مارکسیسم به مثابه انقلاب مداوم نویسنده : اریک وان رِی

 
نویسنده : اریک وان رِی[1]
منتشر شده در گاهنامۀ« تاریخ عقاید سیاسی»[2]
34(3) , 540-560, 2013
مترجم: بهرام کیوان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
. اریک وان ری
شرح حال آکادمیک
در سال ۱۹۵۳ در آمستردام به دنیا آمدم، در ۱۹۷۸ تحصیلاتم را در رشتۀ جامعه شناسی به پایان رساندم، در سال ۱۹۸۸ با دانشنامه ای در مورد سوسیالیسم در یک منطقه. سیاست استالین در کره، ۱۹۴۷-۱۹۴۵، دکتری دریافت کردم (هر دو مورد اخیر در دانشگاه آمستردام). با اینکه جامعه شناسی خوانده ام، خود را یک تاریخدان می دانم. از سال تحصیلی ۹۰/۱۸۸۹ در "انستیتوی اروپای شرقی" به عنوان استادیار مشغول کار هستم. این انستیتو اکنون به بخش «مطالعات اروپاییِ» دانشکدهٔ علوم انسانیِ دانشگاه آمستردام تعلق دارد. از اوایل دههٔ هشتاد مطالعاتم را روی تاریخ کمونیسم و بویژه روی شخص ژوزف استالین متمرکز نموده ام. تصور می کنم علاقهٔ من به این موضوع ناشی از این است که از ۱۹۷۳ تا ۱۹۸۱ یک مائوئیست فعال بودم. دروسی که تدریس می کنم تاریخ کمونیسم، استالینیسم و فلسفهٔ سیاسی هستند.
در حال حاضر در مورد عامل «قهرمانی» در جنبش های کمونیستی تحقیق می کنم.
__________
 
چکیده:این مقاله در مورد اینکه «انقلاب مداوم» ایدهٔ مسلط در مباحثات سیاسی کارل مارکس و فریدریش انگلس  است و اینکه گرایش آن  مردود شمردن ملاحظاتی است که در «ماتریالیسم تاریخی» خلاصه شده اند بحث می کند. انقلاب مداوم در فهم مارکس و انگلس معنای یک میانبر تاریخی تحت شرایط استثنایی را نمی دهد، بلکه مسیری ست  که انقلاب های دوران مدرن به طور طبیعی در پیش می گیرند. مارکس و انگلس این الگو (انقلاب مداوم - م) را  تا قرن شانزدهم ردگیری  کردند. موضوع مورد بحث دیگر ابن است که از نظر مارکس و انگلس انقلاب پرولتری نه زمانی که سرمایه داری صنعتی به کمال توسعهُ خود رسیده باشد بلکه بلافاصله بعد از انقلاب بورژوایی در دستور کار تاریخ قرار می گیرد. حتی در کشورهای نیمه توسعه یافته ای چون فرانسه و آلمان، که در آن زمان پرولتاریای صنعتی در آنها بخش کوچکی از جمعیت را تشکیل  می داد. مارکس و انگلس بیشتر روی جامعه شناسی سیاسی انقلاب کار کرده اند تا جامعه شناسی اقتصادی آن.
کلید واژه ها: کارل مارکس، فریدریش انگلس، انقلاب مداوم همچونمایهٔ تعریف کنندهٔ مارکسیسم، انقلاب نارس، انقلاب فرانسه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مقاله درک کارل مارکس و فریدریش انگلس از «انقلاب مداوم» را مورد بحث قرار می دهد. من نشان خواهم داد که انقلاب مداوم عنصر مسلط در گفتمان سیاسی مارکس و انگلس است. این دو پدر کمونیسم مدرن  به تفسیر ماتریالیستی خود از تاریخ افتخار می کردند، اما تکانهٔ تداومِ - انقلابی و آرزوی دیدن روزی که انقلاب های پیروزمند پرولتری  بزودی تومار نظام سرمایه داری را در هم بپیچند بر بینش  خونسردانه شان غلبه داشت. به عقیده من دیدگاه استاندارد در مورد شیوه ای که مارکس و انگلس شرایط انقلاب پرولتری را تصور می کردند باید برعکس شود. درک من از آثار آنها این است که زمان فرارسیدن انقلاب پرولتری نه در  مرحلۀ صنعتی شدن کامل بلکه درست بعد از انقلاب بورژوایی است؛ بدون طی دوره بینابینی توسعه اقتصادی سرمایه دارانه.
 نظرات دانشگاهی موجود در این باره متفاوت اند. با پذیرفتن ریسک ساده کردن بیش از حد می توان دو دیدگاه عمده را در این میان از هم تشخیص داد. طبق یک دیدگاه که خارج از محافل آکادمیک دیدگاه مسلط را تشکیل می دهد، مارکس و انگلس انتظار داشتند که انقلاب پرولتری تنها در دوره اوج  تکامل سرمایه داری، زمانی که صنایع کلان در اقتصاد دست بالا را داشته باشد و پرولتاریای صنعتی اکثریت جامعه را تشکیل دهد، به وقوع بپیوندد.[3]
از میان افرادی که نظرگاه دوم را نمایندگی می کنند می توان از ریدار لارسون ( Reidar Larsson) ، ریچارد هانت ( ard HuntRich)، هال دریپر ( Hal Draper )، الان گیلبرت ( Alan Gilbert ) و اریک هابسبام ( Eric Hobsbawm ) نام برد. این محققان آثار مفصلی  در مورد استراتژی های انقلابی مارکس و انگلس از آغاز فعالیت کمونیستی  شان – یعنی از سال ۱۸۴۳- به بعد ارائه کرده اند. آنها به این نتیجه می رسند که مارکس و انگلس امکان انقلاب پرولتری را در شرایط نسبتاً عقب ماندهٔ فرانسه و آلمان در میانۀ قرن نوزدهم قبول داشته و این امکان را در واژگان «انقلاب مداوم»  مفهوم سازی کرده اند.[4]زمانی که مارکس و انگلس استراتژی های کمونیستی خود را در مورد آلمان و فرانسه پیش رو نهادند این دو کشور در واقع از نظر صنعتی زیاد توسعه یافته نبودند. در سال ۱۸۵۰ کارگران صنعتی آلمان کمتر از ۵/ ۳ درصد جمعیت از نظر اقتصادی فعال را تشکیل می دادند.[5] این رقم در سال ۱۸۷۰ نه در آلمان و نه در فرانسه از ۱۰ در صد فراتر نرفت.[6]در آن زمان سهم صنعت در درآمد ملی  فرانسه کمتر از یک سوم و در آلمان کمتر از یک چهارم بود. [7] 
من معتقدم که نتیجه گیری های  مکتب دوم بر پایهٔ شواهد بی چون و چرایی استوار است اما این که بگوییم کار به همین جا ختم می شود عجولانه خواهد بود. بی دلیل نیست که علی رغم وجود شواهد مخالف عدۀ زیادی از محققان جدی بر این باورند که مارکس و انگلس انقلاب پرولتری را مشروط به  صنعتی شدنِ فراگیر می دانند. با اندکی کاوش در آثار مارکس و انگلس می  توان نشانه هایی را یافت دال بر اینکه انقلاب پرولتری به شرایطی که توسط  تکامل سرمایه داری ایجاد شده بستگی دارد و نتیجۀ آشتی ناپریزی (آنتاگونیسم) طبقاتی رشد یافتهٔ بین پرولتاریا و بورژازی ست.
مؤلفان متعلق به دسته دوم عمدتاً این موضوع را مد نظر دارند. اینان فکر می کنند که انقلاب میانبری ست که امکان پرش از روی مرحلهٔ اجتناب ناپذیرِ روند صنعتی شدن سرمایه دارانه را فراهم می سازد یا آن را کوتاه و فشرده می کند، مرحله ای که در غیر این صورت اجتناب ناپذیر خواهد بود. به تعبیر مایکل لووی[8] مارکس و انگلس به «امکان عینی گسست در سلسلۀ عملکردهای تاریخ» اذعان داشتند. دیدگاهِ «توالیِ تغییر ناپذیر مراحلِ اقتصادیِ که هر یک چند نسل طول می کشد» به نقطه نظر «توالی فازهایِ سیاسیِ فشرده و همگرا telescoped» تغییر یافت.[9]  از دیدگاه دریپر انقلاب مداوم به معنای درهم تنیدن و تقارب دو وظیفۀ انقلاب های دموکراتیک و سوسیالیستی ست.[10] لارسون به مفهوم به عقیده وی مارکسیستی «تکامل فشرده» اشاره دارد.[11] به این ترتیب پیچیده ترین تعبیر تئوری انقلاب پرولتری مارکس و انگلس در ادبیات چنین است: انقلاب بورژوایی ممکن است منجربه یک دورهٔ طولانی رشد اقتصادی سرمایه دارانه گردد اما این امکان هم وجود دارد که تاریخ تحت شرایط استثنایی ای شتاب بردارد.
من نشان خواهم داد  که انقلاب مداوم به تعبیر مارکس و انگلس به معنای میانبر یا یک سناریوی استثنایی نیست، بلکه مسیری ست که انقلاب های دوران مدرن به طور طبیعی آن را در پیش می گیرند.  مارکس و انگلس بر این عقیده بودند که انقلاب های بورژوایی گرایش به این دارند که به سرعت در یک روند بی وقفه باعث شعله ور شدن انقلاب های پرولتری گردند. آنها این الگوی انقلابی مدرن  را تا قرن شانزدهم ردیابی کرده اند، الگویی که اعتبار خود را تا قرن نوزدهم حفظ کرد. مارکس و انگلس اذعان دارند که در قرون پیشین، زمانی که سرمایه داری در حال صعود بود، قیام های کارگری ضرورتاً به شکست منجر می شدند. اما  به این نتیجه رسیدند که اکنون یعنی در زمان مارکس و انگلس، انقلاب پرولتری پتانسیل لازم را برای تثبیت خود در قدرت بر پایه های استوار و آغاز انتقال سوسیالیستی کسب کرده است. این حتی در مورد کشورهایی چون فرانسه و آلمان که در نیمه قرن نوزدهم در مراحل آغازین روند صنعتی شدن قرار داشتند و پرولتاریای آنها تنها بخش کوچکی از جمعیت را تشکیل می داد نیز صادق بود. نکته اینجاست که نظام سرمایه داری حتی در این کشورها نیز عمرش سپری شده بود، یا اینکه مارکس و انگلس چنین می پنداشتند؛ و به این خاطر است که تسخیر قدرت توسط این پرولتاریاهای کوچک نه تنها یک رخداد استثنایی به شمار نمی آمد بلکه درست همان چیزی بود که انتظار آن می رفت.[12]
پژوهش در نظریهٔ انقلاب مداوم مارکس و انگلس چالش بزرگی ست. ما با آثار دو مؤلف به غایت پر کار و پر بار سر و کار داریم که نظرات شان را به سادگی نمی توان یک کاسه کرد چون دوره مورد بحث بیش از نیم قرن را دربر می گیرد و نمی توان فرض را بر این گذاشت که آنها در این مدت همواره نظرات یکسانی ارائه داده باشند.
در مورد یکسان یا متفاوت بودن نقطه نظرهای مارکس و انگلس آثار فراوانی نگاشته شده است.[13] قصد من وارد شدن به این بحث نیست که آیا سیستمِ فلسفیِ طبیعت گرایانۀ علمیِ انگلس در مقایسه با جهت گیریِ معطوف به علوم انسانیِ مارکس نقطۀ عزیمتِ جدیدی محسوب می شود یا خیر. من حتی قصد موضع گیری در این باب را ندارم. ملاحظات مارکس و انگلس در مورد راهبرد انقلابی، در مبحث بالا حضور پر رنگی ندارد. به هر صورت ادبیات موجود اختلاف نظرهای این دو تن را در این زمینه چندان عمده  نمی داند. طبق مدارک ارائه شده در این مقاله می توانیم نتیجه بگیریم که بین مارکس و انگلس در طی تدوین ملاحظاتشان در مورد انقلاب مداوم - سال های بین ۱۸۴۳ تا اوائل ۱۸۵۰ - اختلاف نظر فاحشی وجود نداشت یا اصلا اختلافی نبود. بعدها هم هیچکدام عقاید خود را در این مورد به طور اساسی تغییر ندادند. آنها مستقل از شرایط، نوع رسانه و مخاطبان، همواره بر مواضع ثابت خود به طور مکرر تأکید می نمودند. مفهوم انقلاب دو مرحله ای اما بی وقفه، به هسته باورهای استوار مارکس و انگلس تعلق داشت و این دو هیچگاه از آن عدول نکردند.
انقلاب مداوم
کارل مارکس (١٨٨٣ - ١٨١٨) و فریدریش انگلس (١٨٩٥ - ۱۸۲۰ ) در منطقۀ راینRhineland)  ) آلمان به دنیا آمدند. دوران کودکی و نوجوانی آنها با شرایط پس از شکست ناپلئون بناپارت مقارن بود. در دورۀ بازگشت ارتجاع Restoration  سرآمدان کشورهای اروپایی ناامیدانه در تلاش بازگرداندن دیو خبیث انقلاب فرانسه به درون بطری بودند. در فرانسه، جایی که مقررات فئودالی از قبیل  تعرفه های گمرکی محلی و امتیازات ویژه ملاکان و انجمن های اصناف در سال ۱۷۸۹ ملغی شده بودند، بوربون ها به قدرت بازگردانده شدند. این خاندان برای دومین بار در ۱۸۳۰ سرنگون شد و بجای آن شاه جدیدی - لویی فیلیپ - بر تخت نشست ولی حکومت جدید به هیچ عنوان دموکراتیک نبود. به تفسیر مارکسیستی شاه جدید طیف محدودی از بورژوازی مالی را نمایندگی می کرد. در آلمان مقررات فئودالی بعضاً قدرت داشتند. این کشور به صورت شاهزاده نشین های جدا از هم به حیات خود ادامه می داد. حتی در بریتانیا بعد از اصلاحات انتخاباتی سال ۱۸۳۲، بورژوازی هنوز با اشرافیت در قدرت شریک بود. در همه این کشورها، دموکراتیزاسیون، یا آن طور که مارکس و انگلس آن را بیان داشته اند «انقلاب بورژوایی»، در دستور کار قرار داشت.
فعالیت های کمونیستی مارکس و انگلس در سال های ۴۴-۱۸۴۳ آغاز شد. آنها در سال ۱۸۴٥ به بروکسل نقل مکان  کردند و تا انقلاب ۱۸۴۸ در آن جا ماندند. دولت های فرانسه، آلمان و امپراتوری هابسبورگ در اثر تکان های قیام های قهرآمیز بر خود لرزیدند. مارکس و انگلس طی دوران ۴۹-۱۸۴۸ اکثراً در پاریس و کولون به سر می بردند. پس از شکست انقلاب هر دو به بریتانیا رفتند، جایی که مطالعات مارکس در مورد سرمایه داری منجر به نوشتن سرمایه گشت.
مارکس و انگلس همواره در  طول سال های ۱۸۴۳ تا ۱۸۵۰ در تلاش تدوین و پردازش راهبردهای انقلابی برای آلمان بودند. طبق نظر مؤلفانی که پیشتر در این مقاله از آنان به عنوان مکتب دوم یاد شده است، این دو تن در آغاز طرفدار انقلاب پرولتری بلاواسطه برای دموکراسی و سپس برای کمونیسم بودند. بعدها آنها به نتیجه ای رسیدند - که در مانیفست کمونیست در ۱۸۴۸ درج شد - مبنی بر اینکه انقلاب پرولتری آلمان باید مسبوق به «انقلاب بورژوایی» علیه فئودالیسم و حکومت مطلقه باشد، که به عنوان «پیش درآمدی بر انقلاب بلاواسطه پرولتری» عمل کند.[14] زمانی که انقلاب در مارس ۱۸۴۸ در آلمان به وقوع پیوست، تمام کوشش ها برای برپایی یک جمهوری دموکراتیک یا سلطنت مشروطه به شکست انجامید. بعد از ۱۸۴۸ مارکس و انگلس دیگر به بورژوازی آلمان اعتماد نداشتند. برای مدت زمان کوتاهی - بین ۱۸۴۹ و۱۸۵۰ - آنها به ایدهٔ انقلاب بلافاصله پرولتری با هدف ایجاد جمهوری دموکراتیک و اجتماعی رجوع کردند.[15]
هدف از ابداع مفهوم «انقلاب مداوم» ریختن پی های استوار برای استراتژی های انقلابی مطرح شده در مانیفست و پیام مارس ۱۸۵۰بود. اولین بار مارکس بود که اصطلاح انقلاب مداوم را در سال ۱۸۴۳ به کار برد. از آن به بعد چندین مورد به کارگیری آن توسط مارکس و انگلس مشاهده می شود.[16] هیچکدام از این دو هیچگاه تعریف رسمی ای در مورد این مفهوم ارائه نداده اند ولی ما با اطمینان می توانیم منظور آنها را استخراج کنیم. در اکثر موارد منظور مارکس و انگلس از واژه انقلاب، انقلاب فرانسه است که بعداً به آن خواهم پرداخت. اما کاربرد این اصطلاح در مارس سال۱۸۵۰ اشاره به سیاست های خودشان دارد. آنها توضیح می دهند کارگران زمانی که با دولت انقلابی ـ دموکراتیک خرده بورژوازی رو به رو می شوند باید «انقلاب را تا مرحله برکناری طبقات دارا از مواضع حکومتی و تسخیر قدرت توسط پرولتاریا ادامه دهند.» [17]  در اینجا مفهوم انقلاب مداوم معطوف به انقلاب پرولتری است که به سرعت پس از به قدرت رسیدن خرده بورژوازی دموکراتیک کلید خورده است.
می خواهیم بدانیم که آیا مارکس و انگلس الگوی پیشنهادی خود در مانیفست کمونیست را هم مصداقی از این مفهوم (انقلاب مداوم ـ  م) به شمار می آورند یا خیر. طبق این الگو پرولتاریا می بایست جانشین بورژوارزی و نه خرده بورژوازی دموکرات گردد. اسناد مربوط به این موضوع را نمی توان در آثار آن دوران یافت بلکه بسیار دیرتر در سال ۱۸۸۴ است که انگلس یاد آوری می کند که آنها در ۱۸۴۸ امید به ادامه دار بودن انقلاب داشتند نه اینکه آن را خاتمه یافته اعلام دارند. انگلس به این موضوع اشاره می کند که کمونیستها تنها زمانی می توانند برای اهداف واقعی حزب خود وارد مبارزه گردند که افراطی ترین احزاب رسمی موجود در آلمان در موضع رهبری قرار گرفته  باشد.»[18] انگلس در واقع به وضوح به استراتژی مانیفست کمونیست در مورد آلمان اشاره می کند. بنابراین در اینجا اصطلاح انقلاب مداوم به معنای انقلاب طبقات بورژوا یا خرده بورژوا با هدف دموکراتیزه کردن دولت است که در روند ارتقای سریع، انقلاب دومی، انقلاب پرولتری، را کلید می زند.[19]
انقلاب فرانسه و انقلاب های دیگر
اصطلاح انقلاب مداوم جدا از اینکه شالودهٔ مفهومیِ راهبردهای انقلابی مارکس و انگلس را نشکیل می دهد، بُعد تاریخی دیگری هم دارد. در اکثرموارد منظور آنها انقلاب فرانسه و عمدتاً دوره ترور ۹۴- ۱۷۹۳ در آن انقلاب است.[20] انقلاب ژوئیه ۱۷۸۹ پاریس منجر به برپایی سلطنت مشروطه شد. در اوت سال ۱۷۹۲ طی روندی که اوج آن انقلابی به رهبری کمون پاریس و گروه های متعلق به آن بود، شاه سرنگون شد. توده پر انرژی انقلاب را به اصطلاح پا برهنگان یا به روایت ژرژ رودِه، خرده کاسبکاران، استادکاران و مزدبگیران پاریس تشکیل می دادند.[21]  در ماه های مِه – ژوئن ۱۷۹٣، تحت فشار گروه های کمون، رهبران ژیروندین ها از صحنه کنار گذاشته شدند و به این ترتیب قدرتِ اصلی در پارلمان، کنوانسیون، به ژاکوبن ها واگذار گشت. روبسپیر و سن ژوست به عنوان رهبران اصلی فرانسه از طریق کمیتهٔ امنیت عمومی حکومت می کردند. در ژوئیهِ سال بعد دوران ترور خاتمه یافت.[22]
واژگان انقلاب مداوم در نوشته های مارکس اولین بار در مسئلهٔ یهود درسال ۱۸۴۳ ظاهر می شود. مارکس خواننده را با دولت تهاجمی اما ضعیف ژاکوبن آشنا می سازد که در حالی که دائماً تداوم انقلاب را اعلام می کند، به گیوتین متوسل می شود.[23] در خانوادهٔ مقدس – نوشته شده در ۱۸۴۴ – مارکس و انگلس بار دیگر «انقلاب مداوم » را «با "تروریسم انقلابی» متداعی ساختند [24]. در ژانویهٔ ۱۸۴۹ انگلس علناً به رهبر انقلابی مجارستان به خاطر پیروی از الگوی ۱۷۹۳ و برپاییِ ترور سرخ و «انقلابی در تداوم» تبریک گفت [25].
در این موارد (مفهومِ  - م) انقلاب مداوم نه به توالی پرسرعت (انقلا ب های -  م) بورژوائی - پرولتری که قبلاً به آن اشاره شد، بلکه مرحله به مرحله به رادیکالیزه شدنِ انقلاب فرانسه و منجر گشتنِ آن به ترور معطوف می گردد[26]. اما اگر فرضکنیم که مارکس و انگلس مرحلۀ رادیکال و تروریستی انقلاب فرانسه را همچون مرحلۀ پرولتری آن تعبیر می کردند، در این صورت هردو کاربرد اصطلاح انقلاب مداوم [یعنی در معنی الف) توالی انقلاب های بورژوائی و پرولتری و ب) در معنی رادیکال شدن تدریجی انقلاب و منجر شدن آن به تروریسم انقلابی- م] همساز خواهند بود.
این چیزی نیست که پژوهشگران مارکس و انگلس به سادگی در مورد آن به توافق برسند. در ادبیات [مربوط به مارکسیسم - م] پذیرفته می شود که مارکس و انگلس نقش مهمی به توده مردم شهری، که ژاکوبن ها به نحوی آنان را نمایندگی می کردند، نسبت داده اند؛ و در واقع در پاره ای موارد فکر می کردند که دیکتاتوری ژاکوبن ها نماد نوعی حکومت پرولتری بوده است. اما اجماع  بر این است که مارکس و انگلس انقلاب فرانسه را یک انقلاب بورژوایی برمی شمردند [27]. تا آنجا که من اطلاع دارم تنها دانی گِرَن ( Daniel Guérin) بود که در سال ۱۹۴٦ اظهار داشت مارکس انقلاب فرانسه را توالی ای از انقلاب بورژوایی و مرحلهٔ جنینیِ (انقلاب ـ  م) پرولتری تصور می کند [28]. این همان تفسیری است که من مایلم آن را بازسازی کنم. هدف من نه رد یا اثبات نظریات مارکس و انگلس در بارهٔ انقلاب فرانسه است و نه ادای سهم خود به بحث تاریخ دانان در باب انقلاب بورژوایی. منظور من صرفاً روشن ساختن تفسیر مارکس و انگلس از انقلاب فرانسه است.
از نظر مارکس و انگلس روبسپیر واجد شرایط یک رهبر سیاسی پرولتری نیست. در حالی که آنها به گراکوس بابُف                      (Gracchus Babeuf) به عنوان یک ایدئولوگ کمونیست اشاره می کنند، به این شیوه هرگز روبسپیر را مفتخر نمی سازند.[29] اما از سویی آنهاچنان به کرّات ادعا کرده اند «این  پرولتاریا بود که در سال ۱۷۹۳ قدرت را به دست گرفت» که مشکل بتوان از تذکر به آنها چشم پوشی نمود. مارکس و انگلس به اندازهٔ مارکسیست های امروزی که غالبا از پرولتر نامیدن پابرهنگان خودداری می کنند، دقت وسواسی و منزه طلبانه نداشتند البته آنها به خوبی آگاه بودند که شرکت کنندگان در قیام، کارگران کارخانه های مدرن نیستند و به همین دلیل آنها را به نام های مختلف، مثلاً «توده های بی شمار» می خواندند.[30] اما نه مارکس و نه انگلس هیچکدام مخالف به کارگیریِ واژه پرولتاریا نبودند. انگلس در سال ۱۸۴۵ می نویسد ترور (منظور حکومت ترور است ـ م) از طرف جماعتی آغاز گشت که از سوی پرولتاریای  به پاخاسته [قیام کرده] پشتیبانی می شد. سقوط روبسپیر نشانگر «پیروزی بورژوازی بر پرولتاریا» بود. [31] مارکس در اکتبر ۱۸۴۷ می نویسد در سال ۱۷۹۴ سلطهٔ سیاسی بورژوازی توسط «پرولتاریا» ساقط شده بود گرچه در نبود شرایط مادی برای محو سرمایه داری، پیروزیِ پرولتاریا تنها در خدمت «انقلاب بورژوایی» قرار گرفت.[32] انگلس در نوامبر همان سال ترور را «زمان کوتاهی که پرولتاریا سکان دولت را در انقلاب فرانسه در دست داشت» می نامد.[33] این نوشته ها به ما اجازه این نتیجه گیری را می دهد که در اواخر دههٔ ۱۸۴۰ مارکس و انگلس هر دو این ایده را در ذهن داشتند که انقلاب بورژوایی ۱۷۸۹به نطفۀ انقلاب پرولتری ۱۷۹٣ ارتقا یافت.
در ارزیابی مارکس و انگلس از دیکتاتوری ژاکوبن ها ابهام و دوسویه نگری نیرومندی وجود دارد اما با این وجود شاید بتوان معنایی از آن بیرون کشید. در ۱۸۴۸ مارکس نظری را در مورد روند انقلاب آلمان بیان داشت که کمتر مورد تفسیر واقع شده که معتقدم می تواند بر درک وی از ۱۷۹۳ روشنایی افکند: «انقلاب در زبان مردم به این معنی بود: بورژواها شما  کمیتهٔ امنیت عمومی (Comité du salu public) هستید ... که ما دولت را به امانت به آن سپرده ایم.» [34]. آشکارا مارکس و انگلس تصور می کردند که حکومت روبسپیر توسط پا برهنه های پرولتر برپا شده است و چون کسب قدرت در شرایطی صورت گرفت که اجازهٔ اصلاحات سوسیالیستی را نمی داد، نتیجۀ آن باندی از رهبران بورژوازی شد که حکومت را در دست گرفتند. با این همه می توان، با در نظر گرفتن شیوهٔ کسب قدرت، به تعبیری، تصور کرد که حکومت روبسپیر نشانی از حاکمیت پرولتاریا را در خود باقی داشت. یا به نظر می رسد که مارکس و انگلس آنچه رخ داد را چنین تفسیر کرده اند.
بعدها مارکس به ندرت به موضوع شالوده های طبقاتی دیکتاتوری ژاکوبن ها بازمی گردد. [35] بیشتر انگلس این کار را انجام داده ولی بدون تغییر نقطه نظرهایش. در ۱۸۸۰ او تأیید می کند که طی دوران ترور توده های بی چیز پاریس توانستند برای لحظه ای کوتاه بر اوضاع مسلط شوند. انگلس این نکته را تکرار نمود که سطح ناکافی رشد سرمایه داری این دولت را اجباراً به خدمت انقلاب بورژوایی در آورده بود. دولت بی نوایان در طولانی مدت امری ناممکن بود. [36] انگلس برای این پابرهنگان الفاظ مختلفی بکار می برد؛ به عنوان مثال پلبین ها – پیش قراولان پرولتاریا – یا پیش پرولتاریا [37]. ولی وی هرگز استفادهٔ مستقیم از واژهٔ پرولتاریا را مردود نمی دانست؛ مثل زمانی که اظهار داشت که انقلاب کبیر فرانسه ثابت کرده است که جمهوری دموکراتیک شکل کلاسیک دیکتاتوریِ پرولتاریاست. [38]
به این ترتیب، زمانی که مارکس و انگلس انتظار داشتند که انقلاب های بورژوازی زمان آنها به مثابهٔ جرقه ای برای شعله ور ساختن انقلاب های پرولتری عمل نمایند، به همدیسی این وقایع و انقلاب کبیر فرانسه باور داشتند. افزون بر این، چنانکه به زودی خواهیم دید، آنها به این نتیجه رسیده بودند که انقلاب های مدرنِ از قرن شانزدهم به بعد نیز پیرو همین الگو بودند.
مارکس در اکتبر سال ۱۸۴۷ این نظر را که  «ظهور یک حزب کمونیست واقعاً فعال در انقلاب بورژوایی زمانی رخ می دهد که سلطنت مشروطه سرنگون شده باشد»، به عنوان یک اصل کلی ارائه کرد. وی روند شدت گیریِ انقلابی را به مثابهٔ الگویی تاریخی در انقلاب های بورژوایی توضیح می دهد که باعث ورود پرولتاریا (کمونیست ها) (به جریان انقلاب -  م) می گردد. در نگاه مارکس لولرها (levellers) همان «حزب کمونیست» انقلاب قرن هفدهم انگلیس بودند [39]. منظور مارکس در واقع دیگرهای (diggers) جرارد وینستنلی  Gerard Winstanley– گروهی از کمونیست های روستایی است که اندکی پس از اعدام چارلز اوّل در ژانویهٔ ۱٦۴۹، زمین های عمومی را نزدیک ویبریج، ساری ( Weybridge, Surrey ) اشغال کردند - است  که بازهم معنای عمل تراژیک و زودرس عناصر پلبی + پرولتری  را در ذهن تداعی می کند.
انگلس با ملاحظات خود در مورد جنگ دهقانی آلمان (۲۵ – ۱۵۲۴)، حتی به زمان عقب تری در تاریخ می پردازد. جنگ دهقانی در آلمان  ‌ (اثر انگلس -  م) در ۱۸۵۰ در Neue Rheinische Zeitung: Politisch-ökonomische Revue با ویراستاری مارکس در لندن به چاپ رسید. انگلس وضعیت مارتین لوتر را چنین شرح می دهد:
«بین سال های ۱۵۱۷ تا ۱۵۲۵ لوتر درست همان قدر که مشروطه خواهان آلمان در دورهٔ ۴۹- ۱۸۴٦ تغییر کردند، و همان قدر که هر حزب بورژواییِ مورد پشتیبانیِ احزاب پلبینی یا پرولتری، زمانی که در رأس جنبش قرار می گیرند، تغییر می کنند، تغییر کرد.»[40]
این جملۀ قابل توجه توالیِ پیشرفتِ انقلاب مداومیِ از مراحل بورژوایی تا پرولتری را، همچون الگویی ترسیم می کند که تا قرن شانزدهم مصداق دارد. انگلس به وجود عنصر «اپوزیسیون پلبینی» در انقلاب بورژوایی آلمان اشاره می کند که از کارگران آموزش دیده، کارگران روزمزد و اسلاف بیشمار لومپن پرولتاریا تشکیل شده بود.[41]
این عنصر در تورینگن (Thüringen) در واقع قدرت را به دست گرفته بود. به روایت انگلس «عنصر جنینیِ پرولتاریا ... مدتی نسبت به دیگر دسته های جنبش دست بالا را داشت.»[42] او به توماس مونتزر (Thomas Müntzer) یزدان شناس رادیکال اشاره دارد که بین سال های ۲۵- ۱۵۲۴ به مدت چند ماه در مولهاوزن (Mühlhausen ) حکمرانی می کرد. انگلس به تندی و صراحت نوکرمآبیِ بزدلانهٔ مارتین لوتر نسبت به شاهان را که بیانگر سیاست کژدارومریز و دوپهلوی بورژوازی [تجار] است در مقابل «انرژیِ تروریستیِ» مونتزر قرار می دهد. اما یورش مونتزر به «مالکیت خصوصی» با شکست مواجه شد و دولتش خیلی زود سقوط کرد. انگلس نتیجه گرفت که این انقلاب زودرس بود. بدون شرایط اقتصادی مناسب، رهبری چون مونتزر مجبور است که نه طبقهٔ خود بلکه آن طبقه ای را نمایندگی کند که جنبش برای سلطۀ او از بلوغ لازم برخوردار است [43]. بنابراین در اواخر دههٔ ۱۸۴۰ و اوایل سالهای۱۸۵۰ مارکس و انگلس توالیِ انقلابِ مداوم مراحل بورژوایی و پرولتری را نه تنها در انقلاب فرانسه بلکه در انقلاب های پیشتر نیز کشف کردند. [44] به نظر می رسد که این دو به ریشه های تاریخیِ این الگو در روابط دیالکتیکی بین دو طبقۀ بورژوازی و پرولتاریا پی برده بودند. انگلس در اصول کمونیسم در سال ۱۸۴۷ به این نکته می پردازد که بورژوازی در مسیر تقویت نیروهای خود ناچار از افزودن قدرت کارگران نیز هست: «در حالی که بورژوازی غنی تر می گردد، متناسب با آن بر شمار پرولتاریا افزوده می شود.» [45] این فرمول از طرف مارکس پذیرفته و در چند مقالهٔ مهم مشترک باز تولید گشت [46]. این حکم به خوبی نشان می دهد که چرا زمانی که بورژوازی آمادهٔ انقلاب می باشد پرولتاریا نیز قدرت لازم برای ورود انقلابی خود به صحنه را کسب کرده است، حتی زمانی که سرمایه داری هنوز سیر صعوی [بالندگی] را طی می کند.
بعدها انگلس این نتیجه گیری را در آثارش ذکر می کند. وی در سوسیالیسم علمی و سوسیالیسم تخیلی در ۱۸۸۰توضیح می دهد که شالودهٔ مبارزهٔ طبقاتی پرولتاریای اولیه در مکانیسم [ساز و کار] رشد اقتصادی موازی قرار دارد. بورژوازی از بدو پیدایش آنتی تز خود را در درون خویش حمل می کرده است. سرمایه داران نمی توانند بدون کارگرانِ مزدی وجود داشته باشند. وی می افزاید: «به این دلیل است که در هر جنبش بزرگ بورژوازی طغیان های مستقل طبقه ای را مشاهده می کنیم که پیشاهنگ [طلایه دار] کمابیش پیشرفتهٔ پرولتاریای مدرن به شمار می آیند.» [47] پیشتر انگلس – برای برجسته کردن این مطلب که انقلاب پرولتری می تواند به مرحله ای برسد که حتی در کشوری که در آن کارگران هنوز اقلیت ناچیزی را تشکیل می دهند از انقلاب بورژوایی فراتر رود  – به این مکانیسم اشاره کرده بود. وی در مقدمهٔ ۱۸۷۰ خود بر کتاب جنگ دهقانی در آلمان نوشت که بورژوازی در مسیر گسترش صنعت و بازرگانی ناچار است پرولتاریایی در همان سطح بوجود آورد. انگلس می افزاید که در این روند رشد موازی در هر کشوری نقطهٔ عطفی فرا می رسد که در آن بورژوازی درمی یابد که همزاد پرولتری او از خودش پیشی گرفته است. انگلس تصور می کرد که در سال ۱۸۴۸ آلمانِ  به چنین نقطه ای رسیده بود.[48]
مسألۀ انقلاب زودرس
مارکس و انگلس معتقد بودند که الگوی انقلاب مداومی که آنها در سده های پیشین کشف کرده بودند تکرار می گردد ولی این بار تحت شرایطی به مراتب پیشرفته تر. در مانیفست کمونیست می خوانیم که اولین تلاش های مستقیم پرولتاریا در دوران مبارزه با فئودالیسم به دلیل تکامل ناکافی پرولتاریا و همچنین به علت نبود شرایط اقتصادی لازم برای رهائی پرولتاریا، ضرورتاً به شکست منجر شد. حالا شرایط بهتری ایجاد شده بود. مارکس و انگلس به مخاطبان خود گفتند که آلمان اکنون در آستانهٔ یک انقلاب بورژوایی ست و از آنجا که این کشور دارای پرولتاریایی پیشرفته تر از پرولتاریای انگلستان قرن هفدهم و فرانسهٔ قرن هژدهم است، انقلاب آلمان به زودی تبدیل به انقلابی پرولتری خواهد شد.[49]
در آغاز به نظر می رسید اوضاع همان گونه که مارکس و انگلس انتظار داشتند در جریان باشد. در سال ۱۸۴۸ لویی فیلیپ (ouis PhilippeL) پادشاه فرانسه سرنگون شد و این واقعه برای مارکس و انگلس نشان از کسب قدرت توسط طبقهٔ بورژوا را دربر داشت. آلمان این روند را در ماه مارس [١٨٤٨] دنبال کرد و در جریان شورش هایی که در گرفت پارلمان های ایالات مختلف آلمان کوشیدند قدرت را به دست آورند اما سرانجام موفق نشدند. در پاریس لویی بلان ( Louis Blanc ) روزنامه نگار سوسیالیست و یک کارگر وارد پارلمان بورژوائی شدند. حکومت حق رٲی عمومی برای مردان را تثبیت کرد اما شرکت کارگران در انتخابات موفقیت آمیز نبود. کارگاه های ملی لوئی بلان در ۱۸۴۸ بسته شدند و همین باعث طغیان پرولتاریای پاریس گشت. این شورش با خشونت سرکوب شد و بلان از فرانسه گریخت.
شکست انقلاب های ۴۹ – ۱۸۴۸ مارکس و انگلس را وادار به بازنگری کرد. از سال ۱۸۵۰ به بعد آنها بر طولانی بودن روند انقلاب پرولتری تٲکید داشتند و علیه تلاشهای انقلابی زودرس هشدار می دادند. این رویکرد بدین گونه تعبیر شد که گویا مارکس و انگلس پذیرفته اند که سرمایه داری آلمان به آن اندازه که بتواند به یک انقلاب پرولتری دامن بزند، رشد نکرده و اینکه ایدهٔ انقلاب مداوم‎ یک خطای عجولانه است. [50] این تعبیر قابل دفاع نیست.
به اعتقاد مارکس و انگلس [در این تعبیر - م] بورژوازی آلمان و فرانسه چنان از قیام پرولتاریای پاریس یکه خورده بودند که تمایل خود را برای کسب قدرت سیاسی از دست دادند. بورژوازی آلمان از پروژه دموکراسی دست کشید و قدرت را داوطلبانه به سلطنت واگذار کرد. در فرانسه، لویی – ناپلئون بناپارت در سال ۱۸۵۲ با کمک بورژوازی که امید داشت وی از منافع اقتصادی اش دفاع می کند، امپراتور شد. با پیچیده شدن تومار انقلاب بورژوائی، مارکس و انگلس از پتانسیل انقلابی بورژوازی دلسرد شدند. آن گونه که خواهیم دید آنها در سال ۱۸۵۰ امید خود را به خرده بورژوازی معطوف ساختند.
هشدارهای مارکس و انگلس در دههٔ ۱۸۵۰ علیه انقلاب های پرولتری زودرس به اندازه کافی جدی بودند، اما هیچ ارتباطی با سطح توسعهٔ اقتصادی در آلمان و فرانسه نداشتند. یکی از عواملی که باعث شد مارکس و انگلس محتاط تر شوند برون رفتِ اقتصاد از رکود سال ۱۸۴۷ و بهبود آن در سال ۱۸۴۹ بود. آنها به این نتیجه رسیدند که تا زمانی که بحران جدیدی آغاز نشود، مسئله انقلاب مطرح نیست. [51] مارکس این ایده را به شیوۀ کلاسیک به عنوان یک اصل به این گونه ارائه داد: «یک انقلاب جدید تنها در پی یک بحران جدید امکان پذیر است.» [52]
علاوه بر این، عملکردِ ناامید کنندهٔ پرولتاریای آلمان در دورهٔ  بهار خلق ها مارکس و انگلس را متقاعد ساخت که این طبقه فاقد تجربهٔ انقلابی ست. مارکس این موضوع را به شکل دقیق تری در سخنرانی معروف خود در ۱۵ سپتامبر۱۸۵۰ در کمیته مرکزی اتحادیه کمونیست ها – که در طی آن با گروه رادیکالی که هدفشان انقلابِ بلاواسطه بود، به مقابله برخاست، توضیح داد. مارکس رک و بی پرده اظهار کرد که کارگران آلمان در سطح ابتدائی تکامل خود قرار دارند و لازم است که به آنها گفته شود: «شما باید ۱۵، ۲۰ یا ۵۰ سال از جنگ داخلی یا مبارزهٔ ملی را از سر بگذرانید نه فقط به خاطر این که تغییری در جامعه ایجاد کنید بلکه خود را دگرگون سازید و برای اعمال قدرت سیاسی آماده گردید.» [53] به هر صورت، منظور مارکس نمی توانسته اشاره به سطح پایین توسعهٔ صنعتی کاپیتالیستی باشد، زیرا توسعهٔ اقتصادی توسط جنگ داخلی و مبارزات ملی فراهم نمی گردد. به احتمال بیشتر وی امید داشت که مبارزات طبقاتی طولانی مدت باعث دگرگونیِ روابط بین طبقات گردد و برای کارگران تجارب سیاسی لازم را فراهم سازد. [54]
معروف ترین هشدار علیه انقلاب زودرس از طرف انگلس در جنگ دهقانی در آلمان آمده است. همان طور که قبلاً دیدیم انگلس خاطرنشان ساخته بود که برپایی دولت انقلابی مونتزر در شهر مولهاوزن اقدامی زودرس بود. تحت شرایط اجتماعی-اقتصادی موجود در آن برحه، مونتزر قادر به دفاع از منافع توده های پرولتری- پلبی نبود، بلکه اجباراً می بایستی در راستای منافع بورژوازی حکومت کند. انگلس وی را با لوئی بلان، وزیر سوسیالیستی که مجبور به اجرای سیاست های بورژوایی شد، مقایسه می کند. انگلس می نویسد پرولتاریای فرانسه در سال ١٨٤٨ ضعیف تر از آن بود که بتواند روی گذار سریع از دورۀ بورژوائی حساب کند و فورا قدرت را به کف آورد. او در اینجا به نکته مهمی اشاره می کند و آن این که موقعیت مونتزر بسیار بی ثبات تر از وضعیت بلان بود.  وی توضیح می دهد که تفاوت این دو در این بود که در دوران مونتزر نه تنها جنبش زمان او بلکه «عصر» او نیز پختگی لازم را نداشت. [55] این مشاهده به غایت مهم است، به این معنا که در سال ۱۸۴۸ تنها ناپختگی جنبش مانع انقلاب بود و نه عدم بلوغ سرمایه داری.
مارکس در سخنرانی ۱۵ سپتامبر خود علیه تکرار اشتباه بلان یعنی شرکت در یک دولت بورژوایی هشدار داد. اگر قرار می بود که پرولتاریای فرانسه جلوتر از خرده بورژوازی قدرت را به دست گیرد، مجبور به اقدامات خرده بورژوایی و نه مستقیماً پرولتری می گشت. [56]  در سال ۱۸۵۳ مارکس پیشنهاد کرد که پرولتاریای آلمان انقلاب (انقلاب دموکراتیک -  م) را به عهدهٔ بورژوازی بگذارد و به مثابهٔ حزب اپوزیسیون آینده عمل کند. [57]  در همان سال انگلس به کارگران هشدار داد که قدرت را قبل از برپایی جمهوری دموکراتیک به دست نگیرند. در غیر این صورت مجبور خواهند شد مجری مفاد برنامه هایی باشند که منافع مستقیم آنها را پوشش نداده و در راستای منافع عموم و به ویژه منافع خرده بورژوازی عمل می کنند؛ یا اینکه دچار وسوسهٔ درگیر شدن در «آزمایشها و جهش های کمونیستیِ نا بهنگام » خواهند گردید. [58]  خلاصه کلام، مارکس و انگلس، بار دیگر هم فکر با هم، به کارگران هشدار دادند که انقلاب دموکراتیک را به عهدهٔ خرده بورژوازی بگذارند و سپس پیشروی (مستقل - م) خود را آغاز کنند. [59] این ایده با مفهوم انقلاب مداوم آنها– که نه تنها کنار گذاشته نشده بلکه تغییری هم در آن صورت نگرفته بود – تطابق کامل داشت.
مارکس و انگلس به زودی اطمینان خود را به اینکه یک بحران جدید برای پرولتاریا فرصت دیگری دربر خواهد داشت، بازیافتند. آنها بار دیگر امیدواری خود را نسبت به انقلاب های سوسیالیستی در آلمان و فرانسه در آینده ای نه چندان دور بیان نمودند.[60]
پس از درگذشت مارکس در سال ۱۸۸۳، انگلس به فرصت هایی که فعالیت پارلمانی برای سوسیال دموکراسی فراهم کرده بود وقوف بیشتری پیدا کرد اما مرجع او همچنان آثار راهبردی خودش و مارکس در خلال سالهای ۵۰ – ۱۸۴۸ بود و همچنان از تز گذار بی وقفه از مرحلهٔ خرده بورژوایی به مرحلهٔ پرولتری به عنوان یک استراتژی انقلابی مناسب برای آلمان و فرانسه دفاع می کرد. [61]  تنها در سال ١٨٩٥بود که انگلس سرانجام پذیرفت که او و مارکس با مفروض داشتن بلوغ شرایط اجتماعی – اقتصادی برای پیروزی پرولتاریا در آلمان و فرانسه در سال ۱۸۴۸، دچار اشتباه بزرگی گشته بودند: «تاریخ به ما نشان داد که در خطا بودیم ... برای ما روشن ساخت که وضعیت انکشاف اقتصادی در اروپای آن زمان با حالتِ پختگیِ کافی برای محو تولید کاپیتالیستی (شیوهٔ تولید سرمایه داری -  م) بسیار فاصله دارد.» [62] انگلس توضیح می دهد او و مارکس تحت تٲثیر انقلاب کبیر فرانسه معتقد بودند که لحظهٔ نبرد قطعی، نبردی که قرار است در طول یک دورهٔ انقلابی و پرفرازونشیب جریان یافته و بی تردید با پیروزی نهایی پرولتاریا پایان یابد، فرا رسیده است. انگلس دریافت که او و مارکس می توانستند هشیارانه تر عمل کنند. همهٔ انقلاب های مدرن از انقلاب بزرگ انگلستان در قرن هفدهم به بعد، روند رادیکالیزه شدنِ گام به گام را نشان می دهند، اما همواره سرانجام اقلیت رادیکال شکست را تجربه می کند. حالا انگلس درمی یافت که در سال ۱۸۴۸، زمان شکسته شدن طلسمِ این روند هنوز فرا نرسیده بود.[63]
‌  ماتریالیسم تاریخی
نکته اساسی در ملاحظاتِ سالِ ۱۸۹۵ انگلس پذیرش این امر است که پنجاه سال قبل فرض آنها (مارکس و انگلس ـ  م ) مبنی بر آماده بودن  شرایط برای محو شیوه تولید سرمایه داری در اروپا، یک توهم بود. به این دلیل بود که آنها به این نتیجه رسیده بودند که انقلاب های پرولتری برخلاف آنچه در قرون گذشته رخ داده بود پتانسیل پیروز شدن را دارند. مشاهدات انگلس نور غریبی بر تفسیر انقلاب مداوم مارکسیستی به مثابهُ میانبر زدن از مراحل تاریخی، می افکنَد. تفسیر میانبر تاریخی فرض را بر این گذاشته که مارکس و انگلس معتقد بودند  که انقلاب های پرولتری از سطح تکامل اقتصادی جلوترند با این همه ممکن است استثنائا رخ دهند. ولی این به هیچ وجه آن چیزی نیست که انگلس در مد نظر دارد. طبق انتقاد از خودی که وی از گذشته (گذشتهٔ مربوط به فعالیت ها و نظریات خود او و مارکس – م ) ارائه نموده، انقلاب پرولتری صرفاً به این خاطر در دستور کار قرار گرفته بود که (فرض شده بود ـ م ) سرمایه داری در حال نابودی  به سر می برد.
از خود می پرسیم چرا مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۸ چنین تصوری داشتند؟ مگر نه این است که طبق آنچه که بعدها تحت عنوان ماتریالیسم تاریخی شناخته شد، امحای روابط سرمایه داری زمانی امکان پذیر می گردد که آنها تبدیل به مانعی در راه رشد نیروهای مولد گشته باشند؟ مگر نه اینکه پیش شرط تثبیت شیوهٔ تولید سوسیالیستی، اقتصادی ست که بخش اعظم آن  بر صنایع کلان استوار گشته، و اکثریت جامعه از کارگران صنعتی تشکیل شده باشد؟ قرار بود رقابت بازار سرمایه داری با حذف بنگاه های خصوصی کوچک، تمامی این شرایط را فراهم سازد. مارکس و انگلس همهٔ این نتیجه گیری ها را در ۴٦ـ ۱۸۴۵ در ایدئولوژی آلمانی فرموله کرده بودند. به خواننده گفته شده بود که لحظهٔ سرنگونی روابط موجود تنها زمانی فرا می رسد که آنها دیگر نتوانند باعث رشد نیروی های تولیدی بشوند، زمانی که از اکثریت انسآنها سلب مالکیت شده باشد، یعنی زمانی که اکثریت جامعه تبدیل به پرولتاریا گردد. [64]
هیچ کدام از این شرایط در آن زمان محقق نشده بودند. پس چرا مارکس و انگلس در دام چنین اوهامی گرفتار آمدند؟ با مراجعه به مانیفست کمونیست درمی یابیم مؤلفان به چه دلیل معتقد بودند که سرمایه داری در اروپا به مانعی بر سر راه توسعهٔ نیروهای مولد تبدیل گشته است: «تاریخ ده ها سالِ صنعت و تجارت چیزی نیست جز تاریخ قیام نیروهای تولیدی مدرن به ضد شرایط مدرن تولید.» برای اثبات این مطلب که نیروهای مولد فراتر از چهارچوب بورژوایی رشد کرده اند، نویسندگان مانیفست به پدیدهٔ بحران تجاری اشاره می کنند.[65] طبق نظر مارکس و انگلس الگوی بحران های ادواری اضافه تولید، که وجودشان از اوائل قرن نوزدهم آشکار گشته، نشانگر ورود سرمایه داری به مرحلهٔ زوال خود است. این موضوع به کرّات در آثار اولیهٔ آنها دیده می شود. به سختی می توان در اهمیت این نوشته ها غلو کرد. چون به همین علت بود که مارکس و انگلس تصور می کردند که عمر سرمایه داری حتی در قارهٔ اروپا، که در هر صورت همچون انگلستانِ صنعتیِ پیشرفته تر، مبتلا به بحران های اقتصادی ادواری بود، به سر رسیده است؛ و به همین دلیل  می پنداشتند که زمان، زمانِ انقلاب های پرولتری ست.[66]
در همان حال این امر بدون تردید تناقضی (پارادوکسِی) عمیق در دکترین انقلابیِ مارکسیستی گشود. چون حتی اگر فرض کنیم که عمر سرمایه داری به پایان رسیده باشد، این واقعت که، ساختن بنای اقتصاد سوسیالستی مستلزم سیستم صنعتی پیشرفته ای است که در قارهٔ اروپا موجود نبود، به قوت خود باقی است. مارکس و انگلس هیچگاه عقاید خود را در این مورد تغییر ندادند. در سال ۱۸۵۱ انگلس به شرایط لازم برای از میان برداشتن کامل تضادهای طبقاتی اشاره می کند: «حداقل، دو برابر شدن وسائل تولیدِ موجود در آلمان و فرانسه.»[67] مارکس و انگلس هر دو اذعان داشتند که تنها در انگلستان است که شرایط مادی برای دگرگونیِ سوسیالیستی محرز است.[68]
راه برون رفت (از تناقض -  م) را نیز می توان به آسانی در آثار مارکس و انگلس یافت. چارهٔ کار، ایجاد شرایط گذار به سوسیالیزم بعد از انقلاب پرولتری است. انگلس در اصول کمونیسم توضیح می دهد که دولت پرولتری در کشورهایِ دارایِ سطحِ نازلِ توسعهٔ صنعتی می باید عمدهٔ تلاش خود را وقف رشد اقتصادی، به مثابهٔ پیش شرط الغای مالکیت سرمایه دارانه در مرحله بعدی، نماید.[69] در مانیفست کمونیست میخوانیم که پرولتاریا از قدرت خود برای افزایش هرچه سریع تر نیروهای تولیدی و سلب گام به گام مالکیت از بورژوازی، استفاده خواهد کرد. اما حتی در پیشرفته ترین کشورها، شرایط موجود اجازهٔ سلب مالکیت کامل در یک ضرب را نمی دهند. [70] بنابراین، مارکس و انگلس «ماتریالیسم تاریخی» را با ضروریات رادیکال «انقلاب مداوم»، نه تنها در مورد زوال روابط تولیدی سرمایه داری بلکه در مورد موضوع پیش شرط های مادی گذار به سوسیالیسم نیز، انطباق دادند.
سرانجام به این پرسش برمی خوریم که چرا مارکس و انگلس پیروزی پرولتاریا را ، در حالی که در اقلیت بود، انتظار داشتند. وقتی که می بینیم این دو در متن واحدی انقلاب را هم توسط اقلیت کارگر و هم توسط اکثریت پیش بینی می کنند، این پرسش بیشتر شکل یک معما را به خود می گیرد. در مانیفست کمونیست می خوانیم که جامعه سرمایه داری روز به روز هر چه بیشتر به دو طبقه بزرگ بورژوازی و پرولتاریا تقسیم می گردد که مستقیماً رو در روی هم قرار می گیرند و این که انقلاب پرولتری انقلابی ست که توسط اکثریتی عظیم انجام خواهد شد. در همین متن پیش بینی شده که پرولتاریا در آینده ای نزدیک در آلمان عقب افتاده دست به انقلاب خواهد زد.[71]
اگر از من پرسیده شود، می گویم مارکس و انگلس در صورت متهم شدن به تناقض گوئی بسیار شگفت زده خواهند شد. درست است که مانیفست کمونیست پیش بینی می کند که دو قطبی شدن طبقاتی جامعه در اوج خود منجر به انقلاب پرولتری خواهد شد، اما به هیچ وجه ادعا نمی کند که وقوع انقلاب منوط به سپری شدن کامل این روند است. در واقع من به جز در جمله ای از ایدئولوژی آلمانی که در بالا آورده شده، در هیچ جای دیگری، نه درآثار مارکس و نه در آثار انگلس، نخوانده ام که آنان انقلاب پرولتریِ را تنها در صورتی ممکن بدانند که پرولتاریا در جامعه اکثریت داشته باشد.[72] مشروط ساختن انقلاب به وجود اکثریت پرولتر می توانست بر تمام استراتژی های انقلابی آنها برای آلمان و فرانسه خط بطلان بکشد؛ کاری که هردویِ آنها به دقت از انجام آن اجتناب نمودند.
یکی از نوشته های نخستین انگلس نشان می دهد که وی چگونه پیش بینی قطبی شدن طبقاتی تام جامعه را با انقلاب توسط اقلیت کارگر، در کنار هم گذاشته است [با یکدیگر آشتی داده است]. انگلس توضیح می دهد که «قانون تمرکز مالکیت خصوصی» ذاتی مالکیت خصوصی است. این قانون (تمرکز مالکیت خصوصی) تقسیم جمعیت را به دو طبقهٔ میلیونرها و تهی دستان غیر قابل اجتناب می سازد، مگر آنکه – انگلس با منطق می افزاید – «الغای مالکیت خصوصی» بر آن پیشی گیرد.[73] انگلس بارها این ایده را که انقلاب پرولتری ممکن است به روتد قطبی شدن جامعه پایان دهد، بیان نموده است.[74] قطبی شدن طبقاتی جامعه در اوج خود به انقلاب منجر می شود، مگر آن که انقلاب زودتر رخ دهد.
این بدان معنا نیست که مارکس و انگلس معتقد بودند که انقلاب های پیروزمند پرولتری در هر شرایط دلخواهی امکان وقوع دارند. رخ دادن چنین انقلاب هایی مشروط به وجود جمعیتِ حداقلّیِ معینی از تودهٔ پرولتاریای شهری می باشد که به نوبهٔ خود سطح معینی از توسعهٔ سیستم صنعتی را می طلبد.[75] ولی از دیدگاه ماتریالیستی، انقلاب اقلّیت کارگری غیر ممکن نیست. کارگران به مثابهٔ نمایندگان عناصر مدرن، شهری و صنعتی قدرت طبقاتی ای فراتر از جمعیت خود دارند.
معضل پرولتاریایِ هنوز به اکثریت دست نیافته، این است که انقلاب اکثریت خود را در جای دیگری خواهد جست. مارکس در ملاحظات خود در مورد رویداد های فرانسه در خلال سال های ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۲، راه حل را در اتحاد پرولتاریا با اکثریت دهقانان خرد می دانست. اینان را باید متقاعد ساخت که دولت پرولتری بهترین محافظ منافع آنها در برابر بازار سرمایه داری است.[76] این سناریوی مورد علاقهٔ آنها بود و در دهه های بعدی بارها به آن رجوع نمودند.[77]
‌    
جمع بندی
من در این مقاله در مورد اینکه انقلاب مداوم برای مارکس و انگلس یک موضوع اساسی بود، بحث نموده ام. آنها این ایده را در نخستین سال های فعالیت های کمویستی خود ارائه کردند. تمام نکات اساسی در آثار هر دویِ آنها مشاهده می شود. این کار آنها به معنای واقعی یک فعالیت مشترک بود. انگلس خودش مبحث انقلاب مداوم و چند موضوع مربوط به آن را بسط داد، اما هیچگاه مسیر جدیدی را در پیش نگرفت. تنها در سال ۱۸۹۵ بود که انگلس بعضاً روی مسألۀ امکان پذیریِ انقلاب مداوم مکث نمود، زمانی که به این نتیجه رسید که او و دوستش پنجاه سال پیش از آن دچار این فرض اشتباه شده بودند که در قارۀ اروپا سرمایه داری به زوال خود رسیده است.
 از نقطه نظر بافتاری (نظریهٔ -  م ) انقلاب مداوم، به دو صورت نشانگر انطباقِ دیدگاه مارکس و انگلس با شرایط حاکم در اروپا است. نخست اینکه در بخش اعظم قرن نوزدهم، سوسیالیست های رادیکال در آلمان و فرانسه و نیز در انگلستان  نسبت به دموکرا ت ها و ملی گراها بخش کوچکی را تشکیل می دادند. انقلاب های ۱۸٣۰، ۴۹- ۱۸۴۸، و حتی احتمالاً کمون پاریس عمدتاً دغدغه های دموکراتیک و ملی داشتند تا اجتماعی. مارکس و انگلس دریافتند که مسائل اجتماعی به تنهایی قادر به تولید انرژی لازم برای ایجاد یک انقلاب نیستند. آنها فرض را بر این گذاشته بودند که تنها شانس کسب قدرت برای یک حزب کارگری، سوار شدن بر موج جنبش های دموکراتیک نیرومند است. قیام های دموکراتیک و میهنی می توانستند کشاکش و التهاب مورد نیاز احزاب کارگری را فراهم سازند. روند رادیکالیزه شدن، که آنها در انقلاب کبیر فرانسه مشاهده نموده بودند، مارکس و انگلس را به عملی بودن این استراتژی متقاعد ساخته بود.
دوم اینکه، زمانی که مارکس و انگلس کمونیست شدند، شرایط سرمایه داریِ پیشرفته که گذار به سوسالیسم مستلزم آن است، در قارهٔ اروپا موجود نبود. اما این دو رفیق ظاهراً حاضر به پذیرش این موضوع نبودند که کارگران باید انقلاب خود را تا کامل شدن روند اجتماعی – اقتصادیِ قطبی شدن، به تعویق بیندازند. در عوض، آنها ماتریالیسم تاریخی را به نحوی ارائه دادند که طبق آن ظاهراً سرمایه داری در قارهٔ اروپا، برخلاف سطح نازل توسعهٔ صنعتی، وارد مرحلهٔ پایانی خود شده است.
انقلاب مداوم به معنی الگوئی بود که طبق آن انقلاب پرولتری سریعاً و بی وقفه به دنبال انقلاب بورژوایی به وقوع می پیوندد. در نگاه مارکس و انگلس لحظهٔ انقلاب پرولتری توسط دو مجموعه از شرایط تعریف می گردد. یکم، قیام طبقات بورژوا به ضد بقایای نظام فئودالی – مطلقه که به مثابهٔ یک مکانیزمِ اجتماعی – سیاسیِ رها سازنده، و به مثابۀ اهداف مبرم و بلاواسطهٔ انقلابِ کارگران عمل می کند. این الگو تا انقلاب های قرن شانزدهم ردیابی شد و همچنان به مثابۀ بیانگر درک مارکس و انگلس از روند انقلاب های زمان این دو بررسی گردید. دوم، از لحظه ای که عمر شیوه تولید سرمایه داری به پایان می رسد، انقلاب طبقۀ کارگر  پتانسیل لازم را برای مستحکم ساختن تسلط خود بر قدرت دولتی و آغاز گذار سوسیالیستی به دست می آورد. این لحظه زمانی فرا می رسد که سیستم در اثر بحران های ادواریِ اضافه تولید فرسوده می شود و دیگر قادر به فراهم ساختن توسعهٔ اقتصادی پایدار و هماهنگ نیست. این تعریف ویژه از زوال سیستم سرمایه داری بر امکان پیروزیِ انقلاب پرولتری در کشورهایی که در مراحل ابتداییِ روند صنعتی شدن هستند نیز، دلالت می کند.
آن خوانش مارکس و انگلس مبتنی بر اینکه انقلاب پرولتری زمانی رخ می دهد که کارگران اکثریت جامعه را تشکیل داده و صنایع کلان دست بالا را در اقتصاد داشته باشند، باید مردود شناخته شود. البته طبق نظر مارکس و انگلس، دولت های کارگری زودرس در قارهٔ اروپا به معنای نبود شرایط صنعتی برای گذار بلاواسطه به سوسیالیسم بود؛ شرایطی که می بایستی بعد از انقلاب فراهم گردند. با وجود این، منظور مارکس و انگلس از پیشنهاد انقلاب های پرولتری در آلمان و فرانسه ، نه فشرده کردن مرحلهٔ توسعهٔ صنعتی سرمایه داری یا بریدن گوشه هایی از تاریخ، بلکه این بود که پرولتاریا نقش تاریخی خویش را ایفا کند؛ نقشی مبتنی بر گشودن بن بستی که به عقیدهٔ آنان توسط یک سیستم اقتصادی بیمار ایجاد گشته بود.
تمام این گفته ها به معنای انکار این واقعیت نیست که دیدگاه مارکس و انگلس در بارۀ رقابت بازار سرمایه داری نقشی اساسی در درک آنان از روند انقلاب داشته است. رقابت بازار به آنها ثابت کرد که سرمایه داری شرایط زوال خود را ، درشکل یک طبقه انقلابی که به اکثریت خواهد رسید، و در شکل اقتصادی مبتنی بر صنایع کلان که از چارچوب مالکیت خصوصی فراتر رشد کرده و مدیریت سوسیالستی جامعه را می طلبد، می آفریند. این الگو به آنان اطمینان می داد که با وجود شکست های انقلاب های نخستین، سرمایه داری محکوم به فناست. با این وجود، آنها انتظار داشتند که پرولتاریای صنعتی از طریق ایجاد اکثریت انقلابی در اتحاد با دهقانان سرمایه داری را، مدت ها قبل از تکمیل روند قطبی شدن، سرنگون کنند؛ که در این صورت شرایط صنعتی برای اقتصاد سوسیالیستی می بایستی عمدتاً بعد از انقلاب فراهم گردد.
آنچه گفته شد به این معنی است که مارکس و انگلس دغدغه های اقتصادیِ مربوط به انقلاب را صراحتاً تابع تحلیل سیاسی نموده بودند. آنها بیشتر از یک دریچهٔ سیاسی در انتظار فروپاشی سرمایه داری بودند تا اقتصادی. این بدان معنا نیست که بگوییم مارکس و انگلس وابستگی انقلاب سیاسی را به پیش شرط های معین اقتصادی انکار می کردند. اما آنها این پیش شرط ها را به نحوی بیان داشته اند که موانعی که در سطح چیرگی ناپذیر می نمایند، در عمل محو می شوند. بهتر است نظریات مارکس و انگلس را به مثابهٔ جامعه شناسی سیاسی انقلاب دریابیم تا جامعه شناسی اقتصادی آن.
در پایان، با توجه به یافته هایم که در این مقاله ارائه شده، معتقدم ارزش دارد که از نو نگاهی بر تفسیرهای متٲخر از انقلاب مداوم در آثار تروتسکی، لنین، استالین، مائو و دیگر بلشویک های قرن بیستم، بیاندازیم. اینکه مارکسیسم، فلسفه ای که قرار بود طبقهٔ کارگر پیشرفته ترین کشورهای صنعتی را به قدرت برساند اما در کشورهایی به قدرت رسید که دهقانی، با پرولتاریای قلیل، بودند، از نظر بسیاری نوعی تناقض (پارادوکس) به حساب می آید. بجاست که بپرسیم آیا این تعبیر هنوز قابل دفاع است؟ یافته های این مقاله شیوه های جدیدی برای تفسیر اهمیت مارکسیستیِ برنامه نوین اقتصادیِ ( ( NEP لنین، گسست عظیمِ استالین [منطور از  Great Break با  Great Turn سیاست استالین  در مورد متوقف کردن برنامۀ نپ، صنعتی و اشتراکی کردن کشاورزی در شوروی از سال 1928 به بعد است - م]و حتی «سوسیالیسم با ویژگی های چینی» دربر دارد.
اریک وان رِی
 
 
 
 


[1] Erik van Ree

[2] History of Politica Thougt

[3] See for example: J. Plamenatz, German Marxism and Russian Communism (London/New York/Toronto, 1954), pp. 121–35, 173, 217; G. Lichtheim, Marxism: An Historical and Critical Study (London, 1961), pp. 51–62, 122–9; W. Leonhard, Sowjetideologie heute, Vol. 2, Die politischen Lehren (Hamburg, 1962), pp. 106–9;

F. Borkenau, World Communism: A History of The Communist International (Michigan/Toronto, 1962), p. 21; A.C. Janos, ‘The Communist Theory of the State and Revolution’, in Communism and Revolution: The Strategic Uses of Political Violence, ed. C.E. Black and T.P. Thornton (Princeton, 1964), pp. 27–41, pp. 30–1; A.G. Meyer, Communism: Third Edition (New York, 1967), p. 31; S. Avineri, The Social and Political Thought of Karl Marx (London, 1968), pp. 150–62, 185–220, 241, 250–8; R.C. Tucker, The Marxian Revolutionary Idea (London, 1969), pp. 100–1, 103–4, 122–6; 136–8;

W. Leonhard, Die Dreispaltung des Marxismus: Ursprung und Entwicklung des Sowjetmarxismus, Maoismus und Reformkommunismus(Vienna, 1970), pp. 36–7, 46–8, 55–6, 69, 125; G.A. Cohen, Karl Marx’s Theory of History: A Defence (Oxford, 1982), pp. 203, 206–7; D. McLellan, Marxism after Marx: An Introduction (London/Basingstoke, 1979), pp. 2–3; R. Pipes, The Russian Revolution (New York, 1991), pp.345–8; G.P. Steenson, After Marx, Before Lenin: Marxism and Socialist Working-Class Parties in Europe, 1884–1914 (London, 1991), pp. 20–1; J. Plamenatz, Man and Society: Political and Social Theories from Machiavelli to Marx, Vol. 3, Hegel, Marx and Engels, and the Idea of Progress: New, Revised Edition (London/New York, 1992), pp. 278–93; R. Pipes, Russia under the Bolshevik Regime, 1919–1924 (London, 1994), pp. 501–2;

T. Eagleton, Why Marx was Right (New Haven/London, 2011), ch. 2.

[4] See: R. Larsson, Theories of Revolution: From Marx to the First Russian Revolution (Stockholm, 1970), pp. 31–          49, 58–60, 125–7; R.N. Hunt, The Political Ideas of Marx and Engels: Marxism and Totalitarian Democracy, 1818–1850 (London, 1974), chs. 6–7; H. Draper, Karl Marx’s Theory of Revolution, Vol. II, The Politics of Social

Classes (New York/London, 1978), pp. 27, 169–288, 317, 358–452; A. Gilbert, Marx’s Politics: Communists and Citizens (Oxford, 1981), chs. 2, 4, 7–12; M. Hundt, ‘Zur Entwicklung der marxistischen Revolutionstheorie nach der Revolution von 1848/49’, in Marx-Engels-Jahrbuch, 10 (Berlin, 1987), pp. 31–64; E. Hobsbawm, How to Change the World: Marx and Marxism 1840–2011 (London, 2011), pp. 63–9, 71.

[5] Out of an economically active German population of 15.8 million people in 1850, 24 percent worked in the secondary sector, i.e. approximately 3.8 million people. An estimated 1.75 million people were engaged in Handwerk, and 1.5 million in Verlag, adding up to 3.25 million artisans. This would leave 550,000 industrial workers: F.-W. Henning, Deutsche Wirtschafts- und Sozialgeschichte im 19. Jahrhundert (Paderborn, 1996), pp. 351, 877, 885.

[6] In 1860–5 there were an estimated 1.2 million industrial workers in France: Michel

Beaud, Histoire du capitalisme de 1500 à nos jours (Paris, 1981), pp. 135, 187–8.

According to information provided by Roger Price, the active population of France stood at 15.1 million in 1866: An Economic History of Modern France, 1730–1914 (London/Basingstoke, 1981), pp. 168–9. For 10 percent for 1875 Germany, see Henning, Deutsche Wirtschafts- und Sozialgeschichte, pp. 351, 678.

[7] For 1872–82 France (30 percent) and 1860–9 Germany (24 percent), see S. Kuznets, Modern Economic Growth: Rate, Structure, and Spread (New Haven/London, 1967), pp. 88–9.

[8] Michael Löwy

[9] M. Löwy, The Politics of Combined and Uneven Development: The Theory of Permanent Revolution (London, 1981), pp. 7–8.

[10] Draper, Karl Marx’s Theory, p. 175; see also p. 238.

[11] Larsson, Theories of Revolution, p. 31. See also: M. Levin, ‘Deutschmarx: Marx, Engels and the German Question’, Political Studies, 29 (4) (1981), pp. 537–54, p. 542; Witnesses to Permanent Revolution: The Documentary Record, ed. R.B. Day and D. Gaido (Leiden/Boston, 2009), p. 27.

[12] این مقاله در نظر ندارد راجع به دیدگاه های مارکس و انگلس در مورد انقلاب روسیه و کمونیسم در جوامع روستایی بحث کند.

[13] For the case for a rift between Marx and Engels, see: Lichtheim, Marxism; Avineri,

Social and Political Thought;  N. Levine, The Tragic Deception: Marx Contra Engels

(Oxford/Santa Barbara, 1975); D. McLellan, Engels (Hassocks, 1977); L. Kolakowski,

Main Currents of Marxism: Its Origins, Growth and Dissolution, Vol. 1, The Founders

(Oxford, 1978), pp. 376–408; McLellan, Marxism after Marx, ch. 1; T. Carver, Marx &

Engels: The Intellectual Relationship (Brighton, 1983); T. Carver, Friedrich Engels: His

Life and Thought (Basingstoke/London, 1989); A. Walicki, Marxism and the Leap to the

Kingdom of Freedom: The Rise and Fall of the Communist Utopia (Stanford, 1995), pp.

111–207. For the essential sameness of Marx’s and Engels’ thinking, see: Hunt, Political

Ideas, pp. 93, 124 ff.; Draper, Karl Marx’s Theory, pp. 23–6; A. Gouldner, The Two

Marxisms: Contradictions and Anomalies in the Development of Theory (London/

Basingstoke, 1980), pp. 250–86; J.D. Hunley, The Life and Thought of Friedrich Engels:

A Reinterpretation (New Haven/London, 1991). For a more recent, methodological

contribution to this debate see T. Carver, ‘The Engels–Marx Question: Interpretation,

Identity/ies, Partnership, Politics’, Engels after Marx, ed. M.B. Steger and T. Carver

(Manchester, 1999), pp. 17–36.

[14] ‘Manifesto of the Communist Party’, in K. Marx and F. Engels, Collected Works, Vol. 6 (New York, 1976), p. 519 [hereafter CW]; K. Marx and F. Engels, Werke, Vol. 4(Berlin, 1972), p. 493 [hereafter MEW].

[15] ‘Address of the Central Authority to the League, March 1850’, CW, Vol. 10, pp. 280–1; MEW, Vol. 7, pp. 247–8. The idea that the bourgeois revolution will rapidly escalate into a proletarian struggle can be found all over Marx’s and Engels’ writings of the period. See for example: Introduction to the ‘Critique of Hegel’s Philosophy of Right’, (Marx, written 1843–4), CW, Vol. 3, pp. 184–6; MEW, Vol. 1, p. 389; Engels’ 20 February 1846 letter to The Northern Star, published as part of ‘The State of Germany’, CW, Vol. 6, p. 29; MEW, Vol. 2, p. 580; ‘Address of the German Democratic Communists of Brussels to Mr. Feargus O’Connor’ (Marx/Engels, July 1846), CW, Vol. 6, p. 58; MEW, Vol. 4, p. 24; ‘The Prussian Constitution’ (Engels, March 1847), CW, Vol. 6, p.71; MEW, Vol. 4, p. 35; ‘Protective Tariffs or Free Trade System’ (Engels, June 1847), CW, Vol. 6, p. 94; MEW, Vol. 4, pp. 60–1; ‘Moralising Criticism and Critical Morality’ (Marx, October 1847), CW, Vol. 6, pp. 332–3; MEW, Vol. 4, p. 352; ‘Principles of Communism’ (Engels, written late 1847), CW, Vol. 6, pp. 350, 356; MEW, Vol. 4, pp. 372–3, 379; ‘The Movements of 1847’ (Engels, January 1848), CW, Vol. 6, p. 528; MEW, Vol. 4, p. 502; ‘Revolution and Counter-Revolution in Germany’ (written by Engels in 1851–2, published under Marx’s name), CW, Vol. 11, p. 10; MEW, Vol. 8, pp. 10–11.

[16] ‘On the Jewish Question’ (Marx, written August–December 1843), CW,

Vol. 3, pp. 155–6; MEW, Vol. 1, p. 357; ‘The Holy Family’ (Marx/Engels, written

September–November 1844), CW, Vol. 4, p. 123; MEW, Vol. 2, p. 130; ‘The Magyar

Struggle’ (Engels, January 1849), CW, Vol. 8, p. 227; MEW, Vol. 6, p. 166; ‘The Class

Struggles in France, 1848 to 1850’ (Marx, 1850), CW, Vol. 10, p. 127; MEW, Vol. 7,

p. 89; ‘Address März 1850’, CW, Vol. 10, pp. 281, 287; MEW, Vol. 7, pp. 248, 254.

[17] CW, Vol. 10, p. 281; MEW, Vol. 7, p. 248.

[18] ‘Marx and the Neue Rheinische Zeitung (1848–49)’, CW, Vol. 26, p. 126; MEW, Vol. 21, pp. 21–2.

[19] The scholarly literature does not properly reflect Marx and Engels’ definition. The confusion is due to the influence of Lev Trotsky’s understanding of the concept. Trotsky foresaw a workers’ revolution aiming for the democratization of Russia, to be followed by a quick move towards the socialist transition: B. Knei-Paz, The Social and Political Thought of Leon Trotsky (Oxford, 1979). To my knowledge Marx and Engels never referred to the strategy in which the workers carried the first (democratic) as well as the second (socialist) revolution with the term permanent revolution. Larsson and Draper use a broad definition in which all strategies foreseeing a rapid transition from a democratic to a socialist stage, regardless of class basis, qualify as permanent revolution: Larsson, Theories of Revolution, pp. 24–37, 125–7; Draper, Karl Marx’s Theory, pp. 27,

169–288, 380. For Michael Löwy (Politics, ch. 1) and Richard Day and Daniel Gaid(Witnesses to Permanent Revolution, introduction), only the strategy with a proletariandemocratic stage constitutes the real thing. Löwy (p. 3) discovers ‘different threads of theory — “stagist” and “permanentist” ’ in Marx and Engels. In my opinion this is confusing: the permanent revolution represents a particular form of stagism.

[20] On Marx’s interest in the French Revolution, see: A. Cornu, ‘Karl Marx’ Stellung zur Französischen Revolution und zu Robespierre (1843–1845)’, in Maximilien Robespierre, 1758–1794, ed. W. Markov (Berlin, 1961), pp. 505–24, pp. 505–6; P. Kägi, Genesis des historischen Materialismus: Karl Marx und die Dynamik der Gesellschaft (Vienna/Frankfurt/Zürich, 1965), p. 169; J. Bruhat, ‘La Révolution française et la formation de la pensée de Marx’, in Annales historiques de la Révolution francáise, 38 (2) (1966), pp. 125–70, pp. 130–5.

[21] G. Rudé, The French Revolution (London, 1988), p. 72

[22] For Marx’s 1843–4 readings in French Revolutionary history, see: Kägi, Genesis, pp. 169–89; Bruhat, ‘La Révolution française’, pp. 135–44; H.-P. Jaeck, Die französische bürgerliche Revolution von 1798 im Frühwerk von Karl Marx (1843–1846): Geschichtsmethodologische Studien (Liechtenstein, 1979).

[23] CW, Vol. 3, p. 156; MEW, Vol. 1, p. 357. For Marx’s earliest interpretations of Robespierre in a semi-Hegelian context, see F. Furet, Marx et la Révolution française: Textes de Karl Marx présentés, réunis, traduits, par Lucien Calvié (Paris, 1986), pp. 47 ff.

[24] CW, Vol. 4, p. 123; MEW, Vol. 2, p. 130.

[25] ‘Magyar Struggle’, CW, Vol. 8, pp. 227–8; MEW, Vol. 6, pp. 165–6

[26] For Marx on the French Revolution pattern of radicalisation ending in Terror, see

also: ‘The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte’ (Marx, written December 1851 to March 1852), CW, Vol. 11, p. 124; MEW, Vol. 8, p. 135. On the self-accelerating mechanism of revolutions in Marx and Engels, see also: Larsson, Theories of Revolution, p. 29.

For the close identification of permanent revolution and Terror in Marx, see also: Levine, Tragic Deception, ch. 4. Löwy (Politics, pp. 18–19) suggests that the term permanent revolution came from Jacobin usage. In one of the books that he studied in 1843 (W. Wachsmuth, Geschichte Frankreichs im Revolutionsalter, Vol. 2 (Hamburg, 1842), p. 341), Marx would have read that the Jacobin club decided to go into permanent session

during the crisis of July 1794 that ended in Robespierre’s execution. Wachsmuth frequently mentions the Paris sections and the National Convention establishing the ‘permanence’ of their sessions in periods of revolutionary crisis: Vol. 1 (1840), pp. 469, 471, 475, 482, 503; Vol. 2: pp. 30, 60, 109, 338ff, 424, 473. On page 153 (Vol. 2), Wachsmuth quotes the Journal de Lyon (27 June 1793), in which the ‘Jacobins, cordeliers, montagnards’ are accused of being ‘in permanent insurrection [révolte]’. In his 1884 ‘Marx and the Neue Rheinische Zeitung’, Engels admitted that his reading of Alfred Bougeart’s book about Marat had made him understand that his and Marx’s revolution ‘in Permanenz’ had amounted to an unconscious imitation of this French revolutionary: CW, Vol. 26, p. 126; MEW, Vol. 21: p. 21. Bougeart mentioned the ‘permanent guillotine’ and Marat’s support for the ‘permanence’ of civil assemblies and of the Paris Commune: Marat, L’ami du peuple, Vol. 1 (Paris, 1865), pp. 330, 419–20; Vol .2, pp. 96–7. I thank Charlotte Goëtz for establishing that the term ‘permanent revolution’ cannot be found in Marat’s collected works: personal communication 28 October 2011.

[27] Cornu, ‘Karl Marx’ Stellung’; Bruhat, ‘La Révolution française’; E. Schmitt and M. Meyn, Ursprung und Charakter der Französischen Revolution bei Marx und Engels (Bochum, 1976); Jaeck, Die französische bürgerliche Revolution; Löwy, Politics; Furet, Marx et la Révolution française, introduction. For Jacobin rule as proletarian rule in Marx and Engels, see for example: Larsson, Theories of Revolution, p. 33; Schmitt and Meyn, Ursprung und Charakter, pp. 66–7, 69–71. Löwy (Politics, pp. 4, 7) calls Marx’s characterization of Jacobin rule as a premature proletarian revolution ‘not very convincing’. Jaeck (Die französische bürgerliche Revolution, pp. 185–6, 188–9) concludes that Marx saw Jacobin rule as a balancing act between proletariat and bourgeoisie.

According to Furet (Marx et la Révolution française, pp. 27–64), Marx’s claim that Robespierre represented the classes without property was hard to reconcile with historical materialism. For Marx and Engels’ inspiration by the French Revolution, see also: Draper, Karl Marx’s Theory, p. 203; Witnesses to Permanent Revolution, pp. 1–3. For the Marxist analysis of popular pressure from below as the driving force behind the radicalization of the French Revolution, see E. Kamenka, ‘Revolutionary Ideology and “The Great French Revolution of 1789–?” ’, in The Permanent Revolution: The French Revolution and its Legacy, 1789–1989, ed. G. Best (London, 1988), pp. 75–99, p. 78.

[28] D. Guérin, La lutte de classes sous la première république: Bourgeois et ‘bras nus’

(1793–1797), Vol. 1 (Paris, 1946), pp. 1–8.

[29] See: ‘The Condition of England’ (Engels, August 1844), CW, Vol. 3, p. 473; MEW, Vol. 1, pp. 553–4; ‘Holy Family’, CW, Vol. 4, p. 119; MEW, Vol. 2, p. 126; ‘The Festival of Nations in London’ (Engels, 1845), CW, Vol. 6, p. 5; MEW, Vol. 2, pp. 612–13; ‘Moralising Criticism’, CW, Vol. 6, p. 321; MEW, Vol. 4, p. 341.

[30] ‘The German Ideology’ (Marx/Engels, written 1845–6),CW, Vol. 5, p. 178; MEW, Vol. 3, p. 162.

[31] ‘Festival of Nations’, CW, Vol. 6, p. 5; MEW, Vol. 2, pp. 612. Compare: ‘The Bourgeoisie and the Counter-Revolution’ (Marx, December 1848), CW, Vol. 8, p. 161; MEW, Vol. 6, p. 107.

[32] ‘Moralising Criticism’, CW, Vol. 6, p. 319; MEW, Vol. 4, pp. 338–9.

[33] ‘The Civil War in Switzerland’, CW, Vol. 6, p. 372; MEW, Vol. 4, p. 397.

[34] ‘Bourgeoisie and Counter-Revolution’,CW, Vol. 8, p. 165; MEW, Vol. 6, p. 111.

[35] For Marx’s comment’s on Robespierre’s measures against the workers, see his letter to Engels of 30 January 1865: CW, Vol. 42, p. 71; MEW, Vol. 31, p. 48.

[36] ‘Socialism: Utopian and Scientific’, CW, Vol. 24; p. 289, also p. 292; MEW, Vol.19, p. 193, also p. 195.

[37] Engels to Victor Adler, 4 December 1889, CW, Vol. 48, p. 414; MEW, Vol. 37, p. 318; Engels to Karl Kautsky, 21 May 1895, CW, Vol. 50, p. 512; MEW, Vol. 39, pp. 482–3.

[38] ‘A Critique of the Draft Social-Democratic Programme of 1891’ (June 1891), CW, Vol. 27, p. 227; MEW, Vol. 22, p. 235. For Engels on Babeuf: ‘Socialism: Utopian and Scientific’, CW, Vol. 24, p. 287; MEW, Vol. 19, p. 191. In a 4 September 1870 letter to Marx, Engels attributed the Terror to frightened bourgeois and the ‘mob of the underworld’: CW, Vol. 44, p. 63; MEW, Vol. 33, p. 53. See, for the Terror as instrument of the most revolutionary class: Engels to Kautsky, 20 February 1889, CW, Vol. 48, pp. 267–8; MEW, Vol. 37, pp. 155–6. See also Schmitt and Meyn, Ursprung und Charakter, p. 71.

[39] ‘Moralising Criticism’, CW, Vol. 6, p. 321; MEW, Vol. 4, p. 341. Compare Engels in ‘Condition of England’, CW, Vol. 3, pp. 472–3; MEW, Vol. 1, p. 554.

[40] ‘The Peasant War in Germany’, CW, Vol. 10, p. 416; MEW, Vol. 7, p. 347.

[41] CW, Vol. 10, p. 407; MEW, Vol. 7, pp. 337–8.

[42] CW, Vol. 10, pp. 408–9; MEW, Vol. 7, p. 339.

[43] CW, Vol. 10, pp. 415, 427, 470, 472; MEW, Vol. 7, pp. 339, 346, 358, 392, 400–3.

[44] See for Engels’ later comments on the German Peasant War, ‘Dialectics of Nature’ (written 1873 to 1883), CW, Vol. 25, p. 318; MEW, Vol. 20, p. 311, and ‘On the Peasant War’ (written late 1884), CW, Vol. 26, p. 554; MEW, Vol. 21, p. 402. For Engels’ comments on the ‘three great bourgeois risings’ of European history and on the English revolution, see his 1892 introduction to the English edition of ‘Socialism: Utopian and Scientific’, CW, Vol. 27, p. 291; MEW, Vol. 22, p. 301.

[45] CW, Vol. 6, p. 346; MEW, Vol. 4, p. 368.

[46] ‘Manifesto’, CW, Vol. 6, p. 490; MEW, Vol. 4, p. 468; ‘Revolution and CounterRevolution’, CW, Vol. 11, p. 10; MEW, Vol. 8, p. 10.

[47] CW, Vol. 24, pp. 286–7; MEW, Vol. 19, pp. 190–1. See also Engels: ‘The Prussian Military Question and the German Workers’ Party’ (1865), CW, Vol. 20, pp. 70–1; MEW, Vol. 16, p. 70; and Engels’ 1876–7 preparatory writings for the Anti-Dühring, CW, Vol. 25, p. 603; MEW, Vol. 20, p. 580.

[48] CW, Vol. 21, p. 97; MEW, Vol. 7, pp. 534–5. See also Draper, Karl Marx’s Theory, pp. 227–8.

[49] CW, Vol. 6, pp. 514, 519; MEW, Vol. 4, pp. 489, 493. See also Larsson, Theories of Revolution, p. 28.

[50] See for example: Plamenatz, German Marxism, pp. 133–5, 217; Plamenatz, Man and Society, pp. 278–93; Lichtheim, Marxism, pp. 122–9; Avineri, The Social and Political Thought, pp. 196–201. According to Gilbert (Marx’s Politics, introduction, p. 255), during the period 1850–2 Marx and Engels fell prey to economic determinism. See for a critique of Lichtheim’s position that Marx’s 1850 writings represented a temporary Jacobin aberration, M. Löwy, The Theory of Revolution in the Young Marx (Leiden/Boston,

2003), p. 150.

[51] 19 December 1849 Marx to Joseph Weydemeyer, CW, Vol. 38, p. 220; MEW, Vol. 27, p. 516; ‘Revue’ (Marx/Engels, May-October 1850), CW, Vol. 10, p. 510; MEW, Vol. 7, p. 440; ‘Real Causes why the French Proletarians Remained Comparatively Inactive in December Last’ (Engels, February 1852), CW, Vol. 11, pp. 218, 221; MEW, Vol. 8, p. 228; ‘Revolution in China and in Europe’ (Marx, June 1853), CW, Vol. 12, p. 99; MEW, Vol. 9, p. 101; ‘The Crisis in England’ (Marx, March 1855), CW, Vol. 14, p. 61; MEW, Vol. 11, pp. 102–3. In his 1885 ‘On the History of the Communist League’, Engels attributed his and Marx’s 1850 advocacy of postponement of the revolution to the period of prosperity: CW, Vol. 26, pp. 326–8; MEW, Vol. 21, pp. 221–2. See also:

P. Stadler, ‘Wirtschaftskrise und Revolution bei Marx und Engels: Zur Entwicklung ihres Denkens in den 1850er Jahren’, Historische Zeitschrift, 199 (1) (1964), pp. 113–44; E. Schraepler, Handwerkerbünde und Arbeitervereine 1830–1853: Die politische Tätigkeit deutscher Sozialisten von Wilhelm Weitling bis Karl Marx (Berlin/New York, 1972), pp.411–12, 416.

[52] ‘Class Struggles in France’, CW, Vol. 10, p. 135; MEW, Vol. 7, p. 98.

[53] See: ‘Revelations Concerning the Communist Trial in Cologne’ (Marx, 1853), CW, Vol. 11, p. 403; MEW, Vol. 8, p. 412.

[54] Marx and Engels had referred in their March 1850 address to the need for the workers to gain the necessary experience through a ‘lengthy revolutionary development’: CW, Vol. 10, p. 286; MEW, Vol. 7, pp. 253–4.

[55] CW, Vol. 10, pp. 470, 481; MEW, Vol. 7, pp. 400–1, 412

[56] ‘Meeting of the Central Authority, September 15, 1850’, CW, Vol. 10, p. 628; MEW, Vol. 8, p. 600.

[57] ‘Revelations’, CW, Vol. 11, p. 449; MEW, Vol. 8, p. 461.

[58] 12 April 1853 to Weydemeyer, CW, Vol. 39, pp. 308–9; MEW, Vol. 28, pp. 579–80.

[59] See for this interpretation also Hunt, Political Ideas, pp. 244, 254–5.

[60] See for example: ‘Real Causes’, CW, Vol. 11, p. 218; MEW, Vol. 8, p. 228; ‘Prospect in France and England’ (Marx, April 1855), CW, Vol. 14, p. 145; MEW, Vol. 11, p. 182; Marx to Engels, 8 October 1858, CW, Vol. 40, p. 347; MEW, Vol. 29, p. 360; Marx’s 28 February 1867 speech to German workers in London, CW, Vol. 20, p. 415;

MEW, Vol. 16, p. 524; Engels to Marx 5 November 1867, CW, Vol. 42, p. 462; MEW, Vol. 31, p. 378. See also Hobsbawm, How to Change, pp. 65–6, 76–9.

[61] See: ‘Marx and Neue Rheinische Zeitung’, CW, Vol. 26, p. 126; MEW, Vol. 21, pp. 21–2; 6 June 1884 letter to August Bebel, CW, Vol. 47, p. 149; MEW, Vol. 36, pp. 159–60; ‘History of the League’, CW, Vol. 26, pp. 326–7; MEW, Vol. 21, p. 220; ‘The Future Italian Revolution and the Socialist Party’ (written January 1894), CW, Vol. 27, pp. 437–40; MEW, Vol. 22, pp. 439–42. Engels referred to the rapid succession of petty bourgeois and proletarian stages of revolution as ‘the logic of 1792–94’. See for example ‘The Situation’ (October 1885), CW, Vol. 26, p. 332; MEW, Vol. 21, p. 226.

[62] 1895 introduction to ‘Class Struggles in France’, CW, Vol. 27, p. 512; MEW, Vol. 22, p. 515.

[63] CW, Vol. 27, pp. 509–12; MEW, Vol. 22, pp. 512–14.

[64] CW, Vol. 5, pp. 48, 52; MEW, Vol. 3, pp. 34, 69. For other early formulations of ‘historical materialism’, see also: ‘The Poverty of Philosophy’ (Marx, written 1846–7), CW, Vol. 6, p. 211; MEW, Vol. 4, p. 181; ‘Moralising Criticism’, CW, Vol. 6, pp. 327–8; MEW, Vol. 4, p. 347; ‘Principles’, CW, Vol. 6, pp. 341–50; MEW, Vol. 4, pp. 363–74, ‘Manifesto’, CW, Vol. 6, pp. 489–96; MEW, Vol. 4, pp. 467–74. For later formulations by Marx: preface to ‘A Contribution to the Critique of Political Economy’ (January 1859),CW, Vol. 29, pp. 262–4; MEW, Vol. 13, p. 9; first volume of ‘Capital’ (1867),CW, Vol. 35, pp. 748–51; MEW, Vol. 23, pp. 789–91; by Engels: ‘Anti-Dühring’ (1877–8), CW, Vol. 25, pp. 135–9, 254–71; MEW, Vol. 20, pp. 136–40, 249–65; ‘Ludwig Feuerbach and the End of Classical German Philosophy’ (written early 1886), CW, Vol. 26, pp. 390–1; MEW, Vol. 21, p. 300. Occasionally Marx adopted extreme expressions, which however need not be taken literally: ‘No social formation is ever destroyed before all the productive forces for which it is sufficient have been developed.’ In the same text Marx suggested that the material conditions of the new system need only be ‘in the course of formation’: preface to ‘Critique of Political Economy’, CW, Vol. 29, p. 263; MEW, Vol. 13, p. 9. Compare Engels: ‘Anti-Dühring’, CW, Vol. 25, pp. 137–9, 255; MEW, Vol. 20, pp. 138–9, 249. See also: Gilbert, Marx’s Politics, p.6.

[65] CW, Vol. 6, pp. 489–90; MEW, Vol. 4, pp. 467–8. Marx (28 December 1846 to P.V. Annenkov) dated the beginning of the pattern of universal crises to 1825: CW, Vol. 38, p. 99; MEW, Vol. 27, p. 455. See also ‘Trade Unions’ (Engels, May 1881), CW, Vol. 24, p. 383; MEW, Vol. 19, p. 256.

[66] See for example: Engels’ first Elberfeld speech (February 1845), CW, Vol. 4, pp. 244–5; MEW, Vol. 2, pp. 537–8; ‘Principles’, CW, Vol. 6, pp. 347–8; MEW, Vol. 4, pp. 369–70; ‘Wage Labour and Capital’ (Marx, 1849), CW, Vol. 9, p. 228; MEW, Vol. 6, p. 423; ‘The English Ten Hours Bill’ (Engels, April 1850), CW, Vol. 10, pp. 299–300;

MEW, Vol. 7, p. 242. Later on Engels formulated it classically in his Anti-Dühring: ‘In these crises, the contradiction between socialised production and capitalist appropriation ends in a violent explosion.’ CW, Vol. 25, p. 263; MEW, Vol. 20, pp. 257–8. See also:

‘Karl Marx’ (Engels, June 1877),CW, Vol. 24, p. 193; MEW, Vol. 19, p. 104; ‘Socialism: Utopian and Scientific’, CW, Vol. 24, pp. 324–5; MEW, Vol. 19, p. 227; ‘Ludwig Feuerbach’, CW, Vol. 26, pp. 390–1; MEW, Vol. 21, p. 300.

[67] Marx suggested in a March 1845 draft of an article on Friedrich List that Germany need not follow the capitalist path to development: CW, Vol. 4, pp. 281–3. In his 1867 preface to Capital Marx referred to the ‘natural laws of capitalist production’ working with iron necessity. He observed that Britain represented Germany’s future: ‘The country that is more developed industrially only shows, to the less developed, the image of its own future.’ CW, Vol. 35, pp. 9–10; MEW, Vol. 23, pp. 12, 15–16. According to Roman Szporluk (Communism and Nationalism: Karl Marx Versus Friedrich List (New York/Oxford, 1988), p. 176), Marx now acknowledged the inevitability of integral capitalist development for Germany. I find this interpretation difficult to accept. Marx and Engels still predicted early proletarian revolutions on the European continent. They did not

withdraw their thesis that the crisis pattern marked the moment of capitalist decadence. More plausibly, then, Marx expected German capitalism to follow the British pattern as long as the proletarian revolution did not intervene. See James White (Karl Marx and the Intellectual Origins of Dialectical Materialism (Basingstoke/London, 1996), chs. 4–6), for the argument that Marx rejected the idea of capitalism as a universal model of development during the sixties.

[68] ‘Conditions and Prospects of a War of the Holy Alliance against France in 1852’ (written April 1851), CW, Vol. 10, p. 553; MEW, Vol. 7, pp. 480–1. See also: Larsson, Theories of Revolution, pp. 30–1; Draper, Karl Marx’s Theory, p. 238.

[69] See for example: ‘England’ (Engels, January 1852), CW, Vol. 11, pp. 200–1; MEW, Vol. 8, pp. 210–11; ‘Letter to the Labour Parliament’ (Marx, 18 March 1854),CW, Vol. 13, p. 58; MEW, Vol. 10, pp. 125–6; ‘The General Council to the Federal Council of Romance Switzerland’ (Marx, January 1870), CW, Vol. 21, pp. 86–7; MEW, Vol. 16, pp. 386–7; ‘Confidential Communication’ (Marx, March 1870),CW, Vol. 21, pp. 118–19; MEW, Vol. 16, 414–15; Marx to Sigfrid Meyer and August Vogt, 9 April 1870, CW, Vol. 43, p. 475; MEW, Vol. 32, p. 669. See also Larsson, Theories of Revolution, p. 30.

[70] CW, Vol. 6, p. 350; MEW, Vol. 4, pp. 372–5.

[71] CW, Vol. 6, pp. 485, 495, 519; MEW, Vol. 4, pp. 463, 472, 492–3. Marx had argued in his introduction to ‘Critique of Hegel’s Philosophy of Right’, that the weakly developed German proletariat formed the ‘material basis’ for a communist revolution: CW, Vol. 3, p. 183; MEW, Vol. 1, pp. 386–91.

[72] For the same conclusion, see Gilbert (Marx’s Politics, p. 219): Marx ‘never argued that the triumph of socialism in any particular country required that the proletariat be a majority (as opposed to a sizable portion) of the population’. See also Hobsbawm, How to Change, p. 62.

[73] ‘Outlines of a Critique of Political Economy’ (written 1843–4),CW, Vol. 3, p. 441; MEW, Vol. 1, pp. 522–3.

[74] See for example: ‘The Condition of the Working-Class in England’ (Engels,1845), CW, Vol. 4, p. 303; MEW, Vol. 2, pp. 232–3; first Elberfeld speech, CW, Vol. 4,

p. 244; MEW, Vol. 2, pp. 536–7.

[75] Neither Marx nor Engels ever precisely spelled out these conditions. But in 1860 Marx identified the existence of ‘an industrial proletariat on a national scale’ as the ‘very first prerequisite of a proletarian revolution’: ‘Herr Vogt’, CW, Vol. 17, p. 91; MEW, Vol. 14, p. 450. In his 1874–5 comments on Mikhail Bakunin’s Statehood and Anarchy, Marx observed that a proletarian revolution required that the industrial proletariat account for ‘at least a significant portion of the mass of the people’: CW, Vol. 24, p. 518; MEW, Vol. 18, pp. 632–3.

[76] ‘Class Struggles in France’, CW, Vol. 10, pp. 55–7, 98–9, 122, 125; MEW, Vol. 7, pp. 19–21, 62, 84, 87–8; ‘Eighteenth Brumaire’, CW, Vol. 11, pp. 190–1, 193 f.; MEW, Vol. 8, pp. 201–2, 204.

[77] For Marx, see his letter to Engels, 16 April 1856, CW, Vol. 40, p. 41; MEW, Vol. 29, p. 47; ‘The Civil War in France’ (Marx, written April–May 1871), CW, Vol. 22, pp. 336–8; MEW, Vol. 17, pp. 341–4; first draft of ‘Civil War in France’, CW, Vol. 22, pp. 492–5; MEW, Vol. 17, pp. 549, 551–3. In his 1874–5 comments on Bakunin Marx argued that in countries with a majority of peasants, which was the case ‘in all the states of the West European continent’, the ‘workers’ revolution’ had to ingratiate itself with the peasants: CW, Vol. 24, p. 517; MEW, Vol. 18, pp. 632–3. For Engels, see the 1870 preface to ‘Peasant War in Germany’,CW, Vol. 21, pp. 97–100; MEW, Vol. 7, pp. 534–7; ‘The Peasant Question in France and Germany’ (Engels, November 1894), CW, Vol. 27, pp. 483–4, 494–7; MEW, Vol. 22, pp. 486, 498–500.

منبع:پژواک ایران


فهرست مطالب  در سایت پژواک ایران