PEZHVAKEIRAN.COM خیام بودن با سوسیس خوری به مثابه شراب گرفتن از دست ساقی ریش دار!
 

خیام بودن با سوسیس خوری به مثابه شراب گرفتن از دست ساقی ریش دار!
سهند ایرانمهر

 

بین همکارام، فقط یکی از همکارام - که اتفافا رییسم ام هست- حرف منو میفهمه و روحیاتش به من می خوره. معمولا موقع برگشت به خونه، مسیری رو باهم قدم می زنیم. این قدم زدن البته در محیط بدبینانه حاکم بر فرهنگ ما، باعث گمانه زنی هایی می شد و تامدتها خیلیا فکر میکردن تو این قدم زدن های صمیمانه داره زیرآبشون میخوره اما گذشت زمان بهشون نشون داد، من آدم بی خطری ام و واقعا توطئه ای در میان نیست. 
موضوع صحبت ما در این قدم زدن ها معمولا ن فحش ناموس دادن به زمونه و بعد هم ذکر خاطرات خنده داره. در جایی از مسیر بر می خوریم به موبایل فروش های گذری تو خیابون که تقریبا همیشه منو یاد موبایل سرقت شده خانم ام می اندازه و قبل از اینکه اون حرف تکراری همیشگی رو بزنم، رفیقم میگه:"بابا جان! به دین، به مصب، که موبایل خانم ات رو اینا ندزدیدن اگر هم دزدیده باشن تا حالا فروختن، دوباره نگی الان موبایل خانم ام قاتی ایناس!" و بعد هم از جلوی یه ساندویجی رد می شیم که کلی سوسیس سرخ کرده رو تلمبار کرده پشت ویترین.
اسم ساندویچیه هرچی که هست مهم نیست، مهم اینه که پایینش نوشته:"بالتازار سابق". هر بار که از جلوی ویترین این ساندویچی رد می شیم ، دوستم ضمن تاکید بر اینکه:" بی تردید این سوسیس ها پس مانده های پوست مرغ یا گوشت سگه ، آه عمیقی میکشه و به من میگه:" یه اعترافی بکنم؟ من در حسرت خوردن یه دل سیر از این سوسیس هام و در آتش هوس خوردنش دارم می میرم و تصمیم دارم یه روز بیام اینجا و یه قابلمه از این سوسیس ها بخورم".
منم حرفشو تایید میکنم و دوتایی آهی می کشیم و تقریبا هربار که حرف به اینجا می رسه بهش میگم:"بیا یه روز که جفتمون سکته کردیم و یه تومور هم از یه جامون زد بیرون و جوجه من رفت سر خونه زندگیش و جفت دخترای تو هم شوهر کردن بیایم اینجا و یه دل سیر بخوریم و بعدش هم دیگه مهم نیست بمونیم یا بمیریم!" و قاه قاه باهم می خندیم. 
این دوست من از معدود افراد نزدیک منه که خبر داره تو فضای مجازی قصه شعر می نویسم فلذا دیروز که داشتیم قدم زنان می رفتیم خونه به من گفت:" نوشته هاتو در مورد خیام خوندم، خوب بود اما خودت هم به این نوشته ها اعتقاد داری؟"، پرسیدم:" چطور مگه؟ ".گفت:" نگاه کن! خیام شاعر دم غنیمتیه، خلاصه حرفش اینه که آقا جون! هر پخی که می خوای بخوری با دلخوشی بخور وهرغصه و نگرانی هم که داری حواله بده به منتهی الیه نافت!". گفتم:" خب! نتیجه؟". گفت:" هیچی! بیا و مرد باش و پای نوشته هات اعتقادتم بذار و عملو چاشنیش کن". گفتم:" که چی؟". گفت:" هیچی، من حساب کردم تا مقدمات سوسیس خوری ما فراهم شه، و به این تخمی ترین و دم دست ترین آرزومون وسط این روزمرگی های مسخره برسیم، صد کفن پوسوندیم، بیا فردا ناهار، سوسیس بخوریم لذتشو ببریم، بی خیال تمیزی، بیخیال نگرانی از درد معده ، اصلا زنده باد بی قیدی و کثافتکاری!".
گفتم:" میدونی که من معدم حساسه؟". گفت:" منم دچار آریتمی قلب ام بنابراین فکر میکنم دوتامون مستطیع شدیم و شرعا اگه اعمال و مناسک سوسیس خوری رو انجام ندیم مشغول ذمه ایم، نظرت چیه فردا یه قابلمه سوسیس بگیریم با برو بچ بخوریم! ". با تردید و دودلی گفتم:"آخه!"، گفت:" آخه نداره، مولوی باش! این تظاهرات عالمانه پاستوریزه رو بریز بیرون، منیّت رو بذار کنار، دیوانه باش، خیام باش" و اینو انقدر خوب و حماسی و قشنگ گفت که حس کردم ناصر خسرو ام و دارم اون خواب سرنوشت ساز رو می بینم یا یکی زا سربازای مل گیبسون تو فیلم "شجاع دل". رفیقم ادامه داد:" امروز از خیام نوشتی باید به حرفت عمل و ثابت کنی که سوسیس نقد به از بهشت نسیه!". گفتم:" باشه".
امروز ظهر ماجرا رو برای بقیه همکاران شرح دادیم و یه چند تا رفرنس علمی هم از "آنتونی رابینز" که :"انسان باید از سد تکرار بگذره و گاهی دیوانگی کنه". یه یارو که اومده بود کولرهامون رو سرویس کنه، سرشو آورد بالا و گفت:"عذر می خوام، فضولی نباشه اینو بورخس گفته!". آبدارچیمون گفت:" آره منم تو تلگرام خوندم، بوخرس(!) گفته!".
اگرچه شریک کردن آبدارچی- بنا بر شرحی که بعدن می دم- در این مقوله سنگین اپیکوری کار اشتباهی بود، بهرحال موافقت جمع رو گرفتیم. عینهو یه مشت جوون عزب که برای اولین بار می خوان برن یه محله بدنام، هیجان و آدرنالین خوردن غذایی که بی شک دو سوم باکتریهای حال حاضر دنیا به جز عامل بیماری "زیکا" رو داشت، دامنمون رو گرفته بود.
قابلمه تهیه شد و دادیم دست آبدارچی که برو بخر؟ پرسید:" از کدوم ساندویچی؟". فی الفور گفتم:" ازساندویچی سرکوچه نبش خیابون فلان". بچه ها پرسیدن:" حالا چرا اون؟". گفتم :"چون ناهار امروز واسه خودش فلسفه داره و چونکه قراره جان بدیم و جان بستانیم، هیچ ملاحظه و عافیت طلبی نباید توش باشه اول اینکه خود ساندویچیه از ریختش معلومه آخرین باری که رفته حموم همون وقتی بوده که شیخ فضل الله نوری فرمودن:"مشروطه باید مشروعه باشه" ثانیا خود مغازه جوریه که بعد از بیرون اومدن نیازمند یه استخر آب و آهکه و ثالثا به خوبی مشخصه که روغن دلمه بسته کف اجاقش از اولین سری روغن قو تولید داخل بوده که عین باور تناسخ هندی ها گرفتار یه چرخه 50ساله ی سامساراست . هی سوخته و دوباره استفاده شده و ازهمه مهم تر اینکه اسمش بالتازاره! و حق بدید که خیلی اسمش تخمیه!".
با این توضیحات انتظار داشتم حال همه بهم بخوره اما این مجموعه اتو کشیده که تقریبا همه مون به شدت، وسواسی و مقید به بهداشتیم -تا جایی که مستراح محل کارمون به تعداد افراد، کلید داره که نکنه یکی از اغیار بخواد تو لژ مخصوص بیت الخلا، ترکمون بزنه-یکصدا گفتن:"دمت گرم!" .
اگرچه هانا آرنت تو کتاب توتالیتاریسم شرح داده که گاهی توده هوس مشنگی و دیوانگی به سرشون می زنه اما تا امروز این همه عزم و جزم برای لاشخوری و ساختارشکنی اونم توی یه جمع فرهیخته رو به چشم ندیده بودم. یه نوع روحیه انقلابی به قرائت "کرین برینتون" تو کتاب" کالبد شکافی چهار انقلاب" همه مون رو جوگیر کرده بود و یخه مون رو ول نمی کرد. منم عینهو لنین،مانیفیستم رو واسه جمع شرح می دادم و همزمان یه نگاه به دوستم می کردم که تو فیگور تروتسکی، گوشه مجلس نشسته بود و اشک و هیجان تو چشمای خسته از تکرار و بهداشتش موج میزد . قابلمه رو دادیم دست آبدارچیمون. قابلمه رو که گرفت برخلاف همیشه که خیلی جلو ما خودشو جمع و جور میکنه، تو اوج ترشح آدرنالین و فضای آنارشی اون لحظه، داد زد:" آخ جون سگ خوری!" و بعد هم گفت:"به نظر من در قابلمه رو نذاریم تو برگشت روش مگس بشینه!"که همه من بدمون اومد اما اون لحظه روز رحمت بود و می شد قلم عفو کشید رو این جور واکنش های طبقه پرولتاریا، اگرچه در کل این حد از همراه کردن توده تو یه کار انقلابی در این سطح در هرحال درست نبود.
نیم ساعت بعد قابلمه اومد. آبدارچیمون که برگشت. شرح ملودرام و توام با احساساتی داد از وقتی که به صاب ساندویچی گفته:" یه قابلمه سوسیس بده ". طرف تعجب و یه عشوه خرکی کرده و گفته بود:"مرد حسابی مگه حلیم پزیه؟" و اینو با همون لحنی گفته بود که معشوق یه سوال بدیهی از عاشق می پرسه و منتظر توضیح واضحات اون مرتیکه عوامه! فلذا و وقتی آبدارچیمون شرح داده که یه مشت آدم حسابی و تمیز خوار، تصمیم گرفتن به یاد عهد شباب، سوسیس بخورن، بغض گلوی بالتازار رو گرفته و گفته بودکه "سی ساله ندیدم ملت اینجور طلبه ی سوسیس بشن اما خوشحالم، گوه خوری یه عده علیه سوسیس، رو دلها و معده های پاک اثر نذاشته!".
قابلمه جلومون بود، همه مون هیجان زده به خیار و گوجه و بربری کنارش نگاه کردیم، نوستالژی هامون به هم گره خورد یکی از بچه ها با صدای هیجان زده ای گفت:" آخ آخ! یاد سربازی بخیر، کاش الان اینجا ترمینال جنوب بود و شوفر دادی می زد، آقا جون ماشین داره می ره ها!". یکی دیگه گفت:" کاش اینجا سینمای ملایر بود و فیلم افعی بابازی جشمید هاشم پور رو پرده". یکی که مذهبیه و معمولا تو هرچیزی احساس وحی والهام داره، گفت:" بچه ها این سوسیس بی حکمت نیست، دم نیمه شعبان، خداییه!". من که به سبک پائلو کوئیلو چیزخل معنا و اشاراتم، گفتم:" بچه ها دقت کردید رو پپسی چی نوشته؟". همه نگاه ها رفت سمت پپسی:"در لحظه زندگی کن".
دوست کرمانشاهی ام گفت:" سهند جان! االله اکبر، همون حرف خیام که اول گفتی". فضای معنوی خاصی حاکم شده بود. تو دلم گفتم:" سوسیس بالتازار، ترمینال جنوب، نمیه شعبان و خیام! این همه معنا اونم یه جا، ای کائنات! ای عرفان! مصبتو شکر لاکردار!". همون آبدارچیه که گفتم دخالت دادنش تو این همه احساس خوب فلسفی اشتباه بود مثل خرمگس ماجرا گفت:" من برم شربت آبلیمو درست کنم چون گوشت سگ سنگینه! بعد از خوردن گوشت نعش، لازمتون میشه!".
اینو که گفت همه مون از صدقه سر دهن بی چفت و بستش، حالمون داشت بهم میخورد و ازاون حال خوش معنوی اومدیم بیرون و بدوبیراهی هم بهش گفتیم.
رسوبات این وسوسه خناس، همه مون رو دچار یاس و تردید فلسفی کرد. مثل یه فرمانده و پیشوای مقتدر که هگل از نقشش در تاریخ بارها و بارها حرف زده و نیچه درقالب :" ابرمرد" ازش به شکل مبسوط حرف زده، دیدم باید وارد ماجرا شم.
اولین قاشق رو گرفتم و زدم توقابلمه و ریختم تو نون بربری و لقمه کردم اما جلو دهنم که بردم مکث کردم. دوست کُردم با لهجه کردی و صدای مردانه و بم اش گفت:" دستت نلرزه مرد!". لقمه رو فرو دادم و بچه ها هم عینهو لشگر برده ها افتادن دنبال اسپارتاکوس سوسیس خور!
همه مون موقع خوردنش با ولع خوردیم جز آبدارچیمون که تقریبا همه چیز خواره اما این یکی رو گردن نگرفت، یه خانم مراجعی هم وسط ناهار اومد و بهش تعارف کردیم که خانم بفرما سوسیس که جوابمون نداد و یه اخمی هم کرد.
دوساعتی از اون لحظه میگذره، بچه ها هرکدوم یه گوشه به عر و عور افتادن. یه تغار شربت آبلیموی آبدارچی رو خوردیم تا بلکه بشوره ببره، اما اوضاع درست بشو نیست، رییس ام زنگ زده که من تو مستراحم، اومدی دیدی در اتاقم بسته است و خبری از من نیست فکر نکنی رفتم، نخیر احتمالا تو مستراح قزلقورت شدم.
آبدارچی بی تکلیف میره و میاد میگه:" شانس بیارید پوست مرغ یا گوشت موش باشه چون راحت تراز گوشت سگ هضم میشه" اون یکی همکارم که تو حالت طبیعی اش هم بخاطر مشکل معده، نفخ داشت و همیشه مثل حکایت سعدی میگه:" معذورم بدارید که طاقت ضبط ندارم"، هم ازاون لحظه تا حالا یه جمله بیشتر نگفته:"هرکاری دارید تو فضای باز بکنید این غذا، غذایی نیس که با نفخش بشه رفت بین زن و بچه!". 
عکسشو می زنم شمام ببینید، اما اگه معده تون پره یا خانواده کنارتونه نبینید بهتره، الانه هم نگرانی من این نیست که گوشتش چه زهرماری بوده؟ بیشتر، نگران حالت توهم زایی ام که خرتلاقمو گرفته و البته کمی هم حالت تهوع ، رییسم زنگ زده که:" بازم شربت آبلیمو تو اتاقت مونده یا نه؟". الان که دارم اینارو می نویسم البته کمی بهترم اما اینم بهتون بگم که اولا حال بد منو به حساب مکتب من و حرفای خیام نذارید، چون اون دم غنیمتی مدنظر خیام با می و حور و لب کشت بوده نه سوسیس بالتازار! چون دنبال تفکرات اپیکوری رفتن با خرید یه قابلمه سوسیس، مصداق اون حرف عبید زاکانیه تو رساله صد پند که فرمود:" شراب از دست ساقی ریش دار مستانید!" ساقی ریش دار هم به نظر من صاب ساندویچی بالتازاره که ریش داره به قاعده رستم و بنا به روایتی کلی شپش هم زیرش خوابیده ! 

منبع:پژواک ایران