سیاهکل، عشق به خشونت و فقر فلسفی فرهنگی اپوزیسیون
جلال ایجادی
زمینههای ایدئولوژیکی رمانتیسم جوانان سیاهکل چه بود؟ پس از شورش دینی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ علیه اصلاحات شاه و علیه حقوق زنان، پس از خاموشی جبهه ملی و پیروی حزب توده از مسکو، در فضای ایدئولوژیکی سیاسی ناشی از انقلاب الجزایر و ویتنام و کوبا و چین، عدهای از جوانان آهسته آهسته به حمایت از تروریسم انقلابی و ایجاد موتور کوچک برای انقلاب برآمدند. امیرپرویز پویان یک جزوه کوچک بنام «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» را در بهار ۱۳۴۹ پخش نمود. گروه جزنی و گروه احمدزاده در فاصله ماههای شهریور تا دی ۱۳۴۹ بر سر انتخاب استراتژی و تاکتیک مبارزه مسلحانه به بحث پرداختند، مسعود احمدزاده جزوه «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» را در تابستان ۱۳۴۹ منتشر کرد و در همین زمان جزوه «آنچه یک انقلابی باید بداند» بنام علی اکبر صفایی فراهانی که به دیدگاه بیژن جزنی نزدیک بود انتشار یافت. پویان نظریه «دو مطلق» را پیش کشید، به این معنا که قدرت فائق حکومت از یک سو و فقدان کلی سازمان طبقه کارگر از سوی دیگر، وضعی را ایجاد کرده است که در آن قدرت مطلق با ضعف مطلق روبروست. از نظر پویان، «مبارزه مسلحانه» میبایست این جو را در هم میشکست و به ایجاد یک پیشاهنگ و کسب پیروزی منجر میشد. موتور کوچک ترور سیاسی باید موتور بزرگ انقلاب و روند ایجاد حزب کارگری را بوجود آورد.
این نظریه پردازیهای سطحی و بی رمق و هیجانی و تروریستی بهیچوجه متکی بر شناخت تاریخی و جامعه شناختی و فرهنگی نبود. خودسریهای شاه و شکنجههای ساواک فضا را آلوده ساخته و الگوپردازی کاستریستی برخی دانشجویان و جوانان، اشتیاق به انقلاب و اسلحه را در بخش بسیار کوچکی از جامعه تقویت کرد. حاملان این نظریه فاقد برنامه اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی برای جامعه بودند. آنها بطور مبهم عاشق «سوسیالیسم» بوده، مجذوب دیکتاتوری کمونیستی شده و درک آنها از مارکس در بهترین حالت به «آفاناسیف» و «ژرژپولیتزر» محدود میشد. فقر تئوریک و هیجان زدگی و ایدئولوژی فدایی گری شهادت طلب، برجسته ترین ویژگی چریکیسم چپ بود. تروریستهای سیاهکلی میخواستند با ترور چند پاسبان و ژاندارم و افسر، انقلاب کارگری بپاکنند و جامعه را بسوی کمونیسم ببرند. این هدف میسر نشد.
در جامعه دهه پنجاه، ترورهای چریکی فدایی و مجاهد ادامه در حاشیه اجتماع یافت. ترس و واکنش اقتدارگرای شاه و خشونت ساواک، منجر به فضای بسته تری شد و حزب رستاخیز در اسفند ۱۳۵۳ بوجود آمد. رفرمهای ارضی و اجتماعی انقلاب سفید در دهه چهل به اصلاح سیاسی در دهه پنجاه نیانجامید. در دهه پنجاه اقدامهای تروریستی ادامه داشت ولی بجز عنوانهای بزرگ روزنامههای دولتی، هیچ تاثیر مثبتی بر روند جامعه نداشت. فقط در خارج کشور با تلاش برخی ایدئولوگهای چپ تبلیغات سیاسی موافق با تروریسم بوجود آمد و عدهای از جوانان دانشجو را به عاملان پروپاگاند تبدیل نمود.
پدیده تروریسم نادانی و هیجان زدگی و تحقیر قانونگرایی را در میان بخشی از جوانان رشد داد. در پایان دهه پنجاه در ایران، مجموعهای از عوامل مانند اسلامگرایی تاریخی و ذهنی جامعه، عقب ماندگی توده، شتاب یافتن خمینسم، رشد ایدئولوژی شریعتی در لایههای شهری، نیرنگ و فتنه گری همه اسلامگرایان، بیهوشی روشنفکران و یا حتا شیفتگی آنها به خمینی، تمایل برخی سیاستهای بین المللی موافق آخوندها، نبود فرهنگ دمکراسی و قانونگرایی و بالاخره تزلزل سران ارتش، انقلاب اسلامی را پیروز گرداند و جامعه ایران را در مسیر یک بازگشت قهقرایی تازه قرار داد.
جریانهای تروریستی چپ در جهان و در ایران بسیار متنوع بوده و میباشند. سازمانهایی مانند توپاماروها در اروگوئه با سیاست ضد آمریکایی به آدم ربایی دست میزد، فراکسیون ارتش سرخ (بادر ماینهوف) در آلمان از طرف سرویسهای جاسوسی آلمان شرقی و سازمانهای تروریستی فلسطینی به رهبری جرج حبش و یاسر عرفات تقویت میشد، سازمان بریگاردهای سرخ در ایتالیا برای آدم ربایی و ترور با بلوک شرق و فلسطینیها همکاری میکرد. ماجرای سیاهکل سرآغاز سازمان چریکهای فدائی خلق است. این جریان با ترور افراد نظامی در پی ارعاب فلج کننده حکومت و تحریک کارگران بود. در این دو زمینه شکست قطعی بود زیرا نه رژیم فلج شد و نه کارگران به حرکت درآمدند. این جریان مانند جریانهای چریکی چپ در سایر کشورها، خوش بینی مفرط به اسلحه داشته و آدمکشی و آدم ربایی و بانک زنی را برای سرنگونی حکومت و امپریالیسم در دستور کار خود قرارداده بود. اغلب این جریانها توسط بلوک شرق و برخی کشورهای عربی مانند لیبی و عراق مورد حمایت بود و از امکان مالی و تسلیحاتی برخوردار بودند. یکی از تاثیرهای مخرب این جریانهای تروریستی به گمراه کشیدن جوانان و نابودی زندگی آنان بود.
جریان سیاهکل تجلی عصیان لایهای اجتماعی بی ثبات و بی ریشه است. اینگونه جریانها با تروریسم خود و تبلیغات حکومت و هوادارانشان میدرخشند. درخشش آنها به فلسفه و تاریخ و آگاهی ربطی ندارد. در سالهای ۴۰ خورشیدی در لحظه خستگی و فرتوتی جبهه ملی و در زمان تبلیغات دوستی بین دو کشور همسایه توسط حزب توده، این جریان خشمناک باید صدایی میکرد و پس از آن دیگر هیچ. جوانان بیست پنجسالهای مانند امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده با دیپلم دبیرستان خود و در نبود تجربه حرفهای و اجتماعی و فرهنگی خود فاقد عمق بودند و تنها حس دردآلود و اسلحه خود را دلیل حقانیت خود میدیدند. جامعه به فلسفه و روشنگری و آزادی نیازمند بود و سیاسیون تروریست جوان عاشق انفجار نارنجک و شلیک اسلحه بودند و با سیانور در زیر زبان آماده بودند تا «شهید خلق» بشوند. درک آنها از آزادی به مفهوم آزادی مدرن و دمکراسی نبود بلکه سرسپردگی در برابر استالین و برژنف و مائو و کاسترو و یا مانند خسروگلسرخی سرسپردگی در برابر مولا حسین استعمارگر عرب بود. جریان سیاهکل و ادامه آنها در سازمان چریکهای فدایی خلق و جریانهای همانند آنها، دردیروز و امروز، دارای کد ژنتیک بی وفایی نسبت به فلسفه و دانش و پرسشگری، میباشند. برخی از آن جوانان دانشجو در رشتههای فنی درس میخواندند ولی سیاست زدگی و سطحی نگری و بی حوصگی جوانانه و شیفتگی به اسلحه و خشونت انقلابی آنها را درخود بلعید زیرا آنها مانند بسیاری دیگر در اپوزیسیون ایران در فرهنگ دمکراسی پرداخته نشده بودند. آموختن تکنیک ابزاری برابر خرد فلسفی و شهروندی دمکراتیک نیست.
باید یاد آوری نمود فقر فلسفه و سقوط اندیشه و عدم انتقاد به دین و رومانتیسم کور از جمله ویژگیهای اساسی همه جریانهای سیاسی چپ و اسلامی اپوزیسیون ایران بود. دیکتاتوری شاه اپوزیسیون هایی داشت که بشدت عقب مانده بودند و از میراث روشنگری غرب و فیلسوفان و مکتب سازان فکری بی بهره بودند و خود نیز حاملان اقتدارگرایی نوع دیگری بودند. کشور ما به مولیر و مونتسکیو و دکارت و کانت و استوارت میل و اسپینوزا و هانا آرنت و بازنگری رازی و ابوعلی سینا و نقد قرآن و نقد شیعه گری نیاز داشت، ولی اعضای اپوزیسیون سیاسی و فرهنگی، حامیان استالین و مائو و چه گوارا و کاسترو و امام حسین و آل احمد و غرب زدگیاش بودند. ذهنیت آنها با ملغمهای از مارکسیسم عامیانه و شیعه گری و تقدس دینی و احساسات ضد غرب و تمایل ضد دموکراسی، ساختار یافته بود. این ویژگی در خارج از کشور نیز رایج بود و کنفدراسیون دانشجویان نیز زیر نفوذ همین ایدئولوژی بود. یادآوری سیاهکل ما را به عمق فاجعه خود میکشاند: فاجعه بی دانشی، فاجعه نبود فرهنگ فلسفی، فاجعه سطحی نگری و هیجان زدگی، فاجعه دین خوئی و اسلام پرستی، فاجعه ضدیت با تمدن غرب، فاجعه خشونت طلبی، فاجعه نبود فرهنگ آزادی اندیشه. ما میتوانیم با کسب دانش گسترده، با تحول در روان فرهنگی خود، با نقد ایدئولوژیهای اسارتبار و دگماتیستی، با نقد فرهنگ قرآنی و ازخودبیگانگی خود، با نقد تاریخ خود و با توانا نمودن جسارت انسانی و روشنفکرانه خود نقش بهتری ایفا کنیم.
جامعه شناس، دانشگاه فرانسه
منبع:پژواک ایران