این منم که در"حَلب"، دوباره کشته می شوم
رضا مقصدی

 

نه.....
نمی توان به شیونِ زنانه ،چشم بست.
نه.....
نمی توان به کودکانِ مرگ
 عاشقانه، دل نبست.

اشک را زچهره ی کبوترانِ زخمدیده، پاک کن!
آرزوی آبی ِ سپیده را
پیشِ چشمِ دخترانِ نورسیده یِ دیار ِ درد-
سینه ریز ِ خاک کن!
مرگ
 ماجرای تلخ ِ روزگارِ ماست.

این منم که در "حَلب"، دوباره کشته می شوم.
خانه ام خراب
سینه ام پُراز بُراده های اضطراب.
آرزوی آبگونه ام به ناگهان
 شعله- شعله، درد می شود.

می روم به سوی سرنوشتِ تیره ای که در برابرِ من است.
می روم به سوی آن جهنمی که رنگِ مرگِ باورِ من است.
**
ای فروغ ِ سالهای دوردست!
این منم که در" دمشق" های دل، دوباره مشق می کنم:
شعرهای عاشقان ِ این دیار را
 شعر های عاشقانه ی" نزار" * را.

اشک را زچهره ی کبوترانِ من بیا وُ پاک کن!
جانِ ناشکفته ی مرا
همنشین ِ هرچه تاک کن!
این منم که در "حَلب"، دوباره زنده می شوم.
.......
 رضا مقصدی

منبع:پژواک ایران