خودمانی، خودمانی
رامين روزبه
و در اين مدّت شغالها میدزديدند و دزدان امرار معاش میکردند و هنرمندان معامله میکردند و قدرتمندان هنر میورزيدند.
بيش از سه دهه از خروج ما از آن مملکت گذشت. اخيراً مهمانی تشريف آورده از ايران با خود چند فقره فيلم وطنی برايمان سوغات آورد. امروز به پيشنهاد دوستان بالاخره نگاهشان کردم. و چه ديدم ؟ شاهکار نظام مقدّس را ! چند تا از اين فيلمها مثلاً محض تفريح عامّه ساخته شده بودند و يکی، بويژه يکی، اثری مثلاً «جدّی» بود. روی اين دوّمی، مخصوصاً، برخواهم گشت.
ابتدا چند جمله در بارهی خندهدارها با اتيکت «کمدی». لطفاً ترجمه کنيد : ما سينماگران مسلمان در ملاء عام جلو آمدهايم برای حظّ بصر شما بينندگان مسلمان با جواز رسمی «شوخی» صادره از «وزارت ارشاد اسلامی». بنام خدا، به حقّ پنج تن و پيگرد قانونی دارد !
در واقع معجونی طنزآلود از هجو و تعزيه، بين چاه سنّت و بام قدرت، و اين يعنی حتّی در اين حالت، تا مغز استخوان آلوده به ايدئولوژی. توليدی تحميلی از سليقهی حاکم شرع و دلقکهاي پائين شهر و بالای شهرش. گاهی پيچيده در پاکت تجدّد، گاهی کوچه بازاری به حدّ اشباع.
تمام فيلمها وصله پينه شدهاند و ماجرايشان هر چه میخواهد باشد، اغلب در پشت موضوع اصلی، کارشان روی پرده آوردنِ مرئی يا نامرئیِ وصلت چاله ميدانی با جاف چادری از نوع عنتر اسلامی است. منظورم صورت سخت بزک شدهی اين آخری است که قرار است همواره هيکل مفقودالاثرش در زير حجاب باقی بماند و در عوض دماغ مثله شدهاش جلوی دوربين عين يک مجسمهی حيا جولان بدهد.
يادم رفت بگويم : دماغ دماغِ لوسآنجلسی. بريدهی غرب در کف شرق ! تمام تجدّد جمع شده نوک دماغ. ولی آن هم جريحهدار و بريده ! بالاخره تمدّن ديدی يا نديدی ؟ جواب در سطل آشغال جرّاح ! و تمام جنسيّت زن جمع شده روی چهره. يعنی روی آن تنها قسمت از بدن مبارکه که اجازهی فرار از غيرت ضخيم چادرنشينان اسلام يافته است و پس يگانه عضوی محسوب شده است، لااقل در ايران مسلمزده، که بفهمی نفهمی جواز ِ حملِ ِ نيروی جاذبه را از «وزارت ارشاد» گرفته است. البتّه آن هم با کلّی مقدّمات و تدارکات دافعی در باب جلوگيری از تهييج امواج مربوط به موی زن (چرا که ظاهراً شهوت نامتناهیِ امّت مذکّر با يک حجاب سد و با برداشتنش لبريز میشود) و لزوم ترويج اونيفورم مقدّس اسلامی برای تمام بشريّت !
همهی اينها را ما ايرانيان از برکت شرع قديم شريف و تحت نظارت اوباش تازه به دوران رسيدهی پاسدارش داريم. و اين يعنی حتّی مو لای درز صورت ضعيفه نرود ولی اجازه هست چشم نکرهی نامحرم تا حلقومش برود ! روی اين يگانه سطح مجاز، و نيز حفرهی نازک توليد صدايش، سپس زن البتّه حق دارد تا میتواند بذر هنر بپاشد و عشوهی شريعی بريزد. و اين اغلب يعنی روی صحنه دنبال مرد بدود يا کاری کند که مرد دنبالش بدود. نکتهی اخير را میتوان بطور مستند در فيلمهای ايران اسلامی، آنهم از محبوبترينهايش، يافت.
از اين حلقهی اصلی فيلمها و سريالها که بگذريم، در مواقع ديگر، زن و مردِ هنرپيشه، خواهر و برادر ناتنی، هر دو از بيخ اختهی سانسور، اطوارريزان ملزم به بازيگریاند و در عين حال، نوع فيلم ايجاب میکند، گشودن زنخدان بينندگان مسلمان بدون هتک حرمت که ای بيننده بنگر تا کجا هست پشت پردهی سينما حکايت جنسيّت من و تو بیآنکه حتّی نوک انگشتانمان بهم بخورد ! و اين يعنی ارائه سناريوهايی که نوشيدن زهر ايدئولوژی، حتی با هدف مزاح، در رأس دستور کارشان قرار گرفته است. در ايرانِ ويران از حملهی اسلاميّون، اسم نجيب اين بیحيايی رسماً «رعايت شئون اسلامی» گذاشته شده است، همانگونه که همه میدانند.
نتيجه چه میشود ؟ زنان طبيعتاً تعريف شدهاند به مخدّره (اگر اشتباه نکنم به عربی يعنی زن پنهان و پوشيده) و مردان جبراً تحريف شدهاند به مخلّع (اگر اشتباه نکنم به عربی يعنی سست و بیحس). دليل هم دارد : اقامتی چنين طولانی در جو ّ کشوری که ايران اسلامی باشد همه را از پير و جوان از پای میاندازد و احمق و نازا بارمیآورد. نوبت به هنر که رسيد طبيعی است که همان علّت، علّت مضاعف توليد حرفهای حماقت گردد.
نظام اسلامی از همان ابتدا قدر نمايش را خوب فهميد. راز بقای قدرت در نمايش روزمرهی قدرت است. از نماز واجبتر، نمايش سجدهی چرندگان رژيم پای منبر قدرت میباشد. قصهی قدرت خميرمايهی همهی قصّهها را بايستی تشکيل دهد. اينجاست ريشهی پنهان دستور جلسات هنر و فرهنگ از نوع ارشادی. اينجاست راز بنيهی قوی سينمای ايران. چه «مطرح» چه نامطرح ! من ادّعا میکنم که سينمای نامطرح ايران همان سينمای «مطرح» آن است. و ادّعا میکنم که اوّلی الگویِ عالیِ دوّمی و آبشخور آن است.
از اينجا آب میخورد توليد صنعتی حاجی فيروزهای اسلامی و علّت وجودی آنهمه دلقک مزدور. آری، آن شيعهی شيّادی که سالها پيش، از درون ايران، بر ايران تاخت و ويرانش کرد فقط به سالی يکبار سينهزنی اکتفا نکرد بلکه بقای خويش را بر صنعت تبليغات متکّی ديد. اشتباه هم نکرده بود. قدرت و نمايش شرکت در قدرت هر دو از يک قافيهاند. قدرت يکتاست و اجازهی نزديک شدن احدی غيرخودی را به حوزهی انحصاری خويش نمیدهد ولی از سوی ديگر جايز است که همهی مردم در نشانههای بيرونی استقرار قدرت شرکت کنند، جمع بشوند، به افتخارش شعار بدهند، بين خودشان آش نذری تقسيم بکنند، تولّد دوبارهی قبيلهی قريش پای موعظهی آخوند را به يکديگر تبريک و تهنيت بگويند و خلاصه جايی که قدرت از پيش همهی سرها و عقلها را بريده است عرض اندامی بکنند.
گفتم صنعت تبليغات و از جمله مهمترين آنها : کارگاه سينماگری و کارخانهی تصويرسازی، يا به عبارتی ديگر، «صدا و سيمای ايران». اين يکی (خدمتکار فرهيختهی دوربين به دست) از همان ابتدا نشان دادنِ شرکت گستردهی مردم در موهبت الهی ظهور امام معظّم در مملکت کورش کبير را يک وظيفهی مقدّس دانست. لااقل برای سياهی لشکری که اسمش را محترمانه «مردم» گذاشت. «مردم» چيست؟ چيزی در حدّ گوسفندانی که هم سريال تلويزيونی نگاه میکنند، هم سينما میروند، هم در پی فلان عمّامهبهسر بدون «چرا» پای سخنرانی مینشينند و هم در دل خيابانهای شلوغ رانندگی میکنند. و اين در آخر يعنی چه ؟ اين يعنی هنر در خدمت ولايت، خدمهی تلويزيون عين نوکران دولت، نمايشگاه ايدئولوژی معرّف پردهی هر سخنران و تمثال فقيهِ سفيه مزّين ديوارها پشت هر چهارراه. ايران نوين و چشمانداز مدرنش !
بر اين اساس و تنها بر اين اساس است که هنرپيشگان، در رأس چاکران، جلوی دوربين ظاهر میشوند تا برای شما نقش بازی کنند. و ما هم به تماشا، اگر لطيفه يا طبع شوخی باشد، میخنديم. چرا نه. . .
فقط نکته اينجاست که در تمام مدّت پخش فيلم حتّی نقاب هنر و شغل هنرپيشگی نيز قادر نيست طعم تلخ استقرار استبداد اسلامی در ايران و واقعيت طعنهی عميق آن را از تن و زبان بازيگران بزدايد. آخر اين طالع نحس که بر سرشان آمده شوخی نيست. سی و اندی سال حکومت بلاعوض جهالت اسلامی بر سرنوشت اين مردمان خيمه زده است. و پس همگان، در عين ايفای نقش، نقش خودشان را بازی میکنند! زمانی ضجه و ناله و زمانی اجازهی خنده. حال که ملّت در خفا بر ما میخندد بگذار خيلی «خودمانی» خودمان نيز با خودمان علناً شوخی و تفريح کنيم : استدلال محتسب وقت، شلّاق بدست.
نطفهی آنچه من رواج ادبیِ خودمانگويی در فضای فرهنگ ايران معاصر مینامم در همين تقاطع بين گفتار سياسی و انعکاس عاميانهی آن بسته شده است. اگر مفهوم مزبور را با املاء خودمانیگويی بنويسم شايد بيان روشنتر و آسانتری بيابد. خودمانیگويی تشکيل شده است از دو بخش : «گويش» به معنای لهجه يا سبک خاصّی از گفتن و «خودمانی» در معنايی که همه میفهميم : در رفتار بين دو تن، آنگاه که «خودمانی بودن» بين آنها جا میافتد، ما قاعدتاً نوعی زبان «رفاقت» میبينيم که شرط وقوع آن قاعدتاً عدم رسمّيتی است که بين همکيشان يا همفکران رواج يافته است. در پيامد يک چنين «نزديکی»، میتوان استنباط کرد که خودمانگويی منجر به بازگويیِ رک و راست يا «بیپردهی» رازها و نيازها خواهد گرديد. ولی من برعکس در اين مفهوم نوعی «مصادره به مطلوب» میبينم و حتّی چيزی بدتر از آن، چيزی ضدّ آن : صميميّت رفتار الزاماً دليل حقيقت گفتار نيست بلکه چه بسا دستاويزی باشد برای هتک حقايق و نيرنگی خاموش باشد برای فريب مخاطبين. رفتار خودمانی میتواند به چيزی کاملاً عوامفريبانه تبديل گردد. در آميزهای ناجور و غيرقابلتشخيص ميان رفاقت و صميميت از يکسو، خشونت و جهالت از سوی ديگر، خودمانگويی در بستری که در آن زرنگی و دورويی غالب است به سوی ايندو بيشتر خواهد لغزيد تا خلاف آن.در اين حالت آخر، خودمانگويی نه فقط آکنده از ناگفتههاست بلکه اکنون تبديل گشته است به حربهای کاری برای تقلّب بيشتر و تکذيب آنیِ آن. رکگويیِ گوينده ضمنا نشانی از رکيک انديشيدن وی دارد و پردهدری وی ضمنا اثری تلخ از خوی دريدهی وی. خودمانگويی برملا نمیکند بلکه حقبجانب واقعيت را میپوشاند، کشف محجوب نمیکند بلکه مهر جزم عقيدتی را بر هر چه آشکار و پنهان است میزند، پردهی جهالت را نمیدرد بلکه آن را ضخيمتر میکند، فاصلهها را کمتر نمیکند بلکه اصلاً مفهوم «فاصله» را از بين میبرد تا مگر کمترين فاصلهی لازم برای تعقّل و انتقاد از بين رفته باشد. و با اين کارش در نهايت هم تعقّل را کور میکند و هم خودش را جايگزين انتقاد میکند.
در ادامهی «انقلاب اسلامی»، زبان زبر و هرزهی قدرت بيش از پيش با بيان روزمرّه آغشته شد چرا که در اصل، غير از چند فقره فيلسوف قمی و نظريهپرداز زباندراز، محملی جز شعبان بیمخهای اسلامی، در هيئت سخيف و مشهور ابابيل «حزبالّله»، برای تاختن و سلطه بر گلّه نداشت. زبانی قابلفهم در حدّ شعور شريعتمداران يا پيشخدمتان آنها. خود «امام راحل» در خطبههايش نخستين سنگبنای عمارتی کجرو و کجسليقه را بنا گذاشت که میرفت پناهگاه زبان نظام جديدالتأسيس گردد.
قبلاً دانشمندان حج رفتهی ما راه را هموار کرده بودند. مرتضی مطهّری، در رسالهی «وحی و نبوّت»، بعد از اينکه «هدايت الهی» را يک امر ضروری و کاملاً بديهی برخواسته از نوک ذات مبارک «واجبالوجود» دانست و وحی وی را شامل همهی موجودات «از کوچکترين ذرّه گرفته تا بزرگترين ستاره» تعريف کرد، مینويسد : «عاليترين درجهی وحی همان است که به سلسلهی پيامبران میشود (...) پيامبران به منزلهی دستگاه گيرندهای هستند که در پيکرهی بشريت به کار گذاشته شده است».
هيچ تعجّبی ندارد که يک علّامهی قرآنجويده چنين داد سخن بدهد، همهی طلبههای حوزههای علميّه از قرنها پيش میدانند که يک صاحبملکی هست بنام «الّله» که عالم بر همه چيز است، «در فاعليت و نفوذ مشيت و ارادهاش رقيب و معارض ندارد» و کارش اين است که از آسمان زمينيان را به بهانهی «هدايت» آنها بپايد. با اين تفاوت جزئی که اگر صد سال پيش بود ديگر از «دستگاه گيرنده» که اسمش را هم نشنيده بودند در موعظهشان سخنی به ميان نمیآوردند. پس وحی را به امواج راديويی تشبيه کردن تنها نشانهی نفوذ دوران تجدّد در بساط آقايان و کوشش آنها برای جمع بستن دو چيز نامربوط است : از يکسو گفتاری کهنه ولی مطلقاً ثابت و مقدّس فرض شده، از سوی ديگر مقتضيّات نامفروض گوينده در تازهترين و روزمرّهترين وجهش. يکی زيادی معلوم، ديگری زيادی نامعلوم. اوّلی از بيخ تعريف شده، دوّمی تا خرخره تاريک مانده و تحريف شده. فقط نکته اينجاست که اين دوّمی است که اوّلی را روشن و معلوم میکند. تا وقتی نکتهی فوق را درک نکردهايم، تا وقتی نقش علّت و معلول را در اين قضيه جابجا نکردهايم، هيچ چيز درستی از دينپرستی آقايان و اصرارشان در تمديد پيوستهی گفتار اسلامی نفهميدهايم.
اين خدا نيست که به پرورش يک «دين» میپردازد، اين دين است که به پرورش يک «خدا» میپردازد. از برکت چيزی که وجود ندارد (يعنی خدا) چيزی بوجود میآيد که هم دستگاهِ بازتوليد خودش است (يعنی دين) و هم آفرينندهی چيزی که دستگاه دين وجود مبارکش را مديون «آفرينش» وی میداند (يعنی خدا). و از آنجا که، بر حسب تصادف، خدا عيناً همان چيزيست که به زبان میآيد، در همان زبان هم باقی میماند. زبان خدا هم دنيا را میآفريند و هم با انسان يا يکی از نمايندگان ارشد بشريّت که طفلک ناشناخته و تنها در فلان گوشهی دنيا بسر میبرد و به کار شريف چوپانی مشغول است ناگهان تماس میگيرد و با زبان خودش (يعنی عربی، اگر يهودی بود به عبری، اگر آمريکايی بود به انگليسی) حرف میزند. خدا حرف زدن را دوست دارد. خدا اصلاً از طريق «حروف» به قانونمندکردن جهان میپردازد. و از آنجا که، باز بر حسب تصادف، خدای نامرئی چيزيست که به سخن درمیآيد، همانا از طريق يک سخنگو، نه هرگز مستقيماً، برای ديگر آدميان مرئی و شناختنی میشود. حال حدس بزنيد آن سخنگوی ارشد کيست ؟ پيامبر اعظم ! و باز حدس بزنيد چه تحفهای را برای شما به ارمغان آورده است ؟ کتاب خدا را ! و باز هم حدس بزنيد خدا از طريق پيامی که در کتابش محفوظ است تصادفاً چه چيز مهمّی از پيامبر محبوبش میخواهد ؟ دستور «هدايت» يعنی چوپانی کردن بر گلّهی آدميان را، ابتدا در حدّ قبايل اطراف، سپس در حدّ يک امپراطوری. خداوند، قادر متعال، قدرت يعنی چيزی که شبيه خودش است را دوست دارد.
پس هيچگونه «تصادفی» در کار نيست. همهی حلقههای زنجيرهی دين دقيقاً به يکديگر وصل شدهاند و سلسلهی آنها تا نويسندهی رسالهی «وحی و نبوّت» و امثالهم امتداد میيابد. قدرت خدا از طريق کلام خدا به کلام پيامبر سرايت میکند و وی را به مقام «اولیالعزم» میرساند، يعنی کسی که صاحب کتاب و شريعت مستقل است. پيامبر با صاحب شدن يک خدای جديد عزم راسخ خويش را در برپايی يک قدرت جديد به اطلاّع همگان میرساند. و از آنجا که در تمام طول بعثت، آيات خداوندی عيناً همان حرفهايی را میزنند که خود پيامبر نياز دارد تا در رابطه با مقتضّيات روزانهی «رسالتش» بزند، هيچ مشکلی جز مجادله کردن و جنگيدن با ديگران و هيچ هدفی جز چيرگی و فرمانبری بر ديگران باقی نمیماند. اينجاست «اعجاز» وارونه يعنی حقيقی قرآن : همسانی کلام خدا و انسان و آنگاه سرايت يکسرهی قدرت مطلق الهی به حوزهی انحصاری يک انسان. خطاب يک خدا (سکوت) به يک پيامبر که از دهانش کلام خدايگان (دستور رئيس) همگان را به خطاب میگيرد (همهمهی گفتار). نامدار شدن به نام خدايی که از نامدارکردنش هر نام ديگر مقهور میشود. سخن راندن بنام خدايی يکتا که بدون سخنش گمنامی تنها باقيماندهی معادلهی گفتگوی يکطرفهی تن با خويشتن میشود. ايجاد جايگاهی ممتاز که اگر جانشينی بر خدا در مسير راهش نباشد به هر جايی منتهی میشود جز آن «جا». و در آخر، اعلام بطلانِ همه چيز «جز خدا» آنجا که برعکس همه چيز خبر از خويش میدهد جز خدا !
همين امروز هم، پس از گذشت چهارده قرن، هر تازه مسلمان متکلّم که هوس قدرت اسلامی به سرش زده است از همان سلسله زنجير برای سرايت دادنِ پيام خدا (و مشروعيت حاضر آمادهی آن) به پيکرهی کلامش استفاده خواهد کرد. و همين امروز هم او را بايد يک پيامبر کوچک اولیالعزم تلقّی کرد که اگر قبولش نکرديد قادر است با «قاطعيت» (از صفات عالیِ رسول اکرم طبق گفتهی مرتضی مطهّری) دمار از روزگارتان درآورد ! در زنجيرهی بالا، پيغمبر جانشينِ خداست، خليفه جانشينِ پيغمبر است و همهی کوکبهی ريز و درشتش در تمام اعصار، از امام و ولّی فقيه گرفته تا آخوند و روضهخوان و قمهزن و فيلسوف قمیِ امروزی، هر کدام به نوبت جانشينِ خليفهی مسلمين.
خدايی که يک چنين وديعهی بزرگی را برای رسيدن به مصدر قدرت ممکن میسازد بايد هم که پرستيدنی اعلام شود. خدايی که وسيلهی خلافت را چنين گسترده مهيّا میکند بايد هم که به عرش اعلا برسد. هر قدر «او» بزرگتر، «منِ» جانشين بزرگتر ! آنوقت هيچ تعجّبی ندارد که کلّيهی صفات عاليه به سوی کتابش سرازير شوند : از قرآن معجزهای با شکوهتر در تمام تاريخ بشريت وجود ندارد، احدی قادر نيست در «تحدی» با آن به پايش برسد و شبيه جملات ملکوتیاش بياورد، سورههايش سراسر مملو از علم است و معنويتی بینظير و غيره. همان چيزهايی که همهی مسلمانان میدانند و در بلاهتی باورنکردنی تکرار و دستهجمعی به يکديگر تلقين میکنند.
به اين مجموعه، شاهکار محمد در ساختن گفتاری قفلشده يعنی ادّعای «ختم نبوّت» را اضافه کنيد. چرا آن حضرت «خاتمالنبيين» تشريف دارند ؟ توضيح شبهعقلی صادره از زير عمّامه و از دريچهی علّامگی چنين میباشد : زيرا پيش از پيامبر اکرم وحی الهی، به دليل عدم بلوغ بشريّت، نه فقط مرحله به مرحله يعنی ناقص توسّط پيامبران ديگر منتقل میشد بلکه در ميانهی راه تحريف و نابود میشد، ولی با ظهور ايشان بالاخره نقشهی کامل و جامع هدايت يکجا در اختيار بشريّت قرارگرفت و آخرين کتاب مقدّس آسمانی يعنی قرآن که در آن «تحريفی رخ نداده» به عرصه آمد و بدينسان «علّت تجديد نبوتها و شرايع نيز منتفی گشت». «علماء امّت متخصّصانی هستند که با استفاده از نقشهی کلی راهنمائی که اسلام به دست میدهد و با تدوين و تنظيم آئيننامهها و تاکتيکهای موقت راه را مینمايانند.» (مطهّری، همان رساله). به بيانی ديگر، علّت ختم نبوّت، ختم نبوّت است! و معلولش چيست ؟ تولّد متخصّصان مادامالعمر دستگاه دين!
به آن معلوم بايد همواره نامعلوم را وصل کرد تا قضيه روشنتر شود. نامعلوم پياپی به معلوم مراجعه میدهد، از اطوارش تقليد میکند، از معلوماتش سيراب میشود، و در آخر سراب گذشته را به واقعيت حال میچسباند تا هم ضرورت امروزش را ثابت کند، هم راحتتر نفس بکشد، و هم اگر لازم شد حق نفسکشيدن را بر ديگران باطل کند. چنين میشود که در اواخر قرن بيستم، قرن ايدئولوژیها، ناگهان دُمِ اسلامِ قرن اوّل هجری به گيس جوان «ايدئولوژی» گره میخورد، چرا که عدهای تصميم گرفتهاند از اين قاطر پير فرتوت دوباره سواری بگيرند. و عاقبت میگيرند. از توبرهی «اجتهاد» با کشيدن تنها يک جمله میتوان راه را هموارکرد. جمله: «آنچه فيلسوفان و متفکران اجتماعی بنام ايدئولوژی بافتهاند، گمراهی و سرگشتگی است. برای انسان از نظر ايدئولوژی داشتن يک راه بيشتر وجود ندارد و آن ايدئولوژی از طريق وحی است.» (مطهّری، همان رساله). ترجمه کنيد : زرنگی خاتمالنبيين را ما نيز بلديم ! با اعلامِ ختم نبوّت، محمّد شگردی مکّار را بکار میگيرد که از طريق آن هم تقلّب عميق خويش را پاک و موجّه سازد و هم استفاده از همان تقلّب را برای ديگران موقوف. حقيقت اين است که همهی رقيبان به نوبهی خويش قادرند ادّعای «رسالت» کنند، چيزی که به احتمال قوی محمّد هميشه جلوی چشم داشته است و پنهانی مشکل اصلی خويش دانسته است. پس چاره چيست ؟ يکبار برای هميشه، پايان دادن به سلسلهی نبوّت، درست در مقطعی که خودش از طرف خودش ولی بنام خدا به مقام پيامبری مبعوث میشود.
بنابراين بر خلاف آنچه مشهور شده است، ادّعای «تحريفناپذيری» قرآن هيچ ربطی به دعوت مخالفان در شرکت در يک آزمايش کلامی ندارد، بلکه شامل محکوميت آنیِ کسيست که اصلاً فکر چنان آزمايشی از سرش بگذرد. از آنجا که خلاف قرآن چيزی گفتن کفر محض است تکليف مخالفان از پيش معلوم است. میماند «استدلال» موافقان که آن نيز بيشتر حکم «لال»کردن مخاطبان را دارد تا «دليل» آوردن. به علاوه، چه چيزی را بايستی «شبيه» قرآن آورد تا بتوان قابليت تحريف آن را ثابت کرد ؟ در حالتی که خود قرآن عيناً محصول يک تحريف يعنی جابجايی است (سخن گفتنِ انسان بجای خدا و خدا بجای انسان) مفهوم مزبور در اين قضيه هيچ کارايی درست منطقی ندارد، مگر با هدف معرکه گرفتن بيشتر و رجزخواندن فزونتر. از آن موذيانهتر نکتهی زير است : در نهايت آنچه تحريفناپذيری کلام الهی را «ثابت» میکند و به اصطلاح شرط لازم آن میباشد ختم پيامبری است نه برعکس. به شرطی يک تن میتواند «شبيه» سورههای قرآن را بياورد که ضمناًً ثابت کند خاتم پيامبران است. امّا از آنجا که شرط مزبور قبلاً توسّط شخص خاتمالنبيين اشغال شده است امکان اثبات خلاف قضيه يکسره از همهی مدّعيان گرفته میشود. در عوض خودِ حضرتش بدون زحمت چيزی را ثابت میکند که هيچکس به خيالِ ادّعايش نيافتاده است. سر هم کردنِ جملاتی شبيه قرآن برای يک مدّعی «محال» نيست، همزمان در جايگاه پيامبری قرارگرفتن که ختم پيامبری را اعلام میکند محال است. هر دو حکم با هم و به کمکِ يکديگر چاهکنِ غافل از تله را به ماندن در ته چاه محکوم میکنند بیآنکه خودشان چاهی کنده باشند.
نتيجه چه میشود ؟ متنی مطلقاً مقدّس يعنی قفل شده متولّد میشود که استحکام و تداوم قداست خويش را همانا در بسته ماندنش میيابد. احتمالاً، از نقطه نظر تاريخ محلّی، محمّد حيلهی ختم رسالت را بطور موقّت برای سبقت گرفتن از حريفان ابداع کرده بود، ولی عملاً، پس از مرگ وی، تاريخ کاربردها از «کتاب مبين» نشان میدهد که همهی استفادهگران منفعت خويش را در حفظ همان شگرد دانستهاند. همين امروز نيز هر واعظ تازهبهدوران رسيدهای بيانی دارد همطرازِ خاتم انبياء و تثبيت کلام خويش را در واگذاریِ بیچون و چرايش به همان متن قفل شده میبيند. نبوّت اسلامی نه فقط از بالا کلام محمّدی را سرآمدِ همهی گفتارهای دينی کرده است بلکه از پائين فقهای دين را سرآمدِ محمّد کرده است. اين واژگونیِ اعترافناپذير از قرنها پيش در بطن اسلام محفوظ است و همواره منتظر تا سروری جديد، مکّاری جديد، طمّاعی جديد، جبّاری جديد از راه برسد و با چسباندنِ گفتارش به آن منبع وحی از مزايایِ «لايزالش» استفاده کند. در اين ميان، با تکرار الگوی خاتميّت، روحانيت آسودهخيال به بازارگرمی خويش میپردازد و درجهی نزديکی خود با قدرت دنيوی را میسنجد. همانگونه که ديروز محمّد خدا را برای بيان مقتضيّات روزانهاش به شهادت میگرفت، روحانيّون نيز امروز محمّد را برای بيان ضروريّات عصرانهشان به شهادت میگيرند. همانگونه که خدا در آن ميان جز به بهانهی قدرتطلبیِ محمّد چيزی برای گفتن نداشت، کلام محمّد نيز در دهان آقايان جز در جهت قدرتطلبیِ آنها چيزی برای گفتن ندارد.
کنه «نامعلوم» در اين نقطه کاملاً روشن میشود، سلسلهی رسالت به پای امامت وصل میشود و در گوشهای از دنيا، در خاک عجم، اژدهای گرسنهی قدرت اسلامی از تخم بيرون میآيد. نيز بهتر معلوم میشود که چرا چيزی عزيزتر از قرآن در ايران نبايد باشد. و چرا نظامی مقدّستر از نظام «جمهوری اسلامی» برای ايرانيان نبايد باشد، با همهی نيروهای امنيتیاش، سپاهش، فسادش، سفاهتش و سياهچالهايش. نيز بهتر آشکار میشود که چرا آقايان چپ و راست رساله مینويسند، چرا آنهمه خطابه در باب الهيّات و معنويّات همگی به «قيام مهدی» منتهی میشوند و عاقبت چرا «بحث رهبری» عاليترين درس مکتب اسلام میباشد .
آخرين گفتار حق، بر حسب تعريف، بهترين هم است. میماند تفکيک آن از ديگر رقيبان و مال خود کردنِ حقِِ گفتار . قبلاً زير قلم يکی از علّامههای مؤسّس نظام اسلامی خوانديم که در سراسر جهان تنها يک «ايدئولوژی» محق و مجاز میتواند وجود داشته باشد «و آن ايدئولوژی از طريق وحی است». مشکل اينجاست که چه با وحی و چه بی وحی، چه شرقی و چه غربی، پيرامونِ «فرهنگ اسلامی» مملو از عقايد و نظرات گوناگون است. تکليف چيست ؟ لغو همهی آنها، اعلام انحطاط فرهنگ شرقی و غربی و زدنِ برچسب «ياوهگويی» بر هر چه غيراسلام يعنی غيرخود است. اگر شما ناباوران باور نداريد که ما از شما بهتريم کافيست نگاه کنيد زندگی علیِ ما را : «آن قهرمان تيغ و تسبيح»... به عبارت ديگر، همهی مکاتب نظری با يک مشت عملیِ «اسلام راستين» به زبالهدان میروند !
و امّا «علی» کيست ؟ مظهر «خودی». تسبيحش برای پدربزرگهای ما که به حدّ اعلای اشباع و آرامش رسيده بودند و تيغش برای نوجوانان آشفتهفکر مدارس علوی که شيدايی شهادت و قهرمان شدن به سرشان زده بود. تسبيحش قلّادهی رسمی مؤمن و تيغش آمادهی فرود بر سر ملحد. تسبيحش مزيّن مشهدیفيلسوفان ما تا با انواع و اقسام امتزاجها و اختلاطهای نظری رنگ و رويی تازه به جزميت دينی بدهند و تيغش در دست نيروهای امنيتی جمهوری مقدّس اسلامی تا طعم «مکتب راستين» را عملاً به شما بچشانند !
علی (و يا حسين) در واقع يک خودی است و اين يعنی درون گفتار «انقلاب اسلامی» عملکرد ويژهی کانونسازی دارد، محور بومی گفتار را مهيّا میسازد، امّی را به فلسفی و عملی را به نظری پيوند میدهد و نقش بسيار مهمّ «بازگشت به خويش» را بر دوش حمل میکند. «دکتر» علی شريعتی هر دو صفتِ امّی و سوربُنی را يکجا در خودش جمع کرد و در نقش يک ايدئولوگ تمام عيار، با مهارت يک طبيب متخصّص، پشت به غرب «منحط» و رو به عرب «پيشرو»، حتّی پيش از تولّد اژدهای جمهوری اسلامی، بر سر تخمجنين در حالِ رشدش لالايی داد (در کتاب «روشنفکران ايرانی و غرب»، نوشتهی مهرزاد بروجردی، خواندم که قبل از وی پدرش محمّد تقی شريعتی، به واسطهی تشکيل «کانون نشر حقايق اسلامی» که در دههی بيست بنيادش را گذاشت، سالهای مديد، در پی آموزش دين مبين به جوانان، در مراوده با مغزها و رهبران سازمانهای چريکی و چپ مذهبی بوده است و از جمله ولّی فقيه آينده، سيّد علی خامنهای، با «کانون» همکاری کرده است. اين نکته حاکی از آنست که عليرغم تفاوتها و رقابتهای عقيدتی، يک رگهی مشترک پيامبری و جذبهی خودباوری در آن زمان ميان گروههای «انقلابی» وجود داشته است طوريکه همهی مدّعيان، دانی ندانی، در آرزوی قدرت به پای صندوق وحی رفتهاند).
نهضت نظریِ مدرن ساختنِ امّلهای مسلمان که در آن سالها پیريزی شد، الگوي «بازگشت به خويش» را از طريق همهی حسينيههای ارشادی در جامعه پخش کرد. ماهی را هر وقت از آب بگيريد تازه است، حتّی ماهی پلاسيدهای مثل معرفت اسلامی. برای اين کار فقط بايد آب حوض را عوض و به آن مواد جديد تزريق کرد : از «ترموديناميک» گرفته تا اشراق از طريق کامپيوتر، از «شناخت ديالکتيکی توحيدی» گرفته تا «ابطالپذيریِ» پوپری ! هر گونه عاريه گرفتن (مخصوصاً از غرب)، هر تقلّبی، خوب است بشرطيکه متاع کهنه را نو سازد و حق تقدّم را به «اسلام» دهد.
فقط يک چيز اساسی را نبايد فراموش کرد. و آن اينکه حقّ تقدّم دادن در همهی زمينهها به اسلام در عوض حق توّهم را نيز از ما گرفت. و راستش اين بهترين چيزيست که در تمام اين سالها تاکنون برای ما رخ داده است. ما ديگر حق نداريم دچار توّهم بشويم و باز به مترسکهای ايدئولوژی اسلامی وقع بگذاريم. برای مثال، دو نکته در رابطه با همين مغلطهی معروفِ «بازگشت به خويش» :
اوّلاً، بر خلاف ادّعای آقايان، امر به دوباره مسلمان شدنِ مسلمانان ايران، «بازگشت» تاريخیِ خودِ خطر بود نه چارهی شعار «اسلام در خطر است»، چرا که، همانگونه که ديديم، خسارتی را که قرار بود اسلاميّون از به اصطلاح غرب منحط (يعنی از ناخويش) بگيرند بيش و پيش از هر کس از هموطنان خويش گرفتند. در هر کجای ديگر دنيا هم فراخوانِ «بازگشت به اصل» نزد گروههای اسلامی در فرآيند قتل، قهر و انتقام از مردم مسلمان محلّی خلاصه میشود. در اين ميان، در خطاب خودی به خودی، گويا طريقت بر ضدّ شريعت، گويا اسلام پيشرو بر ضدّ اسلام مرتجع، گويا مظلوم بر ضدّ ظالم قيام میکند، غافل از اينکه، خواهی نخواهی، اين در حقيقت قهقرايیترين عنصر مذهب است که از اين طريق دوباره سر علم میکند. دين «انقلاب» میکند تا مگر سر جای اوّلش برگردد. ارباب مذهب اخم میکند تا مگر رعيّتاش دوباره به روی ماهش لبخند بزند. از مؤمن خواسته میشود به تعاريف تاريخی «صدر اسلام» باز گردد تا مگر صدراعظم جديدش تعريف گردد. دين تکان میخورد تا مگر قدرت باستانیِ محفوظ در آن تکان نخورد. پس قدرت تحريککنندهی گفتار اسلامی در برانداختن يک قدرت فقط در شگرد برپايی يک قدرت ديگر نهفته است. در حقيقت اين فقط اسلام نيست که قدرت میورزد، اين قدرت است که اسلام میورزد. با بازگشتن به ناخودآگاه خويش، فرد مسلمان ريشهی قديم جهالت اسلامی را دوباره زنده میکند. ولی اين چيزيست که فرد نمیداند، تنها گفتار میداند. ولی از آنجا که گفتار را افراد حمل میکنند، حتّی گفتار هم نمیداند، تنها ضمير پنهان قدرت میداند. بیجهت نيست اگر میبينيم در جهان معاصر گفتار اسلامی تبديل شده است به نقاب رقابت با ابرقدرتها. آنجا که هر قدرتی با رقیب خودش خويشتن را تعريف و مشروع میکند، لگدهای زمخت شتر اسلام بهترين نوازش است بر پيکر دستگاه ابرقدرت تا همزمان با پاسخگويی به تحريکات شيطانهای کوچک ضمناً «تشخيص» جديدی از قطب مخالف ارائه بدهد. تشکيل شعار مبارزه با تروريسم جهانی نتيجهی آنست. خلاء سياسی که پس از فروپاشی بلوک کمونيسم و يکقطبی شدن قدرت در اواخر قرن بيستم بوجود آمده بود را هيچ داوطلب ديوانهای جز «اسلام» نمیتوانست پر کند. از اين نظر، گفتار اسلامی، مقلّد قدرت ولی بازيچهی ابرقدرت و اشباع شده از خلاء بيرونی، در واقع نه گفتاری «درونی» و «بومی» بلکه بيرونیترين، ناخالصترين و مغشوشترين گفتار سياسی معاصر را به جهانيان عرضه میکند. میتوان حتّی حدس زد که خود غربيان در کشمکشی مجازی با اسلام به گونهای وارونه و دورو گفتگوی درونی خويش در نقد سلطه را پيوسته عقب میرانند. کافر نامسلمان، عليرغم اشکهای تمساحش، از ديدن جاهل مسلمانی که چنين جانانه از ضمير بينالمللی قدرت دفاع میکند خوشحال است، زيرا نبرد مستمر با «دشمن» پديدهی تاريک قدرت در سطح جهان را «روشن» میکند و سلطهی آن را «معقول» جلوه میدهد. به جهنّم اگر بهشت خونين دوّمی با اسلحهی اوّلی آبياری شود : استدلال اقتصاد سياسی در وقت بحران !
دوّماً، باز بر خلاف ادّعای آقايان، در ايران اسلامی تعريف نهايی «اصالت» نه هرگز در پيوند با معرفت و نظر و الهيّات و اينجور چيزها، نه حتّی موکول به ايمان و اعتقاد مذهبی و تسبيح علی بلکه دقيقاً در گرو تيغ علی است. اين تيغ علی است که «قاطعانه» در تحليل آخر حکم اصالت را صادر میکند و خوب را از بد، خودی را از ناخود، تشخيص میدهد نه چيزی ديگر . آنکه آرزوی قدرت دارد اصالت هم دارد ! آرزوی قدرت به آرزومند اصالتِ کاذبش را از درون «صميمانه» به وی میبخشد ! در اينجا معيار اصالت، خشونت است. الهيّات در عمليّات سرازير میشود و شريعت در حکومت.
بدينسان، آن «خويش» يک خويشِ مضاعفِ از بيرون آمده يا تحميلی بود و آن «بازگشت» در واقع زايش دوبارهی گفتار قدرت در قلب دين. هر دو در ترکيب با هم فرمولِ تولّدِ دوبارهی هيولای اسلام در ايران را ممکن کردند. بخوبی ديديم چگونه نامبرده پس از «پيروزی انقلاب» دست بکار شده از يکسو تيغ کريه وحشت را بالا برد و از سوی ديگر غلافش را با حريرهای گلدار معرفتی تزئين کرد. هنر حکومت کردن ايجاب میکند که هر دو اسباب ضربی و تزئينی با هم جمع شوند.
نظام «ولايت فقيه» از همان ابتدا با بهانههای گندهی معرفتی جلو آمد. و فيلسوفان روضهخوان ما، در رکاب آيات عظّام، از فرط فوران «معرفت» به استقبالش رفتند ! به ياد دارم در همان سالها «دکتر» داوری ذوقزده نوشت که بر خلاف دوران غربتِ شاهنشاهی اکنون خوشبختانه از برکت ورود اسلام به مملکت برای اوّلين بار نامبرده «حسّ در وطن بودن» میکند. اين سخن يک «خودی» است که با «خودیها» احساس خوشی میکند. ولی اينکه ميليونها ايرانی از وطن تبعيد شده باشند و ميليونها ايرانی ديگر در مام وطن خويشتن را بيگانه و گرفتار اشغالگران حس بکنند چه باک ! و چه باک که جايگزين شدن مثلثِ «خدا، شاه، ميهن» با مثلثِ «خدا، امام، امّت» يک «انقلاب عظيم» شمرده شود ! مهم لبيّک و بيعت با خدايان است. برای هر دوره از قدرت، پابوسان همان دوره. مهم پاليدنِ «گفتمان» نظام جديدالتأسيس است. هرقدر بهانهی معرفتی گندهتر همانقدر ارباب فربهتر و تقلّب آسانتر . دجّال حرفهای به کمتر از آسمانِ حکمت برای تضمين «حقايق» زمينیاش راضی نيست. در همهی دزدیها و جنايتها لابد حکمتی هست !
«شاهفيلسوف» افلاطونی وقتی در مقام معظّم رهبری بر تخت سلطنت مینشيند خادمان از جا برمیخيزند، ميان اينان عدّهای پای تخت ايشان مأمورِ آفتابه و لگناند، عدّهای ديگر پای تخته سياه مأمور دفع خطر «تئوريک» از ساحت قدسی ايشان. پس باز هم چه باک که «دکتر» سروش همزمان با روی کار آمدن ابطالناپذيرترين گفتار موجود در دنيای معاصر، يعنی اسلام، بحث فلسفی «ابطالپذيری» را به ميان بکشد، معرکهی «شناختشناسی» راه بياندازد و ترجمهی کتاب کارل پوپر «جامعهی باز و دشمنانش» را مقابل چشمان ناباور برخی فقها (که پيش از آن فقط بلد بودند دشمن معروفشان مارکسيسم را با تف فتوی رد کنند) جلو بياندازد ! مهم وارد گود شدنِ فوج دکتران ومهندسان امور الهی است که، معمّم يا نه، حتماً مجّهز به اسلامشناسی، آسيبشناسی و غربشناسی (البتّه برای ردّ آن)، توانستند از آن به بعد با خيال راحت خطابههای روحوضی خويش را تا صحن دانشگاهها امتداد دهند.
حال چه فرق میکند که رضا داوری اردکانی و حسين حاج فرج دبّاغ معروف به عبدالکريم سروش تصميم بگيرند به ضرب منابع و مراجع غربی (کیيرکگارد، هايدگر، پوپر و غيره) به مجادلهی فکری با يکديگر بپردازند، کتاب و مقالات مفصّل بنويسند، سفتیِ رابطهی «سنّت و پستمدرنيته» يا شلیِ «تئوری شريعت» را بسنجند، از «فقه پويا» و «فهم تأويلی در دين» دفاع کنند (دبّاغ)، يا برعکس هشدار دهند که از آنجا که «حقيقت قدسی» تغييرناپذير میباشد زيادی کلنجار رفتن با مفاهيم انتقادی سرانجام به «الحاد» میانجامد و به ذات باری تعالی آسيب میرساند (اردکانی) ؟ مهم اين است که بدانيم حاجیفيلسوفان فاضل ما، هر دو از اعضای برجستهی «شورای عالی انقلاب فرهنگی»، قبلاً از طريق همين ارگان «مقدّس» کليّهی دانشگاهها را پاکسازی، تجاوز به انديشيدن را با بيضهی مبارک اسلام بارور و همهی مزاحمان فکری را يکسره سر به نيست کردهاند !
نکتهی اساسیتر در اينجاست که خود نظام از هر فقه پويايی پوياتر است و در عمل همهی آن قيل و قالهای نظری و تبليغی را در يک گام پشت سر گذاشته است. «نظام» از چه چيزی تشکيل شده است؟ مسلماً نه از سنگ عمارت و در و پنجره. سيمای واقعی نظام در تشکيل هستهی اداری آن نمايان میشود، يعنی در بطن آن گروه «انقلابی» که پس از شکستن قدرت قبلی و مال خود کردن حق تقسيم ثروت برای «خودی» با در دست گرفتن اهرمهای دولتی و شگردهای حکومتی (از جمله «موهبت» جنگ با کشوری همسايه) مزاحمانش را از ميدان بدر کرد و صاحب مطلق سرزمينی مثل ايران شد. اصطلاح «اهل بيت» چيزی نيست مگر معادلی آراسته برای آن گروه مافيايی که بر درآمد هنگفت نفت و ديگر منابع جمعی و ملّی (کار، خدمات، تجارت) نظارتی بدون ناظم و بیحساب دارد. ما از بيرون همواره شاهد نهادی شدن آرام و گستردهی نظام هستيم (تشکيل ارگانها، سلسلهمراتبها، بنيادها، وزارتخانهها، دورههای گوناگون انتخاباتی) ولی نهان ناآرام نظام درون فضای تنها يک حجره در گفتگويی خصوصی ميان زور و زر و منحصراً برای دفاع از زور و زر جای میگيرد. فراتر از هر ايدئولوژی، منافع مشترک سروران حزباللّه گردآمده پيرامون قدرت مطلقهی فقيه قرار دارد که خودبخود عميقترين انگيزه و مطمئنترين خميرمايهی وحدت درونگروهی را برايشان به ارمغان میآورد. ما کنارنشستگان از آن گفتگوی سرّی که حين آن اطّلاعات امنيتی و اقتصادی، افقهای جنايت و تجارت، در يک ملغمهی جداناپذير سريعاً و بیواسطهی «ايدئولوژی اسلامی» بين آقايان مبادله و مطرح میشوند طبيعتاً خبری نداريم، ولی «آيات» آن را در گفتار و کردار عاملان نظام میبينيم. مثل هر مافيای ديگر در دنيا، گروه حکومتی مستقر در کشور از يک هرم سختگير اطاعتی استفاده میکند : زيردست از زبردست دستور میگيرد و کهتر به مهتر حساب پس میدهد. و مثل هر مافيای ديگر، سخت پايبند است به رعايت سلسلهمراتب تعريف شده و تضمينِ اجرايی از طريق «ايمان» به رئيس بزرگ نزد افراد. ضرورت تماس عقيدتی استوار بر يک مذهب و رواج خرافات ( از جمله اعتقاد به «مهدويّت»، آخرين فرآوردهی خرافیِ شيعهی شيّاد) در ميان اعضا در اينجا روشن میشود (مافيای سيسيلی در ايتاليا هم قديّسی مسيحی ويژهی خويش دارا میباشد). رابطهی تنگاتنگ و پنهان بين روحانی و جانی، روحانيّت و جنايت، يکی از نکات تاريک دينداری است. لازم به گفتن نيست که رابطهی عجيب مزبور در دل دين کاملاً حل، پاک و يا تکذيب شده است. ولی همين تکذيب، به اضافهی رواج عقايد مذهبی ميان مردم، از آن وسيلهای میسازد «عالی» برای مشروعيت دادن به منافع رئيس و خودکاریِ گفتار حاکم.
بدينسان «نظام» ناميست مستعار برای بيان منظومهی حجرهی قدرت که از يکسو رابطهی خصوصی هيئت رئيسان با کارگزاران و مأموران مسلّح، حريم درونیاش را تعريف میکند و از سوی ديگر حقّ مالکيت عمومی بر جان و مال ديگران، حريم بيرونیاش را تعيين. با اين تفاوت که مافيای «ولايت فقيه» نه در کنار قانون و در تخطّی از آن بلکه در دل خود قانون، در نقش «نگهبان قانون» و در سطح کل يک مملکت نظاممند عمل میکند و همين بدان ابعادی غولآسا و دهشتناک میدهد. هر قدر درجهی خلافکاری «خودیها» افزونتر میشود همانقدر کلاه شرعی فراختر بنظر میآيد. هر قدر خلافکاران به هستهی «قانون» نزديکتر میشوند همانقدر بيشتر در تقسيم قدرت شرکت میکنند و بهتر به هدفشان، يعنی دزدیهای کلان، میرسند.
در پی پژواک منافع مخفیِ ولّی کبير تحت پوششِ گفتار معنوی اربابان مذهب، پوششی که بدون آن تبهکاریِ مزدوران وی علنی میشد، اصطلاح «نظام» در اختيار عموم قرار میگيرد. ولی اينبار «نظام» نام رسمی بهترين نوع حکومت و عصارهی هوشمندترين طريقهی ادارهی امور کشوری است که شعار نظامیِ «در خطر است» آن را به گرانبهاترين و عزيزترين دارايی ملّت تبديل میکند، دارايی که گفته میشود مردم با دستهای خودشان و به قيمت «خون شهيدان» ساختهاند. اينجاست که تبليغات اسلامی با شدّت تمام وارد عمل میشوند. از آنجا که بنام «انقلاب» يک کلاه بزرگ شرعی بر سر همه رفته است، بر سر هيچکس خاص هم نرفته است. تبليغات برعکس بايد ثابت کنند که چرا رفته است ! از آنجا که قرار است نظام با کوس و کرنا پيروزمندانه مردم ايران را از «توطئههای خارجی» نجات دهد، توطئهی اصلیِ به قدرت رسيدنِ حاکمان که از داخل در همهی روابط جمعی رسوخ کرده است و عملاً به اضمحلال کشور و تباهیِ زندگی روزمرّهی ايرانيان منتهی شده است بايد مسکوت بماند. تبليغات بايد ثابت کنند که نه نشده است ! با اينکه حکومتِ زور و زر همگان را به زبان زور و زر پيچيده در کاغذ چروکيدهی شرعيّات و مهر خورده با گرفتاريهای طاقتفرسای امرار معاش عادت داده است، با اينحال مردم خودمانی با جوکهايشان ( و وقتی به خيابانها میريزند با جانشان) پاسخ چرنديّات منبريان و خزعبلات روزنانهنگاران رژيم را در فضای غيررسمی جامعه به آنها پس میدهند. تبليغات بايد ثابت کنند که نه نمیدهند ! به دليلِ بینظمیِ عميقی که از برکت «نظام» در همهی امور اجتماعی پديد آمده است از يکسو مردم گاهی به ستوه میآيند و از سوی ديگر با دعوت به دورويی که قاعدهی کردار عمومی شده است بيزاری خويش از ناظم را کتمان میکنند. و چون درباريانِ خليفه نيز از دهان گويندهی مزوّر تلويزيون جز مدح «خويش» خبری در چنته ندارند، در پايان بنظر میآيد که هيچکس در اين مملکت فلکزده مسئول هيچ چيزی نيست جز يک «خويش» توخالی! هنر حکومت کردن ايجاب میکند که هيچکس سر جايش نباشد، در عوض عدّهای هنرمندانه جايگاه رفيع حاکم وقت را شبانهروز با انگشت سبّابه نشانه روند.
در طول تمام اين سالها، سخنوران رسمی رژيم بدون وقفه الگوی ممتاز خودمانگويی را در فضای فرهنگ عمومی تمرين و باب کردند. ويژگی زبان مزبور را در يک جملهی تخيلّیِ اقرارناپذير، مغلوب ولی کاملاً عريان چنين میتوان خلاصه کرد : دروغهای ريز و درشتی که در مقام قدرت هر دم بر زبان جاری میداريم از خود داريم و پس همگی حقيقت دارند ! بر اين پايه و در چارچوب يک چنين قاعدهی ضدّ و نقيضی، هر بزنگاهی را میتوان موجّه شمرد بشرطيکه گوينده ثابت کند که از «خودمان» است. هر آنچه ريشه در «خودی» دارد و آشناست «حقيقت» دارد. هر آنچه حقيقت دارد ولی ناآشناست حقّانيت ندارد و پس بيخود است. معيار راستگويی در همگرايی «برادران مسلمان» و رواج اسلام نهفته است حتّی اگر «راست» چيزی جز يک دروغ نباشد و «رايج» چيزی جز يک قدرت. صحّت يک «واقعيت» موکول به مصلحت قدرت و در اجازهی دخول آن در حريم پردهداران میباشد حتّی اگر پشت پرده هيچ چيز واقعی بجز طعم قدرت نباشد.
در خطاب پيوستهی خودی به خودی کمکم غيريّت ديگری (يعنی اين حقيقت که «ديگری» به حوزهی تشخيص خودی تقليلپذير نيست) از بين میرود و جای خويش را به جستجوی «هويّت» همشکل و همفکر اعضای گروه میدهد. اتّحاد اجباری برادران حزباللّه توّرم هويّت آنها را موجب میشود که همين به نوبهی خويش هويّت ساختگی آنها را قشریتر میکند. از سوی ديگر، ايدئولوژی حاکم بر ذهن و زبان «برادران» ايجاب میکند که غيريّت را تنها در شکل «دشمن» دريافت کنند. دشمن مجازی مزبور در دستورالعمل همهی نطقهای رسمی نظام وجود دارد. پس بين هويّت متورّم خودی از يکطرف و هويّت مجازی دشمن از طرف ديگر، هيچ محملی برای بروز غيريّت بجز ابتکار خودمانیکردنِ گفتار نمیماند.
گذر از خودی به خودماني در تعريفی که بالاتر در يک جمله از مفهوم خودمانگويی پيشنهاد کردم در تاريخچهی تشکيل «جمهوری اسلامی» مستتر است. شرط تغيير رژيم، از شاهنشاهی به روحاللّهی، موکول بود به تغيير زبان حاکمان جديد. اين مهم را ابتدا گروه ضربت يعنی «خودیهای» نظام به عهده گرفتند. آنها بودند که علائم ويژهی بازشناسی زبان مزبور را ميان اعضای خود ساختند و پرداختند. چگونه زبان مزبور را میتوان مشخّص کرد ؟ از طريق سبک «عبدالّلهی» آغازيدن سخن، اجازهی بنده از ارباب و يادآوری بيمارگونهی «نام» وی، تکيه بر فرايض مسلکی و خشونت انقلابی، استقبال مدام از عقلی عقيم معلّق در دين، اشارات مکرّر به آيات قرآنی، رخصت از بزرگان و رجوع بلافصل به مراجع تقليد، قشريّت و تعرّب افراطی در بيان، رجزخوانی و تبليغ پيوستهی ايدئولوژی، خشکاندن انديشه و تهديد تفکّر آزاد بنام مبارزه با کفر، دفاع از مقدّسات و اباطيلی از اين دست.
طبيعتاً در ابتدای برپايی نظام اسلامی ضرورت خويشاوندی با يک زبان مشترک فرقی با ضرورت اتّحاد درونگروهی پاسداران نظام نمیتوانست داشته باشد. ولی گسترش فرهنگ آخوندی، حضور مکتبیِ اسلام در همهی عرصهها، طول عمر «ولايت فقيه» و تولّد نسلی از شهروندان که هرگز چيزی جز «نظام جاويد مقدّس» به چشم نديدهاند، مختصّات آن زبان را از دايرهی «خودیها» فراتر برد. نتيجه اين شد که ادبيّاتی از جنس خودمانی در فضای جامعه رسوخ و طی اين سالها رشد کرد. بعلاوه، فرآيند عادّی سازیِ روابط عمومی، يعنی نسخهی مؤدّب «مصلحت نظام»، در پیِ خشونت آشکار و پنهانی که روزانه به مردم ايران اعمال کرد، و نيز استهلاک گفتار مسلکی بمرور زمان در آميزش نسبیاش با «دگرانديشان»، به فراگير شدن اين سبک گفتاری کمک کرد.
ولی از آنجا که در بطن نظام اسلامی تنها درجهی نفوذ عقيدتی يک کلام است که درجهی درستی آن را تعيين میکند درجهی خودمانی شدن آن نيز درجهی نادرستی آن را تعيين میکند. در اين لحظه، قاعدهی ضدّ و نقيض خودمانگويی بر ضدّ خودش برمیگردد بی آنکه فرق زيادی به حال قضيه بکند ! در واقع سؤال اين است : پذيرفتن دروغ بجای حقيقت و نسخ منظّم دوّمی توسّط اوّلی را چه چيزی ممکن میکند ؟ جواب : بیشرمیِ گوينده در قبول ضرورت سياسی قدرت. ولی اين بیشرمی عميق که ناگزير به فساد کلام میانجامد تنها يک امر شخصی نيست. چون اگر چنين بود، در شرايطی عادّی، گوينده را خيلی ساده به يک «دروغگو» تبديل میکرد. اين برعکس فاسد شدن فضای عمومی گفتار است که عاقبت گوينده را بیشرم میسازد بیآنکه نامبرده متوجّه عمق دروغگويی خويش شود. شيوع فساد کلام در ايران، عادّی شدن آن، که آنرا بی هيچ ترديد بايد فرآوردهی مستقيم رژيم اسلامی بشماريم، چيزيست به مراتب بدتر و هولناکتر از آنچه ما در زندگی روزمرّه يک «دروغ سياسی» میناميم. شهادت به «حقّانيت» نظام بشرط شرکت در فساد کلام، رمز موفقيت گفتار بيشرم اسلامی است و حتّی نشانهی «عادّی» بودن آن. هر کس به فساد کلام لبيّک گفت هم بيشرمی درونی خويش را با آب دهان اوليای دين طهارت داده است و هم علامت منفی بيرونیاش را «پاک» کرده است. اجرای بلند مدّت برنامهی سياسی نظام اسلامی بدون آفريدن اين فرآوردهی «ناب» غيرممکن میشد. جبههی امامت به شرطی پيروز میشد که جنبهی حقيقت در استعمال زبان از بين برود و جايش را معجونی از کلام کاذب خدا و نمايندهاش بر روی زمين بگيرد. وقتی خدا به عرش قدرت میرسد قدرت نيز به عرش خدايی میرسد. وقتی انسان به سبک خدا حرف میزند خدا نيز بالاخره به سبک انسان حرف میزند.
و امّا آخرين مرحلهی فرآيند مزبور در اينجاست که نه فقط خدا به سبک انسان حرف بزند بلکه علاوه بر آن خودمانی حرف بزند و در طی اين سبک آخر ادّعا کند که نه فقط قادر است به «نقد» مسائل بپردازد بلکه حتّی حاضر است «حقيقت» به قدرت رسيدن انسان را برملا سازد. اين نکته را همهی منبريان و نفتيان اهل بيت همراه فوج تکنوکراتها و ايدئولوگها تقريباً هر روز به ما ثابت میکنند. مسخ کامل زبانِ حقيقت توسّط حاکميت اسلامی در اين نقطه به پايان يعنی به اوج خويش میرسد. اوج مزبور اوج ايدئولوژی است و «پايان» مجازی مزبور ترجيعبند همهی آن بحرانهائيست که سردمداران رژيم مجبورند در رقابتهای درونگروهی به رخ يکديگر بکشند و همديگر را از حضور «دشمن» در مرزها و خطر فروپاشی جمهوری اسلامی بترسانند. تا سالها بعد نيز، تا وقتی قدرت اسلامی بر پا خواهد بود و مشروعيت قدرتپرستی خويش را در خداپرستی خواهد جست، التهابات تکراری درون رژيم تنها از طريق همين يگانه تحفهی نطنز به عرصهی بيان راه خواهند يافت تا هم پاپوشهای لازم درخورِ ضرورّيات زمانه ساخته شود و هم معلوم شود که خودمانگويی به بيان همه چيز میآيد جز بيان حقيقت. و مگر «خدا» چيست جز وسيلهای خودمانی در دست مديران مسلمان تا اموراتشان را از طريق آن راه بياندازند ؟
در آينده چه نمايشها که از کشمکش و زد و بند آقايان در صحنهی سياست نخواهيم ديد ! سپس زبان فاسد تبليغات کاری خواهد کرد که قاطبهی مردم نيز در معرکهگيریهای «انتخاباتی» آنها شرکت کنند. از اين نظر، خودمانگويی ربط مستقيمی به «فرهنگ عاميانه» ندارد بلکه عيناً زبان رسمی قدرتمندان رژيم است آنگاه که کمر به «نجات» نظام و يا «نقد» يکديگر میبندند. آخوندها رسماً عاميگری را وارد حوزهی تبليغات کردند.
و امّا پديدهی جديد در اين مشاهده نهفته است که حالا ديگر فقط خودیهای رژيم با «خودمانی» گفتنهايشان به مردم نزديک نشدهاند، مردم هم با «خودماني» فکرکردنهايشان به خودیهای رژيم نزديک شدهاند. هر دسته رازی را در بارهی دستهی مقابل میداند که راجع به خودش هم میداند بیآنکه هيچکدام به اعتراف عمومی آن راز تن دهند. اين راز مشترک چيزی نيست مگر دروغ عظيم حاکم بر سرنوشت مملکتی هذيانزده بنام ايران.
فيلم «دموکراسی تو روز روشن» بيانگر نکتهی فوق است. در بارهی اين فيلم نظرات مثبتی از آشنايان شنيدم. گويا فيلمی است در نقد نظام اسلامی. در اينترنت حتّی تحسين مفسّری سينمايی مقيم آمريکا را مشاهده کردم که با آب و تاب فيلمنامه و کار هنری هنرپيشگان معروفش را تحليل میکرد. سپس شنيدم در ايران جنجالبرانگيز بوده است. ظاهراً «اصولگرايان» به دليل جنبهی انتقادیاش به آن تاختهاند و خلاصه اينکه گويا از فيلمهای خوب مطرح محسوب شده است. من امّا چيزی جز «آيتی» مضاعف از ايدئولوژی حاکم در آن نديدم. و به همين دليل نيز کوچکترين توجّهی به عنوان «يک» اثر هنری (ويژگی ساختی، تکنيک فيلمبرداری، بازي هنرپيشگان، مشکلات کارگردانی و غيره) به آن ندارم. من برعکس در آن مجموعهای از فيلمهای وطنی میبينم که طبق عاداتی که اکنون در ايران ملکه شدهاند توسّط همان طايفهی «سينماگر» ساخته شده است که جمهوری اسلامی رسماً اجازهی پشت و جلوی دوربين آمدنشان را میدهد. صنعت تفريحات را نظام رد نمیکند، بخصوص اگر هيچکس جدّی جدّی پايههايش را زير علامت سؤال نبرد. به همين دليل ادّعای «انتقادی» بودن فيلم مزبور را من به حساب اغتشاش فکری حاکم بر توليدکنندگان و بينندگانش میگذارم. اينکه کارگردان در گذشته در مقابل دستگاه نظارت دچار مشکل شده باشد و يا بخش «افراطی» حزبالّله، از فرط جهالتی بيشتر، از فيلم مزبور ايراد گرفته باشد چيزی را عوض نمیکند. جبههگيری و خطّ و نشان کشيدن از اطوار رايج تبليغاتی در ميان اعضای قبايلِ «اسلام راستين» است. فيلم با جواز رسمی روی اکران آمده است. تازه گيريم که، در بهترين حالت، کارگردان خواسته باشد با تکيه به ذهنيّت مستقل خويش اثری انتقادی خلق کند، دريغا که «تصادفاً» مختصّات متافيزيک ذهنی وی بطور کامل تطبيق دارد با جغرافيای الهيّات سياسی صادق در جمهوری اسلامی! حال اگر قرار باشد در خارج نيز آب دهان برخی ايرانيان برای چنين فيلمی سرازير شود، آن قطره فقط نشانگر اين است که رودخانهی جمعی متافيزيک ذهنی ما ايرانيان متأسفانه از مرزهای وزارت ارشاد فراتر نمیرود.
با اينحال من کسی را بطور خاص متهّم نمیکنم، من کلّ فرهنگ سفيه ولايت فقيه را متّهم میکنم که هنرمندان و تماشاگران مخصوص خودش را طیّ سالهای مديد چنان «خوب» تربيت کرده است که حتّی وقتی میخواهند «عليه» وی چيزی بيافرينند و ببينند، فرآوردهشان تنها قادر است از عبای فهم آخوند لباس نقد بدوزد و خريدارش دست به دامن وی از نردبان شعور بالا برود.
همانگونه که نظام اسلامی بر منطق دودنيايی پايهگذاری شده است، فيلم «دموکراسی تو روز روشن» نيز صحنهی زندگی را به دو بخش تقسيم کرده است : از يکسو عالم زمين و از سوی ديگر عالم لاهوت. اين دنيا و دنيای آخرت. بدون شوخی!
سرگذشت قهرمان داستان، يک سردار جنگ، بين اين دو عالم سپری میشود و فيلمنامه از يکطرف روايت زندگی وی در اين دنيا را بازگو میکند و از طرف ديگر قضيهی سفر او به برزخ را پس از سوءقصدی که به وی میشود. همانگونه که در دين مبين هيچکس کاملاً نمیميرد، در اين فيلم هم شهيدان مسلمان در عالم بالا خوب و شنگول به زندگی خود ادامه میدهند. و امّا، برخلاف انتظارش، در برزخ از سردار مزبور بازخواست میشود که در زمين چه کردی که حالا مستحق بهشت رفتن باشی؟ و سردار ما، هاج و واج، سرگردان از اين دفتر عالم جبروت به آن دفتر عالم هپروت، پيوسته در حال چانه زدن با «مسئولان» برزخ است که راستی چرا مستقيماً مرا به بهشت نمیبريد؟ مأموران بايگانی و محضرداران عالم آخرت، عيناً همانند آنچه در ديوانسالاری گنگ و پيچيدهی مستقر در ايران اسلامی میگذرد، در برابر سردار شهيد اين دست و آن دست میکنند، به بازپرسی وی میپردازند و در نهايت چيزی بيشتر از آن «مدرکی» که در اختيار دارد (که همانا «شهادتش» است) از وی میطلبند. باز همانند آنچه روزانه در دفاتر دولتی جمهوری اسلامی برای ارباب رجوع رخ میدهد. مردم با گذشتن از هفتخوان رستم بايد سختیها بکشند تا کارشان راه بيافتد، در آن دنيا نيز يک «شهيد» همچنين!
روی کاغذ، نقشهی کلّی يک چنين روايتی میتوانست بهانهی روی صحنه آوردنِ يک اثر سينمايی شود که در طیّ آن، با استفاده از مصالح دينی و عقيدتی رايج در نزد حزبالّله، کارگردان سناريويی ارائه دهد بر ضدّ نظام، نقاّد و تحليلگر، با سبکی ترجيحاً خندهدار يا هجوآميز. افسوس که چنين نيست. «دموکراسی تو روز روشن» يک «کمدی» نيست. اين تنها خودمانگويی حاکم بر آن است که گاهی به فيلم ظاهری خندهدار میدهد. در عمق و در عمل، کارگردان (علی عطشانی) خيلی جدّی بر منطق دودنيايی صحه میگذارد و اگر «اعتراضی» هم دارد پاشنهی درش به سوی افقی ديگر میچرخد. در يک جمله، برای وی وجود برزخيان امری مسلّم است، مشکل «اجتماعی» او فقط ابهاميست که در ضوابط به بهشت رفتنشان میبيند.
ارزيابی فوق بعد از اينکه صحنهها به تصوير کشيده شدند، هنرپيشگان به حرکت درآمدند و ديالوگها به سمع رسيدند روشنتر میشود. بدون اينکه داستان را از سير تا پياز تعريف کنم، به چند نقطهی عطف در آن میپردازم و رابطهی فکری و «هنری» آن را با رژيم مقدّس اسلامی میسنجم.
در آغاز داستان، سردار سپاه که در حال گذرانِ يک زندگی خانوادگی است ناگهان در خيابان مورد سوءقصد قرار میگيرد (انفجار يک بمب زير ماشينش). به چه دليل؟ نمیدانيم. فيلمنامه بطور خيلی مبهم خبر از يک «توطئه» میدهد. بيننده در خفای ذهنش حتی حاضر است به سراغ فرضيهی ترور از طرف «خودیها» در دل دستگاه ساخت و پاخت سردمداران جمهوری اسلامی (وزارت نفت) برود. ولی نه، چنين نيست. اگر فيلم آمريکايی بود، مسلماً علّت مجهول همين حادثهی غيرمترقبه به رگهی اصلی ماجراهايی که برای شخصيت داستان اتفاق میافتد تبديل میشد و کارگردان بدنبال سلسلهای از پرسشها، در پی بازبينی گذشته، پاسخ نهايی اين توطئه را منطقاً به بيننده در پايان فيلم میداد. ولی چنين انتظاری از فيلم بيهوده است. سناريو جواب دقيقی برای آن توطئه ندارد، جز يک نشانهی انتزاعی در همخوانی با قالب تهی «دسيسهی دشمن» که میدانيم در ايدئولوژی حاکم يد طولايی دارد. در عوض از برکت همان قالب تهیِ «ترور»، يکی از مهمترين اسطورههای سياسی نظام اسلامی يعنی «شهادت» روی صحنه دوباره زاده میشود. تمام موضوع فيلم کلنجاری است دائم و ظاهراً نقّاد با اين مفهوم. سردار جنگ که از يکسو در بيمارستان بيهوش افتاده و از سوی ديگر، همزمان، در دالانهای برزخ سرگردان است، از ديدِ اجتماعی دوربين، آدمی درستکار برای بيننده معرّفی میشود. از همين لحظه سناريو در معنايی که خواهيم ديد مسئلهی «اخلاق» را داخل معرکه میکند.
گفتم «بيننده». فيلم مزبور چه تصاوير شامخی برايش مهيّا کرده است؟ همانگونه که قبلاً گفتم، سناريو دو عرصه و به همراهش دو گروه را برای ما به نمايش میگذارد : زمينيان و لاهوتيان. زمينيان شکل و شمايلی «واقعی» دارند. لاهوتيان همچنين. تنها تفاوتشان در نحوهی لباس پوشيدنشان است. اينان در ابتدا در شکل مأموران کت و شلواریِ سياهپوش، عينک آفتابی به چشم، ميکروفون در گوش و سوار بر ماشينهای آخرين مدل ظاهر میشوند! گويی فضای «امنيتی» حاکم بر مملکت در ديار آخرت نيز صادق است! حال حدس بزنيد اين وسط عزرائيل (با بازيگریِ گويا يکی از گرانقيمتترين هنرپيشههای ايرانِ اسلامی) در چه شمايلی به بييننده عرضه میگردد؟ در لباس «ماتريکس»، شخصيت فيلم معروف آمريکايی! آنهم نه شباهتی دورادور، بلکه المثنّایِ دقيق آن. فضای برزخ، بنوبهی خود، از بيرون عيناً يک آسمانخراش است (شبيه ساختمانهای بزرگ دولتی يا سازمانامنيتی) و از درون با رنگ غالب سفيد (يعنی رنگ نمادينِ «روحانيت»، ابداع فيلمهای غربی) تزئين شده است. درون عمارت برزخ، کارمندان بهشتی در حجرههايشان مشغول کارهای ديوانیاند. برای مثال، يکی از «آقايان»، مسئول بايگانی، در تماس دائم تلفنی با «نکير و منکر» است و کامپيوتر در دست، «پروندهی» سردار شهيد را با فشار دکمه روی صفحه میآورد. در دفتری ديگر، اعمالِ «زمينی» سردار روی يک اکران تلويزيونی بزرگ و دکوری مثلاً خيلی «مدرن» به استحضار تماشاچيان میرسد. ظاهراً همهی اين وسايل «ارتباطی»، از نوع «فناوری برتر»، مجبور شدهاند از دنيای مصرفی جديد به دنيای متعالی جبروت، هبوطی وارونه کنند !
اين دوگانگی، از همان آغاز ابتذال بصری ويژهای را بر فيلم تحميل میکند که بنظر بسختی توجيهپذير میآيد : آيا دليلش تقليد صرف است، آيا اختلاط در سليقهی هنری است، آيا نوعی ندانمکاری است، آيا پرشی غيرارادی است که ممنوعيت «تهاجم فرهنگی»آن را ناخواسته متهاجم کرده است، آيا انگيزهی تجاری فروش و صرفاً يک محاسبه است يا چه؟ چگونه نمای اوّل را، تسبيح بدست و تا مغز استخوان سنّتی، میتوان با نمای دوّم، متکّی به فناوری و شديداً متجدّد، آشتی داد؟ مظهر «ماتريکس» را با مکتب «يومالزحام» چگونه میتوان در يکجا جمع کرد و با مسخرگی نخنديد؟ انگار شخصی تصميم بگيرد شترش را با زنگولههای سنّتی تزئين کند، سپس تلفنهای «هوشمند» آخرين مدل نيز که گاهی زنگشان بصدا درمیآيد به آن بياويزد و بعد در ملاء عام فرياد بزند : «ببينيد شتر من چقدر مدرن است»!
بهتر است بگوئيم در رابطه با پديدهای مثل «ايران» اسلامزده، اين تعجّب ماست که بيجاست! فرهنگ غالب در نظام ولايت فقيه، ماهيت قدرتپرست خويش را هرگز پنهان نکرده از تمام مظاهر جهان معاصر (تبليغات، تجهيزات، تسليحات) برای پيشبرد اهدافش همواره استفاده کرده است. و سپس همو عملکرد اختلاط را مثل يک بيماری مسری در فضای جامعه پخش و به ديگران داده است. همانگونه که حزبالّله نتراشيدهی اثنی عشری در عالم سياست هيچ تضادّی نمیبيند که فيزيک هستهای و قارچ اتم را سايهی سر دوازده امامش گرداند، فيلمساز ما هم در عالم هنر مشکلی نمیبيند که ماتريکسِ شيکِ ريشتراشيدهی فرنگی در نقش فرشتهی آخرت با آخرين مدلهای فناوری بالای سر شهيدان راه خدا ظاهر شود و برايشان صلوات بفرستد. نظام اسلامی از بدو تشکيلش «غربزده» بوده است، از بدترين نوعش.
با اضافه کردنِ صدا بر اين سيما، دورنمای فيلم تکميل میشود. ديالوگهای جاری بر زبان هنرپيشگان شديداً خودمانیاند، آن هم درحالتی که بدون استثناء هم بر زمينيان صدق میکند و هم بر بهشتيان. خودِ فرشتهی اکبر با لفظِ «چطوری حاجی» به استقبال سردار شهيد میرود. خودمانگويی (بين نمايندگان اهل دنيا و اهل آخرت) نقطهی عطف بزرگ اين فيلم است و همو نخستين برداشت را از عنوانِ «دموکراسی تو روز روشن» (عنوانی که حتی در املائش «خودمانی» است) در اختيار بينندگان فيلم میگذارد.
درون ديگِ «ديالوگ» مملو از کلّهپاچهی اين اثر، کلّههای گوناگون، لب در لب يکديگر، با زبانی به غايت کوچهمسجدی در حال گفتگويند و گاهی عملاً پاچهی همديگر را میگيرند. همين «پاچهگيری» است که موجب خوشامد خيلی از تماشاچيان شده فيلم را به اثری «انتقادی» ارتقاء داده است. پس گويا «دموکراسی» يعنی صاف و پوست کنده حرف زدن ! دموکراسی يعنی «تو روز روشن» با فرشتهی آخرت روبرو شدن و به درگاه محکمهی برزخ وارد شدن و چانه زدن برای روشن کردنِ تکليف گناهان خويش با هدف بازکردن درهای بهشت! پرسش اين است که اگر عالم بالا، گيريم از روی کنايه و تمثيل، تصويری وارونه از عالم پائين است (مردم از ورای قضاوت کارمندان آن دنيا در حالِ محاکمهی اعمال حکومتيان در اين دنيا)، پس چرا گفتار حاکم بر عالم برزخ، گفتار مرجع را سرنگون نمیکند؟ کدام قرائت درست است؟ پاسخ نهايی را در مبادله و معادلهی جملاتی که در متن فيلم تعبيه شدهاند خواهيم يافت.
سکانس مربوط به هر کدام از «کلّهها» که در رويارويی با هم نوعی نيروی مقاومت توليد میکنند به بيننده اجازه میدهد بطور ضمنی مرزبندی عقيدتی خودش را تعيين کند. فقط بايد ديد در اين کشاکش، فيلمنامه برگ برنده يا حرف آخر را به چه قطبی میدهد. و ضمناً چه سرابی باعث شده است تا برخی اين فيلم ترشحّیِ نظام را پادزهر نظام بدانند.
در صحنهی گفتگوی يک کلّهگندهی وزارت سانسور با يک زن فيلسماز چند معنی با هم وارد گود میشوند. اوّلاً، واردکردنِ شخصيت يک «فيلمساز» بُعدی «واقعگرا» به فيلم میدهد. اين شگرد را سالها پيش سينمای فستيوالیِ عباّس کيارستمی، با آن کنه کورِ دوپهلویِ غيرمتعّهدش، در ايران باب کرد. سبکی کاملاً مناسب و همخوان با شعار حزبالّلهیِ «مردم هميشه در صحنه» : هر کس با ايفای نقش خود جلوی دوربين و دوربينی دوّم که از دوربين اوّل فيلم میگيرد، هنرپيشهی صغير سناريويی عقيم میشود که با اينکه طرحش را ديگری کشيده است امّا گويا «واقعاً» رخ میدهد. کيارستمی، در آن سالها، تردستانه واقعيت سياسی ايرانيان را در محصولاتش حذف ولی در عوض دوربينش را «معاصر» و «رئاليست» جلوه داد. در خارج، در آن زمان، به اين وجدانِ خوابگرد مجهّز به چشمی چپول حتّی جايزه هم میدادند!
دوّماً، در صحنهی گفتگوی «دفتری» در حضور همان مقام ارشدِ رژيم، دو پيام اصلی شکل میگيرند. فيلمساز زن ابتدا رک و بیپرده در مقابل پيشنهاد نمايندهی دولت مبنی بر ساختن يک مستند از زندگی سردار شهيد مقاومت میکند. با اين جملهی درشت که : «من فيلم سفارشی نمیسازم». امّا بالاخره «آقا» با چانهزنی (چانهزدن بين شخصيتها در تمام صحنههای اين فيلم حاضر میباشد) زن را به ساختن آن مستند متقاعد میکند. چگونه؟ با دادن اجازهی صدور پروانهی توليد فيلم توقيفیِ قبلی وی (رشوهی ارباب به رعيت در لباس لطف). با اين معادل درشت جملهی پيشين که : «فقط منصفانه باشد». راستی کداميک از اين دو پيام، يکی هنری (غيرخودی) دوّمی حکومتی (خودی)، بر ديگری فائق میآيد؟ اوّلی اعلام میکند که به حوزهی «آزادی بيان» تعلّق دارد، دوّمی اعلام میکند که اتفاقاً وی نيز بشرط چاقویِ «انصاف» به بيان آزادانهی هنر احترام میگذارد. آزادی بيان وجهی از تفکّر است، انصاف وجهی از «اخلاق» يا دقيقتر بگوئيم نسخهی نرم مذهب. ترجمه کنيد : اجازه هست آزادانه فيلمی سفارشی بسازيد بشرطيکه ما را يعنی طرف «خوب» مذهب را فراموش نکنيد. بيش از سه دهه اقتدار بلامانع و سانسور خشن از سوی حزبالّله و حالا تقاضای قضاوتی نرم و «منصفانه»در بارهی سيمای قدرت! آيا اين است بُرد انتقادی فيلم؟
سوّماً، فيلمساز زن از طريق سری مصاحبههايی که از آشنايان سردار جنگ در بارهی زندگی گذشتهی وی تهيه میکند عملاً پاسخ قطبِ «آزادی بيان» را میدهد. مثل خطّی موازی، سکانسهای مربوط به ماجرای برزخ رفتن وی توسّط «دوربين» فيلمسازِ درونِ فيلم در بُعد زمينیاش دنبال میشود و به عبارتی موفق میشود «رئاليسم» ديکتهشدهی اسلامی را که سالهای مديد صنعت سينمايیِ نظام اسلامی در بارهی جنگ و اجتهاد به خوردِ جامعه داده بود يکجا تکرار و تأئيد کند. ترجمه کنيد: از ديدگاهی حتّی «بيطرفانه» هم اگر بنگريم، آری سردار آدم خوبی بوده است، آری زندگی در جبهه ارزش واقعیِ والايی بوده است!
از آن بدتر، فاجعهی استفاده از نوجوانان در جبههی جنگ ايران و عراق است که توسّط همان دوربين به اصطلاح مستند بطرزی مثبت تفسير میشود. در صحنهی مصاحبه با يک «جانباز» روی تخت بيمارستان، با آب و تاب معلوم میشود که سردار سپاه در گذشته «مسئولانه» از دخول «داوطلبانهی» آن نوجوان به جبهه جلوگيری کرده ولی وی بالاخره از فرط علاقه به انجام وظيفه وارد خط نبرد شده است و غيره. اينجا نيز سناريو چاپلوسانه از يک نگاه تيز و مسئول میگريزد و حکايت ديرين فيلمهای سفارشی ويژهی «جبهه» را با رنگ و بويی جديد جلوی دماغ بيننده میگيرد، با همان قهرمانپروری احمقانه، با همان اصرار در کتمان حقيقت «شهادت». احتمالاً تا وقتی نظام اسلامی پا بر جا خواهد بود، حقيقت مزبور (مکانيسمهای شوم جذب «داوطلب» توسّط حزبالّله و تصميم جنايتکارانهی آقايان در فرستادن هزاران هزار جوان ايرانی به قتلگاه جنگ) پشت گلدستههای «شهيدان» همچنان پنهان خواهد ماند. برای کشف جزئيات غيرافسانهای آن فاجعه، عجالتاً هيچ دوربينی چشم ديدن ندارد.
حال اگر نتيجهگيری شخصيت فيلمساز زن را شبحی از نتيجهگيری خودِ فيلمساز بگيريم، به ديدگاه شخصی وی در اين قضيه پی میبريم. همانگونه که قبلاً نوشتم، نامبرده مشکلی با جامعهی زمينيان ندارد، مشکلش ضوابط سختگيرانهی بهشتی است. سردار شهيد ما، طبق سرنوشتی که سناريو برايش تعيين کرده است، از بوتهی زمين پاک و پيروز بيرون میآيد امّا ظاهراً در بوتهی آخرت گير میکند. با وارونهکردنِ مسئله (بر فرض قرائتی رمزی و انتقادی) تنها چيزی که وارونه نمیشود همانا محتوای «والای» آن است که دستنخورده يعنی «اسلامی» ته بوتهی آزمايش فيلم باقی میماند! همانطوری که سينمای کيارستمی عادت داشت با سختگرفتن بر «واقعيت تصوير» بخش عمدهای از واقعيت سياسی ايرانيان را در آثارش حذف کند، کارگردان خلف «دموکراسی تو روز روشن» نيز با شگردی همسان، با سختگرفتن بر تصوير برزخ، واقعيت جنگزدگی را در ايران حذف میکند.
سختگيری مزبور نقطهی عطف بزرگ ديگری در اين فيلم است. صحنهی ديدار و گفتگوی سردار با يک وکيل مدافع در برزخ يکی از مهمترين وزنههای فيلم را تشکيل میدهد. در ترازوی قضاوت، عقيدهی باطنی سردار در بارهی «تکاليف» دينی خودش روی يک کفه قرار دارد، اسرار باطنی ضبط شده توسّط دوربينهای قيامت روی کفهی ديگر. دوّمی بر حسب تعريف از اوّلی باطنیتر است. و به همين دليل سردار ما در دفتر نمايندهی عالم بالا، بر پردهی نمايش برزخ (پخش مستقيم تلويزيونی از زندگی گذشته)، چيزهايی را میبيند که چشم انسان قادر نبود ببيند. گفتگوی بين آندو به يک جدل منتهی میشود و پرسشها و ترديدهای وکيل مزبور که اکنون حکم يک «بازجو» را يافته است به مسابقه بين دو کفه تبديل میشود. سردار بر طبق اعتقادات مذهبی که در جوانی، در آغوش مکتب حزبالّله، آموخته بود مطمئن بود که قاعدتاً يکراست پس از شهادتش به بهشت خواهد رفت، بازجوی برزخ امّا چنين قضاوتی ندارد.
روی آنچه در اين صحنه میبينيم و آنچه گفته میشود بايد لحظهای توقف کرد. وکيل برزخ شباهتی به يک آخوند ندارد. او لباسی شهری بر تن و چهرهای آراسته و آرام دارد. بنابراين تماشاگر شهروند میتواند از طريق هويّتسازی با او و از وَرای شخصيت امروزیِ او به محاکمهی نمايندهی کهنهکار حزبالّله در فيلم بنشيند. از سوی ديگر، ايستادگی سردار، تسبيح بدست، که در کمال گستاخی از ايرادات بازجو ايراد میگيرد، میتواند باعث حظّ بصر تماشاگر حزبی شود. ديالوگهای «جنجالی» صحنه بيانگر اين نکتهاند. نمونه :
بازجو : «برای خدا بود يا برای خودنمايی.... امر به معروف بود يا تظاهر و ريای همگانی؟».
سردار : ببين خوشتيپ يه چيزی ميگم گوشاتو باز کن، من همهی جوونيمو گذاشتم بخاطر تکليفم.... برام زور داره يه ژيگولی مثل تو بشينه جلوم منو سين جين کنه..... اون موقعيکه تو و امثال تو الک دولک بازی میکردند..... تو جنگ نرفتی نمیدونی جنگ چيه..... ای ابله (خطاب به خودش) چی فکر میکردی چی شد.... فکر ميکردی پاتو ميذاری روی گاز مستقيم ميری به بهشت!».
هر بينندهای میتواند از ظنّ خويش يار اين فيلم شود. شهروند عادّی فرصت اين را دارد که از ديدن محاکمهی ارزشهای شرعی لذّت ببرد و به جايگزينی آنها توسّط ارزشهای «اخلاقی» که بازجو از آنها دفاع میکند ارج بگذارد. شهروند بسيجی به نوبهی خويش میتواند از ديدن «ژيگولها» در عرصهی بهشت اخم کند، نيز در عين حال خوشحال باشد که سردارش چنين «مردانه» از ارزشهای حزبالّلهی با زبانی رند و چابک دفاع میکند. معنای مکمّل «دموکراسی تو روز روشن» همينجا بدست میآيد : عقايد تمام مدّعيان بطور «مساوی» در فيلمنامه مندرج میباشد!
آيا حقيقتاً چنين است؟ به گمان من نه. ساختار فيلم حسابشده است. همهی عناصر به هم پاسخ میدهند و دگرگونی در يک نقطهی سناريو به بازگشت و جبرانش در نقطهای ديگر میانجامد. هيچ عنصری نيست که بار ايدئولوژيک آن به حال خود رها شده باشد. تنها چيزی که کارگردان برای تحمّل ايدئولوژی نزد بيننده انجام داده است پخشکردن وزنهها و گاهی جابجا کردنِ موقتی آنهاست.
همانگونه که حزبالّله ظالم در اين فيلم در مقام مظلوم جلوه میکند، شهروند توسری خورده هم موقتاً در نقش بازجو عرضاندام میکند، بیآنکه عاقبت کفهی ترازو به نفع وی خم شود. همهی انتقاداتی که بازجو از ديدگاه اخلاق نثار سردار میکند، مثل بدرفتاری يا خشکهمذهب بودن در روابط خانوادگی و يا فرصتطلبی در حوزهی اجتماع و استفاده از مزايای ويژهی «خودیها» (وارد شدن فرزندش به دانشگاه از طريق «سهميهی شهدا»)، در عين ايجاد نوعی مخالفت و تقابل ميان معيارهای شهری و ضوابط شرعی، کمی دورتر دوباره ردّپای شرع مقدّس را در قلب خود باز میکنند (از ورای مفاهيمی مثل «خلوص در انجام تکاليف»، «دعاهای پدر و مادر»، خيرات به ديگران و غيره). بخشی از اعمال شرعی، بخشی ديگر را که دقايقی ناقص بنظر آمده بودند نجات میدهد. در آخر، ترازوی اسلام، پس از چند تکان ظاهراً بحرانی، تعادل خودش را باز میيابد.
به همان ترتيب، در رابطه با بزرگترين «گناهی» که دستگاه قضايی لاهوت در اعمال زمينی سردار میبيند، يعنی فرار وی از جبهه و نيز کمک نکردن او به يک سرباز مجروح در حاليکه خودش هم مجروح است (هر دو واکنشی طبيعی از ترس در مقابل مرگ)، آنچه عاقبت گناه وی را در نظر آن دستگاه «بخشودنی» میکند بازگشت غيبی او به جبهه و جبران خطای قبلی يعنی اينبار استقبال وی از مرگ است. ترجمه کنيد : درصورتی يک جنگجوی مسلمان استحقاق رفتن به بهشت را دارد که يک شهيد واقعی باشد و از مرگ نترسد! همخوانی اين پيام با يکی از اساسیترين عناصر تشکيل دهندهی نظام اسلامی يعنی ايدئولوژی «شهادت» غيرقابل انکار است.
سراسر فيلم خبر از «کمبود» شهيد میدهد، ولی همين «مهم» بطرزی وارونه از طريق سختگيری هيئت منصفهی عالم بالا به بيننده القاء میشود. ترجمه کنيد : رسيدن به نهاد پاک دين، ادای تکليف و سپس مستحق بهشت شدن کار آسانی نيست چرا که، همانگونه که به چشم خودتان داريد میبينيد، حتّی يک سردار شهيد به سختی از زير بارش درمیآيد، بنابراين نظام اسلامی با وجود همهی تلاشش در رساندن شما عزيزان به سعادت ابدی، طبيعی است که کم بياورد و شما را به صبر دعوت کند، عيب از آسمان است!
در لايهی زيرين اين پيام، پيامی دوّم نهفته است : سختگيری لاهوتيان را میتوان با خودمانگويی رام و نرم کرد، زيرا خودمانگويی زبان مشترک هر دو عرصه است، زبان تسلّط بر اين و آن دنيا.
در لايهی زيرينتر اين پيام، پيامی سوّم نهفته است : در برزخ روزمرّهی جمهوری اسلامی، عليرغم تفاوت در لباس پوشيدنشان، تفاوتی بين خودی و ناخودی نيست، چرا که در باطن هر دو به اسرار يکديگر واقفند.
زير سايهی «تاريک و روشن» قدرت، در حقيقت، حزبالّله خسته است، نه هرگز از ساخت و پاختهای تجاری و حکومتیاش که پايانناپذيرند، بلکه خسته از ايدئولوژیاش که ديگر رمق قبلی را ندارد. اينجاست که طايفهی «سينماگر» به ياریاش میشتابد و فيلمی مثلاً «انتقادی» در بارهی طايفهی در حال انقراضِ «ايثارگر» میسازد که همچنان برای رژيم سودمند است چرا که پرچم اسطورهی غايی «شهادت» را در دست میچرخاند. فقط از طريق تازه کردن دورنما و استفاده از دلقکی مدرن يا پستمدرن مثل «ماتريکس» میشد کالايی چنين کهنه به بازار آورد و دوباره جلوی چشمان خمار تماشاگران ايرانی شاهد رستاخيز «فيلمهای جبهه» شد.
معنای نهايی عنوانِ «تو چشم برو» فيلم نيز در اينجا روشن میشود : «دموکراسی تو روز روشن» يعنی گفتگوی خودمانی حزبالّله با اربابش در عالم بالا. خودمانگويی قرينهی دقيق سختگيری بهشتيان (عملکرد انتقاد) است که يکبار آن را خنثی میکند و باری ديگر با آن ترکيب میشود تا ريشهی زمينی آن را بکّند. اين دو حرکت دور از هم ولی در پاسخ به هم در بطن فيلم جاسازی شدهاند. در صحنهی مهم بازجويی، آنگاه که سردار ما عاقبت از عيب گرفتنهای مأمور برزخ به ستوه میآيد، رو به آسمان میکند (نگاه دوربين عمود از بالا به پائين به مثابهی نگاه غيب) و پرخاشگرانه خطاب به خدا به کنايه میگويد : «آقا دَمِ شما گرم». همان سردار، در صحنهی پايانی فيلم، در حاليکه بر زمين غلتيده و به حدّ شهادت رسيده است، خطاب به فرشتهی آخرت (ماتريکس وطنی) که بر بالينش آمده میگويد : «حاجی تازه دارم میفهمم دنيا دست کيه». در اين دو صحنه، خودمانگويی به اوج خويش میرسد، زيرا موضوعش خود خداست. جملهی اوّل خبر از عصيان عقيده و قطع ايمان میدهد، جملهی دوّم برعکس بيعت دوبارهی بنده با اربابش را گواه میدهد. اوّلی در صحنهی آخر کاملاً تسليم دوّمی میشود و مفادش را به رسميت میشناسد.
راستی دنيا دست کيست؟ پاسخ کارگردان : دست خدايی که انصار حزبالّله در گفتگوی خودمانی با وی هستند! اگر شوخچشمی میتوانست چيزی از ابتذال فکریِ اين فيلم بکاهد، مسلّماً مایِ تماشاگر نيز در پائين آمدن از آسمان هفتم و در پاسخ به فرشته که میپرسد «تا زمين برسونمت؟» میگفتيم : آره دمت گرم حاجی !
میماند يک سخن معترضه. در يک سايت وطنی، مقالهای «تحليلی» (يعنی تکفيری) زير قلم يکی از دکّاندارانِ پرورش «شهيد» (که از محصولات پر سود نظام اسلامی بايد محسوبش کرد) خواندم که در سراسر آن سخت به خصوصيّات «ضدّ ارزشی» اين فيلم توپيده بود. از ديدگاه خادم مسلمانی که انشاء مزبور را بطور «کارشناسانه» نوشته است، يعنی با رجوع ممتد به آيههای قرآن و سخنان قاطع امام راحل در بارهی هنر هفتم و واجبات سانسوری آن و نيز با الحاق کلمات قصار خليفهی وقت در همين باب و تحت نظارت علمیِ دو جين حجتالاسلام (کار از محکمکاری عيب نمیکند)، جای هيچگونه ترديد نيست که اثر سينمايی فوق «سکولار» میباشد، «توهينی به خانوادهی شهدا» میباشد، «راززدايی از حقايق متعالی» میکند، «تهاجم فرهنگی» میکند و خلاصه محصولی است در راه ترويج «دموکراسی کذايی غرب» که به دليل توهين آشکارش به ساحت پاک سرداران شهيد حکماً و شرعاً «بايد توسّط دستاندرکاران نظام مقدّس جمهوری اسلامی مورد محاکمه قرارگيرد».
سؤال اين است : آيا ديدگاه يک جاهل حرفهای مثل نويسندهی آن مقاله که از نديدنِ شمايل آشنای آخوند در اين فيلم شاکی شده حکم «مفسد فیالارض» برايش صادر کرده است چيزی را عوض میکند و فيلمنامه را که از نقد خاليست به يک اثر «انتقادی» ارتقاء میدهد؟ جواب من : نه اصلاً. در آغوش فرهنگ سی و اند سالهی ولايت فقيه، تقسيم مساوی جهالت اسلامی به تقسيم نامساویِ حاملان آن منتهی شده است. ميرزانويس ما فراموش کرده است که آقايان با جت و هليکوپتر اينور و آنور میروند. نيز يادش رفته است که سناريوی ظهور فرشتهی نجات سوار بر اسب يا قاطر در جبهههای جنگ قبلاً توسّط خود حزباللّه اختراع و تمرين شده است. در هنر حکومتکردن لزومی ندارد که همهی نوکران يکجور فکر کنند يا يکسان واکنش نشان دهند، ولی حتماً واجب است که حاکم در دهان باز عربدهکشان يک سکّهی طلا بياندازد تا به حرکات ميمون خويش ادامه دهند. از آنجا که نظارت بر بيتالمال با خودش است، در آستين خليفهی مسلمين از آن سکّهها فراوان يافت میشود.
و امّا بهترين پردهی اين نمايش مضحک نه در سينماها بلکه در مناظرات «انتخاباتی» بين کانديداهای رياست جمهوری برگزار میشود. خودمانگويی آخرين حربهی کلامی آقايان است آنگاه که پشت به ديوار و پشت گفتاری مغلّق، ناگهان خودشان را مجبور میبينند تا در مقابل مردم چيزی را بگويند که اگر واقعاً بگويند از گفتنش اسرار «خودیها» يک به يک لو میرود و نظام فرو میريزد. پس خطاب به يکديگر میگويند : «آقا کاری نکن که بگويم» ! اين تنها لحظهايست که تکانی از حقيقت نزد مدعوين ايجاد میشود، پيش از آنکه ناظم همه را به سکوت دعوت کند.
رامين روزبه
اروپا ژوئيه دو هزار و سيزده
منبع:پژواک ایران