PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ / Thursday 28th March 2024

چرا در مورد بیژن جزنی و حمید اشرف می‌نویسم؟
ایرج مصداقی


 
عده‌ای از نزدیکان فرخ نگهدار مرا مورد حمله قرار می‌دهند و می‌گویند تو که «فدایی» نبوده‌ای چرا راجع به بیژن جزنی می‌نویسی و حمید اشرف، چرا راجع به آن‌ها احساس مسئولیت می‌کنی و می‌کوشی غبار از چهره‌‌های درخشان میهن بزدایی؟
 
در پاسخ بایستی بگویم این دغدغه‌ی امروز من نیست. از کودکی با آن بزرگ شده‌ام. آن‌ها سرنوشتم را رقم زده‌اند، با یاد آن‌ها زندگی کرده‌ام. بخشی از وجود من هستند. در سلول انفرادی که بودم با یاد آن‌ها انگیزه می‌گرفتم. در خاطرات زندانم احساس آن موقع‌‌ام را بدون کم و کاست بیان کرده‌ام:
 
«با یاد سعید سلطان‌پور شعر "جنگل" را که به خاطر قهرمانان سیاهکل سروده بود، می‌خواندم. در سالروز شهادت حمید اشرف و یارانش، سرود "من فدایی خلقم" را از عمق جانم می‌خواندم و بعد به یاد حمید اشرف سرود "مردی از ما، در کوهستان، انبانش پر ز فشنگ" را که زمانی با صدای خودش از طریق نوارکاست شنیده بودم، می‌خواندم. برای این که نفرت خودم را از خائنانی که تکیه بر جای بزرگانی مانند او زده بودند بیان کنم، چاره‌ای نمی‌دیدم جز آن‌که او را هر چه بزرگ‌تر دارم و عشق و علاقه‌ام را بیش‌تر نثارش کنم و ابراز تأسفم را از جای خالی‌اش بیش‌تر نشان دهم. » نه زیستن نه مرگ جلد اول (غروب سپیده)
 
در خاطرات زندانم در حالی که از زیر شدیدترین فشارها بیرون آمده بودم و مرگ را نزدیک می‌دیدم گفتگویم را با حاج ‌داوود رحمانی رئیس زندان قزلحصار آورده‌ام که پرسید:
 
« در بند چه کار می‌کنی؟‌ گفتم: ماشاءالله آن‌قدر تواب در بند ریخته که بعید می‌دانم چیزی از نظر شما دور بماند و خود بهتر در جریان امور قرار دارید. بی مقدمه رفت سر موضوع اصلی و گفت: تو که می‌گویی مسلمانی، پس چرا با این مارکسیست‌ها راه می‌روی و هم‌داستان می‌شوی؟‌ پیش از این که پاسخ دهم گفت: از نظر اسلام این‌ها نجس‌اند و فقط زیر باران پاک هستند و در بقیه زمان‌ها باید از آن‌ها احتراز کرد! این استدلال را برای اولین بار می‌شنیدم. گفتم: قبل از هر چیز شما مرا به این بند فرستادید و انتخاب خودم نبود و در ثانی شما می‌گویی "نجس" هستند، من که چنین اعتقادی ندارم. من هم اگر اعتقادات شما را داشتم، مانند شما عمل می‌کردم. برای چی‌ این همه مصیبت تحمل کرده‌ام؟ من نمی‌توانم بگویم من پاکم، اما انسان‌های وارسته‌ای چون بیژن جزنی و مسعود احمدزاده که ساواک بر بدنش اتو کشیده بود، ناپاک هستند. کسانی که بدون هیچ چشم‌داشت و وعده و وعیدی، جان خود را فدا کردند. برخلاف من و تو، آن‌ها هوای بهشت را نیز در سر نداشتند. چطوری ممکن است که آن‌ها نجس باشند؟
 
به عمد از کسانی چون داوود مدائن و شکرالله پاک‌نژاد، علیرضا سپاسی‌آشتیانی، فریدون اعظمی و... که بعد از تحمل سبعانه‌ترین شکنجه‌ها توسط رژیم اعدام شده بودند، یاد نکردم تا حساسیت‌هایش را برنیانگیخته‌ باشم. در ثانی دفاع از جزنی و احمدزاده و... که توسط رژیم شاه کشته شده بودند نیز بسیار راحت‌تر بود و در واقع هزینه‌ای در بر نداشت! حاج داوود خود را مبارز و انقلابی‌ا‌ی جا می‌زد که با نظام شاه و آمریکا در افتاده و پوزه‌ی ساواک را به خاک مالیده است! به همین دلیل نمی‌توانست از در مخالفت باگفته‌های من در آید. با این حال همین طوری هم از کوره در رفت. ولی با زرنگی خودش را کنترل کرد و گفت: باید ببینی جلوی چی ایستاده‌اند؟ من خودم وقتی هوشی‌مین مرد، گریه کردم! این‌ها را با لحنی لاتی می‌گفت و به نوعی گفته‌ی مرا نیز تأیید می‌کرد. تلاش می‌کرد با من جدل نکند. برای همین تفاوت دو رژیم را بیان کرد و مشروعیت مبارزه در آن دوران و عدم مشروعیت مبارزه در مقابل جمهوری اسلامی را گوش زد کرد. از خنده نزدیک بود منفجر شوم. زمان مرگ هوشی‌مین، حاج داوود در حال عربده‌ کشی در خیابان شهبازجنوبی و عارف و آب منگول و آن دور و برها بود. او را چه به کار سیاست و مبارزه و گریه برای هوشی‌مین!   » نه زیستن نه مرگ جلد دوم (اندوه ققنوس‌ها)
 
در جریان کشتار ۶۷ وقتی در راهرو مرگ بودم و نوبت خود انتظار می‌کشیدم باز به یاد بیژن جزنی و ...بودم. آخرین دغدغه‌هایم چنین بود:‌
 
« شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۶۷... روزها، ساعت ده صبح و پنج بعدازظهر میوه سِرو می‌شد و همچنین در طول روز از آن‌ها با چای و شیرینی و نان‌خامه‌ای پذیرایی می‌‌کردند. این آخری برای موفقیت‌هایی بود که در کشتار زندانیان بی‌دفاع کسب می‌کردند و باید دهانشان شیرین می‌شد! آن‌چه که شاهدش بودم، مرا به یاد اعترافات بهمن تهرانی شکنجه‌گر ساواک و یکی از مأموران به رگبار بستن ۹ فدایی و مجاهد بر روی تپه‌های اوین در فروردین ۱۳۵۴ می‌انداخت. وی در مقابل دوربین اعتراف می‌کرد که توسط رئیس شکنجه‌گر و تبهکارش عطارپور معروف به "حسین‌زاده"، به رستورانی در خیابان تخت‌جمشید دعوت می‌شود. به آن‌جا می‌رود. حسین‌زاده با چند جنایتکار دیگر زودتر از او رفته بودند و در رستوران منتظرش بودند. پس از صرف چلوکباب و گفت‌وگو پیرامون چگونگی اجرای جنایت از پیش برنامه‌ریزی شده، با ماشین به طرف اوین حرکت کرده و در حالی که هر یک مسلسلی به دست گرفته بودند، زندانیان بی‌دفاع را از سلول بیرون کشیده و روی تپه‌های اوین به صف می‌کنند. سپس سرهنگ وزیری، طی نطق غرایی اعلام می‌کند:  شما در خانه‌های تیمی‌تان حکم اعدام ما را صادر می‌کنید و ما حالا مقابله به مثل می‌کنیم. در پی چنین خطابه‌ای، وزیری با دادن چند فحش رکیک، فرمان آتش می‌دهد. تاریخ غم‌بار میهن‌مان دوباره تکرار می‌شد. اگر ۱۳ سال پیش «روی شانه‌ی مجروح کوهسار اوین، خورشید خون گرفته‌ی ۹ ارغوان شکفت» امروز صدها یاقوت و لعل سرخ فام از گوهردشت سر بر می‌آورند و هزاران گل سرخ بر سینه‌ی غم‌بار اوین می‌رویند. ما به کجا می‌رویم؟ آن روز به هنگام تصمیم‌گیری برای کشتار انقلابیون، تبهکاران به رستورانی مجلل رفته بودند و گارسون‌های اتو کشیده از آن‌ها پذیرایی کرده بودند و امروز رستوران و کشتارگاه در هم ادغام شده بودند و "بردگان افغانی" پذیرایی از میهمانان ناخوانده را در کشتارگاه به عهده داشتند. آن روز ضربه‌های نیروهای انقلابی به رژیم شاه، محمل تیرباران زندانیان بی‌دفاع قرار گرفته بود و امروز حمله‌ی نیروهای ارتش آزادیبخش به مرزهای غربی کشور! به یاد نامه‌ی پرسوز و گداز تهرانی و آرش به آیت‌الله طالقانی افتادم. تخصص خود را "کمونیست‌کُشی" اعلام کرده بود و زبونانه استغاثه می‌کرد که زنده نگاهش دارند تا در لباس اسلام دمار از روزگار کمونیست‌ها به در آورد! در آن دوران چقدر خوشحال شدم وقتی که خبر اعدام‌اش را شنیدم! تصورم این بود که جهان بدون او سالم‌تر خواهد شد. نمی‌دانستم آن‌هایی که او را اعدام می‌کنند، ظرفیت جنایتکاری‌شان ده‌ها برابر اوست!» نه زیستن نه مرگ، جلد سوم (تمشک‌های ناآرام)
 
در اسفند ماه ۱۳۸۵ وقتی طرفداران سلطنت سی دی و کلیپ ویدئویی ترانه‌ی «آهای جوون» مینا اسدی را که داریوش خوانده بود با تصویر آرامگاه کورش کبیر و «پهلوی» ها در اینترنت منتشر کردند من که می‌دانستم این شعر مینا اسدی ادامه‌ی «تو بارونی» است که برای «مفتاحی»‌ها در دهه‌ی پنجاه سروده بود و رامش خوانده بود، پاسخ‌شان را در مقاله‌ی «سرگذشت من و سرگذشت یک ترانه» دادم که مجبور به جمع کردنش شدند.
 
 
وقتی در کتاب «دامگه حادثه» و گفتگوی صدای آمریکا با پرویز ثابتی با تصویر وارونه‌ای از ۳۰ فروردین و کشتار بیژن جزنی و ... روبرو شدم باز بیکار ننشستم و مقاله‌ی « من و «حق» بیژن جزنی و کشتار ۳۰ فروردین ۱۳۵۴» را نوشتم.
 
و به شیوه‌ای که می‌پسندیدم پاسخ کسانی که تاریخ را تحریف می‌کنند دادم.
 
و در چهلمین سالگرد به رگبار بسته شدن بیژن جزنی و ... وقتی می‌دیدم چگونه بیژن جزنی و حمید اشرف توسط فرخ نگهدار به گونه‌ا‌ی دیگر به قربانگاه می‌روند و دوستان و رفقای او در جنبش «فدایی» که بر نادرستی روایت‌های مطرح‌ شده از سوی او اشراف لازم را دارند سکوت می‌کنند به جای آن‌ها (۱) مقاله‌ی «فرخ نگهدار و تاریخی سراسر جعلی؛ چگونه جنبش فدایی، بیژن جزنی و حمید اشرف قربانی شده‌اند» را نوشتم.
 
 
از «چپ ستیزی»‌ام می‌گویند. در حالی که هرگاه با زندانیان چپ هم‌بند بودم از خواب و استراحتم می‌زدم و روزانه ۱۲ تا ۱۴ ساعت برایشان کلاس انگلیسی می‌گذاشتم و از منتهی‌الیه چپ تا راست در آن شرکت می‌کردند. از توده‌‌ای و اکثریتی و اقلیتی و راه‌کارگری و پیکاری و رزمندگانی گرفته تا وابستگان منصور حکمت و کارگران سرخ و اتحادیه کمونیست‌ها و ... . از وابستگان کومله و دمکرات گرفته تا بلوچ‌ها. از زندانیان کم سن و سال چپ که می‌خواستند در امتحانات نهایی و دبیرستان شرکت کنند تا ...
فعالیت سیاسی‌ام را با کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی برای احیای واحد جنبش دانشجویی (احیاء) در آمریکا شروع کردم. هنگام بازگشتم به ایران، سوغاتم مجموعه آثار کامل لنین بود و ده کتاب جداگانه از آثار لنین و مارکس. آذین بخش اتاقم در سندیاگو، تصاویر حمید اشرف و بیژن جزنی و پرویز واعظ‌‌‌ زاده مرجانی و رضایی‌ها و شریف‌واقفی بود. اولین بحث جدی سیاسی‌ای که در عمرم در آمریکا کردم با دوستی بود که از «حمید اشرف دهقان» می‌گفت و من اصرار داشتم که نام وی حمید اشرف است و باعث دلخوری او شد. 
یاد رفقای عزیز توده‌ای‌ام را با تهیه و تصحیح لیست قتل‌عام شدگان توده‌ای در کشتار ۶۷ گرامی داشتم.
 
 
به تصحیح لیست فداییان اکثریت و حزب توده پرداختم و در مورد اعدام‌شدگان توده‌ای پیش از کشتار ۶۷ نوشتم:
 
 
وقتی «سردار سوداگر» به جعل تاریخ پرداخته و اتهامات ناروایی را به ناخدا‌ افضلی نسبت داد به جای همه‌ی توده‌ای‌هایی که سکوت کرده بودند و نظاره‌گر بودند من مقاله‌ی «جعل تاریخ توسط یکی از فرماندهان ابله سپاه پاسداران» را نوشتم و به دفاع از شخصیت ناخدا افضلی پرداختم که در راه اعتقاداتش به جوخه‌ی اعدام سپرده شد. آن موقع هم از کسی اجازه نگرفتم. ندای وجدانم مرا به این کار فرا می‌خواند.
 
 
خانواده‌ی و دوستان افضلی هرگاه می‌خواهند از او و شخصیت‌اش دفاع کنند به مقاله‌ی من اشاره می‌کنند .
فکر می‌کنم تنها کسی هستم که در اپوزیسیون ایران به منظور مبارزه با فراموشی به گروه فرقان پرداخته و یاد آن‌ها را در مقاله «فرقان در آیینه تاریخ» گرامی داشته است:‌
 
 
در کتاب «رقص ققنوس‌ها و اندوه خاکستر» بدون اجازه از کسی اسامی کلیه‌ی زندانیان چپ را به صورت جداگانه و با تفکیک گروهی آوردم.
 
 
و در مورد «خاوران» هم مطلب دارم.
 
 
و بدون اجازه‌ از مالکان «چپ» در مورد سیدکاظم کاظمی «یکی از بنیانگذاران سیستم اطلاعاتی جمهوری اسلامی و مسئول بخش گروه‌های چپ» هم روشنگری کرده‌ام.
 
 
در مورد خانواده‌های «مدائن» و «رضایی جهرمی» هم مقاله نوشته‌‌ام.
 
 
یک بار هم در مورد اطلاعیه‌ی «کرکس‌ها متحد می‌شوند» نوشتم که ادعا شده بود «بیش از ۱۵۰۰ نفر از دوستداران جنبش فدائی (فدائیان خلق ایران) » آن را در ایران امضا کرده‌اند و من آن را دستپخط وزارت اطلاعات می‌دانستم. هیچ‌یک از سازمان‌های مدعی «فدایی» مسئولیت آن را به عهده نگرفت و آن را چاپ نکرد. اما هیچ‌کدام حاضر به روشنگری در مورد آن نشدند.
 
 
البته وقتی راجع به فوتبال ایران و فساد در آن سلسله مقالاتی را در هفده قسمت نوشتم و خود کتابی است در این مورد، این جا و آن‌جا و به ویژه از سوی سینه‌چاکان مسعود رجوی که از کمترین توانایی دیگران به خشم می‌آیند می‌شنیدم که می‌گفتند به او که فوتبالیست حرفه‌ای نبوده چه ربطی دارد راجع به فوتبال تحقیق کند و بنویسد! چه جوابی باید به آن‌ها می‌دادم؟
 
 
در خاتمه بایستی تأکید کنم به بیژن جزنی و حمید اشرف و احمد‌زاده‌ها و پویان و ... ارادت دارم. کسی نمی‌تواند مرا از گفتن در مورد آن‌ها بازدارد و یا آن‌ها را ملک شخصی خود بداند. بعد از این باز هم هرگاه که نیاز باشد به موضوعات مربوط به آن‌ها می‌پردازم. آنها بخشی از تاریخ میهن ما هستند.
 
 
 
ایرج مصداقی
۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
 
 
پانویس:
۱- با آن که هیچ‌گاه عضو مجاهدین نبوده‌ام، در عراق حضور نداشته‌ام و در نشست‌های ایدئولوژیک و تشکیلاتی آن‌ها در خارج از کشور شرکت نکرده‌ام، اما با توجه به شناختی که دارم و تحقیقاتی که کرده‌ام دو کتاب (بالغ بر ۱۰۰۰ صفحه) در مورد روابط درونی مجاهدین، انقلاب ایدئولوژیک، کارکرد‌ آن و شخصیت توتالیتر مسعود رجوی نوشته‌ام. اتفاقاً مریدان مسعود رجوی مرا مورد حمله‌ی قرار می‌دهند که به چه حقی وقتی در عراق و روابط درونی مجاهدین نبوده‌ام به خود اجازه می‌دهم دست به قلم شوم. با توجه به شناختی که از مجاهدین داشتم پیش از آن که آن‌ها سؤالی در این زمینه مطرح کنند پاسخم را در «گزارش ۹۲» به شکل زیر و خطاب به مسعود رجوی دادم:
 
«... می‌دانم آن‌چه که می‌گویم حرف دل خیلی‌هاست که اتفاقاً جزو دوستان مردم ایران هستند و به هر دلیل از گفتن حقایق پروا می‌کنند. در واقع نویسنده‌ی این نامه نبایستی من می‌بودم، این وظیفه‌ی مبرم بسیاری از مسئولان و کادرهای سابق و فعلی مجاهدین بود که دست به قلم ببرند، اما چه کنم وقتی به رسالت تاریخی خود عمل نمی‌کنند، وقتی به هر دلیل زبان در کام می‌کشند، یک نفر همچون من بایستی پا پیش بگذارد و همه‌ی فشارها و سختی‌های آن را هم به جان بخرد.
بنابر این به جای بخشی از اعضای سازمان‌ مجاهدین، به جای هوادارانی که یک سینه سخن دارند اما هیچ‌گاه به خود جرأت ندادند که شما را مخاطب قرار بدهند، به جای همه‌ی آن‌هایی که به شما علاقه دارند اما امکان این را نیافتند و یا حوصله و شهامت آن را نداشتند که شما را به چالش بکشند و تبعات آن را متحمل شوند این نامه را می‌نویسم. به جای همه‌ی آن‌هایی که حتی خدا را زیر سؤال می‌برند، با او به جدل می‌پردازند، او را به نقد می‌کشند اما به شما که می‌رسند از سوم شخص استفاده می‌کنند و در پرده سخن می‌گویند. »
 
پاسخ زیر را نیز که خطاب به مریدان مسعود رجوی در «گزارش ۹۲» دادم، مجبورم دوباره در این‌جا تکرار کنم:‌
 
«همچون چند سال گذشته با خودم دفاعیه‌ی طنز‌آلود سقراط در دادگاه عمومی آتن که وی را به اتهام توهین به خدایان المپ، بدکیشی و انکار برخی معتقدات دینی و فاسد ساختن عقاید جوانان به محاکمه کشیده بود تکرار می‌کنم:
«... خرمگسی هستم که خداوند به این سرزمین بخشیده و این سرزمین اسب اصیلی است که به سبب سنگینی و فربهی حرکاتش کند شده و نیازمند آن است که او را به زندگی برانگیزد. من آن خرمگسم که خداوند به این سرزمین عطا کرده است و هر روز و همه جا خود را به شما می‌چسبانم، شما را بیدار می‌کنم، برمی‌انگیزم و به انتقاد از شما می‌پردازم. شما به آسانی، کسی مانند من نخواهید یافت پس سخن مرا بپذیرید و مرا بحال خود گذارید، ولی گمان می‌کنم از سخن‌های من خواهید رنجید و چون کسی که از خواب بیدارش کرده باشند، بر آشفته خواهید شد و مطابق آرزوی آنیتوس بی پروا مرا به مرگ محکوم خواهید کرد و دوباره به خواب سنگین فرو خواهید رفت، ...»
 
البته همچون سقراط «بسی کسان دیده‌ام» :
 
«... که چون می‌خواستم نادانی را از ایشان جدا کنم، چنان برمی‌آشفتند که می‌خواستند مرا با دندان پاره پاره کنند و آماده نبودند باور کنند که آنچه می‌کنم، از روی نیک‌خواهی است و نمی‌دانستند که خدایان، بدخواه آدمیان نیستند و من نیز قصد بدخواهی ندارم، بلکه تنها از آنرو چنان می‌کنم که خدایان اجازه نداده‌اند که ناحق را حق بخوانم و حق را بپوشانم » .
 
 



منبع: پژواک ایران