کنید داستان حصر را بر می چیند و خیلی از قضایای پنهان سال هشتاد و هشت را آشکار می کند. نگفتید محتوای مدرک تان چی هست؟

مرد همراه بر سرِ سخنِ اصلی فرود آمد: سه چهار ماه پیش از انتخابات هشتاد و هشت، از بیت رهبری نامه ای بکلی سری به فرماندهی سپاه نوشته می شود و از سپاه خواسته می شود که "حتماً " باید احمدی نژاد رییس جمهور شود و رقبایش – هرکه هستند – حذف شوند. و گفت: سند من، این نامه است. و عین دستور فرماندهی سپاه به زیرمجموعه اش پای همین نامه برای مهندسی انتخابات. گفتم: من چرا باید به شما اعتماد کنم و به شما مشکوک نباشم؟ شما نه کارت شناسایی ای به من نشان داده اید و نه اسم کامل تان را به من گفته اید. از کجا معلوم مأمور خودِ سپاه نباشید؟ و خود ادامه دادم: البته برای من مهم نیست که شما مأمور باشی یا نباشی. مرد همراه کمی جا خورد و به سخن در آمد که: من به پول احتیاج دارم و این مدرک را می فروشم. عمیق نگاهش کردم و گفتم: اشتباه آمده اید دوست گرامی. من اهل اینجور کارها نبوده و نیستم. نه پولش را دارم نه اساساً به این سمت و سو رفته ام تا کنون. و نشانی بی بی سی و یکی دوجای دیگر را به وی دادم. که اینجور جاها مگر بخرند.

اما گفتم: شما مدرک بیاور از کا گ ب که آقای خامنه ای در دانشگاه پاتریس لومومبای مسکو دوره ی جاسوسی دیده. انتشار این سند، فکر می کنید چه جنب و جوشی جز نچ نچ های مجازی و پچ پچ های گذرگاهی در میان مردم بر می انگیزاند؟ هیچ! علتش را می دانید؟ علتش این است که: افکار عمومی را در کشورما به زیر پا انداخته اند و به چشمانش خاک پاشیده شده اند و به صورتش سیلی زده اند و به هویتش تحقیر باریده اند. و حال آنکه: بر بلندای خواستِ مردم بودن، و در میان معرکه بودنِ افکار عمومی است که در یک قلم به سندهای افشاگرانه قدر و قیمت می دهد.

دو: انتشار نوار صوتی آقای منتظری، نخستین فرصت آشکار است از سرفروبردنِ مردم به هزارتوی پستوهای خونینِ این نظام مخصوصاً اسلامی. احمد آقای منتظری با انتشار این سند به برکتی دست یازیده است که جز درستی و راستی محصولش نیست. و ما بهمین خاطر از ایشان سپاس مند و قدردانیم. صورت ظاهرِ این نوار، پاکیزه خویی جناب منتظری از یک سوی است و قصاب گریِ مأمورانِ نظام مقدس از دیگر سوی. و حال این که همین سند، پای کل نظام و پای آقای خمینی و پای یادگاران آقای خمینی و پای گنبد و بارگاه مطلای آقای خمینی و پای جناب خامنه ای و پای امپراتوری آستانقدس و پای وزیر دادگستری و پای سیستم قضایی و پای نمایندگان مجلس و پای دولت های پی درپی و پای نان خورها و نوچه های نظام مقدس وبویژه پای اصلاح طلبان و پای همه ی کسانی را که به یک جوری از نظام مقدس اکسیژن گیری می کنند، به میان می کشد و یقه هایشان را می گیرد و از آنان می خواهد که تکلیف شان را با فاجعه ی سال شصت و هفت روشن و مشخص کنند. من از میان این همه، تنها به یکی از هر دو سوی مخاطبان این نوار صوتی اشاره می کنم:

الف: من آقای منتظری را در این جولانِ سخن، بسیار تنها یافتم. جوری که با شنیدن گفتاگفت های مطرح شده در این نوار بخود گفتم: سخنان آقای منتظری را با همین تونالیته ی احساسی و استدلالی، همین اکنون، هیچ فردی از آدمهای این نظام و بیرون نظام، چه روشنفکر و چه اصلاح طلب، و چه اصولگرا و چه گنده لات، جرآت نمی کند که بر زبان بیاورد. عجبا که من شخصاً و بشدت با جنس تنهایی آقای منتظری همذات پنداری دارم. یک جور تنهاییِ آمیخته به " به سیم آخر زدن". که مگر نه این که تهِ ته اش می خواهید مرا از میان بردارید؟ خب، این من. نیز این بگویم که این به سیم آخر زدنِ آگاهانه، از دلِ تنهاییِ غلیظ بر می خیزد. جنسش اما متمایل به پرواز است. آنهم درست از جایی که دیگران با همه ی های و هوهایشان به زمین چسبیده اند. و من، در این نوار، آقای منتظری را از زمینی که دیگران بدان چسبیده اند، منفک می بینم. چرا؟ چون وابستگی هاست که آدمها را به زمین زیر پا بند می کند. در این نوار، شما طعمی از هیچ دلبستگی در آقای منتظری نمی چشید. احساس می کنید آقای منتظری به یکجور رهیدن از هر قید و بند دست یافته. زده به سیم آخر. هر چه بادا باد.

گرچه وی در این نشست از دلسوزی اش برای آینده ی نظام و اسلام و قرآن و ولایت فقیه می گوید اما همه می فهمیم که اینها همه نردبان است تا او بهانه ای برای بالا رفتن به بام این فاجعه ی عظما داشته باشد. او نمی خواهد در امتداد آدمخورها و آدمکش های نظام مخصوصاً اسلامی قرار گیرد. این را کاملاً شما از حرصی که می خورد در می یابید. او با نخ و سوزنِ یک سوزِ خاص، برای خود لباسی دوخته از جنس تنهایی. او کاملاً می داند راهی که می رود به کجا می انجامد. او یک پاکباخته است. شما اما در سخنان او، اصول اسلامی را مجویید. که اسلام را، آقای منتظری به یکجور، و برادران لاریجانی به جور دیگر تفسیر می کنند. قوانینی که چنین دهشتناک تفسیر پذیر باشند، به کنج پستوها سپردنشان به. بل در سوز و سوزنِ منتظری انسانیت را بجویید. منتظری در این نوار، یک انسان بزرگ است. و شایسته ی احترامی ژرف. شما اگر می خواهید به عظمت کار سترگی بنگرید که آقای منتظری در آن سالهای دهشت بکار بسته، اکنون در سال نود و پنج، سری بگردانید و از میان آدم هایی که خیلی روشنفکر و اصلاح طلب اند و از اسرار پسِ پرده ی نظام خبرها دارند، بخواهید که یکی اش را باز بگویند و پای مخاطراتش بایستند!

ب: یکی از مخاطبان این نوار، شخص آقای خمینی است که در نامه ای عجولانه و چهارخطی دستورِ روفتنِ چند هزار انسان بی گناه را صادر می کند. اکنون در نبود آقای خمینی، یادگارانش به ورطه ی ناگزیری در افتاده اند. که به یک جور، باید نسبت خود را با فاجعه ی کشتار سال شصت و هفت باز تعریف کنند. منتها، نه این که حقی باشد و باطلی و این یادگارانِ دردانه انگشت بر یکی بگذارند. نخیر، بل آنسوتر از حق و باطل، گنبد و بارگاه مطلا و پولهای تمام نشدنیِ داخل ضریح و حسرتِ رهبر و رییس جمهور شدن و حتی خوفِ از ترور نیز سینه جلو آورده اند که: ما هم هستیم. در میان یادگاران آقای خمینی، تا کنون جناب حسن آقای خمینی تلاش کرده چهره ای آرام و منظبط و اصلاح طلبانه از خود به نمایش بگذارد. و حال آنکه وی در بزنگاه های حق و باطل و در معرکه ی بحران های مردمی، مردم را زیر پای نظام مقدس ذبح کرده است.

بسیاری چون آخوند ابراهیم رییسی (رییس آستانقدس) و آخوند مصطفی پورمحمدی( وزیر دادگستری) که از قصابان اصلیِ فاجعه ی سال شصت و هشت اند، در معرضِ محتوای خونین این نوار صوتی اند، اما بدشانس ترین مخاطبان نوار شاید همین حسن آقای خمینی باشد. او باید مثل برادران جوانش نسبت به فاجعه ی سال شصت و هشت و به انتشار این نوار واکنش نشان می داد. وگرنه باید می نشست و بچشم خود می دید که بسیاری از سنگ های نفرتی که از کلمه به کلمه ی گفت و شنود های این نوار بیرون می افتند، به سمت جدش پرتاب می شود. او و برادرانش باید مرتب و به هر بهانه این سنگهای رها شده را به سمتی دیگر برگردانند. وگرنه بارش این سنگها، چه زود که بارگاه مطلا را ویران کند و یادگاران بچشم خود ببینند که اسمی را که به زور در زرورق معصومیت نگهداری اش کرده اند، به معرکه ی خشماگینِ داوری مردم کشانده شده است. انتشار این نوار، تمامی زحمت های سالهای حسرت حسن آقای خمینی را روفت. او کلی زحمت کشیده بود تا صورت مهربان و آرام و منصف و اهل اندیشه اش را به رخ بکشد. او با همین صورت، سالها چشم بر بسیاری از فجایع جاری نظام بسته و همان چشم بسته را بر آینده ای گشوده که خود در جایگاه رهبری یا ریاست جمهوری لمیده است.

حسن آقای خمینی، آنگونه که انتظار می رفت، و در واکنشی ناصادقانه، محتوای این نوار را "دروغ" خواند و با گریز به کربلای جدش، انتشار این نوار را با اشاره با نا امن بودن منطقه، نشانه ای از بغض ریشه دار جماعتی به جدش خمینی دانست. حسن آقای خمینی با پای نهادن بر فاجعه ای که عامل اصلی اش جد مهربان اوست، رسماً و برای هزارمین بار جانب دست های خونین نظام مقدس را – و در اصل جانب تداوم تولیتش بر گنبد و بارگاه مطلا را – گرفت و با نگاه به افقی که در آن افق خودش رهبر شده، یک گور پدری نصیب مردمی کرد که از وی انتظار انصاف و راستی داشتند و امیدشان می رفت که وی یکجا – آری یکجا – حق بگوید. اگرچه به زیانش تمام شود.

سه: در پاییز و زمستان سال نود و دو، من بیش از شش ماه جلوی درِ شمالی وزارت اطلاعات به اعتراض ایستادم و ریز به ریز رخداد های روزانه را نوشتم و منتشر کردم تا سرانجام توانستم اموال برده شده ام را از اطلاعاتی ها پس بگیرم. گرچه در این مدت، آسیب ها دیدم و توهین ها شنیدم، دو چیز اما برایم سخت خواستنی بود. یکی همراهی و همدلی مردمی بود که با وجود مخاطرات نقطه ای، خود را بدانجا می رساندند و چند دقیقه ای با من بودند. حتی عزیزانی که از خارج از کشور برای چند روزی به کشورشان آمده بودند، با نگرانی و اضطراب می آمدند و ابراز دوستی می کردند. یکی هم نتیجه ای است که آن پایداری برآورد. من همه ی کامپیوترهای پس گرفته شده را دور انداختم اما مهم برایم همان پس گرفتن اموال شخصی ام بود که مأموران نظام مقدس بی خیالش شده بودند. اموال دیگری از من را سپاه برده که تقلای من برای پس گرفتن شان تا کنون بجایی نرسیده است.

من در آن شش ماهی که جلوی وزارت اطلاعات قدم می زدم، یک کوله پشتی با خود داشتم. این کوله پشتی پای ثابت چند ماه از نوشته های من بود. پرچم های کوچکی بر آن سوار می کردم و به پشت می بستمش و مثل سامورایی ها جلوی چشم اطلاعاتی ها جولان می دادم. یک روز که آمدم جلوی درِ شمالی و کوله پشتی را بر زمین نهادم و شروع کردم به قدم زدن، یک موتوری آمد و با خونسردیِ تمام کوله پشتی را برداشت و رفت. رفت که رفت. بهمین سادگی. چهره و ریز اندامیِ دزد کوله را هنوز نیک به یاد دارم. خب، من چه باید می کردم؟ همانموقع، کوله ی دزدیده شده و چیزهای داخلش را نیز به کامپیوترهای برده شده ام افزودم. که یعنی اطلاعات باید اینها را پس بدهد. زمان گذشت و گذشت تا همین هفته ی پیش. که دیدم بعد از سه سال، یکی که معلوم نشد که بوده، همان کوله را با چیزهای داخلش آورده و پشت در خانه ی ما گذارده است. داخل کوله نامه ی مهر خورده ای بود که نشان می داد کوله به انبار دادسرای اوین تحویل داده شده. به توصیه ی یکی از عزیزانم، کوله را با چیزهای داخلش انداختیم بیرون. درست مثل کامپیوترهایی که سه سال پیش از اطلاعات پس گرفتیم. که یعنی: ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان.

چهار: چند روز پیش سالروز میلاد امام هشتم بود و رادیو و تلویزیون در وسعتی افراط گونه به پخش ترانه هایی پرداختند که همگی به حضرت ایشان مربوط بود. من خود شاید پانزده ترانه شنیدم که خوانندگان از امام رضا می خواندند. کلمه ها و توصیف های کلی ای که در اشعار این خوانندگان بر جسته می نمود اینها بود: بهانه ی خلقت شمس و قمر و کل کائنات، شمس الشموس، حسرت زیارت داشتن، به پابوس حضرت رفتن، حاجت روا شدن، به کبوتران حرمش دانه دادن، با کفترای گنبدش پریدن، برق گنبد طلا، نقاره ها و گلدسته ها، و از همه افزون تر: ضامن آهو.

من با شنیدن این ترانه های آوارگون، نخست به دست تهیِ شاعران نگریستم که چرا همه اش در اطراف همین مضامین کلی و بی دلیل و دم دستی چرخ خورده اند؟ بعدش بخود پاسخ دادم بینوا شاعران جز همین ها چیزی در اختیار ندارند که با اعتنا بدانها، بن مایه های سروده ی خود را غنا ببخشایند. و بخود گفتم: یک تاریخ برای داستان ضامن آهو زحمت کشیده تا قرن ها جماعتی از همین بساط نان بخورند. و سرآخر به کل بساط آستانقدس نگریستم که قصابی به اسم ابراهیم رییسی بر سرش ایستاده ساطور بدست. آنسوتر، علم الهدی را می بینم که پرپر می زند تا با مطرح کردن کنسرت های لغو شده، نگاه مردم را از ساطور دامادش به موضوعی پرت بربگرداند. علم الهدی با همه ی نامتعادل بودنش، این یکی را نیک دریافته که هرچه به اینجور چیزهای حاشیه ای بند بکند، دامادش را از تیررس نقشی که در کشتار سال شصت و هفت داشته می رهاند. بقول جوونا: سقاخونه تو برم آقای رییس. گنبد طلا تو برم آقای رییس. ضریح نقره ای و ضامن آهوتو برم آقای رییس. ساطورتوی دستتو برم آقای رییسی!

منبع:پژواک ایران


محمد نوری‌زاد

فهرست مطالب محمد نوری‌زاد در سایت پژواک ایران 

*«پس از مرگ رهبر»، محمد نوریزاد   [2021 Sep] 
*۲۷ سوال محمد نوری زاد از خامنه ای   [2019 Jul] 
* خمینی باد کاشت، رضا شاه نهال   [2018 Dec] 
*نامه محمد نوری زاد به دونالد ترامپ   [2017 Oct] 
*نامه محمد نوری زاد به رهبر: ما اگر می رویم، شما بمانید  [2017 Apr] 
*نامه محمد نوری زاد به پادشاه عربستان سعودی  [2016 Aug] 
*آقای رییس و ساطورِ توی دستش   [2016 Aug] 
*اسلام واقعی و چیزی به اسم زباله  [2015 Dec] 
*در انتخابات شرکت می کنیم بشرطی که…  [2015 Dec] 
*سرشماری  [2015 Dec] 
*آقا جواد و رُخِ دیوانه!  [2015 Dec] 
*الم شنگه  [2015 Nov] 
*من سعید زینالی هستم ( داستان ربودنِ نوری زاد)  [2015 Nov] 
*واس ماس  [2015 Nov] 
*مالیخولیا  [2015 Nov] 
*می زنم به سیم آخر( نامه ای به پسرم)  [2015 Oct] 
*سیستم نجس  [2015 Sep] 
*دستگاه قضایی، محمود سهرابی و چاقو کش هایش!  [2015 Jun] 
*رهبر نیابتی   [2015 May] 
*عجب شنبه ای شد دیروز!  [2015 May] 
*سفینه هسته ای شدنِ نظام آخوندی به گِل تپید  [2015 Apr] 
*سی و دومین نامه ی محمد نوری زاد به رهبر؛ زهر که نه شربت سربکشید  [2015 Mar] 
*نوری زاد‏: هم اعدام کردند و هم ترسیدند!  [2015 Mar] 
*قدمگاه و جسم رنجور امیر انتظام + فیلم  [2014 Sep] 
*ما نمی گذاشتیم دوم خردادی ها روی کار بیایند  [2014 May] 
*در شیراز چه گذشت؟  [2014 May] 
*نامه ی سی و یکم محمد نوری زاد به رهبر: به شما هم آیا سفارش می دهند؟  [2014 May] 
*نامه ی سی ام محمد نوری زاد به خامنه ای   [2014 Jan] 
*نوری زاد و امیر انتظام  [2014 Jan] 
*«زن جوان هستم، شوهر ندارم، تلفن...»   [2014 Jan] 
*بدنه پاسداران نسبت به روال جاری سپاه معترض است  [2014 Jan] 
*دستهای خونین شریعتمداری  [2013 Nov] 
*آخر مگر کسی به عشق شلیک می کند بی انصافها؟   [2013 Nov] 
*رابطه‌ی ترورهای اخیر و سپاه پاسداران   [2013 Nov] 
*چرا نقد می کنم؟   [2013 Oct] 
*نامه ی بیست ونهم محمد نوری زاد به رهبر: غربتِ شادمانی های دمِ دست  [2013 Oct] 
*دکترملکی، وپوزشخواهی از یک مادر  [2013 Sep] 
*پوزشخواهی دکترملکی از « ترانه»ی محروم از تحصیل   [2013 Sep] 
*روحانى از سپاه می‌هراسد  [2013 Sep] 
*دیدار محمد نوری‌زاد با وزیر اطلاعات جدید  [2013 Sep] 
*بازنده اصلی فاجعه سوریه، ایران و شخص رهبر و پیروز آن، اسرائیل خواهد بود  [2013 Sep] 
*گام های لرزان روحانی   [2013 Aug] 
*بوسه برپای یک «بهایی» کوچک   [2013 Jul] 
*دو مجلس کوچک، دو شرم بزرگ  [2013 Jun] 
*رأی دادن یا رأی ندادن، مسئله این نیست! (محمد نوری زاد)  [2013 Jun] 
*تنها راه باقی مانده برای هاشمی  [2013 May] 
*ای کاش انقلاب نمی کردیم!  [2013 Jan] 
*رهبر چشم به راه شماست، داخل شوید!  [2012 Oct] 
*آقای آملی لاريجانی! شما نفر ششم دستگاه قضايی هستيد   [2012 Jul] 
*بلوغ، داشتن یا نداشتن، مسئله این است!  [2012 Apr] 
*نامه ای دیگر از محمد نوری زاد ؛ نامه ای به دخترم   [2011 Dec] 
*نامه پانزدهم نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*متن کامل نامه چهاردهم محمد نوری زاد به آیت الله خامنه ای  [2011 Dec] 
*نامه سیزدهم محمد نوری‌زاد به خامنه‌ای  [2011 Dec] 
*دواردهمین نامه نوری‌زاد خطاب به خامنه‌ای: جام زهر سربکشید! بیایید و جام زهری را که من برای شما تدارک دیده‌ام سربکشید  [2011 Nov] 
* شلم شوربا !  [2011 May] 
*اکنون من در زندان همین انقلابم! و شما در زندانی وسیع تر/ اف بر من اگر آینده ی انقلاب، در نگاه من، همین بوده باشد  دستمان تهی از رویاها و وعده های انقلاب است [2010 Dec] 
*گلها و سیم خاردارها ۸ (عبدالله مؤمنی)  [2010 Nov] 
*نامه نوری زاد به صادق لاریجانی  آیا دختران عفیف شما را به آغوش هرزگی پرتاب کرده‌اند؟ و مادر و خواهر و خویشاوندان پاکدامن شما را به لجن جنسی آلوده‌اند؟  [2010 Nov] 
*از این که به اسم دین، از دیوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتیم، و به اسم دین، ذخایر شما را به باد دادم، به باد دادیم، پوزش می‌طلبم  [2010 Nov] 
*محمد نوری زاد: وقتی “عبید زاکانی” برمسند قضاوت می نشیند  [2010 Aug] 
*روسپی های سرزمین من!  [2010 Aug]