«انتخابهای سیاسی» پنهانشده در پس ضدیت کور با مذهب»
م-ت اخلاقی
«انتخابهای سیاسی» پنهانشده در پس ضدیت کور با مذهب»
یافرار به ظاهر انقلابی
و در متن اپورتونیستی.
مدّت زیادی نیست که مطلبی بدون ذکر نام و تصویرنویسنده بر روی"توله سایت" ایران افشاگر یکی از مجموع توله سایت های جماعت رجوی نشر داده شده است که می توان اصل مطلب بی نام و نشان وبی هویت نویسنده را در آدرس زیر مشاهد کرد :
نویسندۀ بی نام و نشان در صدر نوشته اش چنین آورده است :
" ضدیت کور با عقاید شخصی و جمعی، رویکردی همسنخ اندیشه ولایتفقیه در اجبارسازی دین و نگاه تکفیری است. پژواک اجتماعی چنین عملکردهایی پساز چهاردهه مرتد نامیدن، منافق خواندن، حجاب اجباری، اسیدپاشی و نعرههای «حزب فقط حزبالله»، البته درقیام اخیر بهخوبی پاسخ خود را از جامعه ایران دریافت کرده است که جایی برای دفاع آشکار از آن دیگر باقی نمیگذارد."
و در ابتدای نوشته خویش نتیجه گرفته است که :
" چنین رویکرد ارتجاعی همواره حربه ارتجاع حاکم برای دورویی و مخدوش سازی انتخاب حقیقی سیاسی آن بین جبهه دوستان و دشمنان مردمایران بوده است. آخوندها در زندانهای سیاسی شاه با پوشش و بهانه «اختلاف عقیدتی» خط «نزدیکی با ساواک» را در پیش گرفته بودند که سرانجام با «سپاس گویی» در تلویزیون شاه، ماهیت واقعی آن برملا شد. متقابلاً مجاهدین در آن زمان با اصل گرفتن «انتخاب سیاسی خود» که «سرنگونی دیکتاتوری وابسته» بود، قبل از هر چیز روی «وحدت نیروهای مبارز» انگشت گذاشتند، امری که به گواهی زندانیانسیاسی زمان شاه، برای نخستین بار کیفیت مبارزاتی نوینی را در زندانهای شاه خلق کرد."
نویسندۀ مفقود با یک ژست فلسفی اعلام می کند که هر آنکس به ما جماعت رجوی ایراد و اشکال"عقیدتی" بگیرد،قصد رفتن زیر عبای قدرت سیاسی پدربزرگ آنها یعنی رژیم خمینی را دارد.هدف نهائی این نویسندۀ مفقود و مجهول الهویه اینست که از پاسخگوئی به کلّیۀ انحرافات عملی خویش به منتقدان و مخالفان که اکثرا از درون همین جریان سربرآورده اند و این جماعت را تجربه کرده اند و ملّت ایران که همه ناشی از پایه های مشترک و مبنائی خویش با پدر بزرگش یعنی خمینی است در رفته و بگوید"همه خفه"،البته با مخفی شدن مثل همیشه در پشت عقاید و اعتقادات پاک و غیر سیاسی و بی ادّعای مردم ،غافل از اینکه عقاید شخصی وبدون ادّعای مردم حتّی اگر عاری از پایۀ فلسفی،علمی و منطقی باشد، امری است فردی و غیر قابل ادّعای هدایت سیستم سیاسی یک جامعه چند میلیونی،لذا کاری به کار عقاید مردم نیست. همۀ درد این نویسنده اینست که چرا اساس و پایۀ اندیشۀ وی و همدستانش که همانا "اسلام" است توّسط برخی از صاحب نظران به زیر ذرّه بین رفته و مورد داوری تاریخی قرار گرفته است،یعنی دچار یک وحشت ایدئولوژیکی که همانا بی آیندگی در آسمان آیندۀ سیاسی ایران است گردیده،واین درحالیست که بیشترین اشاره ها به پایه های عقیدتی رژیم حاکم یعنی اسلام با سه پایۀ اساسی "الله،محمّد و قرآن است .طرف به قول معروف خود را به نفهمی زده و حواسش کاملا آگاهانه پرت است که نه رژیم خمینی رژیم شاه است و نه دشمنان رژیم پدرخوانده اش دشمنان شاه.از طرف دیگر وضع این رژیم به جائی رسیده که رئیس جمهورش هم به طرح رفراندوم رو آورده است،یعنی نویسنده اگر یک حساب سرانگشتی هم بکند،خواهد فهمید(اگر خود را به نفهمی نزده باشد) که هیچ آدم عاقلی در این مرحله خود را به رژیمی که در حال فروپاشی است نخواهد فروخت.امّا راجع به تشبیه سازی سطحی نسبت به دشمنان رژیم خمینی،باید به این نویسنده فهماند که بخشی از اپوزیسیون سازشکار و راست مذهبی رژیم شاه اساسا با دیدگاه های شاه در تضاد بود(اگر چه هر دو ضدّ کمونیست بودند)،در حالیکه دیدگاه وعقاید ایدئولوژیکی(مکتبی) سازمان رجوی به عنوان بخشی از اپوزیسیون رژیم حاکم کنونی حدّاقل درشکل وشعائر با رژیم حاکم یعنی خمینی یکی است.رژیم که هم اسمش دینی وهم کلِیۀ اعمال و رفتارش،و همچنین آقای رجوی تقریبا هیچ اطلاعیۀ سیاسی ابلاغ نمی کند مگر آنکه در ابتدا یا انتهایش آیه ای از قرآن یا حدیثی یا روایتی از امامانش تاج گل آن اطّلاعیه نباشد،بماند نشست های آنچنانی. نویسندۀ مفقود و مجهول الهویه با یک شبه سازی صوری و سطحی سیاسی قصد دارد مخالفین و منتقدین خود را از جنس آخوندهای مرتجع مخالف شاه به خوانندگان قالب کرده و آگاهانه غافل از اینکه اساسا این مخالفین و منتقدین خود و پدرخواندۀ بزرگوارش اصلا تضادی همه گانه و آشتی ناپذیر با کلّ این اندیشه که وحدت پایه ای با جماعت رجوی دارد دارند.در ادامۀ بحث به بر رسی پروسۀ ضدّ انقلابی و"خمینیلیزه" شدۀ این جماعت بر اساس همان 3 پایه اساسی،بخصوص دوباره سازی"اصل ولایت فقیه" در شکلی دیگر در زیر طی حدود 40 سال پرداخته خواهد شد.بطور کلّی افشای عمیق 3 پایۀ اصلی ایدئولوژی(مکتب) رژیم یعنی همان الله،محمّد و قرآن،افشای 3 پایۀ اصلی اندیشۀ این نویسنده وقیّم او جماعت رجوی نیز می باشد،درغیر اینصورت چرا ایشان چوب بلند نکرده فرار به جلومی فرمایند ؟!
ضرب المثللی پر مغز در زبان فارسی وجود دارد که می گوید چوب را که برداری این گربۀ دزد است که پا به فرار می گذارد،این ضرب المثل حال و روز نویسندۀ مورد نظر است که خود را در خطر دیده و نه تنها فرار می کند بلکه فرار به جلو هم می کند،یعنی اپورتونیست محض .
امّا ،
قبل از پرداختن به موضوع مورد نظر باید به دو نکته توّجه شود که این دو نکته عبارتند از :
نکته اوّل : برای اینکه دست نویسنده بی نام ونشان وبی تصویر این مطلب رو شود و اپورتونیست مابانه در پوش انقلابیگری حّق بجانب فرار نکند،اجبارا مطلب کمی طولانی است.
نکتۀ دوّم : برای روشن شدن چهرۀ اپورتونیستی نویسندۀ مطلب بغایت از"موضع ضعف" بالا،اجبارا باید زندگی"سیاسی- مکتبی"سازمان مجاهدین را در دوبخش اساسی تقسیم ومورد بر رسی قرار داد :
بخش اوّل :سازمان مجاهدین پس از حاکمیت رژیم منفور اسلامی در ایران .
بخش دوّم : سازمان مجاهدین اسقرار یافته در خارج از ایران و بویژه در قرارگاه اشرف عراق .
بخش نخست :سازمان مجاهدین(نیروی محکوم) پس از حاکمیت رژیم منفور اسلامی در ایران :
پس از روی کار آمدن رژیم اسلامی شیعه 12 امامی در ایران بنام "جمهوری اسلامی"، از همان ابتدا ماهیت انحصار طلب اندیشه ویا بهتر است گفته شود جانمایه وپایۀ این رژیم یعنی مکتب ومرام اسلام چهرۀ بیرحم ویکته تاز خود را عملا نشان داد. ماهیت اسلام که در جوهر خود ضدّ زن است،از شروع حاکمیت این اندیشۀ عقب افتاده در ردای جمهوری اسلامی و شاید بتوان گفت قبل از فتح کامل ایران در همان گام نخست زنان میهن را مورد هدف قرار داده وبا اصل حجاب که"بیرق" اسارت زن در شکل و محتوا است ،حملۀ خود را بدون هیچ پرده پوشی و تعارف به سمت زنان آغاز کرد.حمله و سرکوب بانوان و دوشیزگان میهن به مثابه زنگ خطری بود که همۀ جامعه را جبرا در برمی گرفت، امّا جامعۀ "مرد سالار "ایران در این زمینه حساسیت چندانی از خود نشان نداد،علاوه برآن گرمی و خماری پس از سقوط رژیم سلطتنی شاه و مسلمان بودن اکثریت جامعه بر این بی حساسیتی افزوده گشت و در نتیجه خطر سرکوب و استبداد عام هم جدّی گرفته نشد،و این تنها زن ها به عنوان تاریخا"نبض سرکوب شدۀ" جامعه بودند که خطر را حس و لمس کردند. طبقۀ روشنفکر جامعه بویژه جریانات سیاسی از مسلمان گرفته تا غیر مسلمان نیز بنا به شرایط و پایگاه آخوندها در جامعه ایران قدرت مانور علنی بر علیه صاحبان اصلی اسلام یعنی آخوندها را نداشتند،چرا که نیروهای مارکسیستی از طرف رژیم اسلامی"کافر"یعنی کسی که خدا را قبول ندارد و نجس و غیر قابل نزدیک شدن است معرّفی می شد و جو غالب جامعه مسلمان بویژه در شهرستانها هم چنین باوری را تقویت می کرد،لذا بسیج جامعه بر علیه آنها براحتی قابل عمل بود،از طرف دیگر گروهای مسلمان مثل سازمان مجاهدین،امت،طرفداران شریعتی،آرمان مستضعفین و مابقی هر یک بنا به درجۀ شدّت انتقاد و مخالفت با رژیم اسلامی،حدّاقل در شعائر و نمودها با حاکمیت اشتراک اعتقادی داشتند،مثل نماز،روزه،اعیاد ومراسم مذهبی،عاشورا تاسوعا وحرام و حلال کردن،مثلا همۀ جریانات اسلامی که در بالا به بخشی از آنها اشاره شد،روزه و روضه شان ترک نمی شد،آخوند بر منبر و در مسجد یا حسینیه روضه و مصیبت عاشورا می خواند و از میان آنها مثلا سازمان مجاهدین مسلمان شیعه 12 امامی نیز توّسط موسی خیابانی در دانشگاه تهران همان روضه را با فلسفه ای چپ مابانه اما در شکل و داستان عین آخوندها پرده برداری می کرد،ته قضیه هردو،هم آخوندها و هم مجاهدین کشته شدن(شهادت) امام حسین را بخاطر قیام علیه ظلم و حفظ آئین رسول الله به نمایش می گذاشتند،و همین وحدت واشتراک حدّاقل درشکل باعث می شد که حاکمیت با همان دست باز و راحتی که گروه های کمونیستی را توّسط نیروهایش مثل کمیته ها(هنوز سپاه و بسیج درست شکل نگرفته بود) و بخش عظیمی از مردم نا آگاه منزوی و سرکوب و در انتها از جامعه حذف می کرد،نتواند گروهای مسلمان و از جمله سازمان مجاهدین را براحتی کمونیستها منزوی وحذف کند.وباز همین وحدت در شکل باعث می شد که به قول معروف این دو قطب مسلمان در شکل مخالف و در محتوا هم "پایه"، در درگیری با هم یک تعارف مکتبی داشته و در نتیجه با هم افتان و خیزان و به زبانی دیگردست به عصا نسبت به یکدیگر برخورد کنند،بویژه بیشتر تا زمانی که آیت الله سید محمود طالقانی در قید حیات بود.ناگفته نماند که در میان همۀ این گروه های مسلمان شیعه 12 امامی،این سازمان مجاهدین بود که از همه سرتر و غیر قابل انکار نمود میداد.این وحدت حدّاقل در شکل باعث می شد که خمینی مسلمان ومجاهدین مسلمان به همدیگر تعنه های سیاسی و گاهآ مکتبی زده ودائم در پی خالی کردن زیر پای یکدیگر باشند،اگر چه هرجا مسئله ای مثل حمله به سفارت آمریکا،شیطان بزرگ(به تعبیر خمینی) و امپریالیزم و سدّ اصلی دوران(به تعبیر سازمان مجاهدین) پیش می آمد دست در دست هم حدّاقل در شکل وشعار متحدانه به پیش رفته و گاها در این زمینه از هم گاف هم گرفته وبرخی اوقات به دنبال افشای ماهیت یکدیگر بودند.
سازمان مجاهدین در عین حال خمینی را با القابی نظیر "مجاهد اعظم،پدر..." همراه با پوسترهای چند متری بر سر درب دفاتر خویش،رهبر خویش نیز خطاب می کرد و در مقطعی از او اجازه خواست که همراه با نیروهایش به جنوب لبنان رفته بر علیه اسرائیل غاصب بجگند.
از درازی بحث خود داری کرده و در یک کلام باید گفت که این سازمان مجاهدین بود که حدّاقل آمادۀ شریک شدن در حاکمیت با رژیم اسلامی شیعی 12 امامی با یک سری شروط دست و پا می زد و آخوندهای مسلمان اهل کوتاه آمدن هرگز.اگر چه سازمان مجاهدین حاکمیت را در بست از آن خود میدانست.شاهد بر این ادّعا"دزد انقلاب خواندن" خمینی توّسط مسعود رجوی است که سالهاست بیان می شود.
این در گیری و به قول معروف قایم موشک بازی ادامه داشت وهریک به دنبال پهن کردن دامی برای شکار دیگری بود،خمینی با تهمت زدن و پهن کردن انواع و اقسام دامها،به تهمت فساد اخلاقی،دزدی، آتش زدن خرمنهای کشاورزان،جاسوسی برای شوروی و و و رو آورد، امّا موّفق نشد، ومجاهدین دام مبارزه با اسرائیل غاصب و حمایت از جنبش فلسطین و مبارزه با امپریالیسم را بر سر راه او گستردند که باز موّفق نشدند،سرانجام با توّجه به مشروعیت مذهبی"بنا حق" امّا متاسفانه واقعی و غیر قابل انکار خمینی،او یعنی خمینی به کمک افرادی امثال اسدالله لاجوردی"جلاّد مومن"پیشانی پینه بسته از عبادات خالصانه،دام جنگ بر علیه "امام عادل" یعنی دام"جنگ مسلحانه" را بر مسیر سازمان مجاهدین طی چند نوبت پهن کرده و سرانجام در ٣۰ خرداد ١٣٦۰ آنها را در این دام به تله انداخت، این نبرد به حقّ،امّا زود رس بود،به این خاطر حقّی ناحق شد.اگر چه رژیم اسلامی به رهبری خمینی از روز نخست به دنبال حذف غیر خودی ها وبویژه سازمان مجاهدین بود،امّا شد آنچه که نباید می شد. در این زمینه خود وچندین دستگیر شدۀ هوادار سازمان شاهدی بر این ادّعابوده وهستیم،شخصا زمانی که توّسط نیروهای شکار انسان ربوده شده و پس از چند روز به زندان سپاه پاسداران برده شدم،پاسداران و آدم ربایان مرا دوره کرده، در حالیکه دست میزدند،شعار میدادند که :
کیا بودند می گفتند جنگ مسلّحانه ؟
چرا دیر شروع کردید،منتظرتون بودیم !؟
به دنبال"آتش جواب آتش" که سازمان مجاهدین طی اطّلاعیه ای از قبل اعلام نشده به نیروها بویژه به بدنۀ عظیم هوادران،کمی قبل از ٣۰ خرداد ١٣٦۰ جنگ مسلّحانه را اعلام کرد،این جنگ عملا در روز ٣۰ خرداد ١٣٦۰ شروع شد ،خمینی شبها دسته دسته هوداران اکثرآ بی خبر و بی پناه بخصوص در شهرستانها از این جنگ اعلام نشده را به جوخۀ تیرباران می سپرد،و سازمان روزانه چندین عملیات مسلّحانه انجام می داد،و بخاطر بدون مقدمه وسریع شروع کردن این جنگ نابرابر و عدم اعلام آن به تودۀ هوادار،اکثر قریب به اتّفاق هواداران به سادگی وراحتی به اسارت رژیم بیرحم اسلامی "اشداء علی الکفار و رحماء بینهم " در آمدند و بی هیچ ابائی شکنجه شدند و اعدام .بماند جنایات دیگر مثل تجاوز به دختران و تیرباران کردن زنان باردار و مادران و پدران سالخورده و کودکان.اکثریت غالب جامعه هم نسبت به جنایات رژیم اسلامی عکس العملی نشان نمیداد و فقط این اکثر خانواده های دستگیر شدگان بودند که معترض رژیم می گشتند،یعنی در یک کلام غریب و بی کس، اینکه می گویم اکثر غالب جامعه، شاهد این سخن درد آور،کثرت جمعیت دنبال تابوت خمینی بعد از مرگ این"هیولای" آدمخوار است .
یک توضیح کوتاه : برخی از خانواده ها بودند که با اینکه فرزندانشان توّسط خمینی اعدام شده بود،امّا از آنجا که اسیر باورهای مذهبی خود بودند و به نایب امام زمان بودن خمینی نیز باور دار،حاضر نبودند به خمینی کوچکترین توهینی نثار کنند و با چشمی گریان می گفتند خدایا " او راببخش" یعنی فرزندشان ونه خمینی را .
ناگفته نماند که بودند بخشی از جامعه که دل برای مجاهدین می سوزاندند،امّا در وحشت از بیرحمی رژیم حتّی بر سر مزار اعدام شدگان هم حضور پیدا نمی کردند .
رژیم که موّفق شده بود مجاهدین را به دام بیندازد،هر آنکه را که مسلمان بود و نبود و اندکی با او زاویه داشت و حتّی بیطرف بود و حتّی با او همکاری داشت را نیز سرکوب کرد،از اعضاء و هوادران حزب توده وفدائیان اکثریت که در برخی از زندانها تا درجۀ زندانبانی و مامور گشتاپوی ملّا ارتقاء یافته بودند نیز نگذشته آنها را به زندان و اعدام سپرد،در یک کلام تیغ بر کف به جان همه افتاد.
زمان کوتاهی سپری نشده فرار از میهن از هر راهی کلید خورد و ،در راس آنها مسعود رجوی در تاریخ ٧ مرداد ١٣٦۰ به همراه اولین رئیس جمهور قانونی ایران که از طرف خمینی تحت تعقیب بود طی عملیاتی از ایران فرار و به اعتبار رئیس جمهور قانونی ایران یعنی ابوالحسن بنی صدر اجازۀ اقامت در پاریس را یافت. همه یا در زندان بودند یا در گورستان های با نام و نشان وبی نام ونشان و یا مخفی جهت فرار.خلاصه همۀ روشنفکران و حتّی هنرمندان و آنکس که کوچکترین زاویه با هیولا یعنی خمینی داشت،یا جان را بر سر دست گرفته ترک وطن کردند و یا در سیاهچالهای رژیم به اسارت درآمدند.پس از سالها که خمینی موّفق به"فتح کامل ایران" شد و خلاصه همه را یا کشت یا فراری داد یا به اجبار به اردوگاه خود کشاند و خود را یکه تاز میدان دید و شهر را خالی،کم کم وبه همّت برخی از انسانها امثال آیت الله منتظری، شروع به آزاد کردن ته ماندۀ زندانیانی که حکم دراز مدت نداشتند مثلا محکوم به ۵ یا ۴ و یا حتّی ٦ ویا اصلا حکمی به آنها ابلاغ نشده بود و سالها بلاتکلیف در زندانها،البته با چندین قید وبند به دست و پای آنها اقدام کرد(لازم به ذکر است که در قتل عام زندانیان در سال١٣٦٧ خمینی این غلط خویش را تصحیح کرده و می شود گفت اکثر آزاد شدگان را دوباره دستگیر وبه همراه تعدادی که در زندانها یا حکم های دراز مدّت داشتند و یا به ملّی کشی[1] مشغول بودند به غیر از تعداد کمی همه را به دار سپرد وقتل عام کرد).
برای تشریح وضع مجبورم به خود به عنوان یک دانشجوی زندانی شده اشاره کنم،پس از ربوده شدن وسپس لو رفتن اینکه در زندانم، بدون اعلام هیچ حکمی بعد از حدود نزدیک به ۵ سال با هزار قید و بند مشروط از زندان آزاد شدم(مشروط یعنی هر ٣ روز باید به دفتر سپاه مراجعه کرده و حاضری می زدم،که بعدا به هفته ای یکبار ارتقاء داده شد،اعلام کردن به دفتر سپاه برای هر مسافرت و جابجائی برای خارج شدن از شهر خویش و رفتن به شهر یا محلّی دیگر ومعرّفی کردن خود به دفتر سپاه آن شهر، حقّ ورود به دانشگاه و ادامۀ تحصیل نداشتم،حّق کار نداشتم،حتّی حق رفتن به سربازی را هم نداشتم،چرا که می گفتند قصد فرار از مرز را داری(که البته در این زمینه خوب تشخیص داده بودند)،در این مورد در برخی از نوشته های خویش که بر روی انترنت موجود است اشاره کرده ام،لذا به همین اکتفا کرده و می گذرم.
از این مرحله به بعد به مسیر زندانیان هوادار سازمان مجاهدین می پردازم ونه به سرنوشت ومسیر همۀ زندانیان سیاسی.
برخی از زندانیان یا از کشور فرار کرده و به کشورهای اکثرا اروپائی پناهنده شدند و تعدادی از آنها با انجمن های خارج کشوری سازمان شروع به فعالیت کردند و یا برخی با عبور از مرز به سازمان مجاهدین در عراق که در این مقطع تشکیل ارتش آزادیبخش هم اعلام شده بود پیوستند .
این مرحلۀ اوّل سازمان مجاهدین در"داخل خاک ایران" بود که با همۀ اشکالات تاکتیکی(کوتاه مدّت) وبویژه اشتباه استراتژیک یعنی جنگ مسلّحانۀ زودرس،از سازمان با یک تقّدس و احترام خاصّ یاد می شد،اگرچه حتّی خیلی از نیروهای سیاسی بر این اشتباه استراتژیک مشرف بوده و همچنین مردم با جملۀ "حیف از این سرمایه ها" احساس خویش را بیان می کردند،تقّدس و احترامی که بیشتر مدیون مقاومت هوادران در داخل ایران بود.در یک کلام سازمان در اوج عزّت و احترام حماسی و عاطفی بود.
بخش دوّم : سازمان مجاهدین اسقرار یافته در خارج از ایران و بویژه در قرارگاه اشرف عراق(نیروی حاکم در سایه) .
پس از استقرار سازمان مجاهدین در عراق و بویژه در قرارگاه اشرف،دیگر نه تهدید تعقیب و مراقبت از طرف رژیم بود و نه تهدید دستگیری در هر لحظه،یعنی کلّا کلّیۀ مسائلی که یک فرد سیاسی فعّال بطور عام و یک هوادار یا عضو سازمان مجاهدین خلق بطور خاّص در داخل خاک میهن تحت حاکمیت رژیم سرکوبگر خمینی داشت،در قرارگاه اشرف و دیگر مقرها عملا حذف شد و همه به یک حالت عادی زندگی یک نظامی اداری را پیدا کردند،.پس از مدّتی این استقرار بی خطر به اضافه برپا کردن شهری تقریبا با همۀ امکانات، نفرات به یک زندگی شهری و کارمندی دچار شدند که دوری از خاک وطن و مهم تر از همه جدائی از مردم ،نفرات همه از پائین تا بالا و بویژه بالائی ها به یک تعادل و انطباق مبتلا شدند،دیگر نگران دستگیری،تهیۀ خانۀ تیمی و بطورکلی خطرات یک زندگی چریکی از صورت مسئله حذف شد.شخص مسعود رجوی زیرآب همه چیز را زده وخودرا رهبر غیرقابل پرسش اعلام کرد و به دنبال آن همسر خویش را به عنوان رئیس جمهور بلاعوض معرّفی نمود،شهرداری،آشپزخانه ها، ازدواج و فرزند و دبستان برای بچّه ها،خلاصه شهر شد شهر.اطاق های فرماندهان،آسایشگاه های رزمندگان،خودروهای فرماندهی،وبطور خلاصه یک سیستم بوروکراسی واقعی راه افتاد.البته ناگفته نماند که تهدید بمباران از طرف رژیم بود و رفتن به عملیات و جان باختن،باز با در صدبالا برای رزمندگان یعنی پائینیها.
اکثر فرماندهان تقریبا از فرمانده گردان به بالا، یا از قبل متاهل بودند و یا در قرارگاه اشرف ویا قبل از اشرف متاهل شدند و بعضکی دارای فرزند. بودند از رزمندگان که قبل از آمدن به اشرف در داخل متاهل شده بودند و یا عقد کرده به قرارگاه رسیده بودند.یعنی عراق شد محل یک زندگی عادی بخصوص برای فرماندهان به بالا،تلویزیون،باغ وحش،دبستان،ووووو یعنی انطباق ونداشتن دلهره مبارزه از نوع رو در روئی مستقیم با دشمن .در زیر به یک نمونه از صدها نمونه اشاره می کنم :
۵ شنبه بعد از ظهرها که می شد اکثرا متاهلین راهی اسکان(محل زندگی یک ذوج) می شدند،خود مدّتی در آشپزخانه و سرتیم آشپزی بودم(اگر منکرش نشوند)،یک بار ۵ شنبه برای ناهار اینقدر فشار آوردند که سریع ناهار را آماده کن،"مادرها" باید بروند خونه،که جوش آورده داد زدم گور پدر همۀ مادرها،مگه ما آمده ایم که اینجا زندگی کنیم ؟
رابطه ها اداری شد و روابط طبقاتی،از فرمانده گردان به بالا همه دفتر و دستک خود را داشتند و امکانات و امتیازات خاصّ خود را.این رزمندگان بودند که می پختند،می شسنتند،نگهبانی می دادند،نظافت می کردندوووو فرماندهان بودند که می خوردند،نشست می گذاشتند وبدون هیچ نگهبانی ،خلاصه همۀ بارها بر دوش رزمندگان بود.
تشریح شهر اشرف :
1- اقتصادی : هیچکس به غیر از عدّۀ انگشت شماری و یا شاید کمتر، نمیدانست که هزینۀ این همه لباس فرم و کفش و خوردو خوراک،آدامس و تنقلّات و دستمزد کارگران سودانی و خلاصه بریز و به پاش از کجا تهیه می شود،بماند سلاحها وخودروهای نظامی از تانک گرفته تا کلت کمری و الی آخر.
یعنی نفرات اصلا با مقولۀ پول و خرید وفروش فکر قبظ آب و برق و ایاب و ذهاب غیر بیگانه شده بودند،در حالیکه یک زندگی عادی شهری را داشتند(سرانجام هم دیدیم که آقای رجوی در زمان سقوط صدام و سقوط اشرف،هرگز واژۀ قرارگاه را بکار نبرد و از شهر اشرف نام میبرد)
2- سیاسی-فرهنگی : همه چیز از بالا تعیین می شد و هیچکس حقّ هیچ نظری نداشت،اگر ۲ نفری با هم کمی صمیمی می شدند و گپی در میان بود به جرم "محفل" زدن در جا به یک مقر یا لشکر دیگر پراکنده می شدند.اگر راجع به یک موضع سیاسی یا فلان حرکت یا فلان موضعگیری آقا و خانم رجوی سئوال می شد،و کسی ناپرهیزی می کرد ،نفر بعنوان "مسئله دار" زیر ذرّبین می رفت و اگر بر دیدگاه خویش پافشاری می کرد،تحت عنوان زاویه دار و ضدّ انقلاب تصویه وبه اردوگاه رمادی عراق وشکل"منّت دارش"تبعید به کشورهائی می شد که هیچگونه آشنائی به زبان و آمادگی ذهنی به آنها را نداشت و در آنها دربدرمی شد.کتابخانه ای در میان نبود(فقط تا ۲ یا ٣ سال بعد از تشکیل ارتش آزادیبخش کتابخانه وجود داشت با نشریات و نوشته های کلّیۀ گروها و احزاب،حتّی مخالف و ضدّ سازمان،ولی به سرعت این کتابخانه مفقود شد)،درخواست داشتن رادیو که بدتر از فحش دادن به خواهر ومادر بود،تلویزیون بود فقط مدار بسته و در یک ساعات مشخصی و %٩۵ یا بیشتر برنامه ها فقط برنامه های خود جماعت بود، مثل سخنرانی و میتینگ های سال ١٣۵۸،شبهای جمعه یک فیلم سینمائی سانسور شده به همان سبک سانسور رژیم که سروتهی نداشت پخش می شد .همه چیز تحت کنترل،مسئول نفر حکم شوهر را داشت،منهای رابطۀ زناشوئی،باید همه چیزت را یا به او می گفتی یا به شکل مکتوب گزارش و تحویل می دادی،و اگر به مسئول مربوطه نوشته نمی شد،به بالاتری مثلا فرمانده لشکر یا محور و یا حتّی در صورت نیاز و بنا به تشخیص مسئولت برای رهبر(مسعود رجوی) می نوشتی و باید به دست او می دادی.ارسال نوشته برای رهبر به دو شیوۀ A(فوری) و B(عادی) بود.همه چیز تحت کنترل،حرف روی حرف رهبری ممنوع و گناه کبیره و غیر قابل بخشش و گذشت. چه برسد به اینکه اشکالی به رهبر گرفته و یا گفته شود. بدون تعارف همان ولایت فقیه و دیگر هیچ .به اینجانب و چند شخص دیگر گفته شد که مسعود(رجوی) مرجع تقلید ما همۀ مجاهدین است،این رهبر حتی در ریزترین مسائل نفرات از جمله چه خواهری با کدام برادری ازدواج کند،چه خواهری از کدام برادری طلاق بگیرد،و این رهبر یعنی شخص مسعود رجوی بود که تصمیم می گرفت کدام زن با کدام مرد محرم باشد یا نه،در این زمینه خوانندگان را به نوشتۀ آقای حمید اسدیان ارجاع داده تا از قلم خود ایشان بخوانند،در مطلب آقای حمید اسدیان تحت عنوان " شمه ای از خروار- درباره خوکچه ای که به جهنم سلام گفت! در بخش بیخویش خوشانند
آنان که برق دشنه را
از پس خون شتکزده نمیبینند
و با دشنه
آن گونه سخن میگویند
که با گلوی قربانی. پاراگراف اوّل آمده است :
"این وضعیت دوگانه یغمایی ادامه داشت. ما هم استقبالی از تشدید وضعیت او نمی کردیم. برای شخص من مشخص بود که با حادتر شدن وضعیت یغمایی اهل کشیدن و تحمل نیست. تا این که یکبار دبه کرد که من زنم را می خواهم! برادر مسعود ما را صدا کرد و ازخواهر مجاهدم درخواست کرد به او کمک کند و به خانه و زندگی با یغمایی بازگردد. من آنجا شاهد بودم که آن خواهر بزرگوار چه فشار هولناکی را تحمل می کند. ولی فقط به خاطر خواهش برادر مسعود بود که پذیرفت و به خانه بازگشت" .
آدرس انترنتی مطلب آقای اسدیان به قرار زیر است :
در زمینه بالا بردن آگاهی و رشد فکری نفرات و مطلّع شدن از اخبار، نه مطالعه ای،نه روزنامه ای،هیچ هیچ وجود نداشت،فقط نشریه مجاهد یا ایرانزمین ویک بولتن خبری که اگر درست بخاطرم مانده باشد یک A بود و دیگرB.در این زمینه بطور خلاصه بگویم،همه چیز کنترل شده و همه اش یکطرفه از بالا و تائید از پائین،عین سیستم رژیم ولایت فقاهتی خمینی .در مقطعی با یکی از معاونین فرمانده محورها لفظی مشاجره کرده وبه او معترضانه گفتم:مگر ما بسیجی هستیم که بی سئوال فرمان ببریم ؟
عملا به خودم پاسخ داده شد: بله ما بسیجی می خواهیم،ما نیروئی را میخواهیم که خودش را بی چون و چرا به رهبری بسپارد .
باید بگویم سیستم سیستم"ولایت فقیه".
اگر در این زمینه بخواهم بنویسم،به قول معروف مثنوی هفت .... شود. لذا می گذرم .
تفریحات : که البتهاین به بخش فرهنگی بر می گردد،بردن به کربلا،سامرا،وکلّا بر روی مزار امامان و رهبران مذهبی و به ندرت به بغداد،که شخصا فقط یکبار با آنها به کربلا رفتم،چرا که برای تفریح ترک وطن نکرده بودم ،که همین باعث زیر سئوال رفتنم شد.و رفتن به این مکانها در حالی بود که شهر "تیسفون" سمبل عظمت و تاریخ ایران در چند کیلومتری بود که نه هرگز صحبتی راجع به آن می شد ونه حتی نیمروزی سرکی به آن .
برای خود داری از طولانی شدن بیش از حدّ مطلب به همین اندازه اکتفا می شود.
مراسم مذهبی عین روابط رژیم خمینی،که بعدها سینه زنی و علم وکتل و غیره هم به آن اضافه شد.
سئوال ممنوع.رادیو ممنوع،روزنامه ممنوع.وفقط اطاعت محض از رهبری.
اسقرار در اشرف محکی شد از حاکمیت دستگاه اندیشۀ شخص رجوی،همه چیز از او وبه او ختم می شد.عین دم و دستگاه خمینی گور به گوری،خمینی می گفت که ما باید همان اوایل(منظورش اوایل رسیدن به حاکمیت بود) در میدانها دارها را بر می افراشتیم واین سران گروهکها را دار می زدیم،ایشان نیز از زبان همسرش خانم مهر تابان فرمودند که حکم همۀ شماها اعدام بود(یعنی آنهائی که خود را در رهبری آقای ولی فقیه مسعود رجوی حل نکرده بودند)،امّا این رحمت رهبری است که از این حکم مانع می شد.عملا در یکی از پایگاه ها یک درگیری لفظی بین دو مسئول پیش آمده بوده بود که یکی از آنها گفته بود گور پدرشان(منظورش به قول خودشان بریده هائی بود که از سر صبح تا شب در سرمای چندین درجه زیر صفر به گدائی تحت عنوان "کار مالی" مشغول بودند) گفته بود اینها باید سالها سرگردان باشند و هیچ استقرار دائمی پیدانکنند،اینها حکمشان اعدام بوده وباید اعدام می شدند،که آن مسئول دوّمی جوش آورده و گفته بود "خوب توی همان عراق بهم ریخته یک گلوله خرجشان می کردید،چرا این بدبختها را اینطور علّاف و سرگردان کرده اید ؟
بله رجوی در اشرف عراق وخارج از ایران آزمایش عملی و بقول خودشان پراتیک اندیشۀ ومکتب و مرام خویش را در یک"حاکمیت سایه" پس داد،ما به عنوان شهروندان آن کشور کوچک،حکومت ایشان را درهمۀ ابعاد دیدیم و علاوه برآن در همین اروپا و آمریکا که قوانین آن دست و پای ایشان را بسته است می بینیم،از زدن مارکهای کیلوئی تحت عنوان مزدور،ترور شخصیت و اعلام بند از بند پاره کردن نفرات مخالف و منتقد و سئوال کننده کوتاهی نمی کند.اندیشه و مرام ایشان چیزی نبود مگر همان اندیشۀ اصل "ولایت فقیه"،و در یک کلام اسلام ناب محمّدی،اندیشه ودیدگاه عملی رجوی در یک اشانتیون(نمونه) که چیزی نبود مگر همان "اصل ولایت فقیه" در شهر اشرف به فرزندان ملّت ایران در یک"حکومت در سایه| عملا خود را نشان داد.لذا باید با صدای بلند اعلام کرد که تجربۀ یک خمینی دیگر در ایران هرگز.تشریح بخش کوتاهی از"حکومت سایه"جماعت رجوی، یکی بودن اندیشۀ این"پدر و پسر" حتّی در وجهۀ سیاسی و سرکوبگرانۀ آن براحتی در مطلب نویسندۀ بی صاحب و بی نام ونشان کاملا مشهود است،خمینی"پدر" قبل از استقرار کامل و"فتح ایران"هر منتقد ومخالفی را به دشمن و رفتن به زیر چتر آن دشمن که بنا به شرایط به رنگهای مختلفی در می آمد نسبت میداد و از پاسخگوئی خود را رها می کرد و آقای رجوی"پسر" هم هر مخالف و منتقد و مخالف سیاسی خود را به سبک خمینی"پدر" به رژیم خمینی و پس مانده های آن نسبت می دهد،و به مهین سیاق است که نویسندۀ بی نام ونشان،با جمله ای تحت عنوان"انتخابهای سیاسی» پنهانشده در پس ضدیت کور با مذهب"فرار به جلو را بجای پاسخ انتخاب می کند .به این می گویند :
فرار به ظاهر انقلابی
و در متن اپورتونیستی.
م- ت اخلاقی
۲٣ نکبت ماه ١٣٩٦
١۲ فوریه ۲۰١۸
[1] ملّی کشی به زندانیی گفته می شد که حکمش تمام شده بود ولی او را آزاد نمی کردند و بی هیچ توضیحی در زندان نگهداری می شد.
منبع:پژواک ایران