شكل واقعي من
نسیم خاکسار
براي برادرم عباس و اكبر سردوزآمي و روشنك بيگناه كه هنگام نوشتن اين داستان با من بودند.
ميخواستم بدانم چرا آن كار را كردم. يعني وقتي آنروز به يادم آمد، رفتم توي فكرش. شايد براي بعضيها ساده باشد. اما براي من نبود. بهتر است بگويم نشد. حسن، داداش كوچكم، كه اسمش را چينووي گذاشته بوديم، چون دماغش مثل دماغ چينيها بود و آن سالها اسمشان تو جنوب خيلي سر زبانها بود، يك دفترچه داشت كه هرچه تمبر خارجي و ايراني دستش ميافتاد تويش ميچسباند. من هم داشتم. درست يادم نيست چطور ميشد كه تمبرهاي او زيادتر از مال من ميشدند. از آن زمان تا حالا پنجاه سالي ميگذرد و درست نميدانم علت حسوديم به او واقعاً همين بود يا چون به دفترش طوري مي رسيد كه از مال من قشنگتر ميشد. چه اين باشد و چه آن، مهم آن بود هركس به دفتر تمبرهاي او نگاه ميكرد زود متوجه ميشد دفتر او از مال من بهتر است. خودم هم اینرا فهمیده بودم.
جمع كردن تمبر از وقتي جزو سرگرميهاي ما شد كه برادر بزرگمان كه وقت سربازي بختش زده بود و به نيروي دريائي افتاده بود و رفته بود هند، از آنجا برايمان نامه مينوشت. تمبرهاي نامههاش خيلي قشنگ بودند. منظورم اين است كه مثل تمبرهائي نبودند كه تا آنوقت ديده بوديم و شكل و طرحهاشان ديگر برايمان عادي شده بود. همين نوبودن شكل آنها باعث شد كه آنها را دور نياندازيم.
اولش من بودم كه شروع كردم به جمع كردن. چينووي بعد به من پيوست. بعد از آن، ديگر از هرجا تمبر تازه به دستمان ميرسيد توي دفترهايمان ميچسبانديم. يكي دوتا از فاميلهاي دورِ ما در كويت بودند وگاهگاهي براي ما نامه مينوشتند. وقتي نامههايشان ميرسيد، تمبرهاشان، بسته به اين كه كداميكيمان پاكت را از دست پستچي گرفتهايم نصيب من يا برادرم ميشد. هرچه فكر ميكنم يادم نميآيد سر اين موضوع دعوامان شده باشد. حتماً يك دلخوريهائي پيش ميآمد. يعني رخ دادنش را دور از احتمال نميبينم. اما چيزي از اين نوع دعواها در خاطرم نيست.
حالا كه فكرش را ميكنم مي بينم اين خيلي بد است كه حادثهاي سالها در يادت بماند اما حوادث در پيوند با آن از يادت برود؛ به خصوص وقتي ميبيني آماده اي كه همهی آن ماجرا را تا ته بروي.
نوع دفترهامان كه بزرگ بود و ورقهاش، سفيد و خط دار، يادم مانده است؛ به خصوص جلدش كه مقوائي بود و خاكستري رنگ. دفترها را كه مي بستيم خوش داشتيم رويش دست بكشيم. صافي پشت جلد مقوائي آن را هنوز وقتي چشمهايم را ميبندم و دستهايم را در عالم خيال روي آن ميكشم در زير انگشتانم احساس ميكنم. در واقع نوازشش ميكرديم. چشمهاي برادرم را وقتي روي جلد دفترش دست ميكشيد به ياد دارم و نوع دويدنش را تا ته آن اتاق انتهائي كه دفترش را جائي در پشت رختخوابهاي توي آن پنهان ميكرد. خوب يادم مانده است كه خانهی ما آن وقتها در محلهي خانههاي نوساز بود. دوسالي مي شد كه به آنجا اسباب كشي كرده بوديم. محلهی قبلي ما روبروي قبرستان يهوديها بود. خوب شد از آن محل رفتيم. در آنجا هم توي ديوارهاي خانهي ما موش بود، و هم توي جوي كوچههاي ما. تفريح ما در آنوقت موش كُشي بود. از وقتي با موشها بد شده بوديم كه فهميديم ناپديد شدن و زخم و زيلي شدن كبوترهاي محله در شب، كار آنهاست. بيشرفها بدطور به كبوترها حمله ميكردند. كلههاشان را زنده زنده ميجويدند. و چيزي از آنهمه زيبائي ميساختند كه فقط در خوابهاي ترسناكمان ديده ميشد. در آنوقت يادم ميآيد كه در موش كشي من نفر اول ميان بچه هاي كوچه بودم. به محض آن كه پيداشان ميشد با چوب و سنگ دنبالشان ميكرديم و پيش از آنكه بتوانند جائي بروند كه دستمان به شان نرسد با چوب كله شان را له ميكرديم. خانة تازه مان سه اتاق داشت. دورترين اتاق از در اصلي، مخصوص خرت و پرتهاي خانه يعني گنجه و رختخوابها بود و تا بخواهي چيزهاي ديگر، كه اثاثه خانه هاي پر جمعيتي مثل ما را تشكيل ميدادند. يك آينه قدي گنده هم در آنجا بود كه دو برادر بزرگتر از ما، زمستانها جلو آن با دمبل ورزش ميكردند و هميشه خدا هم تا از جلوش رد مي شدند بازو ميگرفتند. تفريح ما در خانهی تازه بعد از درس خواندن، ورزش بود يا توي كوچه پا دراز كردن و بازي كردن با هسته خرما و ريگ و بعد تماشا كردن دفترهاي تمبرمان كه با همة دلخوري پنهانمان از هم، از هر كار ديگري برايمان نشاط آورتر بود. يك كتاب كهنه از حافظ هم داشتيم كه براي مشاعره شعرهايش را حفظ ميكرديم. چينووي براي آن كه من را گير بياندازد هميشه مي رفت يك مشت از بيتهاي سخت حافظ را كه به حرف خاصي ختم ميشد حفظ ميكرد. من بيشتر دنبال ذوق و سليقهام ميرفتم. حالا كه ياد اين كارهايش ميافتم قبول ميكنم كه او از همهی ما بچههاي كوچه يا از من يكي با هوش تر بود. اما آن وقتها همهی اينها را به حساب رندي و خودنمائياش ميگذاشتيم.
درست است كه آن زمان دوازده ساله بودم ولي ميخواهم بدانم چطور ميشود كه اين داوريها درباره ديگران و درباره كساني نزديك به خودت، حتا وقتي دوازده ساله هستي، به كلهات راه پيدا ميكند. ميگويند از بدذاتي و حسادت است. يعني يك چيزهائي توي وجودت آهسته آهسته ميجوشد و شكل ميگيرد تا تو را دست آخر بد ذات و حسود ميكند. بعد كه بد ذات شدي آنوقت او جاي تو تصميم ميگيرد. با اينهمه، اين حرفها راضي ام نميكند. يعني از وقتي كه ياد آن واقعه افتادم.
برادرم دفترچهی تمبرش را طوري لاي رختخوابهاي سر گنجه مخفي ميكرد كه كسي جز خودش براي پيدا كردنش بايد همهی رختخوابها را روي زمين ميريخت. و اين براي كسي مثل من كه نقشهی بدي براي آن در كلهاش ريخته بود و نميخواست كسي از كارش سر دربياورد كار سادهاي نبود. بايد بدون آن كه ميفهميد تعقيبش ميكردم. فكر ميكنم اگر هم متوجه ميشد كارم را زياد جدي نميگرفت. دنياي او كه سنش كوچكتر از من بود دنياي معصومي بود. حالا ميتوانم بعد از آن همه سال كه از آن ماجرا گذشته است تفاوت دنياي او را با دنياي خودم بيان كنم. تفاوت سن ما فقط چهار سال بود. اما همان چهارسال چيزي در وجودم كاشته بود كه در وجود او هنوز ريشه نزده بود. دلم نميخواهد با استفاده از تجاربي كه بعدها در زندگي از بسياري اعمال خوب و بد آموخته ام، تكه به تكه رفتار آنوقتم را كه چگونه توانستم راه به مخفيگاه دفتر تمبرهاي برادرم پيدا كنم از روي آنها بسازم. بيفايده است. يعني آن چيزي كه من ميخواهم نميشود. حالا به اين نتيجه رسيده ام كه به اندازه همة كارهاي خوب و بد انواع رفتارهاي خوب و بد هم وجود دارد كه مثل هم نيستند. پس مهم است، خيلي هم مهم است كه آن را همان طور كه بود بياورم. براي همين است كه هي دور واقعه ميچرخم.
مطمئنم زمان اوج حسادت من به او در فصلي بود كه هوا گرم بود. حدود اواخر بهار. چون تا برادرم خم ميشد روي دفترش، شانههاي لاغر و آفتاب سوختهاش كه آستين باريك زير پيراهن ركابياش روي آنها نوار سفيدي گذاشته بود جلو چشمانم را ميگرفت. و من هي ناچار ميشدم به زور او را بلند كنم تا ببينم باز چه تمبر تازهاي در دفترش چسبانده است. بلندكردن او كه لج ميكرد و براي آن كه كفر من را دربياورد بيشتر روي دفترش خم ميشد ساده پيش نميرفت. گاهي دوتائي از جا پا ميشديم و دفترچه در دست روبروي هم ميايستاديم. كار اما به زد و خورد كشيده نميشد. چون در آن صورت دفترهايمان آسيب ميديد. و من نگاهش ميكردم كه شورهی عرق دورگردنش گردنبند سفيدي نقش كرده بود. در اين وقتها صورتش براي من مثل صورت موجوداتي ميشد كه از دل دريا درآمده بودند. و آن شوره ها كه در لايههاي پوست خشك و سوخته از آفتاب و چين خوردهاش نشسته بود در چشم من، همه حاصل شناكردنش در اعماق دريا بود. دريائي كه شور بود و در اعماق آن توده توده صدفهاي گوناگون روي هم انبار شده بود. او معصومانه دفترش را زير آن شوره ها به سينه ميچسباند و ميگفت: « مگر خودت دفتر نداري.مال خودت را نگاه كن!»
امتناع او از بازكردن دفترش بيشتر كنجكاو و حريصم ميكرد. يكروز از همانروزهاي گرم، وقتي غروب نشسته بودم در اتاق وسطي و داشتم مشقهاي آنروز مدرسهام را مينوشتم، صداي خش خشی در اتاق بغلي شنيدم. همانطور كه نشسته بودم به پشت خم شدم و سرچرخاندم به سمت جائي كه صدا ميآمد. ديدمش. پشت به من، مشغول تماشاي دفترش بود. خودم را كشيدم كمي بالاتر و با ادامه دادن به نوشتن وانمود كردم توجهاي به پيرامونم ندارم. فرصتي كه در پياش بودم خود به خود داشت نصيبم ميشد. بهطور معمول در اين طور مواقع دوان دوان يا آهسته ميرفتيم به سمت هم و سر صحبت را باهم باز ميكرديم. اولين باري بود كه با تمام حواس از دور ميپائيدمش. فكر كردن به آن لحظات و حالاتي كه به خود گرفته بودم بعد از سالها هنوز آزارم ميدهد. مي بينم چيزي به اسم نشاط در هيچ ذره اي از آن كارم وجود نداشت. هرچه بود احساس حقيري بود كه داشت به نوع نشستنم در آن لحظات شكل خاص خودش را تحميل ميكرد. حتا شبيه كمين كردن دسته جمعي و گاه فردي ما، دم سوراخ موشها كه از آن هم بدم ميآمد، نبود. اما در آن دقايق من اصلاً به اين حرفها فكر نميكردم. و شش دانگ حواسم فقط و فقط به حركات چينووي بود. او بعد از آن كه چشمش از تماشاي دفترش سير شد در گنجه را باز كرد و خم شد توي آن و بعد از كمي جنباندن شانه اش عين گربه اي عقب عقب از آن بيرون آمد و با چهره اي باز رو به اتاقي كه من در آن بودم ايستاد و انگار يكهو متوجه حضور من در آنجا شده باشد گفت: «ها! تو داري مشق مي نويسي؟ پس چرا به من نگفتي تا من هم بيايم پهلويت؟»
با بي علاقگي و سرِ پائين گفتم: «مگر تو هم مشق داري؟» و به نوشتنم ادامه دادم. آمد نزديكم. جفت پاهاي كوچكش را با احتياط كنار دفترم گذاشت و دوباره گفت: « چرا مرا صدا نكردي؟»
بي آن كه سر بالا كنم گفتم: «من كه نمي دانستم تو كجا بودي؟»
گفت: «من همينجا بودم. بغل تو.»
چون سرم پائين بود نديدم به كجا اشاره ميكند. نشست پهلويم. خم شد روي دفترم و با همان حالت كه روي جلد دفترش دست مي كشيد پرزهاي قالي را كه روي ورق دفترم نشسته بود با سرانگشتانش پاك كرد. و من بوي دريائي تنش را از پوست پشت گردنش احساس كردم.
فهميدن بوي دريا براي من كه از وقتي خودم را شناختم با شط و رودخانه آشنا بودم زياد مشكل نبود. فكر ميكنم چيزي در آن لحظه اگر من را كمي ترسانده باشد همان بوي دريائيِ برخاسته از وجود او بود كه نميدانم چطور و به شكل غريبي آنرا احساس ميكردم. اما وقتي مادرم او را صدا زد كه برود از نانوائي نان بخرد و او هم كه از حرف زدن با من خيري نمي ديد خيلي زود قبول كرد و رفت و بو هم رفت، ترس من هم از بين رفت.
با رفتن او بلافاصله پا شدم و سراغ گنجه رفتم. ديگر مطمئن بودم كه بايد از توي آن به مخفيگاه گنج برادرم راه پيدا كنم. اصلاً فكر نميكردم از آنجا به پشت رختخوابها راهي هم هست. گنجه قفسه بندي شده بود و ديوارهاي دو بر و پشت آن محكم و چوبي بود. مادرم وسائل خياطي و ظرفهاي چيني و قاشق و چنگالهاي مخصوص مهماني را در آن ميگذاشت و قوطيهاي بزرگ و كوچك برنج و شكر و قند و چيزهائي از اين قبيل را. ميدانستم چينووي آنقدر هم بياحتياط نيست كه دفتر به آن نازنينياش را به همين راحتي جائي ميان اين خرت و پرتها گذاشته باشد. با كمي دستمالي روي ديوارهي چوبي عقب گنجه متوجه شدم كه در فاصلهاي به پهناي يك وجب قسمت بالاي چوبي عقب رفته و جائي براي رفتن دست توي آن باز شده است. وقتي دستم را از آنجا گذراندم، دفتر را پيدا كردم. برادرم از آن راه دفترش را هل مي داد به پشت رختخوابها، آن هم در پشت زيرترين آنها كه فقط وقتي مهمان زياد داشتيم از آنها استفاده ميشد. با دو انگشت شست و نشانه آنرا از همان درزي كه هل داده بود تو، كشيدم پائين و بعد مثل او عقب عقب از گنجه بيرون آمدم. حالا دور از نگاه او و هركس ديگر دفتر در دست هايم بود. از هول آن كه ممكن است هرلحظه كسي سر برسد بلافاصله صفحه اول و دوم آن را بي آن كه به آن ها نگاهي بياندازم از وسط تا نيمه جر دادم و بعد كه چنگ زدم به صفحهی بعدي، نميدانم چرا يكهو سر بلند كردم.
در آينه روبروي گنجه، در آن هواي نيمه تاريك و روشن غروب كسي را در آينه ديدم كه شكل من بود و نبود. اما مثل شكل واقعي من در ذهنم ماند. دستم با پنجههاي نيمه باز و آماده براي جرواجر كردن بقيه صفحات دفتر روي همان صفحه ماند. چشمهايم را توي آينه ديدم، در جستجوي چيزي انگار، توي صورت آن كه بيرون از آينه بود، كه پيداش نمي كردند. براي همين ميگشتند به اطراف و ميچرخيدند روي صورت من، چانهام، دهانم، گونههايم، گوشهايم. و بعد در لحظهاي مي ماندند، حيران و گيج، كه چگونه و چطور باز بچرخند و از كجا.
با دستم چروكهاي صفحه اي را كه مشت كرده بودم و ديگر مثل اولش نمي شد صاف كردم. و بي آن كه در آينه نظر كنم دوباره خم شدم توي گنجه و از همان درز، دفتر را آنقدر هل دادم رو به بالا تا مثل اول از چشم ناپديد شد. بعد رفتم نشستم توي همان اتاقي كه پيشتر نشسته بودم و چشم به در ماندم تا كي برادرم وارد شود.
آن شب چينووي سراغ دفترش نرفت. احتمالش را ميدادم. روز بعد وقتي از مدرسه به خانه آمدم، ديدمش كه با چهره اي بغض كرده در گوشه اي از حياط ايستاده است. او هميشه زودتر از من كلاسش تعطيل ميشد. با اين كه علت غمگيني اش برايم كاملاً روشن بود اما از او پرسيدم: «چه شده؟ »
بيآن كه جوابم را بدهد با گريه به سمت اتاق انتهائي دويد. من هم به دنبالش رفتم. بعد در آنجا، در برابر آينه، برادرم دفترش را جلو من باز كرد با دو صفحه از وسط جر خورده و يك صفحه چروكيده كه هيچ كدام را فرصت نكرده بودم در وقت پاره كردن آن درست ببينم.
گفت: «ديشب كه مي خواستم دفترم را سرجايش بگذارم يادم رفته بود كه آن را خوب ببندم.» و سرش را بلند كرد و با غصه و يك جور تقاضاي كمك از من پرسيد: «حالا چكار كنم؟»
من به آن همه زيبائي كه حالا از ريخت افتاده بود نگاه ميكردم و نميدانستم چه جوابي بايد به او بدهم. گرچه كمكش كردم و با چسب خرابيها را تا اندازهاي درست كردم و روي آن صفحه چروك شده پارچه گذاشتم و با اتوي داغ آن را صاف كردم اما دفتر تمبر او ديگر به آن زيبائي كه اولش بود و چشمها را به سمت خود ميكشيد، نشد. آن چين و چروكهاي صفحه سوم و آن پارگيهاي دو صفحه اول و دوم با دو تمبر كه گوشه هايشان ضايع شده بود، چون نشانههائي از تجاوز بي رحمانه دستهاي من به يك زيبائي نشاط آور، روي آن براي هميشه باقي مانده بود. نشانههائي كه انگار هرگز نمي خواست محو شود.
البته مثل بسياري از حوادث ديگر، گذشت زمان آن را بعد از مدتي از ياد من و برادرم برد. و اگر به ياد من مانده است به اين خاطر است كه بعد از گذشتن سالها از آن واقعه ناگهان متوجه شدم بدون آن كه نيتي داشته باشم مدت هاي طولاني ست از هر كجا كه نامه به دستم مي رسد تمبرش را نگه مي دارم. براي مدتي يكي از همسايههايم آنرا از من ميگرفت و به پدرش كه عاشق تمبر بود مي داد و مدتي هم دخترم آنها را از من مي گرفت.
همسايهام پدرش مرد و دخترم وقتي به هجده سالگي رسيد به چيزهائي ديگر علاقهمند شد. من اما به تمبر جمع كردنم ادامه دادم. ميخواستم بگويم اگر روزي به خانهي من آمديد و لاي هر كتابي و روي لبهی هر قفسه اي از كتابخانه و يا در كشوهاي هر گنجه اي از خانهي من تمبري پيدا كرديد تعجب نكنيد.
فوريه 2002 اوترخت
منبع:سايت ديباچه