وداع با«سياه پوست اساسي»
منوچهر هزارخاني
نشسته بودم پاي تلويزيون تا مراسم رسمي بزرگداشت امه سهزر در مارتينيك راتماشا كنم.كه آن جوان شاخه شمشاد صدويك ساله سرش را دركاغذهايش فروبرد تا پيام مكتوبش را بخواند، ناگهان چهارپنج دهه به عقب پرتاب شدم…
جلال آل احمد كه تازه از راه رسيده بود، دست كرد و از بستة كتابها و مجلههايي كه زير بغل داشت، يك جزوة كوچك بيرون آورد و داد دست من. گفت بخوان، اگرخوشت آمد ترجمه كن و بفرست براي من در تهران تا بدهم چاپش كنند; خيلي تعريفش را شنيدهام; گفتاري در باب استعمار. به اين ترتيب بودكه من وارد دنياي سياسي امه سهزر شدم، ياشايد درستترباشد بگويم از در سياست قدم به دنياي وسيع چندبعدي اوگذاشتم. درآن «گفتار» او لباس سرخ به تن داشت و دادخواست انسانيت لگدكوبشدة استعمارزده را عليه «تمدن» استعماري ميخواند و «چنان سخت فرياد بلندسياه»ش را سرداده بود كه «اركان جهان را به لرزه انداخته» بود. از وراي سطور، صداي غلوزنجير بردگان سياه در حال حركت يا صداي خردشدن استخوانهايشان در شكنجهگاههاي ارباب بيمروت دنيا را به نحوي روشن وآشكار ميشنيدي. اما«سياهپوست راديكال» فقط قصهگوي تيرهروزي تيرهپوستان در دوران گذشته نبود؛ به همانها هم نهيب ميزد: جاروكنيد همة آنهايي راكه روي تاريخ سايه انداختهاند! آن زمان، دوراني بودكه بعدها اسمش راگذاشتند دوران استعمارزدايي، دوران سربلندكردن سركوبشدگان، بهپاخاستن بهخاكافتادگان، احياي غرورتو سريخوردههاي تاريخ، دوران قيامهاي ضداستعماري، جنبشهاي آزاديبخش، حركتها وجريانهاي هويتطلب، بهخصوص در ميان مردمي كه به جرم تيرگي رنگ پوست محكوم به بردگي شده بودند. تو هم، مثل من، اگرجزئي ازهمين جريان بودي، مسحور جادوي كلام سهزر ميشدي و همراهش راه ميفتادي تا ماجراي لومومبا وكريستف شاه يا توسن لوورتور را كه در نمايشنامههايش برايت تعريف كرده بود، به فارسي براي همزبانهايت بگويي. اگر تو هم، مثل من، او را نماد بيداري و دادخواهي دنياي سياهان ميدانستي، ديگرتعجب نميكردي كه در اين جهان بههمريخته، از هر طرف كه نگاه كني، او را در جلوههاي مختلفش ميبيني: ازمالكم ايكس تا پلنگان سياه، ازحركت مسالمتجو و برابريطلب مارتين لوتركينگ تا جنبش ضدآپارتايد و قهرآميز نلسون ماندلا. و حتي وقتي او را در المپياد مكزيكو در سال68 روي سكوي قهرماني جهان ميديدي كه مشت گرهكردهاش را در دستكش سياه، به نشانه «قدرت سياه» به هوا بلندكرده است، ازخودت نميپرسيدي آيا دارم خواب ميبينم؟ نه، خواب نميديدي، خودش بود، فقط اسمش را عوض كرده بود وگذاشته بود جان كارلوس. آن كسي هم كه همان جا، دوپله پايينتر، ايستاده ومشت سياهش را حوالة آسمان داده بود، خودش بود، منتها با اسم مستعار تومي اسميت…
وقتي به قرن بيست ويكم برگشتم، روي صحنه كساني را ديدم كه از راههاي دور و نزديك آمده بودند تا شعرهاي لطيفتر از شبنم و براتر از شمشير سياهپوست اساسي را به نوبت دكلمه كنند. يادم آمد كه از در فرهنگي هم به دنياي سه زر سرك كشيدهام، دري چارطاق باز، كه سرايدارش پذيرندة همة فرهنگها از همه قومها و ملتها بود وتوصيهكنندة مطالعه بيمرز فرهنگي به همة انسانها، منتها در آن روزگار جستجوي رهايي و هويت، بيشترتلاشش را وقف احياي فرهنگهاي دفنشده يا مسخ و مومياييشدة جهان وسيع سياهپوستان و مبارزه با پيشداوريهاي مسموم استعماري كرده بود. ازگشتوگذار در اين نوع فعاليتهاي شديد و عميق فرهنگي هم رهاوردكهايي براي همزبانهايم داشتهام. اما به گنجينة شعري سهزر فقط جرأت كرده بودم نوك بزنم، آن هم به مقتضاي مورد و از روي اجبار. در ديزي البته هميشه بازبود، ولي حياي گربه اضافه وزن داشت.
پردة آخر: اظهارنظرمردم. محليها، مردم فوردوفرانس، از فقدان شهرداري كه بيش از نيم قرن ادارة شهرشان را به عهده داشته، برايشان جاده و پارك و مدرسه ساخته، به بهداشتشان رسيده و در حد امكان برايشان كار پيدا كرده بود، عميقاً اظهارتأسف ميكردند. آنهاكه از فرانسه آمده بودند فقدان شاعر توانا و آزاديخواه بلندمرتبة فرانسوي را جاي تأسف ميدانستند. كساني كه ازآفريقا و راههاي دورترآمده بودند، فقدان امهسهزر را ضايعهيي غيرقابل جبران براي فرهنگ جهاني تلقي ميكردند. انگار كه در مارتينيك زلزلهيي حادث شده يا انفجار بزرگي روي داده باشد، منتها، به خلاف زلزلهها و انفجارهاي ديگر، هرچه ازكانون زلزله يا مركز انفجار دورتر ميشوي خسارت ابعاد بزرگتري پيدا ميكند. اين، آخرين «معجزة» پيامبر نگريتود بود.
منبع:مجاهد آنلاين