PEZHVAKEIRAN.COM برای «اتحاد مدنی» بخاطر برباد نرفتنِ کاملِ «شیرازه ی مدنیت» کشور با عطف به طرح مبتکرانه آقای نوری علاء
 

برای «اتحاد مدنی» بخاطر برباد نرفتنِ کاملِ «شیرازه ی مدنیت» کشور با عطف به طرح مبتکرانه آقای نوری علاء
محمد مهدی جعفری

* در این مقطع ترجیحا با صدارت آقای پهلوی و سخنگویی یک جمهوریخواه چپگرا در جهت اجرای یک "سناریوی سفید"

چه شد که [تنها در حکم یک مثال] رهبر جمهوری اسلامی از "خدمات" کسی که او را با تاکید ، دولتمردی "عاقل" خوانده بود و به همین دلیل  به هنگام کناره گیری اش از دبیری شورای عالی امنیت ملی جهت کاندیداتوری در انتخابات ریاست جمهوری اسلامی گفته بود که از خدمات او "دست برنخواهد داشت"، صرفنظر کرد و بجای بکار گرفتن "عقلا"یی حتی در طراز جمهوری اسلامی چون روحانی و جهانگیری، افرادی نااحوال فکری اما بسیار حریص مانند صدیقی و سیداحمد خاتمی و احمد جنتی و رئیسی و علم الهدا را گرداگرد خود انباشت؟  در قبال این کنار زدن "عقل" روحانی، چه گیرش می آمد و  چه گیرش آمده است؟ کسی "عاقل"تر از او بویژه در جایگاه حساس تنظیم یا اداره کردن امور "سیاست خارجی و امنیت ملی" یافته بوده است؟ در جایگاه جانشین او در مقام ریاست جمهوری، ابراهیم رئیسی ای در تور صیادی اش افتاده است که پیش از آنکه معنای امور مربوطه - مثلا سیاست خارجی - را بداند ظاهرا حتی نامش را هم به گواهی بیان واضح خودش و نه به قرار شنیده ها نمی داند چرا که ندیده ایم این نامها را حتی بدرستی تلفظ کند. آنچه هم که مربوط به جانشین پسین ترِ روحانی در مقام دبیر شورای عالی امنیت ملی می شود شخصا نامی را بخاطر نمی آورم در حالیکه بلافاصله اسامی ای چون علی لاریجانی، سعید جلیلی به ذهنم "خطور" کرده است- حال که صحبت از جلیلی به میان آمده آیا همچنان علی باقری در نقش یک دیپلمات اسقاطی و دستپاچه از شوق لقب، همچنان آن جایگاه را در اشغال خود دارد درحالیکه مدتهاست نامی از او در خبرها نیست. یا هست؟؟ همین مقایسه ساده میان همکاران این آدمها و میانِ اشخاصی چون ظریف و امیر عبدالهیان، بسادگی از میزان "تعقل" رهبر نظامشان  گواهی می دهد که تنها یک حکمت درست در این سی و چند سال نشان داده که از بابت رهبری چون خودش گفته است: "باید به حال این ملت بابت این انتخاب خون گریست".

 

راستی چرا ایران به چنین وضعی دچار آمده است؟ زمین بازی بسیار روشن است: یکی دو قرن است که نشان داده شده که دیکتاتوری ها علیرغم همه ی قدرتی که ممکن است فراهم آورده باشند، یا طول عمری که از "تقدیر" گرفته باشند، سرانجامی جز بن بست و افتادن ندارند. خوش شانس ترین شان به تبعید می رود و در فراموشی می میرد و بدعاقبت ترین ها یا در دخمه ای، با تنی زخمی و تحقیرشده، چشم بر هم می گذارند و یا -اگر از اینهم بدعاقبت تر باشند- بدست زندانی سیاسی سابق خود محاکمه و اعدام می شوند (مورد صدام حسین). این در حالی ست که دمکراسی یا آنگونه ای که یکی از چهره های چپ ایرانی، ایرج فرزاد، با قاطعیت و تفرعنی نمایشی بر زبان میآورد "خرافه ی دمکراسی"، صاحبان قدرت را از بین نمی برد و نابود می کند بلکه از شکلی به شکلی دیگر ، از جایگاه به جایگاهی، و از قدرتی به قدرتی دیگر جابجا می کند: زمانی حزب سوسیال دمکرات یا سوسیال مسیحی با تصاحب اکثریت پارلمانی، صدراعظم معرفی می کند و  اداره ی امور کشور را بعهده می گیرد و چنانچه در دوره ی چندساله ی بعدی -بسته به مورد کشورها- آراء کافی نیاورد به جایگاه پرقدرت اپوزیسیون در پارلمان در نقش کابینه ی در سایه تغییر موضع و موقعیت می دهد اما نابود یا به زبان استاد امیر طاهری "از تیر برق ها"ی سکولار دمکراسیِ آزاد از  تبعیض دینی/ضددینی و حزبی-ایدئولوژیک آویزان نمی شود. چنین سرنوشت تلخی مربوط به دیکتاتوری هاست که پیشتر گفتیم؛ که راهی جز بن بستِ "تیرهای برق" و چوبه های دار در برابرشان نیست: دیکتاتور یا قدرقدرت است و سرکوب می کند یا در غیر اینصورت، سرنگون می شود و پایان می یابد: وضعیتی تراژیک و غمناک برای کسانی که "هر فنی هم که بزنیم" باز هم "همنوع" ما و انسانند که اغلب ما مدعی آنیم که جانشان به صرف جان و انسان و حتی جاندار بودن، ارزش دارد و جز به حکم تقدیری که آفریده شد نباید به دست انسانی دیگر – جانداری در طراز خود- تعیین سرنوشت، و در بدترین معنا و بیان ممکن، راهی عدم شود، کلمه ای که با اعدام از یک آبشخور است. آن دیکتاتوری ها که در گروه خونی سیاسی شان، واژه هایی چون سکولار، دمکراسی، لائیسیته (و نه مثلا آته ایسم) نمی گنجد در همه جا، چه در کامبوجِ پولپوت، چه در شیلی ژنرال پینوشه، چه در افغانستانِ تره کی- کارملِ، پاکستانِ ضیاءالحق- مشرف یا اوگاندای عیده امین  و متاسفانه چه حتی [بجز دهه ی آزادی و غرور ملی بیست] در شرایط ایران شاهنشاهی -با ترک پادشاهی مشروطه در اثر یک غفلت اقرار شده توسط خود پادشاه از جمله در گفتگو با اوریانا فالاچی- سرنوشتی جز "بود و نبود" بجای تغییر و تحول، و ترک و بازگشت یا جابجایی در انتظار آنها و "تیرهای چراغ برق شان" نیست.

همین آقای ایرج فرزادِ مدعی سوسیالیسم جمع گرایانه و کمونیسم شمول/همه گرا اما در عمل متاسفانه مدام در پی جدایی و انفراد و عدم تحمل دیگر کمونیستها و سوسیالیستها- با اسامی "گروهی" دیگر اما با اعمال و افکاری عملا مشابه در دستجاتی مدام تجزیه شونده گرچه با شعار "اتحاد" و اتحاد و باز هم اتحاد- در جایی اما بسیار بمورد و دقیق، از عبارت زیبا و دلنشینی استفاده کرده است: "شیرازه ی مدنیت" جامعه. او از بابت آنچه که گسستنِ "شیرازه ی مدنیت عراق" می نامد بحق بر ایالات متحده خشم می گیرد و این، خواننده ی متن او را خوشحال می کند. ولی آقای فرزاد ظاهرا تنها به این دلیل بر "مدنیت" تاکید می گذارد که "نابوده کننده"ی آن "امپریالیسم آمریکا" باشد که با برآوردی خطا و کودکانه یا از روی مطامع امپریالیستی سعی در صادر کردن "خرافه ی دمکراسی" مورد تایید خود به کشورها را داشته و در این مسیر، "شیرازه مدنیت کشور" را از هم پاشانده است. ایشان اما عین این خطر را اگر از پی یک "انقلاب" و "در هم کوبیدن ماشین دولتی" جامعه سرمایه داری باشد چندان به جد نمی گیرد و به همین علت، در عمل، بر هر چه رفرم است می خندد تا در برابر آن از پدیده ی تقدیس شده ای چون "انقلاب" دفاع کند. او حتی هم حزبی های سابق خود را در حزب کمونیست کارگری به اتهام آنچه که کمونیستهای "دوی خردادی" می نامد -علیرغم نفرتی که همان "رفقا"ی "دوی خردادی"اش از  پروژه یا در واقع از "حادثه"ی اصلاحات دوم خردادی نشان می دهند- مورد انتقاد قرار می دهد تا بتواند -همچون آن "رفقا"ی چون خود ایشان "کمونیست"- از انقلاب در همه حال، بویژه در برابر "رفرمیسم" ستایش کند. برای حفظ "شیرازه مدنیت"ی که حتی نوع "صدامی" آن مورد دفاع قرار می گیرد، ضرورت نوع و سطحی از همزیستی به میان می آید حال آنکه این کمونیستها با دورترین فاصله از "پراگماتیسم" در "پراکسیس" واقعی زندگی یک جامعه، حتی از همزیستی با خود در یک حزب "جمع و جور" نیز عاجزند چه رسد به همزیستی در چارچوب پیچیده ی یک جامعه با انواع گروهها و گرایشها اما ساخته ی فکر و رفتار "همنوعان" و "انسانها" که "حرمت جان و آزادی"شان را دستکم در حرف و دعوی برسمیت می شناسند و به همین نوع دلایل نیز با "اعدام"شان مخالفند درحالیکه ترجمه ی عملی لغات و زبانی که در باره انسانهای دیگر در جمع ها و گرایشهای متفاوت -ترجیحا: متنوع- بکار می گیرند، جز به معنی "نفی" و اعدام آنها (نظرات و ایده ها) نیست: یکی را با نام "دوی خردادی"، یکی را با عنوان "توده-اکثریتی" علیرغم مرجع مورد احترام مشترک تا سر حد ستایشی مشابه یعنی مارکس و انگلس و لنین، دیگری را با عنوان "پادشاهی خواه" و آن دیگری حتی همنام "کمونیست" و "کمونیست کارگری" "منحرف" از "راه اصولی" و بقیه سازندگان و مولفه های همین "شیرازه ی مدنیت" را با نامها و صفاتی دیگر طرد و نفی می کنند درحالیکه آن "شیرازه ی مدنیت" جز از راه همکاری، یا همگرایی، یا همگامی، یا همزیستی و غیر آن با همین عناصر متناقض اما "به اتفاق"، سازنده ی امری مشترک چون "جامعه" و "مدنیت" (نوع دمکراسی آن لابد بسی مطلوب تر از نوع دیکتاتوری صرفا خودپرست تا استبدادی "وطن محور" است؟) بدست نمی آید که در مقاطعی همه آنان را در برابر مانع مطلقا ناسازگاری چون فاشیسم، آپارتاید و نژادپرستی، بنیادگرایی دیگرستیز، دیکتاتوری مطلق العنان کنار هم قرار می دهد شرایطی که امروزِ ایران در آن قرار دارد که هر گام و لحظه ی تاخیر در راه "امر مشترک" نجات مدنیت اش، موجب کمتر و کمتر شدن شانس این نجات می شود، نجات مدنیتی که بویژه تا نیمه اول دهه ی پنجاه در ایران در حال استقرار و جا افتادن و تکامل تا سطح حامعه ای "بورژوادمکراتیک" به معنای متکامل آن بود اما  از همان مقطع نیز بواسطه ی به تعویق انداختن "دمکراسی" و مآلا عدم شفافیت و قانون گریزی ناشی از استبداد (نبود آزادی بیان تضمین شده بویژه آزادی رسانه ها همچون رکن چهارم جامعه ی مدنی-سکولار) و لاجرم فساد سیستمیک متکی بر همان استبداد و ستایش دروغین مقامی که اجزاء آن در جهت خودپرستی و منافع فردی اما با نقاب "ناسیونالیسم"، به عرش اعلایش رسانیده بودند اما طبعا با شلیک اولین تیر نیز از مهلکه جستند به سرازیری افتاد و بنوعی توسط ارتجاع عقب رانده شده در دهه ی چهل بازپس گرفته شد.

جالب است، و نیز ستودنی، که آقای فرزاد و بسیاری از افراد چپگرا چون او، حتی نظم و "مدنیت"  تحت رهبری صدام حسین -و نیز لابد معمر قذافی- را که با گرز آهنین، سیستم مدرن اداری کشور را می چرخاند و امنیتی نیز - که متاسفانه به موازات سرکوبهایی خشن برقرار کرده بود- بدرستی قابل دفاع می یابند. در آن امنیت کسی شکم کسی دیگر را با کارد در کوچه نمی درید، و دزد شاید بندرت از دیوار خانه مردم بالا می رفت، مدارس پسرانه و دخترانه بدون مزاحمت برقرار بود. در لیبی گویا وضع رفاه مردم از عراق نیز بالاتر بود. آنها تنها آزادی بیان و شور و حرارت ناشی از آن در شکل مطبوعات آزاد و هنر  را نداشتند یا در مورد شوروی، آن وفور کالایی و زندگی مصرفی و البته طبقاتی و نه چندان همگانی -بویژه در مورد روشنفکران و طبقه متوسط متمایل به "درجات بالاتر" – را نیز، امری که بویژه برای مردم عادی، با گذر یکی دو سال، عادت [به آزادی بدونِ "حسِ" ضرورت حیاتی آن] می شود و از اهمیت می افتد همانگونه که "مردم" بدلیل داشتن نان و شغل -حتی از نوع سخت و غیر پیشرفته ی آن در "کشورهای سوسیالیستی" شوروی و متحدانش در "زمانی سپری شده"- و بخاطر حداقل یا حد ممکنی از رفاه، دوباره به کمونیستها یا اعضای ک.گ.ب -منفورترین تشکیلات در موقع خود- رای دادند. آنان نیز دلتنگ "شیرازه مدنیت" روسی-شوروی بودند که علاوه بر شغل و نان و آبجوی ارزان و بسیار "بدخوراک"، "عرق" ماسکوفسکایا و نان خشتی برای "طبقه کارگر"  را داشت(مدیران کمونیست یا نومن کلاتورها تنها به ویسکی و براندی با کالباس رشوه ای دسترسی داشتند و نه بیشتر چرا که انباشت "پول" و "پس انداز در بانک" معنایی نداشت)  و در آن از فحشای دست کم بازاری و علنی (مگر در معنای "سکسی بودنِ" قدرت و "ثروت" و موقعیت بجای یا به مانندِ زیبایی) و نیز از مصرف مواد مخدر خبری نبود گیریم که الکلیسم تا درجاتی و از جمله به دلایل سرما و یخبندان، سهم بسیار اندکی از خلاء اعتیاد به مواد مخدر را به قوه ی سُکرِ الکل جبران می کرد اما دیگر از کار و حرکت نمی انداخت گرچه که امنیت روانی را درون دیوارهای خانه ها بویژه برای زنان و فرزندان مخدوش میکرد. بی جهت نبود که در "خرافه ی دمکراسی"ی تازه آغاز شده ی گورباچف-رفرم گلاسنوست یا شفافیت- مبارزه با الکلیسم در راس برنامه های پرِسترویکا (نوسازی) قرار گرفت و بویژه از سمت زنان شوروی مورد حمایت واقع شد.

خیلی نمی خواهم پرحرفی کنم اما آیا از نظر آقای فرزاد، در این وضعیتی از "دولت-ملت" که ایران کنونی دارد، هدف احیای "شیرازه ی مدنیت" در حدی که نمونه ای از آن، ارزش پاسپورت ایرانی در سطح جهان، و اختلاف طبقاتی نسبتا تحت کنترل آنهم در مرحله آغازین تثبیت سرمایه داری مستبدانه (با برنامه ها و تخیلاتی از پروژه دمکراتیزه کردن بورژوایی جامعه) بود، می تواند بعنوان یک استراتژی عمومی و "ممکن"، یک امر مشترک و جمعی جامعه در حد همان "آزادیهای بورژوایی" و درجه ای از رفاه "سوسیال دمکراتیک"، به قصد اجرای "سناریویی سفیدتر" از وضعیت هایی آخرالزمانی، مد نظر چپ ها قرار گیرد در شرایطی که خود چپ، توان تغیر جامعه و آزادکردنش از نه فقط "مزدوری و بهره کشی" که بعلاوه از بردگی فرهنگی و تمدنی - توام با تاخت و تاز خرافه های مذهبی- را عجالتا ندارد؟ تا با بدست آمدن مرحله ای از مدنیت بواسطه ی "اقدام ملی" (سراسری)، جامعه ای بدست آید که بتوان در آن امکان تفکیک و مبارزه طبقاتی را در سطحی متمدنانه تر از سطح فوق تراژیک امروز جامعه پیش برد؟ یعنی در حالیکه خانه از پای بست ویران است در بند نقش و نگار ایوان – عجالتا و اجبارا- نبود که در این مشغله ی ما، ملاها طبل و دهل بنوازند و وقتی هم که "خود"ما کم آوردیم، آنان با نفوذ و تغذیه تبلیغاتی -مشهور به پروژه های سایبری-، صحنه را برای "مرزبندی"های ما از نو بچینند؟ آیا عجیب است که تنها پشتیبانان "ضدامپریالیسم" "محور مقا.متی" از میان چپ ها گروهی از مرده ریگ حزب توده ایران تحت نامهایی چون دوقلوی "پیک نت/راه توده" و "ده مهر"/"تارنگاشت عدالت" (بعبارتی "انجمن های اسلامی" حزب توده از نوع "انجمن اسلامی دولت" جمهوری اسلامی در کابینه ی موسوی) به موازات ته مانده های اکثریتی همچنان روسوفیل -حتی در وضعیتِ پساشوروی- هستند که به مصلحت رسمی جمهوری اسلامی موجود و واقعی، و با بهانه مرزبندی خیالی با سلطنت مخلوع ناموجود، همه ی هم و غم خود را بجای مبارزه با "تهران-قم"، صرف مبارزه با "تبعید" به موازات مبارزه شان با منتقدین و رقبای رفرمیستِ ولی فقیه با بهانه و عنوان "گرایش به غرب" آنان (اصلاح طلبان) در برابر "گرایش به شرق آیت الله خامنه ای"کرده اند؟

ما عجالتا شاید به چیزی، نهادی بناگزیر تبعیدی با عملکرد پارلمان نیاز داشته باشیم تا شامل همه ی اهالی و مربوطات یک کشور باشد و تا زندگی عجالتا آنکادره شود و ایرانِ در آستان تبدیل شدن به گوشت و پوستی گرسنه، در هیئت انسانی و "مدنی"اش باقی بماند -احیاء شود- و همراه با آن، میل او به رها شدن از حصار فردپرستی اسلامی و مافیایی و فضیلت قائل شدن عملی اش برای دروغ و پول و رشوه و دزدی و خرافه و جن و اشباح و جمکران- رنگی از امید و آینده بگیرد. در شکل و عملکرد پارلمان گونه ی بورژوایی و متمدنانه، همه ی دسته بندیهای آرمانخواه به صرف معنای انسانی شان در مقابل خطر حبس و اعدام،  و با جدیتی تا حد آمادگی برای جانبازی در راه این آرمان مقابل مذهب سود و شکم و جپاول و سرقت تماما آخوندی و در درجاتی مادون تاریخی می توانند با هم "زندگی مدنی" کنند تا بدینوسیله، همراه با احیای زیست انسانی شان در دیالکتیک ارتباطاتِ داخل تحت اجبار با تبعید پناه یافته در دمکراسی و آزادیهای اولیه و حقوق اساسی تاکنون شناخته شده ی جوامع، تمرینی نیز برای همزیستی و همبستگی برای فردای زندگی در ایران آزاد از توحش هار تجربه کنند. ما این همزیستی ناگزیر فردا را-در صورتیکه قرار بر اعدام همدیگر نباشد و لاجرم همزیستی به امری واقعی تبدیل شده باشد- همچون اعضای مننوع یک خانواده بنام ایران با دیوارها و درها و پنجره هایی در مقیاس امروز جهان تمرین می کنیم و از حرف زدن با هم، با اعضای دیگر این خانه و خانواده-حتی شدیدترین مخالفان از میان برادران و خواهران همخانواده- نمی ترسیم تا جامعه ای را بسازیم و شیرازه های ازهم گسسته ی مدنیت آنرا بازآفرینیم.می شود آیا؟ یا همچنان باید در راه ساده ترین و "کوچکترین" ارزشها، به کوچکترین گروهها و قبایل آواره بدل شویم؟ آیا نشستن با مخالفان و منتقدان و رقبای طبقاتی در کلاس درس و کارخانه و مزارع و خیابان و خانه و محله و جامعه، نمی تواند در اشکال سیاسی آن در نهادها و ارگانهایی امیدبخش و فرهنگساز همچون مقدمه ای برای فردا، و در راه ناکام گذاشتنِ سناریوهای وزارتِ اطلاعات جمهوری اسلامی تداوم یابد تا جاهایی که ممکن است و تا تجربه هایی که باید نو به نو شود؟ آیا نمی توان حتی تجربه هایی تازه را آزمود تا عرصه ی سیاست بجای نقش آفرینی احزاب و اندیشه ها، میدان قمار و نمایش باصطلاح سلبریتی های زرد (محترمین متواضع شان بجای خود محفوظ) نشود؟ 

هریک از دستجات در این مجمع گونه های سراسری –"ملی"ِ نجات مدنیت ایران از چنگال ویرانگران محیط زیست انسانی – از اقتصاد تا طبیعت -، به میزانی، جامعه ی خود را نمایندگی می کنند. البته این ارقام و درصدها طی زندگی و تجربه مشترک -و قطعا نه بواسطه انشاهای تئوریک و چه بسا نیز علمی و وزین- مدام تغییر می یابند. هر کسی هم که در ابتدا صاحب "اکثریت" باشد باز بهتر از این "اکثریت" جعلی اما صاحب قدرت واقعی آنهم از نوع ویرانگر دینخوی آن است. چپ نیز با نشان دادن فرهنگ گفتگو و استدلال و مدنیت خود بجا و بموقع، جایگاه واقعی خود را پیشاپیش باز می یابد و به یاری عصر رسانه ها، آسان خود را به ایران می رساند تا به وقت تغییر و تحول، سطحی مناسب زیست مشترک این مردم فراهم آمده و به اتکای آن، [همه ی] ما نیز از خطر توحش و گسیختن "شیرازه مدنیت" جسته باشیم.

وظیفه ی مقدم این مجمع ملی و مدنی نجات ایران از نابودی مدنیت آن، گذار از حاکمیت و سیستم ضدتاریخی و ارتجاعی جمهوری اسلامی (و قرینه جمهوری "دمکراتیک" اسلامی آن، و نیز شامل سلطنت ها و "جمهوریت"های شیعی – سنی دیگر از جیش العدل گرفته تا چپ استالینیست-پولپوتیست ایران) بدون پیش شرط شکل کشورداری در جامعه "بورژوادمکراتیک" است - آنهم بدلایلی سیاسی، و تاثیراتی که می تواند "لعاب" و "لقب" جمهوری یا پادشاهی  بر ذهن مردم داشته باشد یا میزان انرژی ای که کم یا زیاد، و یا از مسیر مستقیم و انرژیک مبارزه منحرف کند و گرنه پرواضح است که چپ ماهیتا چمهوریخواه است یا دستکم نمی تواند پادشاهی خواه باشد اما به لحاظ تبلیغی شاید به راس آوردنِ مفاهیم و مقولاتی باعث انحراف پیکان مبارزه مردمی علیه سیستم مسلط شود. موضوع، مطلقا تبلیغی و پراگماتیک است و نه عقیدتی و برنامه ای که از فردای "موقعیت تازه" – پیش یا پسااسلامی- درجه بندی عمده و غیرعمده تغییر خواهد کرد. هیچ کدام از جریانات و شهروندان و انسانهای این خانواده مشترک با همه ی کسانیکه در آن ساکنند اعم از اقوام تا مهاجران (افغان و غیر آن) نباید بیرون از فعل و انفعالات ساختمان جامعه نوین و متمدن بماند.  خوشبختانه نیروهای راست این جامعه بویژه در تبعید از گفتمانی قابل قبول برخوردار شده است و از مترقی ترین گروههای بورژوایی ایران نمایندگی می کند تا دستجات شبه فاشیستی ای که در عمل، خود مثلا رضا پهلوی را نیز -بی ادعایی برای سلطنت علیرغم فشارهای ارتجاعی حواشی به او در مقابل هواداران روشنفکرترش- قبول ندارند اما خوشبختانه مجبورند با وجود او بیش از پیش زبان انتقام و سرکوب وحشیانه را در کام گیرند. بهررو انسانها متنوع اند و حتی تغییرپذیر، و من امیدوارم این منحرفین سیاسی اولتراناسیونالیست نیز همانند خویشان حزب اللهی اما همچنان با ته مانده ای از انسانیت خود -بواسطه علقه شان به انسانی بنام مادر و فرزند و همسر و جز آن- از برق این مدنیت روشنی گیرند و فاصله شان از تاریکی هرچه بیشتر شود بویژه که جامعه ایران برای احیای مدنیت ممکن خود نیاز به خلع سلاح معنوی و به تعقیب آن تسلیحاتی شان دارد تا مافیاهای اسیر در فردگرایی و بربریت، هر چه بیشتر تسلیم موج توفنده ی مدنی و عدالت و آزادی شوند که ناگزیر است با ابزار دمکراسی از همین اندازه ی بدست آینده ی مدنیت خود دفاع کند و گردش امور و چرخش نخبگان را ممکن گرداند.  در روال و دیالکتیک تاثیر متقابل نیروهای پذیرای همزیستی متمدنانه با مقدم قرار دادن رهایی از جمهوری اسلامی و آماده کردن سازندگی جامعه  (به موازات رقابت های معمول دمکراتیک و نیز طبقاتی بویژه در فردای کنار افکندن حاکمیت سیاه) حتی با جذب تسلیم شدگان و نادمان آن به پروسه طبیعی زندگی سیاسی جامعه ی آزادشده از "عقل"باختگان دینخو، ناگزیریم به قدرت اکثریت های تغییریابنده و حقوق و تاثیرگذاری اقلیت های خود نیز بنوبه ی خویش تغییریابنده -از جمله در تغییر به اکثریت در مرحله بعدی و در سیر تحولات متمدنانه- تن دهیم و از این رقابت ها و از این زندگی جدید لذت ببریم بطوریکه هر بار که از کنار دکه های مطبوعات می گذریم از رنگارنگی صفحات آنها همچون تریبونی از زندگی دچار شعف و شادخویی شویم.

 

دمکراسی و چرخش قدرت، چرخه ی باخت و برگشت به قدرت است و بن بست ندارد اما دسپوتیسم و انحصار قدرت و استبداد هر چقدر هم که طول بکشد باز پایان می گیرد نه آنکه با باخت، دوباره در مرحله ای برگردد یا حتی بدون قدرت اجرایی هم فعال و قدرتمند باقی بماند و زندگی اش ادامه یابد. در این سیستم -تا فردایی بهتر از آن از راه برسد- هر جریانی بعنوان بخشی از "شیرازه مدنیت کشور" یا در معنایی همان "خرافه دمکراسی" (بقول ایرج فرزاد) در پارلمان یا حاشیه اش -بدون نقطه ی پایان- باقی می ماند. مقایسه سرنوشت چهره های مختلف در قدرت ها بآسانی حکایت ادامه یا پایان را به نمایش می گذارد: بیایید تخیل و تصورکنیم که در وضعیت باصطلاح "هماوردی" نهایی و جابجا شدن قدرت سیاسی، حتی در موقعیت های ملتهب گاهگاهی، رفتار مردم چه بر بستری متمدنانه تر (چکسلواکی و مجارستان و آلمان شرقی) و چه در فضایی آشوب زده (از رومانی تا لیبی تا عراق صدام حسین)، حتی در مقایسه ای میان رفتارشان با آقای خاتمی، موسوی، احمد منتظری (فرزند قائم مقام ولی فقیه و تئوریسین حکومت اسلامی)، خوئینی ها (اشغالگر سفارت امریکا و برهم زننده مناسبات خارجی ایران) و حتی حسن روحانی و عین این رفتار با کسانی چون خامنه ای، اژه ای، رئیسی، خزعلی، شریعتمداری، رسائی، طائب، افخمی، سردار سلامی و نقدی و صفوی و قالیباف و... چگونه -و تا چه اندازه متفاوت- خواهد بود تا چه رسد به رفتارشان با چهره های از ازل تا ابد اپوزیسیون رژیمی که از "بهار آزادی" تا ارتجاع محض و عریان - متبلور در ایده و اعمال مصباح و خامنه ای و احمدی نژاد...- هر روز محدود و محدودتر و کوچک و کوچک تر شد. حتی در فردای پر تب و تاب، رفتار با لاریجانی ها و مشاعی های رانده شده به حاشیه ی قدرت، متمایز از نوع برخورد مردم با کسانی که بر شدت عمل با آنها همچنان مصرند متفاوت خواهد بود. ما رفتار متفاوت مردم را در "وضعیت های فوق العاده" حتی با بدسابقه ترین کارگزاران رژیم در برخی انتخابات ها دیدیم که برای تبدیل آن انتخابات به یک رفراندوم عیان تر و بواسطه ی آن، نه گفتنِ عیان تر به "چهره رسمی جمهوری اسلامی" متبلور در مصباح و جنتی و یزدی-همچنانکه در انتخابشان میان رئیسی و روحانی- به عنوان ترجمان بیرونی سبک و سیرت ولی فقیه دیدیم: برای مردمی که پا در گلِ فروبلعنده ی واقعیت زندگی دارند و با اطفال گرسنه در آغوش در آستانه ی در یک داروخانه، بیش از فکرکردن به انتقام، به سیرکردن شکم آن بچه و نجات او می اندیشند، "خنک شدن دل"، لحظه ای فراموش شونده است، و مهم، نجات عمومی حتی به بهای فروخوردن خشم و کینه ای حتی برحق اما شخصی تر و "روانی"تر می شود همان مردمی که در اوج خشم از کودتای انتخاباتی، برای مصلحت جلورفتن  و "نتیجه"گرفتن به بهای "تحریک"نکردن "دیو و دد"، سکوت را به شعار راهپیمایی تاریخی میلیونی خود تبدیل کردند تا جایی که سرانجام، طرف مقابلی که سپر انداخته و پناه گرفته بود، خود آتش را برافروخت و مرتکب "ریسک" شد تا آن مردم را "خلع سلاح" کند سلاحی متبلور در وضعیت ندا آقا سلطان که نه در پیشانی جمعیت بلکه در پیاده روی حمایت کنندگان ناظر جمعیت، گلوله خورد تا با این گلوله، رژیم نیز به مردم فهمانده باشد که حتی به احتیاط گران هم قانع نیست و تنها "موضع روشن" یا بقول خود "بصیرت" می خواهد: از نظر او، برای نجات تنها باید خفه شوید و به گوشه های خانه ی خود علیرغم گرسنگی و خفگی بخزید تا آنان بدون اندک دردسری غارت و جنایت کنند و شما – مردم - نیز تن در دهید/ رفتار مردم ما با چنین موجوداتی تنظیم شده است که اغلب هم ایده آل شان نیست بلکه بر مبنای "سود و زیان" [راه شان] انتخاب شده است و گرنه چیزی در قلب شان تغییر نکرده است تا متهم شان کنیم: "چطور به این زودی، جنایتکاران وحشی را از یاد برده اید؟" به این دلیل ساده که آنها در آن زمان بیش از همیشه، پرونده های سیاه جانیان به یادشان می آمد اما "با این همه"، یک "راه میان بر" یا حتی "بیراهه"ی کوتاه تر را انتخاب کردند بویژه که "راه جانشین"ی از هیچ سمتی نشان داده نمی شد مگر عمل نکردن -پاسیو ماندن- و منتظر اخبار 8 شب شدن و میزان آرای "بازیگران غریبه در حیاط خانه ی خودمان" را شمردن؛  در حالیکه با دخالتگری توام با بی میلی، برهه ای بیادماندنی و موثر برای تمام تاریخ ایران را رقم زدند که از آن پس دیگر، رژیم همان جنایتکاران -در "یک پاکت- درهم و سوا نشده"- دیگر هرگز آن رژیم همیشگی با "فر و شکوه" "توده ای" متکی بر "مستضعفان" نشده است تا جاییکه حتی مجبور شد نقاب انداخته و با مستضعفانش نیز، "رسما" قهر کند و بگوید: معنای مستضعف عوض شده است، که مستضعف فعلی اش کسی است که از هیچ نظر ضعیف نباشد بلکه آنقدر قوی-بویژه به لحاظ مالی و مآلا "سوادی و دانشی"- باشد که بتواند مقام "وارث" برای "ارزشها"ی مقدسش  به او بیاید! همه چیز بر جاده ی صاف پیش نمی رود و نمی توانیم درشت ها را سوا کنیم بلکه ناگزیریم با تمام محصول "در یک پاکت" روبرو شویم بویژه که خشم و کینه، بقول آقای جهانبگلو، "مانع فکر کردن جوانان می شود"- گرچه که به وقتش شاید "خشم مقدس" -ترجیحا موقت- بدل به موتور مبارزه، و پیش برنده شود(؟) بویژه وقتی که "مسئله ی ما مسئله ی همزیستی است". همزیستی همان سقفی ست که از آقای فرزاد تا جهانبگلو، از فرخ نگهدار تا رضا پهلوی، از شیرین عبادی تا نسرین ستوده را زیر یک سقف مشترک -مانند کلاس درس، کارخانه، صف خرید، صف دریافت حقوق در یک بانک، صف زندگی- علیرغم تمایلات عمقی و احساسات عمیق شان- یکجا و مجموع می کند چرا که با به هم ریختن سقف، دیگر به هیچکدام ما، نه قرص نانی خواهد رسید نه اندک پولی برای زیست یا جزوه ی درسی برای خواندن و پیش رفتن و نه حتی ابزاری برای ساختن! به همین سادگی.

همین نامگذاری جنبش گاهی به "انقلاب ژینا" و گاه و جایی به اسم "جنبش مهسا"، در ادامه ی تقدیس "ندا"، بیان نوعی همدلی با حداقل ها و به یک معنا پذیرش "تعادل"ها بجای "نهایت"ها و "ایده آل"ها و اتوپیاها است: مردم می پذیرند که همگان با کمترین قدمهایی هم که بر می دارند با استقبال مواجه شوند وگرنه بجای ژینا یا ندا ی در حاشیه، شخصیتهای "طوفانی" برجسته تری می توانستند نام دیگر حرکت مردم قرار گیرند و "رمز شوند". مردم با شناختی از خود دیگران را قضاوت می کنند: آنها خود نیز خواستار "زندگی معمولی" با سطحی از رفاه و آزادی و زندگی عرفی هستند. و چون خود، چریک و جانباز و سلحشور نیستند بقیه را نیز درک می کنند. شک ندارم که اگر فرزادها (اتحاد سوسیالیستی)، شالگونی ها (راه کارگر) و بهزاد کریمی ها(حزب چپ-فدائیان خلق-) در خانی آباد و هفت تپه بودند امروز واقعی تر اتخاذ موضع و عمل می کردند و تاکتیک پذیر می بودند نه حتی تاکتیک پذیرتر چرا که در کل حیاتشان تاکتیک جایی نداشته جز سوگند و قسم ها و اتحاد انجمنک های کوچک بنام "اتحاد چپ"؛ یک چپ کاریکاتوری و محفلی، و البته تراژیک با صدها قربانی و از جان گذشتگی.

اگر راه خشونت پرهیز و دمکراسی گرا – بر مبنای نظرِ "معطوف به مارکسِ" شالگونی در گفتگویش با "رادیو همبستگی" در فروردین 1403/ مارس 2024 که خلاف ایرج فرزاد (سایت اخبار روز، ایضا مارس 2024)، دمکراسی را خرافه نمی نامد گرچه همچون او از سرزمین های بی حدود و از اقالیم بی قلمرو، "ملت/ملیت" می سازد و واحد موجود را در تجزیه تصویر می کند!-- طی نشود آنگاه خطر جنگِ سنگر به سنگر بصورت عریان نظامی جامعه را تهدید می کند: بصورتی که نخست ایالت و استانی وارد درگیری شود که نمونه ی آن بصورت جنگی چندساعته در بلوچستان رخ نمود و از سویی کردستان نیز این تجربه را در پشت سر خود دارد، و سپس، با روحیه ی ناراضی ای که در استانهای همجوار هست آن کاریکاتور مجاهدینیِ "از دهلران تا تهران" اینبار شکل واقعی بخود بگیرد و مردم ناراضی با فتح ایالتی، از چنگ سپاهی کوچک شده و خود گرسنه و حالا دیگر نصفه-نیمه ایدئولوژیک-ولایی، به عزم "فتح تهران"  حرکت کنند که در اینصورت، و با این بی عملی و سیاست ورزی تفریح گونه ی چپ و ناسیونالیستهای "خوش به حالِ" راست و بلاتکلیفی ملی یا مذهبی میانه، معلوم نیست این فضای جدید بجای "رهائیبخش"بودن، -یا اگر نقطه ای برای شروع راهی از راههای یک جنبش رهایی بخش محتمل نشود- چقدر سهمگین و ویرانگر – تصویری از "سناریویی سیاه" به بیان زنده یاد منصور حکمت- خواهد بود(؟)

منبع:پژواک ایران