ساکن خانه شيشه ای
اسماعيل نوری‌علا

گرچه از خود گفتن در فرهنگ سنتی ما چندان مطلوب نيست اما واقعيت اين است که ما هرچه می گوئيم اغلب از خود سخن گفته ايم و من، با اجازهء شما، اين هفته واقعاً می خواهم از خودم بنويسم، آن هم در مورد يک وجه از ساختار روانی ام که بشدت با «رمز و راز» بيگانه است و به همين دليل هرگز نتوانسته اين همه احتياط و سفارش «قدما» را در مورد وجود «راز» و لزوم حفظ آن بفهمد و بپذيرد. در واقع، بايد اعتراف کنم که برای من مفهوم «راز» هميشه مزه و طعمی بد و تلخ داشته است و اگرچه بسيار پيش آمده که خواسته باشم امری يا خبری نامطلوب را فاش نکنم اما اين «رازداری» هيچگاه برايم کار شيرينی نبوده است. زندگی در آفتاب و روشنی و شفافيت را هميشه دوست داشته ام؛ بخصوص که طی ساليان عمر دريافته ام که وقتی چيزی را عامداً از ديگران پنهان می کنی هميشه هراس افشا شدن آن وجود دارد و بالاخره کسی در جائی پيدا خواهد شد که از «سر مکتوم» تو با خبر شده و افشايت کند.
در اين زمينه، انگليسی زبان ها ضرب المثلی دارند که بيست و چند سالی پيش، وقتی من به يکی از ياران اهل ادب ايراد گرفته بودم که چرا دور و بر همپيوندان جمهوری اسلامی می گردی، آن را بعنوان پاسخ من مطرح کرد و گفت: «کسی که در خانهء شيشه نشسته به خانهء ديگران سنگ نمی اندازد». من همانوقت، در عين درک معنای پيام ايشان، در اين انديشه فرو رفتم که چرا نشستن در خانهء شيشه ای يک عيب و کمبود محسوب می شود؟ علت اين فکر هم آن بود که برای من معنای «نشستن در خانهء شيشه ای» با معنائی که اين عبارت در ضرب المثل انگليسی دارد فرق می کرد. من «شيشه» را نماد شفافيت و روشنی می دانستم و آرزو می کردم روزی پيش نيايد که مجبور شوم چيزی را از ديگران و در پشت ديوارهائی سيمانی پنهان کنم. اما آن رفيق ما اين ضرب المثل را به معنای انگليسی اش آورده بود که، در آن، «شيشه» نماد شکنندگی است. می گفت «تو که خودت نقطه ضعف داری چرا بر نقطه ضعف های ديگران انگشت می گذاری و فکر نمی کنی اگر آنها هم متقابلاً سنگی به خانهء شيشه ای تو پرتاب کنند آن خانه خواهد شکست و فرو خواهد ريخت و نقطهء ضعف تو هم در نزد ديگران افشا خواهد شد؟».
آن رفيق، شايد بايد بگويم متأسفانه، البته کار را به آنجا نرساند که سنگش را بياندازد و خانهء شيشه ای مرا بشکند تا من خود نيز بدانم که کدام کردهء محرمانه يا پنهان نگاه داشته شده ای دارم که او مرا به افشای آن تهديد می کند. اما بهر حال می خواهم بگويم که اين روحيه بخصوص به تلقی من از زندگی کردن در پيش چشم مردم مربوط می شود. من فکر می کنم کسی که پا در زندگی اجتماعی می گذارد و قلم بدست می گيرد تا در مورد مسائل گذشته و حال و آيندهء جامعه بنويسد، يا کسی که دست به فعاليت سياسی می زند، اين خطر را برای خود خريده است که حرکات و سکنات و گفته ها و نوشته هايش در حافظهء زمانه باقی می مانند و خيالی خام خواهد بود اگر فکر کند که چيزی را می توان از مردم و تاريخ پنهان کرد.
انگليسی ها در اين زمينه ضرب المثل گويای ديگری هم دارند که در عبارت «داشتن اسکلتی در گنجهء خانه» بيان می شود. منظورشان آن است که اگر اسکلتی را در گنجهء خانه ات پنهان کرده ای بايد بدانی که روزی کسی، عامداً يا اتفاقاً، در آن گنجه را خواهد گشود.
و از اين «گنجه» نيز، بی اختيار، ياد آن «پرده» ی حافظ می افتم، وقتی که می گويد «مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز»، و در اينجا و آنجای ديوانش نيز خبر از «راز دورن پرده» دارد.
باری، همهء اين ها را که در نظر می گيرم، جدا از ساختار روانی، و در سطح آگاهی ام، به اين نتيجه می رسم که تو اگر کاری را انجام داده و، پس از مدتی، از کردنش پشيمان شده باشی و دلت بخواهد کسی از آن کار مطلع نشود، در واقع خودت را صاحب «راز» ی کرده ای که بايد پشت پرده و داخل گنجه بماند و «فاش» نشود. اما همين امر موجب می شود که تو از آن پس در خانه ای شيشه ای نشسته و هر دم نگران آن باشی که کسی سنگی به سوی خانه ات پرتاب کند، تا خانه بشکند و فرو ريزد، پرده کنار رود، يا در گنجه باز شود و اسکلت درون آن خودش را و تو را «لو» دهد. و من همهء عمر از اين راز داشتن ها و اسير و عبيد آن شدن ها بيزار بوده ام.
اما، هر سال، به بهمن ماه که می رسيم، می بينم که عده ای، برای يافتن مقصران و مسببان «بدبختی ملت ايران»، به سنگ اندازی و پرده برافکنی و گنجه گشودن و رسيدگی پروندهء مرده و زنده مشغول می شوند و، در دورانی که باخت مسلم سی سال پيش همهء ايرانيان در برابر رهبری اسلامی ـ آخوندی انقلاب ۵۷ موجب تداوم بازی «کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!» شده است، می کوشند تا مادر مرده ای را ـ درست و غلط ـ بيابند و درازش کنند؛ و اگر نمی شد خوب درازش کرد با شعبده بازی کاری کنند که اين توهم در مردم بوجود آيد که طرف دراز کردنی است.
و همين «خطر» هم موجب می شود که ساکنان خانه های شيشه ای ـ بجای آنکه احساس غرور کنند که در محفظه ای شفاف نشسته اند و از بيرون می شود ديدشان، و حساب و کتابشان روشن است ـ نگران سنگ اندازی کسانی باشند که قصد دارند اين خانهء شيشه ای را بشکنند. يعنی، اکنون که حکومت اسلامی تو زرد از آب در آمده و جای آبادی در کارنامه اش وجود ندارد، اينکه تو در زمان انقلاب (بخصوص در پيش از پيروزی آن) با انقلاب موافق بوده، و به طرفداری از خمينی سر قلم رفته باشی و حالا صدايش را در نياوری، کارت حکم آن راز و اسکلتی را دارد که رندان سينه چاک عاقبت از پرده برونش خواهند آورد و درازت خواهند کرد و، حتی بی منتظر شدن برای رسيدن ايران آزاد آينده و تشکيل محاکم ملی برای رسيدگی به نقش اشخاص در بقدرت رساندن حکومت اسلامی، هر مغرضی (يعنی صاحب هدف و غرضی) يک تنه دادستان و قاضی و مجری می شود.
جالب اين است که اين اشخاص لزوماً جزو طرفداران رژيم سابق هم نيستند. يعنی، اگر تو از انقلاب و رهبری اش حمايت کرده باشی تنها در اين خطر نيستی که سلطنت طلب ها برايت پرونده و محاکمه تشکيل دهند. درد آنها اتفاقاً فهميدنی است. آنها، در يک جريان سياسی معطوف به قدرت، بازی را باخته اند و همهء جانشان می سوزد و دنبال کسی می گردند که به انتقام آنچه از دست داده اند دارش بزنند. اما موضوع وقتی جالب می شود که از انقلابی های حزب اللهی گرفته تا سپاهی و اطلاعاتی و شکنجه چی های وزارت اطلاعات حکومت اسلامی هم، هر که بند نافش ـ به دلايل مختلفی که «بيدار شدن وجدان» آخرين آنها است ـ از جمهوری اسلامی قطع می شود، بلافاصله به صف «اپوزيسيون» می پيوندند و، با تاکتيک کهنه و مشهور «فرار به جلو»، به سنگ اندازی به خانه هائی که می پندارد شيشه ای اند مشغول می شود.
و به اين گروه اخير اضافه کنيد اصلاح طلبان اسلامی را، که اگرچه خودشان هم اسلامی اند و هم خواستار «اصلاح» (و در نتيجه، ابقا) ی حکومت اسلامی، اما از طريق متهم کردن مخالفانشان به طرفداری از خمينی (که راست و دروغش در مرحلهء دوم اهميت قرار می گيرد) می کوشند آنها را از ميدان به در کرده و ساکت سازند.
من اين همه را گفتم تا خدمتتان مژده دهم که امسال بنظر می رسد که قرار شده اصلاح طلبانی که در هر رسانهء بين المللی حضور دارند و، دست در دست «برادران توده ای»، مشغول قلع و قمع مخالفان اصلاح طلبی اسلامی هستند، صاحب اين قلم را دراز کنند که در چند سال اخير پايش را از گليمش بيرون نهاده و، با اينکه خود در خانهء شيشه ای نشسته، به خانهء اصلاح طلبان اسلامی سنگ انداخته است.
در اينجا، بيش از آنکه قصدم نوشتن دفاعيه ای در مورد خودم باشد، به اين می انديشم که بر رسيدن سوابق «پرونده» ی من می تواند نمونه ای از خيلی ماجراهای ديگر هم باشد، و پرداختن به آن سوابق ممکن است به بازگوئی حال و هوای آن روزهای جوانی نسل من نيز کمک کند. پس، بد نمی دانم که مطالبی را در اين ارتباط با شما در ميان بگذارم؛ باشد که به سهم خود از آلودگی و مسموميت اين فضای تهوع آور ساخته شده به دست توده ای ها و اصلاح طلبان اسلامی بکاهم.
من ۵ سال است که، بصورتی فعال، برنامه های تلويزيونی مختلفی را تهيه کرده ام، جمعه گردی ها را نوشته ام و يک سالی هم هست که سايت اينترنتی سکولاريسم نو را براه انداخته ام. فکر می کنم کسی که خبری از چند و چون دوران پيش از اين پنج سال ندارد بايد يک چنين تصويری از من در ذهن خود داشته باشد: «فلانی کسی است که در رشتهء جامعه شناسی سياسی، با تأکيد بر تاريخ شيعهء امامی در ايران، تحصيل کرده است؛ اعتقاد دارد که سعادت ملت ايران با وجود و ادامهء حکومت اسلامی ممکن نيست؛ و راه حل هم جمع شدن همهء خسران ديده ها و مخالفان اين حکومت در زير پرچم سکولاريسم است، به معنای خواستاری جدا کردن مذهب از حکومت، و می خواهد که آخوندها به مسجدها و مدرسه هاشان برگردند و بجای حکومت شان يک جمهوری سکولار دموکراتيک بنشيند». حال اگر کسی پيدا شود و به چنين خواننده ای نشان دهد که من نيز در گنجهء خانه ام اسکلتی دارم، و پرده را کنار زند و «راز» مرا افشا کند و، مثلاً، نشان دهد که من در زمستان سال ۱۳۵۷ رسماً اعلام کرده ام که «امام خمينی پديده ای تازه و دلگرم کننده است» ممکن است به سختی جا بخورد، مرا آدم نان به نرخ روز خور و رنگ عوض کنی ببيند و، خود بخود، آنچه را که من دربارهء ضرری که اصلاح طلبی اسلامی در بلند مدت به کشورمان می زند می گويم، بی پايه و بی محتوی و سراپا دروغ بداند و من کلاً «از چشمش بيافتم». بقول شاعر: «زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!»
و اين درست کاری است که اخيراً آقای سيد ابراهيم نبوی با من کرده است، آن هم در سايت راديو زمانه که، در عين حفظ احترامم برای برخی از نويسندگانی که در آن کار می کنند، چيزی نيست جز راديوی برون مرزی اصلاح طلبان اسلامی. آقای نبوی، که در اصلاح طلب بودن ايشان و علاقه شان به کانديداهای اصلاح طلبان اسلامی، بخصوص آقای سيد محمد خاتمی، ترديدی نيست، با همکاری کس ديگری که نمی شناسمش، امسال بالاخره جای گنجهء مرا هم پيدا کرده و اسکلت مخفی در آن را آشکار ساخته اند. و می دانيم که امروزه روز همين کار اندک ايشان در افشای چهرهء مخفی من کافی است و ايشان ديگر نيازی به استخدام آسيستان هم ندارند چرا که در روی شبکهء بی در و پيکر اينترنت، آنقدر آدم بی کار و شلوغ کار، از ساواکی و سلطنت طلب شاه اللهی گرفته تا توده ای و اصلاح طلب اسلامی و ساوامائی و حقوق بگير وجود دارند که، بی هيچ سفارش و دستوری، دنبال کار را بگيرند، هر يک خطی و نظری بر يافته های آقای نبوی اضافه کنند، و «چهرهء دو روی يک نويسندهء خائن» ديگر را افشا نمايند؛ تا او باشد که، بخصوص دم انتخاباتی حکومت اسلامی، که اصلاح طلبان در آن به بازگشت به قدرت اميد بسته اند، ديگرباره دربارهء محاسن تحريم انتخابات و ناکام گذاشتن اصلاح طلبان اسلامی (که در کوتاه مدت وعدهء شيرين دارند و در بلند مدت بيشتر و بيشتر بر عمر همين حکومت می افزايند) سخن نگويد و مقاله ننويسد.
من اما هيچگاه حس نکرده بودم که در خانهء شکنندهء شيشه ای من رازی پشت پرده و اسکلتی در گنجه وجود دارد و هرگز هم در پی پنهان کردن بخشی از فعاليت های اجتماعی خود بر نيامده بودم. در عين حال، کاملاً واقفم که، در طول زمان و کسب دانش و تجربهء کمتر يا بيشتر، تغييرات مختلفی در افکارم پيش آمده است. اما هرچه که در گذشتهء خود می کاوم می بينم که چند موضوع هيچگاه در من عوض نشده است. بگذاريد در آينه اين موضوعات به سی سال پيش برگردم:
اول اينکه من، هميشه، دوستدار جمهوريت حکومت بوده و استقرار مادام العمر حاکميت را در دستان يک نفر، و سپس در خاندان او، امری غير طبيعی، خطرناک، و زيان بار و فساد آور ارزيابی کرده ام.
من هيچگاه حاکميت سياسی بر جامعه را از آن خدا و رسول او ندانسته ام، حتی در دورانی که دين دار بودم. بلکه آن را متعلق به مردم دانسته و تجلی آن را در انتخابات آزاد و دموکراتيک خواسته ام.
من قائل به تفکيک بين دين و مذهب بوده ام. دين را در باور مردم به ماوراء الطبيعه و ارتباط با آن از طريق پيامبرانی که مردم قبول شان می کنند يافته ام، و مذهب را دکان عده ای که مخترع «شريعت» (در معنای احکام الهی غير قابل تغيير) هستند و خود را واسطهء خدا و خلق می دانند دانسته ام. اعتقاد داشته ام که دين دارای تشکيلات و کارمند و سازمان و آدابی نيست (هيچ آدابی و ترتيبی مجوی / هرچه می خواهد دل تنگ ات بگوی!) حال آنکه مذهب هم شريعت دارد، هم آخوند و خاخام و کشيش و هم کنيسه و آتشکده و مسجد و کليسا؛ و هريک تشنهء قدرت و تسلط بر مردم و برقرار کردن امر به معروف و نهی از منکر ويژهء خويش.
من اعتقاد داشته ام که جدا سازی اديان از حاکمان ممکن نيست و بهر حال هر حاکمی دين و باوری دارد، و گاه هم ممکن است اصلاً ايمان و باوری نداشته باشد. اما خطرناک ترين اتفاقی که می تواند بيافتد افتادن حکومت به دست دکان داران مذهب و سازمان مذهبی است.
و بالاخره به اين نتيجه رسيده ام که بين شريعت ها و ايدئوژی ها پيوندی ريشه ای وجود دارد و، در واقع، مذهب چيزی نيست جز حاصل تبديل شدن دين به ايدئولوژی. و، پس، شريعت و ايدئولوژی از يکسو، و سازمان مذهبی و حزب ايدئولوژيک از سوی ديگر، با هم تفاوت ماهوی ندارند. من اين ادراک اخير را «سکولاريسم نو» خوانده ام و اميدوارم بقيهء عمری را که باقی مانده است در راه تبليغ و جا انداختن آن بکوشم.
من هميشه، از زمانی که در ۱۹ سالگی پای سخنان خليل ملکی در دفتر مجله علم و زندگی می نشستم، خود را يک سوسياليست دموکرات دانسته ام، اما هرگز فکر نکرده ام که برای رسيدن به يک جامعهء برخوردار از حقوق انسانی همواره به انقلاب و سرنگونی نياز است، و اعتقاد داشته ام که اگر آزادی برای مشارکت در زندگی سياسی کشور ممکن شود و پذيرفته گردد که همان قانون نيم بند مشروطيت (البته بدون متمم های تحميلی آن که کل ماهيت قانون اساسی را مخدوش کرده بودند) رعايت شود، کشور ما خواهد توانست آينده ای مرفه و مستقر و دموکراتيک را (حتی در ظل پادشاهی مشروطه) برای خود تضمين کند. مگر اينکه خود حکومت همهء مجاری اصلاح شدنش را مسدود ساخته باشد.
من دخالت پادشاه در امور روزمرهء مملکت را نه قانونی و نه مفيد بحال خود او و مملکت می دانستم و شرکتم در ايجاد کانون نويسندگان ايران هم برای مبارزه در راستای کسب آزادی بيان در همان حکومت شاهنشاهی بشمار می رفت و، حتی به خاطر همين موضع گيری، در سفری که در ۱۳۴۸ به لندن داشتم، در ديدار با برخی از دوستانم که در آنجا دانشجو بوده و به عضويت کنفدراسيون درآمده بودند، از جانب آنها متهم به سنگ اندازی در راه انقلاب از طريق ايجاد نهادی که می خواهد قانونی عمل کند شدم.
اما، با گذشت چند سالی از آغاز دههء ۱۳۵۰، و مشاهدهء آنچه هائی که خود پادشاه در آستانهء خروج از کشور آن را، در سخنرانی مشهور «صدای انقلاب شما را شنيدم»، «پيوند نامقدس فساد مالی و فساد سياسی» خواند، اعتقاد يافتم که حکومت شاهنشاهی بصورت لاعلاجی در آستانهء فروپاشی قرار گرفته است و لااقل از ۱۳۵۴ ببعد بازی يافتن جانشينی برای آن آغاز شده است. من اين مطلب را در همان سال با خيلی از دوستان و آشنايانم که برخی شان خوشبختانه زنده اند و از جملهء سرشناسان محسوب می شوند، در ميان گذاشتم. من، بدون اطلاع از بيماری پادشاه، می ديدم که حکومت شاه همهء امکانات اصلاح شدن را از خود گرفته است و در نتيجه، بنای ديکتاتوری فردی او ـ که تا حد لازم بودن کسب اجازه از ايشان برای لوله کشی آب يک روستا رسيده بود ـ، بخصوص با ايجاد حزب رستاخيز و انحلال احزاب خودساخته و قلابی، بکلی در حال فرو ريختن است. و عاقبت هم تحميل عضويت در حزب رستاخيز بر من، آخرين اميد و توهم مرا از ميان برداشت و من مصمم شدم از ايران خارج شوم و لااقل سال های جوانی ام را، بجای هدر شدن در حسرت و سودا زدگی، به تحصيل بپردازم و، در نتيجه، با استفاده از بورسی کوتاه مدت و سپس مرخصی بدون حقوق، به لندن رفتم و به تحصيل مشغول شدم.
و در اين غياب بود که شب های شعر گوته در تهران پيش آمد، فضای باز سياسی اعلام شد، هويدا از نخست وزيری افتاد و ايران حال و هوائی انقلابی گرفت. و همچنان در لندن بودم که آيت الله خمينی به پاريس آمد، جبههء ملی لنگ انداخت و نخست وزيران شاه يکی يکی فرو افتادند. می ديدم که موجی سهمگين برخاسته است که ديگر هيچ پهلوانی نمی تواند جلوگيرش باشد و هرکه از موضع مخالفت با آن سخن بگويد صدايش انعکاسی نخواهد داشت. خمينی رفته رفته در اندازه های واقعی رهبر يک انقلاب وسيع ظاهر شده و هر روز افواج و امواج انسانی بيشتری او را به رهبری می پذيرفتند. بنظر من، ناکامی شخصيت شجاعی همچون دکتر بختيار که در آخرين روزهای عمر شاهنشاهی، رانده شده از خانه اش در جبهه ملی و بدون هيچ تکيه گاه تشکيلاتی، آمده بود تا کاری برای نجات ايران کند نشان داد که انجام آن «کار» ديگر از عهدهء «مرغ توفان» نيز خارج شده و جنبهء محال بخود گرفته است.
من البته در آن روزگار در اينکه يک مرد دينی رهبر يک جنبش اجتماعی شود عيبی نمی ديدم. مثلاً، اسقف ماکاريوس را ديده بودم که جنبش استقلال قبرس را رهبری کرده بود بی آنکه اين امر موجب قرار گرفتن زمام حکومت در دست کليسا شود. اما ترسم اين بود که اسلامی شدن انقلاب و افتادن رهبری آن به دست يک آيت الله موجب شود که ماشين حکومت در اختيار سازمان مذهب و شريعت امامی قرار گيرد. يعنی، در عين اينکه می انديشيدم اگر خمينی بتواند ايران را از خطر سقوط ـ که خواه ناخواه با مرگ پادشاهی که از بيماری سرطان رنج می برد پيش می آمد ـ نجات دهد اين نهايت خوش شانسی ما خواهد بود، اما هراسم اين بود که اگر «روحانی بودن رهبری» به استقرار «حکومت قشر آخوند» بيانجامد مصيبتی خواهد بود که بايد با چنگ و دندان جلوی آن را گرفت.
در آن لحظه از تاريخ، مهمترين نکتهء دلگرم کننده آن بود که نه روحانيت ايران خمينی را قبول داشت و نه خمينی آن روحانيت را. پس از ۱۵ خرداد ۴۲ و تبعيد خمينی به خارج کشور، آن وحدتی که موجب شد از آيت الله شريعتمداری قم گرفته تا آيت الله ميلانی مشهد به تهران بيايند و آقا روح الله خمينی را مجتهد و مرجع تقليد اعلام کنند تا از مرگش جلوگيری نمايند، در همريخته بود و خمينی طی ۱۵ سال دوری از ايران هرگز کلام خوشی نسبت به بدنهء اصلی روحانيت داخل کشور بر قلم و زبان نرانده بود و روحانيت سنتی هم به او بی اعتنائی می کرد و، در نتيجه، براحتی می شد گفت که او نمايندهء قشر روحانيت رسمی ايران نيست. او تا بدانجا پيش رفته بود که اعلام می داشت مردم بايد جلوی «آخوند سلطنتی» را بگيرند، عصايش را بر سرش بکوبند و عمامه اش را به دور گردنش بپيچند. و آخوندهائی هم اگر دور و بر خمينی پيدا می شدند دارای فضل و کمال فقهی و مدارج علمی حوزوی چندانی نبودند و بيشتر جوجه ملايانی محسوب می شدند همچون خامنه ای و رفسنجانی و بهشتی؛ و گردن کلفت های درس خوانده شان هم مطهری و منتظری و مفتح بودند که روحانيت اصلی تحويلشان نمی گرفت.
همچنين خمينی در پاريس مکرراً اعلام می داشت که خيال حکومت کردن ندارد و می خواهد به قم برگردد و زندگی طلبگی خود را ادمه دهد. حتی می گفت که قصد استقرار شريعت را هم ندارد، نمی خواهد زنان را در حجاب اسلامی کند و آزادی بيان و نوشتن را از کسی بگيرد.
با اين همه من احساس می کردم که، تا اوضاع بهمريخته تر نشده و خمينی به ايران نرفته، اپوزيسيون سکولار حکومت شاه ـ که هيچگاه قادر نبود بر امواج جمعيت اثر بگذارد ـ می تواند و بايد سه کار را انجام دهد: از يکسو اين امر را بروشنی مطرح و تبليغ کند که خمينی فقط «رهبر سياسی» انقلاب است و ملايان ديگر در کار رهبری انقلاب دخالتی ندارند، دو ديگر اينکه بقدرت رسيدن او نبايد منجر به قدرت رسيدن آخوند ها و سازمان مذهبی در ايران شود، و سه ديگر اينکه او بايد، پيش از فرا رسيدن فرصت بازگشت به ايران، برنامه ها و اهداف خود را مشخص کند. اعتقادم اين بود که گرفتن اينگونه تضمين های صريح اگرچه نمی تواند مانع رسيدن خمينی به قدرت شود اما بهر حال فضا را برای جلوگيری از بقدرت رسيدن قشر ملايان و استقرار شريعت امامی آماده خواهد کرد و شايسته سالاری را ميدان خواهد داد.
باری، بقيهء ماجرا را دو سه هفته پيش در همين جمعه گردی ها شرح دادم و گفتم که چگونه، در آذر ماه ۵۷، در اين مورد با احمد شاملو که در لندن نشريهء ايرانشهر را منتشر می کرد مشورت کردم و او مقاله ای و مکملی بر آن مقاله از من را با همين مضامين منتشر کرد. اما، اگرچه نشريهء شاملو در لندن چاپ می شد و به ايران نمی رسيد، بلافاصله، هم بر من و هم بر او، روشن شد که برای اين سخنان حتی در خارج کشور و محدودهء لندن و پاريس هم هيچ گوش شنوائی وجود ندارد. پس من ادامه ندارم و پس نشستم و بزودی آقای خمينی، و در پيش يا پی او شاملو، به تهران رفتند. من با يک راديوی موج کوتاه در لندن، پشت ميزی که بر آن مشغول نوشتن آخرين صفحات پايان نامه ام بودم، با نگرانی جريانات را تعقيب می کردم و دستی از دور بر آتش داشتم و می ديدم که آقای خمينی هر روز يکی ديگر از وعده هايش را ابطال می کند و روحانيت سودجوی فرقهء اماميه هم، با حصول اطمينان از اينکه شاه ديگر برگشتنی نيست، خود را به زير عبای رهبر انقلاب می کشاند.
آنگاه، با فرا رسيدن تابستان ۵۸ و شروع تعطيلی دانشگاه ها، در اواخر خرداد ماه، به ايران رفتم و با تهرانی روبرو شدم که چهار ماهی از تجربهء انقلابش گذشته بود و تازه می کوشيد بفهمد که چه اتفاقی افتاده است. سپس، در ماجرای اخراج توده ای ها از کانون نويسندگان که کل کانون را در خطر متلاشی شدن قرار می داد از عضويت آن استعفاء دادم و متأسفانه و ناگزير، عمر ماندن من در ايران چندان طولانی نشد و اندوه زده و بی رغبت پا براه غربتی نهادم که اکنون ۲۹ سالی از عمر آن می گذرد.
اما، در تمام اين سی ساله، هميشه آرزو داشتم که آن مقاله و مکملی را که به دست شاملو داده بودم پيدا کرده و دوباره منتشرش کنم و يا جزو نوشته هايم در سايت شخصی ام قرارش دهم. اما، متأسفانه، هرگز نتوانسته بودم نسخه ای از آنها را بيابم...
تا اينکه آقای ابراهيم نبوی آنها را از آرشيو عالم غيب راديو زمانه بيرون کشيد و، بی انصافانه، بجای باز نشر کامل آنها، فقط تکه هائی از آنها را در سايت راديو زمانه منتشر کرد که حاوی تعريف های من از خمينی بود، بی آنکه حرف اصلی و پيشنهادات مرا در بر داشته باشد(*). قضيه مثل همان داستان گفتن «لا اله» و نگفتن «الا الله» است که حاصلی جز تکفير شدن و حد خوردن ندارد.
من البته از انتشار اين تکه ها هم خبر نداشتم تا اينکه ديدم يک ساواکی سابق و چند ساوامايی حرفه ای آن را با ای ـ ميل بر روی اينترنت پخش می کنند و، پس از سی سال، دو سه پاراگراف از دو مقالهء روزگار لندن بلند مرا پيراهن عثمان کرده اند تا گفته باشند که من يکی از آن روشنفکران فريب دهندهء مردم و از مسئولان به قدرت رسيدن آقای خمينی هستم و لابد دستم تا مفرق به خون برادران ساواکی ايشان آغشته است.
برای من فحش خوردن از ظاهراً شاه اللهی هائی که فکر می کنم از طرف جمهوری اسلامی مأمورند تا، به بهانهء پرخاش به امثال من از موضع طرفداری از شاهان پهلوی و آقای رضا پهلوی، شخص ايشان را بی اعتبار و صاحب اطرافيانی «بی مخ» قلمداد کنند، جای تآسفی ندارد. اما اقدام آقای نبوی برای برخورد گزينشی با آن مقاله به من می گويد که گويا نيش کوچک اين قلم برای برخی از اصلاح طلبان اسلامی ما چندان دردآور بوده است که خواسته اند، با چسباندن من به رهبر همان انقلابی که هنوز خود به آن وفا دارند و در زير علم يکی از «کارگزاران ولی فقيه» اش سينه می زنند، بدنامم کنند. اما توسل به اينگونه تاکتيک ها بنظر من نشانهء رسيدن به اندراس کامل است؛ همانگونه که در سال های آخر رژيم سابق، ساواک برای اينکه کسی را بدنام کند به او نسبت ساواکی بودن می داد.
باری، با عذرخواهی از اينکه مطلبی را که می شد خصوصی تلقی کرد به حوزهء عمومی کشانده ام، جمعه گردی اين هفته را با دعوت از شما برای خواندن يکی دو تا از تکه هائی که آقای نبوی از من نقل کرده اند به پايان می برم:
«اسماعيل نوری‌علا، نويسنده و انديشمند، در پاسخ به مقالهء چهار نويسنده در هفته ‌نامهء ايرانشهر، در مقاله‌ای با عنوان "اسلام واقعی که بت می‌شکند، نه آن‌که بت می‌آفريند!" نوشت: "امام خمينی پديده‌ای تازه و دلگرم کننده در تاريخ تشيع است. او رهبر سياسی جنبش است، جنبشی که تعريفی جز برانداختن ظلم و تقليد کورکورانه و شکستن بت‌های ديکتاتوری سياسی و مذهبی ندارد. چه کسی امتحان کرده تا بداند آيا [او] از همهء علما به علم و دين واقف‌تر است يا نه؟ و چگونه اين اعلميت، در نتيجهء رهبری غير انتخابی و تحميلی، مردم را به تقليد از او کشانده است؟" نوری‌علا در ادامه می‌نويسد: "نه! امام خمينی را مردم انتخاب کرده‌اند، به جهت آن‌که در عين علم به احکام شرع، به مقام ارشديت نيز رسيده است. او در پی آن نيست تا قشر روحانيت را حاکم بر سرنوشت ما کند، بلکه در پی آن است تا ما را از ديکتاتوری همهء اقشار حاکم و خواستار اطاعت کورکورانه برهاند. و هر آن‌ کس از روحانيت سنتی که در اين راه قدم گذارد مقدمش گرامی است، اما اگر ترديدی در اين راه از خود نشان دهد ديگر کسی برای رساله و اعلميت و زهدش فاتحه هم نمی‌خواند"».
دو سه تکهء بقيهء اين اسکلت رازآميز از گنجه و پرده برون افتاده را خودتان در همان سايت خوش نام زمانه بخوانيد. من اما همچنان در اين خانهء شيشه ای که ساکن آنم خواهم ماند و به هرکس که ساعتی از روز جمعه اش را صرف خواندن مطلبی از من می کند حق خواهم داد که از پشت شيشه ها همه چيز درون اين خانه را تماشا کند. به سنگ انداز هم می گويم که «ای صوفی، شراب آنگه شود صاف، که در شيشه بماند اربعينی». از آن "اربعين" فقط سی سالش گذشته است!

(*) نگاه کنيد به لينک های زير در سايت راديو زمانه:
http://www.zamaaneh.com/revolution/2008/12/post_169.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_194.html

 

منبع:سکولاریسم نو


اسماعيل نوری‌علا

فهرست مطالب اسماعيل نوری‌علا در سایت پژواک ایران 

*چو ایران نباشد؟! نگاهی به آنچه در جشن سالگشت تأسیس کومله گذشت، اسماعیل نوری علا  [2024 Feb] 
*پيکار عليه نظارت استصوابی!  [2016 Jan] 
*ده سال جمعه گردی، از سکولاريسم نو تا سکولار دموکراسی  [2015 Oct] 
*از «سلطنت همه کاره» تا «پادشاهی هيچ کاره»  [2015 Oct] 
*جمهوريت يا جمهوری؟  [2015 Sep] 
*پيامبران سيارهء جديد ميمون ها  [2015 Aug] 
*چند و چون استراتژی ِ انحلال  [2015 Aug] 
*حزبی اینجائی برای روزگار فردائی؟   [2015 Aug] 
*تأملی در روند موضع گيری های سياسی  [2015 Aug] 
*آلترناتيوسازی يعنی آماده شدن برای فردا  [2015 Jul] 
*دست آوردهای يک کنار هم نشستن  [2015 Jul] 
*جنبش سياسی و برنامه های اجرائی  [2015 Jun] 
*ربط غيرمستقيم «مديريت نامتمرکز» با «حل مسائل اقوام»  [2015 Jun] 
*اپوزيسيون و سياست کشورهای غربی  [2015 Jun] 
*کنگرهء سکولار دموکرات ها و غيبت نواندیشان دينی  [2015 Jun] 
*وعده گاهی برای انديشيدن به ايران آزاد و آباد  [2015 May] 
*حکومت اسلامی و جنازهء نويسندگان سکولار  [2015 May] 
* تفاوت های اسلاميسم در ترکيه و ايران  [2015 May] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ دعوای اصلی بر سر چيست؟  [2015 May] 
*تفاهمی در غياب نمايندگان واقعی ملت ايران!  [2015 Apr] 
*نظريه های فقهی در خدمت منافع متغير دينکاران  [2015 Apr] 
*سکولاريسم و اژدهای هفت سر دينکاران  [2015 Mar] 
*گزارشی نوروزی به سکولار دموکرات های ايران   [2015 Mar] 
*سکولاريسم و سنجهء شکل گرفتگی نهاد مذهب   [2015 Mar] 
*اپوزيسيون ما با کدام دشمن مبارزه می کند؟  [2015 Mar] 
*موافق و ناموافق استقرار سکولاريسم در ايران  [2015 Feb] 
*شروط و موانع آلترناتيو سازی  [2015 Feb] 
*آلترناتيو های ديروز و امروز و فردا  [2015 Feb] 
*منافع ملی؛ ابهامات و خطرات  [2015 Feb] 
*معناهای کاربردی واژهء «سکولار»  [2015 Jan] 
*در اين سالگرد نقره ای  [2015 Jan] 
*«شارلی ابدو» و همپوشانی آزادی و اختيار  [2015 Jan] 
*نشانی های آينده ای آرزوئی  [2015 Jan] 
*سال نو، و فرصت صحبت  [2015 Jan] 
*آنچه حکومت اسلامی را بيمه کرده است  [2014 Dec] 
*نيروی سوم در کشاکش شرق و غرب  [2014 Dec] 
*کشوری گرفتار شرق و غرب  [2014 Dec] 
*تشابهات و تفاوت های متفکران و روشنفکران  [2014 Dec] 
*دربارهء حواشی يک بخشنامه  [2014 Nov] 
*رابطهء معکوس نارضايتی و مقاومت  [2014 Nov] 
*در چند و چون سکولار نبودن امام حسين!   [2014 Nov] 
*نقش ابتدا در شکل دادن به انتها   [2014 Oct] 
*سفرنامهء نيويورک  [2014 Oct] 
*قرائت های سياسی و غيرسياسی از اسلام  [2014 Oct] 
*مدلی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد  [2014 Oct] 
*دادخواهی يا گردنکشی؟  [2014 Sep] 
*يک انتخاب ساده اما مهم  [2014 Sep] 
*چو فردا شود فکر فردا کنيم!  [2014 Sep] 
*مجاهدين، احزاب کردی، و کنگرهء بوخوم!  [2014 Sep] 
*حکمت جداسازی «سيمين» از «شاملو»  [2014 Aug] 
* حاشيه های دلشکن يک کنگره  [2014 Aug] 
*آنچه در کنگرهء سکولار دموکرات های ايران گذشت  [2014 Aug] 
*تجزيه آفريننان خطرناک ترند  [2014 Jul] 
*تجزيه آفرينان و آيندهء ايران  [2014 Jul] 
*کشور نوين کردستان و زبان کهنهء سياسی ما  [2014 Jul] 
*در آزمون تيمور لنگ  [2014 Jun] 
*از فرهنگ انتقاد تا فرهنگ بوکو حراميان   [2014 Jun] 
*نامه ای برای دو عليرضا! اسم  [2014 Jun] 
*معنای گمشدهء مشروطيت  [2014 May] 
*بهاری پنهان در باغ جنبش سبز  [2014 May] 
*عمامه مداران پارسی می شوند!  [2014 May] 
*اعتدال يا روانپريشی گريز ناپذير؟  [2014 May] 
*مالکيت، فقر و گدائی ملی   [2014 May] 
*فعاليت ها چگونه سياسی می شوند؟  [2014 Apr] 
*انحلال طلبی؛ تنها چارهء رژيم های ايدئولوژيک   [2014 Apr] 
*مفهوم جعلی «ملت سازی»   [2014 Apr] 
*معناهای دوگانهء انتخاب   [2014 Apr] 
*دموکراسی، واژه ای با چند معنا  [2014 Mar] 
*نوروز: مژدهء پيروزی های ترديد ناپذير  [2014 Mar] 
*انقلاب و آلترناتیو  [2014 Mar] 
*سناريوهائی برای ايجاد رهبری  [2014 Mar] 
*در خوب و بد راديکاليسم  [2014 Feb] 
*استراتژی آلترناتیو سازی و دشمنان اش  [2014 Feb] 
*کيسه بوکسی برای نوخاستگان؛ چگونه در خارج کشور هم می شود ممنوع القلم شد  [2014 Feb] 
*از اوايل قرن هفدهم، و پس از پيدايش تصور مدرن از «کشور»، و اينکه کشورها دارای مرزهائی سياسی اند که بوسيلهء جامعهء بين المللی (در آن زمان اروپا)  [2014 Feb] 
*ويروس های دست ساخت رژيم  [2014 Jan] 
*محاصرهء خارج از داخل؟  [2014 Jan] 
*تغيير قبله، آميزه ای از دين و سياست!  [2014 Jan] 
*مدرنيته، سنت و مذهب؟  [2014 Jan] 
*گفتن به وقت خاموشی؟  [2013 Dec] 
*رابطهء سکولار دموکرات های داخل و خارج   [2013 Dec] 
*حقوق بشر؛ امری جهانی يا فراگير؟  [2013 Dec] 
*اپوزيسيون در اغما جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2013 Dec] 
*وقتی شيمی درمانی متوقف شود  [2013 Nov] 
*در چند و چون موضع گيری های سکولار دموکرات ها   [2013 Nov] 
*«طلب» هرگز «تقاضا» و «تمنا» نيست!  [2013 Nov] 
*واژه ای که از آن خون می چکد!  [2013 Nov] 
*مطالبه محوری: هم اکنون اما فقط در ايران  [2013 Oct] 
*سه يادداشت در تولد، نوزائی و ماندگاری  [2013 Oct] 
*سکوت شان سرشار از چيست؟  [2013 Oct] 
*فصل زودگذر مطالبات  [2013 Oct] 
*در چند و چون ارزيابی «فرصت» ها  [2013 Sep] 
*در جستجوی هم پيمان   [2013 Sep] 
*ايران، خط دفاعی روسيه؟  [2013 Sep] 
*در ميان بهائيان ايران  [2013 Sep] 
*روزی که «کليد» شوخی دردناک قفل سازان است  [2013 Aug] 
*آقای مهندس زعيم، با سکولار دموکراسی شوخی نکنيد!  [2013 Aug] 
*در جستجوی ده درويش  [2013 Aug] 
*چند ملاحظه دربارهء حواشی يک کنگره  [2013 Aug] 
*شرط فراموش شدهء اتحاد  [2013 Jul] 
*هدیهء تلخ و شيرين ما به مردم خاورمیانه  [2013 Jul] 
*مقولهء موازی سازی  [2013 Jul] 
*تحقق دموکراسی دينی، و دفع شر اصلاح طلبان  [2013 Jun] 
*سالگرد روز شوم 15 خرداد  [2013 Jun] 
*دوقرن آرزو  [2013 May] 
*انتخابات سلاطين   [2013 May] 
*سکولار دموکرات ها و انتخابات پيش رو  [2013 May] 
*پيرامون تحريم فعال و جوانگرائی   [2013 May] 
*سکولار دموکراسی؛ مأموريتی زمانمند   [2013 May] 
*در شناخت اصلاح طلبی های دوگانه   [2013 Apr] 
*چند و چون چهار سال به هدر رفته  [2013 Apr] 
*درسی از نوروز  [2013 Mar] 
*تجربه ای در کثرت مداری  [2013 Mar] 
*«سرمايهء ملی» يعنی چه؟  [2013 Mar] 
*نگاهی به مانيفست «اتحاد برای دموکراسی در ايران»  [2013 Feb] 
*وروديه های تغيير اجتماعی  [2013 Feb] 
*رضايت سنجی و قدرت سياسی  [2013 Feb] 
*نتايج «ناموسی کردن» امور  [2013 Feb] 
*نقش «افعال متعدی» در کارکرد سياسی ما!  [2013 Jan] 
*چرا انتخابات آزاد با همه پرسی فرق دارد   [2013 Jan] 
*چرا هويت مسئله ای سياسی نيست؟  [2013 Jan] 
*واقعيت و ضرورت تهاجم فرهنگی ما  [2013 Jan] 
*ايدئولوژی های منظم و سکولاريسم دموکراتيک   [2012 Dec] 
*نهادهای اجتماعی و پيوندهای خانوادگی  [2012 Dec] 
*گوناگونی های ملی در تلهء زبانی آشفته  [2012 Dec] 
*انتخابات آزاد و مطالبه محوری  [2012 Dec] 
*نگرانی آقای «نگهدار» از چيست؟   [2012 Nov] 
*دوگانهء زاينده و يگانهء مسموم  [2012 Nov] 
*پيوندهای درونی اصلاح طلبی با انتخابات آزاد   [2012 Nov] 
*معظلات و معيارهای سنجش ائتلاف  [2012 Nov] 
*چه کسی از اين گلو سخن می گويد؟  [2012 Oct] 
*روايت نسل نابهنگامی  [2012 Oct] 
*چرا سکولار دموکراسی و نه تنها دموکراسی  [2012 Sep] 
*«شورای ملی» در ترازوی سنجش  [2012 Sep] 
*گل های اپوزيسيون انحلال طلب به دروازهء خودی!   [2012 Sep] 
*نيروی دافعهء تبعيض  [2012 Sep] 
*معنا شناسی سياسی ملت جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ مردم سالاری، بهانه ای برای تداوم حکومت اسلامی؟!  [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ آلترناتيو و قدرت سياسی  [2012 Aug] 
*نگاهی به ماه مرگ و بی مرگی   [2012 Aug] 
*چشم انداز هزارتوی اپوزيسيون در خارج کشور  [2012 Aug] 
*ایران در انتظار رهبری کاریزماتیک یا انتخابی؟  [2012 Jul] 
*پاسخ به نامه ای از فاطمهء حقيقت جو  [2012 Jul] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2012 Jul] 
*سلطنت نرفته و جمهوری نيامده  [2012 Jun] 
*کوششی برای خروج از بن بست ائتلاف  [2012 May] 
*در آداب گفتگو با حريفان  [2012 Apr] 
*ترسی بدتر از مرگ  [2012 Apr] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا- در حاشيهء کنفرانس مهرداد مشايخی در واشنگتن  [2012 Apr] 
*جنگ نوين خدايان و نابهنگامی سیاست اوباما  [2012 Mar] 
*همايشی لازم، اما بر اساس برهان خلف!  [2012 Mar] 
*خاتمی، نماد برتر اصلاح طلبی  [2012 Mar] 
*فهرست دم افزون اشتراکات  [2012 Mar] 
*اتحاد عليه آلترناتيوسازی؟  [2012 Feb] 
*آسيب های چهارگانهء اتحاد  [2012 Feb] 
*اوباما هنوز با آنها است   [2012 Jan] 
*اسلاميست ها در آيندهء ايران   [2011 Nov] 
*بن بست سرپوشيدهء آقای اکبر گنجی  [2011 Nov] 
*سخنی ديگر دربارهء کنگره ملی و آلترناتيوسازی  [2011 Sep] 
*از مدنيت اسلامی تا شهروندی ايرانی  [2010 Oct] 
*چرا آلترناتيو حکومت استبدادی هميشه در «خارج» ساخته می شود؟  [2010 Oct] 
*آلترناتيوسازان و اصلاح طلبان  [2010 Oct] 
*ناسيوناليسم واقعی فقط سکولار است  [2010 Sep] 
*دربارهء کميتهء تدارکاتی کنگرهء ملی ايرانيان  [2010 Sep] 
*سنگ بنای همه مفاهيم سياسی مدرن «مليت» است  [2010 Sep] 
*ملاحظاتی در باب روند آلترناتيوسازی  [2010 Aug] 
*راهی برای خروج از بن بست «آلترناتیو»   [2010 Aug] 
*لنگ‌کردن از خارج گود؟  [2010 Aug] 
*اپوزيسيون زير يک سقف؟  [2010 Aug] 
*ترازنامهء سکولار  [2010 Jul] 
*نيروی جانشين کجاست؟  [2010 Jul] 
*چهار شب سکولار در شمال کاليفرنيا  [2010 Jul] 
*18 تير 1378، آغازگاه جنبش سکولار ايران  [2010 Jul] 
*چرا نبايد جنبش سبز را واگذار کرد؟  [2010 Jul] 
*پای سخن حجت‌الاسلام کديور  [2010 Jun] 
*فهرستی از اعتقادات سکولارهای سبز  [2010 Jun] 
*هنوز هم در ستايش بايکوت؟*  [2010 Jun] 
*از خردادهای بی «بروتوس»  [2010 Jun] 
*مشکل سکولار شدگی اصلاح طلبان مذهبی  [2010 May] 
*در زمينهء اهانت و بی خبری  [2010 May] 
*ميرحسين موسوی: محیل و قدرت پرست، يا ساده و گيج؟  [2010 May] 
*سکولاريسم در روياروئی با حکومت و حاکم  [2010 May] 
*مسلمان يا اسلاميست؟  [2010 Apr] 
*راهبندان سياسی برای نوانديشان مذهبی  [2010 Apr] 
*پرهيز از انحلال طلبی، چرا؟  [2010 Apr] 
*ارزيابی «انتخابات آزاد» همچون يک گفتمان  [2010 Apr] 
*راه حلی به نام سکولاريسم سياسی؟  [2010 Apr] 
*معرفی کتاب «درد اهل ذ مه»، نوشتهء يوسف شريفی  [2010 Mar] 
*اختراع همزيستی  [2010 Mar] 
*سال پسا اسلاميزم؟   [2010 Mar] 
*پل مفقودی بين خواست ها و شعارها  [2010 Mar] 
*جمهوری اسلامی سکولار را «خدا هم نافريد!»  [2010 Mar] 
*جهانگردی در شهر  [2010 Feb] 
*جوانهء سبز سکولاريسم در سرمای سپيد تورنتو  [2010 Feb] 
*گذشته اي که در حال گم شدن است   [2010 Feb] 
*تفکر دلبخواهی و مشکل تاکتيک ها  [2010 Feb] 
*اتحاد بد، اتحاد خوب  [2010 Jan] 
*آيا قطار به انتهای تونل نزديک می شود؟  [2010 Jan] 
*اصلاح طلبی مذهبی و منطق ماقبل تاريخ  [2010 Jan] 
*سقف خواست های اصلاح طلبان مذهبی کجاست؟  [2010 Jan] 
*مهر حلال و جان نا آزاد  [2010 Jan] 
*جنبش اجتماعی مدرن نمی تواند شکست بخورد  [2009 Dec] 
*شطرج‌باز مستأصل  [2009 Dec] 
*ترس، زادهء تنهائی ست  [2009 Dec] 
*زردها بی خود قرمز نشدند...  [2009 Dec] 
*چرا مذهب همان ايدئولوژی است؟  [2009 Nov] 
*چرا جامعهء ما «مدنی» نشده؟  [2009 Nov] 
*آقای کديور هم بهتر است در حد گليم خود بماند  [2009 Nov] 
*جنبش خودجوش سبز و حاکميت ايرانی  [2009 Nov] 
*از صراط مستقيم تا نوانديشی مذهبی  [2009 Oct] 
*اخيراً می گويند حکومت اسلامی هم سکولار است!   [2009 Oct] 
*جنبش سبز و حکومت نظاميان اسلامی  [2009 Oct] 
*سکولار بودن؛ همچون پيش شرط مدرن بودن  [2009 Oct] 
*استقلال ايران يا بيمهء اتمی ولايت فقيه  [2009 Oct] 
*چقدر از الله باقی مانده است؟  [2009 Sep] 
*رابطهء سکولارها با مراجع تقليد  [2009 Sep] 
*هزينهء تغيير، اما کدام تغيير؟  [2009 Sep] 
*آيا محاکمهء سکولاريسم هم در راه است؟   [2009 Aug] 
*آيا سکولاريسم بمعنای جدائی دين از دولت است؟  [2009 Aug] 
*نگذاريم اسلاميست ها رنگمان کنند، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2009 Aug] 
*ايران برای همهء ايرانيان؟  [2009 Aug] 
*حکومت کمی مذهبی، کمی سکولار؟!   [2009 Aug] 
*نسبت ميانه روی با قاطعيت  [2009 Jul] 
*از سکولاريسم صد درصدی تا سهراب و ندا  [2009 Jul] 
*سرگردان بين تاکتيک سبز و استراتژی خاکستری  [2009 Jul] 
*چرا موج سبز آقای موسوی کور رنگ است؟  [2009 Jul] 
*آيندهء اصلاح طلبان و نقش مهندس موسوی  [2009 Jun] 
*اردوگاه اپوزيسيون آلترناتيو ساز کجاست؟  [2009 Jun] 
*دولت سايه و آغاز دوران انحلال طلبی  [2009 May] 
*بايکوت نمايش اقتدار ملت است  [2009 May] 
*مصلحت نظام و بوسهء مرگ رهبر بر پيشانی کانديداها  [2009 May] 
*سعدی، ميان احمدی نژاد و اوباما؟  [2009 Apr] 
*دانش تجربی چگونه آسمانی شد؟  [2009 Apr] 
*نوروز، با اوين...  [2009 Mar] 
*رفتارشناسی اشغالگران  [2009 Mar] 
*ساکن خانه شيشه ای  [2009 Feb] 
*سال نو، سکولاريسم نو  [2009 Jan] 
*روزگار آلترناتيو  [2008 Dec] 
*يقين به آزادی عين آزادی است!  [2008 Nov] 
*فقه، سرطان مهلک جامعه امروز ما  [2008 Nov] 
*حکومت اسلامی و بند ناف نوانديشی امامی  [2008 Oct] 
*چرا نوانديشان مذهبی از سکولاريسم می گريزند؟  [2008 Sep] 
*مانیفست درماندگی؟  [2008 Sep] 
*در ستايش بتکده ها!  [2008 Sep] 
* بن بست نوانديشی مذهبی در حکومت اسلامی  [2008 Feb] 
*چگونگی   [2008 Feb] 
* آيا حکومت اسلامی ايران حکومتی ارتجاعی نيست؟  [2008 Feb] 
*گوهر سکولاريسم تقابل با تبعيض است/ دکتر نوری علا  [2008 Jan] 
*جای خالی احزاب غير ايدئولوژيک  [2007 Dec] 
*پیدایش و نقش دین‌کاران امامی در ایران  [2007 Dec] 
*«منطقهء خاکستری» در جغرافيای اپوزيسيون  [2007 Dec]