PEZHVAKEIRAN.COM برای «اتحاد»ی از جریانات ریشه دار در تاریخ ایران در مجمعی با کارکرد پارلمان
 

برای «اتحاد»ی از جریانات ریشه دار در تاریخ ایران در مجمعی با کارکرد پارلمان
دعوت کنندگان یشنهادی [از احزاب] : رضا پهلوی و شیرین عبادی 

محمدمهدی جعفری

<<اپوزیسیون کلاسیکی که داشتیم امروز به درد این نهضت دیگر نمی خورد-حالا منتظرم یک عده یک تعداد توئیت بدگویی هم در اینمورد بزنند!-  ولی واقعیت را برایتان می گویم چون [اینها] همچنان جزیی از مشکل باقی مانده اند[و] تمامیت خواهی خودشان را دارند: چپ افراطی و راست افراطی [که] فضا را آلوده می کنند [و] نمی گذارند این کوآلیسیون سالم و معتدل بوجود بیاید. یکی از کارهای ما کمرنگ تر شدن و بی ارزشتر شدن این اکسترمیست هایی ست که مدام این طناب کشی را بین خودشان میخواهند ایجاد بکنند و  فضا را آلوده می کنند. ولی تا زمانیکه یک بدیلی نداشته باشیم در مقابل اینها، همچنان این اقلیت است که پرسروصدا ست. پس اولین کار ما باید این باشد که هر چه زودتر بتوانیم تعریفی از این جریان [بدیل] و خواستهایش [بدهیم]، با اتکاء به اینکه زیبایی این جریان، متکثربودنش است ولی درگیر و زندانی در یک تفکر ایدئولوژیک حزبی (...) مثل قدیم -چه چپ چه راست- نیست. اصلا مشکل ما آن نیست الآن. و این خیلی مهم است: یک چیز تازه، نفس های تازه برای جامعه ی ما که خسته شده اند از مناظره های آقای ایکس و خانم ایگرگ در فلان تلویزیون که حالا بیایند راجع به 50 سال پیش مملکت مثلا بحث بکنند که اصلا مشکل امروزی نسل "زد" ایران که نیست. همه مان این را می دانیم؛ تا زمانی هم که نتوانیم این خواسته را به شکل عملی و نه با حرف ارائه بدهیم یعنی یک قدم جلو.تر نتوانستیم برویم. و فکر می کنم می توانیم برویم. امروز این انگیزه و این درک به نظر من هست. پس به علت این محوریت کنونی که [می گویید] در اختیار من هست بیشترین انرژی و توان را می خواهم بدهم به آن کسانیکه می خواهند و می توانند با هم کار بکنند. این وظیفه ی اصلی من هست و به نمایش گذاشتن این همکاری در سطح بین المللی که: "ما میتوانیم با هم کار بکنیم".>> (رضا پهلوی)

 

کاش این مقاله ام نوشته نشده بود تا من بجای آن، همین سخنان چند روز قبل ترِ آقای رضا پهلوی را-بصورت کامل- در دیدار ایشان با "جمهوریخواهان حامی شاهزاده" در اینجا میآوردم. شاهزاده ی دمکرات پهلوی بر نکاتی چون "تقدم سیستم و نهاد بر فرد محوری" حتی اگر بصورت "مرگ بر خامنه ای، درود بر پهلوی" -بویژه اگر بخواهد "جا بیفتد و دائمی شود"- تاکید کرده و از جمله بلیه های "آلترناتیو" رژیم رفوزه شده ی خامنه ای را "چپ افراطی و راست افراطی" می داند. مقاله ی زیر را بر مبنایی نزدیک به شعارِ "درود بر [نهادِ] جانشینِ" رژیم بدامتحانِ خامنه ای نوشتم که با تباه کردن همه ی فرصت ها و حتی فرجه های اعطایی و بزرگوارانه ی مردمی آزاد از عقده ی بی نقطه ی پایان انتقام، بهرحال از پس اداره نسبتا آسان کشوری غنی با مردمانی به لحاظ بلوغ فرهنگی نمونه در جهان-به اعتراف خود جهانیان- آنهم با فرصتی چهل و چند ساله برنیامده و دیگر بطور قطع هم از جانب مردم-و اخیرا نیز به شدیدترین وجهی در نشست حقوق بشرملل متحد با عنوان مجرمانه و کوبنده ی "جنایت علیه بشریت"- رد و رفوزه ی موکد شده اند.  مقاله ی حاضر به منظورِ شمولیت هر چه کاملترِآلترناتیو، بجای محور قرار گرفتن یک نفر (که ظاهرا خود نیزبعنوان محبوبترین چهره سیاسیِ بویژه این مقطع  در ایران-رضا پهلوی- به آن بی علاقه می نماید؟)، دو چهره ی "متنوع"، یکی عموما جمهوریخواه (؟) مانند خانم شیرین عبادی- بدلیل جایگاهِ اعطاییِ جایزه ی صلح نوبل به ایشان و بعلاوه، امکانِ تکمیل پدیده ی "تنوع" به لحاظ جنسیت-، و دیگری مشهور به پادشاهی خواه یعنی آقای پهلوی (عجالتا با صرفنظر کردن از لقب شاهزاده ی آقای پهلوی در این مطلب بخاطر بیطرف نگاه داشتنِ شخصیتهای مورد بحثم) بعنوان دو شخصیت دعوت کننده ی پیشنهادی از "همه"ی جریانات و احزابِ البته مطرح تر و نمادین تر با ریشه هایی در اجتماع یا اقلا در تاریخ معاصر، ازجمله به منظور و با هدفِ نشاندن شان در جایگاه پاسخگویی برابر دادگاه تاریخ – شامل حتی [دعوت از] رد کنندگانِ احتمالیِ این دعوتِ به "همگرایی ایرانی" به صرف بستگیِ متقابل شان به ایران- جهت شرکت در مجمعی بقول شاهزاده "با هدف نجات ایران در درجه اول"،  در قالب عملکردی "پارلمان"گونه شامل فراکسیونهایی دقیقا گوناگون و گاه متضاد-همچون خطوط به هم رسنده ی یک پارادکس چنانکه خصلت خود جوامع از جمله ایران- پیشنهاد می کنم.

آری، در این مجمع، مانند هر پارلمانی، همه نوع گروه و ایدئولوژی می توانند بشرط واگذاشتن مصلحتی و موقتیِ تبلیغات و رقابت های ایدئولوژیکِ ناگزیزِ درون آن "پارادکسِ به هم گراینده در انتها" به فردای تغییر رژیم (اعم ازایدئولوژی براستی عقب مانده ی استقلال طلبی مفروض و تخیلی ولایات تا ضرورت حکومت تخیلی تر پرولتاریا، از حکومت پادشاهی تا ضرورت بازگشت کاملا فرضی به جمهوری اسلامی، از تبلیغ نازیسم تا طالبانیسم و نیز تا جهان بینی های به نظر من منطقی[تر] در این برهه از تاریخ سیاسی جهان مانند سوسیال دمکراسی بویژه چپگرا و عدالتخواه با آزادیخواهی بی قید و شرط و جز آن، یعنی در یک کلام: "نهاد" مرجعی برای همه و همه ی ایرانیان صاحب و شریک و سهیم در این خانه بنام ایران اشغال شده فعلی بوسیله باندهای مافیایی-آپارتایدی جنسی-عقیدتیِ غارتگرِ جمهوری اسلامی) یعنی برای انتخابات مجلس موسسانی شامل فراکسیونهای مختلف یادشده در مقام مثال -و سپس با همین گونه فراکسیونها در پارلمان دائمی بعدی- گرد هم آیند و جبهه ای از نوع "کنگره ملی هند" در آغاز، جبهه ی "فارابوندومارتی" السالوادور تا ساندنیستهای عاقل اولیه علیه دیکتاتوری سوموزا و بخصوص به مانند "کنگره ملی آفریقا"ی متاخر در آستانه ی پیروزی بر آپارتاید آفریقای جنوبی و یا نمونه ی قدیمی تر جبهه ی متحد ضد هیتلری فرانسه با محوریت مارشال دوگل تا حتی نهضت متفق ملی کردن نفت ایران در دهه سی شمسی و نظایر آن گرد هم آیند و آن "نهاد" را بجای "یک شخصیت" -بویژه با شرایط پیشرفته تر امروز با فاعلیت درخشان و فکور نسل "زد" فعلی در مقایسه ای مثالی با دوره ی "یا حسین میرحسینِ" جنبش سبز در نقش شروعی مانند همه ی شروع ها خام تر- بعنوان آلترناتیو جا بیندازند. هر کدام از "اشخاص" حتی بدلیل نداشتن درصد کوچکی از گرایشات درون ایران -علاوه بر خوشبختانه بی میلی خود این شخصیت ها بویژه جناب رضا پهلوی نسبت به گرایشات منجر به کیش شخصیت و فردمحوری ناگزیرو اتوماتیک- باز مواجه با مانع خواهند شد و از معنای "عموم-ایرانی" خود بی بهره خواهند ماند. اگر آیت الله خمینی، بر موج انقلاب 57 سوار شد به همین دلیل "گرفتنِ" نمایندگی از "همه" حتی "ملحدین" مارکسیستِ [آن هنگام نیز کم شمار اما "کیفیتا" حاضر در تاریخ معاصر و اذهان "ذخیره"] تا خود دکتر بختیار- در حد تفکر و تردید بر سر قبول مقام نخست وزیری آیت الله- بود. همینگونه است نهاد مشروطه خواهان متحد آغاز قرن که بجای "شخص معین" از "اصل" و "آرمان" مشروطه خواهی بعنوان آلترناتیو و مرجع حمایت می کردند و از "رهبران" و "سخنگویان" جنبش حرف شنوی داشتند و به دعوت آنان در نقش "مراجع" متفق سیاسی به میدان می آمدند. ایران امروز بیش از همه و همیشه، به شرایط مشروطه ی مترقی و قرن بیست و یکمی امروز خود در مقابل مشروعه ی بازمانده از صدواندی سال پیش خود شباهت می برد. هر درصدی که "بیرون" از جبهه ی ستاینده ی رضا پهلوی گرامی -و در جای خود بسیار مورد قبول بنده تا حد تاییدایشان برای رهبری حزبی با عضویت خودم- قرار گیرد کار او را برای جانشینی فردی دچار مشکلی همچون مشکلات جاریِ برخاسته از "شباهت های فعلی به فراکسیون"-از جمله بدلیل اتصال به سابقه ی ولایتعهدی شان- خواهد شد بجای شباهت بردن به یک "رهبر بلامنازع و همگانی تا حد کفایت" بویژه از طریق حمایت شدن از سوی گروههایی با "هویت"و جهان بینی های متفاوت حتی اگر در شمار امروزشان کوچک یا متوسط -همچنان که خود شاهزاده در مقاطع مختلف فعالیت شان- اما با وزنی تاریخی و کیفی بویژه هنگام ایستان در مقام مثلا یک سوسیالیست درکناریک شاهزاده- ؛واین موانع و ضعف ها و بی احتیاطی های سیاسی در حالی محوریت اصلی تر ایشان را دچار مشکل کرده و زمان پیروزی آلترناتیو را به تاخیر انداخته و امکان توفیق تفرقه افکنی های حاکمان اسلامی-مافیایی را بیشتر خواهد کرد که برکنار ماندن بزرگ منشانه و بسیار آگاهانه ی ایشان از جایگاه "محوریِ یگانه"ی قابل تبدیل به کیش شخصیت بویژه با بوق و شیپور موافق و مخالف "راست و چپ افراطی، میزان محبوبیت عمومی شان را بیشتر خواهد کرد و علیرغم اصرار گروههای گوناگون جمهوریخواه و پادشاهی خواه و چپ و راست و میانه، اتفاقا امکان اقبال هرچه عمومی تر و همه شمول تر به ایشان را نیز فراهم تر خواهد کرد.

 

و اما خود مقاله ی مکتوب پیش از شنیدن سخنان [شاهزاده] رضا پهلوی با جمهوریخواهان حامی او

 

همینکه این ملت سرش را برمی گرداند هر کدام از نیروهای سیاسی بلافاصله به لاک مانوس خود، به خیمه ی گرمی که طی سالیان برای خود در تنهایی شان ساخته اند و همچون خانه ای نقلی به آن انس گرفته اند می خزند. همین که جو غالب و سابق - که به همت پاکبازی این نسل از جوانان خوشفکر ایران "بالا" رفته بود - دوباره به دلیل سرکوب، سنگین می شود و پایین میآید، ناگهان آن شوق سرشار برآمده از یکصدهزار نفسِ پیوسته به همِ در برلین و تورنتو و لس آنجلس نیز، همچون ماده ای پیرسال، سکت هایی خرد خرد و معیوب می زاید تا کی دوباره از شهامتِ خانواده ی مهساها و همشهریان سقزی و هموطنان تهرانی اش - بالاتر از همه ی گروهها و احزاب مدعی- ، ایران ما دوباره فوران کند گرچه که اینبار از ضربه سختی که خورده است چه بسا به این آسانی ها، امیدش به فرصت ها و به آینده - از جمله بدلیل اپوزیسیونی آلرژیک و نازک نارنجی در تنها جایگاهش، تبعید از میهنِ اسیر- بر یاسش غلبه نکند. افسوس. و افسوس که از فرصت ها به خوبی بهره نمی گیریم بی که فکر کنیم ضربات فقط درد نمی آورند که بدتر از آن، لایه ای از افسردگی کشنده بر سراسر فضای تنفسی این مردم خسته زیر بار سهمگین ترین ستم ها می گسترند در حالیکه استفاده های بجا از فرصت های نیک  ناشی از دلاوری ها، می توانست رژیم را از اینهم که می بینیم نحیف تر و شکننده تر و شکست پذیرتر کند.

در این حال و هوای آشنا، اخیرا – تنها در حکم یک مثال - میزگردی در صدای امریکا با شرکت آقایان صوفیامهر، زیباکلام ، وخشیده و خانم برادوست برگزار شد که از قضا کسانی در آن، به حرفهایی درست اشاره کردند که معمولا عادت چندانی به بیانش نداشته اند! از جمله خانم شکریا برادوست بعنوان یکی از همین تحلیلگران که عادتا بین احساسات تا تحلیل گری، جای روشنی برای خود معین نمی کند اما خوشبختانه اینبار در میزگرد یادشده اشاره ها ی مهمی داشته اند که یکی از آنها توجه به "عدم توازن در سیاستهای فرهنگی [از جمله در زمان] شاه" فقید بود یعنی بنیان همه ی آنچه که باعث انقلاب اینبار "سپید و سیاهِ" شاه و ملتی توامان پنجاه و هفتی!!- منجر به مرکزیت یابی آیت الله خمینی و به حاشیه راندنِ اپوزیسیون کلاسیک راست و چپ- شد گرچه از جهات خونی که ریخته شد چه بسا انقلابی همه رنگ از آب درآمد اگرچه هر کس سعی می کند سهم خود را نپرداخته از صف خارج شده  و بجای پرداخت بدهی،  طلبکار نیز بشود: یکی از آنها مجاهدین آلوده به سیلی عاشقانه ی خمینی در نقش "سیلی پدرانه"ی " انقلاب سفید و سیاه و سرخ و تندروهای چپگرا و گاه ملی مذهبی های خجولند؛ ترکیبی از رنگها بی هیچ ردی از رنگ سپیدِ صلح و بال کبوتران که بر پرچم کشور نقش بسته است در هاشوری سبز که برق ابن سفیدی را افزون می کند.

در این میزگرد تلویزیونی، خانم برادوست از تحولات در عربستان دفاع کرد درحالیکه بقول جناب صوفیامهر از همان نوع تحولات [نامتوازن] در زمان شاه ایراد گرفت؛ البته آرزو می کنیم که عربستان را همان تقدیر ایران در دوره ی توسعه ی یکه تازانه ی منجر به بن بست و فساد همه گیر ناشی از خلا شفافیت و بجای آن، رونق بازار تملق و نهایتا بحران نفرتِ [شکافهای عیان] طبقاتی... و -در این میان آمادگی بیشتر و بُردِ افزونترِ "دزد سومِ"، دزدی خانه کرده در ذهنیت "آن" مردم و بهره مند از حمایتِ ضمنی آن حکومت ضدکمونیست در کنار شتاب و بی حواسی خودِ حاکمان وقت– و اینهمه حاصل نبودِ شفافیت و قضائیه ی مستقل و خلاءِ قانون عرفی و "این دنیایی"،  و در یک کلام نبودِ آزادی بیان و- به بیانی شامل و کامل تر- فقدان دمکراسی در نقشِ حصاری مستحکم برای توسعه [ی پایدار] بر باد ندهد اگرچه که سعودی، تجربه ی ایران را نیز در برابر خود دارد و لابد از آن سود می جوید تا حاصلِ کار، آنی نشود که مهندس مهدی بازرگان گفت: "باران می خواستیم؛ سیل آمد"، فکری که باید پیش از وقوع سیل می کردند. قضاوت در باب نقش و سهم استبداد و محصولِ عینیِ آن یعنی مبارزه آزادیخواهانه ی ابتدائا مطالباتی-اصلاحی که بتدریج با ظهور آنی وزنه ی "هیجان انگیز" خمینی بعنوان یک عاملِ خدادادِ سربازگیری و تقویت قوای اپوزیسیون "شاه ستیز"،  "تکمیل" شد که اما عملا در نقش دزد سومی وارد گود شد و در غفلتِ هر دو سوی نبرد، سیلاب ویرانگری را بر بستری براه انداخت که بیشتر درمان می خواست، و نه آه و نفرین: یکی برای کاستن از خطر "سرخ" شدنِ موج و دیگری به قصد سربازگیری از میان مردم به یاری منبع اتوریته ی مذهبی قدرتمندی که با همزبانی آمد اما وقتی غصب همه ی قدرت را در دسترس یافت کمترین غفلتی را بر خود جایز ندانست: دیگر دریافت که حکایت او با حکومت، از مرحله ی "نصیحت شاه" فراتر رفته و می تواند تمام کیک را به قوه ی قول و عهد تا خدعه و کید در فضایی آماده با خصومت نفتی غرب، رقابت استراتژیک شرق، و غرور "خدایگانی" شاه که علنا خود را در برابر هیچکس "مسئول نمی دید" و حتی نیازمند به مشاوره با نزدیکان،  "درسته" از روی سفره ی حادثه بردارد. آنچه از حاصل "تناسب قوای" خواستهای "درهمِ" مردم و تمایل آن اتوریته ی مذهبی بدست آمد، از جمله در شکل دو سه سالی آزادی و تظاهرهایی از دمکراسی شامل مطبوعات رسته از سانسور تا رقابت های آزاد و انصافا بی سابقه ی انتخاباتی میان احزاب گوناگون و گروههایی بس بی تجربه اما سرمست از شعارهای رادیکال بروز یافت؛ انتخاباتی همراه با نظم و امنیتی مجموعا قابل قبول از نظر عامه اما از نظر برخی شاخکهای حسی تر به موازات آن فضا، بقول کسانی از جمله احمد شاملوی شاعر تا سازمان چپگرای "راه کارگر"، "صدای پای فاشیسم" نیز می آمد. گرچه که قضاوت چند و چون اینهمه بر عهده ی تاریخ است، تاریخ و قضاوتی که گویی هنوز قرائت یکدست یا نزدیک به همی از آن ظهور نکرده است با اینهمه "گیر کردن" در آستانه ی این "قضاوت" و این رودِ دو شاخه و تجزیه و تقسیم شده، و به زبان مش قاسم در این "جنگ [خارج از موضوع] بر سر آب" اما با ظاهر "یک جنگ سرنوشت ساز [با "انگلیسا"]" جز وقت کشی و لگدمال کردن فرصتهای رهایی ایران امروز و دقیقا امروز، از شرِ غارت و ویرانی و حتی خطر نابودی در اثر بی کفایتی حاکمانی آموخته به روضه ی مرگ و بی بهره از اندک دانش و صداقت برای اداره ی معقول یک کشور در اندازه ها و اهمیت استراتژیک ایران، نه تنها کمکی به فردای مان نمی کند بلکه وقت امروزمان را نیز در پیشگاه "گذشته"ای بدشگون به تلخ ترین وجهی قربانی خواهد کرد. مدتی را صرف اتلاف وقت بر سر چندوچون 28 مرداد کردیم، حالا داریم با تحریک "سایبریها" و جنگ روانی حاکمیت و رقبای خارجی این گربه ی بداطالع بنام ایران- برخوردار از همه ی زمینه ها و امکانات پیشرفت اما درگیر با بختی بس سیاه بویژه در این برهه از تاریخ خود- با بومرنگ بی مقصد "چند و چون 57" وقت تلف می کنیم درحالیکه- صرف نظر از گذشتن نیم قرن از آن و تعلق آن به تاریخِ "سپری شده ی مردمی سالخورده"، و به حافظه هایی طبعا نخ نماشده- خود نکات تاریخی و گره های ایدئولوژیک هیچ چاره و راه حلی جز برکنار ماندن از آنها و سپردن شان به مطالعات دانشگاهی -و نه برای زندگی روزمره مردم و کشور- ندارد: باتلاقی مجنون که هرچه بیشتر در آن دست و پا زنیم بیشتر در آن غرق می شویم؛ قضاوتهای حول "ارزش"ها دست کمی از بحث بر سر دین و آئین ندارند که هر کس تنها سهم خود را حق می بیند و چاره رهایی از آن نیز، تنها دور نگه داشتن سرنوشت چامعه از این "ارزش داوریها"ست. و چه بسا هم که هر جمعیتی، تاریخ و مقطع معینی را واجد ارزش بحث و داوری بداند که ایران ما از این برهه ها کم ندارد: افتادن در این بحث ها افتادن در تله ی وقت کشی ها و دامهایی بدون امکان رهایی ست.  

بهررو، اگر عربستان با گامهای سنگین سیاسی و توسعه ی سیل آسای صنعتی دارد ریسک می کند اما "این" مردم [امروز] ایران با گذر از کورانِ گرانِ آن انقلاب بدسرنوشت [یکی از احتمال های قویا قابل پیش بینی اما بسا با تقدیری تحمیلی که همه را به دست و پا زدن درون گردابِ "حادث" و نه هدایت شده- بجای بی حرکتی و پاسیفیسم - واداشت] امروز در مرحله ای از پختگی فرهنگی و سیاسی قرار گرفته اند که بتوانند میوه ی رسیده و شیرین دمکراسیِ ممدِ توسعه و آبادانی و رفاه را دیگر نه گام به گام که به یک جست از درخت خونین تاریخ خود بچینند. این مردم حیرت انگیز و مصلحت اندیش، پراگماتیست تر و عمل گراتر و مصلحت اندیش تر از حتی سیاستمداران خود، و "استراژیست"تر از آنان با چند گام فاصله جلوتر از سیاست ورزانی در قفایِ خود، همواره آنان را از پیِ خود در بستر خیابان و اجتماع و تاریخ کشاندند تا اآنکه از "اندیشه ی راهنمای شان" برای برخاستن های خود سود جویند و به هیجان آیند. این مردم از جمله توانستند با بهره گیری از ناگزیری های امر "حکومتگریِ" سخت دشوارتر از "موقعیت اپوزیسیونی" حاکمان اسلامگری اینک تکیه زده بر جایگاه حاکم که به جبر حکمرانی ، جوانان را به خیال خود، و از سرِ ناگزیری، از "عرصه" به "انزوا"ی تحصیل -ولی درحقیقت به "عرصه"ای دیگر و مفیدتر و چه بسا سرنوشت سازتر- فرستادند تا کشور را "آماده" و "قابلِ" اداره کردنِ پس از جنگی ابلهانه طولانی کنند، آری همین مردم توانستند ایران را به چنگ و ناخن خود به چنین جایگاهی به لحاظ اکت و اقدام سیاسئی برسانند که سرانجامِ کار، تحسین جهانیان را نیز برانگیختند و در مقام مثال، تنها در همین بیست سال، دو جایزه جهانی صلح نوبل را از آنِ مبارزات دمکراتیک خودشان و لایق ترین فرزندانشان کردند که خود عرصه ی آزمونی سترگ برای حق شناسی و واقع بینی فرزندان دیگر آن شده است: درحالیکه اذهانی کوچک، نگاه بخل و شخصی به این جویز داشتند شخصیتهای اصیل و سالمی نیز بودند که به این جشن مردم پیوستند همچنانکه در جشن های دیگر همین مردمِ خسته از ستم دین محور و تک ارزش مدار، بردنِ نشانهای افتخاری چون اسکار و پیروزهای ملی فوتبال و برنده شدن ترانه ی ملی "برای" و درخشش نوابغ علمی شان را در زمین و فضا جشن گرفتند و با "مردم واقعی" در میدان سخت "زندگی واقعی"، در آرزوی یک "زندگی سالم و معمولیِ" دریغ شده از آنان خندیدند و گریستند. همین مردم در میانه ی رنجهایی واقعی و زندگی هایی دشوار و تحمیل شده از سوی "تک ارزش مدارانِ" و "خود یگانه حق پنداران" که با همه ی تلخی واقعیت روزمره و محسوس که از پوست و گوشت شان گذشت و به استخوان شان رسی، دبر حسب "ضرورت لحظه" و تجربه ی عینی، روزی رای دادند، روزی از رای دادن اجتناب کردند، روزی مبارزه کردند، و به خیابان آمدند، روزی نیز مذاکره کردند و به سبک سنگین کردن قوای خود و حاکمانی نشستند که افسوس هرگز قادر نشدند از افتخار"عهد و قرار اجتماعی" درخور با مردم خود، مردمی چنین فهیم و بافرهنگ و غرورآفرین اندک بهره ای بگیرند و  در عوض بجای آموختن از اندیشمندانی که در چهارسوی جهانِ طرد و  تبعید به پرورش ذهن های مستعد دیگران مجبور و البته مفتخر شدند، [این مغزهای زنگ زده اما] تن به اجرای سناریوهایی سیاه و تراوش کرده از مغزهایی آشکارا علیل و مجنون  از نوع "ادعانامه های" جنایی بسیار مشکوک امثال حسین شریعتمداری، سعید امامی، خزعلی های پدر و پسر و مصباح یزدی ها و حدادیان ها دادند. در نتیجه ی این معادلات پیچیده و پرشتاب و البته دشوار، همین مردم توانستند خالق جنبش های غرورآمیزی نیز شوند که سیاستمداران و روشنفکرانِ بی موقع رای دهنده و بی موقع برکنار از [توصیه به] رای دادن و "دخالتگریِ" بموقع مردم -در ترس از "ریسک آبرو" و غصه ی مَقام و مُقام شخصی و تاریخی خود- مجبور شدند پرچمِ همان جنبش را بر سر دست ببرند و از مبارزان خونین جامه ی همان "جنبش های رای" به ناگزیری و مداخله گری در چارچوب "هنر ممکنات"، شهیدانی واقعی و تاریخی همچون عزت ابراهیم نژاد در جنبش دانشجوییِ مشهور به "حوادث کوی دانشگاه" در 78 در پی دفاع از ادامه انتشار تک روزنامه ی اصلاحات یعنی "سلام" به وقتِ افشای سناریوهای ننگین و زهرآلود سعید امامی در نقشِ عزیز کرده ی ولی فقیهِی بی اراده همچون شاه سلطان حسینِ گوش سپرده به بدجلوه ترین تئوریهای خشونت مصباح و خزعلی و جنتی و یزدی و لاریجاتی،  تا ندا آقاسلطان و سهراب اعرابی علیه "کودتاهای انتخاباتی" در جنبش سبز تجلیل کنند. بسیار پیش می آید که تولد جنبشی به وجود تنها چند صد و چند هزار برگ رای چند همصدای و فریاد هماهنگ وابسته شود آنهم در کشوری که جنبش ها اغلب بازی و جبرِ "رای گیری" رژیم پارادکسال و ریایی و جناحی ی "جمهوری" ناچار اسلامی را، محمل و مستمسکِ خود داشته اند: همان رقابت موسوی-احمدی نژاد یا هاشمی-احمدی نژاد با فشرده ترین رقابت ها -در نبود جنبش ها و حرکات اجتماعی دیگر در کشور اختناق زده و ایستاده بر دوراهی تبدیل شدن به کره شمالی اسلامی و آنگاه برای زمانی شبیهِ ابد بسته بر هر امکانی بر "اراده به رهایی" تا دورنماهایی دورتر از چشم انداز در یک طرف، و یا در سوی دیگر کشوری با شانس های پراکنده برای نحیف و ضعیف کردن توتالیتاریسم اسلامی از راه کوچکترین شکافها در بالا و اندک ترین فشارها از پایینِ اجتماع، همراه بود که چه بسا در صورت بازشماری آراء، مدعی شاکی، پیروز از کار درمی آمد و در نتیجه، "دلیل" تولد "جنبش"ی از آن گرفته می شد. همان انتخابِ خرد جمعی مردم در 88 بود که محاسبه رژیم را برهم زد و علاوه بر نخستین هماورد توام با "شمشیر از رو بستنِ" مردم و حاکمان برابر هم، باعث پاره شدن آخرین غشای مشروعیت توده ای رژیم خدعه ای نیز شد که عرصه ی دیگر پیکاری برای مردم باقی نگذاشته بود که ابعاد و دامنه ی تاثیری هم در آن اندازه ها داشته باشد در عین حال که احتمال هزینه دادن در آن نیز کمتر از هزینه ها در احتمالات و مفروضات دیگر برآورد شود. همین تجارب و درسهای خرد جمعی مردم[ی متاسفانه بی بهره از نهادی مرجع برای مبارزه ای متشکل و مداوم شامل تمامی گرایشها و برنامه های "واقعی"] در داخل یا خارج بود که باعث شد تا بسیاری از اهل صادق و دلسوزِ سیاست، اگر در آزمون های قبلی براحتی و درست خلاف "روحیه جاری در میان توده مردمِ حاضر با گوشت و پوست و استخوان خود در میانه ی زندگی واقعی"، دستور البته بی اثر و بی پاسخِ تحریم یا مشارکتی بلاوجه صادر می کردند اما در معرکه های بعدی، کارو تصمیم را متواضعانه و واقع بینانه به خود مردم  بسپرند تا حداکثر، از دخالت احساسات بحق خود از جمله در انزجار از عناصر هار سیستمی خارج از دستور تاریخ و ارتجاعی، برکنار بمانند گرچه که سیاستمدار حرفه ای تر، از ترس "آبرو" نیز بری ست و به موقع جرئت می کند از دغدغه ی نمای بیرونی "حیثیت و آبرو" و "خوشنامی و بدنامی"  دور بماند و آنچه را که "در نهایت" باعث نزدیکتر شدن به پیروزی می شود- حتی به اندازه ی یک قدم کوچک اما در برآورد تاریخی قدمی بسیار مهم و موثر و بزرگ - را توصیه کند چرا که نمی توان "هیچ لکه ای را با هراس خیس شدن دست و حتی آلوده شدن دستها شست و سترد"، که ایده آلیزه کردن و، تنزه و کمال طلبی، چندان که باید، به کار سیاست عملی و واقعی نمی آید به همان اندازه که به بهانه ی صراحت و بنام "تقدس [ذاتیِ] صندوق رای" نیز نمی توان دائما به ستایش و یاری به ارتجاع نشست؛ در حقیقت معیار نه یاری رساندن و نرساندن های گاه ناخواسته به ارتجاع - در ازای سود بیشتر جبهه ترقی - بلکه سود جستن از موقعیت های خوب و "بد" به نفع ارتقا و پیشرفت جامعه در کلیت خود و بصورتی تدریحی و توام با صبر و حوصله  است. آنچه امروز از رژیم حاکم در حد یک لاشه و اندامی نحیف و دچار سوء تغذیه و فقدان انرژی حمایتی مردم در برابر دیدگان خلایق در درون و بیرون مانده و آنرا بی آینده تر از همیشه به رخ کشانده است حاصل همین سیر مبارزات متنوع مردم "انقلاب زده" در حد مقدورات، و بهره گیری شان از موقعیتها و "ممکنات" بعنوان محمل "سیاست"ورزی بوده است والا بجای این پیکر نحیف که بابت استبداد و رذالتش هزینه هایی ویرانگر از نوع بی آیندگی عیان و در چشم انداز،  با انواع بحرانها و بحران انتخاب و در واقع بی انتخاب ماندن در بن بست پرداخته و می پردازد اکنون می توانستیم یک کره شمالی اسلامی بس خطرناک و "بی خلل" و "تزلزل ناپذیز" با بدترین نوعِ "فضای تنفسی مردم" باشیم یا ایرانی که "طالبان" آن توانسته باشند شریعت شان را بدون دردسر -چنانکه تقریبا در افغانستان و بسیار سهل تر از امکان استقرار دمکراسی در "بیست ساله ی جمهوریت" در مقایسه با استقرار شریعت طالبانی- پیاده کنند. با تمرین ایجاد شکاف و آزادی و تحمیل "میزانی" از زندگی و سطحی از نرمالیته به سیستمی ذاتا آنرمال بود که مردم ما توانسته اند رژیم را در این جایی از "رینگ" گیر بیندازند که اکنون در آن قرار گرفته و سراسیمه درون حفاظی 5درصدی از محافظان -و 15درصدی به اتفاق خانواده های مرددشان- دست و پا می زند همزمان که گاه خود نیز مجبور به پذیرش دستور بازی از جانب مردم شده است، از پاسداشت نوروز گرفته تا جشن های پیروزی در فوتبال و کشتی و والیبال تا حضور نمادین زنانی پیروز در برابر رژیمی سراپا ضدزن و ضدانسان، و تا  تبدیل برخی معرکه ها و مضحکه های انتخاباتی به ضد خود و به جشن و سرورمردمی علیرغم میل درونی خود ازجمله روزهای پرهیجان رقابت های انتخاباتی "درون-رژیمی" 88و76 که بسیاری مواقع از کنترل خارج شده و "روال" رژیم را از طریق پخش نوع موسیقی تا رقص و پایکوبی ها گرفته تا هیجان همبستگی های مردم با مردم و حتی تمرین برخی جنبه های رقابت متمدنانه با اردوی ارتجاع زده ی مقابل که علیرغم میل و برنامه اولیه خود، میان توحش و تحمل و پذیرش قانون بازی مردم، تقسیم و تجزیه شده بودند و چه بسا آنها نیز در تضاد و تناقضی قابل انتظار، مزه ی رقابت های عاقلانه تر و آزادیهای بیشتر را "در باطن" پنهان خود چشیدند  بهم می زده اند : در حالیکه تابلوهای انتخاباتی در سیاه ترین دهه ی استبداد اسلامی – دهه ی شصت- بر حجله های غم انگیز قربانیان جنگ و زیر آوار بلندگوهای بدصدای شهادت طلبی (برای مردم) و خوشگذرانی (برای حکام و حاکم زاده ها) و نعره های آهنگران و عواقب آن در شکل بدسابقه ترین ارقام اعتیاد و فحشا و "حجاب"های اضطراب آورِ یاس و افسردگی نصب می شدند و "زندگی معمولی" عملا و کاملا تعطیل بود در انتخابات 76 و بالاتر از آن در انتخابات 88 اما، شورانگیزترین فضاهای انتخاباتی توام با جشن و سرور و هیجان را مردم به قاریان و نوحه خوانان تحمیل کردند-چنانکه شادی پیروزی بویژه در فوتبال [غنیمت مفت بخشوده ی بعدها و بویژه در سال پیروزمندانه ی مهسا در 1401 از سوی گروههای اغلب مشکوک اپوزیسیون نما به رژیم و سایبریهای آن] را؛ و سرتاسر شهر را از زندگی و آواز و شور و رقص و موسیقی ای انباشتند که از همان ایام تا امروز، برگ به برگ و قدم به قدم ریشه دوانده است و در سینه ی تاریخ و تمدن این سرزمین به رنگ خون و اشک و سبز حک شده است: شهر در تورم هیجان بود که آماده ی پیروزی می شد که سرانجام نیز در گامِ بریدن ضدانقلاب اسلامی از باور مردمی، فاتح برآمد: اگر "کاندیدای ممکن مردم" در 88 با آمدنش به مقام ریاست جمهور، می توانست عبای مندرس "آقا" و ولایت امر را اینبار شاید نخ نماتر کند (هم از روی تجربه ی اصلاحات شکست خورده ی خاتمی مردد و متاسفانه ترسخورده و مطیع؛ و آبروخواه و هراسان از جمله در شکلِ ردِ ایده ی دلاورانه ی منتظری دال بر "یا تن دادن رهبر به رای 20 و چند میلیونی مردم" یا "تحمیل استعفای خود از ریاست جمهوری به رهبری" که می توانست سرآغاز تعیین تکلیف تاریخی مردم با رژیمی واجد ارزشهای قرون وسطایی و فراتر از آن مافیاهای طماع حول ولی فقیه و چه بسا  شروعِ رشته ای از پیروزیهای ایران بر رژیم ایدئولوژیک اسلامی و ضدعرفی شود که بعدتر با اعمالی کودتایی شامل نامه تهدید سلیمانی و شرکا -ضدانقلاب عیان-به رئیس جمهور منتخب مردم تا شبه کودتای پرواز جنگنده هایشان بر فراز پایتخت برای تحمیل نوع تصمیم گیری به کابینه خاتمی در امر قراردادهای اقتصادی خارجی با انتخاب کمپانی سپاه بر شرکت ترک سل.

البته که تن دادن به رای آوری موسوی نیز می توانست  با بهره گیری او از تجربه ی تاریخی یادشده در 76 و نیز شهامت او در قیاس با ترس و "تدبیر" امثال خاتمی و روحانی تا  توقف و ترس رفسنجانی در آن هنگام از منظر "سرنوشت نظام اسلامی"، توام شود با ضربات فرودآمده ی تاریخی و ابدی بر پیکر مشروعیت و شیوه زیست سیاسی اسلامی چه از نوع سیاه رئیسی-رسایی و چه از نوع فریب نفرت انگیز مطهری-خزعلی (زندانی مجعول و مصنوع سیاسی) چنانکه نیامدنش نیز اولین موج بلند تاریخی را برابر کشتی و در واقع کشتی تایتانیکِ نظام بالا ببرد که از آن پس گذر از موج، معنای لغزیدن بر شیب نیز یافته است.

هرگز قرار "این مردم" از مقطع 76 و حتی سالهای سپری شده ی نزدیکتر به آن نبود که این جمهوری اسلامی اصلاح شود بلکه با اصلاحات، عزم مردم  بر گذر از جمهوری اسلامی و کنارزدن آن از طریق فتح سنگر به سنگر و شکست دادن کم هزینه تر آن  قرار گرفته و عیان شده است.. این را بیش از همه نه فقط ظاهر بیانات دیپلوماتیک، تبلیغاتی و ظاهری(بیش از هر کسی مکشوف امثال شریعتمداری و مصباح و سعید امامی و خزعلی و اژه ای و انصار حزب الله الله کرم-امیرابراهیمی و باند ده نمکی تا ذهن شکاک مخالفان و منکرانِ مطلق جمهوری اسلامی بویژه در تبعید و بی خبر از فهم خاتمی ها از تضاد جامعه مدنی با مدینه النبی) امثال موسوی و خاتمی در بهره گیری از "سابقه"ی "گذشته"ی حمایت "امامِ" این معبد از نخست وزیریِ نخست وزیر اینک مردد و معترض او برای ماندن بعنوان مهمان ناخوانده (ر.ک. به  احترام تهدیدآلودِش توسط شریعتمداری در اوان نامزدشدن و تردیدهای موسوی در اواخر 87) و برای جذب بیشتر نیرو از میان سربازان نظام – فریفته ی "خدعه"ها ی امام-  که ترس حاکمان از ورود او به صحنه نمایان می ساخت. یک دیپلوماسی بسیار رایج و آسان است که در چنان شرایطی کسی در موقعیت موسوی از "دوران طلایی امام" بگوید بی آنکه از این "طلا" جز حمایت رهبر این نظام بهرحال اسلامی برداشت شود. حد و حدود حضور "کمرنگ"ترش در حاکمیت سرکوب و ترور 67 نیز به همان اندازه قابل باور است که 50 سال دیگر ادعای کسی که بگوید: در دوران ریاست جمهوری آدمی به اسم خاتمی در ایران دهها قتل و حبس سیاسی بیرحمانه و خونین اتفاق افتاد که رئیس جمهور از آن نه خبر داشت و نه تقصیری در آن که سهل است، او خود از قربانیان این قتل ها نیز بود -به فرض کاملا عینی ترور او بجای مغز متفکرش که سعید حجاریان در آن ایام بوده باشد-. همینگونه است سهم رفسنجانی در "گم کردن" فرج سرکوهی که گویی هیچگاه قرار نیست این زنگار از ذهن و دل ژورنالیست مولف و منتقد ما بصورت کینه از رفسنجانی ها و مآلا اصلاح طلبان و معتدل ها – تقریبا "همه شان"- زدوده شود چرا که او در مقام رئیس جمهور کشور، سخنگویی و دفاع از حکومتش را بر دفاع از سرکوهی ناراضی و مبارز ترجیح داد یا در ظاهر امر می باید ترجیح دهد و در عوض به رتق و فتق جنایت گروهی بنشیند که با گم کردن سرکوهی، ازقضا سیاست خارجی کابینه ی خود او را نیز هدف گرفته بودند علاوه بر آنکه بعدتر معلوم شد فلاحیان راسا وزیر خامنه ای بوده تا هاشمی در آن ایام.  اینکه رفسنجانی سالهای درازی را در ریختن خون مخالفان و مبارزان شورشی و بیگناه دست داشت و دست در آن خونها شست در همان "پریودی" و با همان زمینه هایی قابل تحلیل و مطالعه است که اندازه های عاملیت معین خودش در آن مجموعه و وضعیت تاریخی جمهوری اسلامی در آن برهه، از جمله "وضعیت پیش اصلاحاتی" این "جمهوری اسلامی"، و نه صرفا چون لقب ریاست جمهور را داشته "پس موافق، و از آمران همه و همه ی جنایات آن دوره -و "نظایر آن جنایات بوده"؛ البته که نه تنها بر نعش هیچیک از آن قربانیان زار هم نمی زده است-که برای قربانیان جنبش انتخاباتی اسلامی 88 بیست سال بعد [این زار را] زد تا که خود نیز بدل به هدف مجازات و چه بسا ترور همکاران گذشته ش شد حتی اگر که مقامی چون رئیس تشخیص مصلحت را یدک می کشید. همان آدم نیمه اول دهه 70  در جنبش سبز 88 می توانسته گفته باشد که: "چرا با کشتن و حبس این آدمها-حتی موجودات!!- کار نظام را لنگ کردید و راه ما  مسئولان نظام را سخت تر؟".  یادمان نمی رود که -با جرئت می شود گفت- هیچکس از میان مخالفان و چه بسا عمده ی حتی فاعلان و عاملان سیستم، تصور آن سطح از اختلاف و دعوا را نداشت که در نمونه ی آن مناظره ی پرتعداد ریاست جمهوری در سال 92 عیان شد: از ولایتی تا جلیلی، از روحانی تا رئیسی، از رضایی تا حداد عادل تا عارف و کی و کی و کی همه بر سر و کول هم می زدند تا آن درجات که داد رهبر نیز درآمد چرا که حتی او نیز از آن میزان تنش و تشنج میان ابوابجمعی اش تو گویی خبر نداشت چرا که دیکتاتورها راه را بر اطلاعات دقیق و "خلاف مصالح مقامات" می بندند و بیش از شنیدن راستی، توقعِ تملق از آنان می برند. (کافی ست به لحن خاطرات اسدالله علم، آنهم نزدیکترین مقام به شاه فقید، برای درک اینگونه مراودات بین مرئوس و مافوق دقدت شود).

 سناریوی رژیم یا بقول خودشان "نظام" در داستان انتخابات 88 بعنوان فرزند دیرزاده ی خرداد 76، هر چه که بود حاصل اما، دیگر شد: این دیگر آن رژیمِ تا آنروز عشوه فروشنده ی جمهوری اسلامی-به "حضور مردم در صحنه"- نبود. این مردم البته که "آلرژی" شخضی به کسی نداشتند و از خدای شان بود که عاقلِ خامنه ای رهبر جامعه شان، تا وقتی که وقت او در دیکته ی تاریخ و تقدیر بود یا است، با هر نام، از جمله ولی فقیه یا وقیح شان باشد (و نه این آدم بدعقده ی اسیرِ غرور کاذب و آمیخته به جنایات بشمارش از جمله "علیه بشریت"-، پشت اصلاح امور بایستد و بجای ردیف کردن صفی از نخالگان و نواقص خلقت از  نوع جنتی و رئیسی و قالیباف و حداد و رسائی و کوچک زاده و شریعتمداری و احمدی نژاد و اژه ای و سجادی و افخمی و... که همان هاشمی و خاتمی و موسوی و کرباسچی و جهانگیری و عارف و نژادحسینیان و عادلی و نوربخش و ظریف و حجاریان و تاجزاده و حتی روحانی -نه حسین ضعیف النفس تر و فاسدتر و دردسرسازتر بلکه همین حسن- (، نه نوابغ سالمی از جنس اولاف پالمه و ویلی برانت و وینستون چرچیل) را به خدمت بگیرد که هم کاربلدتر بودند و هم در برابر او صادق تر عمل می کردند. تجربه ی اجرایی آنان نیز نشان می داد که یک رژیم قراضه را حتی -البته صرفا از جنبه اقتصادی و بالنسبه و در نسبت با خودش-  توانستند سروسامان دهند و دستکم در عرصه مذاکرات جهانی قابل تحمل تر کنند تا نوبتش کاملا بسر آید و بجایش، بجای یک دم و دستگاه آپارتایدی "ملامحور" از نوع شیعی، یک رژیم بواقع نرمال و "معمولی" و "این جهانی" بر سر کار آید که ترکیب متفاهمی از همه ی اینان به اضافه ی مخالفان و زندانیان و تبعیدیان چپ و راست در شکل یک پارلمان پلورال و چند فراکسیونی نصیب این کشور اینک آماده تر نسبت به دهه ی پنجاه شود: ایرانی به واقع از آنِ همه و همه ی ایرانیان بی تمرکز و تاکید پیشینی بر نوع کشورداری و خاراندن زخمهای حساس دیگر از پیش. پذیرش اعلامیه های جهانی حقوق انسانها جزو مسلمات است و نمی تواند بنام ضرورت یا عدم ضرورت دمکراسی یا حقوق بشر مورد بحث و منازعه قرار گیرد که مثل این خواهد بود که بگوییم نوع خاصی از غذا را در آن کشور منع و نوع دیگری را باب می کنیم. همچنان است بی نیازی به تاکید بر تمامیت ارضی که خود تشکیک بر "تعریف ایران" به صورتی که هست، واقعیتی که حقیقت دارد خواهد بود. ما قرار است آرزوهامان را در "ایران" عضوی از ملل متحد متحقق کنیم؛ هر کس هر آرزوی دیگری در هر موردی دارد بیرون و بعد از این چارچوب می تواند بابتش تبلیغ یا خیالپروری کند اما باز و همچنان بر مبنای اعلامیه های جهانی برسمیت شناخته شده. اول مدنیت و بعد دعوا بر سر درجات آن از نظر هر حزب و گروهی که بخواهد ترویج و تبلیغ، و از میان مردم و شهروندان، رای جمع کند.

آری، اگر حتی همین خامنه ای بر سبیل عقل می رفت (بجای سحر شدن با بوسه های امثال مصباح بر پاهایش یا نوشتن انشاهایش توسط شاهرودی و فریفته شدن با فتواهای قتل آیت الله خوشبخت ها و غیر آن که از موجودی متزلزل در حد عروسک رفسنجانی، دیکتاتوری خونریز ساختند با معادل هایی فراوان در چارچوب ترم های روانشناسان)، آنگاه شاید " گیرِ" مردم ما هم "روند" اصلاحاتی میآمد که در سرانجامی صلح جویانه و فارغ از انتقام و گذشته گرایی و ماضی محوری، جامعه ایران از شر یک حکومت ایدئولوژیک[برای امروز و آینده؛ و از هر نوع مذهبی و غیر مذهبی، از شیعیسم تا طالبانیسم، از پولپوتیسم تا استالینیسم، از ناسیونال سوسیالیسم تا سوسیال ناسیونالیسم و در یک کلام از همه ی روشهای غیرعرفی-ضدسکولار و دین و ضددین محوری یا غیرلائیک اش] می رست و دین و افکار مومنان نیز در گوشه ی قلبها و کنج حجره ها و دفاتر و مساجدشان محترم می ماند بجای اینکه اینهمه زیان کند - حتی در قیاس با بادیه نشینان جنوب خود که با چشمهای از حدقه درآمده به "زندگی معمولیِ"شان چشم حسرت می دوزند از خشم فرسنگهای تاریخی ایکه از آنها عقب نگاه داشته شدند با رهبرانی که از حالت یک آدم نرمال با افکاری متفاوت به صورت موجودی مجنون درآمده اند که لیاقت امیران و شیوخ همسایه را "بیعرضگی" و پس ماندگی خود را استقلال می خوانند گیریم که نگارنده، تا این اندازه تن دادن به تباهی را شخصا ورای بدویت یک آدم می بینم، بعکس: تصور به تله افتادن کسی یا کسانی را در ذهن خسته و مایوسم می پرورم که کسانی از نوع عوامل پوتین و نتانیاهو و نیز عواملی غربی و عربی گرداگرد او، در باد او می دمند و به راهش می برند و او نیز از شدت هراس جانی و ایمنی خود و خانواده و حواریون خیلی نزدیکش، تن به قضا داده است. اینکه چنین شخصی - با ترجیح جنتی بر خاتمی، حتی رئیسی بر نوعِ مهدوی کنی و نه حتی او که بر علم الهدای بس مرتجع تر از او اما "شیطان عقل" حتی، و ترجیح سردار وحیدها بر امثال عبدالله نوری که پای عقیده اش زندان رفت و سیاهِ سوگِ برادری از نوع اصلاح طلبان صادق و شجاع را به تن کرد، حامل باری از ایدئولوژی و آرمانی مفهوم- گذشته از مقبول و مطلوبِ خود- باشد که با این اعمالش بخواند تا این آدمی که بدترین نوع انتخابات را "بهترین انتخابات مجلس در تاریخ ج.ا."می نامد و دولت رئیسی را تنها دولت قابل تجلیل و تمجید نسبت به کابینه های قبل از خود می نامد که تنها "تایید"شان می کرد؛ نه، اینها  "در کت من یکی نمی رود". قذافی همان بود که می گفت؛ صدام هم شخصیتی یکدست بود اما خامنه ای در سابقه و حال و سخن و اعمالش نشانه هایی دارد که خودِ خودش نیست یا نمانده است؛ او در آغاز، مرتجعی از تباری قابل فهم بود. حتی همین امروز هم حرفهایی از او هست که بجای اینکه قیاسا، اسباب خجالتش بابت حرفها و اعمال امروزش بشود گویی که این او نیست که آنها را گفته است. او حتی برای فریب حواریونش که گفته باشد "منهم چون شما می اندیشم" اجنه را جزو جواسیس اسرائیل می نامد حال آنکه این حرفها به او نمیآید وقتی که تصادفا با رمان و شعر -حتی در حد "گدر از رنجها"ی آلکسی تولستوی- آشنا شده است. اگر از تطور افکارش همچنانکه از تغییر شخصیتش – چه از خوف و چه بخاطر جاه و جبروت فعلی- بگوییم با حرفهای متناقض او چه کنیم که گاه ناگهان او را در هیدت خامنه ای امام جمعه ی خوش سخن قدیم می بینیم که گاه لگدهایی نیز به امامش می زده و تنبیه نیز می شده -درست به دلیل غروری قابل فهم که امروز به "جرم" داشتنش، شجاع ترین دختران و پسران ما را کور و کشتار کرده است- می بینیم که انتخابات بد را موجد دیکتاتوری و دیکتاتوری را موجب ناامنی می نامد. پس او چیزهایی را می داند. خب، چرا عکس آن عمل می کند؟ چرا به این دو سال عمر اینهمه سخت چسبیده؟ اگر به آینده نوادگان خودش هم که فکر کند چرا دیگر مجتبایش را در مسیر قذافی هدایت می کند که پیش و پسش ایمن نیست و راه آینده اش ناامن تر از راه رفته است؟ آیا در محاصره است؟ یک مشاورش رحیم صفوی ست که در مقام دکتر تیمسار از قند تف مالیده ی آقا به نوه می دهد که شفا یابد اما همین مشاور اگر به شیوه ی ولایتی "عقل کند" و روسیه را بابت سه جزیره ایرانی عتاب کند، فردایش از ریخت می افتد آنگونه بی چهره که باقی رادیواکتیو زده های قربانی پوتین شده اند چه رییس جمهور اسبق اوکراین چه عامل فراری ک.گ.ب. و چه باقی انصاری که از بارگاه گریخته اند. نه، من نمی فهمم. در هر صورت اما این موجود، این موجودیت اسلامی برای ایران اضافه است، باری اضافی که هم خود را به پرتگاه می اندازد -که پرتگاه لایق اوست اگر حدش همین است- هم میهن بدطالعِ ما؛ اما چه بخت تلخی دارد ایران که چنین موجودات ناخوانی به جانش افتاده اند بی که در لبه ی گور هم دست از سرش بردارند. آخر چگونه می شود حسین شریعتمداری را بر این همه مصائب، کور دید اویی که در چارچوب مرام خود اتفاقا بسیار دقیق می بیند و می فهمد با هوش سیاهی که دارد اما طوری دیگر می نماید؟ مگر می شود آدمی عرق ایرانی داشته باشد حتی "غیرت دینی" و بدون اعلام قبول طالبان -مثلا به شیوه مصباح- اما مصباحی عمل کند: چه وقتی که مستضعف می نوازد و چه وقتی غارتگر را لعن می کند باز هر دو وضعیت را عاشقانه جار بزند مگر آنکه طرف او اصلاح طلب، فدایی وطن، زندانی سیاسی، دانشجوی آگاه، هنرمند "زندگی معمولی" باشد؛ مرز عفو و غضب او درست آنجاست: صلاح و بخشش و دانایی و آبادی و آزادی حتی اگر لشکرها خون بریزد. سناریوی کودتای 88 را او نوشت که مقالاتش را بدل به ادعانامه ی دادستانهای ستم کردند؛ هنوز بسیاری از افکار بیان شده ی خامنه ای از اوست. اما او کیست واقعا؟ و ازغدی؟ و خزعلی؟ و این دروغ رونده، هالو؟ چه فخری دارد اینهمه فجیع بودن؟ مهدی نصیری را که دیده ایم، و نوری زاد و بانو سپهری را. اینها که تاب نیاوردند اینهمه ستم را که بنام دین بر این خلق لایق روا داشته اند؟ و خزعلی چه سناریویی ست؟ اما تردید می کنم گاه: وقتی هالو اینهمه هالو از آب درمیآید چرا خامنه ای خودِ واقعی اش به همین گندیدگی که از او ساطع می شود نباشد که تصادفا به کار پوتین هم آمده باشد؟ حتما باید پوتین وادارش کرده باشد؟ ولی او را عقیده ای و آرمانی نیست وقتی اینرا که داریم نوک کوه می نامد و آبادانی را "کار بی عرضه ترین"های منطقه؟ 

   در این میان البته که اعتقاد و آرمان بخشی از حاکمان (مانند همه ی دل به دریا افکنانِ سیاست و اعتراض- و انعکاس همین عقیده مندی و آرمانخواهی در مخالفین و رقبای این حکم بدستان تازه از راه رسیده و اینک در آستانه ی واقعیت دشوارِ "اداره ی واقعی کشور"، با همه ی ضرباتی که زمانی به این کشور زده اند) موانعی نیز در راه یکه تازیهای مرتجع ترین معتقدان و غارتگران بی اعتقاد متحدشان -دل به سود سپردگان- برآورده است که از جمله در 76، 88، 96، 98 و تابناک ترینِ آنها در جنبش 1401 زن زندگی آزادی متبلور شد وگرنه سخت نبود که از آن سیاه ترین استبداد و ارتجاع دهه ی شصتی با خدای ناسیراب از خون و استخوان زجردیده ی دلاوران این سرزمین- از هر نحله که بودند اما با یک آرمانِ واحدِ رهایی و رفاه این مردمان که در سر داشتند- بتوان گام در سیاه چال "کره شمالی اسلامی" گذاشت  یا همچون پولپوت، مناره از سرهای جوانان بپا کرد-فخری که عقل باخته ی بی غروری چون خامنه ای در انتخاب میان ادامه یا اصلاح، دوامِ زنجیره ی جنایتی را انتخاب کرد که جز لعنت از هر سو، سهم الارث تاریخی دیگری نصیبش که نخواهد کرد هیچ، بلکه بار سنگینش بر نوادگان و نزدیکان و صحابه چرکین و خونین جامه اش نیز آوار خواهد گشت. همین اندازه حمق و جهل آنقدر نامفهوم است که مرا وا می دارد در نوع رابطه ی بتدریج شکل گرفته اش از سر غرورِ جاهلانه (همین نشانه بس که بجای رفسنجانی و خاتمی و روحانی "کاربلدتر" با ریشه در همان سرچشمه ی ننگ مشترک که او، او اما از معیوب المغزهایی چون جنتی و خزعلی و مصباح و صادق لاریجانی و محمد یزدی کار گرفته) با روسیه ی پوتین به تردید بیفتم که آیا وقتی بی بهره مانده از دانش غربی، مجبور به فرستادن کارپردازان بویژه نظامی و امنیتی به روسیه شد، از همان راه در حصاری از عوامل روسی شده با "حوری و شراب" اسلاو قرار نگرفت که حال از ترس ترور رادیواکتیو تا تله های پیدا و پنهان دیگر، مجبور شده باشد تا سر و کتف در کثافت جهل و جعلِ آمیخته با جنایت فرو برود و در این میان، آماده ترهای این راه را نیز با خود همراه کند. معلوم است که آدمی چون خاتمی یا موسوی و حتی هاشمی و در درجاتی بعدتر حسن روحانی که در سیری طبیعی، تطور یافته اند قادر به پذیرش فرهنگی تا بدین پایه ننگین و سیاه نبوده اند. در اینجا نیز اجتناب خاتمی از رای دادن به مجلسین سیاه برآمده از چاه تاریخ، کمترین نشانه از تفاوت این دو گروه و دو روش است. من امروز آسانتر می توانم بفهمم که چرا از میان آنهمه بره ی سر به راهِ اسلام، خمینی تنها به چهره ی این موجود بقول خود نجس -خامنه ای- سیلی نواخت و با باقی کم و بیش به زبان وصیت و نوازش سخن گفت. بهررو او تجربه ای داشت، و می توانست از حاصل سیاهکاریهای معروف به "کید آخوندی"، آدمها را کم و بیش بشناسد والا خامنه ای برای رسیدن به فرماندهی جنگ، بسی نزدیک تر به جایگاه "ولی فقیه" و "فرمانده کل قوا"  ایستاده بود - تا  هاشمی - چه در مقام ریاست "جمهوری" اسلامی و چه با سابقه ی نمایندگی هایی که از او در امور دفاعی و حتی تا حد معاونت وزارت دفاع چمران داشت درحالیکه رفسنجانی کمترین بهره و سابقه ای بارِ خود نداشت مگر عقیده و عقل و فهم که میان ملایان سرتر از بقیه بود با اینهمه خمینی به او و موسوی از منظر صداقتشان -حال دینی یا شخصی - اعتمادی قیاس ناپذیر داشت.او حتی گاه اشاره هایی تلویحی به جهل و سادگی خامنه ای در همان عرصه های نظری خود اسلامگرایان دارد. چنین آدم ساده ای به آسانی سوژه ی بازیگری شیادانی از نوع مصباح یزدی ای می تواند شود که خیلی از چاپلوسان را نیز گرد خود انجمن کرده است که اکنون در "جبهه پایداریِ" ارتجاعی ترین مرتجعان، گروه شده اند.  رابطه ی خمینی با منتظری در اواخر در هاله ای از ابهامی قرار دارد که عامل عمده ی آن شاید جاهل یگانه ای چون احمد خمینی با خوی خونخوارگئی که در او از پدر به ودیعه مانده بود، بوده است. اینها همه البته سوای پدیده ی نیازمند مطالعه ای در باب چگونگی و اطراف و اکنافِ جنون جنایت پیشگی بنیانگذار خدعه گر این نظام گمراه و جهنمی و ضدتاریخی ست.  

اجازه بدهید برای گیج نشدن در این دالان ها، خود را به شرایط شاه محدود کنیم اما پیش از آن، در نکته ای هم که زیباکلام با اشاره به "دایی جان ناپلئون"یسم ما گفتند؛ سخن جالبی را به آقای صوفیامهر یادآوری کردند که خودِ این نیاز به یادآوری، برای کسی که دکتری ست در رشته ی سیاست، می باید امری غیرضرور بوده باشد که اما نبود: که انقلاب را یک عده روشنفکر "از خدا بی خبر" نمی کنند که گویی گوشه ای پنهان شده بودند تا بموقع، آنهم بی مزد و مواجب، و از سر عشق به شلاق و شحنه وُ ضربتِ شمشیر و شلتاق شان، ضربه شان را بر پیکر حکومتی "روشنفکر" و سر به زیر و کف و سوت زن فرود آورند و از اینگونه، انقلابی سیاه را بار شانه ی این "ملت"ی کنند که اکثریت شان از قضا شاه دوست بودند ولی با اینهمه گذاشتند آن چند صد یا هزار تا آدم "نفهم"، کار خودشان را بکنند؛ نه! انقلاب، می شود.

در این میان از روی سر بسیاری مسائل و مراحل جست زده می شود. براحتی، یک 50 سال ناقابل به زیر فرش فرستاده می شود تا ناگهان از 56 بپریم به 96 که در اولی می زدیم و می رقصیدم در دومی اما بجای قر کمر بر سر و سینه می زدیم و سیاه می پوشیدیم و الباقی قضایا که همه می دانیم و در جای خود چه بسا هم درست باشد و هم- از جنبه هایی- نوعی فرافکنی یعنی افکندن گناه بی تجربگی های خود- در رفتار با یک رژیم بدوی و زمینه و زمین حکمرانی او-، با سنگ زدنهای بی موقع تحریک آمیز و نوازشهای بی موقع تر از آن همراه با به دور افکندن ضرورت دمکراسی و حقوق دمکراتیک مردم از حق پوشش گرفته تا حق رای زنان که قربانی مبارزه ای پوچ با امر مبهمی بنام امپریالیسم کردیم: آنچه تقلید رژیم جدید از امپریالیسم و توسعه طلبی بود را ضدامپریالیسم نامیدیم اما رهاوردهای همان جوامع امپریالیستی را اجازه دادیم که رژیم دور بزند و آنرا خرج مبارزه ی بی معنی اش با امپریالیزمی کند که حتی از بردن اسمش به شیوه "رقبای چپ" هم ابا داشت و به شیوه خود "استکبار"ش می خواند.

 

مشکل ما جای، و جاهای دیگری ست: برای بحث سیاسی دو نکته اغلب از یاد می رود؛ یکی را گفتیم: خزیدن به زیر پر گرم ایدئولوژی ها که یکی عین آنرا با افتخاری امروز مضحکه آمیز به نمایش می گذارد ولی کسانی هم در عین دفاع از "لیبرال دمکراسی"، از آن چیزی می سازند تا کمترین تفاوتی را با ایدئولوژی نداشته باشد. تازه این ایدئولوژی شکل کنسروشده ی به ابتذال درآمده ای ست که در خودش، توهین به لیبرالیسم و دمکراسی را با هم حمل می کند. نتیجه اش هم می شود این که: انقلاب را یک عده روشنفکر "عوضی" کردند که ستاد فرماندهی شان هم اوین و قزلحصار بوده و سلاح و جرم شان نیز داستان کوتاه "ماهی سیاه کوچولو" یا "آری ایچنین بود برادر" که اگر در کتابخانه ای بود صاحب آن خانه باید راهی محبس می شد تا از قامت یک کنجکاو به هیئت یک چریک درآید بی آنکه فرصت کند در فکرهایش عمیق شود که چه بسا این تعمیق تفکر، او را به راه متکاملِ نیکخواه [آغازین] می برد تا مسعود احمدزاده و سعید محسن در سویی و رحمن هاتفی و تراب حق شناس متاخر در سویی دیگر(غیرچریکی) که هر کدام نه در کنار هم که در دو انتهای یک طناب، به رد چریک بازی و ضرورت تشکل کارگری  و مردمی رسیدند. از شانس بد روزگار، از یکی از کتابهای مولف این داستان -ماهی سیاه کوچولو-، کسی هم در ویترین به اسلحه پلاستیکی ای هم نگاهی می کند و از اینکه بعد سالها ظلم، دستش به آن ولی از نوع فلزی اش نمی رسد افسوس می خورد. همین کافیست که روشنفکر ما "لو" برود که نگفتم: "دنبال اسلحه بودند اما ساواک پیش از آنکه" "خواب"اش را هم ببینند خفه شان کرد". ما یک چنین ساواکی داشتیم که توی ذهن این مارکسیستهای اسلامی و کافر هر دو را می خواند. حاصل کار هر چه شد اما همراه شد با ظهور منطقه ای مین گذاری شده که نباید وارد بحث و نقد آن شد مگر خوشبختانه کسانی از نوع خود فرزند شاه که چون خود شخصا دردش را کشیده، پس به دو تا کاباره ی [اغلب مردانه با رقصنده ای اما زن!!] که بسیار هم در غرب -آنهم از نوع متمدنش را- دیده و عقده ی آن را ندارد و، پس، آسان میتواند بگوید: "اگر مشکلی [در دوران پدرم] نبود که انقلاب نمی شد!" امری که ولیعهد سابق ایران بارها و بارها صادقانه بر زبان رانده است - حال آن گوشها[ی چپگرا] که بر آخوند، باز و بر فرزنده شاه، بسته مانده اند خود دانند و وجدان شان. آقای پهلوی با فروتنی و صمیمیت، و صداقت، و با صراحتی غیرقابل کتمان، بارها و بارها، از مدعیان شاه دوستی گمراه کننده ی هواداران و هوادارنماها-بدلیل آسانی نمایش شاهدوستی از طریق درآمدن به جامه ی آسان دوختِ هواداری از سلطنت با یکی دو شعار درود و ثنا یا ترسیم و تتو؛ همچنانکه در سوی دیگر با آسانی گرداندن یک تسبیح یا ترسیم داس و چکش و تمثال مریم و مسعود!- خواسته اند که از فالانژبازی و شاه الهی گری فاصله بگیرند.

پارادکسِ مدرنیسم شاه فقید، یک جلوه مکرر ساده ای داشته است که یادآوری اش می تواند جالب باشد: دخترانی مینی ژوب پوش داشتیم که وقتی به خیابان می رسیدند در عین مینی ژوب پوشی، لچکی هم به سر بسته بودند! یا فیلمهای سینمایی ای که بر دیوارش تمثال های تخیلی از امامان شیعه بود ولی بر تخت پای دیوار، جفتی نامهلوم با همان لچک و مینی ژوپ مشغول دلدادگی کال و توجیه نشده به لحاظ هنری فن سینمایی بودند! این عین آن "کیف"ی ست که از نظر دکترهای تعصب سلطنت طلبانه، ما مردم و بویژه جوانهای سر به زیر و دست به توپ فوتبال و تصویر مجلات نیمه پورن  در آن دوره می کردیم اما قدر آنرا نمی دانستیم. متاسفانه همه چیز بدون "نقشه ی راه" دقیق و در اوج یکه تازی توام با ترس مشاوران اتفاقا زبده و درس خوانده و صاحب تخصص بر بستری بنام "تجدد" پیش می رفت. اینهمنه بی برنامگی "با فهم مردم تطبیق می کرد" اما دمکراسی و فعالیت حزبی واقعی با آن مردم و طبقه متوسطی نمی خواند که اگر آزاد گذاشته می شدند بعید بود به ایدئولوژی های افراطی چپ و راست و دینی و توتالیتر راه کج می کردند. حالب است که علت اصلی مخالفت جناب ثابتی با انتخابات چندحزبی در پاسخ به سوال شاه و مشاوران فهمیده ترش،  نه عیب اصولیِ آن نوع انتخابات که "مصلحتِ" سیاسی بودنِ حرفه ای مثلا افراد جبهه ملی بقول خود ایشان در برابر خلاء این تجربه در بین بوروکراتهای "شاه دوست" یا لابد "میهن پرست" بود. ایشان صراحتا میگویند که در چنان انتخاباتی، گروههای اپوزیسیون قانونی و قانونگرا قادر به دادن همه دئویست و چند کاندیدا می بودند درحالیکه طرفداران "ملی گرایی" و "وطنپرستی" از چنین بختی بی بهره بودند! آدم می ماند به این تراژدی کمیک بخنند یا اشک بریزد که مشاوران اداره مملکت چنان کسانی بودند. وقتی اینها را از جناب ثابتی می شنیدم بی اختیار یاد تقلاهای همتا یا دقیق تر همکار اسلامی ایشان یعنی حیدر مصلحی در مقام وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی در جلوگیری از کاندیدا شدن رفسنجانی برای ریاست جمهوری افتادم که دلیل "عدم صلاحیت" او را نه "نداشتن صلاحیت" بلکه "شانس رای آوری قطعی با رای بالا" اعلام و شورای نگهبان را توجیه کرد!!

 و اتفاقا آن مدرنیسم و "حال و حول" بیخود و بی هنگام بود که فرمان جامعه ی "مامور به امر آمر توسعه" را دست شیخان داد: آنها برعکس روشنفکران بدفهم و خطرناک-با فهمی تئوری زده و پرتناقض: ملایم با ملا و سخت گیر با بورژوای مدرن سلطنت گرا-، در گوشه های امن مساجد می نشستند که نه تنها اغلب شان آزاد بودند بلکه شاه هم با گذااشتن لچک مربوطه بر سر ملکه در مراکز مذهبی شیعه، پشت سرشان گاهگاه نماز نیز می خواند با این خیال پخته یا خام که آنها باورشان می شود (گرچه بسیاری از عاقلان سکولارشان که از دین دکان نساخته بودند این "دیپلوسی" را فهم می کردند گیریم که در شرایط مساعد بعدی، و به جبر روزگار، بدل به لشکر حکومت جدید بویژه در امر قضا و قانون فقهی شدند که تنها از آن سر در می آوردند!) در کنار آن نماز جمعه ها و جماعات، فیلمهایی در تلویزیون و سینما نشان داده می شد با شوخی های "بی رویه" و فرنگ زده ای که همین امروز هم آدمهای به فرنگ رفته ای که چه بسا بی عقد کاغذی با زنانشان زندگی کنند، از عهده دیدن آن صحنه ها و جوک ها به اتفاق زن و فرزند برتمیآیند: ساواک یا ادارات مشابه، بجای ممیزیِ آگاهانه ی این نمایشات تحریک آمیز، یا بویژه آن نوعِ نمایش با سکس "راست راستکی" اولترا مدرنِ[ممنوع حتی در غرب] بر صحنه ی جشن هنر شیراز که افسار بسیاری از حاشیه نشینان همزمان "نمازخوان و عرق خور" با شعارِ "هر چیز بجای خود" را از سرشان باز می کرد دلمشغولِ ممیزی کردنِ کلماتی چون سرخ و جنگل و گوزن و... از متن های ادبی و تاریخی بود.

 

آری، شاه پیش از آنکه هماورد مفتخری پا به میدان گذاشته باشد بیش از همه از دست خودش شکست خورد. آن انقلاب باشکوه و بی شکوه که بحثش دارد به اندازه ی بحث تازه رهیده مان از "28مرداد" یا "حوت 1299" یا "اسفند 1329"، باز منحرف یا دستکم متفرق مان می کند و تبدیل به یک معطلیِ تازه می شود تا در پناه آن، حاکمان و سایبریهایش، همچنان در آرامش به چرای خود از این خوان یغما ادامه دهند و ما را سرگرم صحبتی می سازند که نقش شب چره های پس از پرخوری ملایان را دارد و نه بیشتر. آنها حالا یکسالی می شود که موضوع تازه و بی سرانجامی بنام "خط قرمز 57" را همچون رشته ای بی انتها، و قطعا لاینحل، با امکان محال توافق و تفاهم بر سر آن بر سر میز مان گذاشته اند تا در حکم مناظره ای اساسا غیرضرور مشغول آن شویم و آنها را از شر مزاحمت خودمان آرام بگذاریم. آخر نیم قرن از این یکی هم که 57 باشد گذشته. بخواهید بحث کنید رشته اش تا ابد هم گسسته نمی شود، و جز گذاشتنش بر رف کتابخانه ها برای تحلیل جامعه شناسان و مورخان و آکادمسین ها - و نه برای امروزِ تغییر و تحول روزمره در فصل ناگهان های بسیار و تاثیرگذار- چاره و جای دیگری برای آن نیست.؛ وگرنه می شود فعلگی مجانی برای سایبریهای هدایتگری که فقط همین یک هنر را دارند و باقی همه ویرانی کشور است نه هنری افزونتر که از دست شان برآید. بهر رو، این حادثه ی 57 و باصطلاح "گفتمان"اش هم با همه ی عواقب و درسها و گاهی نیز ثمراتش- از قبیل رهایی مان از دخالتگری ویرانگر دین و مآلا ایدئولوژی در قانون و اداره و آموزش کشور- چیزی بوده و گذشته و جز بحثهای کتابخانه ای بعد از نیم قرن، سود دیگری که ندارد هیچ؛  سرشار از زیان و ضرر نیز هست؛ آنچه هم که اکنون داریم خیلی به سرچشمه های آن ربط ندارد. بحث از سانسور و آزادی زندانیان سیاسی و شب های شعر و خلاصه ی کلام، نامه های اصلاح طلبانه ی متعددی که آقای صوفیا مهر وجودشان را با امضای روشنفکران و چهره های اپوزیسیون از یاد برده، نامه هایی بی پاسخ مانده از جانب شاه، شروع شد که ناگهان در ماههای آخر اشباحی با سوء استفاده از تاریکی های تحمیلی" شبانه" بقول یکی از آن روشنفکرانِ "بدِ بدِ خیلی بد!" بنام شاملو، به آن شبیخون زدند و با زمینه های آماده شده توسط شاهی با گوشهای بسته حتی بر مشاوران خود، بدل به ورطه ای کردند که البته چندان هم آسان از آن رهوارِ لنگ پس از آن موسوم به انقلاب و "بهار آزادی"، رکاب نگرفتند: دو سه سالی بعد از آن استبداد به بن بست خورده و تسلیم شده ی قبلی، مردم با شور و شوق ماهیانی ذوق زده در آبهای "بهار آزادی"، ابتدا جست و خیزهایی می کردند که اما رهبران، بین قبول آن به عنوان "واقعیتی جدید" یا وصل کردن خود به استبداد سپری شده – ازجمله بدلیل بی تجربگی های این و آن، ولی بیشتر به علت ریشه های دین در اعماق اجتماع خسته از استبداد و به همین دلیل ازیاد برنده ی جوانب دیگر خطر کمین کرده در راه- برگشتند و دست شاهانه را به گونه ای دیگر بوسیدند: بوسه ای در شکلِ  رو آوری دوباره به استبداد آنهم بوسیدن دستی آمده از اعماق قرون که در ریختن خون، هیچ سدی نمی شناخت و از کهنگی قرون، چرکین بود اما تنها پنهان یا از ترس گریزِ مردم، سه سالی را حداقل، خنثی مانده بود؛ اما سر فرصت -فرصتی چند سویه- حتی کار شاه را که زندگی زندانیان را "نیمه کاره" نگاه داشته بود و حتی در سر بزنگاههایی چون تک حادثه ی "جزنی و دوستان" هم از دستش در رفته بودند، تکمیل کردند و گره طنابی را که شاه، دور گردنشان آویزان کرده بود به دست مبارک فقیه مطلق العنان "با حکومتی در حدود حکومت رسول خدا" محکم و مطمئن گره زدند: شاه به زندان انداخت رهبران جدید بعد از سه سال کش و قوس گره را محکم کردند، و خفگی سرتاسری شد. اینها را یادمان نرود: این انقلاب با کمی هوشیاری جریانات سیاسی چه بسا می توانست (؟)- با استعداد خاصه ای که ایران طی زمان از خود نشان داده که هنوز هم این خودویژگیهایش، اسباب حیرت جهانیان است- به نوعی دمکراسی ختم شود که زمینه هایی از آن در انتخابات و آزادی مطبوعات و لغو سانسو و جو شورا سازی و سندیکاپردازی در "بهار آزادی" و سپس در "بهار مطبوعات 76" اندککی "مزمزه" نیز شد. اگر آن مسیر با کمی هوشیاری یا دستکم "حرف گوش کنیِ" رهبران بس جوان بزرگترین سازمانهای سیاسی با چثه هایی بزرگ و سرهایی کوچک طی می شد که به برکت آن فرضا جنبش اصلاحی 76 - با قربانیان متعدد و متنوع و "واقعیِ" خود - پیش می افتاد، آیا باز امروز دوستانی همچنان از آن "انقلاب ننگین" حرف می زدند که امروز می زنند؟ (به گمان من، قبول و تحمل زندان چند ماهه و چندساله ی عبدالله نوری، فریبا داوودی، عباس عبدی و حسین قاضیان، اشکوری، آقاجری و نیز افشاری و اکبر گنجی که معلوم نشد چرا قدر و منزلتِ آنرا ندانست و سر در سناریوهایی عجیب و نامعلوم فرو برد در شرایط سال 76 یعنی زمانی که در مقیاسی چهانی، "ایمان از قلبها رفته بود"، و جهان را، مذهب تازه ی سود و "ندامت از آرمانها" فراگرفته بود با چندین و چند سال طولانی ترِ زندانِ دوره ی آرمانخواهی و رمانتی سیسم انقلابی با حال و روز خوش سرها و قلبها برابری می کرد. اینکه برخی شان چگونه حاضر شدند این گوهر گران را به آسانی و با بازاری گری نوع جدیدشان هدر دهند تنها خودشان پاسخ آنرا می دانند؛ آیا ندامت آنها از آرمان، دیرتر از گریز جهانی - پس از سقوطِ کعبه ی آمال عدل و داد مجعول و ناقص از کوبا تا فلسطین و ویتنام - فرا رسید؟ من، سوای تقدیرِ آن ایام، ترسِ بعدیِ عباس عبدی را در مثلا 96 که خائفانه و بی شرمانه، جنبش مردم را شایسته ی "برخورد شدید و تنبیهی" یافته بود آسانتر از جعل و نادانی گری گنجی ها می فهمم همچنانکه ترس های اغلب صادقانه ولی گاه نیز توام با "رل بازی کردنِ" نالازمِ خاتمی را می فهمم چرا که خود نیز معنی ترس از سیاهترین نوع جهل و جنایت را می دانم؛ دیگر چه نیازی ست که فریاد مان را اگر نمیتوانیم بر سر ظالمان برآوریم، بجای سکوت، بر سر مردم بی پناه بکشیم؟ تناقض ها و صداقت یا دقیق تر "معمولی"بودنِ خاتمی در رای ندادن  1402 او خود را نشان داده است که بسی بیشتر از همکارانش در جلد "انصاری" و "نورمفیدیِ" "مجمع روحانیون"، با وجدانش درگیر است. ای کاش کسی قاطع تر از او می توانست نقش گورباچف  را در توتالیتاریسم ایدئولوژیکِ نوعِ ج.ا. ایفاء کند اما دریغ، که تاریخ، راه خود را می رود: در آن ایام، رفسنجانی بس از "اسلامیست تر" از رفسنجانی اواخر عمر خود بوده همزمان که "چریکهای اصلاحات" نیز بجای جذب او، او را بیشتر به زیر عبای خامنه ای راندند[؟؟] همانطور که موسوی باشهامت تر از خاتمیئ نیز در آن ایام یک اصولگرای اصلاح طلب" خوانده میشد که جز تقبیح ضمنیِ لغو فله ای روزنامه ها، قدم جدی تری در جنبش اصلاحات برنداشت. معلوم هم نبود که خوئینی ها قاطع تر از خاتمی از کار درآید، همانگونه که شیخ عبدالله نوری، بیشتر به گروه "سازندگی" تعلق داشت تا "مشارکت" و "مجاهدین انقلاب" با اینهمه شاید او گزینه ای بهتر از خاتمی بود و او نیز میتوانست با همان حمایت ها که از خاتمی شد، رایِ میلیونیِ "نه به تندرویِ راست جمهوری اسلامی" و بلکه حتی "نه به کل نظام جمهوری اسلامی" را از آن خود کند و بویژه با نزدیکی اش به همولایتی اش آیت الله منتظری سلیم النفس،ایده های او را پی بگیرد و به اجرا درآورد ازجمله در جرئت و جسارتِ "یا تمکین رهبر به میلیونها رای یا اعلام استعفا" که بدلیل در آغاز راه بودنِ شوکِ اصلاحات به خامنه ای، و دوام طعم  نمک هاشمی در دهان او، باعث تزتزل او نیز می شد و باند فالانزهای راست را دستپاچه تر می کرد تا آنکه آنها را در امر تجدید قوا از روی اعتماد به نفسِ بدست آمده از نشانه های تزلزل در خاتمی و کابینه ی تکنوکرات او به موفقیت نزدیک کند).

و اما در ادامه ی داستان "اگر-آنگاه"ها: آیا اگر مجاهدین خلق، رهبران مجربتری بجای کسانی داشتند که تازه پشت لبشان سبز شده بود، کسانی در حد تجربه ی فروهر و سنجابی و صداقت فروهرها و امیرانتظام ها را، و آنگاه در نتیجه ی این نوع از فاکتورها، اگر  زودتر از مثلا 76 به اصلاحات یا جنبشی مشابه -از روی دیکته ی تاریخ- می رسیدیم آیا امروز همچنان از فتنه ی 57 می گفتیم؟ با اینهمه، هر چه بود و نبود بیایید از این رقم های نحس تفرقه افکن بگذریم؛ اینها صفوف را پراکنده می کتند؛ و اصلا نوعی تفتیش عقیده ی ویرانگر است که "لج متهمان را درمی آورد" بجای آنکه آنها را به جنبه های اشتباه آمیز کارشان و از جمله این انقلاب شان متوجه سازد یا محرک بازنگری شان در باب این انقلاب شود. آنوقت دوباره ما می مانیم و لج های مان بر سر مقاومت توبه نکردن برای آن انقلاب شکوهمند یا  بی شکوه. "ترک گفتمان 57" یا "وفاداری به گفتمان" یادشده چیزی در ردیف ترک و تبعیت از ایدئولوژی ها و استراتژی ها ی "خویتی"ست و به این آسانی راه به جایی نمی برد. بویژه بعنوان یک "شرط" مطلقا راهها را از هم دورتر می کند که ترک ایدئولوژی ها و استراتژیهای ریشه کرده در خاک سالیان، تنها "خود" می تواند حادث شود و نه آنکه به آن عزم و اراده ای شود؛ چیزی ست شبیه خود  انقلاب که "حادث می شود" و نه مطلقا "هدایت". شما را به خدا، ما را معطل یک تقویم تازه نکنید: مسئله ی یک تاریخ طولانی را با رفتن به راه پیشنهادی یک یا چند نفر آنهم در کشورِ "همه خود سیاستمدار پندار" نمی توان حل و فصل کرد که: "تا از گفتمان 57 اعلام ندامت یا آنرا طرد نکردید و دور نینداختید اتحاد [عملی] و ادتلاف و همسویی ای محقق نمی شود". این چه فرمایشی ست؟! بردن کشور به مسیر و نقطه ی پرخطر تفرق و آویختن به طنابهای تفرقه  بنام "تمایز خطوط از هم"، ثمری که ندارد هیچ، بلکه تنها و حداکثر بحث مورخین است نه وظیفه ی آکتورهای سیاسی در مسیر اتحاد عمل ها و تعامل ها با تکیه ی بیشتر بر مشابهات و مشترکات یعنی نه حتی ضرورتا اتحاد بلکه تنها زیر یک سقف پارلمان گونه نشستن به مثابه نماد همگرایی های متناقضین و متضادین و موافقان و مخالفان در یک کشور مشترک و ساختن و سازگارشدنِ ناهمسازها در یک پارادکسی که "کار کند" و راهِ کارکردِ آینده را نیز نشان دهد: تو بخوان تمرین دمکراسی و اداره قانونمند کشور از همین حالا و نه از نقطه ی صفر و در روز واقعه.. داستانهای گذشته ی راویان، جبهه ی متحد و همدلی و همسویی نمی سازد - حتی در معنای زیست مشترک زیر سقف خانه و خانواده ی ایران- مخصوصا وقتی می بینیم که حتی در روزهای سرنوشت سازِ واقعه هم نمی توانیم زبان واحد پیدا کنیم. اگر به این سادگی ها بود بآسانی می شد حوادثی مثل 13 آبان 57 را حل کرد تا دو هفته بعد، شاه سراسیمه، مشغول و مجبور به شنیدن پیام "اسلامی" انقلاب 57 نشود بلکه، کمی از آن پیشتر، مثلا دستور ثبت نام همه نوع احزاب را در وزارت کشور برای ایجاد مجلس جدید شورای ملی (بجای بالماسکه ی بنی احمد – پزشکپور) بدهد با مطبوعاتی که همان احزاب بنام خود چاپ بکنند: آنها هم سراسیمه از این آزادی حقیقی، دور و اطراف آیت الله تندخو و- با چنین ابتکارهایی از جانب شاه- منزوی شونده را خالی می کردند و حتی خود او را نیز مجبور به انتخاب در اثر گرایش عمومی امیدوارانه ی مردم معترض؛ و چه بسا او نیز در چنین فضایی مجبور به طی همین راه می شد تا از راه رای، انقلاب را به نفع خود مصادره کند یا به فکر راههای کم هزینه تری بیفتد (چرا که مردم هنوز به مرز شهادت طلبی کور نرسیده بودند و بیشتر متمایل به "موفقیت" با "هزینه ی کمتر" بودند وگرنه تا روزها و هفته های پس از حکومت نظامی ازهاری، خیابان را رها نمی کردند که سرانجام بر اثر جنگ و گریزهای گروههای کم جمعیت "اکتیویست های عمدتا هوادار چپ و مچاهد و انقلابیون حرفه ای" با سربازان حکومت نظامی، به آن خیابانها برگردند). و این خود، روال ایران آینده را نیز بدون فروریختن همه ی بنیادهای آن، هموارتر می کرد بی آنکه به انقلابی تمام عیار و ایران بر باد ده بینجامد.  

این بود و نبودها،  و هر چه هم که بود یا نبود، دیگر گذشته است؛ ما را به آن روزها برنگردانید. حکایتِ آن تاریخ بود: همین مینی ژوب پوش ها در آن روز صدای قرآن پخش می کردند؛ در چنان شرایطی در زمانه ی دیگری انقلاب کردیم. نمی باید می کردیم؟ نمی توانیم 45 سال زمان را برگردیم تا تصحیح کنیم (تازه برای چه سودی؟!) پس ناگزیر برای فردا نقشه بریزیم. بیایید برای همین روز واقعه که جلوی چشم مان است زبان و گزارش مشترک پیدا کنیم تا  بلکه 50 سال دبگر هم معطل نشدیم. تازه بقول خود دوستان، هواداران باقیمانده ی آن شعارها که دیگر عددی نیستند. 4500 نفر کجا و  نفر450000 کجا؟! می بینید؟ باز هم گرفتار رقم شده ایم! جامعه، ریسمان کشی نیست که هر که زورش بیشتر چربید بقیه را آنور خط تنها بگذارد و خود راه خانه اش را در پیش بگیرد: خانه یا همان ایران کمه حالا دیگر، بسته به رقم و جمعیت، یکسره از آن خود می داند. (امثال رضا تقی زاده ها که علنا ایرانِ "ملی گراها" را اساسا بی نیاز از بقیه با مارکهای مطرودی چون "تجزیه طلب" و حتی مارک متفاوتی چون "فدائیان خلق" می داند؟ آیا زمان صف سه میلیونیِ پشت سرِ موسوی هم همین نظر را میداد؟ یا آغاز انقلاب مهسا را که در آن، جوانان حتی یکبار هم اسمی از رضا پهلوی نمی آوردند تا درجاتی که دوستانی از "افول پهلوی" در آن ایام ابتدایی می گفتند. شاهزاده نیز داستان جورج تاون را که سوای قدرناشناسی های "اشخاص" و نیز حزب کومله- تنها حزب شرکت کننده باتفاق "جریان مشروطه خواهی" شاهزاده- برهبری 45 ساله ی مهتدی در وقتِ سراشیبیِ جنبش و در نقش جبرانِ ضعف یا پمپاژ روحیعه به آن براه انداختند. از آن به بعد بود که همه پرسی ها مخصوصا در خارج، جواب معین خود را یافتند که البته تبلوری از جواب اتفاقا نسل انقلاب 57 در داخل نیز بود وگرنه نسل "زد" تو گویی هنوز با جریانات ناآشنا و غریبه است و راه خود را می رود چنانکه در داستان تحریم موفق انتخابات میان تهی 1402 نیز مسیر خود را رفت یعنی حتی در صورت توصیه به مشارکت از هر سمتی هم که می بود باز مردم از خرد جمعی خود پیروی کردند-متاسفانه هنوز "نهاد" آلترناتیوِ برخوردار از همه ی "اعتبارها، احترامات و اقشار و طیف های ممکن و متفق" صرف نظر از جمعیتی مدام متلون و متغییر در برابر مردم نیست که در او به مثابه "مرجع"ی مقابل حاکمیتی نحیف بویژه در "قاعده"ی کوچک شده اش بنگرد و به "اعتبار" همین "همسویی و همسازی"اش، به عقل آن اعتماد و از آن حرف شنوی کند: حمایت حتی یک کمونیست نمادین، حمایت حتی یک آخوند بنام، یک اکتیویست معتبر کارگری و یک حزب "دیگر" از مثلا شاهزاده به اندازه دهها هزار هوادار که تکرار هوادارهای دیگرند و به همین دلیل، "حادثه"ی "تازه"ای را خلق نمی کنند، "ابعاد" اعتبار نهاد رهبری کننده  را بزرگتر می کند، نهادی با سخنگوییِ فارغ از کیش شخصیت و چه بسا حتی بصورت چرخشیِ شاهزاده را که این خود، "واقعیت" پرطرفداربودنش را نه تنها حذف نمی کند که علاوه بر آن، "امتیازِ" انحصارطلب نبودن، متواضع بودن، دمکرات بودن او را نیز به امتیازهایش اضافه می کند که این تواضع و تدبیرها به نظرم می آید که از قضا ذاتیِ شخصیت شاهزاده نیز باشد و نه تنها یک "اکت" سیاسی از جانب او. آقای خمینی هم می دانست که تعداد مارکسیست ها در میانه سال 57 اساسا رقمی نبود اما معنای "کیفیِ" حمایت آنها و نیز "بورژوازی لیبرال" را از خود درو می کرد که به ابعاد و اندازه چتر رهبری او می افزاید علاوه بر آنکه وجهه جهانی نیز به او می بخشد وگرنه از نظر آن توده میلیونی تظاهرکننده، جذب کردن یا راندن مارکسیست ها مطلقا سوالی برنمی انگیخت اما فضا را بویژه در رسانه ها و افکار عمومی طبقه متوسط به نفع او بیش از پیش تغییر می داد.

 

کلی رنج و شکنج دیدیم تا دانستیم آزادی و احترام بیشتر معطوف به اقلیت است؛ اکثریت که غصه ای ندارد. و تازه ارقام و اکثریت ها چنانکه اشاره رفت مدام چابجا می شوند. واقعا هم هیچ معلوم نیست که باز حول موسوی گونه ای، سه میلیون آدم حی و حاضر (نه امضاهای دیجیتال وکالتِ بجای خود بسی ارزشمند) وسطِ خیابانهای خطرِ تهران راه نیفتند و تعداد مخالف هاشان به سه هزار هم نرسد مانند کیهان تهرانی که در همان ایام بر سر هر گذر سال 88  می گذاشتند اما مردم حتی همین تیراژِ مجانی را نیز برنمی داشتند. (از بخت بد این تاریخ است که رهبران عروسکی اش از نوع خامنه ای -در نقش عروسک وقت هاشمی- علیرغم پشتوانه ی گشتن با هنرمندان و اندیشه ورزان خراسانی، بجای ستون تکیه ی خاتمی ها و موسوی ها شدن، همین شکنجه گران مجانیِ کیهان نویس و مصباحِ های بدصفت که سهل است جنتی ای تق و لق را مثلا بر همان حسن روحانی خودشان ترجیح دادند تا نطفه ی یک انقلاب مدنی-تمدنی را قدم به قدم با خون و با طناب خفه کنند و از "بهار مطبوعات تهران" به ابتکار رییس جمهوری که روزی حامی همین مطبوعات در کسوت وزیر ارشاد بود [و همین، اعتبار او در 76 شد که گلشیری ها و مختاری های زمین "واقعی زندگی و سیاست در ایران" تا پای جان پشتش ایستادند] جنازه ای "فله ای" تحویل این جامعه ای که قصد امید ناگزیر و باقی مانده کرده بود دهند جنازه ای که امروز دزدان قاتلی بر سر گورش از چشمهای مردم، سیل اشک حسرت روان می کند و لذتی جانورانه می برند آنهم برابرِ مردمی که می بینند در همسایگی شان، امارات و عربستان و قطر نه آن "پشه"ای که سیاهکاران دین به نرخ روز فروش می گفتند بلکه خودِ عقاب شده اند - که نوش جانِشاان باد این لیاقت های تا همین حد ستودنی از "باعرضه"ترین سران منطقه-... افسوس که سلف سلطانیِ این فقیهِ مرتدِ شرافت هم حتی نکرد که بختیار را اقلا زودتر از ازهاری بیاورد که گرچه باز هم  شاید، و کمی، دیر بود اما بختی بس بیشتر می داشت؛ بختیار که سهل است هویدای سالم را به محبس انداخت و امینی لایق را در انزوا نگاه داشت و بر جایش، شیخی جقه به دوش بنام ازهاری را قادرِ مقدرات این مردمِ لبه ی پرتگاه کرد). آری، حتی بعدِ ویرانی ها هم، آزادی ای که بقول پرسوناژِ سریال پایتخت "توی مشت مان بود" بآسانی از کف رفت حال آنکه با کمی تدبیر و صبوری سیاستمدارانه، شاید می توانست راهِ تاریخ ما را دیگر کند و خانه مشترک دیگری بسازد و نه این ویرانه ی محتوم با مارِ سیاهِ معمم در هیدت ابوبکر البغدادی وقتی که عبا و عمامه ا ی سیاه تر از شب می پوشد بر سرِ گنج های خرابه اش که از جهل و غرور ابلهانه و عقده ی ویرانگری ش، برپا کرده است: دست "پهلوانی" که او بالا می برد جنتی و سعید طوسی و مرتضوی و سقتی است و معیار پهلوانی اش، ضعف و دنائت و بی عقیدگی و ریاکاری کارگزارانش تا که تا دم واپسین به او که به آخور او وفادار بمانند حال آنکه مردم ما نشان داده اند بسیار بزرگوارند و بر سرِ اصلِ آبادانی ایران وآزادی و حقوق شهروندی، آزاد از عقده ی انتقام گیری، و حتی به وقت ضرورت از دست دادن با شیطان تحمیل شده نیز ابایی ندارند کاری که خصیصه ی سیاستمداران است اما توده ی روشن مردم در ایرانِ خیام و سعدی و حافظ  نشان داده اند از عهده ی تشخیص مصلحت واقعی و زمینی خود بخوبی برمیآیند و بسی جلوتر از فعالان سیاسی اند تا آنجا که اغلب سیاستمداران را از پی خود به عرصه و میدان  کشانده اند. هیچ پشتوانه ای نیرومندتر از توده مردم آگاه و فهیم برای سیاستمداران و حکومت ها نیستند و هیچ حصاری استحکام دمکراسی و حق جاکمیت مردمی -ضامن حاکمیت ملی- را ندارد که نیاز باشد کسی به سرنیزه تکیه دهد یا به استبداد و غرور مجعولش بنازد.

 

بهرو، هنر [عاقلان] آنجاست که وقتی کسی قوی تر است بخواهد بخاطر منفعت جامعه، دست یاری اقلیتها و "ضعیف"ترهای "هموطن" را بفشارد چرا که هر گروهی، گذشته از عده و عدد امروز و فردا، دیروزی هم داشته-چنانکه فردایی دیگر- که به بزرگی عده ی امروزش نبوده همچنانکه رقم شاهزاده در دیروزِ نزدیکش که صدایش حتی در صدایی چون "یا حسین میرحسین" متاسفانه به گوش نمی آمده؛ اما او خوشبختانه همان روز هم "قادر" بود  دور یک میز با گروههای دیگر و از جمله با موسوی و خاتمی بنشیند؛ دیروزی که در آن از "گوگوش تا سروش" شنیده می شدند. اصالت آقای پهلوی در ادامه ی منطق و متدی ست که از ایشان می شناسیم، و این غنیمتی ست که باز او را قادر ساخته تا ورای عده ای که بدست آورده و از موسوی و خاتمی و دیگران نیز به لحاظ عدد پیشی گرفته کنار کم شمارهایی چون مهتدی بنشیند گیریم که او بجای رهایی از تارو بندهای اسارت بارِ عشیره ای و کیش شخصیتِ نشستن چهل و چند ساله در راسِ کومله ی بی رجال(؟)، انگار که از سر غضب کودکانه و انتقام گیری از موتلفین سابق (بی که پهلوی، کار خلافی کرده یا حتی کناره گرفته باشد)، بیش از پیش به قعر ناسیونالیسم که سهل است به قعرِ باصطلاح "پروونسیالیسم" و "بوم گرایی"اش غلتیده است و خود را کامل رفوزه کرده است. (گیریم که هر انسانی آنهم در سیاست،  و به دلیلی ناگزیر و نامطلوب، می تواند امروز دستی خونین داشته باشد-و این اوج فاجعه در سیاست است که نوعی از آن میان نتانیاهو و یحیی سنوار بالای سر مردم بی دفاع در گذر است- و فردا با شستن همان دست، گامی متفاوت بردارد چرا که این عرصه، پر از هاول نیست که عطش خون نداشته باشند که حتی ماندلا و گاندی و مصدق را این جهان غرایب، گاه به پشت سنگرهای جنگ یا فرماندهی فرستاده است؛ اکنون در فلسطین یا اسرائیل تنها "خون از دهان روان ها"، ابتکار سیاست را در دست دارند که اگر پی "تنزه طلبی" باشیم دست کم در سیاست چه بسا گرفتار تناقض در منطق خود شویم؛ که برای من شخصا آنچه از اهمیت برخوردار است نه توافق و تطابق نظری بلکه "صداقت" و "منطق" تحلیل گران است که آیا سخن شان با منطق خودشان می خواند یا نه؛ و اگر نخواند -یک سر کوچک است و جهانی که باید در آن گنجاند!- آنگاه آیا قادر به پذیرش اشتباه خود هست یا دستکم قادر به دادن وعده ی تفکر دوباره بجای پاسخگویی باری به هر جهت محضِ توجیه دلایل خودش؛ که هیچکس را حقیقت مطلق در چنگ نیست). گذشته از این معترضه ی طویل، حتی پذیرش کسانی که ناگهان از برکت حادثه هایی جانکاه (از نوع اسماعیلیون)، نام و نشانه ای بدست آوردند خود از بزرگواری و اصالت شخصیت و متد و منطق پهلوی نشان دارد حتی اگر  در وجه مشخص عینی-عملی خود، مثلا چندان هم به "راه" نبوده باشد و بعکس، هیجان یک جنبش قهرمانانه بویژه به ابتکار زنان میهن مان بعد از حماسه ی مهسا، چنین همنشینی ای را بنام "منشور جورج تاون" میان "اشخاص" تحمیل کرده باشد حال آنکه می شد با ایجاد یک "شورا"ی پارلمان گونه، درس "هم میهن مداری" نیز (همچون همه ی اعضای یک خانواده بنام ایران) ازجمله و حتی به حاکمانِ بدل شده به مافیای مطلق و اسیران خوی جنایت خود داد که در آن رئیس خوش "شانسِ" مافیا (باضافه ی بخت جعل روایت توسط رفسنجانی که روی فهم او بیشتر از جهل و عقده ی مورد سوء استفاده اش توسط مصباح های متملق و "خررنگ کن" حساب کرده بود) ، از اینکه اوباشی بی مغز را پشت خود صف کرده و امثال جنتی معیوب را بر هاشمی و روحانی تا چه رسد به موسوی و خاتمی و از آن دلاورتر تاجزاده ها و نرگس محمدی ها ترجیح داده، به جهان فخر می فروشد. افسوس که کومله مانندی که مردمی هنوز گوش به او می دهند در اختیار کسی چون مهتدی در نقش یک انسان "معمولیِ" معلولِ عشیره و قبیله است که گاه مثل اغلب این مردمِ، امروز بخشنده است و روزی دیگر دست در خون مردم دوانده (تا کی سرزمین حافظ، فهم مروت و مدارا کند؟) و نتوانسته عنوان و لقب نیکی چون "اولین مبتکر چپگرا" بودنش را در "عمل به مصلحت مردم" و نشستن با خوشفکران آزادیخواه ایران پاس دارد و این اتفاق باارزش و خوش شانسی تاریخی که زمان به او ارزانی داشته را تداوم و تکامل بخشد. حضور "شخصیتها" نیز، پیش از آنکه "اتحاد عملی" میان گروه بندیها شکل گرفته باشد -چنانکه گفته شد- همچون نتیجه وضعیت احساسی مسلط بر چنبش شور و احساس برانگیز زن زندگی آزادی، بیش و پیش از آنکه نتیجه رایزنی های ریشه ای باشد حاصل همان جو احساسی بود که بدبختانه اینجا آن "اشخاص" نتوانستند اهمیت لحظه ی تاریخی را دریابند و حتی "شتابزدگی" ولی به نظر من آزمون و بزرگواری "پهلوی" را بدرستی "خرج کنند" بلکه بعکس، این سکه ی شانس شان را - شاید از جهاتی نیز خوشبختانه!- بآسانی به باد دادند. آدمی از نوع مهتدی اما عملگرایی و مصلحت سنجی اجتماعی ضرور و حیاتی  برای امروزِ ایران را در "سازگاری با رقبا و رفقا و نزدیک و دور"، به قیمت کف زدن های بی قدرِ برخی باصطلاح اساتید "هو"دشتی، به کناری گذاشته و لجبازانه دارد از ملت و میهنی ناموجود بنام کرد و بلوچ و ترک و لر و گیلک، ایرانی "مجمع الملل" می سازدو نیز کنار کسانی که عده شان را تنها از "حوادث" غمبار یا رسانه ی سرگرم کننده گرفتند و نه از "اصالت" و "همیشگی"شان، "رهبربازی" درمیآورد. جنبش انقلابی در ایران گاه شباهت به پرچم چین می برد که حول و حوش ستاره ی اصلی -هر کس هر وقت که باشد- ستاره های کوچک و کوچکترِ "وقت"، نقش بسیار مهمِ اعتباربخش را ایفا می کنند در حالیکه تک بودن -از جمله و امروز در مورد پهلوی- بخودی خود، و حتی با اکثریت قوی آرا معنوی یا اعلامیِ مردم، کار یک انقلاب را به انتها نمی برد. گذشته از اینها من به عنوان فرضا چپ، بسود چپ می اندیشم و به همین دلیل سعی میکنم رضا پهلوی -در نقش شخصیت بیطرف فراگیر؛ وگرنه همان شاهزاده رضا پهلوی- را به جانب چپ او بکشانم و پهلوی چپ او را پرجمعیت تر کنم سوای آنکه او نیز از تایید هر چپ جدی به اعتبار سابقه و نام و عده ی امروز و هر "آن" ش، چتری بزرگتر بر سر مردم می گیرد و نیز تاییدی فراگیرتر از مردمی که جا به جا با عناصر چپ رابطه دارند و حرفشان را می خوانند. تازه بگذریم از اینکه من خود رضا پهلوی را در معنای کلاسیک، راست نمی بینم که بعکس، سوای حواشی ای که به لحاظ تاریخی احاطه اش کرده اند، او بیشتر یک سوسیال دمکرات با گرایش لیبرالی به دلیل شرایط اقتصادی ایرانی ست که از بند آخوند رسته باشد بی آنکه در آنان حتی، ترس نابودشدن، باعث تقویت موضع دفاعی شان به نفع مافیاها شود. هر چه "قاعده"ی این "نهاد ملی"، مجمع ملی نجات یا با هر اسم دیگری -ولی با عملکرد و "فونکسیون" پارلمان مانندش- وسیع تر باشد صدای آن در میان مردم در این عصر رسانه، بیشتر و بالاتر خواهد بود و امید شان را بیشتر خواهد کرد بویژه که برای روز مبادای تق و لقی رژیم، هراس بی آینده شدن ایران، و در نتیجه ی آن ترسیدن از قیام و خیزش شان را رفع می کند. چنانچه لازم باشد - و چه بسا قاعدتا و انساندوستانه- ، باید با موضعی درمانگرانه و با  روان درمانی، با هواداران باقیمانده ی مسلح حکومت مواجه شد و نیز با رفتار جذب کننده با مدیران طراز میانی و اغلب موثرتر در موتورسیستم، هم از عده و نیز از اثر تندروی های نظامی شان کاست و هم از دانش آن مدیران در تداوم زندگی اجتماعی مردم یاری جست.  انتخابات این مجلسین [مضحکه ی دوگانه ی سال 1402]، رقم واقعی قداره بندان "کنونی" و قابل تغییر رژیم را عیان کرد که با کسر خویشان و والدین و پیران و زنان غیررزمی شان، در ماقبل نبرد نهایی ش هم قلیل اند چه رسد به شروع پیکار رویارو به اتکا تجربه ی جنایتکارانه ای که از رژیم در مقابل دختران و پسران جوان و بیگناه جامعه-چه بسا خویشان خودشان- دارند...  بسیار کارها هست که صبر، مصلحت اندیشی و پراگماتیسم، تقسیم برنامه ها به امروز و فردای سقوط دارودسته ی مافیایی باقیمانده از رژیمی که به قصد توتالیتاریسم، صحنه آراست اما با نقشه خوانی غالبا دقیق مردم در صحنه ی عمل واقعی زندگی شان از جمله در اجرای تاکتیکِ "مهره ی خودشان را برابر مهره ی خودشان چیدن و از اینطریق از قوای شان کاستن و فرسودن" و به تناسب، اسباب اتحاد خود را فراهم تر کردن-بهادادن و برد کردن و کمتر باختنِ مردم - خود [حمهوری اسلامی] به "هسته ی کوچک" آب رفته و منزوی شده با انفرادی فزاینده در هر دوره تبدیل شده تا که در این جدیدترین معرکه تنها اوباشی دزد یا بی مغز یا هم بی مغز و هم دزد و بموقع خود لاجرم هم  خطرآفرین و هم معامله گر- بسته به رفتار متقابل و اوضاع کلی روز-  برای مجموعه ی رژیم باقی مانده است. "توتال" را اما مردم در مقاطع مختلف و با "تنها سلاح" و امکان و "ممکناتی" که داشتند -گاه با تحریم، گاه با مشارکت حداکثری، گاه حتی با تن دادن به کمترین منفذ حضور و گاهی البته با دخالتهای اشتباهِ بازی به هم زنان داخلی و حتی گاه از طریق "دست دادن با شیطان" از جنبه ای مصلحتی و دیپلوماتیک - بازی رژیم را بهم زدند و نگذاشتند به آسانی، آن "جمعیت"ی که قاعده ی توتالیتاریسم و حتی استبداد مدهبی است را شکل دهند. مردم ایران با بازیگری دقیق در  76 و راندن فرستاده ی "سرِتوتالیتر" رژیم، جمعیت و قاعده یا همان اساس توفیق در توتالیترشدن مطلوب و موفق او را تاراندند و فرصتی را-اینگونه - از آن خود کردند و همان دست انداز بلند ضروری را ساختند که دیگر فتح ناپذیر ماند چرا که انبوهی انرژی در شکل چهره های متعدد مقاومت و حرکتهای کوچک و قیامهای نتیجه ی تشجیع را آزاد کرد و از خمودی منجمد دهه ی شصت تا نیمه دهه ی هفتاد، توده ی پیاپیِ امواجی ساخت که سرانجام و بخصوص با پریدن از مانع منحط احمدی نژاد، پاتکی دوباره زد که در این میان نقش تحریم های فزاینده ی خارجی -در مقطعی- عملا بیاری جنبش اصلاح و امید آمد تحریمی از آن نوع که فائزه هاشمی در باب تحریم سپاه بعنوان مخل ترین نیروی ضددمکراسی در حاکمیت و سراسر کشور وصف کرد وگرنه این سیر سرکوب اصلاح و لاغرسازی رژیم ادامه می یافت و نتیجه نیز از پیش معلوم نبود اما خود این ادامه یک ضربه به جنبش جاری مردم هم گاه بود و وقفه ای که چهار سال در شکل تحمیق و سرکوب دوام پیدا کرد. اما تحریم بی هدف و همگانی، تحریم [عملی] توده ی مردم [از غذا و دارو تا اعزام دانشجوی فقیر] تنها مافیاپرور و اقتصادسوز است و حتی همین اندازه روال و "معمول" را از زندگی مردم در شرایطی می گیرد که عصر صف پیت های نفتی دیگر نیست بلکه همه چیز بسته به برق و گاز است که صنعت و زندگی را تا سطح زندگی دیجیتال امروزی، توامان می گرداند: حتی رسانه آزاد می تواند با ضربه بی هدف به پایه های اقتصاد، دیگر به گوش مردم نرسد و "شبکه اجتماعی" سازمانده مردم بدست مردم -در قطع وحشیانه ی ارتباط میان مردم و اپوزیسیونی که در حداقل وجوه برای خود ذخیره کرده است- از کار بیفتد (رجوع کنید به "حمله نظامی شر مطلق است" از محمد فاضلی در مصاحبه با یکی از شبکه های اینترنتی مناظرات و مصاحبه ها در یوتیوب اسفندماه 1402)                                                                                                  

راستی مگر می شود آدمها آنهم فرزندان یک خانواده، چه کوچک چه بزرگ، به هم بی نیاز شوند؟ اگر هم به این بی نیازی برسند-چنانکه ناسیونالیستهای میان مایه، و متاسفانه همآوا با برخی روشنفکران راستگرای ما، جار می زنند- دوباره کارمان ساخته است: یا آن صاحب اکثریت [فعلی] در اپوزیسیون را در فضای "اکثریت داشتن"اش، به روال تربیت دمکراسی ستیزانه سوق می دهند و آنچه از دمکراسی انباشته را از یادش می برند یا اینکه دو فردای دیگر که او چنین ارقامی را نئاشت -چنانکه طی همین جنبش مهسا نیز براستی و متاسفانه نامی از شخصیتی با "فره" رهبری نبود- ، آنوقت بقول برشت، کسی را نخواهد داشت که به کمک او بشتابند.

اتفاقا شاهزاده -که من بخاطر "بیطرف"ماندن و "حبل المتین" شدن این آدم دمکرات، اغلب تنها رضا پهلوی اش نامیده ام- به کنه مطلب دقیقا پی برده است. اگر در اثر هیجان، گاهی اشتباهاتی نیز پیش می آید یا در نتیجه ی احساسات و شوری ست که از پس سالها در هیئت یک تظاهر صدهزار نفره ی بی نظیر به آدم دست می دهد. در چنین "جو"ی، آدمها یادشان می رود که بجای "دعوت" (ایده ی پیشنهادی بنده) از گروههای رنگارنگی که "فابل قبول و تحمل" تشخیص می دهد آنهم نه برای یک تشکیلات، بلکه برای یک "مجموعه" یا -برای آنکه به معنای پارلمان نزدیک شود- در یک "مچمع" جمع آورد تا در پروسه تکامل طبیعی، و بدون فکر و تمرکز بر کوچک و بزرگ شدنهایشان، و شکست و برخاستن هایشان، شکل یک نهاد جانشین را بسازند یا معرفی کنند تا هم نه در روز واقعه دستمان خالی باشد (از صحنه ی مبارزه تا مذاکره و سازگاری با رژیمیان باقی مانده و عاقل تر، و حتی کشاندن این جرثومه های روان پریشیده به درون پارلمان ملیِ مملکتیِ از جمله متعلق به آنها) و نه در ادامه ی تحولات، بی اداره بمانیم و نه بخصوص، در غیاب این تمرینِ همکاری نهادها و نمادها، اسیر استبدادی تازه که خود می سازیم شویم؛ اصلا نه استبداد ولیعهد، استبداد خود بنده حتی! وقتی تقی زاده هایی هستند که براحتی بدلیل اکثریت بودن "ملی گراها"-آنهم در همین "چندوقته"!-، و بی نیاز دیدن خود به دیگران، خود را -در بحث با نماینده های چپ "فدائیان خلق" و کومه له در بی بی سی- برای اداره ی ایران کافی می دانند بویژه که چهار تا زندانی از جان گذشته هم -برعکس فراریان همپیاله ای از نوع بنده – تاییدشان می کنند و محسن شکاری های قهرمانی هم بی خبر از منویات و روحیات این جماعت، سر خود را برای اینها "می بازند" که خود را معادل میهن می دانند، آری با بودن این انبوه شبه فاشیست، دیگر چه جایگاهی برای مغزهای سرد و قلبهای گرم و اهل منطق و صلاح می ماند؟ با این وضع و اوضاع، یک آن می بینید - تا بیایید و بخود بجنبید- از پهلوی دمکرات مان یک مستبد ساخته اند که بقول حکیمانه دکتر حاتم قادری در بحث با یک آقای دکتری با پسوند "زند"، لذت وافری در همان دست تکان دادن ها از روی سکوهای قدرت به جانب جمعیتی یافت که در میلیاردها دلار تصور نمی کرد. این بحث و مناظره را به گمان حقیر، لازم است تک تک دست اندرکاران سیاست روز در ایران، از حاکم تا نبعیدی و زندانی، به دقت ببینند و بشنوند: همه ی هنرهای یک آدم را در هیئت باشکوه انسان شجاعی که شهامت را معنایی دیگر بخشیده، در سخنان آرام اما عمیق و دلسوزانه ی دکتر حاتم قادری، خواهید یافت بویژه با عنایت به موقعیت او درون زندگی واقعی در میان مردمی واقعی! منهم همچون بسیاری از خوانندگان این وجیزه، مناظره های زیادی دیده ام اما براستی که این شاه گل درس آموز تمامی این مناظره ها و بحث ها، برای لیدر و طرفدار هر دو، آموزنده است چنانچه با گوش جان، و گارد باز، با آن روبرو شویم تا بتوانیم آنچه را که بواقع مفید یافته ایم و قانع شده ایم - تا فرصتی که مطلبی دیگر، راهی دیگر پیش پامان بگذارد- مطمح نظرمان قرار دهیم.

  بیایید عجالتا بر سر مشترکات حداقلی اجماع کنیم اما برای دست بسته نشدن، در هیأت عملکردی پارلمان گونه و لاجرم عجالتا در تبعید و بلکه بتدریخ وصل شونده به جوانبی از فعالیت و فعالین در داخل، و با این فهم که امروز، صحبت ایده آلهای دور و درازمدت نیست و هر آرزو که در سر داریم، برای تبلیغ در فردا و نوشته شدن در قانون اساسی سرزمینی ست که تمامیت ارضی و حاکمیت ملی را از قرنها پیش دارد، و از "بخت بدِ!" استقلال طلبان، توسط سازمان ملل نیز پذیرفته شده است. کردستان عزیز با مردمی خانه [ایران] دوست با اتاق مصفای کردستان -چنانکه اتاقهای اصفهان و تهران در این خانه ی بزرگ- در خانه ی بزرگی بنام ایران همیشه می توانند آرزوهای خود را که البته یکدست نیست مدام تبلیغ کنند ولی در یک کشور قانونمندی که "قبل" از هر چیز توانسته سر پای خود بایستد. بر نوزادی که هنوز نزاده ایم نام نگذاریم وقتی که جنسیت آن نیز معلوم نیست. چه بسا زمان ببرد که این نوزاد به جایی برسد که از عهده ی شنیدن و گفتن همه جور جرفی برآید. اما حواله دادن همه چیز فردا به امروز، هم کاری نشدنی ست و هم بازی در زمینی که زمین مشترک ما نیست. برای من  هیچ چیزِ سوال برنیانگیزی وجود ندارد، حتی اگر آن، خانه ی عزیز و مالوفی به نام وطن باشد که همانقدر که از ورود متجاوز و سارق به خانه ام بیم دارم و از آن دفاع می کنم از این خانه نیز همین داستان را انتظار  می برم که از من دفاع کنید و مصلحت همه ی شهروندانش در مقدم قرار دهد بسته به آنکه مصلحت این شهروند و انسان در روز معین چه باشد که هر چه باشد "در معنا" برتر از خاک به ماهو خاک است اگر انسان و خاک همچون خون و پیکر -در مواقعیت خاصی که قطعا نه امروز است و نه در چشم انداز قابل فکر و تصور- همچون یک "موجود" و کالبد، "یک"ی نباشند.. با اینهمه، اینها بحث آینده است، و احتمالا هم در حد بحث تعدادی قلیل نیز خواهد ماند. . امروزاما  می توان بر سر حداقل ها برای استقرار "یک زندگی معمولی" -همین و نه هیچ چیز دیگر- دست به دست هم داد؛ دعواها را تاب آورد اما اصل و شاکله آن نهاد "تدارکارتچیِ" فردا را برای استقرار جامعه ای "آدمیزادی" برای "یک زندگی معمولی" برپا داشت کاری که تقریبا در مهستان سکولار دمکراتها انجام می دهند اما اینجا در مقیاسی وسیع تر، با گذشت و بخشش های بیشتر و فکرهای متناقض تر و پرتضادتر در هیئت پارادکسی همچون همه پارادکس هایی که "کار می کنند"، "سازگارتر". ما همه می دانیم که امروز آقای پهلوی نقش ریش سفیدانه ی پرطرفدارتری دارد، اما همو آنقدر متواضع هست که برای مصلحت جامعه ی ایران، حاضر باشد مثلا سخنگویانی دوره ای، برای این "مجمع" را تاب بیاورد-چنانچه لازم افتد- بویژه که هر کسی هم که برای فلان زمان سخنگو شود "واقعیتِ" پرطرفداربودن او را نمی تواند زیر سوال ببرد؛ بخواهد هم نمی تواند. این تواضع، بر محبوبیت امروز آقای پهلوی خواهد افزود. اما برای عملی شدن این مجمع، و نبود امکان انتخاب کردن و انتخاب شدن، دقیقا خود آقای پهلوی با همراهی نمادین و البته متساوی الحقوق خانم شیرین عبادی، "نیروها" و "سازمان"هایی را که کم و بیش دارای وزن، ثبات (نه هر هفته یک انشعاب)، فعالیت (نه خانه نشینی)، برخوردار از جلساتی به هر اسم از شورای فلان تا کنگره ی بهمان سازمان و نظایر آنست و یا "جمع"ی دارد یا لااقل "تاریخ"ی موید داشتن جمعی پراکنده و معنوی و منتشر در خاطره جمعی و البته نیز جاریِ در این سرزمین و...، به مجمع دعوت کند با برنامه ای که خود پیشنتهاد می کند تا موافقان آن برنامه -با حداقل مشترکات و عملی ترین روزمره ها و بدون تاکید بر واقعیتهای بی بروگردی چون "تمامیت ارضی ایران" یعنی اموری مسلم و غیرقابل مذاکره ی جمعی حداقل در امروزی که داریم و آینده ای که وصف آن رفت- مگر در حد آرزوها و خیالات درون گروهی برای تبلیغ فرضی در تاریخی "آینده تر"!- و نکات بحث برانگیز دیگر با حفظ همه ی احتیاط ها برای ممانعت از بحث هایی پایان ناپذیر فاقد معنا از نوع بحث بر سر درستی "خوان یا خان" بقول طنزپرداز توانمند مان هادی خرسندی- گرد هم آیند و در یک رسانه با جمعی سازگار و عاقل و امتحان پس داده بی عقده ی بحث بر سر ماده و تبصره، ضمن پذیرش نمایندگی رسانه ای شان حتی علیرغم اشتباهات احتمالی اما الزاما قابل گذشت، علنی و شفاف، تشکیل جلسه دهند و در پیش چشم مردم پس از چند ساعت صحبت، اعلامیه یا فراخوان معینی را مصوب کنند، یا دیدارهایی را با این و آن وکیل و مطبوعاتی خارجی و به تشخیص خود حتی با وزیر و غیروزیر را -بدون تن دادن به شرط و شروط اساتیدی صاحب سوال وتبصره در این باب ها حتی با احتمال وجود خطا یا صواب در آن همچون خود زندگی و زندگی سیاسی- تا به این ترتیب، مردم به فراخوانشان اهمیت دهند. باقی جریانات که بیرون این مجمع باقی می مانند و توان همکاری ندارند کار خود را خواهند کرد تا روزی که به این مجمع با همان اهداف تعیین شده توسط دعوت کننده یا دعوت کننده ها (به نظر من در شروع از طرف رضا پهلوی و شیرین عبادی با توافق بر سر حداقل ها جهت احتراز از عادات کلامی چون کشور کثیرالمله تا ایران در اختیار ملی گرایان) بپیوندند یا نپیوندند. همه ی گروههای بیرون و درون مانده می توانند البته ائتلاف های زیرمجموعه ای یا جزئی تر خود را نیز داشته باشند گرچه به نظر من در صورتیکه -به سیاق بیان آیت الله ها و قوانین اسلامی- "مخل فعالیت این اتحاد [مجمع و پارلمان گونه] نباشد". طبیعی ست مثلا یک گروه چپ عضو این مجمع انواع بحث های درون سازمانی را در نشریه خود با اعضا و متحدان دیگرش ذر زمینه های دیگر-مثلا تشکل طبقه کارگر- همزمان پیش خواهد برد همچنانکه ملی گراها در باب حساسیت هایشان بحث های درون گروهی خودشان را در نشریات علنی و غیرعلنی، خصوصی و عمومی شان خواهند کرد از جمله در توجیه چنین اتحاد عمل حداقلی ای برای آینده ی ایرانِ رو به دمکراسی در برابر انتخاب دیگرش که ویرانی و ارتشاء در پناه دروغ و مخفی کاری و عدم شفافیت در فقدان دمکراسی و استقلال قوا و بویژه قوه قضائیه مستقل و جز آن است.

ایران از آن همه ی ایرانیان است، حتی از آن "بد"هایش، تنها راه اداره ی بد و خوب، و برابری حقوق معقول بر مبنای اعلامیه جهانی حقوق بشر و پیوستهای آن بعنوان سند بالادستی قاونونگذاری ملی بخاطر نیاز به داشتن سد و حصاری بر گرد این دمکراسی و آبادانی تا مانع امثال هیتلریسم و نازیسم و استالینیسم و اولتراناسیونالیسم و ایدئولوژیهای بسته و انحصاری بنام قانون و حکم اکثریت و غیره شود چنانکه در مورد حماس تا عباس مدنی و نیز تحمیل اصل ایدئولوژیک قصاص و ولایت فقیه و اسلامیسم/ایدئولوژی محوری جمهوری اسلامی یا سوسیالیستی یا سلطنتی یا با هر پسوند دیگر شاهد بوده ایم. البته مسیر را نه همیشه آرزوهای ما که تناسب قواست که خواهد ساخت اما تا جاییکه میتوانیم از فرصتی چون توافق های امروز این جامعه ی جمهوری اسلامی گزیده -از نظر بیشترین تعداد مردم- برای زمینه سازی دمکراسی بر مبنای برسمیت شناختن حق و نیز رای اقلیت و اکثریت های مدام تغییریابنده بیشترین سود را می بریم.

برای ایجاد مجمع نجات ایران به مثابه خانه مشترک همه و همه ی ایرانیان، بی حصر و استثناء، در مسیری تکامل یابنده و با حضور بیشترین تعداد نیروهای کوچک و بزرگ اهل مفاهمه باید که قدمهایی به پیش برداریم نه آنکه در اعتیاد به عادات گذشته "خوش باشیم".. گاه با نبودِ کوچکترین قطعه نیز،  پازل بزرگ شکل نخواهد گرفت و در هوا خواهد ماند.

البته دعوت کننده ها یا دو دعوت کننده زن و مرد ما می توانند از شخصیتهایی نیز به عنوان چهره های مستقل دعوت به حضور کنند یا از آنان بخواهند که در هیئت نزدیکترین گروهها به خود وارد این مجمع شوند. در مسیر کار میتوان بر اساس نصابی از آرا، به گسترش یا کاهش تعداد اعضا رای داد: مواردی را با دو سوم و موضوعاتی را با یک سوم یا با هر نصابی در روال کاری خود، همچون هر پارلمانی یا به روال مناسبترین پارلمانها -که داعیان در "آئین نامه ی داخلی" تشخیص می دهند و تعیین می کنند.. داعیان پیشنهادی : پهلوی و عبادی، می توانند سازگارترین و منطقی ترین نامزدها را برای پیوستن به این مجمع در نظر داشته باشند و دعوت کنند. کمترین سود این دعوت و این مجمع، گستردن تربیت دمکراتیک میان ماست با این امید که با کمترین وزش نسیم از هم نپاشد یا در روالی دینامیک، از موجودیتی پایدار بهره مند شود. به همین دلیل است که بر سازگار بودن و اهل مفاهمه بودن نیروها[ی عجالتا تبعیدی] در موضوعِ دعوت شدن توسط داعیان تاکید گذاشته ایم تا تقدیر برای خانه ی عزیز و مانوس همه ی ما چه در آستین داشته باشد (خانه البته که ایجاد حقی متمایز – در مقایسه با خانه های دیگران -در این جهان  نمی کند؛ اینهم توضیحی برای انترناسیونالیستهای افراطی و هومانیستهای بی مرزتر از همه گرچه که عملا و تا وقتی بر همین روال پیش می روند که تاکنون رفته  اند موضوع دعوت داعیان نخواهند بود اما هر چه زودتر مناسب تشخیص داده شوند ایران ما و در  کنارش منطقه و جهان ما  گامی به پیش برداشته است).

سرانجام اینکه بیاییم در گذشته یا مقاطع "حساس"ای از نوع و انواعی دیگر فرو نرویم که فردا نیز از چنگ مان خواهد گریخت.

منبع:پژواک ایران