PEZHVAKEIRAN.COM «آقا»، آقای سربداران ۶۷
 

«آقا»، آقای سربداران ۶۷
حمید اشتری

 

«ماه مرده است

و خرمن بشر درو می شود 

انگار کسی نیست

کسی به در نمی کوبد

کسی به سر نمی کوبد

کسی به کس نمی گوید ماه مرده است 

و پلنگان بر قله های مرداد

خویش را بر دار عشق آونگ می کنند»

نصیر نصیری

 

اولین بار  در تابستان  ۱۳۶۴ در بند ۵  واحد ۳ قزلحصار دیدمش، آرام و با وقار، با موهایی سفید در حال قدم زدن بود. با دیدن او یاد دکتر مصدق افتادم. تن صدایش هم به دکتر مصدق شبیه بود. هر کس که از کنارش رد  می شد به او ابراز علاقه و محبت می‌کرد.

آقا سلام، آقای شهبازی سلام ، آقا خوبید؟ و او هم با تکان دادن سر میگفت آقا جان سلام، ممنون، خوبم ، شما چطورید؟

­­­نامش شهباز شهبازی بود و در دوران طلبگی معروف به شیخ عباسعلی شهبازی بود. برایم جالب بود که بدانم او کیست که اینطور مورد احترام و محبت است. چرا  همه به او «آقا» می گویند و حتی توابها نیز با احترام با اوبرخورد می‌کنند.

با پرس و جو از دوستانی که از قبل میشناختم اطلاعات مختصری در مورد آقا بدست آوردم تا اینکه با بردن اکثر زندانیان بند به بندهای دیگر و تبدیل بند ۵ به بند مریض‌ها، من و آقا هم اتاق شدیم و بیشتر با زندگی گذشته و شخصیت این مرد بزرگ آشنا شدم .

او یکی از رهروان راستین مصدق و از چهره های سیاسی و محبوب استان گیلان بود. هر بار که از دکتر مصدق نامی برده میشد چهره اش را غم فرا میگرفت و اشک در چشمانش جمع میشد . با شور و شوق زاید‌الوصفی از تأثیر مصدق در عراق و مصر که به چشم دیده بود می‌‌گفت.

«آقا» در سال ۱۳۰۷ در رودسر به دنیا آمده بود. در جوانی برای تحصیل فقه اسلامی به حوزه علمیه می‌رود و با محمدی گیلانی و عباس محفوظی و ... هم‌دوره می‌شود . با توجه به هوش و حافظه کم نظیرش سریع رشد میکند و مورد احترام بقیه قرار می‌گیرد .

روزی در کنار «آقا» نشسته‌ بودم و مشغول تماشای تلویزیون بودم. گزارشگر با عباس محفوظی در ارتباط با وضعیت دانشگاه‌ها گفتگو می‌کرد. آقا با خشم و در حالی که نمی خواست حتی روی او را ببیند به گفته‌های او گوش می‌کرد.

آقا از من پرسید می شناسیش؟ با لبخند سرم را تکان دادم.  آقا در جواب گفت دورانی که در حوزه بودم، مواقعی که کار نداشتم، طلبه ها اگر مشکلی داشتند می‌آمدند و از من سؤال میکردند. او ضمن اشاره به محفوظی گفت: او روزی داخل حجره، عبا را از دوشش برداشت وشروع کرد به رقصیدن و هی می گفت «کلعباس کلعباس» و خودش را انداخت تو بغل من. به او نهیب زدم و سرش داد کشیدم و از حجره بیرونش کردم و به بقیه گفتم از این ببعد هر کس نزد من می‌آید حق ندارد در را ببندد .

«آقا» تأکید می‌کرد پس از انقلاب مدارک همکاری محفوظی با ساواک را خودش در مرکز ساواک یافته بود.

«آقا» که نمی‌توانست روابط درون حوزه‌های علمیه را تاب آورد عاقبت لباس طلبگی را از تن در می‌آورد و به استخدام آموزش و پرورش در میآیید و دبیر دبیرستانهای رودسر میشود . او که خود را ملی میدانست و رهرو مصدق، کتابفروشی در رودسر راه میاندازد تا بتواند پایگاهی باشد برای آزادی خواهان و ملی گرایان. تا سال ۱۳۵۷به خاطر فعالیت‌هایش بارها دستگیر شده و مورد آزار و اذیت قرار میگیرد. در سال ۱۳۴۳ بخاطر فعالیت‌هایش از آموزش و پرورش اخراج می گردد.

با وجود آن دستگاه تبلیغاتی رژیم تلاش زیادی صرف تحریف تاریخ مبارزات پیش از انقلاب می‌کند با این حال گاه از دست‌شان در می‌رود و به گوشه‌ای از سوابق مبارزاتی آقا اشاره می‌کند.

در کتاب «انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک گیلان در مورد گوشه ای از سوابق مبارزاتی آقا آمده است:‌

«شهربانی رودسر که مدتی درصدد بود تا شهباز شهبازی دبیر دبیرستان پانزدهم بهمن را دستگیر نماید، سرانجام در روز اول خرداد سال ۱۳۴۲ وی را جلب کرد. در بازرسی بدنی، تعدادی اعلامیه از وی به دست آمد. شهبازی که در بازجویی‌ها خود را سمپات جبهه ملی معرفی می‌کرد به شهربانی رشت تحویل داده شد و قرار شد منزل وی نیز مورد بازرسی قرار گیرد. » [1]

در این کتاب همچنین آمده است:‌

«مغازه کتابفروشی شهباز شهبازی در رودسر در اواخر سال ۱۳۴۳ محل تماس و ارتباط روحانیون، طلاب و اعضای جبهه ملی بود. وی در روز هفتم اسفند این سال در مورد ترور حسنعلی منصور، نخست‌وزیر وقت حکومت پهلوی گفت: یکی از خائنین کشته شده و نوبت دیگران هم خواهد رسید. فعالیت‌های وی منجر به تعلیق او در آموزش و پرورش شد.» [2]

بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ «آقا» معاون سیاسی و امنیتی استان گیلان میشود. خودش می‌گفت پست معاونت سیاسی و امنیتی مهم‌تر از استانداری بود که بیشتر جنبه‌ی تشریفاتی داشت. آقا در این پست از قدرت اجرایی زیادی برخوردار بود.  در سال ۱۳۵۸ کاندیدای انتخابات اولین دوره مجلس شورای ملی میشود. با توجه به محبوبیتی که در بین مردم داشت  همه گروهها از او میخواهند که کاندید آنها شود ولی او قبول نمی کند. حتی بهشتی به دیدنش میرود و رفسنجانی با او تماس می گیرد و او قبول نمی کند و خود را کاندیدای مستقل معرفی میکند و تمام گروه های سیاسی از او پشتبانی میکنند. روز انتخابات به دروغ رادیو اعلام می‌کند که از نامزدی انتخابات انصراف داده با این همه آرای بسیاری به نام او به صندوق‌ها ریخته می‌شود. با توجه به تقلب سازمان یافته‌ای که از طرف حاکمان انجام میشود به مجلس راه پیدا نمی کند. با توجه به سرکوب و انحصار گری که از سال ۵۸ شروع شد  کتابفروشی او همچنان محلی است برای آزاداندیشان. «آقا» یکی از کسانی است که از سعادتی دفاع می کند و اتهامات مربوط به جاسوسی او را رد می‌کند.

بعد از سی خرداد سال ۱۳۶۰ آرام نمی نشیند به سر خاک اعدام شدگان می‌رود سخنرانی میکند، به منزل اعدام شدگان میرود با خانواده آنها همدردی میکند. با توجه به محبوبیتی که در استان گیلان بین مردم  حتی پاسداران داشت زمان زیادی طول می کشد تا بتوانند او را دستگیر کنند و زیر شکنجه ببرند.  می گفت آقاجان زمان شاه  وقتی فهمیدند  پای راستم آسیب دیده به آن پایم کاری نداشتند ولی اینها برعکس بیشترین فشار را به همین پایم می آوردند.

در دادگاه حاکم شرع را که آخوندی بیسواد بوده به تمسخر میگیرد در مورد اتهاماتش به او میگوید مدرک اتهامات تو چیست؟ حاکم شرع می گوید پسرت  علی اعتراف کرده است. آقا به او می گوید تو کجا درس قضا خواندی؟ تو آنقدر بیسوادی که نمیدانی در اسلام شهادت پسر بر علیه پدر  قابل قبول نیست.

بعداز ان بیدادگاه، در داخل زندان کتاب قضا در اسلام را مینویسد که زندانبانان وقتی متوجه میشوند با یورش به زندان دست نوشته هایش را می ربایند. در زندان شمال بیشتر در سلول انفرادی بسر می برد. یکی از همبندانش که در آن موقع ۱۵ سال بیشتر نداشت می گفت هروقت آقا را به بند می آوردند به اتاق ما می آمد که پدر من نیر آنجا بود. پاسداران نیز همه با احترام به او «آقا» می‌گفتند.

بخاطر صراحت لهجه‌ای که داشت همیشه در برخورد پاسداران به مقامات حکومت از جمله خمینی فحش میداد و از کلمه آن امامتان استفاده میکرد.

آقا حافظه کم نظیری داشت اکثر کتابهایی که میخواند در حافظه اش ثبت میشد اشعار حافظ سعدی و... را از حفظ بود. حتی  الفیه که دستور زبان عربی را به صورت شعر در ۱۰۰۰بیت نوشته شده بود را حفظ بود و می گفت آقا جان احتیاجی بهش ندارم ولی نمی توانم از حافظه ام پاک کنم. در یکی از روزهای سال ۶۵ که مصادف بود با عید قربان بود دکتر سیف اله غیاثوند که او نیز درسال ۶۷ جز سربداران شد و مسئول تشکیلات حزب توده در بند بود بمن گفت بمناسبت عید قربان می خواهیم بیایم پبش آقا.

میدانستم آقا نسبت به حزب توده سر جریان سال ۳۲ دل خوشی ندارد و بارها این شعر را برایم خوانده بود

مشتهای آسمان کوب قوی 
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست

وقتی به آقا گفتم، آقا گفت بیان آقا جان، اشکالی نداره. توده‌ای هایی همچون فریدون فم تفرشی و جواد ارتشیار و ... به لحاظ سنی بزرگتر از آقا بودند  و احترامی که برای آقا قائل بودند نشاندهنده شخصیت و محبوبیت آقا در بند بود.  آقا روی تخت نشسته بود در حال مطالعه کتاب بود که سیف اله به اتفاق چند نفر از زندانیان حزب توده به اتاق آمدند آقا کتاب را بست وکناری گذاشت. پس از سلام و علیک و تعارفات معمول گفتگو در گرفت. در حین صحبتها جواد ارتشیار جمله ای به نقل از یک کتاب گفت. آقا گفت اشتباه میکنید آقاجان. ارتشیار گفت آقا خودم خواندم.  آقا گفت اشتباه میکنید فکر کنم صفحه (صفحه کتاب الان یادم نیست) میباشد ودر سطرهای آخر صفحه به این صورت نوشته شده است و متن صحیح را بیان کرد . کتاب را داخل بند داشتیم رفتم و کتاب را باز کردم صفحه مورد نظر را پیدا کردم گفتم زنده باد به این حافظه وهوش جمله صحیح همانطور بود که آقا بیان کرده بود.

هر از چند گاهی زندانبانان با پرسش از زندانیان لیستی تهیه میکردند شامل نام و نام خانوادگی و اتهام و... حسین که از توابهای قدیمی ولی آرام بند بود در حال تهیه لیست بود که صدای آقا بلند شد. سریع به اتاق رفتم دیدم آقا کتاب به دست طبقه سوم تخت نشسته و به مسئولین حکومت فحش میدهد. گفتم چی شده آقا؟ گفت مردک به من میگوید اتهام چیست میگویم به من گفتند هواداری از سازمان مجاهدین خلق ولی من هوادار آنها نیستم، می‌گوید چی بنویسم میگویم برو از امامت بپرس برو از رفسنجانی بپرس.  آرامش کردم و شروع کرد تعریف کردن از گذشته. گفت سال ۵۸ پیغام دادند که بروم قم برای دیدن خمینی. به دیدار او به قم رفتم رفتم،‌دیدم خیلی های دیگر هم هستند همه در یک اتاق جمع بودند. وارد اتاق که شدم دیدم خلخالی بلند شد و شروع کرد به صحبت، «به به شهباز آسمان گیلان آمده».  از همانجا برگشتم ، هرچه اصرار کردند نماندم و آمدم گیلان. او دائم تکرار می‌کرد شما ها این آخوندها را نمی‌شناسید.

با ناراحتی می‌گفت نمیدانم شما که قصد مبارزه مسلحانه داشتید چرا آن موقع که من معاون سیاسی و امنیتی گیلان بودم شروع نکردید. اگر مجاهدین و فدایی ها با هم شروع میکردند فکر نمی کنم اینقدر جوان  از بین  میرفتند.

نصحیتش همیشه این بود آقا همیشه دنبال حقیقت باشید ، گروهها قبل از اینکه بگویند حقیقت چیست خود را حق جلوه میدهند و میگویند حقیقت آن جیزی است که ما میگوییم. مواظب باشید همیشه دنبال حقیقت باشید. 

بخاطر بیماری فتق همیشه دستش به پهلویش بود و دولا دولا را میرفت. از سال ۶۵ با استفاده از زندانیانی که پزشک بودند عمل‌های کوچک را در داخل بهداری واحد ۳ انجام میدادند. هر چه به آقا اصرار میکردم قبول نمیکرد. میگفت اینها دنبال این هستند که من را از بین ببرند. چه بهتر زیر بیهوشی مرا سر به نیست کنند. آخر، دست به دامان سیف اله غیاثوند شدم. سیف الله بعد از کلی صحبت که شما را بیهوشی کامل نمیکنند فقط از کمر به پایین بی حس می‌کنند و کادر پزشکی هم همه بچه های زندان هستند  آقا قبول کرد که برود برای عمل فتق. بعد از عمل آقا خیلی اذیت شد بخاظر اینکه سرفه های زیادی می‌کرد و درد شدیدی در قسمت عمل داشت و همچنین دهانش دچار تورم شده بود. سیف‌الله دکتر جراح کلیه بود مثل یک پرستار از آقا مواظبت می‌کرد. او می‌گفت آقا اجازه بدید من دستم را بذارم روی محل عمل  و شما راحت سرفه کنید. 

سال ۶۵ قرار بر این بود که زندان قزلحصار را به شهربانی کل کشور تحویل دهند به همین دلیل زندانیان را  به زندان‌های  اوین وگوهردشت انتقال میدادند. به آقا گفتم من نمی‌خواهم بروم اوین، به همین دلیل می‌خواهم بگویم خانواده‌ام کرج زندگی میکنند که من را به گوهردشت منتقل کنند. از او پرسیدم آیا شما هم می آیید گفت باشه آقا من هم می‌آیم. هر دو به بند ۸ واحد ۳ منتقل شدیم بعدا از یکی دو روز تعداد حدود بیست زندانی را که قبلا با آقا از شمال به تهران منتقل شده بودند به بند آوردند که در بین آنها علی پسر آقا نیز بود. آقا با دیدن آنها خیلی خوشحال شد. بعد از چند روز آنها را به زندان شمال منتقل کردند.                 

زمستان سال ۱۳۶۶ آقا در دستشوی زندان رشت زمین میخوردکه باعث در رفتن لگن خاصره میگردد.  برای معالجه زانوی او را سوراخ کرده و به آن وزنه آویزان کرده بودند. او ماهها در داخل بند به همین حالت روی تخت خوابیده بود و هیج حرکتی نمی توانست انجام دهد. از آن‌جایی که قادر نبود به دستشویی برود برایش روی تخت لگن می‌گذاشتند. زندانیان همچون پرستار از او پرستاری میکردند. روزهای قبل از کشتار ۶۷ شروع کرده بود با دو عصا چند قدمی بردارد تا اینکه اولین شب قتل عام شب هشتم مرداد او و پسرش را نیز صدا میزنند او را که نمی توانسته راه برود روی برانکارد میگذارند و به سوی محل اعدام می برند  و...

بعداز گذشت سی سال همچنان آقاجان را پیش خود تجسم میکنم.

آقاجان آیا کسی کمکت کرد بایستی یا خودت ایستادی؟ می‌دانم غرورت اجازه نمی‌داد طناب را خوابیده در برانکارد بر گردنت بیاندازند. آقا جان آیا برای زجر بیشتر تو ، اول علی پسرت را به دار کشیدند یا هر دو را با هم  به دار آویختند. میدانم که ساکت نبودی ولی چه گفتی را نمیدانم. تردیدی ندارم خروشیدی و امام پلیدان را به سخره گرفتی 

ارغوان این چه رازی ست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

که زمین هر سال از خون پرستو رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان 

داغ بر داغ می افزاید

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس 

کی بر این دره غم می گذرند

ارغوان بیرق گلگون بهار 

تو برافراشته باشی 

شعر خونبار من 

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه هم خون جدا مانده‌ من

 

­­­­آقا زیر خروارها خاک آرمیده است. عباس محفوظی مرجع تقلید شیعیان شده است! محمدی‌گیلانی حاکم شرع جنایتکار نظام بود.

­­­­­­­­



[1] انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک (استان گیلان)، ج ۱، ص ۱۱

[2]  انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک (استان گیلان)، ج ۱، ص ۹۳.

 

منبع:پژواک ایران