نوه ی آیت الله سید محمود طالقانی بود. اولین امام جمعه تهران بعد از انقلاب و کسیکه خمینی او را «ابوذر زمان» و «مالک اشتر» لقب داده بود. جناحهای تندرو به او فشار می آوردند به مقابله با گروههای سیاسی بپردازد، اما اغلب نیروهای مذهبی و مکتبی دوستش داشتند و هواداران مجاهدین به وی «پدر طالقانی» میگفتند ، بطور کلی آیت الله طالقانی در اقشار مختلف مردم از محبوبیت زیادی برخوردار بود. نه سال بعد از فوتش ، نوه اش به حکم هیئت مرگ که از خمینی حکم کشتار جمعی گرفته بودند ، به دار آویخته شد، مانند هزاران جوان دیگر که در دهه خونین ۶۰ جانشان در میدان مبارزه با استبداد حاکم و در راه آرمانهایشان فدا شد.
مسعود علایی خستو در ۸ تیر ۱۳۴۳در تهران به دنیا آمد. مادرش، مریم طالقانی، کاندیدای مورد حمایت سازمان مجاهدین خلق برای انتخابات مجلس درسال ۵۸ بود. البته مجتبی طالقانی میگوید مریم برخلاف اینکه کاندید انتخابات مجلس شد، اما چندان سیاسی نبود.
مسعود در دوران دبیرستان به عضویت انجمن دانش آموزان مسلمان (انجمن دانش آموزان هواداران سازمان مجاهدین خلق در مدارس) در یکی از دبیرستانهای شمال غرب تهران درآمد. در دوره ی فاز سیاسی ، در فروش نشریات و میز کتابهای سازمان و انتظامات میتینگها فعال بود .
بعد از سی خرداد ۶۰ ، دستگیری های گسترده ی اعضا و هواداران سازمانهای سیاسی مخالف رژیم و اعدامهای گسترده آغاز شد و سازمان در هفتم تیر وارد فاز مبارزاتی متقابل با رژیم جمهوری اسلامی شد و مسعود هم تنها بدلیل هواداری از سازمان مجاهدین خلق در مهر سال ۶۰ در تهران، خیابان گیشا، حدود ساعت ۱۱ صبح با یورش به منزلشان دستگیر شده بود.
بروایت یکی از اعضای خانواده ، هنگام دستگیری مسعود خستو به والدینش گفتند که این پسر ۱۷ ساله را برای چند سوال و جواب میبرند و باز میگردانند. پدر و مادر مسعود خستو هم وقتی برای پیگیری وضعیت فرزندشان به کمیته انقلاب اسلامی در محله گیشای تهران رفتند، بازداشت شدند و بمدت ۴۵ روز در زندان ماندند.
مسعود خستو به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق به ۸۰ ضربه شلاق و ۱۱ سال زندان محکوم شد. او همچنین بیش از دو سال در زندان گوهردشت در سلول انفرادی بسر برد. اما ناگهان در سحرگاه ۱۰ مرداد ۶۷ در ۲۴ سالگی به دار آویخته میشود. مانند صدها تن دیگر که در آن روزها با وجودیکه حکم چند سال زندان داشتند اما در فتوایی ناگهانی به مرگ محکوم شدند. ۱
سیامک نادری از دوستان مسعود و همبند وی در زندان درباره وی میگوید:
«مسعود با تحصیلات سوم نظری در ۱۷سالگی دستگیر و به ۱۱سال زندان محکوم شده بود. او در سال ۶۱در زندان قزلحصار هم مدتی درقرنطینه، معروف به گاودونی قرارداشت، نام و نشانی او ازچشم حاج داود جلاد پنهان نمی ماند واذیّت وآزار و شکنجه وحساسیّت روی او بسیار بود.( چون نوه ی طالقانی بود ، لاجوردی و حاج داوود رحمانی تلاش بسیاری کردند تا با اعمال فشار حداکثری بر مسعود ،از او یک تواب بسازند اما وی با وجود تحمل بیش از دو سال سلول انفرادی و شکنجه های بسیار، هرگز تسلیم نشد).
پس از انفرادیها سالهای ۶۱ تا ۶۳ به بند ۱۷ آمدیم، مسعود خستو هم دربند ما بود، با قامتی لاغر و بالا بلند و ۱۹۰سانتی متری (خودش می گفت ۵- ۱۹۳سانتی متر) همیشه آرام و ساکت بود ومتین ومؤقر، با عینک کاچویی سیاه و چهره ای متفکر، درنوجوانی به زندان آمد ۱۷سالش بود و سپس دو نیم سال درسلولهای انفرادی بسربرده بود. اینک در زمستان سال ۶۳ جوانی شده بود بسیارفکور تر از سن وسالش. دو سه باری با هم قدم زدیم ودرباره عملکرد و وضیعت رژیم صحبت کردیم. معلوم بود فرصتی برای آموزش و فعالیت ورزشی نداشت اما بدلیل قد و بالای بلندش همیشه اسپکرتیم والیبال بود، برای اسپک زدن توپ نیازی به پرش های بلند نداشت.
بهنگامی که در آذرماه ۶۷ اززندان آزاد شدم، مادرش مریم طالقانی بدیدنم آمد، زیبا ترین صحنه هایی که پس ازآزادی بیاد دارم، دیداربا مادران بود، آنچنان روبوسی می کردند که ما احساس می کردیم فرزند خودشان هستیم، البته این ویژگی بند ما بود چون همه مادران را سالها درملاقات گوهردشت دیده بودیم وخانواده ها هم دراین ۶سال حضوردرگوهردشت و درترکیب ثابت بند ما درملاقات های این چند ساله بخوبی با خانواده ها وزندانیان بند ما آشنا شده بودند.
مریم، مادری بسیارفهمیده ، پرعاطفه ومهربان ودلسوز ، به من گفت:«خدایا شما ها چی کشیدین، اونهایی که اعدام شدند مثل شما زجرنکشیدن، چه چیزهایی که درآن روزها …تحمل کردین…» مریم طالقانی بدلیل اینکه کاندید مورد حمایت سازمان مجاهدین بود، درسال ۶۰ دستگیر و مدتی در زندان اوین بسر برد،برای همین ازفضای زندان وبچّه ها اطلاع داشت…» ۲
مسعود خستو در برابر هیئت مرگ :
هیئتی که ازسوی زندانیان به “هیئت مرگ” معروف شد ، شامل حسینعلی نیری، مصطفی پورمحمدی، ابراهیم رئیسی و مرتضی اشراقی بود که از سوی خمینی مامور اجرای احکام مرگ برای زندانیان شده بودند. زندانیانی که همه حکم زندان داشتند و عده ی زیادی هم ملی کش بودند یعنی مدتها بود حکم زندان را سپری کرده بودند اما آزادشان نمیکردند.
از پاییز ۶۶ و باتوجه به وخامت وضع سلامتی خمینی ، از سوی بخشی از سران نظام ، تصمیم بر این شد که از مشروعیتی که خمینی در میان سران نظام اسلامی داشت استفاده کرده و فتوای مرگ زندانیان را بگیرند ، چرا که بعد از مرگ خمینی ، اعدام چند هزار زندانی سیاسی ، ترس از ایجاد شورش در ایران پسا خمینی را میتوانست در چشم انداز داشته باشد ، خصوصا اینکه تصور میشد در حکومت بعدی به رهبری آیت الله منتظری که هنوز قائم مقام خمینی بود ، او با اعدام زندانیان حکم دار موافقت نخواهد کرد. بنابراین تصمیم بر حذف زندانیان گرفته شد و بهانه ی آغاز این قتل عام ، عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) مجاهدین و حمله به ایران بود. خمینی طی فتوایی محرمانه اعلام کرد زندانیان سر موضعی بایست اعدام شوند (بقتل برسند). و هیئتی جهت صدور این احکام تعیین کرد که بعدها در بین زندانیان به “هیئت مرگ” معروف شد.
جمله مسعود خستو خطاب به هیئت مرگ ، از طرفی با توجه به سابقه ی ضدیتی که اینها با طالقانی داشتند ، مزید بر علت شد تا هیئت ، بدون تأمل ، حکم اعدام مسعود را صادر کنند.
فریدون نجفی دوست و همبند مسعود خاطره ی آخرین لحظات حیات مسعود بعد از بازگشت وی از نزد هیئت مرگ به راهروی موسوم به “راهروی مرگ” و انتظار برای صدور حکم را اینگونه نقل میکند:
در راهروی زندان کنار هم نشسته بودیم و درباره گفتگوهایی که بین ما و هیئت شد با هم صحبت میکردیم. مسعود خستو همانطور که چمباتمه تکیه داده بود به دیوار گفت:“به من گفتن: نوه حاج آقا طالقانی این جا چکار می کند؟! گفتم: مگر قرار بود جایم در طرف دشمنانش باشد؟! نیری گفت: ننگ برآن طینت خبیثت! پاشو برو بیرون! گفتم: خیلی لطف دارید! ” ۳
بخشی از رنج نامه مریم طالقانی در سوگ فرزندش:
« خدا میداند یک لحظه قیافه پر از درد ورنج، ولی خندان، چشمانی که از ضعف فروغی نداشت، ولی پراز نور ایمان واعتقاد بود، قد رشید وشانههای پهن وسربلندش از جلوی چشمانم دور نمیشود. هر وقت میدیدمش واحوالش را میپرسیدم با تمام رنجهای جسمانی میگفت: ”شما خوب باشید ما خوبیم، شما خوب باشید ماخوبیم…“
همیشه آرزوی آمدنش را داشتم، آرزوی محالی… دلم میخواست اگر برای چند صباحی هم شده بیاید و برایم از این چند سال درد دل کند و منهم جسم رنجورش را مرهمی بگذارم و بعد در انتخاب راه آزاد بود و میتوانست هرکاری دلش میخواست بکند و به هرکجا که دلش میخواست برود… آرزو داشتم برای آمدنش جشن بگیرم.
دلم میخواست جشن آمدنش را در فضای باز و بیدر وپیکر بگیرم چون بچهام دلش از این چند سال در ودیوار گرفته بود… میخواستم با ماشینهای گل زده به استقبالش بروم… شبها تا صبح در خلوت گریه میکنم، مثل آن چندماه که ازش خبر نداشتم. هرشب با خدا حرف میزدم وگریه میکردم ومی گفتم خدایا به پاکیشان و به معصومیتشان رحم کن. نمیدانم شاید خدا هم واقعاً رحم کرد واز تمام رنجها نجاتش داد. هر وقت تابستان شروع میشد تمام غمهای دنیا بر دلم سنگینی میکرد که چطور زندگی را میگذراند… احساس میکنم او راحت شد، ولی من تا آخر عمرباید در غم او بسوزم وبسازم… با آن سن کم، یک ابرمرد ویک آزادمرد بود. با آن قیافه رنجدیده وتکیده همیشه خندان بود. چند بار طی سالیان توانستم در آغوشش بگیرم.
بدنی پراز حرارت، با آن کمبودها، محکم واستوار، ولی از داخل بدنش از ضعف میلرزید… نمیدانم از چه بنویسم. از خصوصیات اخلاقیش یا از قد بلند ورشید وشانههای پهن وسربلند وسینه ستبرش… مگر من میتوانم مسعود را فراموش کنم. مگر مسعودها فراموش شدنی هستند… هر روز با او حرف میزنم…
تنها چیزی که باعث امید من میشود این است که زنده بمانم و خیلی چیزها را ببینم… »
مسعود خستو را نیز مانند چند هزار زندانی سیاسی دیگر که در امرداد و شهریور ۶۷ قتل عام شدند ، بی نام و نشان ، در گور جمعی خاوران دفن کردند … و هزاران مادر داغدار ماندند با غم سنگین پرپر شدن فرزندانی که حتی مزار هم نداشتند …
پانویس ها:
۲- https://www.facebook.com/siamak.naderi.338/posts/272332606893629