PEZHVAK-E-IRAN ... پژواک ایران 

پژواک ایران
دادسرای مردم ایران
http://www.pezhvakeiran.com

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ / Thursday 28th March 2024

نصیر نصیری و اسماعیل شاهرودی و «بی‌معرفتی»
ایرج مصداقی


 نصیر نصیری
 
داستان زندگی نصیر نصیری غمنامه‌ای است که بارها تکرار شده است. سرنوشت غم‌انگیز هنرمندی که پیش از مرگ به لحاظ روانی فرو می‌پاشد و در تنهایی و عزلت به استقبال مرگ می‌رود.
 پیشتر در مقاله‌ی «نصیر نصیری شاعری که قربانی خمینی و رجوی شد»، به گوشه‌‌هایی از زندگی وی اشاره کردم. 
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-72049.html
و در دومین سالگرد درگذشت وی، نگاهی دیگر به او و سکوت جامعه‌ی روشنفکری ایران و به ویژه کسانی که از نزدیک او را می‌شناختند خواهم داشت. 
نصیر نصیری که در ۲۱ آذرماه ۱۳۹۳ در گوشه‌ای تنها چشم از جهان فرو بست و تا چند روز کسی از مرگ او مطلع نشد، در فروردین ۱۳۵۸ به «ملاقات» اسماعیل شاهرودی (آینده) شاعر بزرگ و «تنها»ی میهنمان می‌رود. او، شاهرودی را «مردی» می‌خواند که «مبارزه ویرانش کرد» و گله‌های شاعری که از «تنهاییش حرف می‌زد» را به اطلاع آن‌هایی که گوشی برای شنیدن داشتند، رساند.
 
نصیر از زبان شاهرودی می‌نویسد:‌ »من اینجا ماندم و پوسیدم ، آن‌ها آمدند و بر صندلی‌ها نشستند».
 
و در توصیف او می‌گوید:‌
 
«کسی که وقتی پشت میکروفون می‌ایستاد و شعرش را می‌‌خواند بدن‌ها به لرزه می‌افتاد و خون درون رگ دیوانه‌وار می‌چرخید.
 
کوه‌ها چه سبز
چه کبود
پیش تیشه فرهاد هیچ بود»
 
او «ملاقات» با شاهرودی را این گونه ادامه می‌‌دهد:‌
 
«با آن چثه‌ قوی و چشمانی که وقتی خیره می‌نگریست به مته‌ای می‌مانست که سنگ خاره‌ای را می‌دراند.
او را گوشه بیمارستان روانی مهرگان می‌یابم- لباس کثیفی بر تن دارد و به پشت بر تخت به خواب رفته است. صدایش می‌کنم و بلند می‌شود، دستش را به اتفاق دوستی که این روزها تنها مونس شاعرست می‌گیرم و بر صندلی می‌نشانمش. صدایش نامفهوم است انگار تنها موسیقی اصوات است که از دهان او خارج می‌شوند آن‌هم با بغض، بغضی که بی‌اختیار مخاطبش را به درد می‌آورد، بگریه می‌اندازد. از گریستن خود جلوگیری می‌کنم. می‌ترسم حالش بد شود. آیا این شاهرودی خودمانست همان که پرطنین می‌خواند.
 
کوه
تیشه
بیابان
هرچه بود
درد بود
یکی بود
یکی نبود
هر کی بود
مرد بود»
 
نصیر ادامه می‌دهد:‌
 
«نگاهم می‌کند و می‌پرسد- شعر میگی- می‌گویم- بله- با شوقی که از گریه پر است مرتب و پی در پی می‌گوید – شعر بخوان- یک شعر بخوان- ... انگار تمنا می‌کند با ولع – با حرص-  با حرصی سرشار از عاطفه و مهر می‌خواهد که شعر بخوانم و منهم شعری برای حال و هوای او می‌خوانم.
 
هی
رفیق
هرگز از پنجره‌ به انسان رسیده‌ای
دیده‌ای
که ما درختانی شاعریم
و انسان
دارکوبیست
عشق دارکوبیست بر تنه‌ی ما »
 
نصیر از دغدغه‌ و کنجکاوی شاهرودی می‌گوید:‌
 
«از وضع بیرون می‌پرسد و من از او سوال می‌کنم که :
 
کسی پیش تو میاد؟
نه
هیچ کس؟
نه
حتی دوستان قدیم؟
نه هیچ کس
پس همه بی معرفت شدن
نگاهم می‌کند – با لبخندی، به تلخی مردی که جهان و زمان را از دست داده است می‌گوید بی‌معرفت بودند. »
 
نصیر در ادامه‌ی همین مطلب در توصیف آن‌چه پس از کودتای ۱۳۳۲ بر سر شاهرودی آمده می‌نویسد:
 
«سال ۳۲ بعد از آن کودتای معروف او را می‌گیرند و به عمد به جای زندان به تیمارستان می‌فرستند- خوب می‌دانند شاعری با احساس و عاطفه مثل او را چگونه باید زجر داد- چگونه باید از پای انداخت- چرا که شاهرودی در تیمارستان به قدری از وضع دیگر بیماران متأثر می‌گردد که کم کم در خود نیز نشانه‌هایی از اختلال روان می‌بیند و این وضع روز به روز بدتر می‌شود تا این که اکنون با حقوق بازنشستگی خود خرج بیمارستان روانی مهرگان را می‌پردازد. بی آن که هیچ یک از دوستان و یاران قدیم به دیدارش بیایند- به دیدار کسی که عمرش را و شعرش را وقف اعتلای نام ایران کرده است- کسی که باید شهید واقعیش خواند- و به آن‌هایی که این روزها قرهای انقلابی می‌‌دهند و با کراوات‌های دوخت پاریسی‌شان دم از حقوق مستضعفین می‌زنند گفت که : ‌آقایان – خواهش می‌کنیم اگر در خود آن حد قدرت را نمی‌بینید که این سرزمین بیمار را شفا بخشید- بگذارید شاهرودی‌هایی که هنوز جان دارند و نفس می‌کشند- هنوز زجر جاهلیت شما از پای درشان نیاورده در پیاده‌روهای شهر قدم زنان – عطر آزادی را پراکنده کنند. نگذارید شاملوها- اخوان‌ها و شاهرودی‌هایمان را در گوشه بیمارستان‌ها ملاقات کنیم و اشکمان گونه‌های رنگ باخته‌مان را تر کند – به خاطر خدا اگر هنوز ذره‌ای مهر وطن در شما هست بیش از این زجرمان ندهید – بگذارید نفس بکشند! »
 
(امید ایران دوره جدید شماره ۱۱- ۲۷ فروردین ۱۳۵۸، صفحه‌ی ۴۶)              
 
اسماعیل شاهرودی در سال ۱۳۰۴ به دنیا آمده بود و به نسل شاعرانی تعلق داشت که کودتای ۲۸ مرداد را با همه‌ی تلخی‌اش تجربه کرده بودند. اولین مجموعه شعرش با عنوان «آخرین نبرد» در سال ۱۳۳۰ با مقدمه‌ی بلند نیما که علاقه وافری به او داشت منتشر شد. در سال ۱۳۳۵ توسط فرمانداری نظامی تهران دستگیر و پس از تحمل شکنجه، مشکلات روانی (اسکیزوفرنی) که داشت تشدید و دچار روان پریشی شد و تا آخر عمر از این معضل رنج می‌برد.
 
شاهرودی را بیش از هرچیز حس «تنهایی» رنج می‌داد
آی... دروازه‌بان شهر، 
باز کن !
) کلون را) باز کن !
که من بازگشتن 
نمی‌توانم !
دروازه‌ی عشق و زندگی را 
به رویم 
بسته اند 
و قلبم را آکنده‌اند 
از درد و دریغ .
تنها 
تنها 
تنها من مانده‌ام 
و چله نشینی یأس‌ها و شکست‌ها...
 
جلال سرفراز که در سال ۱۳۵۶ برای یک گفت و شنود رسانه‌ای از سوی هنر و اندیشه‌ی کیهان به دیدارش رفته بود، سرانجام او را زار و نزار در خانه‌ی برادرش ابراهیم شاهرودی در جنوب شهر تهران می‌یابد:
«سه ماهی پیش از این یک بار تلفنی با او تماس گرفتم که حال‌اش را بپرسم. ابتدا به آرامی با من سخن گفت، اما هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که هق هق گریه امان‌اش نداد و چنان کودکی مادر گم کرده بیقراری کرد. که او هم گم شده‌ای داشت...»
نویسنده‌ی کیهان اما او را افتاده بر بستر بیماری و منگ سقف اتاق می‌یابد: «لبخندی می‌زند. لبخند رهگذری گیج که پای دیوار زمان از پای اوفتاده است». و برادر شاهرودی گفته بود که او ده سالی است دچار ناآرامی‌های عاطفی است. از سال گذشته که بیمارستان مهرگان بیماران بیمه‌ای را نمی‌پذیرد باید برای هر بار بستری شدن‌اش پانزده هزار تومانی بپردازیم. رقمی سنگین و کمر شکن. بار گذشته در همین بیمارستان «نیمه ی چپ بدن‌اش فلج شد». برای عکس‌برداری رنگی بردیم‌اش به بیمارستان داریوش بزرگ. در این جا نیز دچار خون‌ریزی اثناعشر شد و از هوش رفت. دوازده روز بعد در همین خانه، چنان از تک و تا افتاده بود که نمی‌توانست راه برود. بار دیگر او را به بیمارستان داریوش بزرگ بردیم، با آن که دچار سکته‌ی مغزی شده بود او را نپذیرفتند. حتا داروخانه‌ها از پیچیدن نسخه‌اش پرهیز می‌کردند. گویی همه‌ی درها به روی بیماری که در سال‌های تندرستی‌اش یک روند بیمه می‌پرداخت بسته بودند. برادر شاهرودی این را هم به خبرنگار کیهان گفته بود که بازنشستگی از وزارت علوم، «بزرگ ترین ضربه‌ای است که به روحیه شاهرودی خورده است. چه را که وی به کارش عشق می‌ورزید... شاهرودی نیاز به کار دارد.»
 
نقل‌قول‌ها روزنامه ی کیهان، ده آذر ۱۳۵۶ 
 
http://tudehpartyiran.org/2013-11-28-19-45-55/1542-
 
شاهرودی در سال ۱۳۳۲ پس از پایین کشیدن مجسمه شاه در وصف «بت» سروده بود:
 
«سر بت را که شکست؟
ما شکستیم سر بتا را ما
پای اسبش که برید؟
ما بریدیم بدین داس که داریم به دست
شکم بت که درید؟
شکمش را ندریدند که دریدند که دید؟
بدر ای دست توانای رفیق
ره فردای بزرگ
اینک این پرده تزویر ز رخساره بت
تا بدانیم همه، تا بخوانیم همه
در پس پرده تزویر نهانست کسی
گرچه کس نیست ولی راهست
چهره ضحاک زمان
غاصب ثروت خلق
ثروتی بی پایان
بدر ای دست توانای رفیق »
 
واکنش رژیم سلطنتی را می‌شد فهمید، و صد البته بی‌«معرفتی» دوستان شاهرودی و کسانی که او از آن‌ها گله‌مند بود قابل هضم نبود.
 
شعر شاهرودی بعدها از شعار کناره گرفت و عمق بیشتری یافت. اما همچنان به کنار زدن «شب» و گل کردن «باغ» باور داشت:‌
 
«چیزی به من بگو،
دستی به من بده،
راهی به من ببخش،
و آفتاب کن
که می‌خواهم
در چشم‌های تو
شب را زبون‌تر از همیشه ببینم،
و
طوفان شوم به سبزه،
و بگذارم در باغ
هر چیز دیگر است
دریا نشین شود،
و دریا
در چشم‌های تو
باغی چنین شود!»
 
از شعر «در چشم‌های تو…»
 
او که از «افسردگی» شدید رنج می‌برد از جفای دوستان می‌نالید و بر «دوست داشته شدن» می‌کوبید:‌
«از
فردا
افسردگی را برمی‌گیرد،
و دوست داشته شدن
فردایی است
در نمای حتم!
ای دوست داشته شدن
ای رنگارنگ! –
در هزاران هزار سال
طلایه تو
آینده باد»
 
او از خیانت نزدیک‌ترین افراد به خود می‌نالید:‌
 
«دیری است مرده‌ام من
و دستی نیست
تا پلک‌های باز مرا بندد
بگذاردم به سینه کش تابوت
بر های و هوی بیشترم خندد
هر کس که او کلون دهان‌ام بود
حرف مرا برای رقیبان برد ...
اینک این پیکری است
که بی جان است
دیری است مرده‌ام من
و دستی نیست
این نغمه نیز، تق تق دندان است»
 
شاهرودی می‌دانست پس از مرگش در دیاری که می‌زیست خواهند دانست که او «بوده» است.
 
«اي آفريدگار
در اين زمان كه رخنه بسيار چشم را
پر كرده است قير
ما در درون چشم
خورشيد زندگاني خود را
پنهان نموده‌ايم. –
بگذار آنكه هست پس از ما درين ديار
داند كه بوده‌ايم! «(شعر «مناجات، از مجموعه شعر «آينده»، ۱۳۴۶)
 
زندگی شاهرودی سراسر «رنج» بود و درد. خودش می‌گفت:‌
«من از تمام وسعت رنج
می‌آیم،
تو از تمام وسعت رنجوری»
 
شاهرودی در چهارم آذر ۱۳۶۰ هنگامی که از در و دیوار خون می‌بارید و جوخه‌های اعدام از شلیک باز نمی‌ایستادند درگذشت. طبیعی بود در آن شرایط کسی به «شاهرودی» که مدت‌ها بود از اجتماع گم شده بود، نپردازد.
 
او در وصف زندگی سروده بود:‌
«زندگی دریاست
این دریاها را
من بس دیده‌ام
و چشم‌هایی که
دریا بوده‌اند
               با رنگ‌هاشان
                                  با موج‌هاشان
                                                     با گرداب‌هاشان
گذشته وداعی بود
گذشته‌ها را من
به دریا ریختم
دریاها
        (رنگین
                 رنگین)
                           رفتند
موج‌ها
         (سنگین
                     سنگین)
                                 خفتند
گرداب‌ها....»
 
بعد از آن که رفت، در نیمه‌های دهه‌ی ۶۰ رضا براهنی بلندترین و بهترین شعر خود را به نام «اسماعیل» روانه بازار کرد.
و در وصف آن نوشت:‌ «تقدیم به خاطره‌ی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد.»

«قسم به چشم‌های سُرخت اسماعیل عزیزم، 
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مـُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند 
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید»
 
همچنین علی باباچاهی کتاب «زیباتری از جنون» شناخت‌نامه‌ی شاهرودی را انتشار داد تا قدر و ارج او در شعر و ادبیات ایران شناخته شود و چنین نیز شد. سیاوش کسرایی در شب‌های شعر گوته با یاد شاهرودی که در بستر بیماری بود، شعر زیبای «تخم شراب» او را خواند.
https://www.youtube.com/watch?v=Di_40oY2qMw
احسان طبری، یدالله رویایی و منوچهر آتشی نیز پیش‌تر یادداشت‌هایی در مورد وی انتشار داده بودند.
با مرور مکرر «ملاقات» نصیر نصیری با اسماعیل شاهرودی (آینده)، از خودم می‌پرسم آیا آو، «آینده» خودش را در شاهرودی دیده بود؟
 
آن‌چه در زندگی و مرگ، بر سر نصیر نصیری آمد دردناک‌تر از تجربه‌ای است که شاهرودی از سرگذراند.
حکومت کودتا «شاهرودی» را به زندان می‌اندازد و سپس در اثر ناملایمات و سختی‌ها راهی تیمارستان می‌شود. هزینه بستری شدن را نیز از حقوق بازنشستگی‌اش پرداخت می‌کند.  
شاهرودی دشمن شاه بود و او را «بت» خوانده بود و «ضحاک زمان»، غاصب ثروت خلق».
 
نصیر اگر چه زخم خمینی به دل داشت و دژخیمان او، تا توانستند جسم و جانش را آزردند اما زخم خمینی او را از پای نیانداخت. زخمی که رجوی بر جان او نشاند کاری‌تر و کشنده‌تر بود.
رجوی مانند همه‌ی دیکتاتورها و همه‌ی دشمنان آزادی «خوب می‌دانست شاعری با احساس و عاطفه مثل او را چگونه باید زجر داد- چگونه باید از پای انداخت». نصیر هیچ دشمنی‌ای با «رجوی» نداشت و جز مهر و عطوفت او چیزی به دل نداشت، برای همین سر از عراق و قرارگاه «اشرف» درآورد. هرچند با فریب و نیرنگ او را به دامگه کشاندند و اسیرش کردند.
نصیر با همه‌ی فشارهایی که تحمل کرد حاضر نشد، در ردیف «مدیحه‌سرایان» رجوی قرار گیرد و پا روی وجدان خود بگذارد.
نصیر را کسی زجر داد که داعیه مبارزه و مجاهدت داشت، کسی که با نیرنگ و فریب خود را «شیر همیشه بیدار» می‌خواند و با دروغ و حقه‌بازی مدعی «قهرمانی» بود و مزورانه «رنج اسیران و خون شهیدان» را پشتوانه‌ی اعمالش می‌کرد و مدیحه‌سرای بی‌مقدار دربارش که به خوبی در جریان ظلم روا شده بر نصیر بود، او را «ماه کنعانی» می‌خواند.
 
 
وقتی نصیر را به زور و به دستور مسعود رجوی روی مرز ایران و عراق رها کردند، تنها بود، تنهاتر از همیشه. حتی پیش از آن که ایران را ترک کند و به قرارگاه «اشرف» در عراق برود و با آن فاجعه روبرو شود، برایم نوشته بود: «برایم بیشتر بنویس، و مرا بی خبر مگذار، من بسیار تنها تر از گذشته‌ شده‌ام».
کسی تاکنون از آخرین سال‌ها و روزهای عمر او گزارشی منتشر نکرده است. کسی درد دل‌های او را منعکس نکرده است. نصیر نصیری همچون اسماعیل شاهرودی از حداقل شانس هم برخوردار نبود که لااقل کسی سراغ او را در گوشه‌ی تیمارستانی بگیرد!
نصیر، مثل شاهرودی در آذرماه در تنهایی پژمرد و رفت.
من که او را به خوبی می‌شناسم و با نقاط قوت و ضعف او آشنا هستم می‌کوشم از لابلای آخرین شعرهایش، او را بفهمم و آن‌چه او را آزار می‌داد بیابم.
شعر «بیگانه» او نشان می‌دهد که پس از بازپس فرستاده شدن اجباری به ایران، او تنهاتر و ویران‌تر از قبل هم شده بود. او «تنهایی» بود که به پایان رسیدن «آزار» در «بازار» زندگی را چشم‌ انتظار بود.
 
«بیگانه
 
چه آسمان تنهایی
چون چلچله نگاهش کن
و باو بگو که بیکرانه‌ای
که بیگانه‌ای
دریای بی‌ساحل را
                        زورقی نیست
کوچک شو
             تا آشیان یک چلچله
تکه‌تکه شو
           تا قافیه عشق
                    
               **
 
مردی تنها
برنگاهت
           از نگاهت می‌خواند
مردی اشتباه
               در اتاق‌های اجتماع
 
چه بیهوده می‌جویم
در رقص پروانه‌ها
                       اکسیژن شعر را
چه بی‌اجازه می‌نگرم
                          به نگرانی‌های بشریم
چه بی‌اجازه می‌خندم
                         در هیاهوی سوگ
اگر روبه‌روی توام
در پی رو‌به‌رویم
                    تا روبرویی بجویم
                                          در بن بن‌بست‌هام
اگر می‌میرم
             در جستجوی مرگم
مرگی برنگ واژه‌های آبی
تا گم شوم در آن
                   همچنان یک ماهی
 
                           **
 
چه باران
           ترسو می‌بارد و می‌لرزد
خورشید را چترش کن
همیشه واژه‌ای
بر آتشدان لبانت بریز
چه سردم است و چه می‌لرزم
کمی بمن بگو
                 کمی بگوشم
                              بگوشم کمی زمزمه کن
در مویه به پیچ گفته‌ها را
بگو بمن کمی
کجا کمی بگریم
که اشک را نربایند
کجا کمی بخندم
                در چشم‌های سوگوارت
 
                       **
 
چه تنهایی
                ای چکاوک
که در بازار مسگرها می‌خوانی
ای آدمک
که از پس ویترین‌ها
خرید و فروش انسان را می‌نگری و
                                           خرید و فروش نمی‌شوی
 
ای ابرک کولی
گریه مکن
             ای ابرک کولی
تو دوره‌گردی و نسیم
                         اسب تست
هستی
       بازاری بی‌انتهاست
روزی من گلی برایت خواهم یافت
روزی گلی دلی به من خواهد بخشید
 
                    *
 
قطرات می‌بارند
                   بر زندگی
و زندگی
           غرق می‌شود در قطرات
این بازار کی به پایان می‌رسد
                                    ای باران
کی به پایان این آزار می‌رسم
هستی می‌فروشیم
                حسرت می‌خریم
شعرها
        گم شده در روزها
زمزمه‌ها
          سکوت کرده‌اند در مویه‌ها
ارزان به ‌بخش به من
                          تبسم رهگذرت را
رایگان بمن بگو
                   درود و
                          از لبش
                                  بدورد
 
                          ***
 
یا ملکوت
یا برهوت
یا پرواز واژه‌های مرده در هپروت
پس چه کنم
من که جز انسان ندیده‌ام
                            جز انسان نگفته‌ام و
                                                   نجسته‌ام
 
                                    **
 
زن سیه‌پوش چشمت
از مرگ می‌گوید
زمزمه می‌کند
                می‌موید
گریه ‌کن در مویه
موبه کن در گریه
در گریه
         زمزمه کن
زمزمه کن
             در گریه
 
                       **
 
زاده می‌شویم
تنها و عصا زنان و سپیدمو
گریه در خون و
                  زمزمه در خون
 
غریبه‌ای به من
نشان آشنایی داد و
                      آشنایی
                             همیشه به غربتم بود
 
                             *
 
چه تنها
به خواب خفته‌ای
                    ای سایه
                             در پس سیاهی‌ها
چه بی‌حوصله می‌بارد باران
از ابرک پس پلکهات»
 
نصیر که تجربه‌ی نشست‌های هولناک، غیرانسانی و ظالمانه‌ی مغزشویی و تفتیش عقاید مسعود رجوی در «اشرف» را از سرگذرانده بود و به چشم خرد شدن انسان‌ها و تحقیر آن‌ها را دیده بود، در شعر «فرصت‌ها و مشکل‌ها» فریاد می‌زند که نمی‌خواهد همچون «موش‌ها» بر «تختک تشریح نخبگان» بمیرد.
 
«فرصت‌ها و مشکل‌ها
همه‌ی فرصت من
انسان بود
و همه‌ی مشکل من
انسان

*
آنسان دویده‌ام
که یوزها می‌دوند
تا نمیرم
آنسان که موش‌ها می‌میرند
بر تختک تشریح نخبگان

*
در آیینه‌ی عشق من
نقشی دور به جا مانده
یادگاری از تبسمی
و در اندیشه‌ی من سنگی
تا بشکنم این آینه را

*
همه‌ی فرصت من
تماشای این تبسم بود
و همه‌ی مشکل من
تکثیر این تبسم»
 
مسعود رجوی هرآن‌چه را که لایق خودش بود به او نسبت داد و نصیر تنها با زبان شعر به او پاسخ داد و به زیبایی مرگ خود را تشریح کرد:
 

«چگونه می‌توان یک شاعر را کشت

بر دریایم تازیانه می‌زنید
بر نسیم زخم
من شیشه نیستم
               تا در سنگباران بشکنم
یا دزدی که نیم شب
                        عشقک هرزتان را بربایم
 
اگر سرگردانی آب
                      آشیان ماهی‌هاست
آشیان من
           کوچه‌های بی‌فرداست
آویخته‌اید بر گوشم
                         زنگوله‌های هیاهو
رها
     میان بیابان‌ها
 
به میخم کشیده‌اید
چون لوحه بی‌عیار افتخار
                               بر دیوار
بدژخیم سپرده‌اید و
                      لبخندم
                             همچون آینه شکسته‌ای
                                                     تکثیر گشته است
به بند پند بی‌نانتان برده‌اید مرا
و آنجا مرغ نوری بود
که هر پگاه
             از شما نگاه
بر لبانم بوسه‌های گندم می‌ریخت
 
به شوکران نشان‌ها آلوده‌اید مرا
مرا که همیشه بی‌نشانه زیسته‌ام
                                       بی‌نشان
                                       بی‌آشنا و بی‌آشیان
 
بدارم کشیده‌اید و من
                        همچو بندبازی
در این رقص مرگ
                       آهنگ زندگی را تفسیر کرده‌ام
 
از کاه توده پُرم کرده‌اید و من
                                    از خویش
                                              قایقی ساخته‌ام و رهیده‌ام
                                                                        ازین مرداب
 
نه
من هرگز آن‌گونه نمی‌میرم
که مردگان می‌میرند
نگاهم را سرشار کنید
                         از لبخند عشق
به کوی کبوتران ببریدم
تا آرام آرام
به زیر نم‌نم باران
کوچ کنم با تبسم
                   تا بن کوچه مرگ»
 
 
اسماعیل شاهرودی از «بی‌معرفتی» دوستانش می‌گفت که متأسفانه می‌توان آن را به «بی‌معرفتی»، جامعه‌ی روشنفکری ایران تعمیم داد. به نصیر فکر می‌کنم و «بی‌معرفتی» آن‌ها که می‌شناختندش. حتی یک کلام در مرگ او نگفتند. اصلاً به روی خودشان نیاوردند چنین کسی بوده و آن‌ها او را می‌شناختند.
اسماعیل نوری‌علا بهتر از هر کس او را می‌شناخت. او بود که اولین بار نصیر را در قالب «موج نو» و شاعران «شعر پلاستیک» (۱) معرفی کرد. او بود که در سال ۱۳۵۲ در صفحه‌ی شعر مجله فردوسی «آواز شبانه، آواز درد » نصیر را به عنوان شعر برگزیده سال انتخاب کرد.
 
«آرام
مثل پرنده‌ای
از تخم
سرزد
سرزد و
گیسو
پریشان کرد
گلی رویاند
مرا خندید
گفت:
باز که پنجره‌ را باز کرده‌ای
و خون سپید شب را می‌نگری!
گفتم:
نه
نه
انسانی را در کوچه منتظرم
تا آب تبرک را
برعبورگاه گامش
بپاشم،
انسانی که زیر نگاه مشوشم
کوچه های نکبت را
با سلام
بگذرد...» 
نصیر نیز که در سال ۱۳۵۸ مسئولیت صفحه‌ی شعر مجله‌ی‌ »امید ایران» به سردبیری علی‌رضا نوری‌زاده را به عهده داشت، به بررسی «سرزمین ممنوع» مجموعه ۵ شعر بلند از اسماعیل نوری علاء شامل اشعار «لیله‌القدر»، «غدیر خم»، «دیوار»، «تبعید» و «ریشه در امید» پرداخت.  
نصیر توضیح می‌دهد که نوری‌علا از نگاه خود چگونه در «لیله‌القدر» به موضوع «ضربت خوردن و شهادت علی (ع)» پرداخته و با «پیچیدگی هنرمندانه‌ای» افسانه‌ آفرینش و پیدایش آدم و حوا را به موضوع «شهادت علی علیه‌السلام» پیوند می‌دهد و از تنهایی علی به ویژه پس از مرگ فاطمه همسرش می‌گوید. «بانویی» که نوری‌علاء معتقد است بر کتیبه گمنام مزارش باید نوشت:
«این‌جا بانویی خفته است
که در رفتنش
معنا از جهان دریغ شد
صورت‌ها از بیان عاجز ماندند
و نام‌ها
از ما گرفته شد»
 
مجله امید ایران، دوره جدید، شماره ۱۲، دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۵۸ ص ۳۰. 
سال‌‌ها گذشت، با این که نصیر، نقدی را که راجع به «سرزمین ممنوع» نوری‌ علا نوشته بود، به تمسخر می‌گرفت و از انحراف و سادگی خود و جریان روشنفکری ایران می‌نالید اما همچنان نوری علاء را به عنوان منتقد درجه یک شعر نو می‌شناخت و آرزو می‌کرد به جای میدان سیاست و ایدئولوژی و مذهب، در حیطه‌ی ادبی که تخصص‌اش بود قدم می‌زد.
یادم هست وقتی نوری علاء در سال ۱۳۷۰ در نامه‌‌ای به او توصیه کرد در شعر «پرنده‌ای‌ با عصا» که در رثای محسن محمدباقر سروده بود به جای «اینک حیات و هستی، دگرگون و بی‌منطقند»، بگذارد «اینک حیات و مرگ دگرگون و بی‌منطقند»، بلافاصله پذیرفت و از من هم که شعرها را از حفظ می‌کردم خواست که در ذهنم این بیت را جا‌به‌جا کنم.
حالا اسماعیل نوری‌علا گرایش مذهبی ندارد، «سکولار» است و در فکر تشکیل «آلترناتیو» و ... از قرار معلوم دیگر به موارد خرده ریز، مثل قدردانی از یک شاعر و به جای آوردن «حق دوستی» و ... نمی‌پردازد و حتی هنگام مرگ‌ هم یادی از آن‌ها نمی‌کند.
آیا حافظ نیز دردی را که نصیر نصیری و اسماعیل شاهرودی می‌کشیدند، تجربه کرده بود؟ هرچند آن‌چه حافظ می‌گوید بسی فراتر از گله‌گذاری شخصی است و به تاریخ میهن‌مان اشاره می‌کند و سرنوشت تلخی که بدان دچار شده. 
«یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
...
کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
...
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد»
 
ایران که بودم، نصیر نامه‌های شکوه میرزادگی را می‌داد که بخوانم. با چشم خودم خواندم که او تأکید کرده بود، «اسماعیل» می‌گوید شعر نصیر تنها صدایی است که از ایران می‌آید. این دو وقتی جنگ «پویشگران» را در می‌آوردند، شعرهای نصیر را هم که به تازگی از زندان آزاد شده بود، انتشار می‌دادند. اسماعیل نوری‌علا حتی در گفتگوی دهه‌ی ۷۰ خود با بی بی سی، از نصیر یاد کرد. اما وقتی که نصیر رفت او و شکوه میرزادگی «بی‌معرفتی»‌ کرده و به روی خودشان هم نیاوردند «تنها صدایی که از ایران» می‌آمد، خاموش شده است و دیگر نمی‌خواند، حتی در حد یک جمله و یک خط اظهار تأسف در فیس بوک!
 
طبیعی به نظر می‌رسد، دغدغه‌ی «چغازنبیل»، «پاسارگارد»، «معبد آناهیتا»، «دژ خورشید» و «هکمتانه»‌، به شکوه میرزادگی اجازه پرداختن به زندگی و شعر، شاعری که چشم‌ از جهان فرو بسته نمی‌دهد. در «میراث فرهنگی» مورد نظر  او، جایی برای «نصیر» و نصیر‌ها نیست.
شاید هم پس از انتشار مقاله‌ی من و توضیح سرنوشت نصیر و خیانت مسعود رجوی در حق وی، آن‌ها حساب واکنش «مجاهدین» را کرده و صلاح در این دیدند که سکوت کنند و «شتر دیدی، ندیدی» که البته «عذر بدتر از گناه» است.
متأسفانه این افراد توجهی نمی‌کنند که «سکوت» امروزشان، فردا گریبانگیر خودشان خواهد شد. هیچ یک از ما عمر جاودانی نداریم. نباید اجازه دهیم «مهربانی» به سرآید. «حق‌شناسی» را بایستی به هر قیمت پاس داشت و اجازه نداد «دوستی آخر» آید.
همه‌ی آن‌هایی که نصیر را می‌شناختند و سکوت کردند و «حق دوستی»‌ به جا نیاوردند، «بی‌معرفتند»، یا بهتر است بگویم «بی‌معرفت بودند». از دوستان دوران زندانش گرفته که می‌توانستند چیزی بگویند و نگفتند تا همدوره‌ای‌هایش در قرارگاه «اشرف». به خصوص محمود رویایی و مسعود ابویی.
 
مسعود ابویی می‌دانست که نصیر را با فریب اعزام به اروپا، به قرارگاه «اشرف» کشاندند و سپس مسعود رجوی فرمان داد تا روی مرز تنها رهایش کنند که اگر از میدان‌های مین جان به در برد، به اسارت پاسداران درآید و به زعم او «رژیم مال» شود تا نتواند زبان در بیاورد. مسعود ابویی به ابعاد سکوتش که می‌تواند مشارکت در عمل خیانتکارانه و داشتن مسئولیت در آن، معنا شود توجهی نمی‌کند.
همه‌‌ی آنهایی که امروز در آلبانی‌ و ... هستند و نصیر را می‌شناسند بر این ظلم آگاهند و به هر دلیل سکوت اختیار می‌کنند «بی‌معرفتند».
محمود رویایی که در «اشرف» با مصادره‌ی اشعار نصیر نصیری توسط رهبری مجاهدین به شعرهای او دست یافت و با آن که می‌دانست او را به عنوان، «بریده» و «مزدور» و «بدتر از پاسدار» و «خائن» و... تحویل رژیم داده‌اند، از شعرهای او در کتاب خاطراتش سوءاستفاده ‌کرد از همه «بی‌معرفت‌تر» ‌است. او حتی «دشت جواهر» را که عنوان یکی از شعرهای نصیر بود، نام کتابش کرد و در مرگ دردناک نصیر خود را به نفهمیدن زد.
 
سال‌ها پیش در مقاله‌ی بلندی که در چند بخش در نقد کتاب خاطرات او نوشتم و به زشتی کار او اعتراض کردم.
 
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-77531.html
 
حالا که نصیر رفته و او خاموشی گزیده، زشتی کار او دو چندان می‌شود.
 
کسانی همچون مینا انتظاری و دیگر هواداران مجاهدین که با دست‌درازی به کتاب «برساقه تابیده کنف»، مجموعه اشعار نصیر نصیری پس از کشتار ۶۷ که من انتشار دادم، بدون اشاره به نام شاعر، مزورانه از آن‌ها به عنوان «اشعار زندان» و «اشعار مقاومت» در تأیید سیاست‌های خائنانه‌ی رهبری «فرقه رجوی» سوءاستفاده می‌کنند در این «بی‌معرفتی» و «ظلم و تعدی» آشکار و «سرقت ادبی» سهیم‌اند. امیدوارم پانته‌‌آ بهرامی که نام فیلم‌اش را با اجازه‌‌ی من، «من عاشقانه زیسته‌ام» گذاشت، حالا که نصیر رفته، روی نام شاعر و صاحب آن تأکید کند.  
 
و من که نام جلد سوم کتابم، «تمشک‌های ناآرام» را از شعر «کوچ» نصیر گرفته‌ام و در جاجای کتابم رد شعرهای او را می‌توان یافت، چنانکه سکوت کنم و حق او را ادا نکنم و به «حق‌ناشناسان» وظیفه‌شان را یادآوری نکنم «بی‌معرفت»‌تر از همه هستم.
 
مجبورم از زبان نصیر نصیری کلام حافظ را تکرار کنم
 
«معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
نمی‌خورید زمانی غم وفاداران
ز بی‌وفایی دور زمانه یاد آرید
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید»
 
عبرت روزگار را ببینید، مسعود رجوی که «مرحوم» و «مقبور» شد و می‌کوشید «تنهایی» و «عزلت» به مخالفان و منتقدانش تحمیل کند خود از همه «تنها»تر است. شش ماه از اعلام مرگ وی توسط یکی از اعضای بلند‌پایه خاندان سلطنتی عربستان و یکی از مهم‌ترین شخصیت‌ها و مسئولان امنیتی و سیاسی این کشور در سه دهه‌ی گذشته می‌گذرد و مسئولان فرقه‌ای که رهبری‌اش را به عهده داشت به منظور مقابله با اثرات ویرانگر انتشار خبر مرگ وی، همچنان به دودوزه بازی و تحمیق نیروهایشان مشغولند و از اعلام رسمی آن طفره می‌روند. در حالی که رهبران فرقه‌ی رجوی از انتشار پیام‌های صوتی ولی فقیه‌شان اجتناب می‌کنند، مریم رجوی در سفر به آلبانی پیام کتبی جعلی منتسب به او را برای نیروهای سردرگم‌‌اش خوانده است که نوید پیروزی داده و می‌گوید:
 
«تبریک ، تبریک، تبریک، .... فرماندهی کل به شما ابلاغ می‌کند: مریم را اثبات کنید! هر چه مریم می‌گوید را مثل آیات پیروزی در بین المرءتان پذیرا شوید!... شورای رهبری خودتان را اثبات کنید، دستورات شورای رهبری و سلسله مراتب خود را مو به مو اجرا کنید... این شاه کلید پیروزی ماست!...»
 
ایرج مصداقی ۲۱ آذر ۱۳۹۵
پانویس: 
۱- در تعریف شعر پلاستیک گفته می‌شود «شعرى است‌ که‌ قدرت‌ بیان‌ و پالودگى‌ زبان‌ را از شعر نیمایى‌ به‌ ارث‌ مى‌برد و تصویرسازى‌ و غوطه‌زدن‌ در پرش‌هاى‌ آزادانه‌ ذهن‌ را از شعر موج‌ نو.» اما واژه‌ پلاستیک‌ را مى‌توان‌ به‌ «PLASTICITY» یا «جسم‌نمایی» نسبت‌ داد و شعر پلاستیک‌ را شعر «تجسمی» نامید.
 
 
 
 
 
 
 



منبع: پژواک ایران