دانش تجربی چگونه آسمانی شد؟
اسماعيل نوری‌علا

سی ام فروردين مصادف است با ۱۲۷ مين سالگرد مرگ «چارلز داروين» (۱۲ فوريهء ۱۸۰۹ تا ۱۹ آوريل ۱۸۸۲)، طبيعت گرا و زيست شناس بزرگ انگليسی و، برای ادای احترامی به اين بزرگمرد تاريخ علم، اين هفته قصد کرده ام تا اندکی دربارهء سرگذشت دانش اين جهانی و تجربی (و، در نتيجه، سکولار) بشری و رويارو شدنش ـ در جائی از تاريخ ـ با دانشی که از آسمان فرود می آيد بنويسم.
اما اجازه می خواهم تا، قبل از طرح مطلب اصلی، سخنم را با نکته ای دربارهء ديدگاه عمومی خودم آغاز کنم، چرا که فکر می کنم وقوف خواننده نسبت به اين ديدگاه کار خواندن مطلب مرا آسان تر کرده و بسيارانی از منتقدينی را هم که از ديدگاه های ديگری به اينگونه مسائل می نگرند از کشيدن زحمت برای تصحيح و راهنمائی من منصرف کند.
من خود را يک «داروينيست نو» می دانم و اين «نو» بودن را ـ منتزع از آنچه که در حوزهء زيست شناسی معنا می دهد ـ بدين مفهوم بکار می برم که نحوهء نگاه و تعبير «چارلز داروين» در زيست شناسی را قابل تعميم به علوم اجتماعی هم می دانم و معتقدم که اگر اين علوم را بر پايهء مفروضات زيست شناسی داروينی قرار دهيم دليل و معنای پديدار شدن بسياری از نهاد ها و روند های اجتماعی روشن تر و قابل درک تر خواهند شد.
من در اين راستا است که می کوشم تا، با نوعی تقليل گرائی کاربردی البته، اصول داروينيسم را بصورت چند اصل ساده در آورده و در مشاهدات و نوشته های خويش بکار گيرم.
اما، برای توضيح همين چند اصل ساده نيز بايد از ساختار «ذهن» آدمی ـ که نام کارکرد «مغز» اوست ـ آغاز کرده و توضيح دهم که شايد صد هزار سال پيش، مغز آدمی، بخاطر ظهور خودآگاهی و شکل گرفتن تصور «من» در آن ـ «منی» که خود را از بقيهء عالم جدا می بيند ـ و نيز قدرت انديشه ورزی اش، از مغز جانوران ديگر جدا شد و توانست به دو منبع اطلاعاتی و حياتی دست يابد؛ يکی جهان بيرون از «من» و ديگری انبارهء تجربه های ناشی از برخورد من و جهان و ذخيره شده در بخش حافظه.
اما «ساختار ادراکی» اين مغر نوشکفته، بدلايلی زيست شناختی که طرح شان در حوصلهء اين مقاله نمی گنجد، بر اين بنياد شکل گرفت که اولين قانون مسلط بر، و منتشر در، جهان هستی را «قانون عليت» بداند. اين تصور «از پيش ساخته شده» ی ذهنی و مغزی را نمی توان، جز از طريق مغز شوئی، تخدير، و يا جنون از انسان گرفت و او را واداشت که فرض پيدايش «خودبخودی» چيزی در عالم موجودات را بپذيرد. اين ساختار چنان است که انسان، حتی اگر نتواند «علت» پيدايش يک «معلول» را با انگشت نشان دهد، مجبور است برای آن ب يک «علت غايب از حواس خويش» را بتراشد.
اما داروينيسم ـ برخلاف فلسفهء ارسطوئی مثلاً ـ با معضل «علت اوليه» يا «غائی» سر و کار ندارد و به «منشاء انواع موجودات» نيز کمتر توجه می کند، و بيشر به چگونگی تحول اين انواع و پيدايش انواعی جديد در روند زاد و ولد نسل های پيشين کار دارد. يعنی، کاری به اينکه «موجود اولين» يا «جاندار نخستين» چگونه بوجود آمده، و يا چه کس آن را بوجود آورده، ندارد و تمرکز خود را بر سرگذشت ميليون ها سالی اين موجود و موجودات زاده شده از آن می گذارد و، از اين رهگذر، به قوانين زيست شناختی «تحول انواع» می رسد؛ قوانينی که به زعم بسياری از اهل علوم اجتماعی قابليت بکار گرفته شدن در اين علوم را نيز دارند.
در ميان اين قوانين و اصول نيز دو اصل «تلاش برای ماندگاری» ـ که بصورت کوشش بی وقفه برای توليد مثل عمل می کند ـ و «تلاش برای سازگاری با محيط زيست»، مهمترين و قابل بکار گيری ترين اند. موجود زنده (از ميکروب تا ماموت) اين دو «تلاش ناخودآگاه» را با هم انجام می دهد؛ يعنی هم می کوشد که از طريق «توليد مثل» هرچه بيشتر بقای «نوع» (مثل يا نسل) خود را تضمين کند و، در عين حال، در برابر تغييرات و شدائد ناشی از حضور در محيط زيست، خود را ـ باز برای «بقای نوع» ـ به لوازم مورد نيازی مجهز سازد که وجود او را با شرايط تغييرِ يابندهء محيطی «سازگار» سازند. در اين راستا است که حيوان قطبی پوستی کلفت يا پشمين پيدا می کند و حيوان استوائی به نوع ديگری به وسائل ادامهء حيات مجهز می شود؛ يا انسان سياه پوست افريقائی چون از اين قاره خارج شده و به نقاط شمالی تر زمين می رسد سفيد پوست می شود. اين ها همه در حوزهء جسم او صورت می گيرد، بی آنکه موجود زنده قابليت درک آگاهانهء اين امور را داشته باشد. در اين مقام، موجود زنده همچون کامپيوتری است که دستورالعمل های گذاشته در بخش های خودبخودی ذهن و بدنش را اجرا می کند و اين بخش ها هم در مقياس های ميليون سالی دستخوش تغييراتی برای سازگاری و بقای او هستند.
اين يک جهان اتوماتيک و، در مقياس زندگی روزمره، ثابت و بی تغيير است. گله های بزرگ گاو و اسب و ميمون و پشه، بی هيچ آگاهی، و بی اراده ای ناشی از آن آگاهی، می چرند و می خورند و می خوابند و به توليد مثل ممشغولند و در درون خود برنامه های اجرائی گوناگونی را حمل می کنند ـ از غريزهء شير دادن و مراقبت کردن از فرزند گرفته تا دوگانهء «درگير شدن يا گريختن» در مواقع روياروئی با خطر. درک خود بخودی اما ابتدائی مبتنی بر اصل «عليت» از هستی نيز در همين مجموعه جای دارد؛ درک فضا و جهت، درک تهديد و تلطيف، و جستجوی «علت» در روياروئی با «معلول».
و درست در چنين عالمی از بی خبری و در ميانهء کارکردهای خودبخودی غريزی است که مغز يکی از انواع اين حيوانات به مرور زمان صاحب چيزی به نام «شعور» می شود که ترجمهء فارسی اش «آگاهی» و يا حتی «خودآگاهی» است. و، در نتيجه، می توان دوران ماقبل پيدايش آن را دوران بی خبری و ناآگاهی دانست. (اتفاقاً اين دوران پيشين به آينده ای که عرفا از تصورات خود در مورد «وحدت وجود» بيان می کنند بسيار شبيه است و بی دليل هم نيست که همهء عرفا هدف از «سير و سلوک معنوی» ی خويش را خروج از عالم «خود آگاهی» و «شعور» و اتصال و حل شدن در هستی کل تعريف کرده اند).
اينکه چرا و چگونه اين توانائی «شاعر» (صاحب شعور) شدن يا «آگاه» بودن و «انديشيدن»، در طی تحولات ميليون سالی مغز تيره ای (نوعی) از حيوانات، رخ داده، خود از مطالبی محسوب می شود که علم زيست شناسی آينده عهده دار توضيح آن است و لاجرم آنچه اکنون می گوئيم همه حدس و گمانی بيش نيست که البته، در تشکل آنها، اصول بينش علمی رعايت شده و فرضيات ساخته شده در هيچکدام آنها جنبهء خيال پردازی و دلبخواهی ندارد.
از نظر داروينيسم، لحظهء طلوع آگاهی و انديشهء عليت مدار لحظهء تولد نوع انسان است؛ يعنی حيوانی که، برخلاف بقيه، نسبت به خود آگاه است و می انديشد، و اين انديشه او را به پرسش از همه چيز می کشاند. کنجکاوی او حجمی بزرگ از تشنگی دانستن است که در آن پرسش پشت پرسش بر هم می غلطند و او را به تلواسه و شوق دچار می سازند. و آنچه او را به پرسشگری می کشاند ساختار عليت مدار انديشيدن اوست. در واقع، انديشه ای که «عليت مدار» نباشد نمی تواند از «چرائی» ها بپرسد. چرا خورشيد و ماه و ستاره از سقف آسمان آويخته اند؟ چرا می آيند و می روند؟ باران و برف و رعد و برق و توفان چيستند و چرا اتفاق می افتند؟ اين پرسش ها همه حاصل عليت مداری ساختار ذهن انسان اند.
آنگاه، «انديشه ورزی و عليت مداری و پرسشگری» دست به دست هم می دهند و «تخيل» انسان را بوجود آورده و بکار می اندازند. او که هنوز تا تقسيم عالم به جاندار و بيجان، و تقسيم جانداران به گياه و حيوان، راه درازی در پيش دارد غرش رعد و غرش ببر را يک سان می بيند؛ هر دو از او قوی ترند و برايش خطرناک؛ با اين تفاوت که ببر را حتی اگر نغرد می تواند بيابد و ببيند اما آن جانور بزرگ آسمانی که شعلهء برق از دهانش بر می جهد هميشه ديدنی نيست. اغلب از صفحهء آسمات غايب است، آن سان که گوئی بجای ديگری رفته باشد؛ همانگونه که خورشيد هم، شب که می رسد در سرزمين های آن سوی کوهساران بخواب می رود. شايد بتوان گفت که تقسيم بندی نخستين انسان از هستی مشتمل بر گروه «هميشه حاضران» و گروه «اغلب غايبان» بوده باشد و همين تقسيم بندی است که موجب شده تا او فضائی ديگر و خارج از دسترس خود را «خيال کند» که دستهء «اغلب غايبان» در مدت غياب خويش به آنجا می روند.
بدين سان، بی خبری از واقعيت جهان فيزيکی و کمبود دانش تجربی موجب می شود که انسان «عالم غيب» را بيافريند و موجوداتی مقتدر و عظيم را ساکن آن بداند که گاه می آيند، توفان بپا می کنند، زمين را می لرزاند، برق می افکنند و جنگل می سوزانند و او در مقابل اقتدار آنها موجود ناچيزی بيش نيست.
اينگونه است که، بی هيچ ترتب زمانی، انسان تبديل به موجودی می شود که جون صاحب شعور و فکر شده، از شش جهت در معرض تهديد است؛ از تهديد حيوانات بزرگ تر جنگل و دشت گرفته تا تهديد موجودات ساکن در عالم غيب که می توانند با لهيب خود هم او و هم حيوانات جنگل را بسوزانند.
برخوردهای انسان با چنين محيط زيست دشمنخوئی بزودی حافظهء او را از تجربه هائی دوگانه سرشار می کنند. برخوردها از مرکز اداراک او می گذرند، خطر، ارزش، لذت و دردی که انسان از بابت آنها می کشد و می چشد با ادراکات او می آميزند، بصورت «تجربه» در می آيند و حاصل دو جنبهء (بيرونی و درونی) ی تجربه ها بصورت «خاطره» در حافظه انباشته می شوند. اين «حافظهء انبارنده» دارای ارزشی حياتی است و به انسان امکان می دهد تا از تکرار تجربه های ناخوشايند پرهيز کرده و به تکرار تجربه های لذت بخش تشويق شود.
رفته رفته همهء عالم محيط بر او صاحب عناصری می شوند که در ذهن او با گذر از «روند شناسه بندی دوگانه» به بايگانی می روند. شايد نخستين پلهء اين شناسه بندی استفاده از دو مُهر «مفيد و خطرناک» باشد. گوئی در اطاق ادراکات ذهن آدمی کسی نشسته که همهء تجربه ها از زير دست او می گذرند و او آنها را با يکی از اين دو مهر ممهور می کند. دوگانه های «درست و غلط»، «شايسته و ناشايسته»، «بايد و نبايد»، «خوب و بد»، و بالاخره «مجاز و ممنوع»، همه حاصل تطورات و تحولات همان روند شناسه بندی دو گانه اند. و اين انباشت تجربه نخستين مرحلهء تشکل «دانش بشری» است.
اصل ديگر زيست شناسی داروينيستی «توارت» نام دارد. ارگانيسم موجودات زنده، مختصات و تجهيزات اکتسابی خود را از نسلی به نسل ديگر منتقل می کنند. در جامعهء انسانی نيز همين اتفاق می افتد، بی آنکه ديگر از توارث اتوماتيک و ناخودآگاه جانوری در آن خبری باشد. هر نسل «دانش» خود را از طريق تعليم و تربيت به نسل بعد منتقل می سازد يا، به سخن بهتر، نسل بعدی را ـ برای روياروئی با محيط ـ به دانش اکتسابی خود «مجهز می سازد» تا او خطاهای گذشتگانش را تکرار نکند و بيهوده جان خويش را به خطر نياندازد.
در اين ميان ذهن علت جوی آدمی نيز بی کار ننشسته و مدام در ميان مجموعهء دانش موجود در حافظهء خود می کاود تا چرائی ها را کشف کند. او می بيند که آنچه در اطراف او می گذرد هيچ اتفاقی و بی علت نيست، هر موجود زنده را موجود زندهء ديگری به دنيا می آورد، اگر او شاخه های خشگ را گرد نياورد و آتش شان نزند خود گرم نخواهد شد. جای پای حيوان شکاری به او می گويد که اندکی پيش گوزنی از آنجا رد شده است. و لاجرم از اين گريزی ندارد که دائم از خود بپرسد: «از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ / يا کجا می روم آخر؟ ننمائی وطنم؟» براستی هم که اگر همه چيز را چيز ديگری بوجود می آورد، خود او را چه چيزی بوجود آورده است؟
البته می دانيم که اکنون ذهن او با تصور «عالم غيب» آشنا است و آفريدگار او، يا بهتر بگوئيم آفريدگار پدر پدران او، احتمالاً يکی از آن موجودات عالم غيب است. و تنها نه يکی از آنها، چرا که هريک از آن موجودات می توانند توانائی آفرينشگری داشته باشند. و اين رابطه که در ذهن آدمی جا افتاد، او می بيند که آنها (آن موجودات غيبی) با او، همچون پدر يا مادری که نسبت به فرزند خويش گاه خشم می گيرد و گاه مهربان می شود، رفتار می کنند. آدمی که مخلوق موجودات غيبی تلقی می شود بايد بياموزد که چگونه می تواند احوالات آن موجودات مقتدر را نيز در جدول شناسه های دوگانهء ذهنش طبقه بندی و بايگانی کند.
بدينسان، عصر استوره آغاز می شود. موجودات عالم غيب در هر قبيله و گروهی نامی و نشانی می يابند و نسل های پيشين تجربه های خود با آنان را بصورت افسانه ها و سنت ها و آئين ها برای نسل های بعد به يادگار می گذارند. کارهائی هست که «غيبی ها» را خشنود می کند و اعمالی نيز وجود دارند که خشم آنان را بر می انگيزند. دانش تجربی با تخيل و آرزو درهم می آميزد، جامعه دست بکار آن می شود که روابط خود با «غيبی ها» را منظم کند. نظريه های مختلف پشت سر هم زاده می شوند. غيبی ها نام «خدايان» (خود آمدگان؟) بخود می گيرند و قبايل و گروه ها راه و رسم خشنود کردن آنها را تمرين می کنند؛ به ايشان هديه می دهند، حيوانی را که رام و خانگی شده قربان می کنند؛ برخی شان دختران و پسران باکره شان را فديه می دهند، نيايشگاه ها بپا می شوند، «دانش خشنود ساختن خدايان» پيچيده و مفصل می شود و ياد گرفتن همهء پيچ و خم های آن کار هر عضو قبيله نيست. ريش سفيدان و عمرکردگان قبيله پاسداران دانشی می شوند که از مجموعهء شناسه های دوگانه تشکيل شده است: بايدها و نبايدها، چه در رابطه با محيط طبيعی و چه با محيط ذهنی و غيبی.
انسان، با آزمايش و خطا، با عرق ريزان روحی، با حدس و گمان، با بيم و اميد، و با آرزو و ترس اين مجموعه را کشف کرده و می آفريند تا به مدد آن کارهای زندگی روزانه اش را به پيش برد. هر قبيله برای هر کار سنت ها و آئين هائی دارد که اگرچه، بخاطر محافظه کاری ذاتی انسان و سوء ظن اش نسبت به نوآوری ها و هنجارشکنی ها، واکنشی ترمز کننده بر آنها حاکم است اما، اگر تجربه های مکرر ثابت کنند که سنت و آئينی درست نيست يا، به اصطلاح، خوب کار نمی کند، تن به کنار نهادن يا تصحيح آن می دهد. دانش قبيله مجموعهء دست آوردها (و کشف ها) ی نسل های پيشين است و می توان اجزاء آن را با تجربه های جديد تغيير داد.
از اين منظر که بنگريم می بينيم که دانش ابتدائی قبايل ديرينه، از لحاظ ماهيت، تفاوت چندانی با علم امروز انسان ندارد. اين علم هم اکتسابی و انبار شده است و هر آن می توان آن را بنا بر نتايج جديد تجربی تغيير داد؛ هرچند که در برابر اين تغيير مقاومت شديد صورت بگيرد. مگر هنگامی که کوپرنيک و گاليله و نيوتون تصور انسان از جهان مادی را در هم می ريختند با مقاومت روبرو نشدند؟ در طول پنجاه هزار سالی که انسان انديشه مدار و عليت جو و خودآگاه شده جوامع کوچک خود را آفريده است چه بسيار کوپرنيک ها و گاليله و نيوتون هائی که در آتش مقاومت قبايل محافظه کار سوخته اند اما حرف شان عاقبت، در عمل، به کرسی نشسته است.
می خواهم بگويم که در قسمت اعظم تاريخ ظهور انسان بر زمين، «تصور وجود خدايان» از يک سو، و «يقين به تجربی و اکتشافی بودن دانش بشری»، از سوی ديگر، دوشادوش هم وجود داشته اند، بی آنکه نافی هم باشند؛ و اين يکی همواره می کوشيده است تا بر آن يکی وقوفی ژرف تر بيابد و در موردش دانش گسترده تری بدست آورد.
در آن مراحل دير و دور تاريخ، دانش بشر چيزی جز «جهان بينی» يا «گيتی شناخت» او نبوده که بصورت داستانی تعريف شده و از نسلی به نسل ديگر منتقل می شده است. يعنی، هر قبيله و گروهی دارای يک «داستان آفرينش» بوده است که در زمان خود دقيق ترين بيان علمی چرائی پيدايش هستی و چگونگی کارکرد های آن محسوب می شود. در اين «داستان»، کاراکترها همان نيروهای برتر طبيعت و ساکنان عالم غيب اند که در تواتری گاه منظم و گاه نامنظم در افق زندگی روزمرهء بشر ظاهر می شوند. و روابط کاراکترهای اين نمايشنامهء کيهانی نيز همه ساختهء «تخيل» آدميانی است که تجربه هاشان را در هم می بافند و از آن فرشی رنگارنگ به نام استوره می آفرينند.
در علم امروز اين نوع «داستان آفرينی ی تخيل بنياد» را «فرا ـ فکنی» (Pro-jection) می خوانند. يعنی انسانی که به عالم غيب دسترسی ندارد، آن را از طريق روابط عناصر زندگی خود می سازد يا، به عبارت ديگر، زندگی خود را بر عالم غيب «فرا فکن» می کند. در آن صحنهء کيهانی هر يک از عواطفش خدائی است. خدای خشم، خدای آز، خدای عهد و پيمان. و عناصر طبيعت نيز جلوه های خدايان ديگر ساکن عالم غيب بشمار می آيند. (همينجا گفته باشم که يکی از زيباترين تعبير ها از «فرا فکنی» را من در غزلی از حافظ يافته ام؛ آنجا که می گويد: «زين آتش تهفته که در سينهء من است / خورشيد شعله ای است که در آسمان گرفت»).
در عين حال، همانگونه که جوامع بشری متحول می شوند جوامع عالم غيب هم دگرگونی می يابند. جامعه شناسی ـ که آزمايشگاهی جز تاريخ در اختيار ندارد ـ در مطالعهء تاريخ جوامع همواره می تواند به نقطه های عطفی اشاره کند که در آنها «اين جهان» و «آن جهان» توأماً دگرگون شده اند. شايد جالب ترين و دقيق ترين اين تحولات را بتوان در قيام زرتشت عليه مغان ميترائی يافت. او در ميان يکی از قبايلی زاده شد که صدها سال پيشتر از آسيای مرکزی حرکت کرده و به طرف جنوب خراسان بزرگ (منطقهء شمال غربی افغانستان کنونی) آمده بودند تا در آنجا «ساکن» شده و به زندگی «کشاورزی» روی آورند. عصر او عصر پيدايش دولت مرکزی و سلسله مراتب اجتماعی نيز بود که از دل ساکن شدن جمعيت ها زاده می شوند. و او همين «سازمان يافتگی جديد» را بر عالم خدايان قوم اش فرا افکن کرد؛ از ميان سه خدای اصلی قوم اش، که اهورا خوانده می شدند، فقط «مزدا» ـ خدای خرد ـ را برتری بخشيد و «اهورا ميترای سابق!» را معاون او کرد، بسياری از سنت های گذشته را منسوخ ساخته و سنت ها و تصورات جديدی را جانشين آنها نمود ـ از جمله قربانی کردن حيوانات مفيد به کار کشاورزی و جنگ و سفر را ممنوع ساخت.
مهم آن است که دريابيم او، در هيچ کجا آنچه هائی که از او بجا مانده، جز بيان عملی تصور خود از جهان برين چيزی نمی گويئ. او انديشمند و دانشمند و فرضيه سازی است که مقتدرانه در عالم خدايان قوم ش دستکاری می کند، خدائی را از تخت فرو می کشد و خدای ديگری را بر تخت می نشاند؛ و خدای جديد از بقيه مقتدرتر می شود و آن بقيه (که اکنون «ايزدان» نام گرفته اند) در سلسله مراتبی، شبيه دربارهای ماقبل تاريخ، چيده می شوند. از نظر داروينيسم اجتماعی هم که بنگريم، ظهور زرتشت نشانهء يک دگرديسی مهم برای سازگاری جامعه با محيط زيست جديد و تقويت توانائی بقا و ماندگاری آن است. و اين دگرديسی يک سر در آستان ايجابات اجتماعی عصر نو دارد و سری نيز در توده های انديشهء خردورزانهء رزتشت فرو کرده است.
حال که از قيام زرتشت عليه مغان ميترائی سخن گفتم، بد نيست اندکی نيز به خود اين گروه بپردازم. در هيچ کجا از آثار بجا مانده از قبايل آريائی پراکنده در سرزمين های مختلف، که کار دانش و سر و کله زدن با خدايان شان را به عده ای که «مغ» خوانده می شدند واگذار کرده بود، نمی بينيم که کسی مدعی آن شده باشد که دانش خود را از خدايان دريافت کرده است. آنها نوع تحول يافتهء ريش سفيدان و جن گيران و جادوگران قبايل پيشين محسوب می شدند که وظيفهء حمل دانش قبيله، آموزش آن به نسل بعدی و بجا آوردن آئين های سنتی را بر عهده داشتند.
حتی در مصر باستان نيز اوضاع به همين منوال بود و «کاهنان معابد» فراعنهء مصر متخصصان و دانشورانی محسوب می شدند که ماحصل تجربه ها و اکتشافات گذشتگان را با خود حمل کرده و موجبات بقا و استمرار جامعه را فراهم می ساختند، آئين ها و رسوم را می دانستند، و دعا ها و سرودها و ستايش ها را. اما جائی نديده ام که کاهنی مدعی شده باشد که همهء دانسته های خود را از عالم غيب دريافت داشته باشد. رابطهء انسان با عالم غيب همچنان يکسويه و يک طرفه بود. انسان تجربه می کرد، می انديشيد، و حدس می زد و نظريه می پرداخت و آنها را بکار می برد. هر کاهن، يا هر مغ، توانائی آن را داشت که، بر اساس تجربه های معاصرش، در مجموعهء دانش عصر خود دخل و تصرف کند و اين مجموعه را در راستای سازگاری زندگی مردم با شرايط محيط طبيعی و اجتماعی تطابق دهد. يعنی، تا زمانی که دانش عالم غيب چيزی جز کشفيات انسان نبود در آن سياليتی وجود داشت که می توانست به کار «به روز کردن» اش بيايد.
اما تصور کنيد روزی را که ريش سفيدان يک قوم مدعی شوند که دانش شان را نه از پيشينيان جستجوگر و تخيل ورز خويش، که از خود خدايان، يا خدای بزرگ تر، دريافت داشته اند. براستی، در يک چنين وضعيت جديدی، کل سيستم دانش بشری و جهان بينی و گيتی شناخت او دچار چه تغييراتی خواهد شد؟
اين اتفاق در مصر رخ داد، در ميان قوم يهود، و در ادعای مردی با لکنت زبان که «موسی عمران» نام داشت و ما او را در قرآن با برنام «کليم الله» (بازگويندهء کلام خدا) می شناسيم! می گويند موسی نخستين کس بود که به کوه رفت، خدا را در پس آتش شجرهء طيبه ديدار نمود، و از سفر کوهستانی اش الواحی را به سوقات آورد که بر آنها «ده فرمان» حک شده بود. و پس از او بود که سلسله ای از «فرستادگان» و «پيام آوران» ظهور کردند که خدا با آنها نيز سخن گفته بود.
معنای واقعی ادعای سر سلسلهء «پيام آوران» آن بود که ساکنان عالم غيب، پس از پنجاه هزار سالی که بی اعتنا به آدميان می زيستند و آنان را همچون مهره های شطرنج خود به بازی می گرفتند، از بين خود خدای اکبری را برگزيده اند (يا او خود بر آنها مسلط شده) و اين خدای تصميم گرفته است تا برای قوم او همهء «بايدها و نبايد» های اکتشافی قرون گذشته را در ده اصل يا فرمان خلاصه کرده و آنها را از طريق «موسی عمران» به افراد آن قوم ابلاغ نمايد. با نزول کلام خدا ديگر انسان نيازی به تحقيق و کشف نداشت.
بزنگاه تاريخ دانش بشر در همين «کوهنوردی موسوی» فرا می رسد، بزنگاهی که در تنگ و کوچک دانش اکتسابی و مبتنی بر فرضيات بشری را فرو می بندد، تا درهای بزرگ آسمان غيب را بر آدميان بگشايد.
اين تفاوت را در ايران خودمان نيز می توانيم ميان دوران های دو پادشاه هخامنشی، کورش بزرگ و داريوش بزرگ، مشاهده کنيم. چگونه است که بر آرامگاه کورش نشانی از اهورا يا ايزدی خاص نيست اما قصر داريوش در تخت جمشيد از تسلط يک خدا ـ اهورا مزدا ـ حکايت می کند؟ دينکاران عهد داريوش نيز ديگر همان مغان ميترائی نيستند که بر گور کورش مويه می کردند و سرود می خواندند و دانه های خوشبو در آتشدان می ريختند. اکنون موبدان زرتشتی، که از آموزه های زرتشت دين نوئی آفريده بودند، جای آنها را گرفته بودند.
و هنگامی که در می يابيم که داريوش، همراه کمبوجيه (پسر و جانشين کورش) به مصر رفته و دوران بلوغ و جوانی خود را در آنجا گذرانده و ذهنيت اش را حال و هوای سرزمين های بين التهرين تا مصر بوجود آورده بود، آنگاه می توانيم وجود رابطه ای بين تغييرات عهد او با آموخته هايش در سرزمين يهوديان را مورد تحقيق قرار دهيم.
بارِی، از جزئيات اين تحولات می گذرم تا مطلب را با اين نکته به پايان برم که، بهر حال و بدينسان، در سير تحول اجتماعی، فصلی تازه گشوده می شود که در آن آيندهء «دانش بشری» در برابر «دانش فرود آمده از آسمان» قرار می گيرد و رفته رفاه در برابر آن رنگ می بازد.
اما شرح داستان آن مصيبت های گريز ناپذيری که ـ بر اساس کارکردهای علوم اجتماعی ـ «دانش فرود آمده از آسمان» بر سر «دانش بشری» وارد کرده است خود دارای پست و بلند ها و پيچ و خم هائی شگفتی آور است که پرداختن به آنها را به فرصتی ديگر محول می کنم.

دنور ـ جمعه دهم آوريل ۲۰۰۸ ـ بيست و يکم فروردين ۱۳۸۸
 
سی ام فروردين مصادف است با ۱۲۷ مين سالگرد مرگ «چارلز داروين» (۱۲ فوريهء ۱۸۰۹ تا ۱۹ آوريل ۱۸۸۲)، طبيعت گرا و زيست شناس بزرگ انگليسی و، برای ادای احترامی به اين بزرگمرد تاريخ علم، اين هفته قصد کرده ام تا اندکی دربارهء سرگذشت دانش اين جهانی و تجربی (و، در نتيجه، سکولار) بشری و رويارو شدنش ـ در جائی از تاريخ ـ با دانشی که از آسمان فرود می آيد بنويسم.
اما اجازه می خواهم تا، قبل از طرح مطلب اصلی، سخنم را با نکته ای دربارهء ديدگاه عمومی خودم آغاز کنم، چرا که فکر می کنم وقوف خواننده نسبت به اين ديدگاه کار خواندن مطلب مرا آسان تر کرده و بسيارانی از منتقدينی را هم که از ديدگاه های ديگری به اينگونه مسائل می نگرند از کشيدن زحمت برای تصحيح و راهنمائی من منصرف کند.
من خود را يک «داروينيست نو» می دانم و اين «نو» بودن را ـ منتزع از آنچه که در حوزهء زيست شناسی معنا می دهد ـ بدين مفهوم بکار می برم که نحوهء نگاه و تعبير «چارلز داروين» در زيست شناسی را قابل تعميم به علوم اجتماعی هم می دانم و معتقدم که اگر اين علوم را بر پايهء مفروضات زيست شناسی داروينی قرار دهيم دليل و معنای پديدار شدن بسياری از نهاد ها و روند های اجتماعی روشن تر و قابل درک تر خواهند شد.
من در اين راستا است که می کوشم تا، با نوعی تقليل گرائی کاربردی البته، اصول داروينيسم را بصورت چند اصل ساده در آورده و در مشاهدات و نوشته های خويش بکار گيرم.
اما، برای توضيح همين چند اصل ساده نيز بايد از ساختار «ذهن» آدمی ـ که نام کارکرد «مغز» اوست ـ آغاز کرده و توضيح دهم که شايد صد هزار سال پيش، مغز آدمی، بخاطر ظهور خودآگاهی و شکل گرفتن تصور «من» در آن ـ «منی» که خود را از بقيهء عالم جدا می بيند ـ و نيز قدرت انديشه ورزی اش، از مغز جانوران ديگر جدا شد و توانست به دو منبع اطلاعاتی و حياتی دست يابد؛ يکی جهان بيرون از «من» و ديگری انبارهء تجربه های ناشی از برخورد من و جهان و ذخيره شده در بخش حافظه.
اما «ساختار ادراکی» اين مغر نوشکفته، بدلايلی زيست شناختی که طرح شان در حوصلهء اين مقاله نمی گنجد، بر اين بنياد شکل گرفت که اولين قانون مسلط بر، و منتشر در، جهان هستی را «قانون عليت» بداند. اين تصور «از پيش ساخته شده» ی ذهنی و مغزی را نمی توان، جز از طريق مغز شوئی، تخدير، و يا جنون از انسان گرفت و او را واداشت که فرض پيدايش «خودبخودی» چيزی در عالم موجودات را بپذيرد. اين ساختار چنان است که انسان، حتی اگر نتواند «علت» پيدايش يک «معلول» را با انگشت نشان دهد، مجبور است برای آن ب يک «علت غايب از حواس خويش» را بتراشد.
اما داروينيسم ـ برخلاف فلسفهء ارسطوئی مثلاً ـ با معضل «علت اوليه» يا «غائی» سر و کار ندارد و به «منشاء انواع موجودات» نيز کمتر توجه می کند، و بيشر به چگونگی تحول اين انواع و پيدايش انواعی جديد در روند زاد و ولد نسل های پيشين کار دارد. يعنی، کاری به اينکه «موجود اولين» يا «جاندار نخستين» چگونه بوجود آمده، و يا چه کس آن را بوجود آورده، ندارد و تمرکز خود را بر سرگذشت ميليون ها سالی اين موجود و موجودات زاده شده از آن می گذارد و، از اين رهگذر، به قوانين زيست شناختی «تحول انواع» می رسد؛ قوانينی که به زعم بسياری از اهل علوم اجتماعی قابليت بکار گرفته شدن در اين علوم را نيز دارند.
در ميان اين قوانين و اصول نيز دو اصل «تلاش برای ماندگاری» ـ که بصورت کوشش بی وقفه برای توليد مثل عمل می کند ـ و «تلاش برای سازگاری با محيط زيست»، مهمترين و قابل بکار گيری ترين اند. موجود زنده (از ميکروب تا ماموت) اين دو «تلاش ناخودآگاه» را با هم انجام می دهد؛ يعنی هم می کوشد که از طريق «توليد مثل» هرچه بيشتر بقای «نوع» (مثل يا نسل) خود را تضمين کند و، در عين حال، در برابر تغييرات و شدائد ناشی از حضور در محيط زيست، خود را ـ باز برای «بقای نوع» ـ به لوازم مورد نيازی مجهز سازد که وجود او را با شرايط تغييرِ يابندهء محيطی «سازگار» سازند. در اين راستا است که حيوان قطبی پوستی کلفت يا پشمين پيدا می کند و حيوان استوائی به نوع ديگری به وسائل ادامهء حيات مجهز می شود؛ يا انسان سياه پوست افريقائی چون از اين قاره خارج شده و به نقاط شمالی تر زمين می رسد سفيد پوست می شود. اين ها همه در حوزهء جسم او صورت می گيرد، بی آنکه موجود زنده قابليت درک آگاهانهء اين امور را داشته باشد. در اين مقام، موجود زنده همچون کامپيوتری است که دستورالعمل های گذاشته در بخش های خودبخودی ذهن و بدنش را اجرا می کند و اين بخش ها هم در مقياس های ميليون سالی دستخوش تغييراتی برای سازگاری و بقای او هستند.
اين يک جهان اتوماتيک و، در مقياس زندگی روزمره، ثابت و بی تغيير است. گله های بزرگ گاو و اسب و ميمون و پشه، بی هيچ آگاهی، و بی اراده ای ناشی از آن آگاهی، می چرند و می خورند و می خوابند و به توليد مثل ممشغولند و در درون خود برنامه های اجرائی گوناگونی را حمل می کنند ـ از غريزهء شير دادن و مراقبت کردن از فرزند گرفته تا دوگانهء «درگير شدن يا گريختن» در مواقع روياروئی با خطر. درک خود بخودی اما ابتدائی مبتنی بر اصل «عليت» از هستی نيز در همين مجموعه جای دارد؛ درک فضا و جهت، درک تهديد و تلطيف، و جستجوی «علت» در روياروئی با «معلول».
و درست در چنين عالمی از بی خبری و در ميانهء کارکردهای خودبخودی غريزی است که مغز يکی از انواع اين حيوانات به مرور زمان صاحب چيزی به نام «شعور» می شود که ترجمهء فارسی اش «آگاهی» و يا حتی «خودآگاهی» است. و، در نتيجه، می توان دوران ماقبل پيدايش آن را دوران بی خبری و ناآگاهی دانست. (اتفاقاً اين دوران پيشين به آينده ای که عرفا از تصورات خود در مورد «وحدت وجود» بيان می کنند بسيار شبيه است و بی دليل هم نيست که همهء عرفا هدف از «سير و سلوک معنوی» ی خويش را خروج از عالم «خود آگاهی» و «شعور» و اتصال و حل شدن در هستی کل تعريف کرده اند).
اينکه چرا و چگونه اين توانائی «شاعر» (صاحب شعور) شدن يا «آگاه» بودن و «انديشيدن»، در طی تحولات ميليون سالی مغز تيره ای (نوعی) از حيوانات، رخ داده، خود از مطالبی محسوب می شود که علم زيست شناسی آينده عهده دار توضيح آن است و لاجرم آنچه اکنون می گوئيم همه حدس و گمانی بيش نيست که البته، در تشکل آنها، اصول بينش علمی رعايت شده و فرضيات ساخته شده در هيچکدام آنها جنبهء خيال پردازی و دلبخواهی ندارد.
از نظر داروينيسم، لحظهء طلوع آگاهی و انديشهء عليت مدار لحظهء تولد نوع انسان است؛ يعنی حيوانی که، برخلاف بقيه، نسبت به خود آگاه است و می انديشد، و اين انديشه او را به پرسش از همه چيز می کشاند. کنجکاوی او حجمی بزرگ از تشنگی دانستن است که در آن پرسش پشت پرسش بر هم می غلطند و او را به تلواسه و شوق دچار می سازند. و آنچه او را به پرسشگری می کشاند ساختار عليت مدار انديشيدن اوست. در واقع، انديشه ای که «عليت مدار» نباشد نمی تواند از «چرائی» ها بپرسد. چرا خورشيد و ماه و ستاره از سقف آسمان آويخته اند؟ چرا می آيند و می روند؟ باران و برف و رعد و برق و توفان چيستند و چرا اتفاق می افتند؟ اين پرسش ها همه حاصل عليت مداری ساختار ذهن انسان اند.
آنگاه، «انديشه ورزی و عليت مداری و پرسشگری» دست به دست هم می دهند و «تخيل» انسان را بوجود آورده و بکار می اندازند. او که هنوز تا تقسيم عالم به جاندار و بيجان، و تقسيم جانداران به گياه و حيوان، راه درازی در پيش دارد غرش رعد و غرش ببر را يک سان می بيند؛ هر دو از او قوی ترند و برايش خطرناک؛ با اين تفاوت که ببر را حتی اگر نغرد می تواند بيابد و ببيند اما آن جانور بزرگ آسمانی که شعلهء برق از دهانش بر می جهد هميشه ديدنی نيست. اغلب از صفحهء آسمات غايب است، آن سان که گوئی بجای ديگری رفته باشد؛ همانگونه که خورشيد هم، شب که می رسد در سرزمين های آن سوی کوهساران بخواب می رود. شايد بتوان گفت که تقسيم بندی نخستين انسان از هستی مشتمل بر گروه «هميشه حاضران» و گروه «اغلب غايبان» بوده باشد و همين تقسيم بندی است که موجب شده تا او فضائی ديگر و خارج از دسترس خود را «خيال کند» که دستهء «اغلب غايبان» در مدت غياب خويش به آنجا می روند.
بدين سان، بی خبری از واقعيت جهان فيزيکی و کمبود دانش تجربی موجب می شود که انسان «عالم غيب» را بيافريند و موجوداتی مقتدر و عظيم را ساکن آن بداند که گاه می آيند، توفان بپا می کنند، زمين را می لرزاند، برق می افکنند و جنگل می سوزانند و او در مقابل اقتدار آنها موجود ناچيزی بيش نيست.
اينگونه است که، بی هيچ ترتب زمانی، انسان تبديل به موجودی می شود که جون صاحب شعور و فکر شده، از شش جهت در معرض تهديد است؛ از تهديد حيوانات بزرگ تر جنگل و دشت گرفته تا تهديد موجودات ساکن در عالم غيب که می توانند با لهيب خود هم او و هم حيوانات جنگل را بسوزانند.
برخوردهای انسان با چنين محيط زيست دشمنخوئی بزودی حافظهء او را از تجربه هائی دوگانه سرشار می کنند. برخوردها از مرکز اداراک او می گذرند، خطر، ارزش، لذت و دردی که انسان از بابت آنها می کشد و می چشد با ادراکات او می آميزند، بصورت «تجربه» در می آيند و حاصل دو جنبهء (بيرونی و درونی) ی تجربه ها بصورت «خاطره» در حافظه انباشته می شوند. اين «حافظهء انبارنده» دارای ارزشی حياتی است و به انسان امکان می دهد تا از تکرار تجربه های ناخوشايند پرهيز کرده و به تکرار تجربه های لذت بخش تشويق شود.
رفته رفته همهء عالم محيط بر او صاحب عناصری می شوند که در ذهن او با گذر از «روند شناسه بندی دوگانه» به بايگانی می روند. شايد نخستين پلهء اين شناسه بندی استفاده از دو مُهر «مفيد و خطرناک» باشد. گوئی در اطاق ادراکات ذهن آدمی کسی نشسته که همهء تجربه ها از زير دست او می گذرند و او آنها را با يکی از اين دو مهر ممهور می کند. دوگانه های «درست و غلط»، «شايسته و ناشايسته»، «بايد و نبايد»، «خوب و بد»، و بالاخره «مجاز و ممنوع»، همه حاصل تطورات و تحولات همان روند شناسه بندی دو گانه اند. و اين انباشت تجربه نخستين مرحلهء تشکل «دانش بشری» است.
اصل ديگر زيست شناسی داروينيستی «توارت» نام دارد. ارگانيسم موجودات زنده، مختصات و تجهيزات اکتسابی خود را از نسلی به نسل ديگر منتقل می کنند. در جامعهء انسانی نيز همين اتفاق می افتد، بی آنکه ديگر از توارث اتوماتيک و ناخودآگاه جانوری در آن خبری باشد. هر نسل «دانش» خود را از طريق تعليم و تربيت به نسل بعد منتقل می سازد يا، به سخن بهتر، نسل بعدی را ـ برای روياروئی با محيط ـ به دانش اکتسابی خود «مجهز می سازد» تا او خطاهای گذشتگانش را تکرار نکند و بيهوده جان خويش را به خطر نياندازد.
در اين ميان ذهن علت جوی آدمی نيز بی کار ننشسته و مدام در ميان مجموعهء دانش موجود در حافظهء خود می کاود تا چرائی ها را کشف کند. او می بيند که آنچه در اطراف او می گذرد هيچ اتفاقی و بی علت نيست، هر موجود زنده را موجود زندهء ديگری به دنيا می آورد، اگر او شاخه های خشگ را گرد نياورد و آتش شان نزند خود گرم نخواهد شد. جای پای حيوان شکاری به او می گويد که اندکی پيش گوزنی از آنجا رد شده است. و لاجرم از اين گريزی ندارد که دائم از خود بپرسد: «از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ / يا کجا می روم آخر؟ ننمائی وطنم؟» براستی هم که اگر همه چيز را چيز ديگری بوجود می آورد، خود او را چه چيزی بوجود آورده است؟
البته می دانيم که اکنون ذهن او با تصور «عالم غيب» آشنا است و آفريدگار او، يا بهتر بگوئيم آفريدگار پدر پدران او، احتمالاً يکی از آن موجودات عالم غيب است. و تنها نه يکی از آنها، چرا که هريک از آن موجودات می توانند توانائی آفرينشگری داشته باشند. و اين رابطه که در ذهن آدمی جا افتاد، او می بيند که آنها (آن موجودات غيبی) با او، همچون پدر يا مادری که نسبت به فرزند خويش گاه خشم می گيرد و گاه مهربان می شود، رفتار می کنند. آدمی که مخلوق موجودات غيبی تلقی می شود بايد بياموزد که چگونه می تواند احوالات آن موجودات مقتدر را نيز در جدول شناسه های دوگانهء ذهنش طبقه بندی و بايگانی کند.
بدينسان، عصر استوره آغاز می شود. موجودات عالم غيب در هر قبيله و گروهی نامی و نشانی می يابند و نسل های پيشين تجربه های خود با آنان را بصورت افسانه ها و سنت ها و آئين ها برای نسل های بعد به يادگار می گذارند. کارهائی هست که «غيبی ها» را خشنود می کند و اعمالی نيز وجود دارند که خشم آنان را بر می انگيزند. دانش تجربی با تخيل و آرزو درهم می آميزد، جامعه دست بکار آن می شود که روابط خود با «غيبی ها» را منظم کند. نظريه های مختلف پشت سر هم زاده می شوند. غيبی ها نام «خدايان» (خود آمدگان؟) بخود می گيرند و قبايل و گروه ها راه و رسم خشنود کردن آنها را تمرين می کنند؛ به ايشان هديه می دهند، حيوانی را که رام و خانگی شده قربان می کنند؛ برخی شان دختران و پسران باکره شان را فديه می دهند، نيايشگاه ها بپا می شوند، «دانش خشنود ساختن خدايان» پيچيده و مفصل می شود و ياد گرفتن همهء پيچ و خم های آن کار هر عضو قبيله نيست. ريش سفيدان و عمرکردگان قبيله پاسداران دانشی می شوند که از مجموعهء شناسه های دوگانه تشکيل شده است: بايدها و نبايدها، چه در رابطه با محيط طبيعی و چه با محيط ذهنی و غيبی.
انسان، با آزمايش و خطا، با عرق ريزان روحی، با حدس و گمان، با بيم و اميد، و با آرزو و ترس اين مجموعه را کشف کرده و می آفريند تا به مدد آن کارهای زندگی روزانه اش را به پيش برد. هر قبيله برای هر کار سنت ها و آئين هائی دارد که اگرچه، بخاطر محافظه کاری ذاتی انسان و سوء ظن اش نسبت به نوآوری ها و هنجارشکنی ها، واکنشی ترمز کننده بر آنها حاکم است اما، اگر تجربه های مکرر ثابت کنند که سنت و آئينی درست نيست يا، به اصطلاح، خوب کار نمی کند، تن به کنار نهادن يا تصحيح آن می دهد. دانش قبيله مجموعهء دست آوردها (و کشف ها) ی نسل های پيشين است و می توان اجزاء آن را با تجربه های جديد تغيير داد.
از اين منظر که بنگريم می بينيم که دانش ابتدائی قبايل ديرينه، از لحاظ ماهيت، تفاوت چندانی با علم امروز انسان ندارد. اين علم هم اکتسابی و انبار شده است و هر آن می توان آن را بنا بر نتايج جديد تجربی تغيير داد؛ هرچند که در برابر اين تغيير مقاومت شديد صورت بگيرد. مگر هنگامی که کوپرنيک و گاليله و نيوتون تصور انسان از جهان مادی را در هم می ريختند با مقاومت روبرو نشدند؟ در طول پنجاه هزار سالی که انسان انديشه مدار و عليت جو و خودآگاه شده جوامع کوچک خود را آفريده است چه بسيار کوپرنيک ها و گاليله و نيوتون هائی که در آتش مقاومت قبايل محافظه کار سوخته اند اما حرف شان عاقبت، در عمل، به کرسی نشسته است.
می خواهم بگويم که در قسمت اعظم تاريخ ظهور انسان بر زمين، «تصور وجود خدايان» از يک سو، و «يقين به تجربی و اکتشافی بودن دانش بشری»، از سوی ديگر، دوشادوش هم وجود داشته اند، بی آنکه نافی هم باشند؛ و اين يکی همواره می کوشيده است تا بر آن يکی وقوفی ژرف تر بيابد و در موردش دانش گسترده تری بدست آورد.
در آن مراحل دير و دور تاريخ، دانش بشر چيزی جز «جهان بينی» يا «گيتی شناخت» او نبوده که بصورت داستانی تعريف شده و از نسلی به نسل ديگر منتقل می شده است. يعنی، هر قبيله و گروهی دارای يک «داستان آفرينش» بوده است که در زمان خود دقيق ترين بيان علمی چرائی پيدايش هستی و چگونگی کارکرد های آن محسوب می شود. در اين «داستان»، کاراکترها همان نيروهای برتر طبيعت و ساکنان عالم غيب اند که در تواتری گاه منظم و گاه نامنظم در افق زندگی روزمرهء بشر ظاهر می شوند. و روابط کاراکترهای اين نمايشنامهء کيهانی نيز همه ساختهء «تخيل» آدميانی است که تجربه هاشان را در هم می بافند و از آن فرشی رنگارنگ به نام استوره می آفرينند.
در علم امروز اين نوع «داستان آفرينی ی تخيل بنياد» را «فرا ـ فکنی» (Pro-jection) می خوانند. يعنی انسانی که به عالم غيب دسترسی ندارد، آن را از طريق روابط عناصر زندگی خود می سازد يا، به عبارت ديگر، زندگی خود را بر عالم غيب «فرا فکن» می کند. در آن صحنهء کيهانی هر يک از عواطفش خدائی است. خدای خشم، خدای آز، خدای عهد و پيمان. و عناصر طبيعت نيز جلوه های خدايان ديگر ساکن عالم غيب بشمار می آيند. (همينجا گفته باشم که يکی از زيباترين تعبير ها از «فرا فکنی» را من در غزلی از حافظ يافته ام؛ آنجا که می گويد: «زين آتش تهفته که در سينهء من است / خورشيد شعله ای است که در آسمان گرفت»).
در عين حال، همانگونه که جوامع بشری متحول می شوند جوامع عالم غيب هم دگرگونی می يابند. جامعه شناسی ـ که آزمايشگاهی جز تاريخ در اختيار ندارد ـ در مطالعهء تاريخ جوامع همواره می تواند به نقطه های عطفی اشاره کند که در آنها «اين جهان» و «آن جهان» توأماً دگرگون شده اند. شايد جالب ترين و دقيق ترين اين تحولات را بتوان در قيام زرتشت عليه مغان ميترائی يافت. او در ميان يکی از قبايلی زاده شد که صدها سال پيشتر از آسيای مرکزی حرکت کرده و به طرف جنوب خراسان بزرگ (منطقهء شمال غربی افغانستان کنونی) آمده بودند تا در آنجا «ساکن» شده و به زندگی «کشاورزی» روی آورند. عصر او عصر پيدايش دولت مرکزی و سلسله مراتب اجتماعی نيز بود که از دل ساکن شدن جمعيت ها زاده می شوند. و او همين «سازمان يافتگی جديد» را بر عالم خدايان قوم اش فرا افکن کرد؛ از ميان سه خدای اصلی قوم اش، که اهورا خوانده می شدند، فقط «مزدا» ـ خدای خرد ـ را برتری بخشيد و «اهورا ميترای سابق!» را معاون او کرد، بسياری از سنت های گذشته را منسوخ ساخته و سنت ها و تصورات جديدی را جانشين آنها نمود ـ از جمله قربانی کردن حيوانات مفيد به کار کشاورزی و جنگ و سفر را ممنوع ساخت.
مهم آن است که دريابيم او، در هيچ کجا آنچه هائی که از او بجا مانده، جز بيان عملی تصور خود از جهان برين چيزی نمی گويئ. او انديشمند و دانشمند و فرضيه سازی است که مقتدرانه در عالم خدايان قوم ش دستکاری می کند، خدائی را از تخت فرو می کشد و خدای ديگری را بر تخت می نشاند؛ و خدای جديد از بقيه مقتدرتر می شود و آن بقيه (که اکنون «ايزدان» نام گرفته اند) در سلسله مراتبی، شبيه دربارهای ماقبل تاريخ، چيده می شوند. از نظر داروينيسم اجتماعی هم که بنگريم، ظهور زرتشت نشانهء يک دگرديسی مهم برای سازگاری جامعه با محيط زيست جديد و تقويت توانائی بقا و ماندگاری آن است. و اين دگرديسی يک سر در آستان ايجابات اجتماعی عصر نو دارد و سری نيز در توده های انديشهء خردورزانهء رزتشت فرو کرده است.
حال که از قيام زرتشت عليه مغان ميترائی سخن گفتم، بد نيست اندکی نيز به خود اين گروه بپردازم. در هيچ کجا از آثار بجا مانده از قبايل آريائی پراکنده در سرزمين های مختلف، که کار دانش و سر و کله زدن با خدايان شان را به عده ای که «مغ» خوانده می شدند واگذار کرده بود، نمی بينيم که کسی مدعی آن شده باشد که دانش خود را از خدايان دريافت کرده است. آنها نوع تحول يافتهء ريش سفيدان و جن گيران و جادوگران قبايل پيشين محسوب می شدند که وظيفهء حمل دانش قبيله، آموزش آن به نسل بعدی و بجا آوردن آئين های سنتی را بر عهده داشتند.
حتی در مصر باستان نيز اوضاع به همين منوال بود و «کاهنان معابد» فراعنهء مصر متخصصان و دانشورانی محسوب می شدند که ماحصل تجربه ها و اکتشافات گذشتگان را با خود حمل کرده و موجبات بقا و استمرار جامعه را فراهم می ساختند، آئين ها و رسوم را می دانستند، و دعا ها و سرودها و ستايش ها را. اما جائی نديده ام که کاهنی مدعی شده باشد که همهء دانسته های خود را از عالم غيب دريافت داشته باشد. رابطهء انسان با عالم غيب همچنان يکسويه و يک طرفه بود. انسان تجربه می کرد، می انديشيد، و حدس می زد و نظريه می پرداخت و آنها را بکار می برد. هر کاهن، يا هر مغ، توانائی آن را داشت که، بر اساس تجربه های معاصرش، در مجموعهء دانش عصر خود دخل و تصرف کند و اين مجموعه را در راستای سازگاری زندگی مردم با شرايط محيط طبيعی و اجتماعی تطابق دهد. يعنی، تا زمانی که دانش عالم غيب چيزی جز کشفيات انسان نبود در آن سياليتی وجود داشت که می توانست به کار «به روز کردن» اش بيايد.
اما تصور کنيد روزی را که ريش سفيدان يک قوم مدعی شوند که دانش شان را نه از پيشينيان جستجوگر و تخيل ورز خويش، که از خود خدايان، يا خدای بزرگ تر، دريافت داشته اند. براستی، در يک چنين وضعيت جديدی، کل سيستم دانش بشری و جهان بينی و گيتی شناخت او دچار چه تغييراتی خواهد شد؟
اين اتفاق در مصر رخ داد، در ميان قوم يهود، و در ادعای مردی با لکنت زبان که «موسی عمران» نام داشت و ما او را در قرآن با برنام «کليم الله» (بازگويندهء کلام خدا) می شناسيم! می گويند موسی نخستين کس بود که به کوه رفت، خدا را در پس آتش شجرهء طيبه ديدار نمود، و از سفر کوهستانی اش الواحی را به سوقات آورد که بر آنها «ده فرمان» حک شده بود. و پس از او بود که سلسله ای از «فرستادگان» و «پيام آوران» ظهور کردند که خدا با آنها نيز سخن گفته بود.
معنای واقعی ادعای سر سلسلهء «پيام آوران» آن بود که ساکنان عالم غيب، پس از پنجاه هزار سالی که بی اعتنا به آدميان می زيستند و آنان را همچون مهره های شطرنج خود به بازی می گرفتند، از بين خود خدای اکبری را برگزيده اند (يا او خود بر آنها مسلط شده) و اين خدای تصميم گرفته است تا برای قوم او همهء «بايدها و نبايد» های اکتشافی قرون گذشته را در ده اصل يا فرمان خلاصه کرده و آنها را از طريق «موسی عمران» به افراد آن قوم ابلاغ نمايد. با نزول کلام خدا ديگر انسان نيازی به تحقيق و کشف نداشت.
بزنگاه تاريخ دانش بشر در همين «کوهنوردی موسوی» فرا می رسد، بزنگاهی که در تنگ و کوچک دانش اکتسابی و مبتنی بر فرضيات بشری را فرو می بندد، تا درهای بزرگ آسمان غيب را بر آدميان بگشايد.
اين تفاوت را در ايران خودمان نيز می توانيم ميان دوران های دو پادشاه هخامنشی، کورش بزرگ و داريوش بزرگ، مشاهده کنيم. چگونه است که بر آرامگاه کورش نشانی از اهورا يا ايزدی خاص نيست اما قصر داريوش در تخت جمشيد از تسلط يک خدا ـ اهورا مزدا ـ حکايت می کند؟ دينکاران عهد داريوش نيز ديگر همان مغان ميترائی نيستند که بر گور کورش مويه می کردند و سرود می خواندند و دانه های خوشبو در آتشدان می ريختند. اکنون موبدان زرتشتی، که از آموزه های زرتشت دين نوئی آفريده بودند، جای آنها را گرفته بودند.
و هنگامی که در می يابيم که داريوش، همراه کمبوجيه (پسر و جانشين کورش) به مصر رفته و دوران بلوغ و جوانی خود را در آنجا گذرانده و ذهنيت اش را حال و هوای سرزمين های بين التهرين تا مصر بوجود آورده بود، آنگاه می توانيم وجود رابطه ای بين تغييرات عهد او با آموخته هايش در سرزمين يهوديان را مورد تحقيق قرار دهيم.
بارِی، از جزئيات اين تحولات می گذرم تا مطلب را با اين نکته به پايان برم که، بهر حال و بدينسان، در سير تحول اجتماعی، فصلی تازه گشوده می شود که در آن آيندهء «دانش بشری» در برابر «دانش فرود آمده از آسمان» قرار می گيرد و رفته رفاه در برابر آن رنگ می بازد.
اما شرح داستان آن مصيبت های گريز ناپذيری که ـ بر اساس کارکردهای علوم اجتماعی ـ «دانش فرود آمده از آسمان» بر سر «دانش بشری» وارد کرده است خود دارای پست و بلند ها و پيچ و خم هائی شگفتی آور است که پرداختن به آنها را به فرصتی ديگر محول می کنم.

دنور ـ جمعه دهم آوريل ۲۰۰۸ ـ بيست و يکم فروردين ۱۳۸۸

منبع:سکولاريسم نو


اسماعيل نوری‌علا

فهرست مطالب اسماعيل نوری‌علا در سایت پژواک ایران 

*چو ایران نباشد؟! نگاهی به آنچه در جشن سالگشت تأسیس کومله گذشت، اسماعیل نوری علا  [2024 Feb] 
*پيکار عليه نظارت استصوابی!  [2016 Jan] 
*ده سال جمعه گردی، از سکولاريسم نو تا سکولار دموکراسی  [2015 Oct] 
*از «سلطنت همه کاره» تا «پادشاهی هيچ کاره»  [2015 Oct] 
*جمهوريت يا جمهوری؟  [2015 Sep] 
*پيامبران سيارهء جديد ميمون ها  [2015 Aug] 
*چند و چون استراتژی ِ انحلال  [2015 Aug] 
*حزبی اینجائی برای روزگار فردائی؟   [2015 Aug] 
*تأملی در روند موضع گيری های سياسی  [2015 Aug] 
*آلترناتيوسازی يعنی آماده شدن برای فردا  [2015 Jul] 
*دست آوردهای يک کنار هم نشستن  [2015 Jul] 
*جنبش سياسی و برنامه های اجرائی  [2015 Jun] 
*ربط غيرمستقيم «مديريت نامتمرکز» با «حل مسائل اقوام»  [2015 Jun] 
*اپوزيسيون و سياست کشورهای غربی  [2015 Jun] 
*کنگرهء سکولار دموکرات ها و غيبت نواندیشان دينی  [2015 Jun] 
*وعده گاهی برای انديشيدن به ايران آزاد و آباد  [2015 May] 
*حکومت اسلامی و جنازهء نويسندگان سکولار  [2015 May] 
* تفاوت های اسلاميسم در ترکيه و ايران  [2015 May] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ دعوای اصلی بر سر چيست؟  [2015 May] 
*تفاهمی در غياب نمايندگان واقعی ملت ايران!  [2015 Apr] 
*نظريه های فقهی در خدمت منافع متغير دينکاران  [2015 Apr] 
*سکولاريسم و اژدهای هفت سر دينکاران  [2015 Mar] 
*گزارشی نوروزی به سکولار دموکرات های ايران   [2015 Mar] 
*سکولاريسم و سنجهء شکل گرفتگی نهاد مذهب   [2015 Mar] 
*اپوزيسيون ما با کدام دشمن مبارزه می کند؟  [2015 Mar] 
*موافق و ناموافق استقرار سکولاريسم در ايران  [2015 Feb] 
*شروط و موانع آلترناتيو سازی  [2015 Feb] 
*آلترناتيو های ديروز و امروز و فردا  [2015 Feb] 
*منافع ملی؛ ابهامات و خطرات  [2015 Feb] 
*معناهای کاربردی واژهء «سکولار»  [2015 Jan] 
*در اين سالگرد نقره ای  [2015 Jan] 
*«شارلی ابدو» و همپوشانی آزادی و اختيار  [2015 Jan] 
*نشانی های آينده ای آرزوئی  [2015 Jan] 
*سال نو، و فرصت صحبت  [2015 Jan] 
*آنچه حکومت اسلامی را بيمه کرده است  [2014 Dec] 
*نيروی سوم در کشاکش شرق و غرب  [2014 Dec] 
*کشوری گرفتار شرق و غرب  [2014 Dec] 
*تشابهات و تفاوت های متفکران و روشنفکران  [2014 Dec] 
*دربارهء حواشی يک بخشنامه  [2014 Nov] 
*رابطهء معکوس نارضايتی و مقاومت  [2014 Nov] 
*در چند و چون سکولار نبودن امام حسين!   [2014 Nov] 
*نقش ابتدا در شکل دادن به انتها   [2014 Oct] 
*سفرنامهء نيويورک  [2014 Oct] 
*قرائت های سياسی و غيرسياسی از اسلام  [2014 Oct] 
*مدلی برای جلوگيری از بازتوليد استبداد  [2014 Oct] 
*دادخواهی يا گردنکشی؟  [2014 Sep] 
*يک انتخاب ساده اما مهم  [2014 Sep] 
*چو فردا شود فکر فردا کنيم!  [2014 Sep] 
*مجاهدين، احزاب کردی، و کنگرهء بوخوم!  [2014 Sep] 
*حکمت جداسازی «سيمين» از «شاملو»  [2014 Aug] 
* حاشيه های دلشکن يک کنگره  [2014 Aug] 
*آنچه در کنگرهء سکولار دموکرات های ايران گذشت  [2014 Aug] 
*تجزيه آفريننان خطرناک ترند  [2014 Jul] 
*تجزيه آفرينان و آيندهء ايران  [2014 Jul] 
*کشور نوين کردستان و زبان کهنهء سياسی ما  [2014 Jul] 
*در آزمون تيمور لنگ  [2014 Jun] 
*از فرهنگ انتقاد تا فرهنگ بوکو حراميان   [2014 Jun] 
*نامه ای برای دو عليرضا! اسم  [2014 Jun] 
*معنای گمشدهء مشروطيت  [2014 May] 
*بهاری پنهان در باغ جنبش سبز  [2014 May] 
*عمامه مداران پارسی می شوند!  [2014 May] 
*اعتدال يا روانپريشی گريز ناپذير؟  [2014 May] 
*مالکيت، فقر و گدائی ملی   [2014 May] 
*فعاليت ها چگونه سياسی می شوند؟  [2014 Apr] 
*انحلال طلبی؛ تنها چارهء رژيم های ايدئولوژيک   [2014 Apr] 
*مفهوم جعلی «ملت سازی»   [2014 Apr] 
*معناهای دوگانهء انتخاب   [2014 Apr] 
*دموکراسی، واژه ای با چند معنا  [2014 Mar] 
*نوروز: مژدهء پيروزی های ترديد ناپذير  [2014 Mar] 
*انقلاب و آلترناتیو  [2014 Mar] 
*سناريوهائی برای ايجاد رهبری  [2014 Mar] 
*در خوب و بد راديکاليسم  [2014 Feb] 
*استراتژی آلترناتیو سازی و دشمنان اش  [2014 Feb] 
*کيسه بوکسی برای نوخاستگان؛ چگونه در خارج کشور هم می شود ممنوع القلم شد  [2014 Feb] 
*از اوايل قرن هفدهم، و پس از پيدايش تصور مدرن از «کشور»، و اينکه کشورها دارای مرزهائی سياسی اند که بوسيلهء جامعهء بين المللی (در آن زمان اروپا)  [2014 Feb] 
*ويروس های دست ساخت رژيم  [2014 Jan] 
*محاصرهء خارج از داخل؟  [2014 Jan] 
*تغيير قبله، آميزه ای از دين و سياست!  [2014 Jan] 
*مدرنيته، سنت و مذهب؟  [2014 Jan] 
*گفتن به وقت خاموشی؟  [2013 Dec] 
*رابطهء سکولار دموکرات های داخل و خارج   [2013 Dec] 
*حقوق بشر؛ امری جهانی يا فراگير؟  [2013 Dec] 
*اپوزيسيون در اغما جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2013 Dec] 
*وقتی شيمی درمانی متوقف شود  [2013 Nov] 
*در چند و چون موضع گيری های سکولار دموکرات ها   [2013 Nov] 
*«طلب» هرگز «تقاضا» و «تمنا» نيست!  [2013 Nov] 
*واژه ای که از آن خون می چکد!  [2013 Nov] 
*مطالبه محوری: هم اکنون اما فقط در ايران  [2013 Oct] 
*سه يادداشت در تولد، نوزائی و ماندگاری  [2013 Oct] 
*سکوت شان سرشار از چيست؟  [2013 Oct] 
*فصل زودگذر مطالبات  [2013 Oct] 
*در چند و چون ارزيابی «فرصت» ها  [2013 Sep] 
*در جستجوی هم پيمان   [2013 Sep] 
*ايران، خط دفاعی روسيه؟  [2013 Sep] 
*در ميان بهائيان ايران  [2013 Sep] 
*روزی که «کليد» شوخی دردناک قفل سازان است  [2013 Aug] 
*آقای مهندس زعيم، با سکولار دموکراسی شوخی نکنيد!  [2013 Aug] 
*در جستجوی ده درويش  [2013 Aug] 
*چند ملاحظه دربارهء حواشی يک کنگره  [2013 Aug] 
*شرط فراموش شدهء اتحاد  [2013 Jul] 
*هدیهء تلخ و شيرين ما به مردم خاورمیانه  [2013 Jul] 
*مقولهء موازی سازی  [2013 Jul] 
*تحقق دموکراسی دينی، و دفع شر اصلاح طلبان  [2013 Jun] 
*سالگرد روز شوم 15 خرداد  [2013 Jun] 
*دوقرن آرزو  [2013 May] 
*انتخابات سلاطين   [2013 May] 
*سکولار دموکرات ها و انتخابات پيش رو  [2013 May] 
*پيرامون تحريم فعال و جوانگرائی   [2013 May] 
*سکولار دموکراسی؛ مأموريتی زمانمند   [2013 May] 
*در شناخت اصلاح طلبی های دوگانه   [2013 Apr] 
*چند و چون چهار سال به هدر رفته  [2013 Apr] 
*درسی از نوروز  [2013 Mar] 
*تجربه ای در کثرت مداری  [2013 Mar] 
*«سرمايهء ملی» يعنی چه؟  [2013 Mar] 
*نگاهی به مانيفست «اتحاد برای دموکراسی در ايران»  [2013 Feb] 
*وروديه های تغيير اجتماعی  [2013 Feb] 
*رضايت سنجی و قدرت سياسی  [2013 Feb] 
*نتايج «ناموسی کردن» امور  [2013 Feb] 
*نقش «افعال متعدی» در کارکرد سياسی ما!  [2013 Jan] 
*چرا انتخابات آزاد با همه پرسی فرق دارد   [2013 Jan] 
*چرا هويت مسئله ای سياسی نيست؟  [2013 Jan] 
*واقعيت و ضرورت تهاجم فرهنگی ما  [2013 Jan] 
*ايدئولوژی های منظم و سکولاريسم دموکراتيک   [2012 Dec] 
*نهادهای اجتماعی و پيوندهای خانوادگی  [2012 Dec] 
*گوناگونی های ملی در تلهء زبانی آشفته  [2012 Dec] 
*انتخابات آزاد و مطالبه محوری  [2012 Dec] 
*نگرانی آقای «نگهدار» از چيست؟   [2012 Nov] 
*دوگانهء زاينده و يگانهء مسموم  [2012 Nov] 
*پيوندهای درونی اصلاح طلبی با انتخابات آزاد   [2012 Nov] 
*معظلات و معيارهای سنجش ائتلاف  [2012 Nov] 
*چه کسی از اين گلو سخن می گويد؟  [2012 Oct] 
*روايت نسل نابهنگامی  [2012 Oct] 
*چرا سکولار دموکراسی و نه تنها دموکراسی  [2012 Sep] 
*«شورای ملی» در ترازوی سنجش  [2012 Sep] 
*گل های اپوزيسيون انحلال طلب به دروازهء خودی!   [2012 Sep] 
*نيروی دافعهء تبعيض  [2012 Sep] 
*معنا شناسی سياسی ملت جمعه گردی های اسماعيل نوری علا [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ مردم سالاری، بهانه ای برای تداوم حکومت اسلامی؟!  [2012 Aug] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا/ آلترناتيو و قدرت سياسی  [2012 Aug] 
*نگاهی به ماه مرگ و بی مرگی   [2012 Aug] 
*چشم انداز هزارتوی اپوزيسيون در خارج کشور  [2012 Aug] 
*ایران در انتظار رهبری کاریزماتیک یا انتخابی؟  [2012 Jul] 
*پاسخ به نامه ای از فاطمهء حقيقت جو  [2012 Jul] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2012 Jul] 
*سلطنت نرفته و جمهوری نيامده  [2012 Jun] 
*کوششی برای خروج از بن بست ائتلاف  [2012 May] 
*در آداب گفتگو با حريفان  [2012 Apr] 
*ترسی بدتر از مرگ  [2012 Apr] 
*جمعه گردی های اسماعيل نوری علا- در حاشيهء کنفرانس مهرداد مشايخی در واشنگتن  [2012 Apr] 
*جنگ نوين خدايان و نابهنگامی سیاست اوباما  [2012 Mar] 
*همايشی لازم، اما بر اساس برهان خلف!  [2012 Mar] 
*خاتمی، نماد برتر اصلاح طلبی  [2012 Mar] 
*فهرست دم افزون اشتراکات  [2012 Mar] 
*اتحاد عليه آلترناتيوسازی؟  [2012 Feb] 
*آسيب های چهارگانهء اتحاد  [2012 Feb] 
*اوباما هنوز با آنها است   [2012 Jan] 
*اسلاميست ها در آيندهء ايران   [2011 Nov] 
*بن بست سرپوشيدهء آقای اکبر گنجی  [2011 Nov] 
*سخنی ديگر دربارهء کنگره ملی و آلترناتيوسازی  [2011 Sep] 
*از مدنيت اسلامی تا شهروندی ايرانی  [2010 Oct] 
*چرا آلترناتيو حکومت استبدادی هميشه در «خارج» ساخته می شود؟  [2010 Oct] 
*آلترناتيوسازان و اصلاح طلبان  [2010 Oct] 
*ناسيوناليسم واقعی فقط سکولار است  [2010 Sep] 
*دربارهء کميتهء تدارکاتی کنگرهء ملی ايرانيان  [2010 Sep] 
*سنگ بنای همه مفاهيم سياسی مدرن «مليت» است  [2010 Sep] 
*ملاحظاتی در باب روند آلترناتيوسازی  [2010 Aug] 
*راهی برای خروج از بن بست «آلترناتیو»   [2010 Aug] 
*لنگ‌کردن از خارج گود؟  [2010 Aug] 
*اپوزيسيون زير يک سقف؟  [2010 Aug] 
*ترازنامهء سکولار  [2010 Jul] 
*نيروی جانشين کجاست؟  [2010 Jul] 
*چهار شب سکولار در شمال کاليفرنيا  [2010 Jul] 
*18 تير 1378، آغازگاه جنبش سکولار ايران  [2010 Jul] 
*چرا نبايد جنبش سبز را واگذار کرد؟  [2010 Jul] 
*پای سخن حجت‌الاسلام کديور  [2010 Jun] 
*فهرستی از اعتقادات سکولارهای سبز  [2010 Jun] 
*هنوز هم در ستايش بايکوت؟*  [2010 Jun] 
*از خردادهای بی «بروتوس»  [2010 Jun] 
*مشکل سکولار شدگی اصلاح طلبان مذهبی  [2010 May] 
*در زمينهء اهانت و بی خبری  [2010 May] 
*ميرحسين موسوی: محیل و قدرت پرست، يا ساده و گيج؟  [2010 May] 
*سکولاريسم در روياروئی با حکومت و حاکم  [2010 May] 
*مسلمان يا اسلاميست؟  [2010 Apr] 
*راهبندان سياسی برای نوانديشان مذهبی  [2010 Apr] 
*پرهيز از انحلال طلبی، چرا؟  [2010 Apr] 
*ارزيابی «انتخابات آزاد» همچون يک گفتمان  [2010 Apr] 
*راه حلی به نام سکولاريسم سياسی؟  [2010 Apr] 
*معرفی کتاب «درد اهل ذ مه»، نوشتهء يوسف شريفی  [2010 Mar] 
*اختراع همزيستی  [2010 Mar] 
*سال پسا اسلاميزم؟   [2010 Mar] 
*پل مفقودی بين خواست ها و شعارها  [2010 Mar] 
*جمهوری اسلامی سکولار را «خدا هم نافريد!»  [2010 Mar] 
*جهانگردی در شهر  [2010 Feb] 
*جوانهء سبز سکولاريسم در سرمای سپيد تورنتو  [2010 Feb] 
*گذشته اي که در حال گم شدن است   [2010 Feb] 
*تفکر دلبخواهی و مشکل تاکتيک ها  [2010 Feb] 
*اتحاد بد، اتحاد خوب  [2010 Jan] 
*آيا قطار به انتهای تونل نزديک می شود؟  [2010 Jan] 
*اصلاح طلبی مذهبی و منطق ماقبل تاريخ  [2010 Jan] 
*سقف خواست های اصلاح طلبان مذهبی کجاست؟  [2010 Jan] 
*مهر حلال و جان نا آزاد  [2010 Jan] 
*جنبش اجتماعی مدرن نمی تواند شکست بخورد  [2009 Dec] 
*شطرج‌باز مستأصل  [2009 Dec] 
*ترس، زادهء تنهائی ست  [2009 Dec] 
*زردها بی خود قرمز نشدند...  [2009 Dec] 
*چرا مذهب همان ايدئولوژی است؟  [2009 Nov] 
*چرا جامعهء ما «مدنی» نشده؟  [2009 Nov] 
*آقای کديور هم بهتر است در حد گليم خود بماند  [2009 Nov] 
*جنبش خودجوش سبز و حاکميت ايرانی  [2009 Nov] 
*از صراط مستقيم تا نوانديشی مذهبی  [2009 Oct] 
*اخيراً می گويند حکومت اسلامی هم سکولار است!   [2009 Oct] 
*جنبش سبز و حکومت نظاميان اسلامی  [2009 Oct] 
*سکولار بودن؛ همچون پيش شرط مدرن بودن  [2009 Oct] 
*استقلال ايران يا بيمهء اتمی ولايت فقيه  [2009 Oct] 
*چقدر از الله باقی مانده است؟  [2009 Sep] 
*رابطهء سکولارها با مراجع تقليد  [2009 Sep] 
*هزينهء تغيير، اما کدام تغيير؟  [2009 Sep] 
*آيا محاکمهء سکولاريسم هم در راه است؟   [2009 Aug] 
*آيا سکولاريسم بمعنای جدائی دين از دولت است؟  [2009 Aug] 
*نگذاريم اسلاميست ها رنگمان کنند، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا  [2009 Aug] 
*ايران برای همهء ايرانيان؟  [2009 Aug] 
*حکومت کمی مذهبی، کمی سکولار؟!   [2009 Aug] 
*نسبت ميانه روی با قاطعيت  [2009 Jul] 
*از سکولاريسم صد درصدی تا سهراب و ندا  [2009 Jul] 
*سرگردان بين تاکتيک سبز و استراتژی خاکستری  [2009 Jul] 
*چرا موج سبز آقای موسوی کور رنگ است؟  [2009 Jul] 
*آيندهء اصلاح طلبان و نقش مهندس موسوی  [2009 Jun] 
*اردوگاه اپوزيسيون آلترناتيو ساز کجاست؟  [2009 Jun] 
*دولت سايه و آغاز دوران انحلال طلبی  [2009 May] 
*بايکوت نمايش اقتدار ملت است  [2009 May] 
*مصلحت نظام و بوسهء مرگ رهبر بر پيشانی کانديداها  [2009 May] 
*سعدی، ميان احمدی نژاد و اوباما؟  [2009 Apr] 
*دانش تجربی چگونه آسمانی شد؟  [2009 Apr] 
*نوروز، با اوين...  [2009 Mar] 
*رفتارشناسی اشغالگران  [2009 Mar] 
*ساکن خانه شيشه ای  [2009 Feb] 
*سال نو، سکولاريسم نو  [2009 Jan] 
*روزگار آلترناتيو  [2008 Dec] 
*يقين به آزادی عين آزادی است!  [2008 Nov] 
*فقه، سرطان مهلک جامعه امروز ما  [2008 Nov] 
*حکومت اسلامی و بند ناف نوانديشی امامی  [2008 Oct] 
*چرا نوانديشان مذهبی از سکولاريسم می گريزند؟  [2008 Sep] 
*مانیفست درماندگی؟  [2008 Sep] 
*در ستايش بتکده ها!  [2008 Sep] 
* بن بست نوانديشی مذهبی در حکومت اسلامی  [2008 Feb] 
*چگونگی   [2008 Feb] 
* آيا حکومت اسلامی ايران حکومتی ارتجاعی نيست؟  [2008 Feb] 
*گوهر سکولاريسم تقابل با تبعيض است/ دکتر نوری علا  [2008 Jan] 
*جای خالی احزاب غير ايدئولوژيک  [2007 Dec] 
*پیدایش و نقش دین‌کاران امامی در ایران  [2007 Dec] 
*«منطقهء خاکستری» در جغرافيای اپوزيسيون  [2007 Dec]