PEZHVAKEIRAN.COM امام زمان!‏ ‎
 

امام زمان!‏ ‎
رضا باقری

 

چندی پیش از دادگستری آلمان نامه ای بدستم رسید ، در آن نامه از من خواسته شده بود، مردی را در بیمارستان ملاقات و زمینه قیومیت او را فراهم نمایم.
آنگونه که در نامه قید شده بود ، آن شخص با نام سیدعلی در بخش بیماران روانی بستری بوده؛ من میباید نزد او رفته و با ارزیابی دقیقی نسبت به وضعیت ایشان ، گزارشی کتبی بدادگاه ارائه دهم.
به هرجهت چون بیمار ایرانی بود ، من هم اشتیاق بیشتری داشتم تا او را ملاقات و در صورت امکان زمینه ای مناسب جهت دادن کمک های اجتماعی به او را فراهم نمایم .
از اینرو تلفنی با بخش مورد نظر مورد نظر تماس گرفته ، خود را معرفی وتاریخ ملاقات را که از قبل در نظر گرفته بودم به آنها داده واز خانم پرستار خواستم تا تاریخ و ساعت مذکور را به آقای سید علی اطلاع دهد. تاکید کردم که بگویند " به درخواست دادگستری یک نفر برای ملاقاتش به بیمارستان خواهد آمد. "
در روز موعود به بیمارستان رفتم. بدلیل سرراست بودن آدرس ، براحتی داخل بخش و جویای آقای سید علی شدم . پرستار با مهربانی شماره اطاقی را که آقای سید علی در آن بستری بود به من داد.
من بسوی اطاق سید علی رفته، ساعت مچی ام درست ساعت ۲ بعد از ظهررا نشان میداد، یعنی همان زمان تعیین شده. در مقابل درب اطاق آقای علی کمی مکث کرده و با ضربات آرامی بر درب کوفتم تا بدینوسیله خبر دهم من برای ملاقات با ایشان آمده ام. اما کسی پاسخ نداد، بهر جهت در را به آرامی بازکرده و سرک کشیدم ، با کمال تعجب متوجه شدم که اوبر لبه تخت نشسته است. از ایشان هیچگونه اطلاعاتی نداشتم . لذا با زبان فارسی سلام کردم. او که ابتدا از نیمرخ دیده میشد، به آرامی سرش را بطرف من برگرداند، چهره ای بسیار آرام داشت. در بیمارستان آلمانی تا او را دیدم جا خوردم.
انگار با یک آخوند طرف بودم! او با چشمانی نافذ آرام و ریشی بلند، مرتب و حنایی رنگ و قدی متوسط با پیراهن آخوندی بلند و نعلینی بر پا به من نگاه کرد، و مودب بر خواست با من دست داد .
هیبت و شکل و قیافه او مرا به یاد عکس های محمد و علی
انداخت، با این تفاوت که عکس های آنها همه خیالی ولی ایشان واقعی بودند و با خود فکر کردم کسانی که به "محمد و علی" این همه مهر می ورزند، بهتر اینست که به این انسان که واقعی میباشد مهر بورزند! باری خیلی آرام و با احترام خطاب به او گفتم:
میبخشید! درست آمده ام؟ آقای سید علی... هستید.؟
او به آرامی رویش را به سمت چپ ، به سوئی که من نبودم بر گرداند و گفت "معذرت میخواهم" و با خوشرویی روی بمن کرده و گفت:
" بله شما آقای رضا هستید؟"
با خوشحالی گفتم: "بله درست است، من یک نامه از دادگاه دارم که از من خواسته اند، شما را ملاقات نمایم تا از این طریق بتوانیم در زمینه هایی که شما نیاز دارید ، کمکتان کنیم؛"
در این حال از او تقاضا کردم که بر گرد میزی که درون اطاق قرار داشت و سه صندلی دور آن بود بنشینیم.
اما او به آرامی و بدون اینکه بمن نگاه کند گفت :"
ببخشید میز باید خالی بماند ، چرا که من امروز ملاقاتی بسیار مهم دارم! بهتر هست صندلی را بیآورید و در مقابل من همینجا که نشسته ام بنشینید.
گفتم: "میتوانیم به بالکن و یا کافه تریا برویم و آنجا با هم گپ بزنیم".
نه متشکرم، شیطان ناراحت میشود!
شیطان!؟
کنار دستم نشسته است !
کنار دستش را نگاه کردم چیزی نبود! ولی کسی کنار دست شما نیست!
آدم های عادی او را نمیتوانند ببینند،
باز هم تعجب کردم و یکی از صندلی های اطراف میز را لمس
کردم که به نزدیک تخت ببرم ؛
با عکس العمل شدید آقای علی مواجه شدم که گفت: " نه! نه آن! آن یکی که در بیرون از اطاق نگهبان روی آن نشسته !"
با تردید در را باز کردم و صندلی خالی را مشاهده کردم، گفتم:"
کسی روی آن ننشسته"!
خب چون شما صندلی را برای داخل لازم دارید او از روی
آن برخواسته است!
شما چرا فکر میکنید شیطان بغل دستتان نشسته؟
فکر نمیکنم !
در اینحال رویش را مجددا" بسوی "شیطان" کرده و خیلی با ادب از او پوزش خواست!
من شیطان را سرگرم میکنم که کسی را اغفال نکند!
مگر شما کی هستید!؟
من امام مهدی هستم! اشکال ندارد، قرار نیست که همه من را بشناسند، خداوند چنین مقدر کرده، من هنوز خیلی کارها را باید انجام دهم!
هیبت و شکل و شمایل قابل تحملش به او حالتی روحانی داده بود،
همان شمایلی که از کودکی در ذهن مردم میچپانند.
با دلائلی که میآورد و آن شکل و شمایلش، پیش خود فکر
کردم " اگر من کمی اعتقاد داشتم حتما باید باور میکردم که این یکی واقعا مهدی است!!"
به آرامی گفتم: " ولی آقای سید علی! ببخشید ! مگر قرار نیست مهدی از چاه جمکران خارج شود !؟"
نه اینها دروغ میگویند قرمساق ها! من مدت هاست که ظهور
کرده ام! یکی از کار های مهمی که باید انجام دهم همین است که آخوندها را به سیخ بکشم!
بسیخ بکشید؟
بله من به سیخ نمی کشم! بسیخ کشیده خواهند شد!
فکر میکنی که نماینده خدا از آنها ضعیف تر است؟ آنها هم
همینطور میاندیشند! ولی کاملا اشتباه میکنند؛ اگر آنها یک لاجوردی داشتند؛ یک خلخالی؛ یک رفسنجانی؛ یک خامنه ای و یک خمینی؛ قدرت الهی آنقدر زیاد است که همه آنها را که براه راست هدایت شوند به خمینی ها ؛ خلخالی ها ؛ لاجوردی هایی تبدیل میکند که در راه خدا عمل کنند!
با این وجود آینده بس خطرناکی در انتظار آنها میباشد!؟ در راستی آقا سید ، خواستم سئوال کنم آیا بهتر نیست شما به ایران بروید ، در آنجا حتما شما را بیشتر تحویل خواهند گرفت!
فرزندم ! حالا زود است! من امروز با آنجلا مرکل و فدریکو
موگرینی در اینجا ملاقات دارم ! باید مسائل بین المللی را حل کنم؛
بعد به ایران خواهم رفت! این ها به راه من بیشتر نزدیک هستند؛ زیاد خونریزی نخواهد شد! خیلی از کار های مهم را اینها میپذیرند؛ ولی در ایران دزدهای گردن کلف قدرتمند هستند، با نام "من" ! "من مهدی "!"صاحب الزمان"! دارند کلاه برداری میکنند! اروپائی ها دست کم با دروغ های اینچنین وحشتناکی مردم را نمی کشند! دزدی های به این روشنی انجام نمیدهند! من اکنون در بیمارستان نا مسلمان هاهستم! هیچ انتظاری از من ندارند ، زمینه ملاقات با مرکل را هم فراهم کرده اند!
ببخشید آقای سید علی! من خودم را معرفی نکردم!
نیازی نیست که معرفی کنید ! از پله ها ی بیمارستان که داشتید بالا میآمدید من شما را بدرقه کردم!قبلا هم خبر دار شده بودم که شما به چه منظوراینجا می آیید. به پرستار هم گفتم !
روشن بود که من با آسانسور بالا آمده بودم ؛ اما بخاطر رعایت حال سیدعلی چیزی نگفتم! اما با این وجود توضیح دادم:
درسته ! ولی؛ خب من به اینجا آمده ام که به شما کمک کنم!
در پاسخ گفت : "بزرگترین کمکی که شما میتوانید انجام دهید؛ این است که به مردم بگوئید خود را برای فروپاشی
این نظام آماده نمایند!"
بمردم ایران و یا بمردم آلمان؟
به آلمانی ها نیازی نیست! آنها بخشا" میدانند ؛ امروز هم به مرکل و فدریکو میگویم؛ شما به مردم ایران بگوئید!
من آخه! زیاد با مردم ایران تماس ندارم!
چه خوب؛ همان بهتر؛ وقتی که قدرت الهی ظهور کند شما از گزند آن در امان خواهید بود!
در ملاقات اول متوجه شدم که او دچار هذیان ناشی از " psyschose
میباشد و بهمین دلیل نیاز به قیومیت دارد. "
به او گفتم من دو هفته بعد دوباره به ملاقات شما خواهم آمد .
او در پاسخم گفت در ایران! شما هم بیایید به ایران !ما در آنجا بافرادی مثل شما نیاز داریم!
ولی آقا سید علی من به اعدام اعتقاد ندارم!
این قانون الاهی هستش ؛ دست شما نیست؛ اگر مخالف هم باشید خودتان در معرض خیلی خطرناک قرار خواهید گرفت؛
در یک لحظه فکر کردم دارد با من شوخی میکند. به چهره او نگاه کردم گفت : " شما فکر میکنید من شوخی میکنم" این آخر زمان است؛ آنها که زیر خاک هستند هم بلند میشوند؛ و راه میافتند؛ حال اگر شما با امر الاهی مخالفت کنید؛ وضعیت خیلی بدتر میشود!
در حالی که تاسف میخوردم؛ و از جملات وحشتناک او خنده و گریه ام گرفته بود ؛ با او وداع کردم!
او دوباره از شیطان معذرت خواهی نمود !
ده روز بعد نامه ای از بیمارستان دریافت نمودم که آقای علی بعلت پیشرفت سرطان جگر فوت کرده است.


ر. باقری ۰۲.۰۸.۳۰۱۸

 

منبع:پژواک ایران