PEZHVAKEIRAN.COM بیاد شهید مبارزو مسلمان محمدرضا کردرستمی
 

بیاد شهید مبارزو مسلمان محمدرضا کردرستمی
مهناز کردجزی

دگر بارشهرعاشقان ،آزادگان و دلیران شهر بندرگز ستاره ای تقدیم خلق قهرمان ایران  زمین کرد. کوه مقاومت واستواری، رودخانه ئ خروشان وپرفرازآزادی، چشمه ئ زلالی وپاکی   ، ببردلیرگلستان ، ستاره ای درخشان ، همدرد و تسلی دل همبندان، یارو یاوردلیران،  عنیس ومونس یاران ، دوست وهمبازی کودکان ، قلب و روح پدرومادر،عشق خواهروبرادرو  فدایی خلق درزنجیرایران محمد رضای عزیزمان . دژخیمان خون آشام و ضحاک صفتان قرن ۴  خردادی دگرآفریدند و محمد رضای عزیزمان رابه همراه چند تن ازدگریارانش در۴خرداد ۶۷  به  دار آویختند  .
محمدرضا یکی ازاقوام نزدیک من بود که درهمسایگی هم زندگی کرده وروابط  بسیارصمیمانه وتنگاتنگی باهم داشتیم ومعمولا"هفته ای چند باربصورت خانوادگی  همدیگررا ملاقات میکردیم. والدینش هردواهل بندرگزبودند. محمدرضا درسال   ۱۳۳۰درشهر اندیمشک بدنیا آمد وبعد ازبازنشستگی پدرش که کارمند راه آهن بود، مجددا " به بندرگز شهراصلیشان بازگشتند و به همین دلیل او بخش اعظم دوران نوجوانی و جوانی  اش را دربندرگز سپری کرد. او جوانی بسیارسالم، پاک و صدیق بود و به ورزش، بخصوص  فوتبال علاقه ی بسیارزیادی داشت. محمدرضا یکی ازبهترین فوتبالیستهای تیم پرسپولیس  بندرگزو جام باشگاههای استان مازندران بود که در خط حمله بازی میکرد. سه تن  ازپیشکسوتان وبازیکنان معروف تیم ملی (به دلایل امنیتی نامشان را ذکرنمیکنم) وقتی  از جریان اعدام او با خبر شدند، از سوگ غم و اندوه بر سرشان میکوبیدند که چه فرد با  ارزشی را ازدست داده اند.

در جریان انقلاب ضد سلطنتی محمد رضا همچون دگر جوانان آزاده به انقلابیون پیوست  و مبارزات سیاسی اش را آغاز کرد. بعد از جریان انقلاب ۵۷ مدتی هوادار سازمان  چریکهای فدایی خلق بود. او ازهمان اول به ماهیت پست صفتانه ومفت خورانه فرصت‌طلبان پی  برده بود. با شادی و خوشحالی ازجریانی تعریف میکرد که بطورسیستماتیک انجام میداد . محمدرضا تعریف میکرد: هرزمان که مراسمی درمسجد بود من درکنارآخوند آن مجلس می نشستم  و چون معمولا بعد ازانقلاب مردم به آنها احترام زیادی میگذاشتند وهنگام غذا خوردن و  تقسیم آن، اولین بشقاب غذا را بطرف باصطلاح حاج آقا (آخوند حاضردر مجلس) میفرستادند  ولی من غذاها را مجدادا" بطرف مردم بازمیگرداندم و این کار را آنقدرتکرارمیکردم که  حاج آقاهای مزبور بشدت کلافه میشدند و بارها پیش میآمد که بشقاب غذا را ازدستم با  عصبانیت می کشیدند .

محمدرضا ازسال ۵۹ به دلایل کاراداری بندرگز را ترک کرده و درشهرهایی ازقبیل  کرمانشاه وتهران زندگی و کارمیکرد. درسالهای ۶۱،۶۲ در تهران بود که تعدادی ازدوستانش  را برحسب تصادف پیدا کرد که در دوران مخفی  بسر میبردند و به کمک احتیاج داشتند  و از آن به بعد محمدرضا با کمکهای بیدریغ خود در آن شرایط و جو وحشتناک پلیسی حاکم بر  جامعه امکان بسیار بزرگ و با ارزشی برای آنان بود. دراین ارتباط بود که  او درکنار دوستانش که وصل سازمان مجاهدین خلق بودند و بصورت هسته های مقاومت فعالیت  داشتند به عنوان یکی از اعضای هسته های مقاومت مبارزه اش را برعلیه رژیم ضد بشری و  خودکامه آغاز کرد. درهمان اوایل و شروع فعالیتش میگفت: من هنوز مجاهدین را بخوبی  نمی‌شناسم و مجاهد خلق نیستم ولی میدانم که این رژیم ضد بشری است و زیرفرماندهی این  سازمان برعلیه دیکتاتوری ضد بشری خمینی مبارزه میکنم. او به مجاهدین درآن زمان  سمپاتی فراوانی داشت. شهامت ، شجاعت و دلیری محمد رضا بی نظیر بود. او تنها فردی  از افراد هسته بود که رانندگی میدانست وبالاطب درهرعملیاتی که این دو هسته داشتند  باید شرکت میکرد و در واقع مسئولیتش دو برابر بود واین کاررا با شعف فراوان انجام  میداد و دربسیاری از فعالیتهای مقاومت ازقبیل: پخش اعلامیه ها و تراکتهای تبلیغاتی،  شناسایی و به آتش کشیدن بانکها و مراکزدولتی و خودروهای سرکوبگر رژیم فعالانه شرکت  داشت.

 یکی از یارانش تعریف میکرد: بعد از یک سلسله عملیات‌های متداوم ، شبی که با  محمدرضا برای انجام عملیات رفته بودیم به او گفتم که محمدرضا این دفعه دیگه گیر می‌افتیم ولی او با خنده در جوابم گفت: این حرفها چیه؟ من تازه بعد از سرنگونی می‌خواهم ازدواج کنم و بچه دار شوم. محمد رضا عاشق زندگی بود و از هر لحظه ی زندگییش لذت  میبرد.

او به آشپزی علاقه زیادی داشت و با شور و علاقه این کار را همزمان با گوش کردن به  نوارهای خواننده مورد علاقه‌اش استاد شجریان انجام میداد. غذا را آنچنان با اشتها  میخورد که هرانسان بی اشتهایی با دیدنش به او می‌پیوست و هم غذایش میشد.

محمد رضا فردی علنی بود و بصورت عادی کار و زندگی میکرد و از این جهت امکان با ارزشی  برای این هسته های مقاومت بود و در انتقال و جابجایی یارانش در مواقع سوخته شدن پایگاه  ها و تهیه جا و امکانات نقش بارزی داشت.

عشق وعلاقه اش به مردم و یارانش و بچه‌ها زبانزد همگان بود. در دورانی بود که  همرزمانش بخاطر نداشتن جا ازخانه او استفاده میکردند و دراین زمان کودکی که یک سال و  نیم تا دو سال بیشترنداشت هم در آنجا زندگی میکرد. این کودک که ازمحمدرضا عشق و محبت  بسیاری دیده بود، زمان آمدنش از سرکار را میدانست و پشت درخانه و جلوی پله ها  مننتظر ورودش می‌ماند و وقتی که صدای کلید در را می شنید بی تابانه دستهایش را بسوی  محمدرضا باز میکرد که او را در آغوش بگیرد. محمدرضا با اینکه گاها شب قبل درعملیات  شرکت داشته و تمام روز را هم کار کرده و خسته بود ولی بدون اینکه حتی لباس کارش  را عوض کرده باشد با شادی فراوان ازدیدن کودک و هیجان بسیار، اول با او بازی میکرد. او تنها کسی بود که میتوانست این کودک را برای بازی و گردش به بیرون ببرد و این کار  را با عشق و علاقه فراوان انجام می داد و به همین دلیل رابطه ئ بسیار مخصوصی بینشان  بوجود آمده بود.

روزی که از گردش بیرون با این کودک به خانه برگشته بودند با شوخی به یارانش به  زبان مازندرانی گفت: (این وچه دیگه خطرناک بویه واماره لودنه) این بچه دیگه خطرناک  شده و ما رو لومیده (و شروع کرد به تعریف جریانی که در بیرون اتفاق افتاده بود) که توی  تاکسی نشسته بودیم که هنگام عبور از خیابانی عکس بزرگی از دجال زمان دیده میشد (و کودک  که مدت کوتاهی بود که زبان بازکرده بود) تا عکس را دید گفت: اینن خونینی دزال (اینم  خمینی دجال) و راننده تاکسی و مسافری که به همراه داشت با تعجب نگاهی به من و او  کردند و سرشان را پائین انداختند.

 محمدرضا از دورویی و دورنگی تنفربسیارداشت و از هرگونه کلک و دروغگویی و ریا  بیزاربود، وبالاطب صداقت و یکرنگی و راستگویی از شاخسهای بارز او بود .
بعد از چندسال درجریان فعالیت مستمر و گسترده با همرزمانش تحت فرماندهی مجاهدین  به دلیل اینکه اکثریت همرزمانش برای ادامه مبارزه به عراق منتقل شده بودند اوب ه  هسته ای دیگر وصل شد و برنامه از  این قرار بود که از او در هنگام عملیات و به آتش کشیدن  یکی از خودروهای سرکوبگر فیلمبرداری شده و او هنگام ترک ایران و پیوستن به یارانش با  این فیلم خارج شود. دراین رابطه دو تئوری وجود دارد: اول اینکه دراین عملیات بود که  ماشینش شناسایی شده و مزدوران ازطریق شماره آن به اسم و محل زندگی او پی بردند و یا  اینکه یکی از یارانش دستگیر شده و زیر شکنجه جلادان محل اقامت او را لو داده است . به همین دلیل مزدوران منطقه را محاصره کرده و درخانه‌اش به انتظار ورود او بودند. چند روزبعد وقتی که می‌خواست به خانه اش برگردد برای اطمینان خاطرو رعایت مسائل  امنیتی ، به مستاجری که در طبقه پایین خانه داشتند زنگ زد و پرسید: آیا کسی سراغ  مرا نگرفته است؟ و آنها که در محاصره و زیر فشاراسلحه مزدوران بودند گفتند: نه . وقتی که محمدرضا به خانه‌اش بازگشت مزدوران در آنجا منتظر ورود او بودند. او  درهمانجا دستگیر و به اوین منتقل شد. بدلیل جو خفقان و محدودیت کسب اطلاعات، مطالب  زیادی در باره مقاومت و پایداری این شهید قهرمان از زندان ندارم (فقط یک نمونه که  در زیر بازگو میکنم ) ولی بی شک یاران و همرزمان همبندش ازمقاومت و شکست ناپزیری  او درمقابل دژخیمان بسیار گفتنیها دارند. یکی از همبندانش بعد از آزادی میگفت :محمدرضا خیلی شجاع و دلیر بود و روحیه ی بسیار بالایی داشت. بعد ازدستگیری او را  بشدت شکنجه کرده بودند تا او را به زانو درآورده و بتوانند از او اطلاعات بدست بیاورند  ولی او تا به آخر روی حرف و ایده‌اش همچون کوهی استوار ایستاده بود. هم سلولی‌اش میگفت  :به اوگفتم: محمد رضا کوتاه بیا، آخراینها تو رو میکشند. درجوابم گفت: خوب بکشند،  چقدرمیخواهند بکشند و باید کسانی مثل من باشند که در برابر اینها بایستند و بهشان  نشان بدهند که این راه و این مبارزه با کشتن محمدرضاها خاتمه نخواهد یافت.

بله محمدرضای عزیزمان همچنان قله ایی استوار و سرفراز ایستاد. ایستاد ، ایستاد و  با ایستادن خود دژخیمان را به زانو درآورد. با وجود اینکه ازآن هیکل برومند و قد  رشیدش چیزی جز یک جسم رنجور و خمیده چیزی باقی نمانده بود ولی حتی آرزوی انفعال و  پاسیو شدن را هم بردل دژخیمان گذاشت. آرمان و ایمان راسخش برای آزادی و رهایی میهن  در زنجیرمان هر روز از روز قبل، به او انگیزه ای بیشتر برای مقاومت و پایداری و  تداوم آرمانهایش را میداد، تا اینکه استواری او دژخیمان را به زانو در آورد و در  سحرگاه ۴خرداد سال ۱۳۶۷ او را به دارآویختند.

بله دگربار این عشقان سیاهی و تباهی، ستاره ای از آسمان درخشان ایران زمین  و شهر حماسه آفرینان بندرگز بر زمین کشیدند ولی نمی دانستند و هرگز نخواهد آموخت که با  بر زمین کشیدن ستارگانی چون محمد رضای عزیزمان، میلیونها ستاره ی دیگر جایگزین شده و  آسمان میهن عزیزمان را از روز پیش درخشانترخواهد کرد .
محمدرضای عزیزمان درجریان و کشاکش مبارزه با دژخیمان سیاهی و تباهی خمینی ضد بشر به  رشد و بلوغ سیاسی و اجتماعی والایی رسیده بود و شاخص‌های بارز انسانی  او ازقبیل:پاکی،نجابت و دلیری،شجاعت و صداقت، یکرنگی و عشق و علاقه اش به زندگی به اوج  شکوفایی خود رسیده بود. چرا که انسانهایی چون محمدرضای عزیزمان هرچند که عاشق‌ترند  ولی برای فراهم آوردن و اهدای آن به انسانها بهتر مبارزه میکنند و از خود میگذرند. بله  او در مکتب مبارزه ایدئولوژی انسان بودن را آموخته بود و به ما هم آموخت.

رودها و رودخانه ها آواز خوششان را ازدست خواهند داد اگر سنگها و سنگریزه ها را  از سرراهشان برداریم، آری محمدرضای عزیزمان همچون سنگی استوار و مقاوم درمسیر رودخانه‌ی آزادی ایستاد و نوای رهایی سر داد. این نوای او همچون ملودی زیبایی درگوش نوزادان  آن زمان که دلیران و مبارزان جان بر کف این زمان میباشند طنین افکن شد و آنها را به  کوچه و خیابانهای میهن در زنجیرمان کشاند که همچون محمدرضای عزیزمان سرود آزادی  سردهند و راهش را تداوم بخشند.

 او با مقاومتش به ما نشان داد که همچون گیاهی بود که سر از خاک برون آورد تا  ازشعله ئ گرم و فروزان خورشید رهایی سرشارشود. چراکه اودرجریان مبارزه آموخته بود که  خورشید به گیاهی میتابد که سرازخاک بیرون آورده باشد .  به امید روزی که یادش را در میان خانواده گرامیش ، اقوام  و خویشاوندانش ، یاران  و دوستانش گرامی بداریم. روحش شاد و راهش پررهرو باد

 ۳خرداد ۱۳۹۰

 

 

منبع:پژواک ایران